Status             Fa   Ar   Tu   Ku   En   De   Sv   It   Fr   Sp  
              بخش اول     بخش دوم     ضميمه

در نقد وحدت کمونيستى:
آناتومى ليبراليسم چپ در ايران

(بخش اول)


مقدمه

از جمله جرياناتى که در مخالفت با حزب کمونيست (با مواضع تئوريک - سياسى و پروسه عملى تشکيل آن هر دو) اظهار نظر نموده اند يکى هم سازمان وحدت کمونيستى است. در اين ميان پاسخگويى به انتقادات وحدت کمونيستى و نقد نظرات اثباتى اين سازمان به نظر من جايگاه خاص خود را دارد. زيرا، اولا، وحدت کمونيستى يک گرايش فکرى تعريف شده و جاافتاده را نمايندگى ميکند که عليرغم انحرافش از مارکسيسم، در جاى خود کمابيش ثابت است و نوسان نمى کند، و يا به عبارت دقيقتر، انحرافات سياسى و عملى اين جريان، حاصل استوارى و استحکامش بر درک انحرافى ثابتى از مارکسيسم و انقلاب پرولترى است. بنابراين وحدت کمونيستى در جاى ويژه خود در طيف کلى سازمانهاى مدعى کمونيسم پا برجاست، و براى دوام خود نيازى به افت و خيزهاى سياسى جامعه بيرون از خود ندارد. ثانياً، وحدت کمونيستى دستگاه فکرى خود را، برخلاف پوپوليستهاى سنتى ايران، با التقاط عجولانه از نظرات مد روز اين و آن ابداع نکرده است، آنرا از نيازهاى اين و يا آن جنبش معين و يا اين و يا آن مرحله معين از جنبش توده اى در ايران استخراج نکرده است و برخلاف بخش اعظم مخالفين کنونى ما، به فراخور نيازهاى رشد سازمانى و يا تبليغاتى در آن تجديد نظر نميکند. وحدت کمونيستى بر انديشه و نياز "بومى" متکى نيست، صاحب مطلق العنان و تام الاختيار دستگاه فکرى خود نيست، بلکه نماينده جريان فکرى معينى از ليبراليسم چپ است[١] که سردمداران و نمايندگان صاحب مکتب اروپايى خود را دارد. نقد وحدت کمونيستى ميتواند سر آغازى براى برخورد به اين طيف در اروپا نيز باشد. و بالاخره، در اين مقطع معين، با بر ملا شدن محدودنگرى‌هاى سوسياليسم خلقى و ورشکستگى عملى پوپوليسم در ايران، سازمان وحدت کمونيستى بيش از پيش به قطب و ملجاء نوع معينى از پشتيبانى سياسى در"چپ" ايران تبديل ميشود. شکاکيت در مبانى و عملکرد پوپوليسم همواره فرد را به مارکسيسم انقلابى نميرساند. اگر يک انقلاب زنده و حى و حاضر با ندانم‌کارى‌هاى پوپوليستى به باد رود، پوپوليست سرگردان و مأيوس ميتواند در سازمان وحدت کمونيستى، يا لااقل تحت توجهات تاييدآميز آن، پروسه بازانديشى درباره "انقلاب سوسياليستى" بطور کلى و مجرد، جريان تسويه حساب با محدودنگرى‌هاى "جهان سومى" پيشين خود، و بالاخره شکاکيت آکادميک نوظهور خود را که امروز در ميان تبعيديان "چپ" ايران در اروپا رونق دارد، بدون عذاب وجدان "کارى نکردن" دنبال کند و هنوز هم خود را از پراتيک فعال کمونيستى معاف نمايد. معافيت طلبان اين دوره، که با ملاحت خاصى خود را طرفداران "انقلاب سوسياليستى" نام ميگذارند، در سيماى سازمان وحدت کمونيستى تبرئه سياسى و احترام به نفس خود را جستجو ميکنند.
5
پس بايد به وحدت کمونيستى پرداخت، بويژه آنکه آنها پيش از اين به ما پرداخته اند.
         
در نقد وحدت کمونيستى: آناتومى ليبراليسم چپ در ايران


١- افلاس در انتقاد: وحدت کمونيستى در نقش منتقد


پيش از آنکه به نظرات اثباتى وحدت کمونيستى بپردازم، بايد ابتدا به انتقادات اين سازمان از خود ما نگاهى بياندازيم. بخصوص آنکه ديدگاه‌هاى اصلى خود اين سازمان در اين انتقادات با دقت بيشترى قابل مشاهده است. به اين منظور بايد عمدتاً (تا آنجا که به نقد مواضع و نظرات ما در زمينه مسائل تئوريک باز ميگردد) به کتاب "نقد نظرات اتحاد مبارزان کمونيست، پيرامون تئورى انقلاب ايران" رجوع کنيم.
8
متاسفانه در اين کتاب اختلافات اساسى ميان ما و وحدت کمونيستى با مجموعه اى از نکات فرعى و موارد زيادى از تحريفات آشکار مواضع ما مخلوط شده است. نويسنده اين کتاب على الظاهر تمايل جدى اى به روشن کردن اختلافات واقعى نداشته است، بلکه عمدتاً عليه ا.م.ک "چيزى گفتن" را هدف قرار داده است. اختلافات اساسى، بطور کلى در قلمرو درک متفاوت ما از مبارزه طبقاتى و پروسه عينى پيروزى سوسياليسم و جايگاه مبارزه براى دموکراسى در اين پروسه قرار ميگيرد. "انقلاب دموکراتيک و يا سوسياليستى"، اين عبارت محبوب وحدت کمونيستى، بيان مخدوشى از اين اختلاف نظر اساسى است. پائين تر به تفصيل به اين اختلافات خواهيم پرداخت، اما اجازه بدهيد ابتدا خود را از لابلاى اين آوار تحريفات (که تنها تفاوت آن با تحريفات متداول پوپوليستها از مواضع ما، لحن پدرانه و تزئينات آکادميک آنهاست) بيرون بکشيم و اعتبار وحدت کمونيستى را بعنوان يک منتقد محک بزنيم. اين تحريفات کدامند:
9
وحدت کمونيستى چنين مدعى ميشود که ما عليرغم کوبيدن اسطوره بورژوازى ملى و مترقى، خود از آنجا که از مفهوم و مقوله انقلاب دموکراتيک نگسسته ايم، همچنان در ورطه پوپوليسم دست و پا ميزنيم. تا اينجا اين يک تز قابل بحث در يک پلميک است و ابداً ايرادى به آن وارد نيست. اما هنگاميکه وحدت کمونيستى براى اثبات ادعاى خود مواضع و نظرات پوپوليستهاى دو آتشه (که پر حرارت ترين مخالفين ما بودند و هستند) را به ما نسبت ميدهد و با حريف پوشالى اى که خود ساخته است به جدل ميپردازد کار ديگر به ابتذال ميکشد. وحدت کمونيستى مدعى است که اتحاد مبارزان کمونيست در آن واحد انقلاب ايران را مشابه انقلابات ايتاليا (پايان قرن نوزدهم)، ١٨٤٨ آلمان و ١٩٠٥ روسيه ميداند و احکام خود درباره انقلاب ايران را عيناً بر مبناى يکسان فرض گرفتن انقلاب ايران با اين انقلابات استخراج کرده است. نويسنده اين ادعاى خود را نه با نقل از نوشته‌هاى ما، بلکه "از پهلو" و با مفروض جلوه دادن صحت اين ادعا "اثبات" ميکند.
10

"پس شما که مدعى هستيد خلقى نيستيد ديگر چرا؟ چرا و چگونه ميتوانيد در تحليل خود عامل امپرياليسم را که خود از عوامل مهم از ميان رفتن حاکميت ماقبل کاپيتاليستى و حکومت بورژوايى در ايران شده به جاى عامل تزاريسم، يعنى حاکميتى ماقبل کاپيتاليستى که بطور بلاواسطه بايد جايش را به حاکميت بورژوايى ميداد بنشانيد و دموکراتيک بودن انقلاب (روسيه اى!) ايران را نتيجه بگيريد؟" صفحه ٢٥ همان کتاب
11
"شما هنوز تفاوت حکومت مطلقه تزارى را که حافظ مناسبات ماقبل سرمايه دارى بود را با حکومت مطلقه اى که حافظ و توسعه دهنده مناسبات سرمايه‌دارى است درک نکرده ايد [عجب!]، و هنوز گويا در عصر تزاريسم بسر ميبريد و ميخواهيد دموکراسى بورژوايى را به جاى استبداد فئودالى بنشانيد [بازهم عجب!]، رفقا، آينده شما گذشته است." صفحه ٣٠
12
"اما اينک ما درچه شرايطى قرار داريم؟ آيا کار ما از برکردن جملات مارکس و انگلس، تعبير و تحريف آنها و شمول دادن آنها به هر شرايط مشخص است." صفحه ١٤٣
13
"فرض کنيم رفقا راست ميگويند، آيا از همين جملات بر نميآيد که انقلاب کنونى در شرايط بسيار متفاوتى (از آلمان ١٨٤٨) صورت ميگيرد، يعنى در شرايط ١٩٨١ ايران بورژوازى نه فقط نيروى دموکراتيک نيست، بلکه نيرويى ضد پرولترى است." صفحه ١٢٨ [نه فقط از اين جملات، بلکه از "جملات" ديگرى از ما هم اين تفاوت "برميآيد". اما چه ميشود کرد. منتقد ما تصميم خود را از قبل از مطالعه نوشته‌هاى ما گرفته است!]
15
"پس تا همينجا روشن ميشود که انقلاب آلمان با انقلاب کنونى ايران از ريشه متفاوت است"! صفحه ١٣٠
16
"و تا همينجا متوجه ميشويم که تا چه حدى انقلاب ايتالياى آنزمان با انقلاب ايران از مشخصات تاريخى متفاوتى برخوردار است." صفحه ١٤١

و ماهم تا همينجا متوجه ميشويم با چه امانتدارى سياسى و چه منتقد بى مايه اى روبرو هستيم. کسانيکه که ناله شان از "بى فرهنگى" چپ ايران بلند است خود به اندازه يک محقق بورژواى مواجب بگير اروپايى در نقل درست نظراتى که ميخواهند نقد کنند امانت دار نيستند. آقايان به دلخواه خود تمام مراجعات ما به متون کلاسيک مارکسيستى را که براى توضيح متد (و نه مضمون) برخورد رهبران انقلابى پرولتاريا به مبارزات دموکراتيک انجام شده است را "گواه" الگوبردارى ما از شرايط انقلاب "آنزمان" قلمداد ميکنند، و سازمانى را که دقيقاً با نظراتى عکس اين الگوبردارى‌ها در سطح جنبش معرفى شد، سازمانى که پرچم مبارزه عليه فئودالى دانستن ايران، عليه لزوم رشد بيش از اين سرمايه‌دارى در ايران، عليه الگوبردارى از انقلابات بورژوا- دموکراتيک کلاسيک و يا حتى انقلاب ١٩٠٥ روسيه، عليه دموکرات دانستن بورژوازى در عصر ما و در کشور ما را بلند کرد و در اين مبارزه به موفقيت رسيد را چنين تصوير ميکنند. براستى پلميک با چنين مترسک دست ساخته اى چه لذتى و يا چه لزومى براى وحدت کمونيستى داشته است؟ اما اين تازه آغاز ماجراست، آقايان سپس ادامه مى دهند:
18

"بر اين اساس [يعنى بر اين اساس که انقلاب آلمان ٤٨ با ايران ٧٩ فرق دارد] نميتوانيم بپرسيم که رفقاى امک از "بسنده نبودن" رشد سرمايه دارى در ايران رنج ميبرند؟! ميگوييد نه، پس رجوع کنيد به زير نويس صفحه ٨٧ جزوه حاضر و يا بسوى سوسياليسم ٢ صفحه ١٤. در جمهورى دموکرتيک رفقا هم استثمار امپرياليستى برقرار است." صفحه ١٤٣

19
ما هم، مانند هر رفيقى که نيم ساعت وقت صرف مطالعه نوشته‌هاى اتحاد مبارزان کمونيست کرده باشد، "گفتيم نه" و لاجرم به آدرسهاى فوق رجوع کرديم. زيرنويس فوق الذکر (همان کتاب صفحه ٨٧) نظر ما را در باره وضعيت اقتصادى در جمهورى دموکراتيک انقلابى چنين نقل ميکند:
20

"[اتحاد مبارزان کمونيست] مثلاً مى گويد "سرمايه‌دارى ايران... در فرداى پيروزى انقلاب دموکراتيک سرمايه‌دارى متکى بر استثمار امپرياليستى است"..." صفحه ٨٧

21
خوب اين نقل قول را بخاطر بسپاريد، حالا به آدرس فوق در بسوى سوسياليسم ٢ رجوع مى کنيم:
22

"نفى شرايط امپرياليستى توليد (يعنى امرى که بايد در فرداى انقلاب انجام شود) نه به معناى نابودى سرمايه‌دارى و نه مترادف با استقرار سرمايه‌دارى "مستقل" است، بلکه فقط و فقط به معناى سوق دادن سرمايه‌دارى "وابسته" ايران به يک بحران عميق اقتصادى است. سرمايه‌دارى ايران، دقيقاً از آن جهت که همچنان در فرداى پيروزى انقلاب دموکراتيک سرمايه‌دارى متکى به استثمار امپرياليستى است، نميتواند با مطالبات اقتصادى پرولتاريا که محور آن فراتر رفتن از امکانات بورژوازى در چنين کشورى است سازگار باشد. بدرجه اى که پرولتارياى انقلابى و متشکل قادر گردد تا مناسب ترين حالت اقتصادى را براى بسط مبارزه طبقاتى به بورژوازى تحميل کند، بهمان درجه بورژوازى در نامساعدترين شرايط براى انباشت قرار گرفته و لذا سرمايه‌دارى ايران به يک بحران حاد و عميق اقتصادى فرو ميرود. مطالبات اقتصادى حداقل پرولتارياى انقلابى، اين محتواى اقتصادى پيروزى انقلاب دموکراتيک ناظر بر تامين ابتدايى ترين حقوق اقتصادى براى کارگران و زحمتکشان جامعه است و دقيقاً تامين اين چنين حقوقى است که از امکانات عملى سرمايه‌دارى و بورژوازى ايران فراتر است".
بسوى سوسياليسم ٢ (جدال بر سر تحقق سوسياليسم خلقى)

23
وحدت کمونيستى ما را به اين متهم ميکند که مناسبات اقتصادى در جمهورى انقلابى را "استثمار امپرياليستى" ميدانيم و جمهورى انقلابى را روبناى سياسى اين مناسبات اقتصادى! حال آنکه بحث فوق در بسوى سوسياليسم ٢ دقيقاً عکس اين است. انقلاب با سرمايه‌دارى موجود در ايران، که بى شک با اعلام جمهورى خود بخود از ميان نميرود و همچنان موجود است، در تناقض است. بسوى سوسياليسم در ادامه بحث اين رابطه را بدقت توضيح ميدهد:
24

"روبناى حکومتى جامعه در "فرداى" پيروزى انقلاب دموکراتيک... از يکسو با نيازهاى عملى انباشت سرمايه‌دارى در ايران در تناقض است و از سوى ديگر خود ارگان سياسى يگانه آن طبقه اى (پرولتاريا) نيست که قادر به ارائه آلترناتيو اقتصادى جامعى (سوسياليسم) در مقابل اين زيربنا باشد. از نقطه نظر بورژوازى حل اين تناقض ميبايد بصورت تحول روبناى سياسى به نفع زيربناى اقتصادى موجود (سرمايه‌دارى مبتنى بر فوق سود) باشد. اين به معناى بازگرداندن ديکتاتورى تمام عيار بورژوازى است. از نقطه نظر پرولتارياى نيز حل اين تناقض تنها ميتواند به معناى تحول روبناى سياسى، اما به نفع زيربناى اقتصادى آتى (سوسياليسم) باشد، و اين به معناى ضرورت ديکتاتورى پرولتارياست. اين همان دوراهى عينى و عملى است که حدت يافتن بحران اقتصادى و مبارزه طبقاتى در "فرداى" پيروزى اين انقلاب در سطح جامعه طرح ميکند و زمينه عينى انقلاب بى وقفه را فراهم مى کند". (همانجا)

25
روشن است که ما چه گفته ايم و نويسنده نه چندان محترم وحدت کمونيستى از آن چه ساخته است. ما گفته ايم که در "فرداى" انقلاب سرمايه‌دارى ايران بناگزير به بحران فرو ميرود، زيرا روبناى حکومتى جديد، که ابزار تحقق مطالبات حداقل پرولتارياست، با زيربناى اقتصادى موجود، يعنى استثمار امپرياليستى نيروى کار، در تناقض است. آقايان مدعى ميشوند که ما اصولاً اين استثمار امپرياليستى را زيربناى اقتصادى متناظر با جمهورى انقلابى ميدانيم! ماگفته ايم حل اين تناقض براى پرولتاريا مبارزه بى وقفه براى استقرار ديکتاتورى يگانه خويش را ايجاب ميکند، آقايان مدعى اند که ما از "بسنده نبودن" رشد سرمايه‌دارى در "رنجيم" و ميخواهيم در اين جمهورى سرمايه‌دارى را رشد دهيم!
26
البته وحدت کمونيستى ذهن و دست خود را به "انقلاب دموکراتيک" آلوده نميکند تا از ايشان بپرسيم "در فرداى اين انقلاب" به اعتقاد خود آنها چه بر سر سرمايه‌دارى ايران خواهد آمد. اما ايشان نظر خود را درباره "فرداى پيروزى انقلاب سوسياليستى" داده اند و همين براى نشان دادن جنبه ديگرى از ابتذال سفسطه گرى وحدت کمونيستى کافى است. وحدت کمونيستى مينويسد:
27

"اما آيا آن مارکسيستهايى که در حال حاضر به ضرورت انقلاب سوسياليستى پى برده اند و در راه تدارک آن مبارزه ميکنند (يعنى خود ايشان) "نابودى سرمايه‌دارى" را در دستور "بلافصل" انقلاب سوسياليستى قرار ميدهند؟ هرگز! و انقلاب سوسياليستى نيز بطور بلاواسطه يا بلافصل و فورى هرگز نه معادل با نابودى سرمايه‌دارى و نه برابر با "استقرار" سوسياليسم نيست. بلکه بايد به آن منجر شود". همانجا، صفحه ٨٢

28
بسيار خوب (و از اين نيز ميگذريم که ما با "هرگز" اولى کاملاً مخالفيم)، پس در "فرداى" استقرار ديکتاتورى پرولتارياى شما، بر سر سرمايه‌دارى ايران چه ميآيد؟ نابود ميشود؟ هرگز؟ پس هنوز برقرار است؟ پس بيآئيد به شيوه خود وحدت کمونيستى فرياد بزنيم "در ديکتاتورى پرولتارياى آقايان هم استثمار کاپيتاليستى برقرار است و ايشان هم از بسنده نبودن رشد سرمايه‌دارى بسيار در رنجند!" نه اين شيوه ما نيست. ما کمونيستيم. سفسطه آخوندى پيشکش جناح چپ جبهه ملى سابق.
29
بهر حال اينهم آخرين نمونه تحريفات نيست. مبتذل ترين نمونه‌ها را بايد در بخش‌هاى سوم و چهارم فصل اول کتاب پيدا کرد. تحت عنوان "ا.م.ک. و انتظار تجزيه بى فرجام" و "تجزيه و تحليل" تجزيه ... "از ديدگاه مارکسيستى"، ما با ٣٠ صفحه تمام رياکارى روبرو هستيم. به اين نقل قول از کتاب فوق الذکر در ارائه وارونه نظرات ا.م.ک. توجه کنيد تا شمايل مفلوک نويسنده نگون بختى را که موظف شده است براى خالى نبودن عريضه حتماً چيزى عليه ا.م.ک. بنويسد مشاهده کنيد:
30

"گفتيم که ا.م.ک. حل مساله دموکراسى را منوط به حل مساله ارضى نميداند. چرا که (همانند ما) معتقد است مساله ارضى از لحاظ کاپيتاليستى حل شده است [خوشحال ميشويم بدانيم اين نظر شما قبلاً کجا ابراز شده است]. معهذا در اين مورد امک نکته اى را متذکر ميشود که درخور توجه است. به عقيده وى اگر چه "مساله ارضى از نظر اقتصادى يعنى از نقطه نظر مکان آن در استقرار حاکميت سرمايه بر توليد اجتماعى در کل کشور و رفع موانع فئودالى بسط اين مناسبات با خلع يد دهه ٤٠ حل شده است" ليکن از آنجا که "عليرغم حل کاپيتاليستى مساله ارضى به خاطر آهنگ کند انباشت سرمايه‌دارى در روستاهاى ايران... تجزيه جمعيت روستايى به پرولتاريا در سطح وسيع به فرجام نرسيده است، به عبارت ديگر با توجه به اين واقعيت که جنبه طبقاتى مساله ارضى (يعنى مساله دهقانى) حل نشده باقى مانده است" (کمونيست‌ها و جنبش دهقانى... صفحه ٦٤)، بنابراين انقلاب ما فعلاً دموکراتيک است (يا بلاواسطه سوسياليستى نيست زيرا "تنها مبارزه مشترک پرولتارياى شهر و روستا عليه کليت جامعه بورژوايى ميتواند به انقلاب سوسياليستى بينجامد". (هفت مقاله درباره مساله ارضى... صفحه ١٧)

31
ما در اين نقل قول زير عباراتى که از متون اتحاد مبارزان کمونيست نقل شده اند خط کشيده ايم تا خواننده به سهولت و با يک نگاه متوجه پينه دوزى وحدت کمونيستى بشود. آقايان از قول ما استدلال جديدى براى دموکراتيک بودن انقلاب ايران مونتاژ کرده اند. چگونه؟ آنها جمله ناتمامى از يک قطعنامه در باره مساله دهقانى را که به واقعيت فرجام نيافتن (وسيع) تجزيه طبقاتى در روستا اشاره دارد را چيده اند. سپس عبارت "بنابراين انقلاب ما فعلاً دموکراتيک است. (يا بلافاصله سوسياليستى نيست) زيرا" را تماماً از مخيله مبارک خود درآورده اند و به انتهاى آن دوخته اند و سپس "استدلال ما" را با جمله ديگرى از کتاب ديگرى تکميل کرده اند. نتيجه: اتحاد مبارزان کمونيست براى انجام انقلاب سوسياليستى "منتظر" تجزيه جمعيت روستايى است! و تمام آنچه در اين دو بخش مرقوم فرموده اند رديه اى بر اين استدلال مونتاژ شده ماست! اين شيوه تحريف از "پلميک"هاى درون فيضيه قم که بگذريم، بايد (لااقل در جنبش چپ) بعنوان يک نوآورى نبوغ آسا به ثبت برسد. با اين متد تقريباً ميتوان هر کلامى را در دهان هر کس که ٥٠٠ جمله سخن گفته باشد گذاشت. اما افسوس که قبل از هجوم جمهورى اسلامى به چاپخانه ها، رفقاى ما چند هزار نسخه از "کمونيستها و جنبش دهقانى..." را در بين انقلابيون ايران توزيع کردند و حرف ما به زبان خودمان بگوش بسيارى رسيده است.
32
اما شايد وحدت کمونيستى نقل به معنى کرده باشد. خير! ما باز هم به آدرسهاى فوق رجوع ميکنيم. قسمت اول، يعنى جملات مربوط به مساله تجزيه جمعيت روستايى از انتهاى کتاب "کمونيستها و..." گرفته شده است و متعلق به مقدمات طرح قطعنامه اى درباره شيوه برخورد به جنبش دهقانى است. تا ده صفحه قبل و بعد از جملات فوق نشانه اى از مقولات انقلاب دموکراتيک و سوسياليستى نيست. نتايجى که از اين مقدمات در قطعنامه گرفته شده است، تماماً به جنبش دهقانى و دقيقاً به لزوم کار سوسياليستى و به تشکل سوسياليستى در روستاها و در درون پرولتارياى روستا بر ميگردد. حتى يک استنتاج تلويحى نيز درباره "انقلاب دموکراتيک است زيرا" در بخش نتيجه گيرى قطعنامه مزبور نيست. اين جملات اساساً نه در جهت اثبات "دموکراتيک بودن" انقلاب ايران، بلکه در جريان رد اين ادعا که مساله ارضى محتواى انقلاب ماست مطرح شده اند. اما جملات مربوط به "مبارزه مشترک پرلتارياى شهر و روستا" چطور؟ شايد قبل از اين جملات ما چيزى گفته ايم که مورد تفسير اينچنينى آقايان قرار گرفته است. باز هم خير. اين جمله نقل قولى از لنين است که در مقدمه "هفت مقاله..." پس از بحث درباره بطلان طرحهاى اتوپيک براى خرده بورژوا کردن همه دهقانان و در انتهاى اين استدلال آمده است:

"آرى توده دهقانى عواقب ناگزير تقسيم عادلانه زمين يعنى تمرکز و تراکم مالکيت ارضى را نمى بيند و نميتواند ببيند و اين پروسه اى است که در ايران انجام شده وتکامل مييابد. در چنين شرايطى "هيچ انقلاب ديگرى (غيراز انقلاب پرولترى) که قادر باشد دگرگونى جدى اى را در شرايط اقتصادى توده‌هاى دهقانى سبب شود نميتواند وجود داشته باشد." اما اگر پرسيده شود پس چرا شما دهقانان را به "انقلاب پرولتاريا" فرا نميخوانيد، جواب ما روشن است: زيرا در حال حاضر قادر نيستيم حتى خود پرولتاريا را به اين انقلاب فراخوانيم.
35
توده‌هاى دهقانى "يوغ عام سرمايه" را نميبينند و نميتوانند ببينند... نارودنيکهاى وطنى ما نيز "يوغ عام سرمايه" را ناديده ميگيرند؛ به "غرايز مالکيت" پروبال ميدهند و به شيوه اى بورژوايى سعى در قبولاندن اين مساله، آنهم به دهقانى که سهميه زمينش را دقيقاً در پروسه تراکم مالکيت ارضى از دست داده است، دارند که سرمايه‌دارى با بهبود وضع دهقانان خرده پا سازگارى دارد؛
36
وجود پرولتاريا، نيمه پرولتاريا و تهيدستان روستا را ناديده ميگيرند (يا پرده پوشى ميکنند) و با توسل به عذر هميشه در آستين "انقلاب دموکراتيک" است، همواره اين تعهد خود را "از ياد ميبرند" که "بايد تعارض منافع اين طبقه با منافع بورژوازى دهقانى را برايشان روشن سازد" وظيفه ترويج سوسياليسم و سازماندهى مستقل آنان "در هر دو مورد و در هر شرايطى" را براى خود قائل نميشوند. هيچ الزامى نمى بينند که در جهت ايجاد "عميق ترين وحدت ممکن در بين پرولتارياى شهر و روستا" تلاش کنند و... "پرولتارياى روستا را به اين درک برسانند که تنها مبارزه مشترک پرولتارياى شهر و روستا عليه کليت جامعه بورژوا ميتواند به انقلاب سوسياليستى، تنها انقلابى که قادر به رهانيدن توده فقير روستا از قيد فقر و استثمار است، بيانجامد." صفحه ١٦ و ١٧
37


38
براستى آيا ممکن است نويسنده وحدت کمونيستى هنگام يادداشت از روى اين جملات متوجه مضمون تمام اين سطور نشده باشد؟ آيا ممکن است انسانى، با اندک وجدان علمى و سياسى، سطور فوق را بخواند و تصميم بگيرد معنايى نظير آنچه ديديم يعنى درست عکس آنچه نقل قول فوق بيان ميکند، بخواننده خود القاء کند؟ براستى اين آقايان اگر تا کنون از شرم عرق نکرده باشند، آب ديگر از سرشان گذشته است.
39
پايين تر به جايگاه مساله "فرجام تجزيه جمعيت روستايى" از ديدگاه ا.م.ک. اشاره اى خواهيم کرد. اما بگذاريد هنوز چند نمونه ديگر از پافشارى حضرات بر کوبيدن مترسک مونتاژ شده شان نقل کنيم:

"نه بورژوازى ملى قادر است اين سلطه را کنار زده و تکاملى مستقل به سرمايه‌دارى کشور خويش بدهد و نه پرولتارياى اين کشور ميتواند براى انجام انقلاب خويش منتظر تکامل روابط کاپيتاليستى "خلص" (يعنى ناکاذب) "کلاسيک باشد"! نقد نظرات ا.م.ک. ص ٥٦ [الحق که به اين ميگويند نقد عميق نظرات ا.م.ک.!]
42
بنابراين انتظار اينکه "تجزيه جمعيت روستايى (و شهرى) به پرولتاريا و بورژوازى به فرجام برسد و به عبارت ديگر "جنبه طبقاتى مساله ارضى" حل شود (امک) يعنى انتظار اينکه سرمايه‌دارى تکامل کامل خويش را در جامعه ايران به فرجام برساند، آنهم تحت شکل کلاسيک، [دست بردارنيست!]... در عمق خود، يعنى در زير پاى خود همان علفى را دارد که زير پاى پلخانف و منشويکها و کائوتسکى‌ها سبز شد و زير پاى طرفداران "سرمايه‌دارى ملى و مستقل" و هر جريان ديگرى که همين مفاهيم را تحت پوشش عبارات از برکرده اى از کاپيتال ارائه دهد [که باز هم يعنى امک!] سبز خواهد شد"! همانجا صفحه ٦٢.
43
"دهقانان مرفه(!) که رفقاى امک مايل اند به "اتفاق جملگى" ايشان انقلاب دموکراتيک را انجام دهند تنها ده پانزده درصد اهالى روستا را در برميگيرند"! همانجا صفحه ٦٧ [متاسفانه اينجا ديگر جناب نويسنده بايد به مدال نقره رضايت بدهد، زيرا حزب توده قبلاً پا را از اين فراتر گذاشته و رابطه کمونيستها را با خوانين فئودال کشف کرده بود!]
44
"پس" به فرجام رسيدن (يا نرسيدن) "تجزيه جمعيت روستايى به پرولتاريا و بورژوازى در سطح وسيع "معيار سوسياليستى بودن (يا نبودن) انقلاب نيست". همانجا صفحه ٤٧
45

کافى است! به "عمق" و ارزش اين "نقد" پى برديم. بخصوص اينکه نکته جالب ترى هنوز مانده است، و آن اينست که جناب نويسنده پس از ٣٠ -٤٠ صفحه جدال با مترسک "منتظر تجزيه جمعيت روستايى"، هنگاميکه بالاخره غرق در خون و عرق خود را به بخش سوم کتاب ميرساند، با يک جمله نسنجيده تمام مرارتهاى خود را بى اجر مى فرمايند. ايشان مى نويسند:

آنچه تا همينجا [يعنى تا کجا؟] جلب نظر ميکند اينست که ظاهراً عامل فرجام نيافتن تجزيه جمعيت روستايى به بورژوازى و پرولتاريا در سطح وسيع از دستگاه استدلال رفقاى امک کنار گذاسته شده، معهذا اين را نميتوان نشانه حذف آن از دستگاه بينشى ايشان دانست"! همانجا صفحه ١٠٩

نخنديد! اين چرخش ناگهانى هم براى وحدت کمونيستى فلسفه و خاصيت خود را دارد. بخش سوم، يعنى بخشى که با مفقود شدن "استدلال" مربوط به تجزيه جمعيت روستايى آغاز ميشود، بخشى است که در آن وحدت کمونيستى نقد نظرات ا.م.ک درباره لزوم و ناگزيرى انقلاب بى وقفه را آغاز ميکند، حال آنکه فصل قبل به نقد نظرات ا.م.ک در زمينه تحليل اقتصاد ايران و رابطه آن با مضمون انقلاب ٥٧ اختصاص داشته است. در بخش دوم ما ميبايست مدافع و "منتظر" توسعه سرمايه‌دارى در ايران قلمداد ميشديم. حال آنکه در بخش سوم اين مشخصاً نظرات ما درباره لزوم انقلاب بى وقفه است که "نقد" ميشود. بنابراين نويسنده وحدت کمونيستى که متوجه ميشود حتى در اين دنياى مملو از هوچيگرى هم نميتوان کسى را درآن واحد هم به "منتظر توسعه سرمايه‌دارى بودن متهم کرد، و هم دفاعش از انقلاب بى وقفه را به ميان کشيد و نقد کرد، از خير تحريفات قبلى ميگذرد و اتهام مونتاژ شده و ظاهراً "يکبار مصرف" "ا.م.ک منتظر تجزيه جمعيت روستايى است" را از "دستگاه استدلال" حريف پوشالى خود باز ميکند و به "دستگاه بينشى" مشاراليه آويزان ميکند. اين تمام آن اتفاقى است که در فاصله پايان بخش دوم و آغاز بخش سوم کتاب، يعنى در فاصله سفيد يک ورق زدن، در ذهن خلاق نويسنده وحدت کمونيستى رخ داده است.
51
اما اصل مساله "تجزيه جمعيت روستايى" چيست و اتحاد مبارزان کمونيست در چه چهارچوبى اين مفهوم را مطرح کرده است. کتاب "کمونيستها و جنبش دهقانى..." همزمان با اوج توهمات پوپوليستى جنبش چپ ايران نوشته شده است، در مقطعى که طيف وسيعى از تحليلهاى کليشه اى راست بر اين جنبش حاکم بود. حل مساله ارضى محتواى انقلاب ما قلمداد ميشد، اتوپى سرمايه‌دارى ملى و مستقل بر ايده پوچ فئودالى بودن روستاى ايران متکى بود. تجزيه طبقاتى و منافع متضاد طبقاتى در سطح روستا، به بهانه وجود خواست زمين در ميان دهقانان فقير و عدم رواج قطعى کار مزدى در کشاورزى ايران، انکار ميشد. تحت نام کمونيسم برخوردى راست روانه به جنبش دهقانى و بويژه گسترش حمايت کارگران به دهقانان مرفه تبليغ ميشد. اين کتاب در رد اين نظرات نوشته شده است. در اين کتاب ما بر حاکميت سرمايه‌دارى بر کشاورزى ايران، به وجود پرولتارياى روستا و به موقعيت ناگزير دهقانان فقير که على الظاهر کارگران مزدى نيستند، اما نهايتاً توسط سرمايه استثمار ميشوند، تأکيد کرديم. ما آلترناتيوهاى اتوپيک بورژوايى و خلقى پوپوليستها را در قبال جنبش دهقانى رد کرديم و بر کار سوسياليستى در روستا، تشکل مستقل پرولتارياى روستا و عدم حمايت از دهقانان مرفه تأکيد ورزيديم. در اين راه ما در رد ايده "حل مساله ارضى به مثابه محتواى اقتصادى انقلاب" از جمله به اين واقعيت اشاره کرديم که عدم تجزيه جمعيت روستايى به پرولتاريا و بورژوازى در سطح وسيع، به معنى عدم حل کاپيتاليستى مساله ارضى نيست، برعکس، اين ويژگى حل امپرياليستى مساله ارضى است که موانع فئودالى رشد سرمايه‌دارى در ايران (و از جمله در روستاهاى ايران) در هم کوبيده شده، درسطح ميليونى از دهقانان خلع يد شده (و اساساً پرولتارياى شهر بدين ترتيب وسيعاً گسترش يافته و به طبقه اصلى استثمار شونده در ايران تبديل شده) اما در عين حال تجزيه جمعيت روستايى به بورژوازى و پرولتاريا، به دليل انباشت کند سرمايه در روستا، در سطح وسيع به فرجام نرسيده است. ما اين استدلال را در رد انتظار رشد سرمايه‌دارى در روستا، در رد انتظار تجزيه جمعيت و بوجود آمدن کشاورزى مدرن کاپيتاليستى و در رد به تعويق انداختن اتحاد پرولتارياى روستا و دهقانان بى چيز با پرولتارياى شهر به بهانه "دموکراتيک بودن انقلاب" طرح کرديم. ما نشان داديم که عليرغم وجود خواست زمين، مساله دهقان فقير با سوسياليسم حل ميشود، و نه با رشد بيش از اين سرمايه‌دارى. ما براى توضيح محتواى اتوپيک خواست زمين به مثابه يک راه حل اقتصادى، به اين اشاره کرديم که عدم تجزيه جمعيت روستايى مانع از آن است که دهقان بى چيز، که در عمل جزيى از ارتش ذخيره کار است، بطور عينى در موقعيت يک پرولتر قرار بگيرد، و لذا رفاه آتى خود را در کسب زمين جستجو ميکند. ما توضيح داديم که بنابراين تقسيم اراضى راه حل اقتصادى ما نيست (برخلاف روسيه!) بلکه سوسياليسم راه حل است؛ که جنبش دهقانى در پشت خواست زمين، يک جنبش غيرطبقاتى نيست، بلکه زمين خواستن دهقانان بى چيز با زمين خواستن دهقانان مرفه مقولاتى متفاوتند. ما از همه اينها ضرورت کار سوسياليستى در روستا، استقلال پرولتارياى روستا و حمايت از مصادره انقلابى اراضى (آنهم نه به دليل اقتصادى، بلکه از آنرو که پايه‌هاى مالکيت بزرگ اراضى را از پايين مورد هجوم قرار ميدهد و لذا وارد آوردن ضربات بعدى به مالکيت خصوصى را تسهيل ميکند) را نتيجه گرفتيم. نويسنده وحدت کمونيستى ميبايست حداقل بسيار کند ذهن (و در واقع بسيار مغرض) باشد که از اين کتاب که در زمان خود تمام اين ايده‌ها را در سطح وسيع اشاعه داد و بويژه جمعبندى‌هاى نظرى و پراتيک رفقاى فعال در کردستان که در تماس جدى با جنبش دهقانان فقير بودند بر آن صحه گذاشت، آن تصويرى را بگيرد و بدهد که ديديم. اگر بخواهيم "بخشهايى" از کتاب "کمونيستها و جنبش دهقانى..." را بمنظور افشاى تحريفات وحدت کمونيستى نقل کنيم، عملاً بايد دست به تجديد چاپ تمام آن بزنيم. اما براى اينکار قطعاً دليلى بهتر از اين لازم خواهد بود. کتاب "نقد نظرات ا.م.ک" با اين عبارات تهديدآميز به جمعبندى نهايى خود ميرسد:

"اينک بهتر است بطور خلاصه ببينيم که لنين با چه روشى به تبيين استراتژى انقلاب روسيه پرداخته است و آيا اگر ما هم همان روش وى را در پيش گيريم الزاماً به همان نتايجى در مورد ايران خواهيم رسيد که وى درباره روسيه به آنها دست يافت؟" صفحه ١٥٦

گمان نميکنيم لزومى به اينکار باشد. به چند دليل: اول آنکه ما خود، قدرى مفصل تر از "بطور خلاصه" روش لنين را بررسى کرديم و نتايج متفاوت خود را گرفتيم و ارائه کرديم. ثانياً، آخرين چيزى که لنين بدان نياز دارد مفسرى چون شما با متدهايى است که مشاهده کرديم، و ثالثاً، در ادامه بحث خود به دره عميقى که ميان روش شما، با روش لنين در تبيين و برخورد به انقلاب بطور اعم و جنبشهاى انقلابى "غيرسوسياليستى" وجود دارد مى رسيم.
         
در نقد وحدت کمونيستى: آناتومى ليبراليسم چپ در ايران


٢- اختلاف نظر واقعى در کجاست؟

اکنون که گرد و غبار تحريفات تا حدودى فرونشسته، ميتوانيم سراغ اختلاف نظر واقعى و اساسى را بگيريم. اين اختلاف در کجاست؟ وحدت کمونيستى تمايل زيادى دارد و جد و جهد بسيارى بخرج ميدهد تا اختلاف خود را با ما اختلافى بر سر ارزيابى از "خصلت" يا "مرحله" انقلاب ايران جلوه دهد. "انقلاب ايران دموکرتيک است يا سوسياليستى؟" اين سئوال به روايت وحدت کمونيستى محور اختلاف است. پاسخ نيز از نظر اين سازمان معلوم است؛ وحدت کمونيستى على الظاهر آن جريانى است که معتقد است "انقلاب ايران سوسياليستى است" حال آنکه گويا ما "انقلاب ايران" را "دموکراتيک" دانسته ايم. به اين ترتيب صحنه مطابق ميل وحدت کمونيستى چيده ميشود. در يکسو او، يعنى "طرفدار" انقلاب سوسياليستى و در سوى ديگر ما، يعنى "طرفداران" انقلاب دموکراتيک قرار ميگيريم، البته با اين اشکال کوچک که کارگر پيشرو ايرانى متحير ميماند که چگونه سازمانى که "طرفدار" دوآتشه انقلاب سوسياليستى است در تمام پراتيک سياسى خود مداوماً جبهه ساز، مدافع ائتلاف با احزاب خرده بورژوايى، بى نياز از حزب کمونيست و مجيزگوى مجاهدين از آب درميآيد و آنکه بنا به راويت وحدت کمونيستى "طرفدار" انقلاب سوسياليستى نيست، مدام بر ضرورت استقلال طبقه کارگر، تشکيل حزب طبقاتى، ارتجاعى بودن کليه اقشار خرده بورژوازى و نادرستى هرگونه ائتلاف با جرياناتى نظير مجاهدين و امثالهم پافشارى ميکند. بديهى است که مساله با اين سؤال متافيزيکى و کليشه اى آغاز نميشود. "انقلاب دموکراتيک يا سوسياليستى" دست بر ريشه اختلافات ما و جريان وحدت کمونيستى نميگذارد و ورقه هويت مورد نظر را براى اين سازمان صادر نميکند.
57
اگر قدرى در خود اين سؤال دقيق شويم، برخى مسائل در همين بدو امر روشن ميشود. اين سؤال در چه متنى و در چه سطحى از تحليل مطرح ميشود، و چگونه بايد فهميده شود؟ انقلاب ايران دموکراتيک است يا سوسياليستى؟ استنباطات احتمالى مختلف از اين سئوال را در نظر بگيريم:
58
١- شايد اين سؤال به يک انقلاب بالفعل، در جريان و قريب الوقوع، رجوع دارد. در واقع بخش اعظم اظهار نظرها و جدلهاى جنبش چپ ايران نيز درباره خصلت، مرحله و وظايف "انقلاب ايران" در دوره اخير در سالهاى ٥٦ و ٥٧، يعنى در آستانه و در اولين مراحل انقلاب ٥٧ در شرايط وجود عينى يک انقلاب در ايران صورت گرفته است. بنابراين چنين استنباطى از اين سؤال بسيار رايج است. با چنين تعبيرى، بايد گفت که همه ما در جاى خود از اين سؤال که "انقلاب ايران" يعنى انقلاب بالفعل و موجود سال ٥٧ در ايران چگونه انقلابى است، دموکراتيک يا سوسياليستى، پاسخ داديم. همه يعنى حتى خود وحدت کمونيستى هم، در آن مقطع آنقدر عقل سليم در سر داشتند که انقلاب ٥٧ را انقلاب سوسياليستى نخوانند (پايين تر خواهيم ديد که وحدت کمونيستى بعلاوه از اين "امتياز" نيز برخوردار بود که بنا بر متدولوژى خاص خويش در تبيين انقلاب، اساساً بايد براى نامگذارى آن تا خاتمه و تعيين تکليف قطعى آن صبر کند). بهرحال اگر اختلافى ميان وحدت کمونيستى با "ديگران" وجود داشت بر سر دموکراتيک يا سوسياليستى ناميدن انقلاب ٥٧ نبود، بلکه در اين بود که در حاليکه تمام چپ ايران در آن مقطع لااقل وجود عينى يک انقلاب را بى هيچ شبهه اى به رسميت ميشناخت، وحدت کمونيستى، از آنجا که معتقد بود "انقلاب ايران سوسياليستى است" و از آنجا که ميديد انقلاب جارى يک انقلاب سوسياليستى نيست، گاه اساساً نفس انقلاب بودن اين انقلاب را نيز به زير سؤال ميبرد (و هنوز ميبرد)[٢]، بهر رو وحدت کمونيستى انقلاب ٥٧ را انقلابى سوسياليستى نخواند و در بهترين حالت آن را "انقلاب بى نام" و يا "انقلاب سياسى" (همچنان بى نام) اطلاق نمود. به اين ترتيب روشن است که اين تعبير از سؤال فوق راهى براى صدور ورقه هويت منحصر بفرد وحدت کمونيستى بعنوان پرچمدار تز "انقلاب ايران سوسياليستى است" نميگشايد.
59
٢- شايد اين سؤال به انقلاب آتى در ايران رجوع ميکند. شايد سؤال اينست: "انقلاب آتى در ايران دموکراتيک خواهد بود يا سوسياليستى"؟ اگر سوال اين باشد باز وحدت کمونيستى نميتواند با تابلوى "انقلاب ايران سوسياليستى است" صف خود را از ديگران متمايز کند، زيرا هيچ پيشگو و طالع بينى، تا چه رسد به يک مارکسيست ماترياليست که آينده را تابعى از پراتيک امروز و فردا هر دو ميداند، نميتواند تضمين کند که انقلاب آتى ايران (هر قدر کم يا زياد با آن فاصله داشته باشيم) مجدداً يک "انقلاب سياسى"، "بى نام" و غيره از نوع انقلاب ٥٧ از آب در نيايد. وحدت کمونيستى اين را تشخيص ميدهد و ما مطمئنيم در پاسخ به اين تعبير از سوال فوق نيز دست به صدور حکم سوسياليستى بودن "انقلاب ايران" نخواهد زد. از سوى ديگر ما نيز، با تمام جايگاهى که يک انقلاب دموکراتيک پيروزمند - براساس ارزيابى‌مان از سير محتملتر وقايع - در استراتژى کنونى‌مان دارد، هرگز انقلاب آتى در ايران را لزوماً و بنا به تعريف، انقلابى "دموکراتيک" نخوانده ايم و نميخوانيم. ما بر سر تعيين جنسيت نوزادى که هنوز در مراحل جنينى اوليه است با کسى جدل اصولى نداريم. بنابراين اين سوال که آيا انقلاب آتى در ايران دموکراتيک يا سوسياليستى خواهد بود نيز نميتواند محور اختلافات ما و وحدت کمونيستى قلمداد شود.
60
٣- و بالاخره شايد اين سوال در مفهوم کلى ترى به انقلاب اجتماعى در ايران باز ميگردد. انقلاب اجتماعى ايران يک انقلاب سوسياليستى است، وحدت کمونيستى محق است که اين حکم را بدهد، اما مشکل بتواند مخالفت هيچ مارکسيستى را با آن برانگيزد. اين ادعا که گويا اين وحدت کمونيستى است که معتقد است که انقلابى که بنا بر شرايط عينى اقتصادى و اجتماعى در ايران ضرورى و ممکن است، انقلابى که پاسخگوى نيازهاى تکامل اجتماعى است و بالاخره انقلابى که بايد طبقه کارگر و کمونيست‌ها براى آن تلاش کنند، انقلابى سوسياليستى است، حال آنکه حزب کمونيست انقلاب "دموکراتيک" را جايگزين آن کرده است، ادعايى رياکارانه است. مارکسيسم انقلابى ايران از ابتدا و همواره، چه بطور اثباتى و چه در جدل با جريانات پوپوليستى، بر اينکه تنها انقلاب اجتماعى (به مفهومى که مارکس به کار ميبرد) ضرورى و ممکن در ايران انقلابى سوسياليستى است و بر اينکه تنها سوسياليسم پاسخگوى اوضاع نابسامان توده‌هاى وسيع در جامعه سرمايه‌دارى است، تأکيد نموده است. نه فقط اسناد برنامه اى ما، بلکه حتى همين نقل قولهاى کوتاه از نوشته‌هاى ا.م.ک در ابتداى اين مقاله، اين نکته را بروشنى نشان ميدهد. اما مشکل وحدت کمونيستى اينست که حتى پوپوليسم چپ در ايران نيز از سال ١٣٥٩ به بعد اين حکم را انکار نکرده است. آن ديدگاهها و جرياناتى، مانند رنجبران، اتحاديه کمونيستها و فدايى و راه کارگر، که به انقلاب دموکراتيک مضمونى اقتصادى تکامل بخش و تحول بخش الصاق ميکردند (نظير حل مساله ارضى، صنعتى شدن، رشد نيروهاى مولده، راه رشد غير سرمايه‌دارى و نظاير آن) و انقلاب دموکراتيک را جايگزين انقلاب سوسياليستى مينمودند، همه در طول انقلاب ٥٧ در مواجهه با تجارب انقلاب و نقد مارکسيسم انقلابى از لحاظ نظرى به ورشکستگى کشيده شده اند، برخى همراه نظراتشان مفقود شدند و برخى ديگر نظرات قبلى خود را در گوشه اى دفن کردند. اگر "انقلاب ايران سوسياليستى است" با اين تعبير و در پاسخ به اين گرايشات راست پوپوليسم و اين ديدگاههاى آشکارا بورژوايى مطرح ميشود، آنگاه بايد گفت که با اضمحلال "تز" (پوپوليسم راست)، آنتى تز (وحدت کمونيستى) هم فلسفه وجودى خود را از دست ميدهد و هر گونه تلاش براى ادامه يک پلميک عتيق عليه پوپوليسم راست، آنهم تحت عنوان جدل با مارکسيسم انقلابى و حزب کمونيست ايران، به ناگزير به همان تحريفات کودکانه اى ميانجامد که در ابتداى اين مقاله ديديم.
61
براى پى بردن به ريشه اختلافات ما و وحدت کمونيستى از لحاظ نظرى، موقتاً فرض ميکنيم که وحدت کمونيستى نيز چون ما خواهان پيروزى هر چه سريعتر انقلاب سوسياليستى است و ما از سوسياليسم يک چيز ميفهيم (در طول بحث خواهيم ديد که اين فرضيات تا چه حد ناموجه اند)، در اين صورت اختلاف ما نه بر سر تعيين خصلت اين يا آن انقلاب معين، نه بر سر تعيين خصلت انقلاب آتى يا خصلت "انقلاب ايران" بطور کلى و مجرد، بلکه بر سر استراتژى پيروزى انقلاب سوسياليستى خواهد بود. اگر هدف نهايى را يکسان فرض کنيم، آنگاه اختلاف ما و وحدت کمونيستى اختلافى بر سر چگونگى تحقق اين هدف نهايى خواهد بود، و اين اختلاف ميان برداشت مارکسيستى از مبارزه طبقاتى و انقلاب پرولترى با برداشت ليبرال چپ است.
62
پس جدل هنگامى بر نقطه اختلاف واقعى متمرکز ميشود که ما دو شيوه برخورد نظرى و دو استراتژى متفاوت در چگونگى تحقق انقلاب سوسياليستى را مقايسه و تحليل کنيم. ما به دفعات دورنماى خود را از اين پروسه و متدولوژى برخوردمان را به سير عملى پيشرفت مبارزه طبقاتى در جهت انقلاب سوسياليستى بيان کرده ايم. برنامه حزب کمونيست بطور موجز و فشرده اى اين متدولوژى و اين دورنما را ترسيم ميکند. ما معتقديم شرايط عينى اقتصادى و اجتماعى براى آنکه طبقه کارگر ايران بتواند در جريان يک بحران انقلابى ديکتاتورى طبقاتى خود را بر پا دارد آماده است. حاکميت مناسبات سرمايه‌دارى، وجود بحرانهاى عميق اقتصادى در سرمايه‌دارى ايران که بطور فزاينده اى به بحرانهاى سياسى در کل جامعه دامن ميزند، وجود عينى طبقه کارگر به مثابه طبقه اصلى استثمار شونده، شکل‌گيرى و گسترش مبارزات اعتراضى و خودبخودى کارگران که تاريخاً به اشکال معينى از سازمانيابى ترديونيونى در طبقه کارگر شکل داده است، دخالت عملى کارگران در بحرانهاى سياسى به مثابه يک نيروى قدرتمند اجتماعى، اينها همه عوامل عينى اقتصادى و اجتماعى است که تحقق انقلاب ما، يعنى انقلاب سوسياليستى، در ايران را از لحاظ تاريخى امکان‌پذير و ضرورى ساخته است. آنچه مانع تحقق يک انقلاب سوسياليستى پيروزمند در ايران است، نه عدم امادگى شرايط و عوامل عينى، بلکه عقب ماندگى عنصر ذهنى انقلاب سوسياليستى در ايران است. مبارزه ما کمونيستها تماماً معطوف به آماده سازى اين عنصر ذهنى است. اما اين پروسه آمادگى در خلاء و در خلوت انجام نميشود، بلکه در جامعه اى صورت ميگيرد که مکرراً دستخوش بحران سياسى است، اقشار و طبقات مختلف، به اشکال و درجات گوناگون، براى تحقق خواستهاى خويش، براى تغييرات اقتصادى و سياسى دست به مبارزه "غيرقانونى" ميزنند، جنبشهاى متعددى، با خواستهاى محدود غير سوسياليستى شکل ميگيرند و پرولتاريا بايد در دل يک مبارزه زنده و فعال سهلترين و سريعترين راه را براى تحقق انقلاب خويش هموار کند و بپيمايد. در اين ميان، از نظر ما تا امروز، مبارزه براى يک انقلاب دموکراتيک پيروزمند، به مثابه شکل ايده آل و محتمل وقوع مجموعه اى از تحولات اساساً سياسى و بعضاً اقتصادى، که مناسبترين محيط اجتماعى را براى رشد و تقويت عنصر ذهنى انقلاب سوسياليستى فراهم ميسازد، يکى از لحظات و ابعاد مبارزه ما براى تحقق انقلاب سوسياليستى است.
63
پايين تر با تفصيل بيشترى به مفاهيم "عنصر و شرايط ذهنى" انقلاب سوسياليستى و جايگاه انقلاب دموکراتيک براى ما، ميپردازيم. اما اجازه بدهيد فعلاً نظر خود را در همين حد فشرده و با همين فرمولبندى قطبى و مخالفت برانگيز بيان کنيم و ادامه بحث را با تعمق در انتقادات وحدت کمونيستى بر فرمولبندى فوق دنبال کنيم[٤].
64
وحدت کمونيستى تا همينجا مخالفت خود را در دو وجه اصلى ابراز ميکند. اولاً، از نظر او ما مقولات "شرايط عينى و ذهنى" انقلاب سوسياليستى را از پايه غلط فهميده ايم و غلط توصيف کرده ايم. و ثانياً، به اعتقاد او نفس قائل بودن به هر نوع جايگاهى براى يک انقلاب دموکراتيک در ايران عصر حاضر يک ديدگاه پوپوليستى است، که با اصل "انقلاب ايران سوسياليستى است" در تناقض است و اين انقلاب را موکول به محال ميکند. لاجرم به زعم او ما با وجود تمام جدلهاى تاکنونى‌مان عليه پوپوليسم، خود هنوز از پوپوليسم نبريده ايم.
65
اتفاقاً با تعمق در اين دو اعتراض اصلى وحدت کمونيستى است که ما گام به گام با آناتومى ليبراليسم چپ در ابعاد متدولوژى، تاکتيکى و تشکيلاتى و با سيماى واقعى "هواداران" دروغين انقلاب سوسياليستى آشنا ميشويم.
         
در نقد وحدت کمونيستى: آناتومى ليبراليسم چپ در ايران


٣- چه کسى مارکسيسم را بد فهميده است:
وحدت کمونيستى و معضل "شرايط عينى و ذهنى"

"در ادبيات انقلابى کمونيستى دائماً به شرايط عينى و ذهنى، آمادگى اين و عدم آمادگى ديگرى برخورد ميکنيم. گرچه ممکن است تعجب آور باشد ولى ما به تجربه دريافته ايم که همه کمونيستها از مساله شرايط عينى و ذهنى درک واحد ندارند و حتى تعاريف يکديگر را نميپذيرند. تصور ميکنيم روشن کردن اين مساله به فهم ما از مساله انقلاب کمک کند."
     انقلاب سوسياليستى يا انقلاب دموکراتيک (وحدت کمونيستى) صفحه ٣٦

ما هم معتقديم روشن کردن "اين مساله" اگر به فهم وحدت کمونيستى از مساله انقلاب کمک نکند، به فهم مارکسيست‌هاى ايرانى از سطحى گرايى نظرى اين جريان و مبانى متدولوژيک ليبراليسم سياسى آن بسيار کمک خواهد کرد. پاراگرافى که در بالا نقل کرديم مقدمه ٦ صفحه تمام آشفته فکرى است که در وهله اول بنظر ميرسد که تماماً از يک سوء تفاهم لغوى نتيجه شده است. اينجا معانى رايج تر مقولات "عينى و ذهنى"، وحدت کمونيستى را به بيراهه کشانده است. جالب اينست که وحدت کمونيستى در ابتداى همين کتاب (که ستون فقرات ادبيات سياسى اين سازمان را تشکيل ميدهد) عليه سوء تعبير از واژه‌هاى يکسانى که معانى متفاوت دارند هشدار ميدهد، و براى رفع يکى از همين سوء تعبيرها، تاريخچه تغيير معنى "انقلاب" را در طول تاريخ، کمابيش تا زمانى که اولين چوپان آتنى براى تغيير مسير گوسفندانش صوتى شبيه "رولوتوس" از حنجره خود بيرون داد، دنبال ميکند. اما ظاهراً اينبار خياط در کوزه افتاده و خود دستگاه فلسفى متافيزيکى کاملى را بر يک سوء تفاهم "شيرين" و باب طبع از مفاهيم "عينى و ذهنى" در نقد مارکسيستى جامعه سرمايه‌دارى بنا نموده است. و نه فقط اين، بلکه با چهره اى خردمندانه و لحنى حق به جانب قصد اصلاح اين نقص در "ادبيات انقلابى کمونيستى" را نموده است. وحدت کمونيستى ادامه ميدهد:

"از هنگامى که طبقات انکشاف يافتند، يعنى استثمار انسان از انسان سيستماتيک شد و طبقه اى ستمگر بخشى از محصولات توليد شده توسط بخشى ديگر را تصاحب نمود، مايه و ماده نارضايى، و بالاخره طغيان و شورش و انقلاب فراهم گشت. بعبارت ديگر در سراسر تاريخ مکتوب، شرايط مادى بدرجات مختلف براى شورش و انقلاب وجود داشته است. ولى تفاوت بين وجود شرايط مادى براى حرکتهاى اعتراضى تا وجود شرايط تحقق انقلاب بسيار است. و گر نه هر روز انقلاب ميشد و ميدانيم که چنين نبوده است[!] در ادبيات مارکسيستى مکرراً سخن از وجود يا فقدان شرايط عينى و ذهنى ميرود ولى بسيارى به اشتباه شرايط عينى را مترادف شرايط مادى پنداشته و با تکيه بر وجود و تداوم استثمار حکم ميدهند که شرايط عينى همواره آماده است. بنا بر منطق اينان، بمجردى که شرايط ذهنى نيز آماده شد انقلاب بوقوع خواهد پيوست". (همانجا صفحه ٣٦)

تا اينجاى مطلب وحدت کمونيستى از مصاف "کسانى" (گويا "بسيار کسانى"!) که معتقدند از کمون اوليه تا امروز شرايط عينى انقلاب وجود داشته است سربلند بيرون ميآيد! (حريف پوشالى تراشيدن و بيهوده عليه او صفحه سياه کردن از قرار معلوم يک متد جاافتاده اين آقايان است). اما پس از اين توضيح خردمندانه واضحات وحدت کمونيستى تعريف خود را از شرايط عينى انقلاب بدست ميدهد:

"اگر شرايط عينى همان شرايط مادى نيست پس چيست؟
79
... شرايط عينى (انقلابى) عبارت است از شرايط مادى (مناسبات استثمارى مشخص) باضافه عوامل متعدد ديگر: تشديد فقر نسبى پرولتاريا، وجود بحرانهاى سرمايه‌دارى، وجود جنبش کارگرى در سطوح مختلف و...
80
(همانجا صفحه ٣٧ تأکيد از ماست)
81
"شرايط مادى ابتدايى، ميزان حدت تضادهاى درونى سرمايه‌دارى و بحرانهاى آن، و شرايط ذهنى ماترياليزه شده را مجموعاً شرايط عينى مى خوانيم، چون عينيت دارند. خارج از ذهن انسانها وجود دارند".
82
همانجا صفحه ٤١ (تاکيد با حروف پررنگ از ماست)

تا اينجا تکليف شرايط عينى انقلاب از نظر وحدت کمونيستى روشن شد: شرايط عينى آن شرايطى هستند که در "خارج از ذهن" قرار دارند (مگر اين تعريف پديده‌هاى عينى نيست؟ چگونه "ادبيات کمونيستى انقلابى" اين نکته ساده را درک نکرده است!) اما اولين اشکال کار در اينست که وحدت کمونيستى مقولات "شرايط عينى" يک انقلاب (يعنى پيش شرط‌هاى عينى اجتماعى که يک انقلاب را ضرورى و امکانپذير ميسازند) را با خود "شرايط انقلابى" اشتباه گرفته است. و بنابراين براى حل يک معضل (تعريف شرايط عينى و ذهنى) اساساً خود آن معضل را کنار گذاشته است. وحدت کمونيستى متوجه نيست که اينجا صحبت بر سر شرايط يک انقلاب است و نه "اوضاع و احوال" انقلابى، و لذا اين هنر بزرگى نيست (و در واقع بلاهت بزرگى است) که کسى هنگامى که خود انقلاب عينيت يافته است (يعنى نه فقط بحرانها و غيره، بلکه جنبش کارگرى در سطوح مختلف هم "ماترياليزه" شده و "خارج از ذهن انسانها" وجود دارد) تازه حاضر شود سر را از پنجره بيرون کند و اعلام بفرمايد که "شرايط عينى انقلاب وجود دارد"!
85
اما اشکال دوم مهمتر است. خواننده تا همينجا متوجه شده است که وحدت کمونيستى چگونه وجود جنبش کارگرى در سطوح مختلف (بدون هيچ حد و مرزى) را جزء شرايط و عوامل عينى يک انقلاب (سوسياليستى) بشمار ميآورد. بعبارت ديگر اين سطوح مختلف شامل "سطح سوسياليستى" مبارزات کارگرى هم ميشود. وحدت کمونيستى در اين نکته کاملاً صراحت دارد:

"آنچه مهمترين مساله را در ارزيابى شرايط يک جامعه از نظر وجود يا فقدان شرايط انقلابى [وحدت کمونيستى اين مقوله را هم مترادف با شرايط عينى انقلاب بکار ميبرد] تشکيل ميدهد ميزان حرکات کارگرى است... [اين حرکات] هنگامى به حساب ميآيد که بصورت مبارزه توده‌هاى يک طبقه و نه بصورت مبارزات عناصر کارگر درآمده باشد. زمانى که طبقه درخود بصورت طبقه اى براى خود درآمده باشد. آنگاه که نه تنها طبقه کارگر بوجود آمده باشد، بلکه خود را به مثابه يک طبقه در جامعه در مقابل طبقه سرمايه دار بيبيند. محصول کار خود را نه متعلق به سرمايه‌دار بلکه از آن خود بداند و رسالت خود را در تاريخ در برانداختن نظام موجود و ساختن جامعه بى طبقه و آزادى کليه انسانها را از قيد روابط استثمارى دريابد. هنگامى که مبارزات کارگرى بصورت يک نيروى مادى بتواند در مسير جامعه تأثير بگذارد. بدون به مصاف طلبيدن جدى بورژوازى سخنى از امکان تحقق انقلاب اجتماعى نميتواند در ميان باشد. اين حرکات جزء متشکله شرايط عينى هستند."
(همانجا ص ٣٩-٤٠ تأکيد از ماست)

پس مساله روشن است. طبقه کارگرِ براىِ خود، طبقه کارگرى که به مصاف تاريخى خود با بورژوازى پى برده است، طبقه کارگرى که جامعه آتى خود را ميشناسد و رهايى کل بشريت را هدف قرار ميدهد، در يک کلمه يعنى پرولتارياى سوسياليست، به زعم وحدت کمونيستى جزء متشکله شرايط عينى انقلاب سوسياليستى است. فعاليت گسترده و قدرتمند اين پرولتارياى سوسياليست جزء ملزومات عينى بشمار آمده است که وحدت کمونيستى براى صدور حکم سوسياليستى بودن انقلاب بايد بدواً آن را مشاهده کرده باشد.
89
به اين ترتيب تکليف شرايط ذهنى انقلاب هم از نظر وحدت کمونيستى روشن است. شرايط ذهنى انقلاب به زعم او منحصراً در قلمرو مقوله "شعور" و "آگاهى" قرار ميگيرند. شعور و آگاهى که البته هنوز اثرى از خود ساطع نکرده باشد، و به حرکت، مبارزه، تشکل و هيچ اتفاق ديگرى در "خارج از ذهن" نيانجاميده باشد. زيرا خارج شدن از ذهن همان و در ليست شرايط عينى انقلاب قرار گرفتن همان. وحدت کمونيستى به شيوه اى "ديالکتيکى" در اين بدفهمى خود بيشتر فرو ميرود:

"شرايط ذهنى"
92
طبيعى است که شعور از ماده، شرايط ذهنى از شرايط مادى برميخيزد ولى در اينجا نيز مکانيست بودن يا ديالکتيسين بودن تفاوت خود را در دو نوع برداشت آشکار ميکند. مکانيست ارتباط مادى و ذهنى را رابطه اى مستقيم و يک طرفه ميپندارد. شرايط مادى يک جامعه بنظر او شرايط ذهنى همان جامعه را بوجود ميآورد و...
93
ما چنين فکر نميکنيم... اکنون آگاهى سوسياليستى علمى امرى بوجود آمده، تولد يافته، است. اين آگاهى ديگر در سطح يک جامعه باقى نميماند قابل آموزش، آموختن و انتقال به جوامع ديگر است... در ويتنام وجود تضادى علاوه بر تضاد عيان سرمايه و کار، يعنى تضاد با استعمار و امپرياليسم، باضافه آموزش کمونيستها شرايطى را بوجود آورد که برحسب آن شرايط ذهنى - ميزان آگاهى سوسياليستى موجود - از حد رشد نيروهاى مولده آن جامعه بالاتر بود... براى ما آگاهى، شرايط دهنى، خود بطور پتانسيل يک نيروى مادى است. آگاهى بالقوه ميتواند ماترياليزه شود و به عينيت بدل گردد... در مساله مشخص ما آگاهى کارگران بصورت يکى از عنصرهاى اساسى (عنصر ديگر شرايط مادى است)، مبارزات کارگرى سازمان يافته تشکلهاى کارگرى را بوجود آورده و اعتلا ميبخشد. اين مبارزات و اين تشکلها ديگر شرايط ذهنى نيستند. عينيت دارند و جزء شرايط عينى هستند.
94
(همانجا صفحه ٤١، تأکيد آخر در اصل است، بقيه تأکيدات از ماست)

بخوبى روشن است که در تلقى وحدت کمونيستى، آگاهى و شرايط ذهنى انقلاب کاملاً معادل يکديگر قرار گرفته اند. شرايط عينى انقلاب تمام آن عوامل را در بر ميگيرد که در خارج ذهن قرار دارند و "درون ذهن" يعنى "آگاهى" همانا شرايط ذهنى انقلاب است.

"بنابراين مشاهده مى کنيم که چگونه شرايط مادى و ذهنى عينيت يافته [بايد پرسيد "ذهنيت عينيت يافته" چه کسى؟ - مگر آنکه وحدت کمونيستى به ذهنى ماوراء بشرى معتقد باشد] بصورت يک کل منسجم شرايط عينى را بوجود ميآورند. چرا که شرايط عينى و ذهنى که دو مقوله کاملاً بهم مربوطند و در ارتباط ديالکتيکى قرار دارند. و باز مى بينيم که ادعاهايى در رديف "آماده بودن شرايط عينى و فقدان شرايط ذهنى" [که البته قرار دادن لفظ "فقدان" - يعنى عدم وجود مطلق يک پديده - بجاى "عدم آمادگى" که ميبايست در اين جمله بکار ميرفت، يکى ديگر از شگردهاى سفسطه آخوندى است] تا چه حد نادرست و بى پايه اند." همانجا صفحه ٤١

استدلال مشعشعى است. شرايط ذهنى هرگز نميتواند از شرايط عينى عقب باشد زيرا اين "دو مقوله بهم مربوطند" و، در "ارتباط ديالکتيکى" قرار دارند! بعلاوه قبلاً "آگاهى سوسياليستى"، يعنى "شرايط ذهنى"، به مقدار کافى براى مصرف کليه انقلابات جهان بوجود آمده و "ماترياليزه" نشدن آن در اين يا آن کشور معين بصورت وجود کارگران متشکل و آگاه و آماده به انقلاب سوسياليستى، نه تنها به معنى عدم آمادگى شرايط ذهنى نيست، بلکه به معناى عقب ماندگى شرايط عينى است، زيرا ذهنيت عينى يافته بهمراه شرايط مادى بصورت يک کل "منسجم" شرايط "عينى" را بوجود مى آورند!

"خلاصه ميکنيم... شرايط مادى يک جامعه باضافه آگاهى مکتسبه از شرايط مادى همين جامعه و از جوامع ديگر، موجب پيدايش شرايط ذهنى ميشوند. شرايط مادى ابتدايى، ميزان حدت تضادهاى درونى سرمايه‌دارى و بحرانهاى آن، و شرايط ذهنى ماترياليزه شده را مجموعاً شرايط عينى ميخوانيم. چون عينيت دارند. خارج از ذهن انسانها وجود دارند. آگاهى انسانها تا زمانى که ماترياليزه نشود، هيچ تأثيرى در آماده کردن شرايط انقلاب ندارند. اين آگاهى ذهنى بايد توده گير شود (و نگفته پيداست که توده آنرا از روى کتب فرا نميگيرد. توده در پروسه مبارزه است که ميتواند اين آگاهى را خلق و نيز جذب کند). همانجا صفحه ٤١

وقتى تمام اين اظهارات در تعريف شرايط عينى و ذهنى را کنار هم بگذاريم، روشن ميشود که وحدت کمونيستى در چه بدفهمى اى غوطه‌ور است (پايين تر خواهيم ديد که اين "بدفهمى" چه خيرات و برکات عملى و سياسى اى دارد). او مقولات "عينى و ذهنى" را از عرصه مباحثات مربوط به تئورى شناخت، يعنى يک قلمرو معين دانش بشرى، اخذ کرده و عيناً اين مفاهيم را با همان تعاريف و معانى در قلمرو نقد اقتصاد سياسى و تئورى انقلاب اجتماعى، يعنى رشته ديگرى از دانش بشر با سوژه اى متفاوت، بکار ميبرد. ترجمه فارسى اين مفاهيم ابژکتيو (عينى) و سوبژکتيو (ذهنى) هم به اين انتقال ساده و خام انديشانه تعاريف از يک قلمرو علمى به قلمرو ديگر کمک کرده است. متأسفانه براى وحدت کمونيستى، بايد گفت کاربرد اين مفاهيم در جامعه شناسى و نقد اقتصاد سياسى تفاوت بسيار مهمى با قلمرو تئورى شناخت دارد، و ايشان در اين فخرفروشى نسنجيده به جنبش کمونيستى تنها، ميتواند حس ترحم "ادبيات انقلابى کمونيستى" را برانگيزد.
105
در مباحثات مارکسيستى در زمينه فلسفه و تئورى شناخت، عينى به معناى پديده خارج از ذهن، و ذهنى به معناى انعکاس پديده‌ها و روابط عينى در ذهن بشر بکار برده ميشود. (براى مثال رجوع کنيد به "ماترياليسم و امپريوکرتيسيسم" از لنين). اما هنگامى که از اين قلمرو خارج ميشويم و پا به عرصه نقد جامعه سرمايه‌دارى و شرايط عينى و ذهنى انقلاب ميگذاريم، بايد معانى جديد (و قطعاً مرتبط با معانى پيشين) اين لغات را دريابيم. اين در مورد همه رشته‌هاى علوم بشرى صدق ميکند، معنا و تعريف مفهوم "نيرو" در فيزيک و يا "مقاومت" در الکتريسيته، با معنا و تعريف همين لغات در علم جامعه تفاوت دارد. فشار در فيزيک و مکانيک با فشار در روانپزشکى بسيار متفاوت است و مسخره خواهد بود اگر کسى بخواهد با تعاريف پيشين در قلمروهاى جديد پديده‌ها را دسته بندى و تحليل کند. هيچکس "مقاومت" يک جنبش را برحسب درجه هادى يا عايق بودن آن در برابر الکتريسيته تعريف نميکند. موضوعات مورد بحث رشته‌هاى مختلف علوم با يکديگر متفاوت اند و تعريف مفاهيم پايه اى، که بسيارى از آنها (حتى با همان الفاظ)، در رشته‌هاى گوناگون علوم مشترکند، برحسب موضوع هر رشته تغيير ميکند.
106
معناى مفاهيم عينى و ذهنى در نقد مارکسيستى جامعه سرمايه‌دارى بى شک با معناى اين مفاهيم در تئورى شناخت مرتبط است، در غير اينصورت انتقال اين مفاهيم اساساً صورت نميگرفت. اما يکى گرفتن اينها مسخره است. پايين تر به اين ارتباط اشاره ميکنيم. اما بايد اول ببينيم مارکسيسم در قلمرو نقد جامعه سرمايه‌دارى اين مفاهيم را به چه معنايى بکار ميگيرد. در اين قلمرو معين، "عينى" (ابژکتيو) ديگر به معناى پديده‌هاى خارج از "ذهن" (به معناى مجرد کلمه) تعريف نميشود. همچنان که "ذهنى" (سوبژکتيو) نيز به معناى انعکاس اين پديده‌ها در ذهن بشر نيست، و لذا عوامل عينى انقلاب در يک جامعه معين برخلاف تصور جاهلانه وحدت کمونيستى بعنوان "عوامل خارج از ذهن بشر" و شرايط ذهنى بعنوان ("آگاهى بشر" کدام بشر؟ اين سؤال در تئورى شناخت پاسخ دارد؛ هر بشر، بشر بطور کلى به مثابه موجود داراى شعور و حواس) تعريف نميشود. "عينى" در اين قلمرو اساساً به معناى شرايط و پديده‌هاى داده، جامد، غيرزنده، لوازم و موضوع کار و فعاليت عنصر فعال و پديده‌ها و شرايط گيرنده تغييرات آگاهانه، است و "ذهنى" اساساً به معناى "عنصر فعاله"، "تغيير دهنده" و "تأثير گذارنده" گرفته ميشود. (بديهى است که در يک فعل و انفعال اجتماعى، نظير توليد و يا انقلاب، هم شرايط داده شده و هم عنصر تغيير دهنده هر دو "خارج از ذهن بشر" وجود دارند و هر دو به لحاظ فلسفى پديده هايى عينى اند و انتظارى جز اين نيز نميرود. سطح آگاهى ايدئولوژيک و يا توهمات پرولتارياى روسيه در ١٩١٧ از لحاظ "شناخت" اين انقلاب براى ذهن بشرى که به آن مينگريست، واقعياتى عينى بودند. انقلاب با همه شرايط عينى و ذهنى اش، خود، از نقطه نظر "بشرى" که به آن مينگرد، پديده اى خارجى است. و تلقى آن "يک بشر" از اين انقلاب، پديده اى ذهنى است. اما اين تقسيم بندى پديده‌ها به عينى و ذهنى، در شرايطى که ما از "ادراک" يک انقلاب توسط يک "بشر" سخن ميگوييم، در سطح تجريدى بالاتر از تقسيم بندى درونى پديده "انقلاب" به عوامل ذهنى و عينى قرار ميگيرد. عينى و ذهنى اولى به مفهوم خاص خود در تئورى شناخت، و عينى و ذهنى دومى به مفهوم خاص در نقد جامعه سرمايه‌دارى، بکار رفته اند).
107
اينکه کلمه "ذهنى" در فارسى "ذهن" را به ذهن متبادر ميکند تنها يک بدشانسى وحدت کمونيستى است، و گر نه مارکس و لنين هر دو در کاربرد اين مفاهيم، در قلمرو نقد جامعه سرمايه‌دارى و تبيين پروسه انقلاب، روش روشنى دارند:

"عوامل اوليه پروسه کار عبارتند از ١) فعاليت شخصى انسان يعنى خود کار ٢) موضوع کار و ٣) وسائل آن...
110
بنابراين در پروسه کار فعاليت انسان، به کمک وسائل کار، تغييرى از پيش تعيين شده در موادى که بروى آنها کار انجام گرفته بوجود ميآورد... اکنون اجازه بدهيد به سرمايه‌دار... خود بازگرديم. ما او را درست پس از آنکه از بازار آزاد تمام عوامل لازم براى پروسه کار، يعنى عوامل عينى يا توليد و همچنين عامل ذهنى يعنى نيروى کار، را خريده بود تنها گذاشتيم".
کاپيتال جلد اول، انتشارات پروگرس، صفحه ١٧٤

نيروى کار عامل ذهنى در پروسه توليد!؟ چه ربطى به "آگاهى" و "ذهن" دارد؟ چه چيزى عينى تر از نيروى کار که نه در ذهن "بشر ناظر"، بلکه در بدن ميليونها انسان و بطور قطع "خارج از ذهن بشر" وجود دارد ميتوان سراغ کرد؟ پديده اى که از اهرام ثلاثه تا نانى که هر روز از گلوى ٤ ميليارد انسان پائين ميرود گواه عينى بودن و بسيار هم عينى بودن آن است. اما مارکس آشفته فکر نيست. اين وحدت کمونيستى است که بيموقع احساس خردمندى کرده است. مارکس اينجا دقيقاً از دو مجموعه پديده‌هاى بى جان و جاندار، تغيير پذير و تغيير دهنده، فعاليت پذير و فعال، سخن ميگويد. "عينى" در اين قلمرو و در اين متن به معناى آن شرايط داده اى است که بايد به کمک فعاليت انسان (عامل ذهنى) به پديده اى از پيش تعيين شده تغيير شکل يابد. در مقابل، عنصر تغيير دهنده، در نقد جامعه و در تبيين انقلاب اجتماعى، عنصر ذهنى تعريف ميشود. عوامل و شرايط داده شده (نه بطور ابدى و ازلى، بلکه به مثابه شرايطى که عنصر فعال با آن مواجه است و بايد بر آن کار کند، همچنانکه وسائل توليد نيز در دور قبل محصول کار و فعاليت ديگران بوده است) شرايط و عوامل عينى محسوب ميشوند، و آن پديده و موجودى (اعم از بيولوژيک يا اجتماعى) که آگاهانه دست به تغيير اين شرايط و اوضاع داده شده عينى ميزند، عنصر ذهنى اين تحول است. اگر ما از توليد سخن ميگوييم، نيروى کار عنصر ذهنى است. اگر از انقلاب سوسياليستى سخن مى گوييم، آنگاه بديهى است که قدرت و توان طبقه کارگر، که اين انقلاب کار اوست، با تعريف طبقاتى و اجتماعى اش (عليرغم اينکه در جهان فلسفى وحدت کمونيستى کاملاً "خارج از ذهن" قرار دارد) عامل ذهنى اين انقلاب را تشکيل ميدهد.
113
از اينجا رابطه بين کاربردهاى متفاوت مقولات عينى و ذهنى در قلمرو تئورى شناخت و نقد جامعه سرمايه‌دارى نيز تا حدود زيادى روشن ميشود. در تئورى شناخت بحث بر سر درک کردن و چگونگى و شرايط درک کردن است. عمل مورد نظر، يعنى آن فعل و انفعال و موضوعى که اين رشته از دانش بشرى به آن ميپردازد، عمل درک کردن است و اين عمل در ذهن "بشر" (به همين معنى مجرد و نمونه وارکلمه) انجام ميشود. بديهى است که اينجا مرز ميان عينى و ذهنى بايد مرز ميان ذهن و خارج از ذهن تعريف شود. خصوصيات و مشخصات پديده اى که بايد درک شود در حيطه عينيات، و چگونگى درک کردن، يعنى "آگاهى" و "شعور" در قلمرو ذهنيات قرار ميگيرد. اما در نقد جامعه سرمايه‌دارى و در تئورى انقلاب سوسياليستى، عمل مورد نظر "تغيير" است، تغيير انقلابى جامعه. لذا در اين قلمرو، "عينى" آن چيزى است که عنصر فعال براى تغيير به آن دست ميبرد، يعنى جامعه، با تمام خصوصيات و مشخصات اقتصادى، بحرانها، بافت طبقاتى تمام شرايط و نهادهايى که نه براى تحول آگاهانه آن به سوسياليسم، بلکه بنا بر سير تکاملى و مشخصات خود بخودى خود همين جامعه بوجود آمده اند و براى نيروى اجتماعى سوسياليست پديده‌هاى داده و عينى محسوب مى شوند (بديهى است که بخشى از اين داده‌ها خود بصورت ابزارى در دست نيروى فعاله براى تغيير کليت اين جامعه قرار ميگيرند، اما بهر حال، حتى در نقش ابزارى خود، اين شرايط و عوامل بايد بکار گرفته شوند و جزء داده‌هاى عينى جامعه اند). حال آنکه خصوصيات و مشخصات عنصر تغيير دهنده، شرايط و اوضاع عامل ذهنى را تشکيل ميدهند. اينجا ديگر "ذهن بشر"، به همين معناى مجرد و فلسفى آن، نقش سابق را در تفکيک عينى از ذهنى ندارد. آگاهى فرد فرد توده‌ها و يا پيشروان طبقه کارگر ديگر نه تمام شرايط ذهنى، بلکه جزيى از مشخصات عامل ذهنى در تحول تاريخ است. اجزاء ديگر اين عوامل ذهنى انقلاب، تماماً از آنجا که "خارج از ذهن بوده اند"، توسط وحدت کمونيستى در جدول شرايط عينى جاى گرفته اند!
114
قبلاً اشاره کرديم که وحدت کمونيستى نه فقط مبارزات "خود بخودى" کارگران (مبارزاتى که با ابزارهاى سازگار با موجوديت سرمايه، نظير اتحاديه‌ها، دنبال ميشود و جزئى از کارکرد اين جامعه است)، نه فقط تشکهاى ترديونيونى و درجه سازمانيافتگى "بورژوايى" طبقه کارگر (که به نظر ما نيز جزو شرايط عينى است)، بلکه حتى مبارزات و تشکلهاى سوسياليستى او را نيز جزء شرايط عينى قلمداد ميکند. طبقه اى که رسالت تاريخى رهائى بخش و ضد بورژوائى خود را درک کرده است، و آن تشکلها و نهادهاى سياسى اى که انعکاس مادى اين درک طبقاتى اند، نظير حزب کمونيست، از آنجا که "خارج از ذهن" هستند، از آنجا که "ماترياليزه شده" اند، براى وحدت کمونيستى در فهرست شرايط عينى انقلاب قرار ميگيرند. لنين درک کاملاً متفاوتى دارد:

"درجه توسعه اقتصادى روسيه (يک شرط عينى) و درجه آگاهى طبقاتى و تشکل توده‌هاى وسيع پرولتاريا (يک شرط ذهنى که پيوند ناگسستنى با شرط عينى دارد) رهائى فورى و کامل طبقه کارگر را غيرممکن ميکند...
(پرانتزها در اصل است، دو تاکتيک... مجموعه آثار انگليسى جلد ٩ صفحه ٢٨)

همانطورکه ملاحظه مى شود لنين در اينجا، غافل از فتواى وحدت کمونيستى، "ذهنيت عينيت يافته" و "ماترياليزه شده" اى مانند تشکلهاى کارگران را جزء شرط ذهنى قرار مى دهد!

"تمام ما ايمان داريم که رهائى طبقه کارگر بايد توسط خود طبقه کارگر عملى شود. بدون آنکه توده‌ها در يک مبارزه طبقاتى آشکار عليه کل بورژوازى به آگاهى طبقاتى دست يابند و متشکل شوند، تربيت شوند و آموزش ببينند، از يک انقلاب سوسياليستى سخنى نيز نميتواند در ميان باشد".
همانجا صفحه ٢٩
122
"مارکسيسم از تمام تئورى‌هاى ديگر سوسياليستى با اين [خصوصيت] متمايز ميشود که بطور چشمگيرى هوشيارى کامل علمى در تحليل اوضاع عينى و سير عينى تکامل را با موکدترين بازشناسى اهميت انرژى انقلابى، خلاقيت انقلابى و ابتکار انقلابى و همچنين افراد، گروهها، تشکلها و احزابى که قادر باشند ميان خود با اين يا آن طبقه رابطه برقرار کنند، ترکيب ميکند".
عليه تحريم - جلد ١٣ صفحه ٣٧

اينجا به روشن ترين وجهى وجود يک حزب انقلابى که قادر باشد ميان خود و طبقه کارگر رابطه برقرار کند از جمله شرايط ذهنى ذکر شده است که بايد با اوضاع عينى و سير عينى تکامل ترکيب شود. اگر نه براى وحدت کمونيستى، براى ما و همه کمونيستهاى ايران اين به معنى حزبى بانفوذ، داراى حوزه‌هاى متعدد در محيط زيست و کار کارگران، داراى رهبران محلى و سراسرى توده اى، با اتکاء جدى مادى و سياسى به توده‌هاى طبقه، و بطور خلاصه به معنى وجود يک حزب قدرتمند توده اى در "خارج از ذهن" است. اين حزب، با همه "ماترياليزه" شدنش، باز هم جزء شرايط ذهنى خواهد بود.

"هر شرايط انقلابى به يک انقلاب منجر نميشود. انقلاب تنها از شرايطى برميخيزد که در آن تغييرات عينى فوق الذکر با تغييرى ذهنى همراه شود، يعنى توانايى طبقه انقلابى براى دست زدن به عمل انقلابى توده اى، عملى که به اندازه کافى براى برکندن دولت کهنه نيرومند باشد، دولتى که هرگز، حتى در شرايط بحرانى، "سقوط" نميکند مگر آنکه "سرنگون شود".
سقوط انترناسيونال ٢ جلد ٢١ صفحه ٢١٤-٢١٣ تأکيدات از ماست.

توانايى توده‌ها براى دست زدن به عمل انقلابى براى لنين جزء عوامل ذهنى است و چه کسى است که اين را درک نکند که اين توانايى بسيار از "دانايى" فراتر ميرود و مترادف سطح بالايى از تشکل، تجربه مادى، سازمان پيشرو حزبى، برنامه انقلابى و رهبران هوشيار سياسى و عملى در سطوح مختلف جنبش و غيره است. همه اينها، به مثابه خصوصيات عنصر انقلاب کننده، جزء شرايط ذهنى انقلاب است. (اين نظر لنين است "آيه" نيست و وحدت کمونيستى مختار است آنرا نپذيرد. اما بهرحال تعبير لنين از مقولات عينى و ذهنى چنين است).

"عوامل مادى" جنبش بسيار به نسبت ١٨٩٨ رشد کرده اند، اما رهبران آگاه (سوسيال دموکراتها) از آن عقب مانده اند. اين علت اصلى بحرانى است که سوسيال دموکراسى روسيه امروز تجربه ميکند. جنبش توده اى (خودبخودى) فاقد "ايدئولوگها"يى است که به اندازه کافى از لحاظ تئوريک تربيت شده باشند تا بتوانند ضامنى عليه تمام نوسانات باشند. اين جنبش فاقد رهبرانى با آن افق سياسى گسترده، آن انرژى انقلابى و آن توانايى در سازماندهى است که قادرشان سازد يک حزب رزمنده سياسى را بر مبناى جنبش جديد ايجاد کنند".
جلد ٥، صفحات ٣١٧ - ٣١٦

مساله روشن است. وحدت کمونيستى با برداشتى صرفاً و منحصراً فلسفى از مقولات عينى و ذهنى، تمام آنچه در "خارج از ذهن" است، تمام تشکلها و قابليتهاى مبارزاتى طبقه کارگر و از جمله تشکل سوسياليستى پيشروان آن را جزء شرايط عينى قرار ميدهد. و عوامل ذهنى را تنها به آگاهى، آنهم در مجردترين و "ماترياليزه نشده" ترين شکل آن، کاهش ميدهد. در مقابل، لنين صراحتاً تشکل و قابليت انقلابى عمل کردن يک طبقه را جزء شرايط ذهنى انقلاب قرار ميدهد. او تحت اين عنوان (ذهنى)، از تربيت عملى، از پيوند مادى (سياسى، تشکيلاتى، نظرى) حزب و طبقه و بطور مشخص از ضرورت يک حزب رزمنده سياسى سخن ميگويد، و اينها را مکمل شرايط عينى انقلاب (و نه فقط اين، بلکه مکمل اوضاع عينى انقلابى) به حساب ميآورد. لنين صراحتاً ميگويد که آزادى طبقه کارگر حاصل يک عمل انقلابى است، و اين عمل، کار خود طبقه است و لذا شرايط ذهنى اى که براى انقلاب برميشمارد تماماً به خصوصيات و قابليت‌هاى فکرى و عملى (سياسى‌- تشکيلاتى) يک طبقه رجوع ميکند. عامل ذهنى در انقلاب آن عاملى است که بايد دست به عمل انقلابى بزند. فکر انقلابى طبعاً جاى خود را در آمادگى عنصر ذهنى انقلاب سوسياليستى دارد. اما تنها يک ليبرال چپ ميتواند شرايط ذهنى انقلاب را به موقعيت ذهنى "انسانها" کاهش دهد و تمام مقولاتى از نظير سازمان يافتگى، تجربه انقلابى، تعليم ديدگى در دل مبارزه، وجود يک حزب انقلابى پيشرو (با تمام گستردگى و پيکر ساختمان مادى اش)، و قابليت عمل انقلابى توسط توده‌ها، (که قبل از هر چيز مستلزم سازمان يافتگى است و از جمله حاصل کار متشکل و سازمان يافته حزب پيشروست) را از فهرست شرايط ذهنى انقلاب خط بزند و آنرا در ليست "محصولات عينى" جامعه سرمايه‌دارى، يعنى در زمره "داده ها" و يا "بايد داده شودها" جاى بدهد.
135
پس اين وحدت کمونيستى است که قبل از آنکه قصد ارشاد و اصلاح کسى را درباره شرايط عينى و ذهنى انقلاب داشته باشد، بايد در تفسير جاهلانه خود از اين مقولات، مقولاتى که به روشنى در ادبيات مارکسيستى تعريف شده اند، تجديد نظر کند.
136
خلاصه ميکنيم: شرايط عينى انقلاب سوسياليستى آن شرايطى است که جامعه سرمايه‌دارى بر مبناى تکامل و عملکرد "خودبخودى" خود، بر مبناى قوانين حرکت خود، ببار ميآورد. رشد نيروهاى مولده و بن بستى که سرمايه بر رشد آن ميگذارد، وجود طبقه کارگر به مثابه طبقه اصلى استثمار شونده، وجود و بروز بحرانهاى اقتصادى و سياسى، وجود مبارزات کارگرى عليه بورژوازى در چهارچوب جامعه موجود و لاجرم درجه اى از سازمانيافتگى "خودبخودى" طبقه، اينها رئوس شرايطى است که نابودى سرمايه‌دارى را ضرورى ميسازد و جايگزينى آن با سوسياليسم را ممکن ميکند. اينها رئوس شرايط عينى انقلاب سوسياليستى است. اما شرايط ذهنى تماماً اوضاع و احوال آن نيروى فعاله اجتماعى را بيان ميکند که ميخواهد بر مبناى يک طرح آگاهانه داده‌هاى موجود را متحول کند، ميخواهد تغيير بدهد، ميخواهد در يک مبارزه بالفعل و قهرآميز مقاومت عليه تغيير مطلوب خود را درهم بشکند، "سرنگون کند" و "جايگزين سازد". شرايط ذهنى به اوضاع و احوال نظرى و عملى پرولتارياى سوسياليست، به استحکام ايدئولوژيک او، به سازمان يافتگى او، به توانايى او در آماده کردن توده‌هاى وسيع براى دست زدن به عمل انقلابى و رهبرى و سازماندهى اين عمل انقلابى، رجوع ميکند. عقب ماندگى شرايط ذهنى از شرايط عينى انقلاب سوسياليستى نه تنها، ابداً نکته غريبى نيست، بلکه دقيقاً همان چيزى است که درآلمان ٢٠-١٩١٩، انگلستان ٣١-١٩٢٩، پرتغال ٧٥-١٩٧٤، و در دهه اخير در کشورهاى بحران زده اروپا نظير ايتاليا و انگلستان بارها جان بورژوازى را خريده است. اين عقب ماندگى دقيقاً همان چيزى است که در ايران کنونى "رهايى فورى و کامل پرولتاريا را غيرممکن ساخته است".
138
تا اينجا از يک برداشت جاهلانه وحدت کمونيستى از مقولات مارکسيستى سخن ميگفتيم و حتى به نقش محدوديت زبان فارسى در ترجمه "ابژکتيو" و "سوبژکتيو" نيز در گمراه کردن وحدت کمونيستى اشاره کرديم. اما متأسفانه اين تازه آغاز مقاله است. اشکال کار اينجاست که اين برداشت و سوء تفاهم، در نزد وحدت کمونيستى تئوريزه ميشود و به يکى از ارکان نظرى تئورى "تدارک انقلاب" (نام وارونه اى براى طفره رفتن از مبارزه انقلابى) بدل ميشود. اينجا ديگر اين بدفهمى "ماترياليزه" شده است، يک جريان را تغذيه ميکند و يک سازمان را بر سر پا نگاه ميدارد. تئورى تدارک انقلاب بطرز جالبى با اين تفسير جاهلانه از مارکسيسم چفت ميشود:

"ما دورانى را که در آن شرايط مادى انقلاب وجود دارد و به حدى رسيده است که ميتواند از منابع خود جامعه و يا از جوامع ديگر شرايط ذهنى مناسب را طى يک پروسه ايجاد کند، دوران تدارک انقلاب ميخوانيم. در اين دوران تدارک، وظيفه کمونيستها کمک به تسريع پروسه اعتلاء آگاهى، ايجاد شرايط ذهنى است... هنگامى که اين شرايط بوجود آمد و با رشد مبارزات کارگرى توده‌گير (ماترياليزه) شد، شرايط عينى تحقق انقلاب آماده است. دوران ماقبل آمادگى، دوران تدارک است."
وحدت کمونيستى، انقلاب سوسياليستى يا دمکراتيک، صفحه ٤٢

پس از آنکه شرايط ذهنى به مساله "آگاهى" کاهش يافت، آنگاه وحدت کمونيستى تئورى "تدارک" خود را رو ميکند. وظيفه کمونيست‌ها بدين ترتيب "کمک به تسريع پروسه اعتلاى آگاهى" که همانا معادل "ايجاد شرايط ذهنى" لقب گرفته است... آنهمه تقلا براى گنجاندن هر آنچه نشان از "فعاليت بيرونى" دارد در قالب شرايط عينى، آنهمه تلاش براى تکاندن و تهى کردن شرايط ذهنى از هر مفهومى بجز "آگاهى" براى اين بود که وحدت کمونيستى ما وظيفه خود را از امروز تا اطلاع ثانوى "فشاندن بذر آگاهى" تعريف کند و اين را نيز با افتخار "تدارک انقلاب سوسياليستى" نام بگذارد. تمام ملزومات ديگر انقلاب سوسياليستى که براى ما کمونيستها جزء شرايط ذهنى انقلاب است (تشکل طبقه، آموزش طبقه در سازماندهى و پيشبرد عمل انقلابى، حزب کمونيست و غيره) توسط وحدت کمونيستى به شرايط عينى که طبعاً وحدت کمونيستى مسئوليت آن را برعهده ندارد و فراهم ساختن آن را وظيفه مستقيم خود نميداند، حواله ميشود.
144
براستى تردستى جالبى است. آقايان بحث خود را اساساً با انکار امکان عقب ماندگى شرايط ذهنى آغاز ميکنند. سپس آمادگى شرايط عينى را به "ماترياليزه شدن" شرايط ذهنى موکول ميکنند، بعد شرايط ذهنى انقلاب را به "آگاهى" کاهش ميدهند. آنگاه خرگوش (وظايف کمونيستها، که يعنى خودشان) را از کلاه در ميآورند. وظيفه کمونيستها "کمک به تسريع پروسه اعتلاء آگاهى" است! جالب است، کسى که با انکار تز عقب ماندگى شرايط ذهنى آغاز کرده است، پس از آنکه خود فقدان شرايط ذهنى را تا حد "کمبود آگاهى" (وبه عبارت درست تر "کم بودن سرعت پروسه اعتلاى آگاهى") تنزل داد، ترجيح ميدهد وظيفه خود، يعنى "تدارک انقلاب سوسياليستى" را تنها به پرداختن به همين شرايط "ذهنى" دم بريده که به فرموده خودش "به تنهايى هيچ تأثيرى ندارد" محدود کند! آخر آقايان، اگر بقول شما نه فقط شرايط "ذهنى" بلکه شرايط عينى انقلاب نيز (که شما تشکل حزبى و توده اى طبقه را در اين جدول قرار ميدهيد) کاملاً آماده نيست، آنگاه با کدام مجوز علمى، منطقى و سياسى هنگامى که کار به تعريف وظايف تان مى رسد، فقط "کمک به پروسه اعتلاى آگاهى" يعنى کمک به آماده شدن فقط يک بخش از آن شرايطى که بقول خود شما آماده نيست، را بر عهده خود ميگذاريد؟ اين سوالى است که بر گردن شما آويخته است.
145
واقعيت اينست که وحدت کمونيستى با احاله دادن بخش مهمى از وظايف کمونيستها (يعنى تمام وظايف مربوط به سازماندهى تشکل، حزب و عمل انقلابى) به زير تيتر شرايط عينى (به بهانه خارج از ذهن بودن آنها) فى الواقع دست خود را از "کمک به تسريع پروسه" شکل گيرى آنها شسته است، يا بهتر بگوييم براى دست شستن از اين دسته وظايف، با يک تحريف پيش پا افتاده در مارکسيسم، اين دسته از عوامل ذهنى انقلاب را در فهرست شرايط عينى گنجانده است. اين يک شيوه ليبرالى، يک راحت طلبى روشنفکرى و يک تمايل آشکار به گريز از عمل انقلابى است که در اين آکروبات تحليلى پرده پوشى شده است. ابتدا مفاهيم مارکسيستى شرايط عينى و ذهنى انقلاب با استفاده از انتقال مستقيم و بدون انطباق اين مفاهيم از قلمرو فلسفه و تئورى شناخت به قلمرو نقد جامعه سرمايه‌دارى، تحريف ميشود. بخش مهمى از وظايف نيروى کمونيست انقلابى يعنى سازماندهى طبقه و سازماندهى حزب پيشرو و سازماندهى عمل انقلابى، به فهرست شرايط عينى حواله ميشود، و لاجرم جزء داده‌ها" يا "بايد داده شودها" تعريف ميشود، سپس وحدت کمونيستى با فراغت بال و وجدان آسوده وظيفه خود را "تدارک بخش باقيمانده" يعنى بذر آگاهى فشاندن تعريف ميکند. تا چشم جهان عينى و سير "خودبخودى" کور شود و حزب و تشکل و تربيت عملى رهبران و کادرها و سنتها و بينش سياسى لازم را به طبقه کارگر بدهد و شرايط "عينى" را براى تکميل پروسه "تدارک" آقايان آماده کند. اين تئورى تدارک انقلاب نيست. اين نظريه انفعال، دنباله روى ليبرالى در سياست و انحلال طلبى تشکيلاتى در زرورق "تدارک انقلاب" است. تلاش وحدت کمونيستى براى "روشن کردن" مفاهيم شرايط عينى و ذهنى انقلاب سوسياليستى خود بخوبى پرده از پايه‌هاى متدولوژيک ليبراليسم چپ در ايران بر ميدارد. بايد از ايشان تشکر کرد.
         
در نقد وحدت کمونيستى: آناتومى ليبراليسم چپ در ايران


٤- انفعال در انقلاب:
انقلاب سوسياليستى يا انقلاب فلاسفه؟

وحدت کمونيستى کتمان نميکند که در طول مدتى که قول داده است به تدارک انقلاب سوسياليستى (با روايتى که گفت) مشغول باشد، جامعه دستخوش بحرانها و تلاطم‌هاى بسيارى ميشود، جنبشها و غليانهائى شکل ميگيرند که مناسبات و اوضاع موجود را مورد تعرض قرار ميدهند، جنبش‌ها و غليانهائى که به معنى اخص بر سر سوسياليسم و استقرار حکومت کارگرى نيست. جنبشها و غلياتهائى که در سطح نمودها بر سر آزادى، دموکراسى، سرنگونى ديکتاتورى‌هاى فاشيستى، گسستن رشته‌هاى انقياد ملى و نظاير آن شکل ميگيرد. پروسه "تدارک" چه ارتباطى با اين تلاطمها و جنبشها که گاه تمام پيکر جامعه را در برميگيرند و جامعه به مثابه يک مکتب نام "انقلاب" بر آن ميگذارد، مييابد؟ قطعاً وحدت کمونيستى چيزى از دکتر شايگان پير کم ندارد و در اين دوره‌هاى تلاطم اجتماعى و مبارزه اوجگيرنده توده اى، در اين انقلابات، "بيکار" نمى‌نشيند. اما او راه‌هاى زيادى در مقابل خود نمييابد:

"يا همراه بورژوازى "ملى" و خرده بورژوازى "ضدامپرياليست" براى "استقلال، آزادى، جمهورى اسلامى" به فريب دادن مردم بپردازيم، يا اين آزاديها را از جناحهاى مترقى حکومت گدائى کنيم و يا بخاطر بدست آوردن آزادى... طبق رهنمودهاى روشن و صريح مارکس و انگلس "فعالانه" در آن "دوره‌ها" که به "هدف اساسى مى انجامند" شرکت کنيم، و ما اين راه آخرى را برگزيده ايم".
(نقد نظرات ا.م.ک. صفحه ١٩٠)

اما با توجه به اينکه خود آقايان در جاى ديگرى تأکيد ميکنند که:

"نقش ما اين نيست که در يک جنبش غير سوسياليستى به خيال خود رهبر شويم"
(همانجا صفحه ١٩٠)

اين تأکيد نيم بند و در گيومه بر لفظ شرکت "فعالانه" بيشتر نقش عينک دودى براى اسفنديار را پيدا ميکند: نقطه ضعف را نميپوشاند، بلکه برعکس توجه حريف را به آن جلب ميکند. انسان بطور خودبخودى به اين سؤال کشيده ميشود که "چطور شرکت فعالانه اى"؟
157
وحدت کمونيستى اولين جريانى نيست که ميخواهد ايده "شرکت فعالانه" در دوره‌هاى انقلابى را با حکم "نبايد در يک جنبش غيرسوسياليستى به خيال خود رهبر شويم" تلفيق کند. پيش از او منشويکهاى روسيه دقيقاً از اين تلفيق به نتيجه "بايد در موقعيت اپوزيسيون افراطى قرار گرفت" رسيدند. در بخش‌هاى بعد خواهيم ديد که تفاوت وحدت کمونيستى با منشويکهاى روسى اساساً در اين است که وحدت کمونيستى در اين "شرکت فعالانه" خود از همان ايده "افراطى" بودن هم صرفنظر ميکند و به موقعيت يک ليبرال صبور، اما همواره در "اپوزيسيون" که عذر موجه "تدارک انقلاب سوسياليستى" را در جيب دارد رضايت ميدهد. هيچکس نميتواند، بر مبناى پراتيک تاکنونى وحدت کمونيستى اين سازمان را به گدائى دموکراسى از اين يا آن جناح حکومت متهم کند، اما همه کس تلاش هميشگى وحدت کمونيستى براى متعهد کردن اين يا آن جناح به اصطلاح "مترقى" در اپوزيسيون بورژوايى حکومت به صدقه دادن دموکراسى به توده مردم در فرداى رسيدن به قدرت، و رهبر تراشيدن از ميان اپوزيسيون بورژوايى براى انقلاب، را بخوبى در پراتيک اين سازمان مشاهده ميکند. آرى وحدت کمونيستى آزادى را از حکومت گدايى نميکند، بلکه از اين يا آن بخش و جناح اپوزيسيون بورژوايى گدايى ميکند، و اين سرنوشت اجتناب ناپذير کسى است که ميخواهد در انقلاب فعال باشد بى آنکه "رهبر" باشد. اين نکته را بعداً با تفصيل بيشترى خواهيم شکافت، اما پيش از آن لازم است مجدداً بر برخى از نکات متدولوژيک مکث کنيم و سپس جمعبندى فشرده اى از انفعال ذاتى متدولوژيک وحدت کمونيستى بدست بدهيم.
158
انفعال و فيلسوف‌مآبى که در متدولوژى اين سازمان در تبيين شرايط عينى و ذهنى انقلاب سوسياليستى مشاهده کرديم، در جاى ديگرى بصورت برخورد مرده و اسکولاستيک به انقلاب بروز ميکند. وحدت کمونيستى "انقلاب" را چگونه مى فهمد؟ کتاب "انقلاب سوسياليستى يا دموکراتيک" با پاسخ به همين سؤال آغاز ميشود، و در همان ابتدا سيماى يک تاريخ نگار بورژوا که به شيوه اى اسکولاستيک جداول و الگوهاى لاتغيير ذهن خود را بر جهان يکسره در حرکت و در تحول تحميل ميکند، از لابلاى سطور اين کتاب خودنمايى ميکند. وحدت کمونيستى پس از تعقيب سرگذشت لغت "انقلاب" تا ريشه لاتين آن، پيچيدگى مساله "تعريف" انقلاب را بزعم خود خاطرنشان ميکند:

"ما در زير به برخى از تعاريف انقلاب توسط مولفين مختلف [چه بى طرفى آکادميک تحسين برانگيزى] اشاره ميکنيم تا مشاهده شود که اشکالات چقدر زياد است".
(انقلاب سوسياليستى يا دموکراتيک صفحه ٥)

نويسنده سپس ١٧ قلم از "تعاريف" انقلاب توسط "مولفين مختلف" را فهرست‌وار برميشمارد. با اين وجود هيچ چيز مانع از آن نيست که خود او نيز تعريف خود را بر تعاريف مولفين ديگر اضافه کند:

"اين ليست طولانى ميتواند چند برابر شود. وجود اينهمه تعريف نمايشگر اين است که تعريف جامعى وجود ندارد و در حقيقت اين بخاطر آنست که پديده‌هاى مختلف همه به اسم انقلاب خوانده ميشوند [پس اشکال زبانشناسانه است! ما تا بحال فکر ميکرديم علت اصلى اين تنوع در تعاريف، تنوع طبقات و منافع طبقاتى است که در مکاتب و ديدگاههاى فکرى مختلف منعکس است]. از ميان اينها سه نوع انقلاب را که در ادبيات مارکسيستى بدان برميخوريم ميتوان متمايز کرد:
165
١- انقلاب آزاديبخش، ٢- انقلاب سياسى ٣- انقلاب اجتماعى... ما در اينجا [يعنى در تعريف و دسته بندى انقلاب]... محتواى تغييرات حاصله در جامعه را مد نظر داريم و نه عامل تغيير و نه شيوه و چگونگى تغيير را. بعبارت ديگر آنچه در ابتدا بايد معين شود اينست که چه چيزى در جامعه تغيير ميکند (يا نميکند). سامان اجتماعى؟ سامان سياسى؟ و يا قدرت حاکمه؟ تقسيم بندى ما بر اين مبناست. اما مسلم است که عامل اجراء کننده تغيير... و نيز شيوه تغيير، مسالمت آميز بودن يا قهر آميز بودن آن، مدت زمان ايجاد تغيير و غيره نيز عوامل تعيين کننده هستند و اينها هم بصورت مضمون و شکل با هم مرتبط اند، شيوه از عامل و عامل از معلول جدا نشدنى نيست... معهذا همانطور که ذکر شد در ابتدا بايد ديد در انقلابهاى مختلف چه چيزى تغيير ميکند و سپس به عامل و به شيوه تغيير پرداخت".
(همانجا، صفحات ٥-٦ کروشه‌ها از ماست، پرانتزها در اصل است)

غرابت اين تحليل از انقلاب با مارکسيسم بسيار عيان است (و نويسنده نيز تلاشى در پوشاندن اين مساله نکرده است. او درست مانند يک جامعه شناس التقاطى بورژوا که در کلاس سال اول رشته جامعه شناسى، در مبحث "تغييرات اجتماعى" به فصل مربوط به مارکس و مقايسه او با ماکس وبر رسيده است، قصد دارد نظرات "اين مولف" را نيز با همان مقولات پيش پا افتاده جامعه شناسى بورژوايى نظير تغيير، شکل تغيير، عامل تغيير، سرعت تغيير و نظاير آن، بررسى کند). اولاً ما در اين گورستان مقولات با ٣ انقلاب متمايز و منفک روبرئيم، که هريک (يا تقريباً هر يک) تعريف "جامع و مانع" خود را دارد:

"تعريف انقلاب سياسى (بر خلاف انقلاب اجتماعى و انقلاب آزاديبخش) نه جامع است و نه مانع [يعنى آن دو تاى ديگر هم جامع است و هم مانع]، ممکن است حتى پاره اى از کودتاهاى بى محتوا در آن بگنجد و بعضى از انقلاب‌هاى سياسى نگنجد و علت اشکال اينست که مقولات قبل از خلق جامعه آفريده نشده اند! اگر مواردى که شامل تغييرات جامع و اساسى هستند به سهولت قابل طبقه بندى باشند (کودتا يا انقلاب اجتماعى)، در مواردى بينابينى (مانند انقلاب سياسى) واقعيت از مرز مقوله‌هاى قراردادى عدول مى کند(!) [با اينکه "مقولات قبل از جامعه آفريده نشده اند"، اما تقدس مقولات و ارجحيت آن بر واقعيات در نزد وحدت کمونيستى چنان است که هنوز هم اين واقعيت است که "عدول" ميکند!] مقوله بندى براى تسهيل فهم است و نه براى احکام جاودانه ساختن."
(همانجا صفحه ٧)

بدين ترتيب هر واقعيتى بايد براى شادى روح متفکرين متافيزيک ما خود را به هر نحو شده در اين تعاريف "جامع و مانع" جاى دهد و همانجا آرام بگيرد. اين تعاريف "جامع و مانع" حتى به اعتراف خود وحدت کمونيستى براى توصيف واقعيت عينى کافى نيست، بلکه صرفاً اين واقعيات را براى "تسهيل فهم" (البته توسط يک ذهن مدرج و متحجر) مقوله بندى و طبقه بندى ميکند. اگر ذهن کسى نميتواند پروسه زنده، متحرک و چند جانبه انقلاب، عمق يابى و يا محدود ماندن جنبشهاى انقلابى، تبديل و تکامل انقلابات به يکديگر و در يک کلام جامعه زنده در حال انقلاب را با تمام پتانسيل آن و تمام حالات گوناگونى که ميتواند به خود بپذيرد، با ديدگاهى مونيستى و ديالکتيکى و بر مبناى تشريح و تحليل مناسبات عينى اقصادى و اجتماعى، تضادها و قانونمندى درونى جامعه و پراتيک هدفمند انسانى بررسى کند، آنگاه پناه بردن به جدول بنديهاى "جامع و مانع" بهر حال تنها راه ممکن نوعى "فهم" خواهد بود. اما نسبت دادن اين شيوه "فهم" به مارکس و حمل جامعه شناسى بورژوائى، آنهم پيش پا افتاده ترين نوع آن، به درون مارکسيسم کاملاً نارواست. متمايز کردن ٣ نوع انقلاب، از ميان ١٧ تعريف "مولفين مختلف" نه شيوه مارکس و ماترياليسم تاريخى منسجم و پيگيرش، بلکه با بنى صدر و "١٦ حالت دارد" و "٢٣ حالت دارد"هايش خويشاوندى دارد.
173
ثانياً، و از اين مهمتر، ما اينجا با نمونه بارز ابتدائى ترين متدولوژى تحليلى ايده آليسم و مذهب، يعنى تله ئولوژى (تفسير و تعبير پديده‌ها بر حسب نتايج غائى آنها) روبرو هستيم. وحدت کمونيستى صراحتاً اظهار ميکند که هر انقلاب را بر اساس نتايج آن تعريف و دسته بندى ميکند. لاجرم در جهان مادى که نتايج پروسه‌ها پس از خود پروسه‌ها معلوم ميشوند، براى دسته بندى (و فهم) انقلابات يا بايد تا ظهور نتايج قطعى هر يک صبر نمود يا خود را به انقلاباتى مشغول کرد که در گذشته واقع شده اند و نتايج خود را به بار آورده اند. با اين متدولوژى وحدت کمونيستى در همه حال يا تاريخ نگار است يا منتظر تاريخ نگارى، راه ديگرى برايش باقى نميماند.
174
به خصلت تله ئولوژى تعاريف وحدت کمونيستى از اين سه نوع انقلاب "متمايز" توجه کنيد:

"١- انقلاب آزاديبخش (ضداستعمارى) - به معناى کل پروسه اى است که طى آن سلطه مستقيم و جابرانه يک قدرت (کشور‌- جامعه) خارجى بر جامعه ديگر (جامعه تحت سلطه، مستعمره) از ميان ميرود...
177
٢- انقلاب سياسى - پروسه اى ست که طى آن قدرت حاکمه از قشر يا طبقه اى به طبقه يا قشرى ديگر (ولو از همان طبقه منتقل ميشود ولى تغييرات حاصله در جامعه عليرغم تغيير رژيم در محدوده روابط توليدى واحدى باقى ميماند...
178
٣- انقلاب اجتماعى - پروسه اى است که طى آن مناسبات توليدى - و از آنرو مناسبات اجتماعى در کل - تغيير ميکند".
(همانجا، صفحات ٧ و ٨)

آنچه در تمام اين تعاريف مشترک است خصلت مورخ مابآنه و اسکولاستيک آنهاست. براستى اگر انقلاب را از روى نتايجش ميشناسند، هنگامى که هنوز انقلابى به نتيجه نرسيده است چه پديده اى است؟ اگر انقلابى شکست بخورد و به نتيجه نرسد چه؟ اگر انقلابى در نيمه راه متوقف بماند چطور؟ براى مثال اگر يک "انقلاب رهائى بخش"، يا يک انقلاب سياسى براى خلع يد از اين و يا آن حکومت و يا يک انقلاب براى کسب قدرت سياسى به شکست بينجامد و يا صرفاً به بخشى از اهداف خود دست يابد، وحدت کمونيستى نامش را چه ميگذارد؟ انقلاب بى نام؟ انقلابى که انقلاب نبود؟ آيا غيرممکن است انقلابى که اساساً براى استقرار حکومت کارگرى در کشورى بر پا شده است در عمل حداکثر حکومت را به جناح ديگرى از بورژوازى منتقل کند؟ آيا غير ممکن است انقلابى در آن واحد هم عليه "سلطه جابرانه خارجى" و هم عليه آن طبقه و يا قشرى از طبقه باشد که حکومت را در آن کشور بدست دارد، و در عمل تنها به يکى از اين اهداف دست يابد؟ آيا تبديل و يا عقب گرد و تکامل انقلابات به يکديگر پديده اى غيرممکن و يا حتى استثنائى است؟ قفسه‌هاى جامع و مانع وحدت کمونيستى جا را براى هيچ پيشروى و يا عقب گردى در پروسه انقلاب در يک جامعه باز نگذاشته است. متاسفانه، براى وحدت کمونيستى، انقلابات زنده در جوامع امروز به کرات از اين قفسه بندى مقولات خارج ميشود و "عدول" ميکند. انقلابات زنده اى که آقايان را دائماً ناگزير ميکند تا به پرونده اتفاقات "بينابينى" بيفزايند و از همان اندک "فهم" اسکولاستيک خود هم محروم شوند. از اين گذشته اولاً وحدت کمونيستى روشن نميکند که چرا قفسه بندى انقلابات فقط ٣ طاقچه دارد و نه مثلاً ٤، ٥ و ٧ و يا بيشتر. اگر فردا در آفريقاى جنوبى انقلابى بر پا شود که در عين به خون کشيده شدن و باقى گذاشتن قدرت در دست بورژوازى حاکم، رسميت تبعيض نژادى را در سطح قوانين ملغى نمايد، وحدت کمونيستى اين انقلاب را روى کدام طاقچه ميگذارد؟ يا اگر از سال سوم به بعد در يک چنين انقلابى کمونيستها قادر شوند آن را به ايجاد تحولات جدى ترى در جامعه آفريقاى جنوبى سوق دهند، آنگاه سه سال اول اين انقلاب در کدام قفسه و سالهاى بعد آن کجا قرار خواهد گرفت؟ ثانياً، آيا وحدت کمونيستى هيچگونه ابزارى براى پيش بينى "نتايج حاصله" اين يا آن انقلاب معين که در شرف و يا در جريان وقوع است ندارد؟ اگر دارد، چرا براى دسته بندى انقلابات به "نتايج" چشم دوخته است و فى الحال با ابزار تحليلى موجود خود، که به او قدرت پيش بينى ميدهد، اين انقلابات را تعريف و نامگذارى نميکند و اگر ندارد، لطفاً به مارکسيستهاى عالم توضيح بدهد که بدون تشخيص خصوصيات و دامنه قابل پيش بينى يک انقلاب، سياست خود را در آن چگونه تعيين ميکند؟
181
تله ئولوژى بنياد انفعال عملى است. قوام گرفتن مذهب بر مبناى اين متدولوژى نيز بى جهت نيست. اگر اصالت، حقانيت و يا موثر بودن هر عمل و اقدام تنها در آخرت و در انتهاى پروسه قابل تشخيص است، اگر تحولات از يک حکمت غائى تبعيت ميکنند که از ابتدا مهر خود را بر هر حرکت کوبيده است، اگر پراتيک انسانى، چه در زيست و چه در مبارزه، قابليت جابجائى نتايج را ندارد و کريدورهاى "جامع و مانع" زندگى و تاريخ، انسانها را به ناگزير در هر موقعيت به انتهاى اجتناب ناپذير خود هدايت ميکنند، آنگاه جائى براى اعمال اراده بشر بر مبناى شناخت و تحليل قوانين حرکت پديده‌هاى پيرامون خود و حرکت نقشه مند براى سوق دادن تحولات اجتماعى به نتايج مطلوب، باقى نميماند. اگر انقلابى قرار است "رهايى بخش" باشد، اگر مهر "انقلاب رهايى بخش" بر پيشانى يک انقلاب کوفته شده است، و اگر - بزعم وحدت کمونيستى حتى در اين عصر انقلابات پرولترى نيز - "انقلاب رهايى بخش" به مثابه "کل يک پروسه" از آغاز تا انجام از انقلاب سوسياليستى مطلوب ما منفک و متمايز و به آن تبديل ناپذير است، آنگاه چه چاره اى جز تمکين به خصلت "رهايى بخش و ضد مستعمراتى" آن و يا کنار کشيدن و براى ظهور حضرت انقلاب سوسياليستى دخيل بستن براى ما ميماند؟ اين همان دو راه انفعال سياسى است که در فرهنگ ليبرالى وحدت کمونيستى به ترتيب "شرکت فعالانه اما بدون رهبر شدن به خيال خود" و "تدارک انقلاب سوسياليستى" نام گرفته است. به پراتيک وحدت کمونيستى بنگريد، او را همواره در يکى از اين دو حالت ناگزير خواهيد يافت.
182
پوچى عملى اين تعابير تله ئولوژيک هنگامى روشن ميشود که مى بينيم خود وحدت کمونيستى هم از کاربرد ملاک و تعبير فوق الذکر خود در تشخيص انقلاب سوسياليستى عاجز ميماند و هنوز يک گام برنداشته به تعمير تعاريف اوليه خود ميپردازد. يادآورى ميکنيم که وحدت کمونيستى گفته بود: "انقلاب اجتماعى پروسه اى است که طى آن مناسبات توليدى - و از آن رو مناسبات اجتماعى در کل - تغيير ميکند." بدين ترتيب هنگامى ميتوان يک انقلاب را سوسياليستى نام نهاد که در نتيجه آن "مناسبات توليد و از آنرو کل مناسبات اجتماعى" به مناسباتى سوسياليستى تبديل شود. اما خير، اشکال اين تعريف بسيار بيشتر از آن است که خود وحدت کمونيستى به آن وفادار بماند. آخر به اين اعتبار، کار سنجش ماهيت انقلاب سوسياليستى ١٩١٧ روسيه، که در نتيجه آن نه کل مناسبات اجتماعى و نه حتى مناسبات توليدى، با مناسبات سوسياليستى جايگزين نشد، به اشکال برميخورد (انقلابى که وحدت کمونيستى نيز ناگزير است آن را سوسياليستى بخواند) بنابراين وحدت کمونيستى هنوز ماده را بکار نبرده تبصره خود را مطرح ميکند:

"هدف انقلاب آغاز ايجاد - امکان پايدارى - روابط سوسياليستى است... انقلاب سوسياليستى براى آغاز پديدارى روابط خودى (سوسياليستى) است".
(همانجا صفحه ١٦ تأکيدها دراصل است).

پس بالاخره انقلاب سوسياليستى را با ملاک جايگزينى مناسبات توليدى نمى سنجند، بلکه مساله بر سر "آغاز ايجاد" و"امکان پايدارى" اين مناسبات است! (نميدانيم اين تبصره شامل حال انقلاب سياسى و يا رهائى بخش ميشود يا نه، آيا در آنها هم مساله "آغاز" قطع سلطه و "آغاز جابجايى قدرت"، ملاک خواهد بود؟). وحدت کمونيستى که در عرض ده صفحه و حين نگارش به دشوارى کاربست تفسير ايده آليستى خود پى برده است با گذشته (ده صفحه) قبل خود اينچنين بى رحمانه تسويه حساب ميکند:

"چقدر جاهلانه است تمسخر و استهزاء کسانى که از در "چپ" وارد ميشوند و همه کشورهايى که در دهه اخير در آنها انقلاب سوسياليستى شده ولى هنوز روابط سوسياليستى در آنها مستقر نشده است را از اين جهت بباد تمسخر ميگيرند. گويى انتظار داشتند که بمحض انقلاب سوسياليستى و کسب قدرت سياسى توسط طبقه کارگر يک شبه روابط سوسياليستى مستقر شود و آثار هر نوع روابط توليدى ديگر از ميان برود"
(صفحه ١٩)

بله، بسيار هم جاهلانه است. اما اين پرخاش شما جاهلانه به توان دو است. زيرا چنين کسانى گناهشان اينست که متدولوژى و تعريف اوليه جاهلانه و اسکولاستيک شما را جدى گرفته اند، و ثانياً، و اين مسخره تر است، تبصره شما مبنى بر اينکه انقلاب سوسياليستى تنها آغازى براى پديدارى روابط سوسياليستى است، وقتى با اصل تعريف تان از اين انقلاب تلفيق شده است، خود شما را هنوز نه پس از يک شب، بلکه پس از ٦٥ سال، در انتظار "پديدارى" مناسبات سوسياليستى در شوروى نگاه داشته است!
192
بهرحال فرض کنيم تبصره مربوط به "آغاز پديدارى" را هم قبول کرديم. اين سؤال پيش ميآيد که از کجا بايد فهميد که دستيابى پرولتاريا به قدرت سياسى، عملاً آغازى براى پديدارى مناسبات سوسياليستى خواهد بود و نه مثلاً پيش درآمدى به جنگ داخلى، جنگ جهانى و يا اعاده حکومت بورژوايى در اشکال نوين يا حتى کهن؟ يک تعريف "جامع و مانع"، بعلاوه تبصره اى که آنرا جامع تر و مانع تر هم کرده است، بايد پاسخ اين سؤال را بدهد. وحدت کمونيستى تله ئولوژى را با اشراق تکميل ميکند:

"اگر کسب قدرت سياسى توسط طبقه کارگر آغازى براى پديدارى روابط سوسياليستى... باشد - که اين خود مشروط به آن است که طبقه کارگر آگاهى سوسياليستى داشته باشد - انقلابى که انجام شده سوسياليستى است".

به اين ميگويند يک دايره کامل و رجعت به نقطه اول. قرار بود وحدت کمونيستى انقلابات را از روى تغييرات حاصله دسته بندى و تعريف کند و خصوصيات عامل تغيير دهنده را، لااقل دراين مرحله، کنار بگذارد. اما اينجا با بن بست متدولوژى اول، ما بخشاً به قضاوت انقلاب برحسب خصوصيات عامل انقلاب کننده (طبقه کارگر) رجعت ميکنيم. اين مولفه جديدى در تعريف است که ديگر منتظر "نتايج حاصله" نيست، بلکه از قبل، وقوع و يا عدم وقوع نتايج را پيش بينى ميکند. اگر پرولتاريا آگاهى سوسياليستى داشته باشد، و اگر اين پرولتاريا قدرت سياسى را بدست بگيرد، آنگاه اين انقلاب "آغازى خواهد بود براى پديدارى مناسبات سوسياليستى" و لذا ميتوان آنرا انقلاب سوسياليستى ناميد. اما اجازه بدهيد جسارتاً سؤالى را مطرح کنيم. چه کسى و چگونه قرار است از قبل يا در حين انقلاب تعيين کند که پرولتارياى مورد نظر "داراى آگاهى" سوسياليستى هست يا نه؟ ملاک وحدت کمونيستى چيست؟ (براى مثال وحدت کمونيستى چگونه در فوريه ١٩١٧ در روسيه تشخيص ميداد که پرولتاريا از آگاهى سياسى لازم براى آنکه ٩ ماه بعد قدرت سياسى را بدست بگيرد هست و يا نه؟ و اينکه از "آگاهى" لازم براى آنکه مناسبات سوسياليستى را پديدار نمايد برخوردار نيست - يعنى چيزى که در عمل پيش آمد. در مورد طبقه کارگر آلمان در همان سالها چطور؟ مقايسه "آگاهى" پرولتاريا در اين دو کشور وحدت کمونيستى را به چه نتايجى ممکن بود برساند؟ البته وحدت کمونيستى ملاک ابژکتيوى بدست نميدهد (چرا که اصولاً جايى براى حزب پرولترى، سازمانيافتگى سوسياليستى در حزب و آمادگى عملى طبقه براى دست زدن به عمل انقلابى در اين کتاب قائل نشده است)، اما راه فرارى براى خود باقى ميگذارد. اگر انقلاب به نتيجه رسيد، "پس حتماً" مطابق اين تعاريف جامع و مانع پرولتاريا شرط لازم، يعنى آگاهى سوسياليستى، را داشته است، وگرنه، نه! استدلال و نتيجه متقابلاً به يکديگر متکى اند، دور باطل استدلال آخوندى تکميل ميشود. وارد کردن شرط "آگاهى سوسياليستى" براى تزريق قدرى قدرت پيش بينى به تعاريف منجمد نيز راهى به جلو نميگشايد.
197
اما تازه اينهم پايان کار نيست. وحدت کمونيستى بالاخره آب پاکى را روى دست همه، و از جمله تعريف اوليه و تبصره ثانويه خود ميريزد و هر چه را که تاکنون رشته است پنبه ميکند:

"بايد تذکر دهيم که تأکيد بر ضرورت يکى از پيش شرط‌هاى پديدارى روابط سوسياليستى - انقلاب سوسياليستى و کسب قدرت حاکمه - طبعاً به معناى نديده گرفتن ساير پيش شرط‌ها نيست... در اينجا بحث آمادگى شرايط جهانى، رشد پرولتاريا در سطح بين المللى و هم سرنوشتى آن به مثابه طبقه و... سخن نرفته است. طبيعى است که در فقدان اين پيش شرطها، انقلاب، هر قدر هم که در امر کسب قدرت سياسى موفق باشد، موفق به استقرار نهايى روابط سوسياليستى نخواهد شد و در طول زمان به انحطاط خواهد گراييد".
(همانجا صفحه ٢٠)

اکنون روشن شد. پس حتى اگر پرولتارياى کشورى داراى آگاهى سوسياليستى باشد و قدرت سياسى را بدست بگيرد، هر قدر هم که در اين امر "موفق باشد"، شما از قبل تضمين ميکنيد که اين انقلاب آغازى نخواهد بود براى "پديدارى روابط سوسياليستى"، مگر آنکه محيط بسيار مناسب بين المللى موجود باشد و اين اتفاقات انقلابى کمابيش در مقياسى جهانى رخ دهد. در غير اينصورت، نه فقط استقرار و ساختمان سوسياليسم در يک کشور (که بدرست ميتواند مورد بحث باشد) بلکه حتى انقلاب سوسياليستى در يک کشور نيز غير ممکن است، زيرا هيچ انقلابى، مگر در صورتيکه جهان را اوضاعى انقلابى فرا گرفته باشد، نه ميتواند مناسبات سوسياليستى را بوجود آورد، (يعنى از کنکور تله ئولوژى اوليه شما سربلند بيرون بيايد) و نه حتى از لحاظ عينى ميتواند آغاز پديدارى اين مناسبات باشد (يعنى تبصره مربوطه شامل حالش شود) چرا که فقط يک ديوانه ميتواند حرکتى را آغاز پديدارى واقعه اى بداند که خود به دلائل ديگر (يعنى غياب پيش شرط‌هاى حياتى ديگر) فى الحال آنرا غيرممکن اعلام کرده است. وحدت کمونيستى در تعريف اوليه خود انقلاب سوسياليستى را منوط به ساختمان سوسياليسم ميکند، در تبصره خود، ساختمان سوسياليسم را به "آغاز" ساختمان سوسياليسم تغيير ميدهد، و در شروط بعدى خود حتى اين "آغاز" را نيز به شرايط بين المللى مناسب موکول ميکند. چند و چون اعتبار تحليلى تعريف اوليه از همينجا معلوم ميشود.
202
چه آسان و چه به صرفه براى ليبرال چپ ها، "تدارک انقلاب سوسياليستى" يعنى همان پروسه بذرافشانى هم، با اين مشخصات ميتواند سالها بطول انجامد. مقطعى که "تدارک کنندگان" محترم ما با لباسهاى سرخى که ميگويند براى روز موعود دوخته اند در ميدان حاضر شوند و اعلام کنند که "همين است"، به دورتر و دورتر احاله ميشود، و در اين فاصله تمام آنچه وظيفه اين جماعت باقى ميماند "شرکت فعال در دوره‌هائى" است که طى آن هرگز نميخواهند" به خيال خود در جنبش‌هاى غيرسوسياليستى رهبر شوند".
203
همينجا بايد تأکيد کنيم که جايگاه تعيين کننده شرايط جهانى در ممکن کردن ساختمان سوسياليسم مورد ترديد نيست. وابستگى پيروزى کامل انقلاب کارگرى در شوروى به انقلاب در اروپا در بينش لنين انکار ناپذير است. اما آنچه براى لنين و مارکسيستهاى انقلابى بصورت شرايط مساعد و نامساعد پيشبرد پراتيک کمونيستى جلوه‌گر ميشود، در نزد وحدت کمونيستى، به يک عامل و مولفه "نظرى" در "تعريف" انقلاب سوسياليستى تبديل ميگردد. وحدت کمونيستى که بدواً انقلاب سوسياليستى را از متن انقلابات جهان سرمايه دارى امروز جدا کرده و آنرا به طرق مختلف ايده آليزه نموده است، نميتواند مساله اوضاع جهانى را در سطح درستى از تحليل وارد کند. اوضاع بين المللى براى لنين در تبيين شرايط پيروزى انقلاب اهميتى حياتى دارد. اما براى وحدت کمونيستى اين مولفه در توضيح "موعد" و "ساعت سعد" براى انقلاب وارد صحنه ميشود. اين تعيين موعد نيز به سهم خود، همچنانکه اشاره کرديم، در دستگاه فکرى وحدت کمونيستى از آن رو حائز اهميت است که ميتواند بوسيله آن در قلمرو تعاريف و قضاوتهاى ازپيشى، تمام انقلابات "خارج از موعد" را به ليست وقايع "بينابينى"، "انقلابات سياسى"، "انقلابات بدون نام" و "جنبشهاى غير سوسياليستى" حواله کند، با سوگند خوردن به اينکه در وقت خودش سوسياليست خواهد بود، امروز از اتخاذ سياست سوسياليستى در انقلابات کنکرتى که از سر ميگذرانيم طفره برود و خود را به تشويق و "راديکاليزه کردن" اپوزيسيون بورژوائى مشغول نمايد. در واقعيت، يعنى در اوج تکامل سرمايه دارى و در عصر انقلابات پرولترى، هر بحران سرمايه دارى زمينه اى براى سازماندهى و رهبرى عمل سوسياليستى پرولتارياست. هيچ تئورى اى نميتواند در عصر ما از پيش امکان تکامل سريع جنبشهاى انقلابى در کشورهاى سرمايه دارى به انقلاب سوسياليستى، يعنى انقلابى براى کسب قدرت توسط طبقه کارگر، را منتفى اعلام کند. تمام اين تعاريف تله ئولوژيک، تمام اين کنکور اسکولاستيک که وحدت کمونيستى براى غربال کردن انقلابات برپا کرده است، تمام اين تحليل انقلاب برحسب "نتايج" آن و تمام اين سخنرانى در باب ضرورت مساعد بودن اوضاع بين المللى، توجيهات تئوريک ليبراليسم چپ براى حواله دادن انقلاب سوسياليستى به شرايط ايده آل آتى است. همين متدولوژى جرياناتى نظير اتحاد چپ را، که از لحاظ تئوريک تفاوت ماهوى با وحدت کمونيستى ندارند، به موضع‌گيرى علنى عليه استقلال طبقاتى پرولتاريا، حزبيت طبقه کارگر و هر نوع فراخوان سوسياليستى به طبقه، و نيز به ائتلاف علنى با دست راستى ترين احزاب اپوزيسيون بورژوايى کشانيده است.
204
اکنون که خواص جدولبندى متافيزيکى انواع انقلابات و تعريف تله ئولوژيک آنها را مشاهده کرديم، بايد به نکته ديگرى بپردازيم. وقتى انقلاب سوسياليستى اينچنين در قفسه مجزا و در قالب ايده آليزه شده آسمانى اش قرار داده شد و عملاً به آخرت موکول شد، وحدت کمونيستى انجام اين انقلاب را از عهده کارگر و زحمتکش برميدارد و اين وظيفه را تماماً بر عهده فلاسفه ميگذارد (باشد که از کارگران على العموم ميخواهد تا خود را به چنين فيلسوفانى بدل کنند). تصوير وحدت کمونيستى از انقلاب سوسياليستى يک تصوير کتابى دست دوم و سراپا فيلسوف‌مآبانه است. برداشتى که نه آموزش مارکس، بلکه ميراث تحريفات "انستيتو مارکس و انگلس و لنين" اتحاد شوروى است. وحدت کمونيستى ميگويد انقلاب سوسياليستى انقلابى آگاهانه است. اين گفته به تعبيرى درست است، اما نه به تعبير وحدت کمونيستى. در دست وحدت کمونيستى، صفت "آگاهانه" به يکى ديگر از سنگهايى تبديل ميشود که عملاً بر سر راه انقلاب سوسياليستى انداخته شده است. اين انقلاب از چه لحاظ آگاهانه است؟ وحدت کمونيستى پاسخ ميدهد:

"انقلاب سوسياليستى اولين انقلاب در تاريخ جهان است که پس از انکشاف سرمايه دارى، بر مبناى آگاهى طبقه استثمارشونده نسبت به وضع خود و شناخت از کليات نظام آينده (دانش سوسياليستى) و بدست طبقه استثمارشونده براى از بين بردن عدم تجانس رشد نيروهاى مولده و مناسبات توليدى انجام ميگيرد و منجر به سيادت طبقه استثمارشونده ميشود تا بتواند آن روابط توليدى (و اجتماعى) راکه خواست طبقاتى او و ضرورت تاريخ است مستقر کند."
(همانجا صفحه ١٧- پرانتزها در اصل است)

اينکه انقلاب سوسياليستى مستلزم آن است که طبقه کارگر به ناگزيرى اوضاع فلاکتبار خود در جامعه سرمايه‌دارى پى برده باشد کاملاً درست است (هر چند وحدت کمونيستى دقيقاً اين را نميگويد. آگاهى طبقه استثمارشونده نسبت به "وضع خود"، هنوز جا را براى بسيارى توقعات تئوريک ناموجه از طبقه کارگر باز ميگذارد). اما انتظار "دانش سوسياليستى" از طبقه (به مفهوم عام آن) بيجاست. وحدت کمونيستى، که در هيچيک از متون مورد مراجعه ما مرز، و در عين حال رابطه متقابل، توده‌ها و پيشروان طبقه کارگر را در نظر نگرفته است. اين مساله را درک نميکند که وقوف به کليات نظام آينده و يا "دانش سوسياليستى "کل و يا حتى اکثريت طبقه کارگر پيش شرط انقلاب نيست. بلکه آگاهى و وقوف اقليت قابل توجه، متشکل و صاحب نفوذ طبقه، يعنى پيشروان آن ضرورى است. بهر رو اين نکات هنوز در مقايسه با اظهارات بعدى وحدت کمونيستى جزئى بشمار ميروند. وحدت کمونيستى ميگويد که انقلاب سوسياليستى از آنرو آگاهانه است که "بدست طبقه استثمارشونده و براى از بين بردن عدم تجانس نيروهاى مولده و مناسبات توليدى انجام ميگيرد. "اين گفته ميراث همان تعاريف متافيزيکى و تله ئولوژيک پيشين و بيانگر عجز کامل وحدت کمونيستى از درک ديناميسم واقعى حرکت توده‌ها در يک انقلاب سوسياليستى است. مارکس ابداً تئورى خود را بر توقع اين درجه "وقوف" از جانب طبقه استثمارشونده متکى نکرده است. او مرز خود را با اين مفسرين متافيزيسين تئوريهاى خويش از قبل ترسيم کرده است:

"در مرحله معينى از توسعه خود، نيروهاى مولده مادى جامعه با روابط توليدى موجود و يا به عبارت ديگر (که صرفاً بيان حقوقى همان است) با مناسبات مالکيتى که اين نيروها پيشتر در چهارچوب آن عمل ميکرده اند، در تناقض قرار ميگيرند. اين [روابط توليدى با مناسبات مالکيت موجود] از قالبى براى توسعه نيروهاى مولده به مانعى بر سر راه آنها بدل ميشوند. آنگاه دوره اى از انقلابات اجتماعى آغاز ميگردد. با تحول زيربناى اقتصادى، کل روبناى عظيم نيز، دير يا زود، متحول ميشود. در بررسى اينگونه تحولات بايد همواره ميان تحول مادى شرايط اقتصادى توليد، که با دقت علوم طبيعى قابل تبيين است [ازيکسو] و آن اشکال حقوقى، سياسى، مذهبى، هنرى، و فلسفى و بطور خلاصه ايدئولوژيکى که انسانها در قالب آن از اين تناقض آگاه ميشوند و با مبارزه خود يکسره اش ميکنند [از سوى ديگر] تميز قائل شد. همانطور که نظر ما درباره يک فرد متکى بر آنچه او درباره خود ميگويد نيست، چنين دوره اى از تحول را نيز نميتوانيم بر مبناى آگاهى خود آن [دوره] قضاوت کنيم. برعکس خود اين آگاهى است که ميبايد بر مبناى تضادهاى زندگى مادى، بر مبناى تناقض ميان نيروهاى مولده اجتماعى و مناسبات توليدى توضيح داده شود".
(مارکس، پيشگفتار به نقد اقتصاد سياسى، تأکيد‌ها از ماست)


وحدت کمونيستى دقيقاً اين کليد اصلى درک ديالکتيکى مبارزه طبقاتى را گم کرده است. او بطور کلى تمايز مورد نظر مارکس، ميان مبانى اقتصادى يک انقلاب با اشکال و درجه آگاهى توده‌هاى انقلاب کننده از اين مبانى را فراموش ميکند. درک اين تمايز شرط لازم شناخت رابطه ديالکتيکى ميان تناقضات مادى و زيربناى جامعه با مبارزه طبقاتى زنده اى است که بر مبناى اين تناقضات و تضادها شکل ميگيرد و در عمل به حل و رفع آنها منجر ميگردد. درک سطوح تجريد در تئورى مارکسيسم شرط پايه اى کاربرد اين تئورى است. آرى مارکسيستها معتقدتد که انقلاب (اجتماعى) زائيده تضاد بنيادى (عدم تجانس!؟) است که ميان سطح تکامل نيروهاى مولده از يکسو و مناسبات توليد از سوى ديگر بوجود ميآيد. اما هيچ مارکسيست جدى اى (يعنى کسى که مارکسيسم اش را از اقتصاد نيکيتين و صادرات نظرى رويزيونيست‌هاى روسيه و چين نياموخته باشد) را نخواهيد يافت که انقلاب اجتماعى را انقلابى تصوير کند که در آن رفع اين تضاد و "عدم تجانس" به خواست و انگيزه و شعار انسانهاى درگير در انقلاب بدل شده باشد. تا چه رسد به اينکه آگاهى به ضرورت رفع اين تجانس صفت مشخصه يک انقلاب تعريف شود! در حاشيه اضافه ميکنيم که اين درک آکادميستى از انقلاب سوسياليستى خود يکى از چرخ دنده‌هاى دستگاه رويزيونيسم مدرن است که مبارزه انقلابى را مبارزه اى براى رفع "عدم تجانس"، "تکامل تاريخ"، "صنعتى کردن" و قس عليهذا جلوه ميدهد و نسل پس از نسل کارگران را براى خدمت به اين "تکامل تاريخى" به دست شستن از خواستها و مطالبات طبقه خود و حمايت از اين يا آن جناح راست و چپ بورژوازى و خرده بورزواژى از لحاظ تاريخى مترقى "فراميخوانند[٣]. اين ديدگاه در تمام شاخه‌هاى چپ سنتى و رويزيونيست ايران، و از جمله همه کسانى که نسبت خود را به استالين، تروتسکى و مائو ميرسانند، مشترک است. در اين ديدگاه انسانهاى طبقه ما نه انسانهائى زنده که براى رهائى خويش و طبقه خويش ميجنگند، بلکه موجوداتى هستند که تجسم نيروهاى مولده و چرخ دنده‌هاى "تکامل تاريخ" اند. اينان با مبارزه انقلابى نه به مثابه مبارزه انسانهاى زنده در زمان و مکان معين، و با خواستهاى معين، بلکه بقول لنين از ديدگاه موميائى‌هاى وارفته اى مينگرند که نگران "ابديت" و سرنوشت غائى جهان اند. (راه کارگر، که شاگرد اول اين مکتب منشويکى است، اخيراً، ظاهراً با الهام از دستاوردهاى فنى عصر کامپيوتر، از همين محمل بشرى براى انقلاب هم بى نياز شده و رسماً از "شورش نيروهاى مولده"!! عليه مناسبات توليد سخن مى گويد!)
214
در مقابل اين برداشت جامد، آزمايشگاهى و پروفسورمآبانه، که وحدت کمونيستى به روشن ترين وجهى آنرا فرموله کرده است، ما در نقل قول کوتاه فوق ازمارکس، با يک تصوير زنده، ملموس و پويا از انقلاب مواجه هستيم. مارکس رابطه ديالکتيکى دقيقى ميان تضادهاى زيربنائى که موجد بحران انقلابى است، با اشکال مشخص مبارزه اى که انسانها (نه به مثابه تئوريسين، فيلسوف و يا قيّم تکامل تاريخى، بلکه بصورت طبقات و توده‌هاى وسيع استثمارشده و ستم کشيده) بر مبناى اين تضادهاى بنيادى دنبال ميکنند، برقرار ميکند. در هيچ کجاى تاريخ، در هيچ انقلابى، هيچ توده وسيع انسانى آگاهانه براى "رفع عدم تجانس ميان نيروهاى مولده و مناسبات توليدى" به ميدان نيامده و نخواهد آمد. و از اينروست که مارکس از قبل تأکيد ميکند که انقلابات را بر مبناى آگاهى اى که جامعه و طبقات در حال منازعه و توده انقلاب کننده از خود بروز ميدهند قضاوت نکنيد، زيرا در وراى آنچه اينان از انقلاب در ذهن خود دارند، تضادهاى بنيادى اى با حرکت آنها در حال يکسره شدن است. مبارزه براى درهم کوبيدن مناسبات مالکيت فئودالى، که سد راه رشد نيروهاى مولده گشته بود، نه در همين قالب و با شعارهائى به اين مضمون، بلکه با شعار برابرى، برادرى و آزادى در سطح جامعه پديدار شد. حرکت در جهت حل تضادهاى بنيادى اين جامعه، خود را در رشد پديده ملت‌-‌کشور، در رشد ناسيوناليسم و ميهن پرستى و تضعيف تعلقات قومى و محلى، در تضعيف مذهب به مثابه يک قدرت سياسى و نهاد اجتماعى و نيز به مثابه يک دستگاه اعتقادى، در مبارزه عليه سلطنت موروثى و مطلقه و مطالبه پارلمان، در مطالبه آزادى تجارت، لغو ديون اربابى، آزادى نقل مکان و اشتغال مزدى رعايا و در ده‌ها خواست و مطالبه ديگر نمايان کرد. مبارزه اى که مابه ازاى فلسفى، علمى و هنرى خود را در تلاقى مکاتب فکرى مختلف بازيافت. جدالى در دهها عرصه و صدها جبهه، تکليف يک تضاد بنيادى را روشن کرد.
215
مارکس به روشنى ميگويد بايد ميان اين دو سطح در تحليل انقلاب تميز قائل شد. انقلاب را نبايد با آنچه خود (در نقدها، شعارها، تحليلها، مطالبات و غيره) درباره خود ميگويد قضاوت کرد. در انقلاب سوسياليستى اکتبر نيز نه فقط توده مردم انقلابى، بلکه خود حزب پيشرو انقلاب نيز (که تضاد بنيادى را بدقت ميشناخت و در تحليل‌ها و برنامه خود آنرا به وضوح ترسيم کرده بود) نه با شعار و مشغله "رفع عدم تجانس"، بلکه با پيام نان و صلح و آزادى و تمام قدرت به شوراها به پاخاستند. در يک انقلاب سوسياليستى تناقض و "عدم تجانس" زيربناى مورد نظر وحدت کمونيستى خود را در موقعيت ناامن و نابسامان ميليونها انسان؛ نارضايتى وسيع اکثريت مردم، يعنى زحمتکشان، از وضع موجود؛ ضعف مناسبات موجود و طبقه حاکمه در پاسخگويى به خواستهاى عمومى و يا تخفيف بحران اقتصادى و سياسى؛ تصادم هر چه شدت يابنده تر و قطعى تر افکار و اهداف انقلابى با اهداف و افکار ارتجاعى موجود طبقات حاکمه در عرصه‌هاى گوناگون؛ قطبى شدن نيروهاى اجتماعى و حدت يافتن مبارزه طبقاتى در عرصه‌هاى گوناگون؛ افزايش روزافزون نقش قهر در مناقشات روزمره استثمارشوندگان و استثمارگران؛ بى اعتبارشدن و ورشکستگى عملى نهادها و مکانيسم‌هاى ادارى و قوانين و مقررات و ارزشهاى موجود جامعه بورژوائى؛ ضعف حکومت بورژوازى، اوجگيرى مبارزات اعتراضى و نظاير آن به نمايش ميگذارد. هيچکس، نه کارگر، نه برزگر، نه خانه دار و نه دانشجو با اعتراض به قيد و بندهايى که بر دست و پاى "نيروهاى مولده" است، به مبارزه کشيده نميشود. انسانهاى واقعى، با خواستهاى روشن و مشخص، ناراضى از اوضاع موجود و در جستجوى اوضاع بهتر به ميدان مبارزه پاى ميگذارند. آنچه از اين غليان و تلاطم اجتماعى، يک انقلاب اجتماعى قادر به حل "تضادهاى زيربنايى" ميسازد، وجود عينى اين تضادها به مثابه علت اساسى اين بحران از يکسو و قطبى شدن کل جامعه، له و يا عليه کل مبارزه انقلابى ايست که پرولتارياى سوسياليست براى کسب قدرت سياسى بر عليه بورژوازى دنبال ميکند.
216
وحدت کمونيستى مرز ميان آگاهى انقلابى توده‌هاى طبقه کارگر را با مبانى عينى اقتصادى موجود انقلاب سوسياليستى از ميان برميدارد. انقلاب سوسياليستى به انقلابى بدل ميشود که در آن توده انقلاب کننده "آگاهانه" تضاد زيربناى جامعه را به ميان ميکشد و به موضوع علنى انقلاب مبدل ميکند. اين ديگر يک انقلاب واقعى در جهان مادى نيست. چنين انقلابى کار انسانهاى عادى و زمينى نيست، اين انقلاب فلاسفه در جهان تخيل است. تنها در چنين جهانى ميتواند "شرايط ذهنى" معادل آگاهی و فقط آگاهى گرفته شود، "تدارک انقلاب" تنها به رواج عقايد منحصر شود، انقلاب سوسياليستى با تعاريف "جامع و مانع" اينچنين از متن جامعه، از بحران انقلابى و از غليانهاى انقلابى واقعى قرن بيستم مجزا و منفک شود و از دسترس هر جنبش انقلابى که آگاهانه "رفع عدم تجانس" و ارضاى "ضرورت تاريخ" را هدف قرار نداده و توده‌هاى ميليونى را با همين هدف فوق "علمى" به ميدان نکشيده باشد خارج شود. تنها در چنين جهانى است که هر انقلاب موجود و بالفعل ميتواند با القابى نظير "انقلاب بى‌نام"، واقعه بينابينى، انقلاب با علامت تعجب و غيره نديده گرفته شود و تلاش کمونيستهاى واقعى در رهبرى جنبشهاى انقلابى، با عبارات پرطمطراق ژرف انديشانه و منزه طلبانه مبنى بر آلوده نکردن خود به رهبرى جنبشهاى "غيرسوسياليستى" تحقير شود. وحدت کمونيستى ميتواند در اين جهان تخيلى خود، انقلاب تخيلى خود را تدارک ببيند، اما هر ناظر خارجى تشخيص ميدهد که به انتظار اينگونه "آگاهانه"، "تميز"، "شسته و رفته" و قاب شده اى نشستن و اميدوار بودن به اينکه با رواج آگاهى روزى خواهد رسيد که توده‌هاى وسيع با هدف از ميان بردن "عدم تجانس" ميان نيروهاى مولده و مناسبات بورژوائى به ميدان آيند، بقول خود وحدت کمونيستى، "چه علفى" زير پاى فيلسوف ما "سبز خواهد شد". علفى که هرگز زير پاى انسانهاى جدى و سياسى اى نظير پلخانوف‌ها، کائوتسکى‌ها و منشويکها هم سبز نشد. آنکه منتظر رشد توليد و مناسبات سرمايه دارى است، لااقل منتظر يک تحول مادى در جهان مادى است، اما آنکه منتظر انقلاب "آگاهانه" از نوع مورد نظر وحدت کمونيستى است، دل به روياى عارفانه تخيلى بسته است. وحدت کمونيستى انقلاب سوسياليستى و پروسه تحقق آنرا به شيوه اى کاملاً اسکولاستيک، منجمد و اکمل‌گرايانه مسخ ميکند. ماهيت و اهداف انقلاب، نيروى انقلاب کننده، سازمانده انقلاب، اوضاع مساعد براى انقلاب، همه اينها يک به يک از هيات روابط و پديده‌هاى عينى اى که در طول قرن بيستم بارها بطور مادى وجود پيدا کرده اند خارج شده و حالت معادلات و مفروضات فلسفى و مجردى را بخود ميگيرند که به يک معضل "منطقى" جواب ميدهند. هدف انقلاب از رهائى انسانهاى موجود و حى و حاضر به "تکامل" جامعه بشرى و سوق دادن "تاريخ" به جلو "ارتقاء" داده ميشود. هدف و نتايج انقلاب سوسياليستى از زاويه مورخ فردا، و نه انقلابى امروز، تبيين ميگردد. تمام "ناخالصى"هايى که نشانى از انسان و پراتيک انسانى دارد محو ميگردد تا مکانيک انقلاب سوسياليستى در مجردترين شکل آن خودنمائى کند. همه آن ابعادى از تئورى انقلاب که به انسان و پراتيک انقلابى انسان، رجوع دارد به همت يک ذهن "بيهوده و بيموقع فلسفى" از صحنه جارو ميشود تا در زير آن شماى ساده لوحانه انقلاب سوسياليستى با چهار خط صاف و ساده "آگاهى"، "نيروى مولده"، "عدم تجانس" و "تکامل"، ظاهر شود. نيروى انقلاب کننده، از هيات پرولترهائى که هم امروز در کارخانجات بورژوازى به بردگى مزدى مشغولند، ناراضى اند و به بردگى خود معترضند، خارج ميشوند و شمايل انبوهى از فلاسفه را بخود ميگيرند که با دانش کافى از آينده "ضرورى" جهان، تصميم عالمانه خود مبنى بر رفع "عدم تجانس" زيربنائى و تعمير جهان مطابق فرمول را به مورد اجراء در ميآورند. سازمانده انقلاب از هيات حزب و بين الملل متشکل کننده بهترين عناصر اين بردگان مزدى که ميکوشند همين کارگران موجود را با تبليغ و ترويج و سازماندهى به نيروئى قادر به عمل پيروزمند انقلابى بدل کنند، خارج ميشود و به يک آکادمى علمى تبديل ميشود که انسانهاى ناآگاه را به جمهور بى تناقض خود آگاه ميکند و دست رد بر سينه هر آنکسى ميکوبد که با مشاهده انقلابات "غيرسوسياليستى" وسوسه شود تا راه انقلاب سوسياليستى خود را با ابتکار عمل خود و با بهره‌گيرى از بحرانهاى انقلابى موجود هموار کند. و بالاخره اوضاع مساعد جهانى و اوضاع عينى جامعه خارج از ذهن بطور کلى، نه بحرانهاى عميق اقتصادى و سياسى که هر چند صباح بورژوازى حى و حاضر در کشورهاى مختلف جهان با آن روبرو ميگردد، بلکه اوضاعى تصوير ميشود که در آن، از فرط آمادگى شرايط، نه انقلاب کردن، بلکه انقلاب نکردن استعداد و برجستگى ميخواهد.
217
خلاصه کنيم:
218
١- وحدت کمونيستى در فهم مفاهيم اصلى تئورى مارکسيسم اشکالات جدى دارد. عدم درک درست شرايط عينى و ذهنى در انقلاب، نگرش به سوسياليسم از زاويه "تکامل" و "رشد نيروهاى مولده"، تقليل سوسياليسم به "صنعتى شدن"، عدم درک رابطه ديالکتيکى زيربنائى اقتصادى و مبارزه طبقاتى، درک آکادميک از مقوله آگاهى سياسى و طبقاتى، وقس عليهذا، اينها همه ميراث دستگاه فکرى منشويکى اى است که بتدريج پس از مرگ لنين بر جنبش کمونيستى جهانى چيره شد و يک نسل از کمونيستهاى جهان را، نه فقط از طريق خط مشى و آموزش‌هاى رسمى احزاب کمونيست در دوران استالين، بلکه همچنين از طريق افکار متفکرين اصلى اپوزيسيون خط رسمى شوروى، نظير تروتسکى و سپس در مراحل بعد مائو، در برداشتى جاهلانه از مارکسيسم غرق کرد. وحدت کمونيستى هنوز با همان مقولات و مفاهيم سوسياليسم مکانيکى و شماتيک منشويکى مى انديشد. تفاوت او شايد تنها در استنتاجات عملى متفاوت او با ديگر وارثين اين تحريفات است. خصوصيت تحريفات وحدت کمونيستى در مفاهيم اساسى مارکسيسم، اساساً جنبه و جهت گيرى برجسته ليبرالى و اسکولاستيک آن است.
219
٢- وحدت کمونيستى انقلاب سوسياليستى را از متن جامعه و انقلابات واقعى قرن بيستم جدا ميکند و به آن روحى فيلسوفانه و تا حدودى اتوپيک ميبخشد. "ارتقاء" انقلاب سوسياليستى به انقلابى که تنها بشرى بسيار با فرهنگ تر و داناتر در شرايطى بسيار ايده آل و احتمالاً منحصر به فرد قادر به تحقق آن است، نه از دلسوزى به حال سوسياليسم "خالص" بلکه اساساً به منظور کنار گذاشتن و معاف شدن از سياست سوسياليستى در عمل، ضمن حفظ تعهد لفظى به سوسياليسم "خالص"، صورت ميگيرد و لذا دروازه را براى اتخاذ سياست ليبرالى در انقلابات واقعى، جارى و کنکرت عصر ما باز ميگذارد. انقلاباتى که وحدت کمونيستى با جدول بندى مکانيکى خود، هر گونه پيوند و ارتباط مادى ميان آنها با انقلاب سوسياليستى را گسسته و آنها را به وقايعى ايزوله، بينابينى و کم  اهميت بدل نموده است.
221
٣- با تأکيد يکجانبه بر نقش "آگاهى" در تحقق انقلاب سوسياليستى و با قرار دادن کنکور "آگاهى"، با آن تلقى آکادميستى، در برابر کارگران مزدى جامعه امروز، عملاً آن مکانيسم واقعى را که انقلاب سوسياليستى را مقدور و عملى ميسازد، پوشيده نگاه ميدارد. از يکسو مقولات حزب، تشکل، سازماندهى عمل انقلابى، اعمال رهبرى از جانب اقليت سوسياليست طبقه، تاکتيکهاى اصولى و شعارهاى انقلابى مرحله اى و وجوه مختلف پراتيک عملى، از مکانيسم نزديک شدن طبقه کارگر به قدرت سياسى حذف ميشوند، و از سوى ديگر توده کارگران همواره، با توجه به ملاک‌هاى وحدت کمونيستى، از حد نصاب لازم براى دست زدن به اقدام سوسياليستى "ناآگاه تر" ترسيم ميشوند. نقطه قدرت واقعى و قابل دسترسى طبقه کارگر که در رهبرى آگاهانه و سازمان منسجم سياسى است، پرده پوشى ميشود و جاى آنرا توقع غير واقعى و غير قابل تحقق حرکت هم سطح و همزمان توده‌هاى "فوق آگاه" ميگيرد.
222
٤- وظيفه سازمان انقلابى کمونيستى، بدين ترتيب، از لحاظ "تدارک انقلاب سوسياليستى" به ترويج (آنهم ترويج نکات مجردى که گفتيم)، و در بـُعد عملى و در مواجهه با جنبش‌هاى انقلابى و انقلابات کنکرتى که کارگران مداوما با آن مواجه اند، بطور ناگزير به جبهه سازى و ائتلاف با نيروهاى "مترقى تر" اپوزيسيون بورژوائى کاهش مييابد. تدارک انقلاب سوسياليستى به جامه فاخرى براى استتار سياست ليبرالى در عمل سياسى روزمره بدل مى شود.
223
٥- در مجموع، اين مولفه‌ها يک دستگاه سياسى انفعالى و ليبرالى را ميسازند. با احاله سوسياليسم به شرايط ايده آل، راديکاليسم سياسى نيز به بعد موکول ميشود و با قرارگرفتن کليه تحولات جامعه در چهارچوب "وقايع غيرسوسياليستى ماقبل انقلاب سوسياليستى موعود"، يعنى در جدول جنبشهائى که نبايد به خيال خود در آن "رهبر شد"، رها کردن هدايت مبارزات "غيرسوسياليستى" به بورژوازى با صراحت تجويز ميشود. اين، ليبراليسم در قبال دموکراسى و انحلال طلبى و انفعال سياسى در قبال امر سوسياليسم است، زيرا در جهان واقعى ما و در عصر ما امر سوسياليسم بطور ناگسستنى به حرکت پيروزمند جنبشها و انقلابات کنکرت و البته "هنوز غيرسوسياليستى" مرتبط است.
224

٭ ٭ ٭

اين آن چهارچوب متدولوژيکى است که مساله "تدارک انقلاب سوسياليستى" بايد در قالب آن فهميده شود. "تدارک انقلاب سوسياليستى"، اين شعار هويتى وحدت کمونيستى در دو وجه اصلى ماهيت ليبرالى و انفعالى خود را آشکار ميکند، اول در وجه سياسى. اين شعار چه ارتباطى با انقلابات و جنبشهاى بالفعل و موجود پيدا ميکند؟ آيا هيچ وجهى از اين انقلابات ميتواند در خدمت تدارک انقلاب سوسياليستى قرار گيرد؟ مساله انقلاب دموکرتيک و سوسياليستى تماماً به اين مبحث مربوط ميشود و ما ضمن افشاى پاسفيسم ذاتى ايده "نبايد در جنبشهاى غيرسوسياليستى رهبر شويم"، بطور مشخص به مساله انقلاب دموکراتيک و علل انزجار وحدت کمونيستى از اين مفهوم ميپردازيم. دوم در وجه تشکيلاتى. وحدت کمونيستى در "تدارک انقلاب سوسياليستى" چه جايگاهى براى حزب سياسى و تشکيلات انقلابى مستقل پرولتاريا قائل است؟ بخشى از پاسخ خود را تا همينجا گرفته ايم، در قسمت‌هاى بعد بطور مشخص بـُعد تشکيلاتى "تدارک" به سبک بورژوا‌-‌ليبرالى را مورد بحث قرار ميدهيم. و بالاخره، در آخرين قسمت، انعکاس عملى مجموعه اين متدولوژى، سياست و خط‌مشى تشکيلاتى ليبرالى را در پراتيک ٦ سال گذشته سازمان وحدت کمونيستى گام به گام دنبال خواهيم کرد.


منصور حکمت
مرداد ١٣٦٣

ادامه دارد.
229
         
در نقد وحدت کمونيستى: آناتومى ليبراليسم چپ در ايران


توضيحات

[١]- ليبرال دانستن وحدت کمونيستى چيزى نيست که ما بطور اتوماتيک از القاب رايج در جنبش چپ ايران اخذ کرده باشيم و يا صرفاً، مانند بخش اعظم جنبش چپ، وحدت کمونيستى را بر مبناى تاکتيکهاى هميشه وحدت طلبانه اش نسبت به اپوزيسيون ليبرالى ليبرال بخوانيم. در اين مقاله تلاش ميکنيم ماهيت ليبرالى نظرات و سياستهاى وحدت کمونيستى را در سطوح عميق ترى آشکار کنيم.
232
[٢]-

"اگر شرايط مادى آماده باشند... ولى شرايط ذهنى آماده نباشند، جامعه منفجر خواهد شد، عصيانها، قيامها، شورشها - و اگر مايليد(!) بگوييم انقلاب‌ها - بوجود خواهند آمد. ("ميل" خودتان چيست؟). ولى اينها را ديگر نميتوان گفت انقلاب اجتماعى سوسياليستى. در جامعه "انقلاب" (گيومه دراصل) خواهد شد. ولى شما ميتوانيد هر نامى را که ميخواهيد بر اين انقلابها بگذاريد (خيلى متشکريم از اين برخورد "دموکراتيک" شما، اما تصور ما اينست که اينجا علم هم چيزى براى گفتن خواهد داشت)... فراموش نکنيم که آگاهى از عناصر اساسى بوجود آورنده امکان پديدارى سوسياليسم است. و اگر نخواهيم شاهد انقلابهاى بى نام(!) (علامت تعجب در اصل است) باشيم، بايد بدانيم تدارک بايد داد."
233
انقلاب دموکراتيک و سوسياليستى، صفحه ٤٢ (پرانتزها از ماست)

معلوم نيست جريانى که حاضر نيست تصميم خود را درباره "نامگذارى" يک "انفجار" اجتماعى که به قول خودش در ادامه همين گفته فوق، حتى گاه مى تواند يک نظام را متلاشى کند، بگيرد، چطور مدعى رهبرى يک طبقه اجتماعى شده.
235
[٣]- البته خود وحدت کمونيستى هم از زمره همين "سوسياليستهاى صنعتى" است، توجه کنيد آقايان مينويسند:

"اگر چنين است، اگر چنين است که در يک جامعه عقب افتاده ماقبل سرمايه دارى، هم نماينده بورژوازى جديدالولاده و هم پيشقراولان پرولتاريا... نياز به صنعتى کردن جامعه را درک ميکنند، بنابراين مساله اساسى اين خواهد بود که چه کسى در موضعى قرار بگيرد که بتواند اين پروسه را آغاز کند. اين موضع يعنى در راس قدرت سياسى قرار گرفتن، يعنى رهبرى نهاد دولت را در اختيار درآوردن و آنرا از اساس دگرگون کردن است. و از اينروست که هم بورژوازى ميکوشد اين قدرت را بدست آورد و هم پرولتاريا(!)... هر دو جامعه را صنعتى ميکنند، هر دو کارخانه را خواهند ساخت ولى در حالت اول در اين کارخانه روابط توليد سرمايه‌دارى مستقر ميشود و در حالت دوم توليد سوسياليستى.
237
... مساله ما اينست که سوسياليستهاى ظفار اگر قدرت سياسى را بدست ميآوردند بشرط داشتن اين کمک (پرولتارياى بين المللى) ميتوانستند آغاز به صنعتى کردن جامعه کنند و اين صنايع تازه پا را نيز بلافاصله و از همان ابتدا بر مبناى روابط توليد سوسياليستى بوجود آورند".
238
انقلاب دموکراتيک و سوسياليستى، صفحه ٣٢-٢٨

فلسفه کسب قدرت سياسى را نيز آموختيم! به هر حيله بايد کارى کرد که جامعه "صنعتى" شود و بويژه بايد اثبات کرد که ما از بورژوازى "صنعتى‌کن" تريم. اين کلام يک کمونيست نيست. اين الهه صنعت است که از بارگاه خود برفراز جهان، به دنياى بشر مينگرد و با صداى بلند درباره اينکه کدام طبقه از انسانهاى خاکى بهتر ميتواند جامعه را صنعتى کند فکر ميکند. درک وحدت کمونيستى از سوسياليسم هم همينجا برملا ميشود. سوسياليسم ديگر مناسباتى اجتماعى نيست، بلکه روابط فنى و اجرائى است که ميتواند در مقياس "کارخانه" برقرار شود، بنحوى که انسان براى مثال ميتواند در آينده در يک قدم زدن در طول جاده کرج به ٥ کارخانه سوسياليستى و ٣ کارخانه بورژوايى برخورد کند!
241
[٤]- نظرات ما درباره انقلاب بى‌وقفه و پروسه عملى تحقق انقلاب سوسياليستى از زواياى مختلف در نوشته‌هاى اتحاد مبارزان کمونيست بيان شده است و براى آشنايى دقيق تر با جزئيات مواضع ما خواننده را به مطالعه اين نوشته‌ها دعوت ميکنيم.



بسوى سوسياليسم، نشريه تئوريک حزب کمونيست ايران، دوره دوم، شماره يک، شهريور ١٣٦٣ - صفحات ٩ تا ٥٤

hekmat.public-archive.net #0510fa.html