Status             Fa   Ar   Tu   Ku   En   De   Sv   It   Fr   Sp  
              بخش اول     بخش دوم     ضميمه

در نقد وحدت کمونيستى:
آناتومى ليبراليسم چپ در ايران

(بخش دوم)


مقدمه

پس از انتشار قسمت اول اين مقاله در شماره قبل طبيعتاً انتظار ميرفت پاسخى از جانب وحدت کمونيستى منتشر شود. ما در نوشته خود نسبتاً به تفصيل به تزهاى محورى و مبانى پايه اى متدولوژى اين جريان پرداخته بوديم و مدعى شده بوديم که تئورى "تدارک انقلاب سوسياليستى" بيانى ليبرالى براى استنکاف از عمل سوسياليستى در بحرانهاى انقلابى ايست که جامعه بورژوائى عملا از سر ميگذراند. قاعدتا همه اينها پاسخى ميطلبيد. اما آنچه تحت عنوان "مدخلى بر مباحثات" در انديشه رهائى ٣ و ٤ منتشر شد بهر چيز شبيه بود بجز يک پاسخ سياسى و تئوريک. وحدت کمونيستى ترجيح داد بجاى پرداختن به نکاتى که مطرح شده بود و يا طرح انتقادات سياسى و نظرى جديد، به اشخاص اهانت کند، به انگيزه شناسى ما بپردازد، فرياد "توطئه" سر بدهد و برچسب بچسباند. شک نيست که ما انتظار اعجازى نداشتيم، اما اينهم ديگر خارج از تصور بود.

در وهله اول ميشد چنين استنباط کرد که شايد چون فرصت کافى براى پاسخگوئى نداشته اند و احتمالاً بايد بسرعت عکس العملى نشان ميدادند، نقدا فحش‌هايشان را داده اند تا بعدا بحثهايشان را آماده کنند. اما دو نکته نشان ميداد که مساله جدى تر از اينهاست. اولاً، در همان شماره انديشه رهائى ما شاهد يک موضعگيرى سياسى و عملى در مورد جنگ داخلى کردستان هستيم که ديگر بهيچ عنوان نميتواند صرفاً عکس العملى در برابر مقاله بسوى سوسياليسم باشد.

هيچ تنگناى فکرى و يا رنجش عاطفى از يک مقاله انتقادى ما، آنهم در باره مقولاتى چون "شرايط عينى و ذهنى انقلاب"، "استراتژى انقلاب سوسياليستى" و نظاير آن، نميتواند بخودى خود يک سازمان مدعى کمونيست بودن را به چنان موضعگيرى آشکارا ضد دموکراتيک، ضد کارگرى و عقب مانده اى، آنهم با آن لحن زننده و کينه توزانه، بکشاند. ثانياً رهائى، يعنى ارگان تئوريک "رفقاى داخل" هم منتشر شد و روى انديشه رهائى را در تمام زمينه‌ها سفيد کرد.

رهائى نشان داد که وحدت کمونيستى واقعا، به اراده خود و در کمال هوشيارى سياسى تعارف را کنار گذاشته و تکليف خود را با حزب کمونيست بطور بنيادى روشن کرده است. "رهائى" گواه اين بود که اين بار وحدت کمونيستى دارد حرف حسابش را ميزند و روش‌ها و سنت‌هاى واقعى اش را به نمايش ميگذارد. اگر مقاله ما تاثيرى داشته است، حداکثر اين بوده است که وحدت کمونيستى را وادارد تا پرده تعارفات سياسى را کنار بزند و جايگاه واقعى اش در درون طيف اپوزيسيون را آشکار کند. دوره موعظه‌هاى خير انديشانه وحدت کمونيستى خطاب به "چپ" به صيغه اول شخص جمع ("رفقا بيائيم چنين و چنان نکنيم")، سپرى ميشود، پاپيون‌ها باز ميشود و خالکوبى‌ها نمايان ميگردد. شايد لااقل خود اين شناخت دستاوردى باشد، اما ما انتظار بيشترى داشتيم.

از لحاظ مضمونى، "پاسخ" وحدت کمونيستى جز بازگوئى کسالت آور يک کابوس ليبرالى نبود. کابوسى که متاسفانه پس از قلع وقمع رهبران بلشويک در سالهاى ١٩٣٠ در روسيه و بويژه پس از ترور تروتسکى، به نوعى "روش زندگى" براى بخشى از روشنفکران چپ تبديل شده است. تراژدى شکست انقلاب روسيه و عواقب آن بخشى از کمونيست‌ها را هوشيار کرد و برخى را مايوس نمود. اما بهر حال همه، تا آنجا که انسانهاى جدى سياسى بودند، به بازبينى و جمعبندى مجدد اين تجربه پرداختند و تلاش شان، صرفنظر از استنتاجات گوناگون شان، به منبعى براى مطالعه و تعمق در تجربه انقلاب روسيه بدل شد. اما جماعتى نيز از "واقعه استالين" يک نان دانى سياسى ساختند، درست همانطور که آخوند روى "واقعه کربلا" سرمايه‌گذارى ميکند. در نقش "تئوريسين"، اينها پيامبران "نکنيد" و "نميشود" و "مگر نديديد" از آب درميآيند و بعنوان "تشکل‌هاى سياسى" کار شبانه روزى شان در "جن گيرى" روح سرگردان "استالينيسم" در صفوف مارکسيستها خلاصه ميشود.

اتهام "استالينيسم" سلاح "استراتژيکى" اينها در مباحثات سياسى است. اين آخرين حربه است، که گويا توسل به هر تخطئه و تحريف و مظلوم نمائى و جا خالى دادن در جدل را مجاز ميکند. و چه کسى ميتواند با جريانى طرف شود که شاکى خصوصى خود گمارده مصائب انقلاب روسيه است و ابائى از اين ندارد که تحت پوشش مبارزه با "استالينيسم" هر جا زبانش در استدلال گرفت، سخيف ترين اتهامات را بار انسان کند.

ما مقاله اى عليه وحدت کمونيستى نوشتيم و در آن انتقادات نظرى جدى اى به اين جريان طرح کرديم، با همين کار "استالينيست" شديم. شايد هم حق داشته باشند، آخر چطور ممکن است حزب کمونيست "ناگهان" مقاله تئوريکى در نقد نظراتشان منتشر کند و "درست هم زمان"، احتمالاً با يکى دو ماهى فاصله، "ناگهان" راديوى حزب کمونيست در مورد يکى از عناصر بريده از سازمان وحدت انقلابى اطلاعيه اى بدهد و "رفقاى داخل" هم اشتباهاً آن را وحدت کمونيستى بشنوند؟! خير حتماً "توطئه"اى در کار است، استالينيست‌ها دارند ميآيند! مابقى برچسب‌ها، اتهامات، تصوير سازى‌هاى مبتذل، دو بهم زنى‌هاى کودکانه و غيره ديگر تماماً مکانيسم دفاعى يک ذهنيت دائى جان ناپلئونى است. اينها اورادى است که بايد براى دفع شر از روح "استالينيسم" خواند و بر در و ديوار فوت کرد.

به يک مقاله سياسى، هر قدر هم که لحن آن تند باشد، ميتوان پرداخت، اما به هذيان روشنفکرى که در گذشته زندگى ميکند، از کابوس "استالينيسم" سرمايه سياسى ميسازد و هر جا حرف حساب نداشته باشد گريز به صحراى کربلا ميزند و شيون ميکند، نميتوان پاسخ داد. "مقالاتى" که وحدت کمونيستى در "پاسخ" ما نوشته است، متاسفانه کار بحث مستدل حول نکات جدى مورد اختلاف را ساده نکرده است. اين "مقالات" پاسخ نميخواهد، فقط ميتوان از آن صرفنظر کرد. با اين وجود لازم است يک نکته را به وحدت کمونيستى خاطر نشان کنيم. تجربه همين جنبش چپ ايران نشان داده است که تنها با شرکت در بحث حول مسائل جنبش، تنها با قرار دادن آلترناتيو عملى در برابر فعالين کمونيست و در يک کلمه، تنها از طريق يک عملکرد سياسى ميتوان بر آرايش و قطب بندى موجود نيروها تاثير گذاشت. صرف دوبهم زنى راه به جائى نميبرد. حزب کمونيست تشکلى از فعالين کمونيست است که آگاهانه پا به عرصه مبارزه گذاشته اند. اينها کسانى اند که با بررسى و تشخيص آگاهانه نظرات موجود (از جمله نظرات شما) و بر مبناى جدل‌ها و مباحثات نسبتاً طولانى و تفصيلى در جنبش کمونيستى ايران، برنامه و اصول اعتقادى و عملى خود را يافته و حول آن متشکل شده اند. ذهن و فکر خود را هم به روى نظرات جديد نبسته اند. اگر کسى واقعاً اميد به جلب اين فعالين به تفکر و عمل متفاوتى دارد، اگر کسى به اين اميد دلخوش است که حزب کمونيست ايران به نحوى تجزيه شود و يا راه ديگرى را در پيش بگيرد، نيازى نخواهد داشت تا مانند نويسندگان تاکنونى وحدت کمونيستى به روش‌هاى مبتذلى نظير تخطئه اشخاص، تحريک خام انديشانه عواطف عقب مانده و سرمايه‌گذارى بر تعصبات ناموجود متوسل شود. حتى حزب دمکرات هم از اين روش خيرى نديد. اين بطرز خجالت آورى کوته نظرى و عدم بلوغ سياسى تان، سطح نازل اهداف تان و عدم شناخت واقعى تان از حزب ما را برملا ميکند. باور بفرمائيد جنبش کمونيستى ايران مدتهاست اين مرحله را پشت سر گذاشته است. سياسى باشيد، نقد کنيد، در مورد برنامه، سبک کار، سياست، تاکتيک، تشکيلات و ديگر معضلات کمونيستها نظر و آلترناتيو اثباتى خودتان را ارائه کنيد. اينقدر به شعور و آگاهى کمونيست‌ها اهانت نکنيد. اين راه بهترى است.

بهر ترتيب ما بحث خود را ادامه ميدهيم و اين هنوز با وحدت کمونيستى است که به نکاتى که طرح کرده ايم پاسخ بدهد. در اين بخش عمدتاً شيوه برخورد اين جريان به انقلابات "غير سوسياليستى"، يعنى همان دوره‌هاى تلاطم انقلابى جامعه که فوراً و بلافاصله نميتواند انقلاب سوسياليستى به معنى اخص کلمه نام بگيرد، مورد بحث قرار گرفته است. در اين رابطه ما بويژه بعنوان يک نمونه به مساله انقلاب ١٩٠٥ و نظرات وحدت کمونيستى در مورد آن پرداخته ايم. از نظر محتوائى بحث ما در اين شماره هنوز در محدوده توضيح متدولوژى لنينى در قبال جنبش‌ها و انقلابات "غير سوسياليستى" باقى ميماند. از نظر ما اين مهمترين مولفه در نقد ليبراليسم چپ محسوب ميشود، چرا که تمام خاصيت تئورى اين جريان در اينست که به بهانه "تدارک انقلاب سوسياليستى" با تقديس لفظى انقلاب سوسياليستى بطور مجرد، بى آلترناتيوى و انفعال در انقلابات واقعى و سپردن سرنوشت اين انقلابات به بورژوازى را توجيه نمايد. در ضميمه انتهاى اين بخش به نظرات اقتصادى وحدت کمونيستى پرداخته ايم. تلاش ما اينست که با استناد به متون خود اين سازمان نشان بدهيم که در مورد مشخص ايران، آن "قشرى از طبقات حاکم" که به زعم و.ک مى تواند و بايد در يک "انقلاب سياسى" قدرت را بخود منتقل کند (و وحدت کمونيستى را بعنوان "اپوزيسيون متشکل پس از انقلاب" در مقابل خود بيابد) بورژوازى خصوصى صنعتى است.

متاسفانه بدليل مفصل شدن اين بخش نتوانستيم بخش تئوريک بحث را در همين قسمت تمام کنيم. بحث پيرامون چند مساله مهم، از جمله تلقى و.ک از رابطه دموکراسى و سوسياليسم، مساله دولت موقت انقلابى و ايده تبديل شدن به اپوزيسيون پس از انقلاب، به قسمت بعد موکول ميشود. مرور عملکرد سياسى وحدت کمونيستى در طول انقلاب ٥٧ نيز بايد در بخش بعد انجام شود.

نکته اى که بايد تذکر داد اينست که مقاله حاضر تنها يک جدل با وحدت کمونيستى به عنوان يک جريان معين نيست، بلکه کوششى براى توضيح مجدد و تفصيلى نظرات ما از زاويه جديدى است که در مباحثات عليه پوپوليسم برجستگى نداشت. بخش زيادى از مقالات تئوريک جريان ما در پروسه انتقاد از سوسياليسم خلقى نوشته شده است. امروز ما با نظريات متفاوتى در چپ ايران روبروئيم که همگى مدعى ضديت با پوپوليسم اند. نقد وحدت کمونيستى فرصتى است تا ما نظرات خود را در تمايز با شاخه ديگرى از منتقدان لنينيسم تشريح کنيم. به اين اعتبار عليرغم طفره رفتن وحدت کمونيستى از ورود به يک بحث محتوائى و جدى حول اين مسائل ما به بحث در همين مسير ادامه ميدهيم، تا لااقل با اتکاء به نمونه وحدت کمونيستى، نظرات اثباتى خود را دقيقتر ارائه کنيم.

         
در نقد وحدت کمونيستى: آناتومى ليبراليسم چپ در ايران


وحدت کمونيستى و پوپوليست ها: تفاوت در کجاست؟


جريان پوپوليستى در ابتداى انقلاب ٥٧ در ايران يک طيف گسترده بود. جناح راست اين طيف جريان فدائى - راه کارگر و جريانات طرفدار چين و "انديشه مائو" نظير حزب رنجبران و اتحاديه کمونيست‌ها را در بر ميگرفت. در جناح چپ قطب اصلى را سازمان پيکار و رزمندگان (قبل از بحران) تشکيل ميدادند. اگر جناح راست مستقيماً تحت نفوذ اشکال بين المللى رويزيونيسم و مدافع "مراجع" و "اردوگاه‌هاى" بين المللى مدعى سوسياليسم بود، جناح چپ - که عمدتاً "مارکسيسم" خود را، از مقولات و تعاريف پايه اى تا اصول برنامه و تاکتيک، نهايتاً از همان مراجع جهانى اخذ کرده بود - بدليل استقلال صورى اش تاثيرات رويزيونيسم را بطور "خود بخودى" غير مستقيم به نمايش ميگذاشت. (همينجا بايد تاکيد کرد که همين استقلال صورى پوپوليست‌هاى چپ از "اردوگاه"، نقش مهمى در سير حرکت رو به جلوى آنها و گردآمدن بخش اعظم صادق ترين و پرشورترين انقلابيون مارکسيست در ايران به صفوف آنها ايفا نمود).

وحدت کمونيستى نسبت به اين طيف پوپوليستى يک جريان انتقادى محسوب ميشود. اين خطاست اگر کسى و.ک را، به اعتبار تبليغ سازش طبقاتى و پيوند سياسى و عملى اش با جريانات بورژوا - ليبرال، "پوپوليست" بخواند. هر دفاعى از سازش طبقاتى پوپوليسم نيست. همچنانکه اروکمونيسم و سوسيال دمکراسى را نميتوان "پوپوليسم" خواند، هر قدر هم که اين جريانات مبلغ آشتى طبقاتى و سدى بر راديکاليسم طبقه کارگر باشند. مقوله "خلق" و جايگزينى آن بجاى "طبقه" در دستگاه فکرى و سياسى پوپوليسم نقش محورى دارد. در ليبراليسم چپ (ليبراليسمى که به زبان "چپ" سخن ميگويد) "خلق"، "دولت خلقى"، "اقتصاد خلقى" و امثالهم جائى ندارند. کلمات "سرمايه دارى"، "سوسياليسم"، "بورژوازى" و "پرولتاريا" در ادبيات اين طيف به وفور بکار ميرود. اما سياست سوسياليستى به اشکال مختلف از دستور کارگر کنار گذاشته ميشود. نه تنها دستگاه‌هاى فکرى، بلکه پايگاه و متن طبقاتى اين دو ديدگاه نيز با يکديگر متفاوت است. پوپوليسم " ضد امپرياليسمِ" خرده بورژوازى در کشور تحت سلطه و عقب مانده را در قالب عبارات مارکسيستى بيان ميکند؛ ليبراليسم چپ، در متن يک کشور عقب مانده، از موضع بورژوازى صنعتى و مدرنيسم اقتصادى حرکت ميکند. پوپوليسم انقلاب پرولترى را در "انقلابيگرى" خرده بورژوائى منحل ميکند، ليبراليسم چپ، انقلاب پرولترى را بعنوان يک فرمول تئوريک ميپذيرد، تا در گام بعد، در دنياى واقعى، آنرا تلويحاً (مانند وحدت کمونيستى) و يا صراحتاً (مانند اتحاد چپ) به بهانه "عقب ماندگى اقتصادى" غير ممکن و يا زودرس اعلام نمايد. پوپوليسم "انقلاب" ديگرى غير از انقلاب پرولترى را در دستور ميگذارد، ليبراليسم چپ، محروم از موهبت "خلق" و "انقلاب خلقى"، ناگزير يکسره به موعظه رفرم سقوط ميکند.

ليبراليسم چپ به اين ترتيب در مقابل پوپوليسم در دو سطح ابراز وجود ميکند. در سطح نظرى، درست مانند مارکسيسم "قانونى"، منتقد تئوريک اتوپى‌هاى "خلقى" پوپوليست‌ها، سطحى‌نگرى‌هاى تئوريک و مقولات و مفاهيم من درآوردى آنهاست. اينجا ليبراليسم چپ فرصت مييابد در برابر پوپوليسم در لباس "آموزگار مارکسيسم" ظاهر شود. اما در سطح سياسى و عملى، بويژه در يک کشور تحت سلطه نظير ايران که خرده بورژوازى و لاجرم "خلقِ" پوپوليست‌ها عصيان زده، مستأصل و لاجرم متمايل به اقدامات قهرآميز، "ماوراء قانونى" و گاه "غيرمتمدنانه" است، ليبراليسم چپ به منتقد "زياده روى‌ها"، "تند روى‌ها" و "سکتاريسم" بخش هاى تندرو طيف پوپوليسم بدل ميشود. اينجا ديگر ما با انتقاد ليبرالى از عمل سياسى پوپوليسم چپ، موعظه خوانى هاى پدرانه در باره ضرورت ايجاد جبهه‌هاى وسيع از کليه اقشار "مترقى" و مجيزگوئى هاى مکرر از احزاب "چپ" و ميانه رو بورژوازى مواجه ميشويم. اگر در تئورى، ليبراليسم چپ تمايل دارد تا از موضع "چپ" گريبان پوپوليست‌ها را بگيرد، در عمل سياسى همواره نسبت به جناح چپ پوپوليسم در سمت راست قرار ميگيرد و مبلغ اعتدال و نرمش و آوانس دادن سياسى به بورژوازى و احزاب او از آب در ميآيد. اگر کسى هنوز در تحليل اين واقعيت مانده است که چگونه "طرفدار انقلاب سوسياليستى" تا بحران انقلابى جامعه را فرا ميگيرد، به "مبارزات ضد رژيمى آيت اﷲ خمينى" ارج ميگذارد[١] و براى مجاهدين حساب ويژه باز ميکند[٢]، اين کليد حل معماست.

در آخرين قسمت‌هاى اين مقاله مرورى بر سياست هاى عملى راست روانه و ليبرال مآبانه وحدت کمونيستى در طول انقلاب ٥٧ خواهيم داشت. اما موضوع بحث هنوز نکات تئوريک است. اشاره اى کوتاه به رئوس نقد وحدت کمونيستى از پوپوليسم، مقدمه مناسبى براى توضيح فاصله وحدت کمونيستى از مارکسيسم، بويژه در برخورد به مساله انقلاب دموکراتيک خواهد بود.

انتقادات و.ک بر پوپوليسم عمدتاً نظرات جناح راست اين طيف را هدف ميگيرد. يا بهتر است بگوئيم اين انتقادات در شرايطى فرموله شده است که هنوز در درون طيف پوپوليستى گسست تئوريک مشهودى ميان راست و چپ صورت نگرفته بود و طيف چپ کمابيش خود را با همان مقولات و اعتقادات مشترک کل پوپوليست‌ها در باره ساخت جامعه و خصوصيات مبارزه طبقاتى و انقلابى در ايران بيان ميکرد (تصادفى نبود که با چرخش صورى معتقدات تئوريک بخشى از جريانات پوپوليستى به چپ از اواسط سال ٥٩، وحدت کمونيستى نيز مواضع انتقادى خود را در قبال اين سازمان‌ها تا حدودى گم کرد[٣]. اين اختلافات تئوريک ميان و.ک و پوپوليست‌ها کدام بودند؟ تا آنجا که به بحث ما مربوط ميشود ميتوان به نکات زير اشاره کرد:

١) در عرصه تحليل و نقد اقتصاد ايران، وحدت کمونيستى سرمايه دارى بودن مناسبات توليدى در ايران را تشخيص ميدهد، حال آنکه پوپوليسم راست (و در اوائل راست و چپ هر دو) يا رسماً نظام توليدى مسلط را فئودالى و نيمه فئودالى ميخواند يا حداکثر در بهترين حالت آن را سرمايه دارى "وابسته" اطلاق ميکرد، اما اين وابستگى را معادل "رشد ناکافى"، "ناموزونى" و "عدم خودکفائى" سرمايه دارى در ايران ميگرفت و لذا به طرق مختلف ايران را از دايره عملکرد قوانين حرکت جامعه سرمايه دارى بيرون ميکشيد. اجزاء تئوريک نقد وحدت کمونيستى بر سرمايه دارى ايران کمابيش با نقد پوپوليست‌ها از "وابستگى" يکسان است. شيفتگى ماوراء طبقاتى به صنعت، اقتصاد "موزون و خودکفا"، گسترش بخش (I) (توليد وسائل توليد) در اقتصاد و اعتراض به دخالت بوروکراتيک دولت بورژوائى به زيان سرمايه‌هاى کوچک و نظاير اينها به يکسان در تحليل هاى راست ترين پوپوليست‌ها و وحدت کمونيستى يافت ميشود (رجوع کنيد به ضميمه ٢). اما بهر رو وحدت کمونيستى حکم "ايران سرمايه دارى است" را جدى تر ميگيرد وميکوشد تا رابطه اى ميان اين حکم با خصلت انقلاب اجتماعى ايران برقرار کند.

٢) پوپوليست‌ها از "نقد" اقتصادى خويش به استراتژى خاصى براى انقلاب سوسياليستى خود ميرسيدند. انقلاب مرحله اى، شامل دوره کمابيش طولانى براى رشد نيروهاى مولده قبل از انقلاب سوسياليستى، تحت يک جمهورى دموکراتيک خلق، که ائتلاف طبقات "خلقى" در جامعه است، محور اين استراتژى بود. اين انقلاب، انقلاب دموکراتيک نام ميگرفت. در اين ديدگاه انقلاب دموکراتيک بدون شک يک انقلاب اجتماعى (مبشر روابط توليدى نوين و رشد نيروهاى مولده) بود. اگر در بدو امر پوپوليسم در ايران اين درجه فراغ خاطر را داشت تا در غياب يک نقد محکم مارکسيستى صراحتاً به ماهيت بورژوائى انقلاب خويش اذعان کند و "بورژوازى ملى و مترقى" اى براى رهبرى و بدوش گرفتن بار اين "تحول تاريخاً پيشرو" بتراشد، از اواخر سال ٥٨ اين صراحت لهجه به حزب رنجبران منحصر ماند و بخش اعظم جريان پوپوليستى اين قشر موهوم اجتماعى را از فهرست طبقات "خلقى" خود حذف نمود و اقتصاد "خلقى" خود را با "سرمايه دارى انحصارى دولتى خلقى" متمايز کرد. به هر رو تزئينات تئوريک بحث هر چه باشد، آن ديدگاهى که انقلاب ديگرى غير از انقلاب سوسياليستى را موظف به رشد نيروهاى مولده در ايران ميداند، ماهيتاً مبلغ يک تحول بورژوا - دموکراتيک است و انقلاب اجتماعى ديگرى را به غير از انقلاب سوسياليستى در دستور طبقه کارگر ايران قرار ميدهد. انقلاب دموکراتيک پوپوليسم، يک انقلاب اجتماعى با تمام وظايف يک چنين انقلابى است. در اين ترديد نيست. منشأ تئوريک چنين انديشه اى در چپ ايران به يکسان ميتواند در آموزش‌هاى منشويسم که پس از مرگ لنين در مدت کوتاهى بر جنبش کمونيستى مسلط شد و جريانات رويزيونيستى مدرنى که پس از آن بر اين مبنا رشد کرد ونيز در "تکامل" و ولگاريزه شدن باز هم بيشتر اين ديدگاه در تجربه چين جستجو شود. به اين مبانى، بايد "تحليل مشخص" پوپوليسم از "شرايط مشخص" ايران، يعنى تزهاى "نيمه مستعمره نيمه فئودال" و "وابستگى" را نيز افزود. تا آنجائى که پوچى اين "تحليل هاى مشخص" افشاء شد، پوپوليسم ايران بى شک به تزلزل افتاد، اما دستگاه فکرى و متدولوژى منشويکى و رويزيونيستى حد نهائى نوسانات موروثى پوپوليسم بحران زده را رقم ميزد. در اين چهارچوب محدود، پوپوليسم تنها قادر به دستکارى فهرست طبقات خلقى بود. راديکاليزاسيون بخش اعظم چپ پوپوليست ايران تا قبل از ٣٠ خرداد ٦٠ در سطح تئوريک تنها در حذف بخش‌هاى ديگرى از خرده بورژوازى "سنتى"، "مدرن"، "تجارى" و "روستائى" و غيره از ليست اقشار "خلقى" جلوه‌گر ميشد. جرح و تعديلى که متافيزيک "درباره تضاد" مائو تسه تونگ قبلاً جواز متدلوژيک آن را صادر کرده بود.

وحدت کمونيستى على الظاهر تئورى انقلابات مرحله اى پوپوليست‌ها را رد ميکند، ايده انقلاب دموکراتيک آنان، جمهورى دمکراتيک آنان و تا حدودى (و فقط تا حدودى) نظريه رشد نيروهاى مولده قبل از سوسياليسم را رد ميکند. و.ک اين چنين در برابر پوپوليسم سنتى ايران استدلال ميکند: جامعه ايران سرمايه دارى است و تنها يک انقلاب اجتماعى، يعنى انقلاب سوسياليستى ميتواند در آن رخ دهد. بنابراين "انقلاب ايران" نه يک انقلاب دمکراتيک، بلکه يک انقلاب سوسياليستى است. اما اين رديه بطور اجتناب ناپذيرى يک پيش فرض اساسى پوپوليست‌ها، يعنى همان مبناى متدولوژيکى منشويکى آنان را با خود حمل ميکند. پوپوليسم سنتى ايران انقلاب دمکراتيک را بعنوان يک انقلاب اجتماعى (قادر به تحول در مناسبات توليد و رشد نيروهاى مولده) مى‌نگريست، وحدت کمونيستى نيز دقيقاً انقلاب دمکراتيک را تنها بعنوان يک انقلاب اجتماعى درک ميکند و تنها به همين معنى آن را رد ميکند. انقلاب دمکراتيک براى و.ک بالاجبار همواره نهايتاً يک انقلاب بورژوا- دمکراتيک کلاسيک است، که تنها ميتواند و بايد قدرت سياسى را از طبقه فئودال به بورژوازى منتقل کند و راه توسعه سرمايه دارى را بگشايد. رد چنين انقلابى در عصر ما دشوار نيست. ايران کشورى سرمايه دارى است و نيازى به يک انقلاب اجتماعى بورژوائى ندارد. بحث وحدت کمونيستى در برابر انقلاب دموکراتيک نيز به همين سادگى است.

و.ک با همين استدلال ساده و يک بعدى که حداکثر يک تذکر تئوريک به پوپوليسم راست در ايران سال ٥٧ است، به سراغ تزهاى اتحاد مبارزان کمونيست و حزب کمونيست در باره انقلاب دموکراتيک ميآيد. اما اين استدلال فوراً بى خاصيتى خود را آشکار ميکند. ما هرگز انقلاب دموکراتيک در ايران را يک انقلاب اجتماعى نخوانده ايم. کاملاً برعکس، ما از ابتدا در مقابل جرياناتى که به انقلاب دموکراتيک در ايران وظايف يک انقلاب اجتماعى را الصاق ميکردند، ايستاديم. قاعدتاً بايد پرونده انتقادات "تئوريک" و.ک به مواضع ما با همين يک جمله بسته شود. اما نه، اين براى و.ک هنوز مقدمه استدلال به مراتب مهمترى است. و.ک ادامه ميدهد: اگر انقلابى اجتماعى نباشد، پس يک انقلاب سياسى است. اگر انقلاب دموکراتيک مورد نظر حزب کمونيست يک انقلاب سياسى است، آنگاه تلاش براى کسب قدرت و يا شرکت در قدرت، در انقلابى که (بنا به تعاريف و.ک) بايد قدرت را در دست طبقه حاکم اقتصادى، يعنى بورژوازى، باقى بگذارد، يک توهم پوپوليستى است. اما مشکل اينجاست که ما انقلاب دموکراتيک را يک "انقلاب سياسى" با تعريفى که و.ک از آن و مقدرات آن بدست ميدهد و با مقرراتى که براى آن وضع ميکند نيز نميدانيم. اگر وحدت کمونيستى قادر به هضم اين پاسخ نيست، گناه ما نيست، بلکه بايد فکرى به حال جدول بندى جامع و مانع منشويکى خود بکند که از تحليل و دسته بندى جامعه و انقلاب واقعى عاجز است. نکته اينجاست که ما حتى اولين کسانى نيستيم که متدولوژى منشويکى را با چنين معضلى روبرو ساخته ايم، انقلاب ١٩٠٥ و موضع لنين در اين انقلاب زنده ترين نمونه موجود است. اين ما را به تمايز بعدى وحدت کمونيستى از پوپوليسم ميرساند که در آن و.ک ديکر کاملاً از راست سر در ميآورد.

٣) پوپوليست‌ها در هر حال در قبال مساله قدرت سياسى موضع فعالى داشتند. استراتژى آنها هر چه بود کليه جريانات پوپوليستى خواهان تحول قدرت دولتى در جهت خاص و تشکيل نوع خاصى از دولت بودند. ايده شرکت طبقه کارگر (يا خلق) در قدرت سياسىِ ناشى از انقلاب براى آنان جاى سؤال نداشت. اما وحدت کمونيستى اينجا از راست با اين ديدگاه مرزبندى ميکند. يا ديکتاتورى پرولتاريا و يا قرار گرفتن در اپوزيسيون، و مادام که جواز تاريخى اولى صادر نشده عملاً همواره اين دومى در دستور است. اين آلترناتيو و.ک است. بعبارت ديگر در مقابل ايده پوپوليستى انقلاب مرحله اى که پرولتاريا خود بار تمام مراحل گوناگون آنرا بدوش ميکشد، و.ک ايده منشويکى انقلاب مرحله اى، که در آن پرولتاريا تنها در "مرحله خاص خود" مجاز به دست بردن به قدرت سياسى است، را قرار ميدهد.

تنها با حرکت از ديدگاه انقلاب مرحله اى منشويکى ميتوان از حکم "انقلاب ايران سوسياليستى است" به چنين استنتاج عملى راست روانه اى رسيد. مساله قدرت سياسى و چگونگى برخورد کمونيست‌ها به آن در يک انقلاب "هنوز غير سوسياليستى" محور اختلاف بلشويک‌ها ومنشويک ها در ١٩٠٥ بود. اين همان معضلى است که و.ک را نيز چون منشويک‌ها در مقابل لنين و خط مشى بلشويکى قرار ميدهد. حتى با تعبير منشويکى از انقلاب دموکراتيک، يعنى با ديدگاه انقلاب مرحله اى و ماترياليسم طبيعى‌- تاريخى انترناسيونال دوم نيز مواضع پوپوليسم ايران در سال ٥٧ ميتواند مردود اعلام شود. دان و مارتف هم اگر زنده ميبودند و به ايرانِ سرمايه دارى مى‌نگريستند، ايده هر انقلاب اجتماعى ديگرى به جز انقلاب سوسياليستى، ايده انقلاب دموکراتيک با وظيفه حل مساله ارضى، رشد نيروهاى مولده و توسعه سرمايه دارى را ايده اى کهنه، نادرست و غير انقلابى ارزيابى ميکردند و مانند و.ک اعلام ميداشتند که "ايران سرمايه دارى است و انقلاب ايران سوسياليستى است". بسيار خوب، اما سؤال اساسى اين است: در وضعيتى که شرايط براى انجام بلافاصله يک انقلاب سوسياليستى آماده نيست و در شرايطى که جامعه مستقل از اراده ما و وحدت کمونيستى دستخوش انقلابات ميشود، پرولتاريا بايد در يک انقلاب هنوز غير سوسياليستى با قدرت سياسى چه کند؟

منشويک‌ها با استناد به مناسبات توليدى فئودالى در روسيه، پرولتاريا را از شرکت در قدرت سياسى که به دليل خصلت بورژوا- دموکراتيک انقلاب روسيه "حق تاريخى بورژوازى" بود باز ميداشتند. منشويک امروز، وحدت کمونيستى، ايران را سرمايه دارى ميداند، و لذا به درست انقلاب بورژوا- دموکراتيک را منتفى ميشمارد، اما در غياب "انقلاب اجتماعى سوسياليستى ايران"، همان موعظه منشويکى را با استناد به مقوله "انقلاب سياسى" تحويل طبقه کارگر ميدهد. کاراکتر انقلاب سياسى چنان است که اجازه انتقال قدرت از طبقه اى به طبقه ديگر را نميدهد. قدرت سياسى در اين انقلاب امر پرولتاريا نيست، منشويک ما ٨٠ سال پيرتر است، اما موعظه همان است.

خلاصه کنيم، تا آنجا که پا فشارى و.ک بر خصلت سوسياليستى انقلاب اجتماعى در ايران، پاسخى به اتوپى‌هاى پوپوليستى در باره انقلاب اجتماعى دموکراتيک است، اين استدلال کاربردى در مقابل ايده انقلاب دموکراتيک به نحوى که ما مطرح کرده ايم ندارد. ما انقلاب دموکراتيک را انقلابى اجتماعى نمى دانيم، اما نتيجه گيرى و.ک از اين حکم، يعنى کنار کشيدن پرولتاريا از مساله قدرت در انقلابات "سياسى" ماقبل انقلاب اجتماعى، موضعى منشويکى و راست روانه است که در مقابل نظرات ما در خصوص شيوه برخورد پرولتاريا به قدرت سياسى در انقلاب دموکراتيک قرار ميگيرد. انقلاب دموکراتيک ما انقلاب اجتماعىِ دموکراتيک پوپوليست‌ها نيست. "انقلاب سياسى" وحدت کمونيستى نيز نيست. وظايف اين انقلاب اساساً سياسى است، و دقيقاً به همين اعتبار پرولتاريا در تعيين سرنوشت قدرت سياسى و نوع مشخص دولتى که بايد ازاين انقلاب ناشى شود، شديداً ذينفع است.

         
در نقد وحدت کمونيستى: آناتومى ليبراليسم چپ در ايران


"تدارک انقلاب سوسياليستى" يا راست روى در سياست


تز "انقلاب ايران سوسياليستى است" براى وحدت کمونيستى تنها مقدمه اى بر بحث اصلى است. "انقلاب ايران سوسياليستى است"، بدون شک، اما انقلاب ٥٧ چه بود؟ "انقلاب ايران سوسياليستى است"، اما انقلاب ٦٤ چه انقلابى خواهد بود؟ وحدت کمونيستى بالاخره بايد وارد اصل مساله بشود. بايد بنشيند و با صراحت و بدون پرده پوشى آلترناتيو تئوريک و عملى واقعى خود را به ايده و سياست ناشى از ايده دموکراتيک ناميدن انقلاب ٥٧ و يا انقلاب آتى در ايران ارائه کند. اينجا ديگر وحدت کمونيستى نه از "انقلاب سوسياليستى"، بلکه از "انقلاب سياسى" و "تدارک انقلاب سوسياليستى" سخن ميگويد. او انقلاب ٥٧ و شرايطى نظير آن را دوره‌هائى مينامد که ميبايد در آن فعالانه شرکت کرد بى آنکه "بخواهيم به خيال خود در رهبرى جنبش‌هاى غير سوسياليستى قرار بگيريم". اينجا ديگر ايده "انقلاب سوسياليستى" تمام اهميت تئوريک و عملى خود را از دست ميدهد، به زائده نامربوطى به بحث اصلى تبديل ميشود و به همان "هدف نهائى حرکت تکاملى تاريخ" بدل ميشود که هر دستگاه غير ديالکتيکى چپ، از منشويسم قبل از لنين تا منشويسم نو ظهور استالين و متافيزيک مائوتسه تونگ انديشه در برابر آن تعظيم کرده و در قاب طلائى بر بالاى سر خود نوشته و آويخته است. آنچه مبناى موضعگيرى تئوريک و عمل واقعى وحدت کمونيستى قرار ميگيرد، نوع فعاليتى است که کمونيست‌ها به زعم ايشان بايد براى آنکه جامعه و طبقه کارگر به انقلاب سوسياليستى نزديک تر شود در اين "دوره‌ها" انجام دهند.

اطلاق "طرفداران انقلاب سوسياليستى" به جريانات ليبرال چپ از نوع و.ک يک لقب گذارى کاملاً بى مسمــّا و يا احتمالاً طنزآلود ميتواند باشد. اينها، دقيقاً برعکس، معتقدند انقلاب سوسياليستى عملى نيست و لذا تدارک آن در دستور است. "طرفداران تدارک انقلاب سوسياليستى" نام بسيار علمى ترى براى آنهاست. تز "تدارک انقلاب سوسياليستى" سرچشمه يک سلسله استنتاجات سياسى، تاکتيکى، تشکيلاتى و سبک کارى است که در تمام سطوح در مقابل مارکسيسم قرار ميگيرند. بى تفاوتى به امر قدرت سياسى، سازش با احزاب بورژوا- ليبرال و پذيرش هژمونى خرده بورژوازى در اين "دوره‌ها"، تقدم جبهه و ائتلاف دموکراتيک بر حزب سياسى طبقه و استنکاف از سازمان دهى حزبى طبقه، رئوس اصلى اين استنتاجات است. اين خطوطى است که سيماى واقعى اين جريان را ترسيم ميکند.

مرزبندى تئوريک سياسى وحدت کمونيستى با ما نيز بر همين استنتاجات بايد صورت بگيرد و ميگيرد. وحدت کمونيستى خود تحت زيرتيتر "اختلاف در اسم يا محتواى فعاليت؟" در رهائى شماره ٤ (دوره سوم بهمن ٦٢) مينويسد:

"بنابراين اگر کسى تصور کند ايران هم اکنون آماده انقلاب سوسياليستى است دچار توهم است و اگر کسى آن را به ما نسبت دهد حرف مفت زده است. ما احکام فوق را به تفصيل در نوشته هاى قبلى - و از سال ها قبل - خود آورده ايم. پس بيائيم سر مساله. بحث بر سر اين است که در کشورى مانند ايران که شرايط انقلاب سوسياليستى در آن وجود ندارد- يعنى در مرحله تدارک است - و با علم به اينکه هيچ چيز بجز انقلاب سوسياليستى آرمان سوسياليسم را متحقق نخواهد ساخت، براى آماده ساختن شرايط چکار بايد کرد، يعنى وظيفه ما براى دوران تدارک چيست"...

بنابراين ظاهراً در اين اتفاق نظر هست که قدرت يابى طبقه کارگر و انقلاب سوسياليستى امرى نيست که فردا منتظرش باشيم. از طرف ديگر حرکت اجتماع نيز به خاطر اين عدم آمادگى طبقه کارگر متوقف نخواهد شد. پس بايد ديد در اين حرکات و انقلاب ها چه بايد کرد. تفاوت ها درست از اينجا و در نحوه برخورد به اين مساله آشکار ميشود."
(صفحه ٢٢-٢٣، تاکيدها از ماست)

ميبينيد که خود وحدت کمونيستى چگونه به جدل با ديدگاههاى قائل به "انقلاب دموکراتيک" ميرود. اختلاف بر سر "انقلاب ايران سوسياليستى است" نيست. اين تز و شعار، عليرغم همه جار و جنجالى که و.ک ضميمه آن ميکند، ظاهراً هيچ ربط مشخصى به بحث رد يا قبول انقلاب دموکراتيک ندارد. و.ک صرفاً از مخاطب (و مخالف) خود ميخواهد که "واقف باشد" بر اينکه "امر سوسياليسم بدون انقلاب سوسياليستى امکان پذير نيست". اين اندرز توتولوژيک (اين همان گوئى و هيچ نگوئى)، از نظر خود و.ک هم به بحث مربوط نيست. (وحدت کمونيستى بايد براستى از ما ممنون باشد که تا اينجا سعى کرده ايم اين "حرف مفت" را که گويا او بجاى انقلاب دموکراتيک، انقلاب سوسياليستى را در دستور کمونيست‌ها ميگذارد، از زبان خام انديشان و ساده لوحان احتمالى بياندازيم. حرف مفتى که ما هنوز نميدانيم چه کسى، بجز خود وحدت کمونيستى، بر سر زبانها انداخته است.)

بهر حال ما نيز با نهايت خوشنودى به سر مساله ميآئيم. خصوصيات "فعاليت کمونيستها در اين دوره‌ها" چيست و چرا وحدت کمونيستى معتقد است نام‌گذارى برخى از اين دوره‌ها به عنوان انقلاب دموکراتيک و لذا برنامه داشتن براى آن به همين عنوان، يک نگرش پوپوليستى است؟ چهارچوب تئوريکى که فعاليت در اين "دوره‌ها" را محدود و مشروط و لذا معين ميکند، به زعم و.ک اينهاست:

اولاً: اين دوره‌ها حداکثر ناظر به يک انقلاب سياسى خواهند بود، و خصوصيات انقلاب سياسى "بنا به تعريف" (يعنى بنا به همان تعاريف اسکولاستيک و تله ئولوژيکى که قبلاً به آنها اشاره کرديم) اينست که در آن "قدرت سياسى نه از طبقه اى به طبقه ديگر، بلکه اساساً در درون يک طبقه دست بدست ميشود". بنابراين قدرت سياسى براى پرولتاريا از قبل "بنا به تعريف" يک ميوه ممنوعه است. از زبان خود وحدت کمونيستى بشنويم:

"در پروسه يک انقلاب اجتماعى مناسبات توليدى عوض ميشود. در يک انقلاب سياسى چنين نيست. در انقلاب اجتماعى (سوسياليستى) تغيير مناسبات به مناسبات سوسياليستى توسط طبقه کارگر انجام ميگيرد. بنابراين(!) حاکميت با طبقه کارگر است. در انقلاب سياسى چنين نيست. طبقه کارگر اکنون در وضعى نيست که بتواند بلافاصله به حاکميت برسد. بنابراين تا زمانى که طبقه کارگر به چنين قدرتى نرسد با انقلاب هاى سياسى مواجه خواهيم بود. انقلاب هائى که طى آن حاکميت با اين يا آن قشر بورژوازى يا خرده بورژوازى خواهد بود. اين انقلاب‌ها، حرکات و جنبش‌ها آن قدر ادامه مييابند تا طبقه کارگر به آن درجه از رشد و سازمان دهى برسد که بتواند حاکميت را به دست گيرد."
(همانجا صفحه ٢٣ - تاکيدها از ماست)

چه کسى جرات کرده بود مساله اصلى هر انقلاب را قدرت سياسى بنامد؟! بازى قاعده دارد و پرولتاريا، حتى اگر اجازه يافته است در اين بازى شرکت کند، بايد شرايط برد و باخت را بداند. قاعده بازى هم ساده است و عدول از آن خطا محسوب ميشود. هر طبقه اى براى تغيير دادن مناسبات اجتماعى نوبتى دارد که انقلاب اجتماعى ناميده ميشود، "بنابراين" هر طبقه اى در نوبت خود، آنجا که خود عامل تغيير مناسبات است، به حاکميت ميرسد، اما خارج از اين نوبت ها، بازى با بورژوازى است که بنا به قاعده از پيشى قدرت را حفظ ميکند. بنابراين پرولتاريا در اين "دوره‌ها" نبايد براى قدرت خيز بردارد، دست و پاى کسى را لگد کند، " انقلاب سياسى چنين نيست"، "طى اين انقلاب‌ها حاکميت با اين يا آن قشر بورژوازى يا خرده بورژوازى خواهد بود". و البته براى دلگرمى پرولتاريا اضافه ميشود که بازى آنقدر ادامه خواهد يافت که نوبت او هم برسد!

ثانياً، به اين ترتيب مارکسيست‌ها نميتوانند جز در موقعيت يک اپوزيسيون قرار بگيرند، در غير اينصورت رابطه آنها با طبقه کارگر، که در اين آپارتايد تئوريک از ورود به عمارت قدرت سياسى محروم شده است، گسسته خواهد شد و به نوکران و همبازيان بورژوازى بدل خواهند شد. سبک مبارزه مارکسيست‌ها بناگزير اپوزيسيونى است، يعنى بايد تأثيرات خود را از خارج دولت - و تا آنجا که دولت ابزار سرکوب طبقاتى است، از پائين و از زير دست و پاى دولت - از طريق طرح مطالبات و خواستهاى اقتصادى و فرهنگى و تحميل اين خواستها به جريانات بورژوائى به کرسى بنشانند، جرياناتى که بهر حال دولت، يعنى ابزار عمده اعمال قدرت سياسى، را بدون نقض اصول "علم مارکسيسم" و يا لجبازى با "تاريخ" تحويل گرفته اند. نيروى تحميل کننده نيز (اگر نخواهيم از فراکسيون "مترقى" اى در خود دولت بورژوائى جديد سخن بگوئيم و به قول خود وحدت کمونيستى دموکراسى را از او "گدائى کنيم")، بايد ائتلاف وسيعى از کل نيروهائى باشد که اين اهداف و مطالبات (البته غير سوسياليستى) را ميپذيرند و حاضر به پاسدارى از آنند. اين مطالبات شامل برخى رفرم‌ها براى بهبود اوضاع طبقه کارگر، و مطالبات سياسى- دموکراتيک معينى، نظير آزادى بيان و مطبوعات و غيره است. تذکر مهم وحدت کمونيستى در بعد سياسى است. مطالبات سياسى کمونيست ها نبايد تا حد مطالبه نوع مشخصى از دولت با شرکت کارگران (تا چه رسد به قيام براى استقرار چنين دولتى) ارتقاء يابد. زيرا اين ديگر به معناى پا فراتر نهادن از امکانات "تئوريک و تاريخى" يک انقلاب سياسى خواهد بود. نبايد اغواى قدرت دولتى، قبضه کردن آن و يا شرکت در آن، و ايده دخيل شدن در اعمال قدرت از بالا شد، زيرا اين همان سحرى است که استوارترين و روشن بين ترين احزاب کمونيستى را، هر قدر که پراتيک گذشته و برنامه موجودشان انقلابى و مارکسيستى باشد، يک شبه به خرِ سوارىِ الکن و بى اراده بورژوازى تبديل ميکند. دليل اين امر نيز واضح است. درست حدس زده ايد، دولت "بنابه تعريف" ابزار اعمال قدرت سياسى طبقه اى است که از لحاظ اقتصادى حاکميت دارد. و تفسير اسکولاستيک و بورژوا پسند اين حکم اينست که دولت براى طبقه اى "رزرو" ميشود که در مناسبات اقتصادى حاکم است يا قرار است بشود. در "انقلاب سوسياليستى تغيير مناسبات سوسياليستى توسط طبقه کارگر انجام ميشود بنابراين حاکميت با طبقه کارگر است". در "انقلاب سياسى" اما "چنين نيست". در انقلاب سياسى بورژوازى در قدرت اقتصادى باقى ميماند و لذا دولت "بنا به تعريف" در خدمت او عمل ميکند، بافت و حزب تشکيل دهنده اش هرچه باشد:

"اگر نيروهاى چپ در اين ميان نقشى دارند، در همين محدوده است. تشخيص اين است که اين انقلاب‌ها هنوز انقلاب طبقه کارگر نيستند ولى طبقه کارگر در آنها شرکت خواهد کرد [و و.ک از پيش از قول او اعلام ميکند که کارى به مساله قدرت سياسى نخواهد داشت!] اگر آنها هنرى دارند در جهت دادن به نحوه شرکت و زدودن توهم هاست...

... کوشش نيروهاى چپ بايد بر اين مبنا باشد که طبقه کارگر و على الاصول نيروهاى چپ، اپوزيسيون رژيم بعد از انقلاب سياسى باشند و نه شرکاء موقت در قدرت! که چپ به سمت بديل واقعى شدن حرکت کند نه خر سوارى ماندن. نه عامل ايجاد توهم. ميبينيد که بين ديد ما که ميخواهد چپ اپوزيسيون بعد از انقلاب باشد با آنها که - مضحک است - با تأکيد بر اينکه طبقه کارگر عقب افتاده است ميخواهند با لطايف الحيل شريک قدرت آينده باشند چقدر تفاوت است. هر دو ميگوئيم طبقه کارگر آماده کسب قدرت نيست ولى يکى نتيجه ميگيرد که ما به نيابت او در حکومت بورژوازى شرکت ميکنيم و ديگرى ميگويد ما ميکوشيم حال که براى کسب قدرت آماده نيست، لااقل تبديل به اپوزيسيون متشکل پس از انقلاب شود. در راه بديل شدن گام بردارد. خود را براى انقلاب‌هاى بعدى در موضع بهترى قرار دهد.

مى بينيد که تفاوت بسيار است. اگر مبنا قدرت‌يابى چند عنصر "چپ" باشد، راه اول درست است. سريعتر هم هست. ولى اگر مبنا تکرار شکست طلبانه "عدم آمادگى طبقه کارگر" به منظور توجيه سازش نباشد و قصد کمک به آماده شدن طبقه کارگر باشد راهى به جز راه دوم ميان بـــُر زدن به تاريخ است.

پس اگر ميگوئيم انقلاب اجتماعى ايران انقلاب سوسياليستى است و ساير انقلاب‌ها سياسى هستند، اين نه به معناى فردا انقلاب سوسياليستى کردن است و نه به معناى اَخ اَخ کردن به انقلاب‌هاى سياسى. اين به معناى نفى ديدگاه هاى سازشکارانه است که سوسيال دموکراسى را با قالب چپ حقنه ميکند."
(همانجا صفحه ٢٥-٢٦، تأکيد از ماست)

پائين تر به اين نکته ميپردازيم که چرا وحدت کمونيستى بجاى برخورد با مساله واقعى جمهورى انقلابى و حکومت موقت انقلابى با شرکت و هژمونى طبقه کارگر، ترجيح ميدهد بحث خود را در مقابل نوعى مخالفين ميلرانيست فرضى (شرکت چند عنصر چپ در کابينه بورژوازى و يا سازشکارى سوسيال دموکراتيک در قالب چپ) فرموله و عرضه کند. قصد ما در اينجا اساساً تأکيد بر نقش اپوزيسيونى است که و.ک در انقلاب سياسى براى "چپ" (که قاعدتاً منظورش کمونيست هاست) قائل است و اين واقعيت که اين نقش از محروميتِ "بنا به تعريفِ" طبقه کارگر از قدرت سياسى، در "دوره انقلاب سياسى" استنتاج شده است.

و بالاخره ثالثاً، اين تمهيدات "چپ" در اپوزيسيون، امکان ميدهد تا پروسه تدارک انقلاب سوسياليستى، يعنى پروسه "کمک به تسريع اعتلاى آگاهى" در جو دموکراتيک ناشى از انقلاب سياسى و در پناه سپر ائتلاف‌هاى پاسدار دموکراسى در احزاب اپوزيسيون، و يا حتى در صورت اعاده اختناق با روشن شدن ماهيت بورژواها و خرده بورژواها، با سهولت بيشترى به پيش رود و لذا شرايط ذهنى قبلاً آماده شده در جوامع ديگر، در اوضاع و احوال ايران به درجه بيشترى "ماترياليزه" شود و شرايط "عينى" انقلاب اجتماعى بيش از پيش فراهم شود:

"اگر ما و شما و ساير کمونيست ها رسالتى داريم، اگر در آموزش توده‌ها نقشى داريم، و اگر ادعاى رهبرى کمونيست‌ها را ميکنيم، همه در اين است که نه دنباله روى توده‌ها - توده‌هاى ناآگاه، توده‌هائى که خواست سوسياليستى ندارند- شويم، اين کار را ديگران - غير کمونيست‌ها - به خوبى ميتوانند بکنند و ميکنند. نقش ما اين نيست که در يک جنبش غيرسوسياليستى به خيال خود رهبر شويم و بعداً به توده‌ها فوائد سوسياليسم را درس بدهيم. اين کار به خواب و رويا بيشتر شباهت دارد تا به واقعيت. اين کار به کودتا بيشتر شبيه است تا انقلاب. نقش ما، رفقا، اين است که شرايطى را فراهم کنيم که توده ها در تجربه روزمره شان به نفى سرمايه دارى برسند. از پيدايش توهم هاى جديد جلوگيرى کنيم."
(نقد نظرات ا.م.ک صفحه ١٩٠ - ١٨٩)

"وظايف ما براى دوران تدارک چيست.
... ميگوئيم بايد اولاً سازماندهى و تبليغ و ترويج کرد. در کليات همه موافقند... ولى تکيه اصلى را در اين مقاله بر بخش دوم ميگذاريم. شرکت در حرکت ها، جنبشها، قيام‌ها و انقلاب‌هاى سياسى از موضع تدارکاتى انقلاب سوسياليستى. توضيح ميدهيم، و اين توضيح را بر اين مبنا ميگذاريم که اصرار بر تفکيک انقلاب‌هاى سياسى و اجتماعى به چه علت است. (رهائى ٤، دوره سوم صفحه ٢٣). [اين مبنا را در صفحات قبل عيناً از همان صفحه ٢٣ نقل کرده ايم يعنى همان ايده "در انقلاب سياسى چنين نيست."]

... اين ها [انقلاب هاى سياسى] انقلاب طبقه کارگر - به معنى اخص - نيستند ولى بخشى از انقلاب آن را که يک پروسه طولانى است ميسازند. طبقه کارگر بطور عمده در جريان اين انقلاب‌ها و حرکت‌هاى اجتماعى است که آموزش ميبيند. نقش نيروهاى چپ کمک به جمعبندى اين تجارب است. کمک به اثبات اين امر در عمل است که نه اين يا آن جناح بورژوازى، بلکه همه جناح هاى آن - و منجمله خرده بورژوازى دشمن طبقه کارگرند...

گفتيم طبقه کارگر با شرکت خود در اين انقلاب‌هاى سياسى ميآموزد و علاوه بر آن در روند کار تأثير ميگذارد. پشتوانه توده اى و موجوديت فعال اين طبقه يا بخش‌هائى از آن موجب کسب امتياز يا امتيازهائى هرچند محدود و موقتى ميشود. اين بخشى از کار است. بخش ديگر تجربه مستقيم ماهيت جناح‌ها - و همه جناح هاى - بورژوازى است و در اينجا تبليغ و ترويج نيروهاى چپ - قبل از انقلاب، در دوران انقلاب و بعد از انقلاب - نقش بسيار مهمى دارد. اين آموزش همراه با تجربه عملى ميتواند طبقه کارگر را به اين اعتقاد برساند که به جز خودش هيچ طبقه و قشر ديگرى، هيچ مذهبى و لامذهب ديگرى براى او خدمت نخواهد کرد. در چنين وضعى، و با شرکت در حرکات اجتماعى از چنين زاويه اى و صرفاً از چنين زاويه اى است که طبقه کارگر مراحل مختلف تدارک را طى خواهد کرد. در غير اينصورت اين نيرو چيزى جز ملعبه اين يا آن جناح نخواهد بود".
(همانجا صفحه ٢٥-٢٤)

ميبينيد که براى وحدت کمونيستى "حکم انقلاب ايران سوسياليستى است" مقدمه چه استنتاجات تاکتيکى فوق العاده راست روانه و پاسيفيستى ايست. انقلاب ايران سوسياليستى است چون انقلاب اجتماعى ديگرى در ايرانِ سرمايه دارى ممکن نيست. لذا ما حداکثر با انقلابات سياسى مواجهيم که محدوديت هاى تاريخى خاص خود را دارد. از جمله اينکه قدرت در اين انقلابات در دست بورژوازى باقى ميماند، زيرا بورژوازى در يک انقلاب سياسى سلطه خود را حفظ ميکند. در انقلاب سياسى قدرت نميتواند به پرولتاريا منتقل شود. بنابراين هر گونه تلاش براى کسب قدرت توسط طبقه کارگر، يا کمونيست‌ها، ميان بُر زدنى غير عملى و تخيلى به تاريخ محسوب ميشود و نتيجه اى جز تبديل کمونيست‌ها به ابزار تثبيت حاکميت بورژوازى در بر ندارد. وظيفه کمونيست ها باقى ماندن در اپوزيسيون و "تدارک انقلاب سوسياليستى" است. مطالبات کمونيست ها از انقلاب نبايد به مطالبه نوع مشخصى از دولت با شرکت طبقه کارگر ارتقاء يابد. حداکثر دستاورد از يک چنين انقلابى براى طبقه کارگر آنست که در "تجربه روزمره اش" به "نفى سرمايه دارى" برسد و امتيازات "جزئى و موقتى" را به بورژوازى حاکم تحميل کند. اگر کارگران و کمونيست‌ها در انقلاب شرکت ميکنند بخاطر آنست که اولاً اين انقلاب منبع آموزش طبقاتى است و ثانياً تنها در صورت شرکت ميتوانند چشم به همان امتيازات جزئى و موقت داشته باشند. مساله قدرت سياسى در اين انقلاب نميتواند و نبايد جائى در تاکتيک‌هاى طبقه کارگر داشته باشد!

اين آلترناتيو تئوريک، سياسى و تاکتيکى واقعى وحدت کمونيستى در مقابل ايده انقلاب دموکراتيک است. اين چکيده ايده "شرکت فعال" در اين "دوره‌ها" است. اگر وحدت کمونيستى ايرادى به ايده انقلاب دموکراتيک دارد اينست و نه اين حکم درست که "انقلاب اجتماعى ايران سوسياليستى است". در چنين ديدگاهى ايده انقلاب سوسياليستى تنها براى تحقير "انقلاب سياسى" وارد بحث ميشود تا محدوديت‌هاى اين انقلابات را خاطر نشان کند. تمامى الگوها و مبانى "تدارک انقلاب سوسياليستى"، نه از انقلاب سوسياليستى، بلکه دقيقاً از انقلاب سياسى و محدوديت‌هاى تاريخى و مفهومى آن استنتاج شده اند. اشاره به "انقلاب سوسياليستى ايران" در اين ديدگاه نه براى راديکاليزه کردن انقلاب سياسى واقعاً موجود، بلکه اتفاقاً براى توضيح ضرورت محدود کردن عمل راديکال در يک چنين انقلابى صورت ميگيرد. مساله قدرت سياسى، شرکت پرولتاريا در قدرت، امتيازات "کلى و غير موقت" و غيره جزء ظرفيت هاى "انقلاب سوسياليستى ايران" است، مبارزه براى اينها در يک انقلاب غير سوسياليستى نميتواند در دستور باشد. سوسياليست انقلابى از نوع وحدت کمونيستى با اين گنجينه تحليلى "بطور کلى راديکال" است اما بطور مشخص همواره رفرميست، ليبرال و از لحاظ سياسى کم توقع از آب در ميآيد. "بطور کلى سوسياليست" است، اما بطور مشخص، بطور واقعى، بدنبال آن احزاب بورژوائى کشيده ميشود که حاضر باشند در فرداى رسيدن به قدرت آن "امتيازات موقت" را از او دريغ نکنند. "بطور کلى" خواستار ديکتاتورى پرولتارياست، اما بطور مشخص، بطور واقعى، طبقه کارگر را از دخالت در سرنوشت قدرت سياسى برحذر ميدارد. "بطور کلى" خود را مدافع طبقه کارگر مينامد، اما بطور مشخص، بطور واقعى، سر از اردوگاه بورژواها در ميآورد.

لازم است تا اين خط مشى منشويکى را به تفصيل بيشترى افشاء کنيم و در مقابل، معناى واقعى انقلابيگرى پرولترى، در شرايطى که جامعه دستخوش انقلابات هنوز غير سوسياليستى است، را مجدداً تاکيد کنيم.

         
در نقد وحدت کمونيستى: آناتومى ليبراليسم چپ در ايران


لنينيسم و جبر گرائى وحدت کمونيستى


واضح است که آنچه ما با آن مواجهيم يک دترمينسيم (جبرگرائى) اقتصادى تمام عيار است. در "مارکسيسمِ" وحدت کمونيستى، اقتصاد و مناسبات اقتصادى خصلت انقلاب را تعريف ميکنند. خصلت انقلاب، آينده قدرت سياسى را از پيش رقم ميزند. پرولتاريا، البته اگر تحت رهبرى داهيانه چنين مارکسيست‌هائى قرار بگيرد، در انقلاب از اين حکم تئوريک و اين "ضرورت تاريخى" از پيشى، بدون چون و چرا تبعيت ميکند. کمونيست در اين مکتب فاتاليستى کسى است که علم تبعيت از اين "قوانين" و "جداول" و "ضرورت"‌ها را آموخته باشد.

وحدت کمونيستى چنين "کمونيستى" است. البته نه اولين و نه آخرين آنهاست. انترناسيونال دوم و منشويک‌ها سردمداران اين تفسير دترمينيستى از تاريخ بودند، انقلاب ١٩٠٥ در روسيه يکى از مقاطع برجسته جدال مارکسيسم انقلابى با اين جبرگرائى اقتصادى بود، و درست همين انقلاب ١٩٠٥ است که مچ وحدت کمونيستى را نيز باز ميکند و پيشقراولان واقعى سياستى را که او امروز به کمونيست‌هاى ايران پيشنهاد ميکند ميشناساند.

انقلاب ١٩٠٥ با هر انقلابى در عصر ما تفاوت دارد. هر الگوسازى از اين انقلاب نادرست است. بسيار خوب اما، مساله بر سر متدولوژى است، که تابع شرايط مشخص نيست. وحدت کمونيستى نيز به انقلاب ١٩٠٥ ميپردازد (بى آنکه از جانب ما به الگو سازى متهم شود) تا حقانيت متدولوژى خود را با استناد به عملکرد وشيوه برخورد لنين و بلشويک‌ها به اين انقلاب بهتر به ثبوت برساند. اما در همان گام اول با تناقضاتى جدى روبرو ميشود. "حسن شهرت لنين" و "فوائد ابراز وفادارى به لنين" بيش از آنست که اجازه بدهد وحدت کمونيستى از اين تناقضات به رد لنين و بلشويک‌ها برسد. بنابراين بايد اين تناقضات را به نحوى توجيه کند. اين تناقضات کدامند و و.ک چگونه به حل آنها نائل ميآيد؟

وحدت کمونيستى مُصّر است که جامعه روسيه در ١٩٠٥ يک جامعه سرمايه دارى بود. اما "مشاهده" ميکند که لنين نه تنها به امکان بروز يک انقلاب دموکراتيک در اين جامعه قائل است، بلکه بر دموکرات ناميدن انقلاب ١٩٠٥ پافشارى نيز ميکند. "انقلاب دموکراتيک در جامعه سرمايه دارى" اين اولين تناقضى است که وحدت کمونيستى بايد براى خود حل کند. و.ک بهر حال به دلائلى که پائين تر به آن ميرسيم ايده انقلاب دموکراتيک را از لنين در ١٩٠٥ ميپذيرد و بهر نحو آنرا هضم ميکند. اما باز "مشاهده" ميکند که برخلاف توقع تئوريک او، لنين مُصّرانه خواهان آن است که پرولتاريا در اين جنبش غير سوسياليستى رهبر شود، و نه فقط اين، بلکه همراه با اقشار و طبقات ديگرى يک دولت انقلابى، يک رژيم جمهورى، تشکيل دهد. "کسب قدرت و شرکت در دولت انقلابى در يک انقلاب غير سوسياليستى"، آنهم بدون ترس از تبديل شدن به "خرِ سوارى" بورژوازى. اين تناقض دوم است. چه بايد کرد؟ يک جبرگراى اقتصادى بايد ريشه اين تناقضات را در "ويژگيهاى اقتصاد روسيه" جستجو کند. وحدت کمونيستى نيز چنين ميکند. او در "متدولوژى لنين" تعمق ميکند و بالاخره بخشى از مشکل را با تحريف اين متدولوژى و با تنزل دادن لنين به يک دترمينيست اقتصادى تمام عيار، که گويا نقطه قدرتش درک درست او از خود‌ويژگى اقتصاد روسيه بوده است، حل ميکند. (مسائل "متفرقه" اى هم نظير "ديکتاتورى دموکراتيک کارگران و دهقانان"، يعنى ايده "جدول شکن" ديکتاتورى دو طبقه، بهر حال غير قابل توجيه باقى ميماند که بالاخره وحدت کمونيستى را ناگزير ميکند نيشى هم به خود لنين بزند).

نقطه قدرت و ويژگى متدولوژى لنين به زعم وحدت کمونيستى اينست که او "استراتژى انقلاب" را از "شکل بندى اقتصادى و اجتماعى" جامعه استنتاج ميکند، و بنابراين ويژگيهاى برخورد خارج از "قاعده" لنين به انقلاب ١٩٠٥ بايد بر مبناى درک خاص او از اين ويژگيهاى عينى اقتصاد روسيه توضيح داده شود.

"اينک بهتر است بطور خلاصه ببينيم که لنين با چه روشى به تبيين استراتژى انقلاب روسيه پرداخته است و آيا اگر ما هم همان روش را در پيش گيريم، الزاماً به همان نتايجى در مورد ايران خواهيم رسيد که وى در باره روسيه بدان دست يافت؟

برخلاف همه کسانى که امروز نقطه حرکت خود براى تبيين محتواى انقلاب ايران را گفته‌هاى لنين در باره انقلاب روسيه قرار ميدهند، لنين از همان اوان فعاليت سياسى خويش اعلام داشت: "ما معتقديم که سوسياليست هاى روسيه بايد تئورى مارکس را به خصوص توسط خودشان تکامل دهند" زيرا اين تئورى فقط مبين آن اصول رهنمودى عامى است که در هر وضع خاص به گونه اى متفاوت شمول مييابند، در انگلستان طور ديگرى تا در فرانسه، در فرانسه طور ديگرى تا در آلمان و در آلمان طور ديگرى تا در روسيه (جلد ٤، صفحه ٢١٨)."
(نقطه نظرات ا.م.ک، فصل سوم، بخش اول، متدولوژى لنين صفحه ١٥٦)

وحدت کمونيستى آنگاه اعلام ميکند که "لنين همواره اين "طور ديگر" را در خاطر داشت و بحث را به نحوى ادامه ميدهد که خواننده تصور کند لنين اينجا از "شکلبندى اقتصادى و اجتماعى" ويژه روسيه سخن ميگويد و اين "طور ديگر"، يک "طور ديگرِ" اقتصادى است. پائين تر منظور لنين از اين "طور ديگر" را با رجوع به همان مقاله مورد استناد و.ک (برنامه ما، جلد ٤ کليات آثار) توضيح ميدهيم، اما ابتدا لازم است هنوز وحدت کمونيستى را در اين کنکاش اقتصادى همراهى کنيم:

"لنين همواره اين "طور ديگر" را در خاطر داشت و همواره روش مارکس را در تحليل هاى خويش بکار گرفت. روش مارکس چه بود؟ (مشکل دو تا شد!) به طور خلاصه اين بود که وى در کاپيتال از خلال تحليل مشخص سرمايه دارى انگلستان و به عبارت دقيقتر و به قول لوکاچ از خلال تحليل روابط درونى کارکرد کارخانه انگليسى، مفهوم تئوريک شيوه توليد کاپيتاليستى را تدوين کرد. اما شيوه توليد به خودى خود الگوى "نابى" است که در جهان واقع وجود ندارد، يعنى به شکل ناب وجود ندارد، و به همين خاطر است که مارکس براى تئوريزه کردن آن به تحليل موضع مشخصى ميپردازد که کل اجتماعى مرکب تاريخاً متعين بوده و متشکل از ترکيب و همبافتگى چندين شيوه توليدى ناب ميباشد که يکى از اين شيوه‌ها بر سايرين فراتعيـّن دارد. مارکس با تحليل مناسبات مشخص موجود در "عالم اصغر کارخانه انگليسى" به تعريف تجريدى- صورى از عالم اکبر- يعنى جهان سرمايه دارى دست مييابد که داراى قوانين عام و شاملى است که در هر "عالم اصغر" ديگر "طور ديگرى" شمول مييابند. معهذا بايد توجه داشت که تعريف يک شيوه توليدى در يک شکلبندى اجتماعى، هرگز با تعريف خود اين شکلبندى معادل نيست و مارکس هم هرگز چنين گمانى نداشته است. فى المثل در شکلبندى اجتماعى کاپيتاليستى، شيوه توليد کاپيتاليستى وجه غالب را تشکيل ميدهد و نه تمامى وجوه آن را. از سوى ديگر روابط توليدى موجود در اين شکلبندى نيز صرفاً و خالصاً کاپيتاليستى نيستند و بالاخره ايده‌هاى موجود در جامعه هم تنها ايده‌هاى بورژوائى نيستند. به عبارت ديگر ما در هر شکلبندى متصف به کاپيتاليستى با همسائى کاپيتاليسم و شيوه هاى ماقبل آن از سوئى و آمادگى شرايط مادى توليد سوسياليستى، البته به درجات مختلف روبرو هستيم."
(همانجا صفحه ١٥٧)

آيا واقعاً توضيح متدولوژى لنين و روش او درانقلاب ١٩٠٥ اينقدر پيچ و تاب، مغلق گوئى و ابهام تراشى ميخواهد؟ اگر بنا باشد وحدت کمونيستى به زور الفاظ لنينيست قلمداد شود و از روى تناقضات روشنى که درابتداى اين بخش طرح کرديم بپرد، آرى ميخواهد و بيش از اينها هم ميخواهد! بگذاريد تحريفات، سوء تعبيرها و قلنبه‌گوئى ها را يک به يک بشکافيم و اقتصادگراى آشنايمان را از زير استتار الفاظ بيرون بکشيم.

١) لنين در گفته فوق اصلاً و ابداً به اين "طور ديگر" اقتصادى اى اشاره نميکند. اگر نويسنده وحدت کمونيستى نقل قول فوق را از جزوه‌هاى کلمات قصار چاپ رويزيونيستها، (که معمولاً قرار است براى تجديد نظر در مارکسيسم از متقدمين اتخاذ سند کند) استخراج نکرده باشد، قاعدتاً مقاله ٥/٤ صفحه اى "برنامه ما"، که بند نقل شده از آن است، را خوانده است. در اينصورت بايد بينهايت غير مسئول و از وجدان علمى متعارف بدور باشد که چنين تفسيرى را بار اين پاراگراف کند. اين مقاله با نقد تزلزلات ايدئولوژيکى بخش هائى از "سوسيال دموکراسى بين المللى" در اين سالها که مارکسيسم را غير قابل شمول و ناکافى ارزيابى ميکردند، آغاز ميشود (پاراگراف اول)، لنين سپس تأکيد ميکند که بر "موضع تئوريک مارکسيستى" ثابت قدم است و در توصيف اين موضع، تحليل مارکس از سرمايه دارى، استثمار کار مزدى، تمرکز سرمايه و توليد بزرگ، مبارزه طبقاتى، جايگاه پرولتاريا و اهميت حزب طبقه کارگر را خاطر نشان ميکند و نتيجه عملى آموزش‌هاى جهان شمول و قابل تعميم مارکس را چنين جمع بندى ميکند:

"[مارکسيسم روشن ساخت که] وظيفه واقعى يک حزب سوسياليست انقلابى طرح پردازى براى اصلاح جامعه نيست، موعظه به سرمايه داران و اعوان وانصارشان براى بهبود وضع کارگران نيست، بلکه سازماندهى مبارزه طبقاتى پرولتاريا و رهبرى اين مبارزه است، مبارزه اى که هدف نهائى آن تصرف قدرت سياسى توسط پرولتاريا و سازماندهى يک جامعه سوسياليستى است."
(برنامه ما، کليات انگليسى، جلد ٤ ، صفحه ٢١١، تأکيد در اصل)

لنين آنگاه ميپرسد:

"آيا هيچ چيز جديدى توسط "نوسازان" عربده‌کش اين تئورى که اينروزها اينهمه سر و صدا به راه انداخته اند و به گِرد برنشتاين متشکل شده اند، اضافه شده است؟ مطلقاً هيچ... آنها به پرولتاريا هيچ شيوه تازه اى در مبارزه نياموخته اند. آنها تنها عقب نشسته اند. تکه پاره‌هائى از تئوريهاى عقب مانده را وام گرفته اند و به پرولتاريا نه تئورى مبارزه بلکه تئورى سازش را موعظه ميکنند."
(همانجا، صفحه ٢١١)

پس اولاً محور بحث اين مقاله، که لنين شناسان وحدت کمونيستى زحمت فهميدن آن را بخود نداده اند، اتفاقاً تأکيد بر "شمول مارکسيسم، دفع تزلزلات تجديد نظر طلبان و تکرار احکام پايه اى و قابل تعميم تئورى مارکس است. ثانياً، اگر در اين مقاله صحبتى از درافزودن بر مارکسيسم در ميان باشد، منظور نه تحليل شکلبندى اقتصادى و اجتماعى ويژه اين يا آن جامعه، بلکه راه جديدى براى مبارزه است. اما نقل قول خارج از متن وحدت کمونيستى چگونه در مقاله مزبور طرح شده است:

"دفاع از يک چنين تئورى اى، که تا آنجا که دانش‌مان اجازه ميدهد به حقانيت آن معتقديم، در مقابل تعرضات و تمهيداتى که براى تحريف آن انجام ميشود، به معناى آن نيست که با هر گونه انتقاد دشمنى ميورزيم. ما تئورى مارکس را چيز کامل و خدشه ناپذيرى نميدانيم. برعکس، معتقديم که اين (تئورى) تنها سنگ بناى علمى را نهاده است که سوسياليست ها اگر ميخواهند از زندگى عقب نمانند، بايد آن را در جميع جهات بسط دهند. ما معتقديم که تدقيق مستقل تئورى مارکس براى سوسياليست‌هاى روسيه حياتى است. زيرا اين تئورى تنها مبين اصول عامى است که بطور مشخص، در انگلستان طور ديگرى تا در فرانسه، در فرانسه طور ديگرى تا در آلمان و در آلمان طور ديگرى تا در روسيه، عملى ميشود. بنابر اين ما با کمال خوشنودى در نشريه خود فضائى به مقالات مربوط به مسائل تئوريک اختصاص ميدهيم و از همه رفقا دعوت ميکنيم تا آزادانه مسائل مورد اختلاف را مورد بحث قرار دهند."
(همانجا صفحه ٢١٢)

پس بحث "طور ديگر" که ظاهراً قرار است محور متدولوژى لنين باشد، در اين مقاله صرفاً تبصره اى است که از روى احتياط ذکر ميشود تا مبادا دفاع سرسختانه لنين از حقانيت و "شمول" مارکسيسم، به معناى مخالفت او با "هر نوع انتقاد" و هر نوع تدقيق تئورى ماکسيسم تعبير شود.

لنين سپس خود وارد مبحث ويژگى‌هاى شرايط روسيه و تاثيرات آن بر مبارزه پرولتارياى سوسياليست ميشود. متاسفانه سخنى از شکلبندى اقتصادى و اجتماعى ويژه روسيه، همسائى شيوه‌هاى توليد، بازخوانى کاپيتال در عالم اکبر روسيه و غيره در ميان نيست، سخن تماماً بر سر ضرورت ارتقاء مبارزه براى دمکراسى تا حد يک انقلاب است. لنين در همين مقاله ٤ صفحه اى پايه‌هاى تئوريک بحث انقلاب دمکراتيک ١٩٠٥ را طرح ميکند بى آنکه حتى يک بار بطور جدى وارد يک تحليل اقتصادى شود. مساله براى او مساله دمکراسى است. ويژگى اى که براى روسيه برميشمارد، استبداد است (بى آنکه لازم بداند در اين سطح استدلال حتى پايه مادى استبداد در "شکلبندى اجتماعى روسيه" را ذکر کند). براى لنين وجود استبداد معادل با ضرورت مبارزه انقلابى براى دمکراسى و لذا جا باز کردن براى انقلاب دمکراتيک در تاکتيک‌هاى پرولتاريا است:

"آن مسائل اساسى که در کاربست برنامه مشترک تمام سوسيال دمکراتها به روسيه مطرح ميشوند کدامند؟ قبلاً گفتيم که جوهر اين برنامه سازماندهى مبارزه طبقاتى پرولتاريا و رهبرى اين مبارزه است که هدف آن تصرف قدرت سياسى توسط پرولتاريا و برقرارى جامعه سوسياليستى است. مبارزه طبقاتى پرولتاريا شامل مبارزه اقتصادى (عليه سرمايه داران منفرد يا گروه‌هاى مختلف سرمايه داران براى بهبود اوضاع کارگران) و مبارزه سياسى (مبارزه عليه دولت براى بسط حقوق مردم، يعنى براى دمکراسى، و براى بسط قدرت سياسى پرولتاريا) است. برخى سوسيال دمکرات‌هاى روس (...) مبارزه اقتصادى را به مراتب مهمتر ميبينند و کمابيش تا آنجا پيش ميروند که مبارزه سياسى را به آينده کمابيش دورى احاله کنند. اين موضع مطلقاً نادرست است. ... فراموش کردن مبارزه سياسى بخاطر مبارزه اقتصادى به معناى انحراف از بنيادى سوسيال دمکراسى بين المللى است. اين به معناى فراموش کردن آنچيزى است که تمام تاريخ جنبش کارگرى به ما ميآموزد [تا اينجا هنوز لنين اصول پايه اى و "شامل" مارکسيسم را تکرار و تاکيد ميکند، در ادامه اين بحث به ويژگى روسيه مى رسد]... هيچ مبارزه اقتصادى نميتواند بهبود پايدارى براى کارگران ببار آورد، يا حتى نميتواند خود در ابعاد وسيعى سازمان داده شود، مگر آنکه کارگران از حق تشکيل آزادانه ميتينگ‌ها واتحاديه‌ها، چاپ مطبوعات خود، و انتخاب نمايندگان خود براى مجلس‌هاى ملى برخوردار باشند، همانطور که در آلمان و تمام کشورهاى ديگر (بجز ترکيه و روسيه) از آن برخوردارند. براى به کف آوردن اين حقوق بايد دست به مبارزه سياسى زد. در روسيه نه فقط کارگران، بلکه تمام شهروندان از حقوق سياسى محرومند. روسيه يک سلطنت مطلقه و نامحدود است... طبقه کارگر روسيه يوغى دوگانه بر گردن دارد، توسط سرمايه داران و مالکان ارضى چپاول و غارت ميشود و براى آنکه از مبارزه او عليه اينها ممانعت شود، پليس دست و پايش را ميبندد، دهانش را ميدوزد و هر تلاشى براى دفاع از حقوق مردم سرکوب ميشود. هر اعتصابى عليه سرمايه داران به اين منجر ميشود که ارتش و پليس به جان کارگران انداخته شوند. هر مبارزه اقتصادى ضرورتاً مبارزه اى سياسى ميشود و سوسيال دموکراسى بايد هر دو را با هم در يک مبارزه واحد طبقاتى پرولتاريا بطور جدائى ناپذيرى ترکيب کند. اولين و مهمترين هدف چنين مبارزه اى بايد به کف آوردن حقوق سياسى باشد، به کف آوردن آزادى سياسى... طبقه کارگر روسيه ميتواند به تنهائى مبارزه اقتصادى و سياسى خود را به پيش برد، حتى اگر هيچ طبقه ديگرى به کمک او نيايد. اما در مبارزه سياسى کارگران تنها نيستند. ... هنگامى که طبقه کارگر پرچم اين مبارزه را برافرازد، از همه سو به او يارى خواهد شد. سوسيال دموکراسى روس خود را در رأس همه رزمندگان راه حقوق مردم، در رأس همه مبارزان راه دموکراسى قرار ميدهد و شکست ناپذير خواهد بود. اين نظرات بنيادى ماست."
(همانجا صفحات ٢١٤-٢١٢)

اين توضيح روشن وصريح درباره "ويژگى روسيه" و تأثير آن بر "استراتژى انقلاب پرولترى" را با آن مبهم گوئى‌هاى اقتصادى و آن تظاهر به ژرف انديشى مقايسه کنيد. اگر کسى صادقانه دنبال توضيح شيوه برخورد لنين به انقلاب ١٩٠٥ است، اگر کسى ميخواهد بداند لنين چرا از انقلاب دموکراتيک در جامعه سرمايه دارى سخن ميگويد، اگر کسى ميخواهد علل رهبر شدن در جنبش‌هاى غير سوسياليستى، در "رأس همه مردم" توسط پرولتاريا را درک کند، آنگاه همين ٥/٤ صفحه براى او کافى خواهد بود. همين ٥/٤ صفحه براى درک شيوه برخورد حزب کمونيست ايران، به مساله انقلاب دموکراتيک نيز کافى خواهد بود. اما وحدت کمونيستى حقايق روشن را به کلمات مطنطن درباره "همسائى شيوه هاى توليد" و "عالم اصغر کارخانه انگليسى" و "فراتعيّن اين يا آن شکلبندى در کل اجتماعى مرکب" ميفروشد. مقاله لنين را ميخواند تا براى خود جوازى براى عبور به قلمرو اقتصاد و "استنتاج همه چيز از اقتصاد" (که او آن را با مارکسيسم اشتباه گرفته است) بيابد. مقاله لنين را ميخواند، تا حتى آنجا که او متدولوژى اش، تحليل مشخص اش از مبانى انقلاب همگانى در روسيه و اعتقادش به ارزش دموکراسى براى مبارزه کارگران را در ٥/٤ صفحه به روشنى توضيح ميدهد، دو خط و نيم در توجيه دترمينيسم اقتصادى اش بيابد، که متأسفانه نمى‌يابد.

٢) در حاشيه بد نيست اين را هم از وحدت کمونيستى بپرسيم: اگر متدولوژى لنين در درک او از شکلبندى اقتصادى و اجتماعى "طور ديگر" کشورش معنى ميشود، چرا در مورد خود وحدت کمونيستى يک جمله "ايران سرمايه دارى است و لذا انقلاب آن سوسياليستى است" و يک تعريف از پيشى و اختيارى در باره مقدرات انقلابات سياسى، براى تبيين "استراتژى انقلاب ايران" (و در واقع نداشتن استراتژى براى انقلاب ايران) کفايت ميکند؟! آيا زمان آن نرسيده است که شما نيز تئورى "تدارک انقلاب" را به چيزى بيشتر از جمع عددى يک حکم بديهى با يک تعريف کتابى دست دوم متکى کنيد؟ آيا زمان آن نرسيده است که تئورى "تدارک انقلاب" نيز به نوعى تحليل "شکلبندى اقتصادى و اجتماعى" خاص سرمايه دارى در ايران مرتبط شود؟

٣) بهر حال بايد بهمراه اقتصاددانان محترم‌مان بحث را ادامه بدهيم. لنينِ وحدت کمونيستى نه تنها اقتصاد روسيه، بلکه اساساً خود ماترياليسم تاريخى و نقد اقتصادى مارکس بر سرمايه دارى را نيز "طور ديگرى" ميبيند. لازم است يکبار ديگر قسمت دوم گفته هاى و.ک را که فوقاً نقل کرديم بخاطر آوريم: بحث "عالم اصغر و اکبر"، "همسائى ها" و "فراتعين"‌ها را. اين براستى "طور ديگرى" در تعبير کاپيتال مارکس است.

اولاً شيوه توليد سرمايه دارى براى مارکس ابداً مفهوم نامتعين و پيوندى اى که و.ک به او نسبت ميدهد را ندارد. مارکس به صراحت از سرمايه دارى به عنوان شيوه توليدى اى که تمام مقولات و مفاهيم پيشين را دگرگون ميکند و به آن محتواى نو ميبخشد، ياد ميکند. فصل‌هاى مهمى در کاپيتال و تئورى‌هاى ارزش اضافه به اين اختصاص داده شده است که محتواى نوين و کاپيتاليستى مقولات وپديده‌هاى کهنه اى نظير پول، بهره، اجاره، مبادله، کار صنعتگران، خدمات شخصى، کار دهقانان و غيره توضيح داده شود. مارکس از بقاى شيوه‌هاى کهنه توليدى در کنار شيوه توليدى نوين کاپيتاليستى سخن ميگويد، اما "فراتعين" کاپيتاليسم براى او دقيقاً به اين معناست که سرمايه دارى قبل از الغاء و امحاء کامل اين اشکال کهنه توليدى و قبل از کسب کنترل کامل بر پروسه فيزيکى کار در آنها، بهرحال محتواى آنها را دگرگون ميکند. بنابراين سرمايه دارى ابداً، تأکيد ميکنيم ابداً، شيوه توليدى اى مرکب از شيوه هاى توليدى "ناب" (بخصوص "ناب"!) و در حال همسائى نيست. برعکس، يک شيوه توليد مسلط است که اشکال کهنه توليد را در خود ادغام ميکند تا نهايتاً از ميان بردارد. "همسائى شيوه‌هاى توليدى ناب" تحريف مارکسيسم و تحريف نقد جامع مارکس از جامعه سرمايه دارى و خصوصيات و دامنه عمل سرمايه است.

ثانياً، وحدت کمونيستى بيهوده قبل از مارکس لوکاچ را درباره مارکس خوانده است. اين فرمولبندى که مارکس با تحليل مناسبات مشخص کارخانه انگليسى، يک تصوير انتزاعى و صورى و يک "مدل اقتصادى" از کل سرمايه دارى به دست داده است، يک آموزش آکادمى‌هاى بورژوائى در خصوص اقتصاديات مارکسيستى است. کاملاً برعکس، آنچه تجريدى و صورى است (و آنهم نه در تمام فصول سرمايه) "عالم اصغر کارخانه انگليسى" است و آنچه کاملاً عينى ومشخص است "عالم اکبر" سرمايه دارى و قوانين حرکت آن است. وحدت کمونيستى بخود زحمت نميدهد که بپرسد چگونه اساساً ميتوان پروسه گردش را که جزء لايتجزاى تحليل سرمايه است در "عالم اصغر کارخانه انگليسى" مشاهده کرد تا چه رسد به تحليل آن. چگونه ارزش، ارزش اضافه، کار اجتماعاً لازم، تعدد سرمايه و رقابت، مبادله و ارزش مبادله، ارتش ذخيره کار، افزايش ترکيب ارگانيک کل سرمايه اجتماعى، باز توليد گسترده و امکان و شرايط توازن بخش‌هاى توليد، تحول ارزش اضافه به اشکال سود وبهره، اجاره، عملکرد سرمايه هاى ربائى و تجارى، واسطگى (Mediation) قيمت هاى توليد ميان ارزش و قيمت بازار، نرخ سود متوسط و عمومى، گرايش نزولى نرخ سود، و بطور خلاصه هر چيز بجز پروسه فيزيکى کار، را در "عالم اصغر کارخانه" ميتوان يافت و بيرون کشيد؟ حتى يک نگاه ساده به فرمول عمومى سرمايه و يا حتى جمله آغازين سرمايه، تعبير مکانيکى وحدت کمونيستى از آنچه در کاپيتال مورد بحث وتحليل قرار گرفته است را افشا ميکند. تبيين شيوه توليد سرمايه دارى از درون "عالم اصغر کارخانه انگليسى" انسان را در بهترين حالت به ريکاردو ميرساند نه مارکس.

اما وحدت کمونيستى در توضيح متدولوژى لنين چه نيازى به اين افاضات و پيچ و تاب خوردن‌ها داشته است؟ پاسخ روشن است. در وهله اول ميکوشد تا توجيهى اقتصادى براى برخورد غير کتابى لنين به انقلاب ١٩٠٥ پيدا کند. ميکوشد تا ويژگى متدولوژى لنين را به ويژگى اقتصاد روسيه کاهش دهد. ثانياً، وحدت کمونيستى ناگزير است چنان ويژگى اى براى اقتصاد روسيه بتراشد تا به نتايج دوگانه و متناقض و لذا به توجيه تناقض امکان بدهد. لذا و.ک بحث را ژرف تر ميکند و التقاط را تا خود تئورى مارکس حمل ميکند. او ميکوشد تا مفهوم شيوه توليد را نامتعين کند، يا به عبارت ديگر آن را ملقمه اى ازشيوه‌هاى توليدى "نابِ" متفاوت جلوه دهد تا بتواند در حرکت از اقتصاد به در انقلاب ١٩٠٥ براى خود و "لنينى" که ابداع کرده است، به استنتاجات سياسى اى به همان درجه نامتعين و التقاطى برسد. "لنين" ابداعى وحدت کمونيستى بر مبناى اين تنوعِ اشکال توليد و "همسائى" آنها جاى زيادى براى مانور و تناقض گوئى پيدا ميکند. بر اين مبنا ميتوان ادعا کرد که "متدولوژى لنين" چيزى بيشتر از درک صحيح مشخصات اقتصاد روسيه در ١٩٠٥ نيست و تا آنجا که به متدولوژى باز ميگردد لنين نيز مانند و.ک سياست را تمام و کمال از اقتصاد نتيجه گرفته است و اگر ويژگى اى در کار است، اگر لنين به نتايجى متفاوت در برخورد به انقلاب دموکراتيک و مساله قدرت سياسى در اين انقلاب مى رسد، ناشى از ويژگى اقتصاد روسيه است. همانطور که پائين تر خواهيم ديد، وحدت کمونيستى در توضيح اين ويژگى‌ها به دو عامل "غلبه سرمايه دارى" و "بقاياى فئوداليسم" انگشت ميگذارد. اگر لنين انقلاب را (برخلاف انتظار و.ک) عليرغم غلبه سرمايه دارى" دموکراتيک ميداند، بخاطر "بقاياى فئوداليسم" است. و اگر با وجود اين طبقه کارگر را (باز برخلاف فتواى و.ک) به شرکت در دولت انقلابى و برخورد فعال به مساله قدرت سياسى فراميخواند، بخاطر "غلبه سرمايه دارى" و نتيجتاً "جنبه سوسياليستى" انقلاب ١٩٠٥ است که در آن "زيرها" عمل ميکند. همسائى شتر و مرغ در اقتصاد روسيه قرار است موضعگيرى شترمرغى وحدت کمونيستى را (در چسباندن خود به لنين) توجيه کند. همين و بس. دوگانگى موجود در بطن اقتصاد روسيه، دوگانگى ميان شيوه برخورد لنين در انقلاب ١٩٠٥ با جداول متافيزيکى وحدت کمونيستى را برطرف ميکند. ابراز وفادارى وحدت کمونيستى به لنين، آبروى وحدت کمونيستى و متدولوژى دترمينيستى منشويسم هر سه به نحوى تأمين ميشوند.

وحدت کمونيستى پس از تعريف کلى متدولوژى لنين به کاربست آن در انقلاب ١٩٠٥ ميرسد. بر مبناى درک اين "همسائى"‌ها در اقتصاد روسيه، "لنينِ" کوکىِ وحدت کمونيستى قادر ميشود تا با چابکى تمام ميان خطوط سياسى و طبقاتى مختلف در روسيه ١٩٠٥ (که آنها نيز مانند وحدت کمونيستى و "لنين" او منافع خاصى را دنبال نميکرده اند وتنها شايق بوده اند که نتايج سياسى درستى از اقتصاد روسيه گرفته شود!) بلغزد بى آنکه به هيچيک اصابت کند:

"بطور کلى مى توان مضمون مجادلات لنين با سه جريان مذکور را چنين خلاصه کرد:

١- در رابطه با خلقيسم: ماهيت شيوه توليدى مسلط برشکلبندى اجتماعى روسيه چيست؟ در اين شکلبندى کدام طبقه تاريخاً اهميت بيشترى دارد و آيا ميتواند نقش رهبرى را در انقلاب روسيه بر عهده بگيرد."
(نقد نظرات ا.م.ک، صفحه ١٦٠)

توجه ميکنيد که مساله حساسى است. رهبرى انقلاب را بنا بر متدولوژى وحدت کمونيستى بايد طبقه اى به عهده بگيرد که بنا بر شکلبندى اجتماعى روسيه "تاريخاً" اهميت بيشترى دارد (حدس زده بوديم!). حال اگر خلقيون بتوانند به لنين ثابت کنند که جامعه روسيه آنچنان شکلبندى اجتماعى اى دارد (مثلاً فئودالى است و يا کمون هاى زراعى نقش برجسته اى دارند) که بهرحال قشر دهقانى را از "اهميت تاريخى" درجه يکى برخوردار مى سازد، آنگاه "لنين" با آن متدولوژى دترمينيستى اى که و.ک براى او تراشيده و نحوه اى که سؤال فوق فرموله شده است، گريزى از اين نخواهد داشت که از منافع طبقه خود بگذرد و رهبرى را بنا به جبر اقتصادى دو دستى تحويل ايشان بدهد. براى لحظه کوتاهى نفس در سينه وحدت کمونيستى و "لنين" او حبس ميشود. اما جاى نگرانى نيست، "لنينِ" معتقد به "همسائى شيوه هاى توليدى ناب" راه خروج را از قبل مهيا کرده است. اينجا جايى است که بايد بر جنبه هاى کاپيتاليستى اقتصاد تأکيد شود. لنين و.ک بر توسعه سرمايه دارى در کشاورزى روسيه، رشد پرولتارياى صنعتى و تسلط شيوه توليد کاپيتاليستى انگشت ميگذارد و تکليف خود را با خلقيون روشن مى کند (ر.ک به همانجا صفحات ١٦٢-١٦٠).

اما در اين صورت چرا نبايد انقلاب سوسياليستى بى درنگ در دستور باشد (سؤالى که قاعدتاً هر هوادار وحدت کمونيستى با آموزشى که از سازمان گرفته است فوراً بايد از خود بپرسد)؟ باز هم ويژگى اقتصادى روسيه. حال بايد به آنسوى الاکلنگ اقتصاد پريد. حال بايد بر جنبه‌هاى فئودالى اقتصاد تاکيد کرد. بخاطر حل نشدن مساله ارضى، ناموزونى اقتصاد و بقاى شيوه‌هاى توليد کهن، عدم تطابق روبناى سياسى فئودالى (تزاريسم) با زيربناى اقتصادى، که بورژوازى را در اپوزيسيون قرار ميدهد و بالاخره از اين رو که "پرولتاريا در مبارزه خود براى سوسياليسم با دشمن بلاواسطه اى روبروست که بورژوازى نيست(!) بلکه تزاريسم است" (همان بحث "تضاد عمده" مائوئيست ها)، انقلاب روسيه بطور بلاواسطه نه سوسياليستى که سياسى يا دموکراتيک است" (صفحه ١٦٧). پس بالاخره قائل بودن به امکان پذيرى و مطلوبيت انقلاب "دموکراتيک" در جامعه "سرمايه دارى" کفر نيست، مشروط بر اينکه انسان از حسن شهرت لنين برخوردار باشد و جامعه مملو از "همسائى شيوه‌هاى توليدى ناب"!

بهر حال اين تأکيدهاى اخير به اين معناست که لنينِ و.ک به شدت به مارکسيسم علنى نزديک شده است:

"لنين همصدا با مارکسيسم علنى معتقد است که شيوه توليد کاپيتاليستى در رابطه با شيوه هاى توليدى سابق که هم اينک در بافت اجتماعى روسيه باقى مانده اند، مترقى و به لحاظ تاريخى انقلابى ميباشند، يعنى در خارج ساختن اقتصاد روسيه از زير سرواژ نقش مهمى ايفا ميکند."

(صفحه ١٦٢، تاکيد در اصل)

"لنين" و.ک چگونه خود را از اين همسوئى با مارکسيسم علنى خلاص ميکند؟ الهه اقتصاد چگونه به مدد او ميشتابد؟ توضيح وحدت کمونيستى در اين زمينه بسيار بسيار گوياست. گويا از آن رو که اولاً آنچه اساساً در توضيح اين نکته اخير فراموش ميشود، هرگونه اشاره اى به آن مقدمه چينى‌ها در باره استنتاج استراتژى انقلاب از تحليل اقتصاد روسيه است و ثانياً، و.ک بدون آنکه خود متوجه باشد سرنخى به متدولوژى لنين بدست ميدهد:

"اما لنين فقط در مورد فوق و در اثبات سرمايه دارى بودن روسيه به خلقيون، با مارکسيسم علنى توافق دارد و به هيچوجه نتايج سياسى آنها را قبول ندارد [چرا؟ بر مبناى کدام متد؟] در واقع مارکسيسم علنى اغلب با ارجاع دادن به "کاپيتال" ميکوشد تا برترى و انقلابى بودن سرمايه دارى را به اثبات برساند. اما اين اثبات را منحصراً عليه خلقيون انجام داده و نقش انقلابى بورژوازى را از آن نتيجه ميگيرد. جدل لنين با مارکسيسم علنى به اين نتيجه ميرسد که: هر چند تکامل سرمايه دارى در روسيه در حال حاضر پديده اى است مترقى، معهذا به هيچوجه نميتوان گفت [باز بر مبناى کدام متد؟] که بر اين اساس بايد منافع طبقات تحت استثمار تابع منافع طبقه حامل کاپيتاليسم (يعنى بورژوازى) گردد. و لنين برخلاف مارکسيسم علنى که ميخواهد پرولتاريا را دنباله رو بورژوازى بسازد، بر استقلال و پيشگامى پرولتاريا تأکيد ميورزد. جدل لنين در اين رابطه در مبارزات تئوريک بعدى وى عليه منشويسم به اوج خود رسيد."

(همانجا صفحه ١٦٢، تأکيدات و کروشه ها از ماست)

"لنينِ" و.ک در پاسخ به خلقيون بر جنبه کاپيتاليستى اقتصاد روسيه انگشت گذاشته بود، در پاسخ به مساله انقلاب سوسياليستى فورى، عقب ماندگى اقتصادى و اشکال اقتصادى ماقبل سرمايه دارى را يادآور شده بود، اما در پاسخ به مارکسيستهاى علنى ديگر به هيچگونه استدلال اقتصادى رجعت نميکند، بلکه صرفاً ميگويد "نتايج سياسى تان را نميپذيرم" و "نميخواهم پرولتاريا دنباله رو بورژوازى شود". اين مرزبندى‌هاى اخير از کجاى متدولوژى ابداعى وحدت کمونيستى درآمده است؟ کدام "همسائى شيوه‌هاى توليدى ناب" و کدام "طور ديگر" در "عالم اکبر روسيه"، اين نميخواهم و نميپذيرم صاف وساده را توضيح ميدهد؟ اگر شيوه توليدى و "همسائى"ها و " فراتعّين"هايش چگونه ميبود، لنين "ميخواست و ميپذيرفت"؟ و تازه اين آن مرزبندى اساسى و مهمى است که به قول خود وحدت کمونيستى محور مجادلات آتى و بسيار پر اهميت لنين با منشويسم است. اگر متدولوژى "استنتاج استراتژى انقلاب از "شکلبندى اجتماعى" و يا به عبارت ساده تر "استنتاج سياست از اقتصاد"، نميتواند مرزبندى لنين با مارکسيسم علنى و به طريق اولى مرزبندى بلشويسم و منشويسم را توضيح بدهد، آنگاه بايد به دنبال متدولوژى ديگرى در لنين گشت، زيرا اختلافات بلشويسم و منشويسم مهمترين مساله اى است که براى درک شيوه برخورد لنين در انقلاب ١٩٠٥ بايد به آن پرداخت. به اين مساله باز ميگرديم. هنوز لازم است تفسير وحدت کمونيستى از لنين را قدرى بيشتر دنبال کنيم.

مساله اى که هنوز باقى مانده است، مساله برخورد لنين به قدرت سياسى در انقلاب ١٩٠٥ است. روشن است که اين يک انقلاب سوسياليستى نبود. وحدت کمونيستى نيز خود اين انقلاب را يک انقلاب "دموکراتيک يا سياسى" ميخواند. در اين صورت چرا لنين از يک جمهورى و دولت انقلابى، با شرکت طبقه کارگر سخن ميگويد؟ چرا او به اين حکم تئوريک و لاجرم قابل تعميم وحدت کمونيستى که پرولتاريا در انقلاب سياسى و "دموکراتيک" بايد در اپوزيسيون بماند، صحه نميگذارد و از تبديل شدن به آلت دست بورژوازى نميهراسد؟ وحدت کمونيستى اين حرکت "پوپوليستى" لنين را چگونه توجيه ميکند؟

وحدت کمونيستى مينويسد:

"پرولتاريا به منظور رفع موانع سياسى مبارزه خويش براى سوسياليسم با تزاريسم ميجنگد، بنابراين اين وحدت عمل تاکتيکى پرولتاريا و بورژوازى در بطن خود و از هم اکنون حاوى تضادى استراتژيک است: پرولتاريا به محض آنکه بخواهد آخرين ضربه را بر تزاريسم وارد آورد، با بورژوازى که ميخواهد بلافاصله قدرت سياسى را درچنگ بگيرد مواجه خواهد شد، و بنابراين پرولتاريا ضرورتاً ضربه خويش (يا ادامه ضربه خويش) را بر بورژوازى وارد خواهد آورد، يعنى جنبه دموکراتيک انقلاب را به جنبه سوسياليستى آن اعتلا خواهد بخشيد".
(صفحه ١٦٦)

اين ديگر يک لجبازى منشويکى است. وحدت کمونيستى سر حرف خود ايستاده است. پرولتاريا تنها هنگامى ميتواند بسوى قدرت دست دراز کند که انقلاب ويژه او، يعنى انقلاب سوسياليستى در دستور باشد. در يک انقلاب سياسى پرولتاريا نبايد و نميتواند چنين کند. حال اگر لنين برعکس اين عمل کرده، حتماً حکمتى داشته است و آن حکمت جز اين نيست که درست در همان دقيقه قيام، در همان لحظه اى که بالاخره کسى بايد دولتى را اعلام کند، سر بزنگاه انقلاب وارد جنبه سوسياليستى اش ميشود و جواز کسب قدرت پرولتاريا از جانب منشويسم صادر ميشود! البته خود لنين هرگز چنين تبيينى از مساله بدست نداده است. اگر چنين ميبود قاعدتاً دولت ناشى از انقلاب که اينچنين ناگهان جنبه سوسياليستى اش رو آمده است، چيزى جز ديکتاتورى پرولتاريا نميتوانست تعريف شود حال آنکه لنين "ديکتاتورى دموکراتيک کارگران و دهقانان" را دولت ناشى از اين "ضربه" به تزاريسم ميداند. قاعدتاً اگر چنين ميبود ديگر صحبتى از "مترقى بودن" رشد کاپيتاليستى جامعه نميتوانست در ميان باشد. در هيچ کجاى جدل هاى لنين با منشويسم، که درست بر سر همين مساله کسب قدرت است، اعتلاى ناگهانى جنبه دموکراتيک انقلاب به جنبه سوسياليستى آن آنهم در حين و به محض بالا رفتن دست پرولتاريا براى ضربه زدن به تزاريسم، بعنوان يک استدلال و يا حتى يک ايده گذرا هم نيامده است. اين ذهن منشويکى و.ک است که مساله را تنها باين صورت ميتواند براى خود توجيه کند. وحدت کمونيستى به غرابت اين تحليل خود آگاه است و لذا فوراً ادامه ميدهد:

"جنبه سوسياليستى؟ آرى جنبه سوسياليستى انقلاب روسيه. و اين جنبه دقيقاً بدين دليل وجود واقعى دارد که شيوه توليد کاپيتاليستى داراى واقعيت و تسلط در شکلبندى اجتماعى روسيه است."
(صفحه ١٦٦ تاکيد در اصل است)

چقدر قابل پيش بينى! بار ديگر "غلبه سرمايه دارى" بداد رسيد. افسوس که لنين اين استدلال اقتصادى را در آستين نداشت تا پاسخ منشويک‌ها را در مورد ضرورت شرکت سوسيال دموکراسى در دولت موقت انقلابى به اين شيوه "منسجم" و لابد "مارکسيستى" (چون همه چيز را به "اقتصاد" ربط ميدهد!) بدهد!

اما مساله "ديکتاتورى دموکراتيک کارگران و دهقانان" چه ميشود. همانطور که گفتيم لنين اين حکومت "دموکراتيک" را هدف تاکتيکى انقلاب در قبال قدرت سياسى ميدانست و نه ديکتاتورى پرولتاريا را. حال آنکه در تحليل وحدت کمونيستى به ناگزير همزمان با سقوط تزاريسم ديکتاتورى پرولتاريا سر بلند ميکند. اينجا ديگر وحدت کمونيستى راهى براى چسباندن خود به لنين پيدا نميکند و ناگزير است بجاى توجيه اين فرمولبندى، آن را "اصلاح" کند و بالاخره "متدولوژى لنين" را با تبديل او به تروتسکى سال ١٩٣٩ به کمال برساند:

"ما ضرورى ميدانيم که به يک ايراد متدولوژيک از نقطه نظر اصطلاحى که لنين بکار برده است(!) اشاره کنيم و آن اصطلاح "ديکتاتورى دموکراتيک پرولتاريا و دهقانان" و به عبارت ديگر وارد کردن مفهوم ديکتاتورى دو طبقه است."
(انقلاب سوسياليستى يا دموکراتيک، صفحه ٤٧)

"شرايط مختلفى ميتواند وجود داشته باشد که همکارى طبقاتى پرولتاريا و دهقانان را در اين يا آن نوع انقلاب ضرورى کند. انقلاب در شرايطى که مساله ارضى حل نشده و هنوز دهقانان اکثريت جامعه را تشکيل ميدهند، انقلابى خواهد بود با شرکت پرولتاريا و دهقانان... تسخير قدرت سياسى نقطه اى در سير همکارى پرولتاريا و دهقانان و نقطه آغاز مبارزه پرولتاريا عليه دهقانان (به مثابه يک طبقه) است. مرحله آغازين پس از تحقق کسب قدرت سياسى در پروسه انقلاب سوسياليستى - در جوامع عقب مانده سرمايه دارى که انجام وظايف دموکراتيک در رابطه با زحمتکشان غير پرولتر اقشار فقير دهقانان از تکاليف اصلى است - را مرحله دموکراتيک انقلاب سوسياليستى ميناميم."

"ديکتاتورى دو يا چند طبقه تناقض در لفظ و در معناست. حکومت چند طبقه ممکن است ولى اين حکومت پس از تلاشى نظام کهن، بناچار بايد در خدمت پديدارى يک نوع مناسبات توليدى قرار گيرد. تعدد نمايندگى طبقات در حکومت به معناى تعدد جهت حرکت جامعه در آن واحد نميتواند باشد! دولتى که بر ويرانه متلاشى شده فئوداليسم بوجود خواهد آمد... نهايتاً يا جامعه را در جهت برقرارى سرمايه دارى و يا سوسياليسم هدايت خواهد کرد... اين دولت يا ابزار اعمال قدرت طبقه سرمايه دار است و يا ابزار اعمال قدرت پرولتاريا و بعبارت ديگر در تحليل نهائى يا مبين ديکتاتورى پرولتاريا و يا سرمايه داران است. ديکتاتورى هر دو بى معنى، بى پايه و غير ممکن است."
(همانجا ص ٥٢)

اين گفته وحدت کمونيستى گواه درکى آکادميستى از دولت و يک جلوه ديگر تقليل گرائى اقتصادى مبتذل اوست. او ديکتاتورى دو طبقه را از لنين نميپذيرد، چون هر طبقه از اقتصاد خاصى دفاع ميکند و لذا هر دولت ناگزير بايد از اقتصاديات خاصى حمايت کند. اين حرف بطور کلى در يک مقياس زمانى گسترده درست است، اما در دوره‌هاى انقلابى دولت ديگر نه فوراً و بلاواسطه ابزار تحقق "اقتصاديات" خاص، بلکه ابزار تثبيت مناسبات سياسى خاصى است[٤]. تکامل دولت ناشى از انقلاب به دولت متکى به اقتصاد (يعنى دولت متعارف) يک پروسه کم يا بيش طولانى است که نتيجه آن را مبارزه نيروهاى زنده اجتماعى روشن ميکند. در طول اين مدت نيز دولت (و يا "حکومت" به عبارتى که و.ک ترجيح ميدهد) همچنان يک ديکتاتورى است، يک ابزار اعمال قهر طبقاتى از بالاست. اگر پرولتاريا و دهقانان در ١٩٠٥ ميتوانند مشترکاً از پائين "ضربه بزنند"، با کسب قدرت دولتى امکان مييابند "از بالا" نيز، ولو براى دوره زمانى معينى، چنين کنند. "ضربه از بالا" ديگر اعمال ديکتاتورى است، حال هر قدر دوران اين ديکتاتورى دموکراتيک کوتاه يا بلند باشد. تقليل گرائى اقتصادى وحدت کمونيستى او را به بيراهه ميکشاند و از فهم اهميت و جايگاه دولت در دوره‌هاى انقلابى دور ميکند. با اين درک "اقتصادى" (که حکومت دو طبقه "بالاخره" بايد اقتصاد يکى ازطبقات را پيش ببرد)، و.ک اساساً روح متدولوژى لنين را گم ميکند و ترجيح ميدهد درست هنگامى که اولاً لزوم دست بردن به قدرت دولتى به معضل طبقات فرودست تبديل ميشود و ثانياً امکان تصرف دولت به مثابه يک ابزار کارساز براى اعمال قهر براى پرولتاريا فراهم ميآيد، يعنى در دوره انقلابى، در اپوزيسيون بماند. بهر رو وحدت کمونيستى اينجا ديگر متوجه وجود يک اختلاف جدى ميان خود و لنين ميشود. اما تلاش ميکند اين اختلاف را، که يک جدائى بنيادى ميان و.ک و لنين بر سر متدولوژى و درک تئورى دولت است، تحت عنوان يک "تذکر اصطلاحى" به لنين رفع و رجوع کند و هنوز خود را در اين مبحث نيز هوادار لنين قلمداد کند. اما "تذکر اصطلاحى" او به لنين چيزى جز اين نيست که دولت دموکراتيک پرولتاريا و دهقانان در واقع همان ديکتاتورى پرولتارياست! اين يک "تذکر" اصطلاحى نيست، بلکه تذکرى به لنين است که موضع و فرمولبندى تروتسکى را بپذيرد:

"بنابراين واقعيت اين است که تروتسکى برخلاف آنچه بعداً ادعا ميکند، در تزهاى اساسى خود در مورد انقلاب روسيه، نقشى يا لااقل نقش موثرى براى دهقانان قائل نبوده است. فرمول مورد ادعاى او در سال ١٩٣٩ مبنى بر "ديکتاتورى پرولتاريا متکى به دهقانان" فرمول اصلى و قبلاً ارائه شده او نيست. اين فرمول همان فرمول لنين است با تصحيح اشتباه متدولوژيک آن(!) و همين است که مورد تأييد ماست."

(همانجا صفحه ٥١، تاکيد از ماست)

اينکه تروتسکى اين فرمول را در چه مقطعى طرح کرده است بحث ديگرى است. بهرحال اين فرمول تروتسکى است و با فرمول لنين بسيار متفاوت است. وحدت کمونيستى با اصرار عجيبى ميخواهد عليرغم پذيرش موضع تروتسکى مدافع نظر لنين قلمداد شود. او از تروتسکى خلع يد ميکند و فرمول او را پيشکش لنين ميکند. تناقض فرمول خود لنين با اين فرمول کاملاً متفاوت را نيز با يک تذکر "انشائى" به لنين حل ميکند! تروتسکى که ايده مربوطه از آن اوست سرکوفت ميخورد و لنين که چيز ديگرى گفته است تشويق ميشود! جالب اينجاست که يک صفحه قبل تر تروتسکى به وضع فجيعى مورد ملامت قرار ميگيرد که چرا در سال ١٩٣٩ بر تفاوت واقعى و جدى اين فرمول، يعنى ديکتاتورى "پرولتاريا متکى بر دهقانان" با فرمول "ديکتاتورى دموکراتيک..." لنين انگشت گذاشته و لنين پناهى امروز وحدت کمونيستى را تا اين اندازه دشوار کرده است:

"مشاهده ميکنيم که تروتسکى ١٩٢٩ در مورد تروتسکى ١٩٠٥ چيزى ميگويد و تروتسکى ١٩٣٩ چيز ديگرى. در ابتدا اختلاف فقط بر سر فرم ("فرمول") است ( که بعداً روشن ميشود محتواى تاکتيکى نظر لنين درست بوده است). بعدا اظهار ميشود که اختلاف اساسى در مورد خصلت اجتماعى و وظايف ديکتاتورى وجود داشته است!"

(صفحه ٤٩، پرانتزها و علامت تعجب در اصل است، تاکيد از ماست)


و نــــــــيــــــــز

"(تروتسکى در سال ١٩٢٩) مکرراً تاکيد ميکند که دهقانان نميتوانند پرولتاريا را کنار بزنند و جاى او را اشغال کنند. بعبارت روشن تر او اعتقاد دارد [مانند وحدت کمونيستى] که پديده اى که لنين آن را "ديکتاتورى دموکراتيک کارگران و دهقانان" ميخواند فقط ميتواند ديکتاتورى پرولتاريا باشد. با اينهمه چنانچه نشان داديم در سال ١٩٣٩ از "اختلاف بسيار اساسى در مورد خصلت اجتماعى و وظايف ديکتاتورى" سخن مى گويد!"

(صفحه ٥٠، تاکيد از ماست، علامت تعجب در اصل است.)

همه اينها يعنى تروتسکى ١٩٢٩ همان حرف امروز وحدت کمونيستى را ميزند و اختلاف خود با لنين را صورى جلوه ميدهد، اما تروتسکى ١٩٣٩ اختلاف واقعى و "بسيار اساسى" ميان دو فرمولبندى را بيرون ميکشد. وحدت کمونيستى شيوه برخورد تروتسکى ١٩٢٩ را ميپسندد! اما متاسفانه تروتسکى در سال ١٩٣٩، در مورد عمق اختلاف اين دو فرمولبندى درست ميگويد. اختلاف واقعاً بر سر خصلت اجتماعى و وظايف اين دو ديکتاتورى است. تا آنجا که به لنين مربوط ميشود او خصلت ويژه "ديکتاتورى دموکراتيک..." مورد نظر خود را، در تمايز با ديکتاتورى پرولتاريا به روشنى در کتاب "دو تاکتيک..." و در نوشته هاى ديگر تصريح کرده است و وظايف "انتقالى" اين دولت را بارها برشمرده است (جمهورى، برنامه حداقل سوسيال دموکراسى)[٥]. اختلاف لنين و تروتسکى در ١٩٠٥، اختلاف ماترياليسم و مارکسيسم فعال و انقلابى با سوبژکتيويسم و پاسيفيسم است، در شرايطى که انقلاب پرولترى با معضل ناآمادگى پرولتاريا روبروست. همين دو شيوه برخورد مبناى متدولوژيک اختلافات ما و و.ک بر سر انقلاب امروز ايران است.

ديديم که هر قدر هم وحدت کمونيستى خورجين متدولوژى و توجيهات منشويکى را گشاد ميگيرد، باز هم بخش مهمى، و در واقع مهمترين بخش از، نظرات لنين در ١٩٠٥ در آن نميگنجد. وحدت کمونيستى در صدد توضيح متدولوژى لنين است، اما عملاً مخلوطى از تقليل‌گرائى اقتصادى منشويکى و نتيجه‌گيريهاى سياسى تروتسکى را تحويل ميدهد. تبيين وحدت کمونيستى از متدولوژى لنين نادرست و سراپا تحريف آميز است، و بويژه بى هيچ ارجاعى به تمام آن متون تفصيلى و استدلال‌هاى اثباتى لنين که در آن متد و سير تفکر خود را بيان ميکند، صورت گرفته است. و.ک براى نخستين بار قادر شده است لنين را، که مفسران بورژوا عمدتاً او را به ولونتاريسم متهم ميکنند، به يک دترمينيست اقتصادى کامل تبديل کند. و.ک چهارچوب متدولوژيکى براى لنين ترسيم کرده است که تمامى مباحثات اساسى او در خصوص انقلاب ١٩٠٥ عليه منشويسم، خارج از آن قرار ميگيرد. او بسادگى تلقيات و استنتاجات خود را به لنين نسبت داده است و زير تيتر "متدولوژى لنين" کوشيده است تعبير نوظهورى از حرکت لنين در انقلاب ١٩٠٥ بدست بدهد تا تناقضات ميان شيوه برخورد زنده لنين به انقلاب در جامعه سرمايه دارى و امر دموکراسى در شرايط اسارت طبقه کارگر در چنگال استبداد، را با جداول و تعاريف متافيزيکى خود پرده‌پوشى کند، و همانطور که ديديم، پس از طرح يک سلسله نکات مع الفارق، يکسره سر از تروتسکى در ميآورد.

در اين شک نيست که اختلاف ميان بلشوسيم و منشويسم در انقلاب ١٩٠٥ نميتواند بر مبناى تحليل متفاوت اين دو جريان از شکلبندى اقتصادى روسيه توضيح داده شود. لنين در جدل با منشويک‌ها به دفعات به تشابه اين دو جريان در ارزيابى خصلت بورژوائى انقلاب روسيه و مبانى عينى اقتصادى آن اشاره ميکند. اختلاف بلشويسم و منشويسم نه حول "خصلت سوسياليستى يا بورژوائى انقلاب روسيه" و نه حول "خود ويژگيهاى اقتصاد روسيه"، بلکه بر سر شيوه برخورد کمونيست‌ها به قدرت سياسى و دولت موقت انقلابى متمرکز شد. اين ادعا که درک لنين از شکلبندى اقتصادى و اجتماعى روسيه و يا نحوه اى که او به "شيوه توليد" بطور کلى مى‌نگريسته است، مبناى مرزبندى نظرى و عملى او از منشويسم بوده است، در حکم پرده پوشى از تمام ابعاد خاص ماترياليسم ديالکتيکى لنين و دخالت گرى فعال سياسى ايست که از اين ماترياليسم زنده منتج ميشود. وحدت کمونيستى تمام پلميک‌هاى لنين با منشويک‌ها را به کنارى ميگذارد تا سيمائى ديگر از لنين، انگيزه‌ها، متدولوژى و مواضع او، در ١٩٠٥ ترسيم کند.

در تمام بخش "متدولوژى لنين"، وحدت کمونيستى حتى يکبار به مفهوم و عبارت دموکراسى سياسى اشاره نميکند. حال آنکه رابطه دموکراسى و سوسياليسم در سير تحول انقلابى جامعه و در مبارزه پرولتاريا براى رهائى، در بينش لنين جايگاه انکار ناپذيرى دارد. وحدت کمونيستى بر تمام آثار مکتوب لنين در اين سالها چشم ميبندد، اين مولفه حياتى را از تفکر و متد لنين حذف ميکند و اقتصاد و خود ويژگى اقتصادى روسيه و "مترقى بودن رشد اقتصاد کاپيتاليستى" را به جاى آن مينشاند. در جدل با منشويک‌ها، لنين بارها و بارها مساله دولت موقت انقلابى و شيوه برخورد پرولتاريا به قدرت سياسى در يک انقلاب هنوز غير سوسياليستى را به عنوان وجه تمايز اين دو جريان بيرون ميکشد و تاکيد ميکند. وحدت کمونيستى با آن انزجارى که نسبت به قدرت سياسى از خود بروز ميدهد، اساساً کارى به اين مساله ندارد. ديديم که چگونه پافشارى لنين بر استقلال پرولتاريا و لزوم رهبرى او در انقلاب، در دستگاه متدولوژيکى که و.ک براى لنين تراشيده است بصورت اختيارى، بصورت مولفه‌هائى خارجى و تصادفى ظاهر شد و وحدت کمونيستى براى اين جانبدارى سياسى هيچ زمينه اى در شکلبندى جامعه روسيه نيافت. واقعيت اين است که براستى هيچ ويژگى اى در مناسبات توليدى، هيچ درجه عقب ماندگى و ناموزونى ومعوج بودن اقتصاد روسيه نميتواند لنين را به اين نتيجه برساند که پرولتاريا بايد از استقلال خود در مبارزه و لاجرم از منافع مستقل خود در قبال نتيجه نهائى اين مبارزه، يعنى قدرت سياسى، دست بکشد. اينجا ديگر "همسائى" و "عدم همسائى" شيوه‌هاى توليدى ربطى به مساله ندارد. متدولوژى لنين را اينجا بايد جستجو کرد، نه در بيراهه اى که وحدت کمونيستى مى‌پيمايد.

در اين شک نيست که لنين درباره مساله ارضى، عقب ماندگى اقتصادى روسيه، بقاياى فئوداليسم، رشد سرمايه دارى و نظاير آن در پلميک‌هاى مربوط به انقلاب ١٩٠٥ سخن زياد گفته است. اما چسباندن اين نکات به هم، کسى را به متدولوژى لنين نميرساند. تحليل عميق اقتصاد روسيه شرط لازم هر نوع برخورد هوشمندانه به انقلاب ١٩٠٥ بود. اما انسان‌هاى مختلف با منافع مختلف عليرغم تحليل‌هاى اقتصادى مشابه به استنتاجات سياسى گوناگون ميرسند. اگر چنين نبود نفس پلميک علمى به مبارزه طبقاتى خاتمه ميداد (و در جهان وحدت کمونيستى شايد واقعاً چنين هم باشد). اما منافع طبقاتى و موقعيت عينى طبقات، نيازها و آرمان‌هاى آنان، بر تحليل آنان از اوضاع عينى در اين يا آن مقطع مقدم قرار ميگيرد. تحليل واقعيت ابژکتيو، در بهترين حالت، يعنى در صورت کاربرد مفاهيم و ابزارهاى نقد مارکسيستى اقتصاد، خصوصيات عينى و قانونمندى حرکت و تغيير اين جهان عينى را آشکار ميکند. اما اينکه کدام تغيير بايد صورت گيرد، اينکه اين چگونه تغيير بايد انجام شود، ديگر به خودى خود از خصوصيات عينى جامعه ساطع نميشود، اين ديگر بستگى به آن دارد که خود تحليل‌گر کجا ايستاده باشد، چه منافع و اهدافى را دنبال کند و قبل از تعريف موضوع تغيير، خود را چگونه تعريف کرده باشد. اين جانبدارى طبقاتى و تصميم از پيشى در مورد ضرورت قدرت‌يابى پرولتاريا ديگر نه از اقتصاد روسيه و نه از نقد اقتصاد سرمايه دارى بطور کلى نتيجه نشده است (فراموش نکنيم که مارکسيسم همانقدر حاصل نقد اقتصاد سياسى است که حاصل تکامل آرمان هاى سوسياليستى ماقبل خويش و نيز نقد فلسفه نظاره‌گر ماقبل خويش است).

درک منافع، آرمانها و نيازهاى طبقه کارگر (که طبقه اى است جهانى و نه روسى!) تازه نقطه شروع متدولوژى لنين است. وحدت کمونيستى بجاى متدولوژى لنين، نوعى متدولوژى مطالعه علمى جامعه را عرضه ميکند. اگر اين، تازه به فرض درست بودن، براى لنينيسم کافى بود، آنگاه هر کس، از هر طبقه و با هر منافعى، در صورت مطالعه کاپيتال و دسترسى به آمار توليد مناسبات کشاورزى و توزيع طبقاتى جمعيت در استانهاى مختلف روسيه در آغاز قرن ميتوانست لنينيست شود. در ١٩٠٥ چنين نشد، وجود امروز وحدت کمونيستى و نظرات پاسيفيستى وکناره‌گيرانه آن نيز گواه آنست که هنوز چنين نيست.

بحث "همسائى" و "عدم همسائى" گواه آنست که و.ک حتى متد مطالعه علمى جامعه به شيوه مارکسيستى را نيز نياموخته است. اما اين نکته اى حاشيه اى بر بحث ماست. دترمينيسم اقتصادى و.ک او را به چند نتيجه سراپا غير مارکسيستى ميرساند که در حيطه سياست کاملاً در برابر منافع طبقه کارگر قرار ميگيرد:

١) در عصر انقلاب پرولترى، سياست پرولتاريا را به بهانه عقب ماندگى اقتصادى يک کشور معين محدود و عقيم ميکند. قدرت سياسى را "بنا به تعريف" خارج از دسترس طبقه کارگر تعريف ميکند. اين مسخ تمام عيار دخالت گرى فعال سياسى است که وجه مشخصه مارکسيسم و محور تاکتيک‌هاى پرولترى در انقلابات هنوز غير سوسياليستى است.

٢) با استخراج همه چيز از اقتصاد، عينيات سياسى را بى ارزش ميکند. بطور مشخص، چه در رابطه با انقلاب ١٩٠٥ و چه امروز در انقلاب ايران، مساله رابطه دموکراسى و سوسياليسم را از قلم مياندازد. اين مساله يک عامل اساسى در تعيين تاکتيک‌هاى پرولتاريا در جوامعى است که استبداد (با هر پايگاه طبقاتى و اقتصادى) به مانع اساسى راه تشکل و آگاهى طبقه کارگر بدل شده است. وحدت کمونيستى با عجز خود در درک مساله دمکراسى و سوسياليسم، نه لنين را ميفهمد و نه سياستهاى فعال حزب کمونيست ايران را.

٣) بر مبناى يک درک مکانيکى و تقليل گرايانه از دولت، از تشخيص ويژگيهاى دولت در دوره‌هاى انقلابى، يعنى دولت به مثابه ابزار اعمال اراده و مبارزه سياسى از بالا ناتوان ميماند. به لنين تذکر اصطلاحى آکادميستى ميدهد و تلاش براى برقرارى يک دولت انقلابى را (نتيجه هر انقلاب، حتى انقلاب سياسى و.ک نيز بالاخره نوعى دولت است)، با عبارات منزه طلبانه تخطئه و تحقير ميکند. بطور واقعى اين برخورد به معناى شرکت پرولتاريا در انقلاب با تضمين عدم دخالت او در مساله قدرت سياسى است و اين بهترين اطمينان خاطرى است که ميتوان به بورژوازى و احزاب او داد. پرولتاريا در اين سيستم فکرى همواره (تا نوبت خودش برسد!) ابزار بقدرت رسيدن بخش‌هاى جديدى از بورژوازى تعريف ميشود.

اين محورهايى است که در ادامه اين مقاله بايد حول آن نظرات و.ک، حزب کمونيست ايران و لنين را بررسى کنيم.

         
در نقد وحدت کمونيستى: آناتومى ليبراليسم چپ در ايران


مارکسیسم و پراتيک انقلابى: در باره متدولوژى لنين


اختلاف لنين و بلشويک‌ها با منشويسم در پايه اى ترين سطح يک اختلاف متدولوژيک است. اما اين اختلاف آنجائى نيست که وحدت کمونيستى به دنبال آن ميگردد. اين اختلاف در روش تحليل شيوه توليد سرمايه دارى و "همسائى"ها و همبافتگى اشکال توليدى در آن نيست. اين اختلاف حتى از تفاوت‌هاى موجود در تحليل شکلبندى اقتصادى و اجتماعى جامعه روسيه نيز ناشى نميشود. وحدت کمونيستى براى توضيح متدولوژى لنين خواننده را دعوت به بازخوانى کاپيتال مارکس ميکند (و همانطور که ديديم اين کتاب را نيز به يک الگوى تجريدى از جامعه سرمايه دارى، مبتنى بر تعميم مشاهداتى از "عالم اصغر کارخانه انگليسى"، تنزل مى دهد). اما متدولوژى مارکسيسم، به معناى دقيق و جامع و کلمه، نه با کاپيتال شروع ميشود، نه تماماً، يا حتى مستقيماً، در کاپيتال توضيح داده ميشود و نه حتى بطور ابتدا به ساکن بايد در آن جستجو شود. کاپيتال نمونه برجسته کاربرد متدولوژى مارکس در يک قلمرو مهم نقد است، اما اثرى در توضيح خود اين متدولوژى، که به قلمرو نقد اقتصاد سياسى نيز محدود نميگردد، نيست. وحدت کمونيستى فراموش ميکند که مارکس خود در ١٨٤٥، سالها قبل از نگارش کاپيتال، ماترياليسم ويژه خود، يعنى مجموعه وجود شناسى، شناخت شناسى و متدولوژى خود را در ١١ تز کوتاه در باره فوئرباخ (که محور مباحثات کتاب ايدئولوژى آلمانى نيز هست) به روشن ترين وجه بيان کرده است. "تزهائى در باره فوئر باخ" و "ايدئولوژى آلمانى" آن اسناد اساسى است که براى درک متدولوژى مارکس بايد به آن رجوع کرد. موضوع اين تزها نيز ديگر نه اقتصاد سياسى، بلکه نقد ماترياليسم مکانيکى و اسکولاستيک و بنياد گذارى يک نگرش انتقادى‌- علمى پيگير نسبت به کل جهان پيرامون و در مرکز آن جامعه و پراتيک انسان در جامعه است. اگر کسى ميخواهد لنين و روش او را - بعنوان يک مارکسيست واقعى - بشناسد بايد از تزهاى مارکس درباره فوئرباخ و آموزش مارکس در باره پراتيک انقلابى و آن ماترياليسمى که اين پراتيک را محور نگرش خود به جهان قرار ميدهد، آغاز کند و نه از "توسعه سرمايه دارى در روسيه".

متدولوژى لنين، با همان متدولوژى اى که قاعدتاً هر مارکسيستى بايد بر مبناى آن حرکت کند، چيزى بيشتر از وفادارى عملى به ماترياليسم ويژه مارکس، يعنى ماترياليسم پراتيک - ماترياليسمى که ديالکتيک رابطه متقابل پراتيک انسانى با جهان عينى را دريافته است - نيست. به اين معنى، متدولوژى لنين فاقد هر گونه خود ويژگى در تمايز با مارکسيسم ارتدوکس بطور کلى است. اما هنگامى که بياد بياوريم که تفاسير اسکولاستيک، مکانيکى، دترمينيستى و نظاير آن از مارکسيسم چه رواج گسترده اى دارد، هنگامى که حجم عظيم ادبيات رويزيونيستى را در نظر بگيريم، هنگامى که نظرات منشويک‌ها در اوائل قرن و نظرات وحدت کمونيستى در اواخر قرن بيستم را بخاطر آوريم که همه تحت نام مارکسيسم ارائه ميشوند، آنگاه درمى‌يابيم که وفادارى به مارکسيسم واقعى مارکس، در واقع يک خود ويژگى است، اين خود ويژگى لنين، لنينيسم و آن گرايش‌هايى است که پرچم مبارزه عليه تحريفات بورژوايى در مارکسيسم را بدست گرفته اند.

ويژگى ماترياليسم مارکس در جايگاه تعيين کننده اى است که پراتيک بطور کلى و پراتيک انقلابى بطور اخص در نگرش و جهان بينى انتقادى آن داراست. اينکه مارکس ماترياليسم خود را در تمايز با ماترياليسم کهنه، "ماترياليسم پراتيک" نام مى‌گذارد و مشخصاً لفظ "کمونيست" و "ماترياليست پراتيک" را بطور مترادف بکار مى برد[٦] خود نشانه اى ديگر از نقش مفهوم محورى "پراتيک انقلابى" در مارکسيسم است. مى گوئيم مفهوم "پراتيک انقلابى"، زيرا مارکسيسم چيزى بيشتر از ماترياليسم در فلسفه بعلاوه انقلابيگرى در سياست است. مارکسيسم پراتيک انقلابى را بعنوان يک مفهوم و مقوله فلسفى در تجريدى ترين سطح نقد و شناخت وارد ميکند. پراتيک انقلابى، در کنار مقولاتى نظير عينيت، ذهنيت، وجود، شناخت وغيره، بعنوان مفهومى تحليلى وارد عميق ترين سطح انديشه ميشود. پراتيک انقلابى در مارکسيسم تنها يک فراخوان سياسى - اخلاقى نيست، بلکه يک رکن اساسى نقد فلسفه است. مارکس مقوله "پراتيک" را محور نقد خود از ماترياليسم کهنه قرار ميدهد و آنرا به سنگ بناى وجود شناسى، شناخت شناسى و روش شناسى در ماترياليسم خاص و متمايز خود تبديل ميکند.

ماترياليسم کهنه، ماترياليسم مکانيکى اى که فوئرباخ نيز از آن خلاصى نيافته بود، قادر نبود خود را از تلقى جامد و متافيزيکى در مورد جهان عينى و تفکر انسانى برهاند. در يک سو جهان عينى، عالم محسوس و "واقعيت " قرار داشت و در سوى ديگر ذهن بشر بعنوان آينه اى در برابر اين دنياى عينى. جهان عينى، داده شده، در خود و خودپو در نظر گرفته ميشد و تفکر انسانى تفسيرى انعکاسى، پندارگرانه و انفعالى از اين دنياى خارجى. مارکس اين دوگانگى مکانيکى و متافيزيکى را درهم مى شکند. براى مارکس، از يکسو جهان عينى خود در عين حال محصول پراتيک عنصر فعاله نيز هست و اين پراتيک انسانى نيز خود به همان درجه واقعى، محسوس و عينى است. و از سوى ديگر حقانيت و صحت تفکر انسانى، يعنى اين سوال که آيا اين تفکر به درستى جهان پيرامون خود را "منعکس" و تفسير کرده است، در گرو پراتيک است. پراتيکى که بر مبناى اين تفسير دست به تغيير جهان بزند و لذا صحت خود را به ثبوت برساند. تا آنجا که مقصود از جهان عينى جامعه بشرى است، مارکس دو پروسه تکامل را به شيوه اى مونيستى و صحيح به هم مرتبط ميکند. جامعه و تفکر انسانى در حلقه پراتيک تحول بخش به هم پيوند ميخورند. تکامل جامعه جدا از عنصر ذهنى (فعاله) اين تکامل، انسان، قابل تبيين نيست، همچنانکه اين عمل، جدا از متن اجتماعى خود نميتواند تعريف و تبيين شود. به اين ترتيب مارکس انسان را به جاى واقعى اش در تاريخ خويش قرار ميدهد. انسان ديگر نه متفکر و مفسر منفعل جهان عينى، بلکه نيروى تحول بخش اين جهان است. اوضاع عينى نه قيود اسارت، نه مقرراتى براى تبعيت برده‌وار، بلکه شرايطى براى فعاليت انسان و لذا زمينه اختيار و اقتدار اوست. اين شرايط دامنه تاريخى قدرت تحول بخش انسان را تعريف ميکند، اما خود اين دامنه، خود اين شرايط با پراتيک انسانى دگرگون ميشود. انسان به سازنده تاريخ خويش بدل ميشود، باشد که تحت شرايطى که خود تعيين نکرده است. در ماترياليسم کهنه انسان انسانى مفسر بود، در ماترياليسم مارکس انسان موجودى تحول بخش و تغيير دهنده است. در مارکسيسم، بعلاوه، انسان از پديده اى مجرد و قائم به ذات به موجودى اجتماعى بدل ميشود. "ذات انسانى"، ذات اجتماعى انسان (و در بنياد آن وجود طبقاتى او) تعريف ميشود. پراتيک انقلابى انسان، بطور مشخص تر، بصورت پراتيک انسان بعنوان جزئى از طبقه اجتماعى معين در روابط اجتماعى معين در نظر گرفته ميشود.

مارکس موضوع تفکر فلسفى پيش از خود را نمى‌پذيرد. براى او موضوع، تغيير دادن جهان است. او به فوئرباخ ميتازد که "اهميت فعاليت انقلابى و عملى‌- انتقادى را در نيافته است" و ماترياليسم کهنه را ملامت ميکند که توصيف و تشريح "عنصر فعاله" را تماماً به ايده آليسم واسپرده است - ايده آليسمى که بنا بتعريف قادر به درک پراتيک واقعى نيست.

دخالت‌گرى فعال مارکسيسم در عرصه سياست و پيوند و يکى شدن "انتقاد اجتماعى" با "تئورى انقلاب" در پيکره مارکسيسم، از اين جايگاه تعيين کننده مقوله "پراتيک اجتماعى" در بينش مارکسيسم، در مرکز تفکر فلسفى مارکسيسم، ناشى ميشود. "ماترياليسم پراتيک" صحيح ترين و دقيق ترين نامى است که ميتوان به نگرش انتقادى ويژه مارکسيسم داد.

به اين ترتيب روشن است که متدولوژى مارکس چيزى بيشتر از متدولوژى نقد نظرى او از اقتصاد سياسى است. اين متدولوژى مقدم بر نقد او از اقتصاد سياسى و اساساً از طريق کاربرد نقد در سطحى تجريدى تر، در نقد فلسفه آلمانى، بدست آمده و تبيين شده است. تنزل دادن متدولوژى مارکسيسم به متدولوژى تحليلىِ نقد اقتصاد سياسى و از آنهم محدودتر به روش معينى در تعريف "شيوه توليد سرمايه دارى"، در حکم تقليل دادن يک حکم جامع و شامل به يک جزء معين آن و به يکى از موارد شمول کاربرد آن است. اين تقليل گرائى از گرايش هميشگى آکادمى بورژوائى به تبديل مارکس انقلابى به مارکس اقتصاد دان است. پائين تر خواهيم ديد که چگونه لنين خود اختلاف خويش با منشويک‌ها را با رجعت به همين ماترياليسم پراتيک (و بطور مشخص تر "تزهائى درباره فوئرباخ") توضيح ميدهد و نه با هيچگونه اشاره اى به تعاريف مارکس در قلمرو نقد اقتصاد سياسى.

پس اولين نکته اى که در هر نوع بررسى متدولوژى مارکسيسم (متدولوژى لنين) بايد بخاطر آورد اينست که اين متدولوژى نه صرفاً يک روش تعقل و تحليل، بلکه يک روش عمل (به معنى وسيع طبقاتى) است، عمل انقلابى و تحول بخش. معمولاً اينجا و آنجا ميخوانيم که ويژگى و خصلت مشخصه متدولوژى لنين "تحليل مشخص از شرايط مشخص" است. اين به زبانى ديگر همان چيزى است که وحدت کمونيستى بيان ميکند: لنين براى تبيين استراتژى انقلاب، اقتصاد روسيه را بطور مشخص تحليل نمود. "تحليل مشخص از شرايط مشخص" بى شک جاى خود را در هر تحليل مارکسيستى دارد. اما اين نه خاص مارکسيسم است و نه اساساً به مساله متدولوژى مربوط ميشود، زيرا سوال اصولاً اين است که مارکسيسم بطور کلى و لنين بطور مشخص با کدام متدولوژى به سراغ "شرايط مشخص" ميروند. وحدت کمونيستى نيز "شرايط مشخص" را بطور "مشخص" تحليل ميکند، اما اين تحليل با متدولوژى دترمينيستى و اولوسيونيستى منشويسم صورت ميگيرد. هدف اين تحليل اين است که معلوم شود "کدام طبقات تاريخاً اهميت بيشترى دارند"، "اقتصاد" چه حکمى در مورد انقلاب ميدهد و اين دومى چگونه تکليف طبقات "مجاز و غيرمجاز" براى اعمال رهبرى را روشن ميکند. کدام طبقه بايد "نقش تاريخى" خود را بازى کند. تحليل مشخص براى شنيدن وحى منزل اقتصادِ "مشخص"، اينهم تحليل مشخص از شرايط مشخص است بى آنکه مارکسيستى باشد. تحليل لنين از شرايط روسيه مقدمه اى بر تبيين وظايف پرولتاريا در انقلاب روسيه است، طبقه اى که موجوديت او و ضرورت اعمال رهبرى او بر تحولات انقلابى قرن بيستم قبل از هر تحليل مشخص از شکلبندى اجتماعى روسيه براى لنين مفروض و محرز است. لنين نه از موضع "تکامل روسيه"، يا حتى "انقلاب روسيه"، بلکه از موضع پرولتاريا حرکت ميکند. او متفکر و سياستمدار و رهبر عملى همين طبقه است. بنابراين وحدت کمونيستى از همان ابتدا پاى در بيراهه گذاشته است وقتى از قول لنين اين سوال را مطرح ميکند که:

"در شکلبندى اجتماعى روسيه کدام طبقه تاريخاً اهميت بيشترى دارد و آيا ميتواند نقش رهبرى را در انقلاب روسيه برعهده بگيرد؟"

اين سوال نه فقط هرگز نقطه عزيمت لنين نبوده است، بلکه در تقابل کامل با متدولوژى اوست. اين سوال نقطه عزيمت و مبناى استدلال منشويک‌ها بود و پاسخ خود را نيز در پراتيک سازشکارانه آنان، در دنباله روى آنان از بورژوازى که "تاريخاً اهميت بيشترى" داشت، گرفت. و تازه اگر فرض کنيم واقعاً لنين از يک چنين سوال مورخ مآبانه اى آغاز کرده باشد، پاسخ به اين سوال، يعنى احراز هويت طبقه "تاريخاً مهم" در روسيه ١٩٠٥، نميتواند براى او از بررسى مناسبات اقتصادى و طبقاتى در روسيه مشخص شود. براى لنين نظير هر کارگر انقلابى و آگاه به منافع طبقاتى، نظير هر کمونيست جدى ديگر، مانيفست کمونيست مقطعى است که طبقه کارگر به مستدل ترين وجه، و از جمله براى خاطر جمع کردن هر تاريخ پرست ملانقطى از نوع وحدت کمونيستى، اعلام کرده است که خود طبقه کارگر "تاريخاً اهميت بيشترى دارد". نفس وجود سوسيال دموکراسى روسيه و نفس شرکت لنين در اين جنبش به معناى آن است که نه تنها او بدواً تصميم خود را در باره پاسخ به اين سوال گرفته است، بلکه خود را جزئى از اين طبقه "تاريخاً " مهم ميداند. براى لنين، نظير هر کمونيستى که مارکسيسم ادويه اى براى تند و تيز کردن و "راديکال" کردن اومانيسم و ناسيوناليسم اش نباشد، پرولتاريا، چه تاريخاً و چه "غير تاريخاً" اهميت بيشترى دارد. لنين مبصر و يا مفسر انقلاب نيست، شرکت کننده در آن است، و نه فقط اين، بلکه سازمانده انقلاب طبقه معينى است. حال اگر کسى از او بپرسد "تاريخاً چه طبقه اى اهميت دارد" و "چه کسى بايد رهبرى انقلاب در روسيه را بر عهده بگيرد"، او در پاسخ نه از آمار کشاورزى روسيه، بلکه از مانيفست کمونيست نقل قول خواهد کرد. (فعلاً از اين ميگذريم که حتى يک مفسر اقتصادگراى فهيم تر از وحدت کمونيستى هم اهميت "تاريخى" طبقات در روسيه را صرفاً از اقتصاد خود اين کشور نتيجه نميگرفت. آيا در نپال هم بايد ديد تاريخاً چه طبقه اى اهميت دارد؟!) لنين خود جزء عنصر فعاله انقلابى است که شيپور آن مدتها قبل در سطح جهان دميده شده است. کار او نه بررسى مجدد "اهميت تاريخى" طبقه خويش، بلکه دست بکار شدن براى به پيروزى رساندن اين طبقه در يکى از عرصه‌هاى موجوديت و مبارزه اش، يعنى روسيه است.

بنابراين و.ک با طرح سوال به اينصورت، از همان ابتدا متدولوژى لنين را وارونه ميکند. لنين وجود خود و طبقه خود و آرمان‌هاى خود و طبقه خود را مفروض گرفته است. تحليل مارکسيتى او از جامعه روسيه قرار است به او نشان بدهد که کدام پراتيک مشخص سياسى ميتواند پرولتاريا را قادر سازد تا در شرايط موجود، تحول بخش ترين و کارسازترين نقش را در جهت تحقق منافع خود (و رهائى جامعه) ايفا نمايد. براى لنين سوال ابداً اين نيست که به حکم شرايط عينى "کدام طبقه تاريخاً اهميت بيشترى دارد"، بلکه اينست که طبقه خود او، طبقه تاريخاً و بنا به تعريف "مهم" کارگر، با کدام پراتيک سياسى و مبارزاتى ميتواند به رهبر تحول انقلابى جامعه بحران زده روسيه در ١٩٠٥ بدل شود. نقطه عزيمت لنين ضرورت تحقق آرمان‌هاى انقلابى پرولتاريا به سريعترين، کم مشقت ترين و جامع ترين شکل ممکن است. اين نقطه عزيمت از شکلبندى اقتصادى روسيه يا هيچ کشور ديگرى استنتاج نميشود. اين جزء تعريف "لنين بودن"، "کمونيست بودن" و "کارگر آگاه" بودن است. (اين نتيجه طبيعى تفکرى است که پراتيک انسانى را نيز پديده اى واقعى و عينى ميداند و از متفکر و موقعيت اجتماعى او انتزاع نميکند). جامعه روسيه شرايط عينى اى است که اين مبارزه پرولترى بايد در آن دنبال شود. اين جامعه مجموعه اى از راه‌ها و موانع، امکانات و محدوديت‌ها و عوامل کند کننده و يارى دهنده را در برابر عنصر فعاله انقلاب پرولترى در روسيه قرار ميدهد. خود اين جامعه قرار نيست رهبر انقلابش را به لنين بشناساند، بلکه اوضاع عينى مشخصى است که لنين از دريچه منافع يک طبقه معين که نه تنها خواهان انقلاب است بلکه ميداند بدون دخالت او به مثابه رهبر در انقلاب تحولات مورد نظر در جامعيت خود رخ نميدهد، با آن روبروست. اين اوضاع و احوال بايد به نفع طبقه کارگر تغيير کند، اما ماتريال و مصالح تغيير نيز بايد از خود اين جامعه گرفته شود. "انسان‌ها سازندگان تاريخ خويشند اما نه در شرايطى که خود تعيين کرده اند". لنين تاريخى را که بايد ساخته شود و نيروئى را که بايد آن را بسازد، قبل از مطالعه هر نوع "همسائى" در شيوه توليد روسيه، ميشناسد. بررسى او از جامعه روسيه تلاش او براى درک شرايطى است که اين تاريخ بايد تحت آن ساخته شود.

درّه عميقى آن متدولوژى انفعالى را که "طبقه تاريخاً مهم" و "رهبرى" را از شکلبندى اجتماعى استنتاج ميکند از آن متدولوژى اى که ضرورت پراتيک انقلابى طبقه کارگر به مثابه رهبر هر تحول انقلابى در جامعه را مفروض ميگيرد جدا ميکند. اين اولين وجه تمايز متدولوژيک منشويسم و بلشويسم، و ليبراليسم چپ و مارکسيسم انقلابى است. تبيين وحدت کمونيستى از شيوه برخورد لنين به انقلاب ١٩٠٥ ماترياليسم تاريخى را به ابتذال ميکشد. اين درست و مارکسيستى است اگر بگوئيم در طول قرن‌ها در روند تکامل جامعه، طبقات گوناگون به حکم شرايط عينى اقتصادى و اجتماعى به پيش رانده شدند و به عنصر فعاله تحول شکلبندى اجتماعى بدل شدند. اما اين کاملاً نادرست و انحرافى است اگر فقط همين را از ماترياليسم تاريخى بفهميم و يا همين يک جمع بندى کوتاه از کل روند تاريخ بشر و اهميت "زير بناى اقتصادى"، به سراغ جامعه سرمايه دارى عصر حاضر بيائيم و در عصر انقلابات پرولترى نيز بخواهيم دوباره در هر تحول انقلابى در هر کشور معين يکبار ديگر در "اقتصاد" سراغ طبقه پيشرو، مهم و "رهبر انقلاب" را بگيريم. اين ديگر ماترياليسم تاريخى نيست، زيرا دقيقاً از تاريخ واقعى، يعنى از دوره تاريخى واقعاً موجود، از عصر انقلاب پرولترى، انتزاع کرده است. اگر مقوله و مفهوم پراتيک انقلابى را از مارکسيسم بگيريم، اگر جانبدارى طبقاتى مارکسيسم را از آن بگيريم، اگر درک زنده مارکس را از رابطه ميان اوضاع عينى اجتماعى و عنصر فعاله انسانى را کنار بگذاريم، آنگاه شايد آنچه باقى ميماند چيزى شبيه آن تقليل گرايى اقتصادى و آن تاريخ گرائى اولوسيونيستى از آب در بيايد که وحدت کمونيستى بجاى مارکسيسم عرضه ميکند. همان تاريخ گرائى و دترمينيسم اقتصادى اى که فرمول هاى "در انقلاب سياسى اما چنين نيست"، "کدام طبقه جامعه را بهتر صنعتى ميکند"، "کدام طبقه تاريخاً اهميت بيشترى دارد" و غيره از آن استخراج ميشود. اين همان مارکسيسم مسخ شده و "بيطرف" شده اى است که آکادمى‌هاى بورژوائى در مبحث تاريخ تفکر اقتصادى تدريس ميکنند، همان مارکسيسم "غير پرولترى" شده اى که قرار بوده است در کشورهاى تحت سلطه امپرياليسم به تئورى انقلاب "خلق عليه امپرياليسم" بدل شود، همان مارکسيسم رقيق شده اى که روشنفکران بورژوا‌- ليبرال و خرده بورژوا‌- اسلامى‌هاى ممنوع المطالعه در طول دو دهه قبل در ايران، آنگاه که از سازمان "توحيدى" و يا محفل جبهه ملى خود خسته ميشدند و خواهان "راديکاليسم" بيشترى بودند به آن چنگ مى انداختند. اين در عين حال همان مارکسيسم وارونه شده اى است که در آن انسان به مهره بلا اراده اى در "تکامل جامعه" بدل ميشود، همان به اصطلاح "مارکسيسمى" که به بهانه تکامل و ترقى تاريخى جامعه‌ها پرولتاريا را به دست کشيدن از اهداف و منافع ويژه خود و دنباله روى از "بورژوازى ملى و خرده بورژوازى ضد امپرياليست" فراخوان ميدهد. اين "مارکسيسم" حزب توده، راه کارگر و رنجبران است که وحدت کمونيستى دارد تحت عنوان "متدولوژى لنين" عرضه ميکند. در اين ديدگاه انسان بايد مانند وحدت کمونيستى شانس بياورد که تصادفاً در دوره اى زندگى کند که در آن پرولتاريا "تاريخاً اهميت بيشترى دارد" و تازه بايد به اندازه کافى براى تشخيص اين امر از "عالم اکبر" سرمايه دارى ايران هم شناخت داشته باشد، و گرنه مطابق معمولِ حزب توده از خيمه و خرگاه طبقات "تاريخاً" مهم ديگرى سر در ميآورد.

متاسفانه اين تفسير دترمينيستى از مارکس و مارکسيسم تاريخاً رواج بيشترى از درک صحيح از ماترياليسم پراتيک و ديالکتيکى مارکس داشته است. نظرات وحدت کمونيستى، که همانطور که اشاره کرديم در اساس با آموزش‌هاى رويزيونيسم مدرن اختلافى ندارد، پديده تازه و نوظهورى نيست. اين براى وحدت کمونيستى آموزنده خواهد بود اگر بداند که "اختلاف بلشويسم و منشويسم" در ١٩٠٥ نيز، دقيقاً اختلافى ميان ماترياليسم پراتيک و دخالت‌گر با ماترياليسم اسکولاستيک و انفعالى بود و وحدت کمونيستى متاسفانه نه فقط در تبيين خود از متدولوژى لنين نا موفق است، بلکه خود او و امثال او، موضوع انتقاد اين متدولوژى بوده اند.

ديديم که آنجا که کار به توصيف مرزبندى لنين با مارکسيسم علنى کشيد، وحدت کمونيستى در توضيح "متدولوژى لنين" عملاً به بن بست رسيد. لنين از تحليل اقتصادى مشابهى در باره شکلبندى اجتماعى روسيه به "نتايج سياسى" کاملاً متفاوتى رسيده بود. ظاهراً عوامل و انگيزه‌هاى "پيش بينى نشده" و مجهولى ناگهان لنين را از متدولوژى مربوطه (استنتاج استراتژى انقلاب از شکلبندى اجتماعى) منحرف کرد و او صرفاً به اظهارات "لجوجانه" اى در دفاع از ضرورت استقلال و رهبرى پرولتاريا در انقلاب بسنده کرد. وحدت کمونيستى از توضيح اين شيوه برخورد عاجز ماند و جالب اينجاست که در عين ناتوانى از جلوتر بردن تفسير خود اعلام داشت که همين اختلافات در "مباحثات بعدى لنين بر عليه منشويسم به اوج خود رسيد".

واقعيت اين است که " اختلافى" که در مباحثات لنين و منشويک‌ها به اوج خود رسيد، همان اختلاف ميان مارکسيسم و ماترياليسم پراتيک و دخالت‌گر از يکسو با تفسيرات آکادميک و انفعالى رايج از مارکسيسم بود. اين اختلاف نه فقط در جدل لنين با مارکسيسم علنى، بلکه همچنين بطرز بارزترى در مبارزه لنين عليه اکونوميست‌ها، بروز کرده بود. در مبارزه عليه منشويسم اين اختلاف به روشن ترين وجهى بصورت اختلاف بنيادى دو متدولوژى فرموله شد. لنين اکونوميسم، مارکسيسم علنى و منشويسم را دقيقاً از آنرو که هر سه در متدولوژى انفعالى واحدى در برخورد به مبارزه طبقاتى اشتراک داشتند، در يک قطب در برابر بلشويسم و دخالت‌گرى فعال کمونيستى بلشويک‌ها قرار ميدهد. لنين در ١٩٠٥ منشويک‌ها را ادامه طبيعى و منطقى اکونوميسم و مارکسيسم علنى تصوير ميکند. او در توضيح اختلاف ميان قطعنامه کنگره بلشويک‌ها و کنفرانس منشويک‌ها در خصوص شيوه برخورد به دولت موقت انقلابى در انقلاب ١٩٠٥، درست بر ريشه متدولوژيک اختلافات موجود در سوسيال دموکراسى روس انگشت ميگذارد:

"اين درست همان تمايزى است که مدت هاست مارکسيست هاى روسيه را به دو جناح تقسيم کرده است. در دوره قديمِ "مارکسيسم علنى"، بصورت جناح موعظه‌گر و جناح رزمنده و سياسى؛ و در دوره تولد جنبش توده اى بصورت جناح اقتصادى و جناح سياسى. از مقدمات مارکسيستى صحيح در مورد ريشه هاى اقتصادى عميق مبارزه طبقاتى بطور کلى و مبارزه سياسى بطور اخص، اکونوميست‌ها يکسره اين نتيجه را گرفته اند که ما بايد به جنبش سياسى پشت کنيم، توسعه آن را کند نمائيم، دامنه اش را محدود کنيم و اهدافش را تنزل دهيم. جناح سياسى برعکس از همين مقدمات نتايج متفاوتى گرفته است و آن اينست که هر چه ريشه‌هاى مبارزه جارى ما عميق تر باشد، ما بايد به همان درجه وسيع تر، محکم تر، قاطعانه تر و با ابتکار و انرژى بيشترى اين مبارزه را به پيش ببريم. اکنون نيز با همان اختلاف نظر مواجهيم، باشد که تحت شرايط ديگر و در شکل ديگرى. از اين مقدمات که انقلاب دموکراتيک مسلماً انقلاب سوسياليستى نيست، که فقرا و نيازمندان بهيچوجه تنها کسانى نيستند که در آن "ذينفع" اند، از اين حکم که (اين انقلاب) عميقاً ريشه در نيازها و ملزومات گريز‌ناپذير کل جامعه بورژوائى دارد از اين مقدمات ما اين نتيجه را ميگيريم که طبقه پيشرو بايد اهداف دموکراتيک خود را هر چه برجسته تر فرموله کند، اين اهداف را هرچه روشن تر و کامل تر بيان دارد، شعار فورى يک جمهورى را طرح کند و ايده لزوم برقرارى يک دولت موقت انقلابى و در هم کوبيدن بى رحمانه ضدانقلاب را وسيعاً ميان مردم اشاعه دهد. مخالفين ما، گروه ايسکراى نو، اما، از درست همين مقدمات نتيجه ميگيرند که استنتاجات دموکراتيک نبايد بصورت جامع بيان شود، که جمهورى ميتواند از زمره شعارهاى عملى حذف شود، که ما بايد از توده‌گير کردن ايده لزوم يک دولت موقت انقلابى امتناع کنيم، که صرف يک تصميم مبنى انعقاد مجلس موسسان ميتواند پيروزى تعيين کننده لقب بگيرد، که نيازى به در دستور قرار دادن وظيفه نبرد با ضد انقلاب يک هدف فعال ما نيست، بطوريکه ميتوان آن را با يک اشاره گنگ (و همانطور که خواهيم ديد با فرمولبندى غلط) به "پروسه مبارزه متقابل" غرق و حل کرد. اين زبان رهبران سياسى نيست، بلکه زبان بايگان هاى پير و پرچانه ثبت احوال است".
( لنين، دو تاکتيک... جلد ٩، ص ٤١-٤٠ تاکيدها از ماست. پرانتز در اصل است.)

اين، آن استدلالى است که بر مبناى آن لنين "نتايج سياسى" مارکسيسم علنى، اکونوميست‌ها و منشويک‌ها را "نميپذيرد"، آنچه در همان بدو امر جلب توجه ميکند اينست که لنين نه تنها هيچ اشاره اى، نه در اينجا و نه در کل کتاب "دو تاکتيک"، به اختلاف نظر در تحليل شکلبندى اقتصادى و اجتماعى روسيه نميکند، بلکه براى برجسته کردن اختلاف اساسى، اختلافى که بر سر متدولوژى دخالت‌گر بلشويسم و جايگاه مبارزه پيگير سياسى بر سر قدرت است، مدام، بى شک با درجه اى اغماض، بر يکسان بودن مقدمات و تحليل‌هاى اقتصادى در همه جناح‌هاى سوسيال دموکراسى، تاکيد ميکند. اختلاف تماماً به استنتاجات سياسى و عملى از مقدمات تحليلى مشابه ربط داده ميشود. اگر متدولوژى ويژه لنين آن طور "ديگرى" باشد که به زعم وحدت کمونيستى او به اقتصاد و مناسبات اجتماعى روسيه مى‌نگريسته است، لنين خود از اين متدولوژى بى خبر است. خود او بر خلاف و.ک اصرار ميورزد که همگان در سوسيال دموکراسى روسيه پايه‌هاى اقتصادى انقلاب دموکراتيک، خصلت بورژوائى اين انقلاب، محدوديت‌هاى آن و تفاوت‌هاى آن با انقلاب سوسياليستى را کمابيش يکسان و "درست" تحليل کرده اند. بلشويسم بر سر نتيجه‌گيريهاى سياسى و عملى با منشويسم در تقابل است. و اين شکل ديگر بروز اختلاف کهنه ميان جناح سياسى و رزمنده، يعنى بلشويک‌ها، با جناح‌هاى آکادميست و اکونوميست آن است که هر دو با منشويک‌ها در يک نقطه مشترکند: استنکاف از برخورد فعال به انقلاب دموکراتيک و مبارزه سياسى، پشت کردن به مساله تحول سياسى در يک انقلاب غير سوسياليستى، رها کردن مساله دولت و قدرت سياسى به بورژوازى و فراموش کردن نياز حياتى پرولتاريا به اينکه خواستهاى دموکراتيک به نهايت درجه بسط يابد و به نتيجه منطقى خود، يعنى يک دولت و يک جمهورى دموکراتيک منجر شود. دولتى که بايد، اگر کسى واقعاً دموکراسى ميخواهد، به مثابه ابزار در سرکوب دشمنان دموکراسى بکار گرفته شود. لنين اينجا گوئى مستقيماً وحدت کمونيستى را خطاب قرار ميدهد. کسانى را که از "سرمايه دارى بودن" ايران بر طبق جداول خود به ايده پوچ "در انقلاب سياسى قدرت از قشرى به قشرى ديگر در طبقه حاکمه منتقل ميشود"، ميرسند، کسانى را که تلاش براى اعمال رهبرى پرولترى بر انقلاب براى دموکراسى را به بهانه زير بناى اقتصادى و نوبت تاريخى طبقات، تخطئه ميکنند و از پيش به بورژوازى قول ميدهند که در مبارزه براى دموکراسى کارى به کار دولت، که مهمترين عامل در تضمين و يا نقض دموکراسى است، نخواهند داشت و در "اپوزيسيون" خواهند ماند.

اختلاف بلشويسم و منشويسم در انقلاب براى دموکراسى، قبل از آنکه اختلافى بر سر تحليل شکلبندى اجتماعى جامعه در حال انقلاب باشد، بر سر درک متدولوژى مارکسيستى در تحليل و عمل است. بى شک اينجا نيز بايد به خود مارکس برگشت، اما نه به نقد او از اقتصاد سياسى، بلکه به نقد او از فلسفه آلمانى، به نقد او از ماترياليسم مکانيکى، جبر گرايانه و يک جانبه پيش از او. لنينيسم تجسم عملى و ادامه دهنده اين رگه معين در تفکر مارکسيستى است، يعنى ماترياليسم ديالکتيکى، ماترياليسم فعال و دخالت‌گرى که مکان واقعى پراتيک انقلابى را در تحول جامعه ميشناسد و سمبل و مدافع آن جانبدارى فکرى و عملى است که تزهاى مارکس در باره فوئرباخ به عنوان شاخص متمايزکننده تفکر انقلابى از فلسفه اسکولاستيک طرح کرده است. و باز اين خود لنين است که ريشه اختلاف ميان بلشويسم و منشويسم را به تزهاى مارکس در باره فوئرباخ ميرساند:

"[قطعنامه] منشويک‌ها... بجاى آنکه اين نکته را روشن کند که پرولتاريا در حال حاضر چگونه بايد "روند انقلابى را به پيش براند"، بجاى توصيه کردن تدارک مشخصى براى مبارزه عليه بورژوازى هنگامى که عليه دستاوردهاى انقلابى قد علم ميکند، توصيفى کلى از يک پروسه بدست ميدهد. توصيفى که هيچ چيز راجع به اهداف مشخص فعاليت ما نميگويد. روش ايسکراى نو در بيان نظراتش، انسان را بياد نظر مارکس (که در تزهاى مربوط به فوئرباخ بيان شده است) درباره ماترياليسم قديم مياندازد. ماترياليسمى که با ايده‌هاى ديالکتيک بيگانه بود. مارکس ميگفت: فلاسفه جهان را به طرق مختلف تفسير کرده اند، مساله اما بر سر تغيير آن است. گروه ايسکراى نو هم درست به همين ترتيب، قادر است تحليل و توصيف قابل تحملى از پروسه مبارزه اى که در جلو چشمانشان در جريان است عرضه کند، اما بطور کلى عاجز از آن است که شعار درستى براى اين مبارزه ارائه کند. رهروان خوب و رهروان بد. آنها، با فراموش کردن رهبرى فعال و نقش هدايت کننده اى که ميتواند و بايد در تاريخ توسط احزابى که پيش شرط‌هاى مادى انقلاب را دريافته اند و خود را در راس اين طبقات پيشرو قرار داده اند، ايفا شود، درک ماترياليستى از تاريخ را به ابتذال ميکشند".
(همانجا، جلد ٩، صفحه ٤٤، پرانتز و تاکيد دو خطى در اصل است. مابقى تاکيدات از ماست )

آيا روشن نيست که خود لنين چگونه به اختلافات خود با منشويک‌ها مينگرد؟ همين درک پراتيک و ديالکتيکى از مارکسيسم و ماترياليسم تاريخى است که اساس متدولوژى لنين را ميسازد و نه توانائى او به عنوان مفسر صالح اقتصاد روسيه. سخن بر سر شناختن نقش و جايگاه عنصر فعاله انقلاب پرولترى در شکل دادن به تاريخ واقعى است، در به پيش راندن انقلاب و ايفاى نقش هدايت کننده توسط احزابى که خود را در راس طبقات پيشرو قرار داده اند. مشخص است که روشنفکر آکادميکى که تازه در دل انقلاب با چراغ در لابلاى اقتصاديات جامعه دنبال طبقه پيشرو و "مهم" ميگردد، چقدر با اين متدولوژى و اين نگرش بيگانه است.

آيا اين تاکيد ما (و لنين) بر نقش تعيين کننده عنصر فعاله يک تبيين ولونتاريستى از پروسه انقلاب نيست؟ آيا عنصر فعاله تا حد يک نيروى فعال مايشاء ارتقاء داده نشده است؟ (اين آن اتهامى است که غالباً به لنين وارد ميشود). پاسخ اين سوال منفى است. لنين از درک پيش شرطهاى مادى انقلاب توسط احزاب پيشرو سخن ميگويد. اين پيش شرط‌هاى مادى همان عينياتى است که در ذهن دترمينيستى منشويک‌ها و وحدت کمونيستى به قادر مطلق تبديل ميشوند. آن عينياتى که جداول و تعاريف از پيشى انقلابات و "ميشود" و "نميشود"‌هاى تاريخى منشويک‌ها و وحدت کمونيستى از آن استنتاج ميگردد. شرايط عينى در متدولوژى مارکس و لنين سر جاى واقعى خود قرار ميگيرد. عينيتِ فورى و بلاواسطه صغرا و کبراى استنتاج حرکت عنصر فعاله نيست، بلکه حدود و ثغورى بر دامنه عمل اين عنصر فعاله است. اين حدود و ثغور نه جدولى از تعاريف انقلاب و مقررات آن است، نه ليستى از طبقات به ترتيب اجراى نقش و "اهميت تاريخى" و نه ماتريس "همسائى" شيوه‌هاى توليدى ناب. اين حدود و ثغور آن موانع مادى اجتماعى، آن مجموعه اوضاع عينى اقتصادى و سياسى و آن محدوديت‌ها و عقب ماندگى‌هاى نسبى عنصر ذهنى انقلاب پرولترى است که دست زدن به يک عمل انقلابى فوراً سوسياليستى پيروزمند، يعنى دست زدن به قيام براى استقرار ديکتاتورى پرولتاريا و ضربه نهائى به مالکيت خصوصى را بطور بلافاصله ناممکن ميکند. اين جزء تعريفِ "مانع" است که ميتواند و بايد درنورديده شود. در رم باستان سطح نازل نيروهاى مولده يا قدرت مطلقه موانع انقلاب سوسياليستى محسوب نميشدند، زيرا اينها جزء خود شرايط و تعاريف مشخص کننده آن دوره تاريخى بودند. اما عقب ماندگى اقتصادى و يا استبداد، در قرن بيستم نه تعريف و مشخصه جامعه اين قرن، بلکه موانع راه تکامل و تحول انقلابى تاريخاً ممکن آنند. اينها اشکال اجتماعى هستند که در عين اينکه عينيت دارند، بطور مادى وجود دارند، اما نسبت به عصر خود "خارجى" اند، ضرورت تاريخى خود را از دست داده اند، موانعى بر سر تحول انقلابى تاريخاً ممکن همين جامعه اند. انقلاب دموکراتيک براى لنين پروسه اى است که در آن پرولتاريا قادر ميشود اين موانع را درهم بکوبد و خود را در شرايط عينى بهبود يافته و مساعدى براى انقلاب خويش قرار دهد. چرا "انقلاب"؟ زيرا مستقل از اراده و طرح از پيشى هر کسى، خود جامعه عليه وجوه گوناگون اين عقب ماندگى‌ها، اين وزنه‌هاى کهنه بر پاى خود، به يک تلاطم انقلابى کشيده شده است. چرا "دموکراتيک"؟ زيرا خواست دموکراسى و اصلاحات دموکراتيک انگيزه نيروهاى محرکه اين تلاطم است. زيرا علاوه بر پرولتاريا اقشار وسيع ديگرى در جامعه پا به عرصه مبارزه قهرآميز عليه وضع موجود نهاده اند. زيرا اين يک جنبش انقلابى همگانى است. و در اين مقطع در شکل همگانى خود چيزى فراتر از دموکراسى و اصلاحات دموکراتيک را هدف خود قرار نميدهد. وجود انقلاب و خصلت دموکراتيک آن را نه لنين، نه تروتسکى و نه مارکسيسم علنى هيچيک تعيين نميکنند. اين واقعه به همان درجه عينى است که خود روسيه و اقتصاديات و بافت طبقاتى آن. مساله تماماً بر سر برخورد حزب پيشرو به اين انقلاب است. حزبى که "شرايط مادى اين انقلاب را دريافته است". ماترياليسم مکانيکى و طبيعى‌- تکاملى منشويک‌ها که تاريخ تجريدى و جداول از پيش ساخته ذهنى را بر تاريخ واقعى مبارزه طبقات زنده مقدم ميدارد، ميکوشد، و گريزى از اين ندارد، که انقلاب را در قالب کليشه اى "انقلاب بورژوا- دموکراتيک" يعنى مرحله "تاريخى" اى که بنا به تعريف "بورژوازى رهبر انقلاب است" بگنجاند. لنين که از تاريخ واقعى و محصول عينى اين تاريخ يعنى پرولتاريا و نيازها و قدرت واقعى او حرکت ميکند، خواستار فراتر رفتن اين جنبش انقلابى از حد انتظارات و تمايلات بورژوازى است. و خواهان بسط آن به نهايت درجه تا حد انتظارات طبقه خويش، يعنى راديکال ترين نيروى واقعاً موجود اين انقلاب، است. طبيعى است که چنين شيوه برخوردى فراتر بردن و "به پيش راندن" انقلاب را وظيفه خود طبقه کارگر، که خواهان درهم کوبيدن قطعى موانع ضد دموکراتيک مبارزه طبقاتى است، قرار مى دهد. طبيعى است که اين ديدگاه براى اعمال رهبرى پرولتاريا بر جنبش انقلابى و تداوم اين رهبرى آنجا که جنبش قدرت سياسى را نيز تصرف کرده است، منتظر صدور هيچ مجّوز تئوريکى از جانب مفسرين منفعل مارکسيسم در ميان منشويک‌ها نميشود. سوال اساسى که لنينيسم در مقابل خود قرار ميدهد اين است که چگونه ميتوان به نيروى خود طبقه کارگر و با اتکا به آن نيروهاى اجتماعى ديگر که خواستار تحولات دموکراتيک جدى اند، اين موانع را به سريع ترين و کم مشقت ترين شکل ممکن برطرف کرد، و در ١٩٠٥ براى لنين اين تحليل مطلوبيت يک "انقلاب دموکراتيک" براى جمهورى را طرح ميکند. فرق اساسى ميان بلشويسم، که انقلاب دموکراتيک را به مثابه يک حرکت اجتماعى از زاويه سياست پرولتاريا در مبارزه طبقاتى تحليل ميکند، با منشويسم که اين انقلاب را از دريچه "تکامل جامعه روسيه" بررسى ميکند، طبيعتاً در استنتاجات سياسى و عملى خواهد بود. بلشويسم خودِ پرولتاريا را نيروى محرکه اصلى و رهبر مبارزه براى برطرف کردن اين موانع عينى وذهنى ميداند و او را به ايفاى اين نقش فراخوان ميدهد، حال آنکه منشويسم اين را وظيفه "تاريخ" و طبقات از لحاظ تاريخى حائز "اهميت" ميداند که نقش از پيش تعيين شده خود را در "تکامل" جامعه ايفا کنند، نوبت خود را بگذرانند و "محصول تاريخى" خود را تحويل بدهند. تا تازه پرولتاريا وارد عمل بشود و پرده آخر نمايش را به فرجام برساند. در ديدگاه منشويک‌ها دخالت پرولتاريا در "رهبرى جنبش هاى غير سوسياليستى" اين پروسه "تکامل تاريخى" را مخدوش ميکند، "ميان بر زدن به تاريخ" ممکن نيست، جداول و تئورى‌ها را به هم ميريزد و دست آخر، پرولتارياى عجول را به ابزار (خر سوارىِ) همان تحولات غير پرولترى در جامعه تبديل ميکند که به حکم شرايط عينى، جامعه بايد "جبراً" از سر بگذراند. در تمام کتاب "دو تاکتيک" لنين بحث بر سر همين دو نگرش و دو متدولوژى است.

اگر دقت کنيم مى بينيم که اتفاقاً اين منشويک ها هستند که استراتژى انقلاب روسيه را صرفاً ومستقيماً از اقتصاد روسيه (حال با "همسائى" يا بى "همسائى") استنتاج کرده اند، و نه لنين. عقب ماندگى سرمايه دارى در روسيه براى منشويسم حکمى براى عقب نگهداشتن عمل و پراتيک سياسى پرولتاريا در روسيه است. براى لنين اولاً همانطور که گفتيم اقتصاديات ماخذ استنتاج پراتيک انقلابى نيست، بلکه شرط و شروط اين پراتيک را ترسيم ميکند و ثانياً، چه "اقتصاد روسيه"، چه پرولتاريا هر دو در متنى بين المللى مد نظر قرار ميگيرند. اينکه لنين در ابتداى کتاب توسعه سرمايه دارى در روسيه از روابط جهانى اين اقتصاد بدليل تاثير اقتصادى اندک آن انتزاع ميکند، ابداً به معنى اين نيست که لذا او "انقلاب روسيه" را نيز امرى صرفاً روسى در نظر ميگيرد. براى لنين انقلاب روسيه عرصه اى از "انقلابات پرولترى قرن نوزدهم" است که تازه با اندکى تاخير کارش به قرن بيستم کشيده است. آغاز عصر انقلاب پرولترى را مارکس از اقتصاد روسيه نتيجه نگرفته بود. نقش تاريخى پرولتاريا در انقلاب اجتماعى عصر جديد را مانيفست کمونيست به اعتبار ظهور سرمايه دارى و پرولتر صنعتى بعنوان پديده‌هائى جهانى اعلام کرده بود. طبقه کارگر نيز بنا به تعريف و قطعاً بنا به درک لنين از آن، طبقه اى بين المللى است. انقلاب روسيه عرصه اى از انقلاب اين طبقه است. با اين نقطه عزيمت تاريخى‌- جهانى، لنين طبعاً نقش رهبرى پرولتاريا در جبهه انقلاب روسيه را فرض ميگيرد. او عنصر انقلاب پرولترى است و براى آنکه بفهمد چه کسى در روسيه بايد انقلاب کند و انقلاب بايد به چه نتيجه اى برسد نه از اقتصاد روسيه، بلکه بدواً از خود (پرولتاريا)، از عصر انقلاب خود و از بيانيه اعلام موجوديت خود (مانيفست کمونيست) آغاز ميکند. تنزل دادن رابطه اقتصاد و سياست به يک رابطه "ملى" که هر بار بايد در هر کشور از نو محک بخورد، از تحريفات بورژوائى ايست که در مارکسيسم به عمل آمده است. نه وحدت کمونيستى و نه پيش‌کسوتان شان در ميان منشويک‌ها مجاز نيستند که "انقلاب پرولترى" و "رهبرى پرولتاريا" در انقلابات عصر ما را به اعتبار عقب ماندگى اقتصادى در اين يا آن تک کشور محدود کنند. طبقه کارگر طبقه اى جهانى است، سرمايه دارى نظامى جهانى است، انقلاب پرولترى پديده اى جهانى است و لذا پرولتاريا در هر کشور براى ايفاى نقش پيشرو تاريخى خود لازم نيست هر بار از نو از اداره آمار و ثبت احوال کشور مربوطه و زير نگاه موشکاف ناظران "بيطرفى" از نوع وحدت کمونيستى اسناد و مدارک مُهر و امضاء شده دال بر کافى بودن تعداد دودکش‌هاى کارخانه‌ها و در صد کارگران صنعتى در کل جمعيت، "اهميت" طبقه کارگر در اقتصاد و غيره تحويل بگيرد و به مراجع صالحه در اردوگاه ليبراليسم چپ عرضه کند.[٧]

تمام رفرميسم و سازشکارى طبقاتى منشويسم در اين است که اولاً سياست را بطور يکجانبه از اقتصاد استنتاج ميکند و ثانياً، اين استنتاج را صرفاً در مقياس ملى و کشورى انجام ميدهد. و اين همان دو رکنى است که وحدت کمونيستى به زعم خود به عنوان متدولوژى لنين برشمرده است. آرى اگر سخن بر سر "تکامل جامعه روسيه" در انزوا از واقعيات و مناسبات جهانى بود، اگر "جهان" به روسيه و ترکيب طبقاتى روسيه منحصر بود، اگر پرولتارياى صنعتى فى الحال در مقياس جهانى به طبقه پيشرو عصر خود بدل نشده بود، و بعلاوه اگر وظيفه حزب پيشرو اين بود که بر اين مبنا سير تاريخ روسيه را تفسير کند، آنگاه شايد عرضه کردن پروسه انقلاب در روسيه عقب مانده بعنوان تحول مرحله بندى شده جامعه از فئوداليسم به سرمايه دارى و از سرمايه دارى به سوسياليسم به ترتيب تحت رهبرى بورژوازى و سپس - سر نوبت خود- توسط پرولتاريا محلى از اعراب داشت. اما جهان به روسيه منحصر نيست. همانطورى که بورژوازى روسيه صرفاً از سر اقتصاديات روسيه به هوس پارلمان نيافتاده است (و لابد پارلمان انگليس را هم ديده و پسنديده است)، پراتيک پرولتارياى روسيه نيز صرفاً ترجمه سياسى اوضاع و موقعيت و "اهميت" اقتصادى خود او نيست. عصر انقلاب پرولترى نيز از روسيه استخراج نشده است، و اين عصر به معناى آنست که آن سناريوى مرحله اى مکانيکى ديگر ربطى به ماترياليسم تاريخى ندارد. در ١٩٠٥ "ماترياليسم تاريخى" در گام اول يعنى مفروض گرفتن ضرورت نقش رهبرى پرولتاريا بر تحولات انقلابى در کليه جوامع، چه در اپوزيسيون و چه در فرداى پيروزى اين اپوزيسيون در ساختار دولت، اعم از اينکه اين تحولات انقلابى فوراً و بلاواسطه سوسياليستى باشند يا خير، زيرا اين تحولات ديگر به حکم شرايط عينى و تاريخى بين المللى نه اجزاء انقلابات بورژوا‌- دموکراتيک کلاسيک، بلکه مقدمات انقلاب سوسياليستى پرولتاريا هستند.

خلاصه کنيم.

وحدت کمونيستى در تبيين متدولوژى لنين عام ترين و اساسى ترين ارکان آن را تماماً وارونه ميکند:

١- نقطه عزيمت لنين را که همان مفروض گرفتن وجود عينى و اهميت تاريخى پرولتاريا به مثابه رهبر انقلابات عصر حاضر است، نقض ميکند، اين فرض لنينيسم، در دستگاه فکرى وحدت کمونيستى به يک "تابع" و "نتيجه" تبديل ميشود که بايد از تحليل اوضاع اقتصادى استنتاج شود.

به اين ترتيب وحدت کمونيستى جانبدارى طبقاتى را با تفسير ماوراء طبقاتى عينيت جايگزين ميکند. تحليل‌گر مجدداً در موضع مفسر و داور بى طرف "اهميت تاريخى طبقات"، قرار ميگيرد که خود به شخصه در ايجاد تحولات معين ذينفع نيست و صرفاً از "علم" و استنتاجات "علمى" از عينيات تبعيت ميکند.

٢- بر اين مبنا دترمينيسم اقتصادى جايگزين ماترياليسم پراتيک ميشود. دست و پاى عنصر فعاله بريده ميشود، نقش او در به پيش راندن تاريخ واقعى تحت الشعاع مقدرات محتوم ناشى از اوضاع اقتصادى قرار ميگيرد.

٣- اين دترمينيسم اقتصادى، بعلاوه با محدود ماندن در ابعاد کشورى و ملى، (استنتاج استراتژى انقلاب از شکلبندى اجتماعى و درک شکلبندى اجتماعى در مقياس صرفاً ملى) عرصه عمل را باز هم بر پرولتاريا تنگ تر ميکند. از لحاظ عملى در يک کشور عقب مانده (نظير روسيه ١٩٠٥) اين تفکر به عقب کشيدن انقلاب و عمل انقلابى تا حد تبعيت و دنباله روى از رفرميسم و ليبراليسم بورژوائى مى انجامد.

اين متدولوژى ماحصل منطقى خود را در استنتاجات آشکارا منشويکى به بار ميآورد. متدولوژى وحدت کمونيستى بطور پيگير توسط منشويک‌ها بکار رفت. خود وحدت کمونيستى براى آنکه در مقابل لنين قرار نگيرد و برخورد خارج از "قاعده و انتظار" او به انقلاب دموکراتيک و رهبرى پرولتاريا در جنبش غير سوسياليستى را با مواضع خود سازگار نشان دهد، ناگزير شده است در محدوده همين متدولوژى عينيات را دستکارى کند، اقتصادى بتراشد که مواضع لنين را "ايجاب ميکرد". اقتصادى که به موقع فئودالى و به موقع سرمايه دارى است. انقلابى بتراشد که به موقع دموکراتيک و به موقع سوسياليستى است. و لنينى که به موقع مارکسيست علنى و به موقع هوادار فرمولبندى‌هاى تروتسکى است!

اما همانطوريکه در همان نقل قول کوتاه از مقاله "برنامه ما" و در نقد خود لنين از انفعال متدولوژى منشويک ها و اکونوميست‌ها ديديم، توضيح مواضع لنين بسيار ساده تر از اينهاست. در عصر انقلاب پرولترى، پرولتارياى روسيه بعنوان جزئى از ارتش جهانى طبقه کارگر در روسيه با موانعى روبروست که اقدام سوسياليستى فورى او را ناممکن ميسازد. اما انقلاب ديگرى، يک انقلاب دموکراتيک همگانى، که بنا بر خصلت خود دقيقاً اين موانع را هدف ميگيرد نه فقط ممکن است، بلکه فى الحال در آغاز قرن، در شرف وقوع است. پرولتاريا نه فقط نبايد به دليل خصلت غيرسوسياليستى اين انقلاب از آن کنار بکشد، نه فقط نبايد به حکم جداول تئوريک منشويکى رهبرى آن را به بورژوازى بسپارد، بلکه بايد در آن به مثابه رهبر شرکت کند، زيرا تنها خود او، خود پرولتارياست که ميتواند به اين انقلاب آن خصلت ارزشمندى را ببخشد که در عصر انقلاب پرولترى واقعاً داراست، يعنى تبديل شدن به مقدمه و زمينه اى براى رشد انقلاب سوسياليستى، انقلاب اخص طبقه کارگر، در غير اين صورت انقلاب ١٩٠٥ به يک رفرم دم بريده، عقب از تاريخ واقعى، بدل ميگردد که حداکثر کاريکاتورى از "انقلاب کبير" بورژوا دموکراتيک قرون گذشته خواهد بود. اگر پرولتاريا بايد به مثابه رهبر در اين انقلاب شرکت کند، طبعاً بايد به مثابه رهبر در دولت ناشى از اين انقلاب نيز شرکت کند، زيرا انقلاب بر سر قدرت سياسى است و قدرت سياسى ابزار درهم کوبيدن "از بالاى" مقاومت ضد انقلاب است.

اين آن نحوه اى است که يک رهبر انترناسيوناليست طبقه کارگر در جبهه انقلاب روسيه مى انديشد، اين آن نحوه اى است که خود او ديدگاهش را تشريح کرده است. و همين درک روشن است که قرار است در لابلاى جمله‌پردازيهاى بى محتوا در باره "همسائى و عدم همسائى"، رابطه "اقتصاد و سياست" و امثالهم گم و گور شود تا ليبرال چپ امروزى، اين محصول منطقى منشويسم پس از گذشت ٨٠ سال بتواند خود را بنام کمونيسم و بنام لنين آويزان نگاه دارد.

٭ ٭ ٭

اين بخش را اينجا تمام ميکنيم. براى تکميل بحث، ضميمه مستقلى در باره نظرات اقتصادى وحدت کمونيستى در پايان همين بخش آورده ايم. همانطور که قبلاً توضيح داديم، پاشنه آشيل "تئورى تدارک انقلاب" مساله شيوه برخورد به قدرت سياسى در انقلاباتى است که در آن شرايط براى استقرار ديکتاتورى پرولتاريا آماده نيست.

در بخش بعد به مساله "قدرت سياسى" ميرسيم و بطور مشخص به اين نکات مى پردازيم.

١) درک وحدت کمونيستى از رابطه دموکراسى وسوسياليسم. اين مساله اى است که در تفکر لنين در خصوص استراتژى عملى انقلاب پرولترى نقش تعيين کننده اى دارد. وحدت کمونيستى در تفسير خود از لنين همانطور که ديديم، مطلقاً اين مساله را از قلم مياندازد و در "تئورى تدارک" خود رابطه دموکراسى و سوسياليسم را وارونه ميکند. بهر حال صرفنظر از هر تبيين تئوريک، وحدت کمونيستى در انقلاب ٥٧ خود را ملزم به مبارزه براى دموکراسى و حقوق دموکراتيک يافت. در بخش آتى خواهيم ديد که چگونه در اين چهارچوب مشخص، "تئورى تدارک انقلاب" به طور عملى به معدودى مطالبات نيم بند ليبرالى ترجمه شد.

٢) مساله دولت موقت انقلابى. آيا دولت انقلابى يک اتوپى است؟ در بخش بعد خواهيم ديد که چرا مبارزه انقلابى براى دموکراسى به زعم وحدت کمونيستى نبايد به مطالبه يک دولت دموکراتيک انقلابى به مثابه يک هدف تاکتيکى ارتقاء يابد و در همين رابطه توصيف وحدت کمونيستى از محتواى پيروزى "انقلاب سياسى" را دقيق تر بررسى خواهيم کرد. (در مقاله "دولت در دوره‌هاى انقلابى" در همين شماره به نکاتى در همين رابطه اشاره کرده ايم) بعلاوه به يک استدلال عتيقه وحدت کمونيستى عليه ايده دولت موقت انقلابى خواهيم پرداخت، که قبلاً به همين صورت توسط پارووس فرموله شده و توسط لنين جواب گرفته است. سوالى که بايد به آن پاسخ بدهيم اين است "اگر طبقه کارگر در راس يک انقلاب دموکراتيک قرار بگيرد و در دولت انقلابى دست بالا داشته باشد، چرا اين به معناى انقلاب سوسياليستى نيست"، و يا به بيان تئوريک تر، " اگر پرولتاريا نيروى محرکه و عنصر فعال يک انقلاب دموکراتيک و سوسياليستى هر دو است، آنگاه چگونه ممکن است شرايط ذهنى براى يکى آماده باشد و براى ديگرى نباشد". ذهنى گرائى و آکادميسم ذاتى اين "ابهام" را خواهيم شکافت.

٣) به همين ترتيب تاکتيک تبديل شدن به "اپوزيسيون متشکل پس از انقلاب"، نيز فرمولبندى نوينى نيست. اين تز قديمى منشويک‌هاست و ما به سهم خود به خصلت بورژوا‌- ليبرالى اين سياست خواهيم پرداخت.

٤) و بالاخره بايد به خود وحدت کمونيستى بعنوان يک عينيت "خارج از ذهن" و يک آگاهى "ماترياليزه شده" نگاهى انداخت. در بخش بعد با استناد به اعلاميه‌ها و مقالات تاکتيکى اين جريان مکان عملى و واقعى آن را در ميان نيروهاى اپوزيسيون جمهورى اسلامى نشان خواهيم داد. اينجا با عواقب سياسى راست روانه فرمولبندى‌هاى تئوريک وحدت کمونيستى بيشتر آشنا خواهيم شد.


منصور حکمت


بسوى سوسياليسم، دوره دوم، شماره ٢ - آذر ١٣٦٤ - صفحه ٨٦ تا ١٣٩

         
در نقد وحدت کمونيستى: آناتومى ليبراليسم چپ در ايران

يادداشت‌ها

[١]- توهم پراکنى‌هاى وحدت کمونيستى درباره خمينى و بطور کلى "مذهبيون" باصطلاح "مبارز" يکى از نمونه‌هاى برجسته ليبراليسم عملى وحدت کمونيستى است. شايد دوستان دلگير شوند اگر ما بخاطرشان بياوريم که براى مثال در اين خصوص در آذرماه ٥٧ در رهايى شماره ٣ چه‌ها گفته اند:

"[خمينى] مرگ خود را در تبعيد ميديد و براى آن بخاطر پيشبرد اعتقادات خود آماده بود. و اين جنبه مثبت اوست... او معتقداتى داشت و براى آنها مبارزه کرده بود و عواقب آن را نيز پذيرفته بود. تا اينجا و از اين جنبه، رويه او از ‌نظر همه مبارزين قابل احترام است [!]. در اين روال نه تنها مذهبى‌هاى آگاه[!]، بلکه نيروهاى غيرمذهبى کمونيستها همواره از او حمايت ميکردند. نه تنها سازمانهاى سياسى بلکه سازمانهاى دانشجويى خارج کشور که امکان ابراز نظر علنى داشتند، پيام ساليانه به خمينى را فراموش نمينمودند... آنچه براى کمونيستها برجستگى داشت قاطع بودن خمينى در مبارزه ضد رژيمى بود[!]... مناسبات طرفين در حد مناسبات عناصر مذهبى مبارز و کمونيستها در بسيارى نقاط دنيا[!] بصورتى مناسب [براى چه کسى؟!] بود[!]."
(رهايى ٣ صفحه ٣٥)

"آيت الله خمينى بخوبى واقف است - و اين اولين درس منطق براى کسى که مانند ايشان استاد منطق ميباشد - که اقدامات و اشتباهات جزئى از هواداران يک آرمان شامل حال کل آنها نميشود. اگر مردم عامى نتوانند به چنين تفکيکى قائل شوند، آيت الله خمينى استاد منطق از درک آن عاجز نبايد باشد."
(همانجا صفحه ٣٨)

و البته "مبارزه ضد رژيمى" و "استاد منطق" قاعدتا بايد به موهبت اخلاقيات پاک "صدر اسلامى" هم آراسته باشد:

"[مبارزات هزاران کمونيست شريف] را بدون چشم‌پوشى از هرگونه اخلاق و ايمان - و منجمله اخلاق و ايمان صدر اسلامى [واقعا که دستتان درد نکند!] که مورد توجه آقاى خمينى است - نميتوان ملهم از امپرياليسم خواند... آيت الله خمينى نشان داد... [که در حکومت او] حتى از انصاف و عدالت صدر اسلامى[!] خبرى نيست."
(صفحه ٣٩)

جمهورى دموکراتيک انقلابى يک "توهم" است، اما آنچه خوانديد عين "آگاهى" اى است که براى "تدارک انقلاب سوسياليستى" بايد "ماترياليزه" بشود! و کاش کار به همينجا ختم ميشد:

"ما عامدانه در چند ماه پيش که اولين اعلاميه ضدکمونيستى خمينى منتشر شد از موضع‌گيرى علنى خوددارى کرديم و کوشش خود را معطوف به توضيح مسائل براى

مذهبى‌هاى مبارز و صديق و حتى عده اى از نزديکان خمينى نموديم." (صفحه ٤٠)

احسنت به اين "تدارک انقلاب سوسياليستى"! اين گفته‌ها بايد بعنوان تعريف مجسم توهم پراکنى و اپورتونيسم در فرهنگ اصطلاحات سياسى ثبت شود.

"ظاهرا مباحثى که تکيه اساسى را بر وجوه انقلابى اسلام [ترا بخدا يکى را نام ببريد] ميگذارد مورد قبول سلسله‌مراتب روحانى نيست." (صفحه ٤٠)

تقصير روحانيت نيست. اين وجوه "انقلابى" کشف بورژوازى قرن بيستم است که دنبال ابزار براى سازماندهى راست آنتى‌کمونيست ميگردد و در اين ميان روى ليبراليسم و انقلابيگرى "ضد رژيمى" محدودنگرانه امثال وحدت کمونيستى سرمايه‌گذارى ميکند.

و بالاخره براى آنکه مرز حضرت آيت الله "منطقى، ضد رژيمى و صدر اسلامى" با آيت الله‌هاى ديگر مخدوش نشود، اضافه ميشود که:

"يک نکته ديگر را نيز بايد در اين زمينه توضيح دهيم [خدا رحم کند!]... اگر ما بخاطر احترام نسبت به مبارزات ضد رژيمى آيت الله خمينى از بهتان زنى‌هاى او احساس خشم ميکنيم، در مورد آن شيادانى [يعنى جريان اسلامى منهاى خمينى، منهاى "مذهبيون مبارز"، منهاى "نزديکان خمينى"] که با رژيم مبارزه نکرده به کارزار آنتى‌کمونيسم پيوسته اند... چيزى جز احساس نفرت نداريم."(همانجا صفحه ٤٣)

اما با خواندن اين سطور مبادا فراموش شود که:

"ما از سالهاى گذشته بر اين نظر بوده ايم که تنها انقلاب اجتماعى ايران انقلاب سوسياليستى است." (صفحه ٤٥) [شوخى مى‌فرمائيد!]



[٢]- در خصوص توهم‌پراکنى وحدت کمونيستى به مجاهدين منابع چنان زياد و نمونه‌ها چنان فراوانند که انسان از فرط وفور در مضيقه ميافتد. فقط بعنوان يک نمونه به مقاله "شوراى ملى مقاومت تنها آلترناتيو ممکن" در انديشه رهايى شماره ١، اسفند ١٣٦٢ رجوع کنيد.

[٣]- رفقائى که مباحثات سالهاى پس از قيام را شاهد بوده اند، حتما ماجراى پلميک راه کارگر و رزمندگان بر سر "چه طبقه اى بايد در انقلاب حاضر نابود شود" را بياد دارند. اتحاد مبارزان کمونيست در بسوى سوسياليسم در مقاله اى (در دو شماره) تحت عنوان رزمندگان و راه کارگر، جدال بر سر تحقق سوسياليسم خلقى، به اين پلميک برخورد نمود. واقعيت امر اين بود که راه کارگر و رزمندگان به جرگه مدافعان "راه رشد غيرسرمايه دارى" پيوسته بودند. اينها به اين نتيجه رسيده بودند که بدون ديکتاتورى پرولتاريا، با يک دولت خلقى ميتوان "سرمايه دارى را از بين برد" و "بورژوازى را نابود ساخت". ما اين لفاظى چپ را که پوششى براى چرخش به راست، به سمت حزب توده، بود افشا کرديم. وحدت کمونيستى که گويا هرگز قرار نيست مساله "دولت" و "قدرت سياسى" را درک کند، در جدل رزمندگان و راه کارگر رنگى از تز "ما از اول گفته بوديم انقلاب اجتماعى ايران سوسياليستى است" ميديد. و لذا در مورد اين جدل چنين اظهار نظر مينمايد:

"در برخورد با نظرات رفقاى رزمندگان گفته ايم که ضرورت‌هايى که اينان به آن دست‌يافته اند، در واقع ضرورت انجام يک انقلاب ضدکاپيتاليستى يا سوسياليستى است. بعبارت ديگر اين رفقا نقطه عزيمت تئوريک شان... تئورى پيش ساخته دموکراتيک بودن انقلاب (کدام انقلاب؟!) بوده است، معهذا فشار واقعيات و مبارزه طبقاتى و مشاهده عملکرد بورژوازى و خرده بورژوازى حاکم بايد سرمايه دارى (وابسته) را سرنگون کند و اين اعتقاد با تئورى قبلى شان تناقض دارد. از نظر ما وظيفه ايشان اين است که براى رفع اين تناقض تئورى خويش را در مورد دموکراتيک بودن انقلاب مورد تصحيح و تجديد نظر قرار دهند و با ضروريات انقلاب ايران که خود مقدارى از آنها را درک کرده اند هماهنگ سازند..."
(نقد نظرات ا.م.ک، صفحه ٨٤)

مى بينيد که صِرف لفاظى درباره "انقلاب سوسياليستى" براى آنکه وحدت کمونيستى عضو جديدى براى باشگاه "تدارک انقلاب سوسياليستى" پيدا کند کافى بوده‌ است. ما در مقابل، مواضع رزمندگان را زمينه‌هاى تئوريک براى چرخش به راست در سياست ناميديم چرا که بجاى آنکه رابطه انقلاب ٥٧ با انقلاب سوسياليستى و ديکتاتورى پرولتاريا را درک کند، ميخواهد در يک "انقلاب خلقى" و با يک "دولت خلقى" بدون نياز به انقلاب سوسياليستى و ديکتاتورى پرولتاريا "سرمايه دارى و بورژوازى را نابود سازد". وحدت کمونيستى تجاهل ميکند و موضع آنروز ما را اينگونه وارونه ميکند:

"اما رفقاى ا.م.ک با سر و صدا راه  انداختن و ايرادهاى "آکادميک" گرفتن... از رزمندگان و راه کارگر ميخواهند "آموزشهاى سوسياليسم علمى و مارکسيسم انقلابى" راست روانه ايشان را که تحت "لفاظى‌هاى چپ" پنهان شده نقض نکنند و انقلاب را صرفا براساس کتابهايى که امک از حفظ کرده است [که لابد يکى از آنها مانيفست کمونيست است] انجام دهند يعنى فعلا از سرنگونى سرمايه دارى چشم بپوشند.[!!]"
(همانجا صفحه ٨٥)

چند هفته بيشتر طول‌ نکشيد تا "راست" و "چپ" معلوم شود. نويسندگان همان سطور در رزمندگان صريحا از راه رشد غيرسرمايه دارى دفاع کردند و از راست انشعاب کردند تا دست در دست راه کارگر سوسيال شوونيسم در قبال جنگ ايران و عراق و "همسويى" با جمهورى اسلامى "در دفاع از استقلال ميهن" را فرموله کنند. تاريخ واقعى بر ارزيابى ما صحه گذاشت. نظرات رزمندگان يک زمينه سازى تئوريک براى جهتگيرى راست روانه و "توده ايستى" بود. و درست در همين هنگام است که قند در دل وحدت کمونيستى آب ميشود و با اين جريان احساس نزديکى ميکند. اما متاسفانه و.ک نه در آن زمان و نه اکنون از اين ماجرا درسى نگرفته است. دوستان در همان زمان به ارابه "ملاحظه کارانى" که نامه سرگشاده ما را به فعالين رزمندگان براى تصفيه اين جريان راست "سازمان شکنانه" خواندند جَستند، و امروز در آخرين شماره رهايى دوباره ناتوانى خود را از درک همين واقعيات به نمايش ميگذارند. تجربه رزمندگان و مواضع وحدت کمونيستى گواه ديگرى است بر اين واقعيت که نزديک شدن به مواضع وحدت کمونيستى مستلزم "لفاظى چپ" و "چرخش به راست در عمل سياسى" است. سخن گفتن از "انقلاب اجتماعى ايران سوسياليستى است" و درگوشى سخن گفتن با "نزديکان آيت الله" در مورد ضرورت اتحاد عمل "مذهبيون مبارز" و "کمونيستها" دو روى سکه واحد ليبراليسم چپ در ايران است.

[٤]- براى توضيح بيشتر در اين مورد رجوع کنيد به مقاله "دولت در دوره‌هاى انقلابى" در همين شماره.

[٥]- در مورد نظر صريح لنين در مورد خصلت "دموکراتيک" دولت موقت انقلابى و مساله ديکتاتورى "دو طبقه" رجوع کنيد به "دو تاکتيک..." کليات آثار انگليسى، جلد ٩ بويژه صفحات ٥٦ و ٨٤. صرفا براى آنکه پوچى "تذکر اصطلاحى" وحدت کمونيستى به لنين روشن شود، يک نمونه از نظر خود لنين را اينجا نقل ميکنيم:

"پيروزى قطعى انقلاب بر تزاريسم" به معناى برقرارى ديکتاتورى انقلابى‌- دموکراتيک پرولتاريا و دهقانان است... اين پيروزى قطعا يک ديکتاتورى خواهد بود... بدون يک ديکتاتورى درهم‌ شکستن مقاومت [ملاکين، بورژوازى بزرگ و تزاريسم] و سرکوب تلاشهاى ضدانقلابى غيرممکن است. اما اين ديکتاتورى البته يک ديکتاتورى دموکراتيک خواهد بود و نه سوسياليستى. اين ديکتاتورى قادر نخواهد بود (بدون يک سلسله مراحل تحول انقلابى) بر بنيادهاى سرمايه دارى تاثير بگذارد."
(دو تاکتيک صفحه ٥٦)

اين موضوع را در قسمت بعدى مقاله به تفصيل خواهيم شکافت.

[٦]- رجوع کنيد به تزهاى مارکس درباره فويرباخ. در مورد عبارت "ماترياليسم پراتيک" رجوع کنيد به "ايدئولوژى آلمانى، لودويک فوئرباخ، تقابل نگرش ماترياليستى و ايده آليستى"، (منتخب سه جلدى آثار مارکس و انگلس، انگليسى، صفحه ٢٧):

"در واقعيت براى ماترياليست پراتيک، يعنى کمونيست، مساله بر سر به انقلاب‌کشيدن جهان موجود است، مساله بر سر هجوم بردن و تغيير دادن پديده‌هاى موجود است."
(تاکيد در اصل است)



[٧]- نمونه برخورد وحدت کمونيستى به کردستان اين تلقى ناسيونال‌- صنعتى را افشا ميکند. استنباط حضرات از "شکل بندى اجتماعى" کردستان، ايشان را به مواضع محيرالعقولى در قبال مبارزه کمونيستى و انقلابى در اين سرزمين کشانيده است. ظاهرا کردستان جايى است که نه طبقه کارگر، بلکه حزب دموکرات "تاريخا مهم" ارزيابى شده است! در مورد پاسخ ما به اظهارات وحدت کمونيستى در مورد وجود و عدم وجود پرولتاريا در کردستان رجوع کنيد به مقالات شعيب زکريايى و منصور حکمت بترتيب در ضميمه "پيشرو" شماره ٩ و "کمونيست" شماره ٢٣.


بسوى سوسياليسم، دوره دوم، شماره ٢ - آذر ١٣٦٤ - صفحه ٨٦ تا ١٣٩

hekmat.public-archive.net #0520fa.html