Status             Fa   Ar   Tu   Ku   En   De   Sv   It   Fr   Sp  
            Audio   گوش کنيد

در نقد تئورى دوران

بحث مشترک منصور حکمت و حميد تقوايى - کردستان ١٦ر٦ر١٣٦١

متن پياده شده از روى نوار

٭ ٭ ١ ٭ ٭

اينها سؤالهايى است که در رابطه با موضع ما مطرح شده: ١- نظرخود را درمورد "تئورى دوران" که بمثابه متدولوژى تعيين استراتژى و تاکتيک در مقاله "به زير پرچم دروغين" از طرف لنين مورد تأکيد قرار گرفته است بگوييد، آيا در تدوين برنامه به اين مقوله توجه شده است؟

٢- لنين پس ازانقلاب اکتبر که به شروع دوران نوين که به عصر جهانشمول امپرياليسم پايان داده است اشاره ميکند، با توجه به اينکه در برنامه، عصر امپرياليسم چهارچوب تبيين شرايط جهانى قرار گرفته، آيا به نظر شما اين به معنى بازگشت به عقب از دوران جديد مورد نظر لنين نيست؟

٣- نظرتان راجع به مقوله تضاد اساسى جهان چيست و درشرايط کنونى کدام است، آيا ميتواند بيش از يک تضاد اساسى وجود داشته باشد؟

٤- نظرتان راجع به "راه رشد غير سرمايه‌دارى" که لنين با توجه به شرايط جديد جهانى پس از انقلاب اکتبر براى کشورهاى عقب‌مانده که در آنها صورتبندى اقتصادى–اجتماعى سرمايه‌دارى بوجود نيامده، يا در مراحل ابتدايى انکشاف آن است، پيشنهاد ميکند چيست؟

٥- در برنامه به شکست سوسياليسم در شوروى و چين اشاره شده، آيا امکان دارد که يک نظام توليدى به صورت قهقرايى به عقب تغيير کند؟

٦- نظرتان در مورد کشورهاى بلوک شرق، ويتنام، کوبا، کره شمالى که به کشورهاى سوسياليستى مشهورند چيست؟

٧- آيا شکست سوسياليسم در پراتيک و مقياس جهانى بمعنى ابدى بودن سرمايه‌دارى و نادرستى تئورى م.ل. نيست؟ چه تضمينى براى پيروزى پرولتاريا وجود دارد؟

٨- نظرتان را در مورد انقلابات دمکراتيک– ضد امپرياليستى بيان کنيد، و با توجه به اينکه هژمونى پرولتاريايى دراين انقلابات وجود ندارد، سرشت و سرنوشت آن چيست؟ بطور مشخص نظرتان راجع به انقلاب فلسطين، الجزاير، يمن دمکراتيک چيست؟ آيا ما مجازيم از انقلابى که فردا مقابل آن ميايستيم امروز حمايت کنيم؟

٩- ميدانيد بعد از جنگ دوم جهانى با پيدايش سلاحهاى گرم و هسته‌اى، دگرگونى عظيمى در جنگها و معادلات نظامى گذشته بوجود آمده است. در صورت درگيرى جنگ هسته‌اى ظرف مدت کوتاهى ديگرهيچ اثرى از تمدن و حيات بشرى در سيّاره ما بر جا نخواهد ماند. اکنون قريب چهل سال از جنگ دوم امپرياليستى که در طى آن امپرياليسم آمريکا جسارت خود را در بکار بردن سلاح اتمى و نابودى چند صد هزار انسان نشان داده ميگذرد. و عليرغم بحرانهاى اقتصادى فزاينده کشورهاى سرمايه‌دارى و کوشش آنها براى دامن زدن به يک جنگ جهانى جديد جهت، برون رفت از اين بحرانها، موفق به شروع آن نشده‌اند. از طرفى بلوک شرق به رهبرى اتحاد شوروى دست به کوششهاى وسيعى جهت کاهش سلاحهاى هسته‌اى، خلع سلاح عمومى و مبارزه عليه جنگ جهانى و حمايت از جنبشهاى ضد جنگ در دنيا زده است. نظرخود را نسبت به اين سياستها، مبارزه در راه صلح و پيشگيرى از جنگ بيان کنيد. صلح يا جنگ کدام يک درعمل به انقلاب جهانى يارى ميرساند؟

١٠- حزب کمونيست اتحاد شوروى سياست خود مبنى بر تشنّج زدايى، همزيستى مسالمت‌آميز و مسابقه مسالمت‌آميز را شکل نوين مبارزه طبقاتى منطبق بر شرايط بغرنج کنونى جهان ميداند که در پرتو آن صلح را به کشورهاى امپرياليستى طالب جنگ تحميل ميکند، امپرياليسم را در پايه‌اى‌ترين عرصه مبارزه طبقاتى يعنى اقتصاد شکست ميدهد، شرايط گسترش مبارزه انقلابى پرولتاريا و جنبشهاى دمکراتيک عمومى و ضد جنگ در کشورهاى سرمايه‌دارى و مبارزه رهايى‌بخش در کشورهاى عقب‌مانده را فراهم ميکند. اين حزب براى اثبات درستى مشى خود به گسترش کمّى و کيفى اين دو روند انقلاب جهانى پس جنگ دوم و بويژه پس ازاتخاذ اين مشى اشاره مينمايد. نظر خود را در اين مورد بيان کنيد.


اين ده سؤالى است که مطرح شده، منتها قبل ازاينکه ما به اين سؤالها بپردازيم و اصلا براى اينکه به اين سؤالها بپردازيم، يک چهارچوب ديگرى را براى صحبت کردن در پيش ميگيريم. چون براى همه ما واضح است که اين سؤالها از يک دانشکده‌اى نازل نشده، ازآسمان نيامده است. اين سؤالات، سؤالات مشخصى است که يک ديدگاه معيّنى درمقابل جنبش کمونيستى ما قرارميدهد و نتيجه‌گيرى‌هاى عملى خودش را هم از آن ميکند. سؤالهايى که با موجوديت جريانات معيّنى گره خورده، سند هويّت آنها و پايۀ خط مشى سياسى– عملى آنها است. سؤالهايى که به هر حال تشکلهاى معيّنى در ايران بر مبناى اينها شکل گرفته و اين تشکلها عملکرد مشخصى در اين مقطع انقلابى ايران دارند.

براى اين، ما سعى ميکنيم به اين سؤالها در رابطه با کل اين جريان پاسخ بدهيم. در متنى از بحث جواب ميدهيم که در آن به استنتاجات سياسى– عملىِ اين ديدگاه ميپردازيم، به نيروهاى سياسى‌اى که اين ديدگاه را مطرح ميکند و نتايجى که از اين ديدگاه ميگيرند برخورد ميکنيم، ماهيّت موجوديت اين نيروها را توضيح ميدهيم، به پايه‌هاى تزلزل "خط سه" در برابر اين ديدگاه برخورد ميکنيم و دورنماى مبارزه‌مان عليه اين ديدگاه را توضيح ميدهيم. به هر حال در اين چهارچوب مبانى تئوريک سعى ميکنيم به آن برخورد کنيم.

کلا فکر ميکنم روشن است که اين ديدگاه رويزيونيسم مدرن است. يعنى اين سؤالات، اساسا سؤالاتى است که رويزيونيسم مدرن و نمايندگان تشکيلاتى و سياسيش در ايران در مقابل جنبش کمونيستى قرار ميدهند و با پاسخ خودشان که به اين سؤالات ميدهند، روايت مشخصى از باصطلاح مارکسيسم خودشان را بعنوان مارکسيسم در مقابل ديدگاه‌هاى جنبش کمونيستى قرار ميدهند و نتيجه‌گيرى‌هاى سياسى–عملى متفاوتى ميکنند و بعنوان نتيجه‌گيرى‌هاى مارکسيستى سعى ميکنند به اين جنبش بقبولانند. اساس اين تئوريها طبعا همانطور که ازاين سؤالات مشخص است اين است که ما در يک دوران جديدى بسر ميبريم، اين دوران خصوصيات جديدى دارد و روى تاکتيکهاى نيروهاى سياسى طبقه کارگر در هر کشور تأثير ميگذارد و اين تأثير در جهات معيّنى است. تجربه جنبش ما مشخصا و جنبش جهانى نشان ميدهد که اين تأثير در چه جهت معيّنى است. اساس اين ديدگاه، ديدگاه سازش طبقاتى، نه فقط کناره‌گيرى از انقلاب بلکه خيانت به انقلاب و فروختن منافع طبقه کارگر در هر انقلاب و در صحنه جهانى به منافع بورژوازى است. اين تم بحث ما است؛ يعنى اين سؤالات از يک ديدگاهى که ميخواهد نيروهاى سياسى طبقه کارگر را به اينجا بکشاند مايه گرفته است و ما هم در اين چهارچوب به آن برخورد ميکنيم.

           

٭ ٭ ٢ ٭ ٭

مارکسيسم يک جهانبينى رهايى‌بخش است، يک جهانبينى آزاديخواهانه بشر است. در تمام زمينه‌هاى برابرى و مبارزه عليه ستم و استثمار، مارکسيسم اوج تصور عدالتخواهى بشر است. اين مارکسيسم است. مارکسيسم اين عدالتخواهى و اين برابرى‌طلبى و اين آزادگى را به مبارزه طبقه معيّنى پيوند ميدهد و ميگويد که اين طبقه موتور بدست آوردن چنين شرايط آزاد و انسانى است. هدف مارکسيسم آزادى بشر است، اين را "مانيفست کمونيست" به روشنى ذکر ميکند و ميگويد که اين طبقه که هيچ چيزى ندارد از دست بدهد، اين طبقه که هيچ منفعتى در ستم و استثمار ندارد و همه چيزش را درهمين رابطه از دست ميدهد و از دست داده است، طبقه‌اى که دچار بيحقوقى کامل اقتصادى– سياسى است، اين طبقه امکان اين را دارد که براى رسيدن به اين جامعه آزاد و انسانى، به جامعه سوسياليستى موتور محرکه‌اش باشد. طبقه‌اى که از نظر اقتصادى در اين دوره رو به رشد ميگذارد، طبقه‌اى که منسجم و متشکل ميشود، طبقه‌اى که ميتواند حکومت خودش را برقرار کند و اين حکومت بر انتقال به آن جامعه ايده‌آل ناظر باشد. بنابراين اگر از مارکسيسم اين را بگيريم چيزى از آن نميماند، اين را بگوييم که مارکسيسم ديگر روشنگر نيست، مارکسيسم ديگر قرار شده آزاديخواه نباشد، مارکسيسم ديگرقرار شده برابرى‌طلب نباشد، مارکسيسم قرار شده ضد استثمارگر نباشد، مارکسيسم قرار شده ضد استبداد نباشد، مارکسيسمى که عليه مذهب و هر نوع خرافه در طول تاريخ بشر اعلام جنگ کرده، قرار شده اين خرافه‌ها را تحکيم کند و تئوريش هم اين است که يک دوران جديدى شروع شده است!

اگر يک دوران جديد شروع شده که به اين معنى مارکسيسم را عوض ميکند خوب طبعا بايد يک ايدئولوژى انقلابى ديگرى جايش گذاشت. ولى واقعيت اين است و ما اين را نشان ميدهيم که اتفاقا اين مارکسيسم است که پته اين شارلاتانها را روى آب ميريزد، مارکسيسمى که به اين نسل جديد اپورتونيستها و رويزيونيستها جواب کافى ميدهد. که مارکسيسم به اين معنى، اين اصولش هميشه مَدّ نظر است. هيچ دورانى، هيچ تحولى در شرايط ابژکتيو جهان نميتواند باعث بشود که مارکسيسم سوسياليست نباشد، باعث بشود که مارکسيسم انقلابيگرى نباشد. وقتى از تاکتيک صحبت ميکنيم و ميگوييم اين اصول بر اين "تئورى دوران" و فرضا هر تئورى ديگرى ناظر است، بر تعيين تاکتيکهاى ما در هر دوره و در هر مقطع ناظر است، تعيين تاکتيکهايمان، هدف از تاکتيک که عوض نشده، اين ناظر بر تعيين تاکتيکهاى ماست، تاکتيک ما مشخص است که چيست. تاکتيک براى کمونيستها خنثى کردن تلاشهاى ضد انقلاب چه در حکومت و چه در اپوزيسيون حکومت از يک طرف، و آموزش دادن و متشکل کردن طبقه براى رهايىِ قطعى آن از طرف ديگر است. ناظر بر اين است که در هر دوره مشخص، در هر شرايط ويژه اجتماعى– سياسى کمونيستها براى متشکل کردن طبقه کارگر، آگاه کردن به منافع مستقل خودش، سوق دادنش به سمت قدرت سياسى و خنثى کردن تلاشهاى ضد انقلابى‌اى که عليه آن ميشود، چه ميکنند. مارکسيسم چيزى جز انقلاب جارى و جريان‌يافته نيست. تاکتيک ما همين است. بنابراين اصلى که ناظر بر اين تاکتيک ماست دارد براى ما روشن ميکند که چگونه تاکتيکهايى انتخاب بکنيم که بيشترين آموزش، بيشترين تشکل و بيشترين امکان را به طبقه کارگر براى نزديک شدن به قدرت سياسى ميدهد. اگر بگوييم اصلى که بر تاکتيکهايمان ناظر کرده‌ايم از اين به بَعد ميگويد که نه تشکل طبقه کارگر لازم است، نه آگاهيش لازم است و نه نزديک شدنش به قدرت سياسى و اين خصوصيت دوره جديد ما است! کسى که اين حرف را ميزند يک شارلاتان، يک شارلاتان بورژواى ساده لوح که شايد فقط بتواند يک کمپ جهانى مثل خودش را مجاب بکند، بيشتر نيست. کسى بيايد بگويد تئورى‌اى از مارکس و از لنين درآورده‌ام که نتيجه‌اش اين ميشود که: من ميگويم مذهبِ مترقى همان سوسياليست است، من ميگويم پليس سياسى پديده جالبى است بايد به آن کمک کرد، من ميگويم اعدام انقلابيون دستآورد خوبى براى مبارزه عليه بورژوازى است اين را بايد اشاعه داد، من ميگويم بايد اپورتونيسم را در تشکيلات و در تئورى و در تاکتيک پياده کرد، هر روز مثل باد موضع عوض کرد اين مطابق دوره جديد است، من ميگويم خيانت اصل است و انقلابيگرى آمريکايى است! اگر کسى اين را ميگويد بايد فقط زد توى گوشش. يعنى اين را بايد بعنوان يک پرووکاتور، بعنوان يک تحريک کننده که ضد انقلاب آشکار او را فرستاده که احتمالا در صفوف ما شلوغ بکند، احتمالا شناسايى بکند، با آن رفتار کرد. ما براى برخورد با اين موجوديت سياسى در هر مقطع بعنوان يک فرد و يک هسته کمونيستى احتياج نداريم که تئورى‌هايش را از بيخ يک بار مرور بکنيم. آژدانى هم که ميآيد ما را دستگير کند، يا فرار ميکنيم يا به او پشت پا ميگيريم ، با پليس سياسى مبارزه ميکنيم، قيام ميکنيم، اسلحه دست ميگيريم و ارتش را ميکوبيم. حالا در ارتش سرتيپى پيدا بشود و بگويد آقا "تئورى دوران" عوض شده و شما نبايد قيام بکنيد، به حرفش گوش نميدهيم، نميايستيم در پادگان با او "تئورى" بحث بکنيم.

ولى واقعيتش اين است که ما براى زدن پنبه اين جريان کنکرت و مشخص در يک کشور، بايد ريشه جهانيش را بخشکانيم و بايد اين پديده را بشناسيم و نابودش کنيم. دقيقا آن چيزى که به تاکتيکهاى ما در اين دوره، ناظر است خصوصيت جهان امروز، يعنى حاکميت رويزيونيسم به اردوگاه جنبش کارگرى است. ميگوييم اگر چيزى هست در رابطه با مسائل جهانى که امروز بايد مَدّ نظر باشد قبل از هر چيز اين واقعيت است که رويزيونيسم پنجاه- شصت سال يا پنجاه سال است يا چهل سال است (روى مقطع دقيقش نميخواهيم صحبت کنيم)، دهها سال است که دارد جنبش ما را در چنگال خودش فشارميدهد و مزخرف‌ترين، سازشکارانه‌ترين و ضدانقلابى‌ترين عقايد بورژوازى را به اسم مارکسيسم بخورد نسل بعد از نسل طبقه کارگر و انقلابيون کمونيست ميدهد.

اگر ما وارد بحث تئوريک ميشويم براى اين است که خودمان قبل از اينکه او جلويمان سؤالى طرح کند، اين سؤالات را براى خودمان مطرح کرده‌ايم و ميدانيم که مشکل ما آن است و ميدانيم بايد يک جنبش در مقابل اين جريان سازمان بدهيم و دقيقا درسنگرهايش پيشروى کنيم، از بينش ببريم، چون رويزيونيسم دقيقا آن مانع فکرى و سياسى را سر راه جنبش کارگرى تشکيل ميدهد. اگر اينها واقعا جز اين نتيجه ميگرفتند جاى تعجب بود. جريانى که دهها سال است جنبش کارگرى را از مسير اصلى خودش منحرف ميکند طبعا شکل مشخص بروزش هم در کشور ما اين است، تحريفات مشخص تئوريکى را مطرح ميکند، توجيهات مشخص عملى را مطرح ميکند. ولى ما چون با اينها مواجه هستيم به فکر اين نبوديم که به اين مسائل جوابگو باشيم بلکه واقعيت رويزيونيسم را بعنوان يک خصيصه اساسى جهان امروز و مبارزه طبقاتى در جهان امروز ميشناسيم. جنبش ما هم براى اينکه اينها را نابود کند حرکت کرده‌است. او نيامده بگويد "تئورى دوران" تا ما در تکاپوى جوابگويى‌اش حرکت بکنيم. جنبش ما يعنى جنبش کمونيستى ما يعنى جنبش طبقه کارگر جهان امروز براى اينکه به حملاتى که اينها به اين اردوگاه کرده‌اند پاسخگو باشد، حرکت کرده‌است. حرکت اتحاد مبارزان هم در طول اين سه سال جز اين چيزى نبوده است. جزئى از اين حرکت و تجسمى از اين حرکت بوده است. حرکتى که آخرش مشخص است، آخرش کندن گور همه اَشکال رويزيونيسم است. برنامه ما اين را اعلام ميکند و ما را موظف ميکند.

پس بحث تئوريک با اينها داريم، نه با اين عنوان که تا جواب اکثريتى‌اى که در ماشين پاسدار نشسته را از نظر تئوريک ندهيم، نميدانيم تصميم بگيريم که سوار ماشينش بشويم يا نشويم، نميدانيم بايد دنبالش راه بيافتيم يا نيفتيم، اينکه مشخص است. جواب تزار هم مشخص است، جواب سلطنت هم مشخص است، جواب ارتجاع نظامى مشخص است، جواب ارتجاع حزب توده‌اى هم از نظر عملى مشخص است که رفقاى ما بايد چکار بکنند. ولى براى ساختن بين‌المللى در مقابل اينها، براى اينکه هر حرکت اينها را از پيش خنثى کرده باشيم و دقيقا عقبشان رانده باشيم و سنگرهايشان را گرفته باشيم، ميليونها کارگر را از زير نفوذشان درآورده باشيم، ما موظفيم به اين جريان پاسخ تئوريک بدهيم. و اين را آغاز کرده‌ايم؛ چطور آغاز کرده‌ايم؟ ما بايد ابتدا با آن جريانات رويزيونيستى کوچکتر و ابتدايى‌تر ولى فورى‌ترى که سد راه بوجود آمدن جنبشى شدند که بتواند پاسخ اينها را بدهد، مبارزه کرديم. مبارزه عليه پوپوليسم براى ما يک مبارزه درخود نبود. يک جايى در "اسطوره..." بيان کرده‌ايم که اول ما جواب اينها را ميدهيم تا بعدا جلوتر برويم و جواب کسانى را بدهيم که اساسا با ما اختلاف دارند. مبارزه با پوپوليسم يعنى مبارزه در صفوف آن انقلابيونى که لااقل از انقلابيگرى دست نکشيده‌اند، از اينکه آرمان پرولتاريا سوسياليسم است دست نکشيده‌اند، از اينکه انقلاب شريف است و ضدانقلاب پليد است، دست نکشيده‌اند. ميخواهد انقلاب بکند و ميخواهد طبقه کارگر را به قدرت برساند، با تفکرات تحريف‌آميز اين کار را ميکند. ما در اين سطح مبارزه کرده‌ايم تا بتوانيم آن نيروى اوليه‌اى که شرط حمله کردن و تعرض کردن به رويزيونيسم مدرن است را بدست بياوريم و سه سال بعد از آغاز حرکت ما، ما به جاهاى بسيار تعيين کننده‌اى در اين پروسه دست پيدا کرده‌ايم.

جنبش ما به اين ترتيب جنبشى است دقيقا در مقابل همين ديدگاه، اساس مبارزه ما در آينده چندين سال ديگر، مبارزه عليه اين ديدگاه خواهد بود و مطمئنيم که اين راه يا بايد تا ساختن يک بين‌الملل کمونيستى درمقابل اين ديدگاه جهانى ادامه پيدا بکند يا به هر حال اين تا آخر سر بر سر ما حاکم است و خيانتش را به جنبش طبقه کارگر همچنان ادامه ميدهد. بنابراين از خود رويزيونيسم صحبت بکنيم؛ از اينکه اين بازتاب عملى- کنکرت يک جريان رويزيونيستى جهانى در يک کشور معيّن است. امروز جلوى من و شما اين سؤالات را ميگذارد شايد جلوى کمونيست يک کشور ديگر سؤالات ديگرى را بگذارد، ولى احتمالا در کشورهاى تحت سلطه امپرياليسم، يعنى در تمام کشورهايى که جنبشهاى دمکراتيک- انقلابى ميتواند در آن پا بگيرد همين سؤالات را ميگذارد. سؤالاتى که پاسخش را او با روح سازش طبقاتى و خيانت به انقلاب، خودش ميدهد و ما حتى بايد دقيقا ازهمان منابعى که او براى پاسخگويى استفاده ميکند، صد و هشتاد درجه حرف مخالفش را بيرون بکشيم و با همان شمشير لنين به گردنشان بکوبيم.

اين رويزيونيسم، اولا ما برايش تئورى داريم. ميدانيم بورژوازى چندى است به نام مارکسيسم حرف ميزند و براى ما طبيعى است که بيايند بگويند مارکس گفته اين، مارکس گفته آن. در زمان خود لنين هم رويزيونيسم يک پديده مشخص شده‌اى بود. اين جريان، جنبش کمونيستى به معنى مارکسيستى کلمه، به معنى مارکسيسم انقلابى واضح است که چند ده سال است عقب نشسته است. يک طرفش روسها هستند با رويزيونيسمى که مشخصا پايه‌اش يا در بورژوازى آنجا جستجو بشود، يک طرف قطب چين است؛ اينها رويزيونيسمهاى رسمى هستند، تعريفات خودشان را هم دارند. حالا ما جواب "تئورى دوران" را هم بدهيم آنطرف ديگر "سه تا دنيا" هست که اين سه دنيا دوتايش بر عليه يکى متحد ميشود. گور پدر مبارزه طبقاتى! بهتراست برويم پشت رژيم محمد رضا شاه، اين ميگويد برويم پشت رژيم جمهورى اسلامى آن يکى ميگويد برويم پشت رژيم محمد رضا شاه. و اساسا سازش طبقاتى و خيانت به انقلاب و کمک به ضد انقلاب است. اينها دو قطب رسمى جهانى هستند و احزاب سياسى‌اى که در کشورهاى مختلف داير ميکنند را نبايد بسادگى گفت خوب يک حزبى است متعلق به خرده‌بورژوازى کشورى است که ميبينيم. حزبى است متعلق به يک اردوگاه جهانى. ما بايد با اينها دربيفتيم. اينها منحط‌ترين تئوريها را درطول اين چند ده سال بخورد جنبش کمونيستى داده‌اند و اساسا تحريفات خودشان را طورى اصل کمونيست قرار داده‌اند که براى کمونيست کردن يکى بايد اساسا از اينکه مارکس چه نگفته و لنين چه نگفته، شروع کرد. آموزشهايى که در روال عادى کمونيسم داده ميشود و حتى پوپوليستها در آن مکتب پرورش پيدا کرده‌اند که بعدا به آن اشاره ميکنيم. اين آموزشهاى آنهاست و بايد اين را جابجا کرد.

در کنار اينها قطبهاى رويزيونيستى خرده‌پا، شايد به همان مقدار جهانى ولى غير رسمى، وجود دارد. تروتسکيسم، کمونيسم اروپايى، آنارشيسم سبک جديد که داشتيم، ازحزب کمونيست ايتاليا، حزب کمونيست اسپانيا، از آن نوع کمونيسم اروپايى از بين‌الملل چهار از نوع احزاب تروتسکيستى و اين جريانات روشنفکر- چريکى هم داريم. در اروپا که اين را هم که يک نوع جديد مارکسيسم مطرح ميکنند و استنتاجات خودشان را از آن ميکنند. اين هم يک نوع رويزيونيسم است، اين هم مثل بختک روى جنبش ما افتاده است. کنار اينها اَشکال بومى رويزيونيسم يا گرايشهاى رويزيونيستى را داريم که آنجا انقلابيگرى هر طبقۀ ديگرى خودش را به اسم مارکسيسم بيان ميکند و ناگزير است که اين کار را بکند چون مارکسيسم تئورى انقلاب شده است. الآن از زمان لنين تاکنون مارکسيسم تئورى انقلاب است، هيچکسى نميتواند ادعاى انقلابيگرى بکند بدون اينکه بنحوى به طبقه کارگر اعلام بکند که يا من مارکسيست هستم يا به آن سمپاتى دارم، يا شصت در صد از آن تأثير پذيرفته‌ام. بنابراين همه چيز به اسم مارکسيسم پخته و بيان ميشود و اين ديدگاههايى که در ايران هم بوده خوب از ديدگاه شريعتى بگير تا آل‌احمد تا همان نقطه نظرات ليبراليسم ايران و دکتر مصدق تا نظرات مذهبى افراطى، همه اينها بالأخره يک بيان مارکسيستى هم پيدا ميکنند، يک معادل مارکسيستى هم درجنبش کمونيستى تحويل جامعه ميدهند، ديدگاه انقلابيگرى خرده‌بورژوايى در يک کشورى هم مثل مارکسيسم حرف ميزند.

اين قطب رويزيونيسم مدرن که حزب توده و اکثريت و پس فردا راه کارگر يا همين امروز اصل راه کارگر و اقليت و امثالهم دير يا زود به اين تعلق خواهند گرفت. اين قطب اساسى‌ترين قطب است. بين‌الملل را اساسا بايد در مقابل اينها ساخت چون رويزيونيسم را به يک ماشين امپرياليستى اقتصادى متکى کرده‌ است، بايد جلوى اين ايستاد. حالا پوپوليسم چيست يا چين اصولا توانست که اين رويزيونيسم را چنان پايدار و چنان منسجم بکند و چنان به پايه‌هاى اقتصادى مستحکمى در چين متکى‌اش بکند که پايدار بماند، بنظر ميآيد آنقدر موفق نشده ولى آن را هم بايد زد. ولى اساس بين‌الملل در مقابل قطبهاى رسمى رويزيونيستى و بويژه مدرن بايد ساخته بشود و ما هم به همين کمر بستيم و هدف بزرگى است و طبعا مبارزۀ طولانى‌اى را هم ميطلبد. ولى در مورد اينها من فکر ميکنم که ميشد وارد اين شد که مبانى فکرى‌اى که اينها مطرح ميکنند و توجيهاتى که براى اين عملکرد ضدانقلابى و خيانت‌کارانه در تمام کشورهاى دنيا، از نقض انترناسيوناليسم، نقض انقلاب عليه بورژوازى، نقض حزب لنينى، نقض استقلال طبقه کارگر، نقض اصل معامله نکردن با بورژوازى، نقض اصل اتکاء به نيروى طبقه کارگر و غيره، از نقض تمام اصول مارکسيسم، اتکاى اينها به اين را نشان ميدهد.

به هر حال مسأله‌اى که اينجا مطرح ميشود مسأله "تئورى دوران" است. ظاهر قضيه اين است که اين خط مشى رويزيونيستى مدعى است که مارکسيسم به هر حال از زاويه جهانى و از زاويه تناسب نيروهاى طبقات در صحنه جهانى و موقعيت طبقات در صحنه جهانى تاکتيکهايش را براى هر کشور نتيجه ميگيرد، اين ادعا را ميکند که اساس روشش اين است. درمقابلِ جنبش کمونيستى يا آن چيزى که بنام جنبش کمونيستى در ايران مطرح بوده طبعا ادعا ميکند که آنهم از موضع ناسيوناليستى، با ديدن شرايط صرفا يک کشور و دورنماى باصطلاح انقلاب در يک کشور نتيجه‌گيرى ميکنند. بنابراين تاکتيکهايشان بکلى وارونه درآمده است.

اساس تئوريک اين بحث تا آنجا که اينجا مطرح شده و ما شنيده بوديم بحث "زير پرچم دروغين" و "تئورىِ دوران" است که در صحنۀ جهانى تاريخ جهان از نظر ابژکتيو دورانهاى مختلفى را پشت سر گذاشته و اساس بحث اين است که امروز چه دورانى است؟ ما در چه دورانى بسر ميبريم و اين وضعيت جهانى مبارزه طبقاتى به چه صورتى است؟ لنين در اين کتاب در مقابل کسانى که مبارزه براى دمکراسى و انقلاب را از زاويه دوران قبل، "دوران اول" باصطلاح خودش، نگاه ميکنند و مسأله را به صورت اين نگاه ميکنند که کدام جريان بورژوايى، پيروزيش در مبارزات متقابل بورژوايى بنفع رشد جنبش پرولترى و اهدافش است، آنها را مورد انتقاد قرار ميدهد، تأکيد ميکند که ما نه در دوران اول ما نه حتى در دوران دوم در دوران سوم بسر ميبريم. دوران اول دوران رشد انقلابات بورژوا– دمکراتيک و جنبشهاى ملى- بورژوايى عليه نظام فئودالى بود. دوران دوم، لنين بحث ميکند که، دوره تثبيت آن بورژوازى بعنوان طبقه حاکم است و دوره مجتمع شدن نيروهاى يک طبقه جديد در مقابل آن است، نيروهاى يک دمکراسى جديد، و دوره سوم دوره عروج اين دمکراسى جديد و مبارزاتى است که اين دمکراسى جديد عليه آن بورژواهايى ميکند که امروز در موقعيت فئودالهاى سابق قرار گرفته‌اند، سرداران و سردمداران سرمايه مالى.

آنهايى که در جنگ امپرياليستى اول صحبت از اين ميکنند که پيروزى کداميک از اين نيروهاى امپريالستى به نفع جنبش پرولترى است، سوسيال شووينيستهايى هستند که استنتاجاتشان را باز هم به صورت تحريف‌آميز از شرايط مشخص ١٨٥٩ ميگيرند و بحثهايى که مارکس در آن دوره کرده‌ است. لنين دقيقا اينجا ميگويد که گويا چون مارکس در يک سالى حدود نيم قرن پيش چنين کارى را کرده و از اين زاويه ديده که حرکت کدام بورژوازى به نفع پرولتاريا است، پيروزى کدام بورژوازى به نفع پرولتاريا است و مطلوب‌تر است، امروز هم ما بايد همان کار را بکنيم! حال آنکه ما نبايد اين کار بکنيم و ما بايد از زاويه واقعيات تاريخ جديد آنرا ببينيم، دوره تاريخى جديد را ببينيم. اين مسأله دوران "سوم" در بحث "پرچم دروغين" است. اين تماما خصلت انقلابى افکار لنين را روشن ميکند. لنين در اينجا نتيجه ميگيرد که از هيچکدام نبايد حمايت کرد، بلکه بايد ديد کدام طبقه در اين دوره در رأس دمکراسى قرار گرفته است. اگر در يک دوره‌اى بورژوازى در رأس دمکراسى است، و دمکراسى، دمکراسىِ آن طبقه است. امروز در دوران ما، دوران امپرياليسم، اين طبقه کارگر است، طبقه جديد است که در رأس جنبش انقلابى، در رأس انقلاب و ترقى قرار گرفته است و بنابراين مبارزه براى دمکراسى از طريق حمايت از اين بخش يا آن بخش از بورژوازى نيست، بورژوازى تمام خصلتهاى دمکراتيکش را از دست داده و مسأله اين است که اين طبقه جديد منادى دمکراسى است.

تا اينجا که رويزيونيستها نميتوانند از آن استفاده بکنند، اساس بحث را آورده گذاشته روى استقلال طبقه کارگر و دمکراسى پرولترى و مبارزه طبقه کارگر در رأس تمام توده‌هاى زحمتکش عليه امپرياليسم، عليه اين فئودالهاى جديد. خوب از اين چه استفاده‌اى ميکنند؟ از اينجا بحث "دوران" را ميگيرند، ميگويند خوب بعد اين در چه دورانى است؟ بعد ميرود در متون بعد از انقلاب اکتبر حدود پنج- شش تا جمله پيدا ميکند شايد بيشتر هم باشد يا پنج- شش تا پاراگراف، که لنين گفته با پياده شدن بين‌الملل و تشکيل بين‌الملل و با انقلاب اکتبر، ما وارد دوران جديدى شده‌ايم. دوران رو به بالا داشتن پرولتاريا، دوران ديکتاتورى پرولتاريا، دوران انقلاب کمونيستى و اشاره‌اى کرده که اين دوران اساسا جمع شدن توده‌هاى کارگر و زحمتکش در سراسر جهان به دنبال جنبش شورايى است و مبارزه ديگر از آن حالت حتى مبارزه دمکراتيک بصورت مبارزه بطور مشخص براى نوع مشخصى از دمکراسى است يعنى دمکراسى شوروى و بدنبال و با کمک و تحت رهبرى آن طبقه کارگر پيروزمند در آن کشور، اين دوران، اين خصوصيت اين دوران است.

از اينجا آن وقت نتيجه تاکتيکى مشخصى ميشود. منتها الآن فکر ميکنم ما روشنتر نشان بدهيم که چطور همين استدلالات کاملا ١٨٠ درجه از نظر تاکتيکى، از نظر عملى، عکس آن چيزى است که آنها نتيجه ميگيرند. خود لنين عکسش را نتيجه گرفته، قطعنامه هم راجع به آن صادرکرده، وظايف ما را در همين دوران جديد هم مشخص کرده‌ است در دوران چهارم باصطلاح، دوران چهارم فرض کن ما الآن در آن هستيم. طبعا (رفيق آنجا يادداشتهايش را دارد) نتيجه مشخص اين است که خوب پرولتاريا در يک کشور قدرت را بدست گرفته و ساختمان سوسياليسم را شروع کرده‌ است، هژمونى طبقه کارگر و مبارزه پرولتاريا عليه بورژوازى به اين ترتيب در سطح جهانى در رابطه با مبارزه اين کشور سوسياليستى شده بر عليه امپرياليسم و مبارزات امپرياليستها عليه اين کشور سوسياليستى شده مطرح است و طبقه کارگر ديگر الزاما در هر کشورى نبايد دنبال سرنگونى بورژوازى کشور خودش به نيروى خودش باشد، بلکه ميتواند با تبعيت و اتکا به آن پرولتاريا، اقشار ديگر را سوق بدهد و به اهداف پرولتريش برسد، به اصطلاح بجلو برود، منتها او نتيجه‌اش اين است که بنابراين لزومى ندارد که کار پرولترى بکند. کافى است که خرده‌بورژوازى يک کشورى طرفدار آن کشور باشد و بتوانى در تبعيت آن کشور درش بياورى، در تبعيت آن کشور سوسياليستى و ديگر هدفت تأمين است. آنها از آن عدم استقلال طبقه را نتيجه ميگيرند، نکردن کار کمونيستى را نتيجه ميگيرند، مطلوب نبودن و ضرورى نبودن هژمونى طبقه کارگر در اين کشورها را در انقلاب دمکراتيک نتيجه ميگيرند. آنها از آن سازش طبقاتى با خرده‌بورژوازى را نتيجه ميگيرند، آنها فى‌الواقع دوران اول را نتيجه ميگيرند يعنى اينکه در کشورهاى خودشان از يک بخشى از بورژوازى بايد حمايت بکنند که آن بورژوازى سر به سوى آن کشور ميتواند بگذارد و از آن کشور تبعيت بکند.

طبعا اجزائش اينها است، اجزائش اين است که در اين دوره جديد آنها روايتى از اين بحث "دوران چهارم" ميگيرند که گويا در اين دوران تمام اصول مانيفست کمونيست ميتواند نقض بشود چون در يک کشور طبقه کارگر سنگر حکومتى بدست آورده و ميتواند کمک بکند. درصورتى که ما الآن در بحثمان اينجا فکر کنم روش نشان ميدهيم از خود نقل قولهايى از لنين در همان متونى که اتفاقا به آن استناد ميشود که کاملا برعکس است. اين امکان، اين سنگر جديد در يک کشور جديد که بدست آمده، به پرولتاريا امکان ميدهد که سريعتر به طرف انقلاب کمونيستى حرکت کند، سريعتر به سمت ساختن سوسياليسم حرکت کند، سريعتر زير پاى اپوزيسيون خرده‌بورژوايى را خالى کند، سريعتر با توهّمات خرده‌بورژوايى مبارزه بکند و حتى موظف باشد در کشورهايى که سرمايه‌دارى در آن رشد نکرده صف مستقلش را تشکيل بدهد و حتى در مقابل جنبشهاى بورژوا- دمکراتيک يک جايى بايستد. نه فقط سازش طبقاتى نيست بلکه قدرتى است براى يکسره کردن کار بورژوازى کشورخودى. يعنى ميگويد که پشتت را بده به اين پرولتارياى پيروز شده و محکمتر بزن به صف بورژوازى کشور خودت. اين از آن نتيجه گرفته که پشتت را بده به او بگذار بورژوازى، پشتت را بده به او و تو بنشين او را تشويق بکن که دارد بسمت آن اردوگاه ميآيد.

و اگر مشخصا ادامه بحثم اين است که يک فرض ديگر اين بحث هم خود همان اردوگاه است، که اردوگاهى که يک چنين حرفهايى از آن در ميآيد و کلا مدارک ابژکتيوى را ميشود ارائه کرد چقدر که همان اردوگاه مربوطه است که قرار بود دست پرولتاريا را بگيرد؟ همان را در جنبشهاى تک تک کشورها به صدر جنبشهاى ملى و آزاديبخش و دمکراتيک ارتقاء بدهد. به هر حال ميگويم اين را مشخصتر فکر کنم رفيق روى آن يادداشت دارد روى آن صحبت بکنيم و بعد اگر لازم باشد بصورت نامرتب وارد ميشويم و همين جنبه‌هاى تئوريکش را هم توضيح ميدهيم.

           

٭ ٭ ٣ ٭ ٭

اينجا صحبت از اين است که کدام طبقه در رأس جنبش قرار گرفته است؟ ببين اينجا همين يک کلمه کافى است که ما اصلا لازم نباشد در اين شرايط بحث بکنيم، براى اينکه بحث بر سر اين نيست که کدام طبقه در رأس تاريخ و در رأس دنيا قرار گرفته است، بحث بر سر اين نيست که کدام طبقه بر رأس اقتصاد قرار گرفته است، صحبت بر سر اين است که کدام طبقه در رأس انقلاب آن دوره قرار گرفته است. حالا کسى ميخواهد از انقلاب دست بشويد و کنار بکشد با اين بهانه که فلان طبقه در رأس دنيا است، اين اساسا دارد همين متد را نقد ميکند. مارکس ميخواهد تعيين کند که در اين دوره که طبقه کارگر در رأس انقلاب است در جهان يا طبقه بورژوازى در رأس انقلاب است، لنين هم دارد به همين اشاره ميکند. ما هم اين را بايد مشخص بکنيم که پرولتاريا در دوره سوم در رأس انقلاب است. انقلاب جنبش جهانى، جنبش پيش‌برنده تاريخ، اين طبقه کارگر در رأس آن است، دمکراسى امر طبقه کارگر شده است. اين در برنامه ما به وضوح هست اصلا از همينجا بحث را در برنامه اتحاد مبارزان و برنامه حزب کمونيست شروع کرده‌ايم که دمکراسى امروز در سطح جهانى امر طبقه کارگر است. ما هم دقيقا اين متد را گرفته‌ايم، او آمده و اصلا انقلاب نکردن را نتيجه گرفته است، آخر انقلاب نکردن به اين متد چه ربطى دارد؟ اگر ميخواهيد بگوييد نبايد انقلاب کرد چون دورۀ فلان است، خلاصه يک بابايى بايد بيايد مشخص بکند انقلاب در کجا جريان دارد و در رأسش کى هست؟ او که ميخواهد کنار کشيدن خودش را از انقلاب و خيانت کردن خودش را به انقلاب با اين متدولوژى توجيه کند که باصطلاح چون دوران فلان است ديگر بايد از انقلاب کوتاه آمد، انقلاب اساسا در دستور نيست؛ تمکين و سازش با طبقات ديگر در دستور است. اينجا رفيق، من فکر ميکنم خيلى روشن نشان داده است، لنين دارد ميگويد چون اين طبقه در رأس است و چون اين طبقه يک سنگر جهانى گرفته و چون اين طبقه در گرفتن اين سنگر، شکل جديدى از دمکراسى را بعنوان شعار و پرچم انقلاب تعيين کرده دنيا در انقلاب کردنش به اين نگاه ميکند و ديگر ميخواهد به اين تأسّى بکند، اصلا دنيا چپ شده نه اينکه راست شده، دنيا از آن طرف نوع مشخصى از انقلابيگرى را فهميده و به آن تخفيف نميدهد و حتى به التقاطش با مجلس مؤسسان آزاد هم تخفيف نميدهد، همان شورايى را ميخواهد، همان سوويت را ميخواهد حتى اگر دهقان ايرانى باشد، حتى اگر بدبخت آفريقايى باشد. يک آقاى شارلاتان عجيب و غريب پيدا شده که از اين نتيجه گرفته که نه چون اين عصر است و چون پرولتاريا آن سنگر را گرفته، ولايت فقيه الآن هدف ما است، اينها هستند مترقى‌هاى ما! او ميگويد شورا را حاضر نيستم با مجلس مؤسسان دمکراتيک بورژوايى قاطى‌اش بکنم حتى يک ذره، همه چيز شوراها، اين دارد شوراها را ميکوبد با همان تئورى. او آمده ميگويد توده‌ها رو به سوويت گذاشته‌اند اين آمده ميگويد مجلس خبرگان درست است درآن بايد شرکت کرد نماينده هم معرفى ميکند. اين ديگر اصلا يک شارلاتان است. فکر کنم همينقدر را براى يک نفر بگوييد. آن آخر چه ربطى دارد، آن تئورى به اين، تئورى‌اى که ميگويد چون دورۀ چهارم دوره پيشروى قاطع ماست و سنگرهايى را در يک کشور اساسى بدست گرفته‌ايم، پس ديگر خيلى موانع برايمان قابل رد شدن است و ديگر اصلا نبايد تخفيفى براى بورژوازى قائل بشويم و بايد برويم به سمت سوسياليسم و اَشکالى که انقلاب سوسياليستى داده است. و حتى آنجا که پرولتاريا قدرت کامل را در دست ندارد، يکى آمده از آن نتيجه گرفته که نه اينجا بايد هم برويم پشت سلطنت هم برويم پشت جمهورى اسلامى هم برويم پشت حکومت نظامى‌اى که فردا جمهورى اسلامى را بيندازد و اصلا نبايد انقلاب کنيم و زنده باد مذهب، مذهب با سوسياليسم تناقضى ندارد. اينها را اشاره ميکنيم.

منتها اين را ميخواستم بگويم که اساس بحث ما اين است که آن دوره دورۀ چه نوع انقلابى است، حالا کسى که نميخواهد انقلاب کند چه به اين تئوريها اصلا! کسى که ميخواهد به انقلاب خيانت کند چکار دارد به اين بحث که اين دوره چندم است!؟ و اين سفسطه‌گرى دقيقا از آنجايى است که اين تئورى را دقيقا ميخواهد به تئورى ضد انقلاب، به تئورىِ تمکينِ طبقات زحمتکش و پرولتر به بورژوازى تبديل بکند. خوب اين نميشود. لنين هم به هر حال يک پديدۀ واحدى است، برو صد تا نقل قول از جاى ديگر هم بياور ما ميتوانيم دو خط آنطرف‌ترش را بخوانيم. لنين دقيقا منظورش را روشنتر بيان ميکند.

           

٭ ٭ ٤ ٭ ٭

من فکر ميکنم با توجه به بحثى که تا اينجا شده ميشود يک جمعبندى کرد و دو سه تا ازسؤالهايى که اينجا مطرح شده را بطور مشخص جواب داد. مشخص است که بحث دوران از نقطه نظر لنين بحث شرايط جهانى انقلاب در هر دوره است. مشخص است که اين انقلاب براى دمکراسى و آزادى و رهايى از استثمار است براى لنين در هر دورانى. اگر يادتان باشد ما در همه نوشته‌ها هم گفته‌ايم که مبارزه عليه امپرياليسم شاخصش مبارزه براى دمکراسى است. هر نيرويى که ادعا ميکند عليه امپرياليسم مبارزه ميکند ولى آن دمکراسى‌اى را که بايد نهايتا اين امپرياليسم را شکست بدهد، آن جريان طبقاتى دمکراتيکى که بايد درمقابل اين سلطه امپرياليسم بايستد و نابودش کند، آن را سازمان نميدهد و آن را از زنجير رها نميکند، اين شارلاتان است حتى اگر بالاى منبر برود و به آمريکا فحش بدهد و يا به شوروى فحش بدهد.

به هر حال اصل بر اين است که تز "دوران" يا باصطلاح "تئورى دوران" اينجا براى لنين به چه معنى است اينجا روشن است. اصل بر اين است که يک دورۀ مشخص از تناسب قوا در مبارزه براى اين اهداف دمکراتيک و رهايى‌بخش و براى اهداف پرولتاريا بوجود آمده اين دوره دوره‌اى است متناظر با بدست گرفتن قدرت در يکى از بزرگترين کشورهاى دنيا و امکاناتى که اين براى پرولتاريا ايجاد ميکند. لنين درآن سخنرانى در خطاب به کمونيستهاى آذربايجان ميگويد که از اين شکافى که بوجود آورده‌ايم استفاده بکنيد تاکتيکهاى ما را تقليد نکنيد، اين روشن است که ميگويد براى همان اهدافى که هميشه مارکسيسم انقلابى داشته، براى آن اهدافى که طبقه کارگر هميشه داشته و بر اساس همان روشهاى هميشگى طبقه کارگربا همان نيروى طبقاتى مستقل دارد تاکتيکهاى مشخصى را در اين دوره دنبال ميکند. اين تاکتيکها بايد با توجه به اين تناسب قواى جديد در سطح جهانى باشد. اين تاکتيکها بنابراين بايد از يک کارهايى اجتناب بکند که قديم رايج بوده يا مجبور بوديم يا به ما تحميل ميشد و اساس اين تاکتيکها اين است که چگونه بيشتر روى استقلال طبقه کارگر بکوبيم چطور بى‌مشقّت‌تر و کم‌مشقّت‌تر به سمت دمکراسى شورايى، يعنى دمکراسى نوع پرولترى حرکت بکنيم و اين زحمتکشان جهان خود بخود به اين صورت به اين جهت، جهت گرفته‌اند. بحث سر اين است که چطور مبارزه براى دمکراسى بهترى در دستور شما قرار ميگيرد، بحث بر سر اين است که چطور آن شکل معيّن دمکراسى که هم الآن بدست آمده، دمکراسى شورايى است، بحث بر سر اين است که چطور قاطعتر با طبقات ديگر در جنبشهاى ملى- دمکراتيک مرزبندى بکنيم، بحث بر سر اين است که چطور بيشتر بر منافع مستقل طبقه کارگر پافشارى بکنيد و اَشکال مختلف توهّمات بورژوايى و خرده‌بورژوايى ازجمله مذهب، از جمله توهّم استقلال، از جمله توهّم دمکراسى طبقات غيرپرولترى را بکوبيد. اينها را بکوبيد! خودتان را مجزا و مستقل کنيد، بر اصولتان بيشتر پافشارى کنيد و آن سازشها را نکنيد.

اساس بحثها اين است که دورۀ جديد به اين حرکت تاکتيکى ناظر است که فکر کنم نوشته هايى را که رفيق خواند و همينطور بحثهاى ديگر اين را کاملا روشن کرده و ميکند. بنابراين "تئورىِ دوران" که متدولوژى تعيين تاکتيک است آيا ما قبول داريم يا نه، به اين معنى خوب واضح است. اولا "تئورى دوران" به اين معنى ما به آن نميگوييم "تئورى دوران"، يک حکم مشخصى در مارکسيسم- لنينيسم است که مارکس بکار برده لنين بکار برده و ما اتحاد مبارزان و برنامه حزب کمونيست هم بکار برده ايم. اساسش اين است که ميگويم: در هر دوره، انقلاب به رهبرى چه طبقه‌اى، بر اساس نيروى کدام طبقه در جريان است و براى چه اهدافى مبارزه ميکند. روى اين دوره، دوره‌اى که لنين مطرح ميکند از دوره سوم اينطورى متمايز ميشود که دراينى که هر دو يک طبقه در رأسش هستند، هر دو طبقه کارگر در رأسش است و براى انقلاب و آزادى از چنگال سرمايه‌دارى مبارزه ميکند، پيروزى انقلاب درشوروى خصلت بسيار ضد سرمايه دارانه، خصلت بسيار ضد بورژوايى و خصلت بسيار سازش ناپذيرى به جنبش کارگرى در تمام نقاط جهان بايد بدهد. با توجه به اين سنگرى که بدست آورده است. و ميگويد اتحاد شوروى دست دراز ميکند دستتان را ميگيرد و اين توده‌هاى زحمتکش را شما با اين پيروزى در شوروى همه را متوجه اين نظام جديد کرديد آسانتر است دهقانها را درشوراى ده متشکل کردن و شورا ميخواهد. در خود ايران ديديم که وقتى بلشويکها سر کار آمدند چطور بورژواهاى مفلوک ايران هم زنده باد لنين و زنده باد بلشويسم را سر دادند. يعنى آن بحث ديگر خيلى مشخص است آيا ما اين متدولوژى را قبول داريم ، اين متدولوژى را قبول داريم بله، ولى اين متدولوژى را قبول نداريم که اين دوران چهارم ناظربر اين است که ما بايد ببينيم منافع شوروى چه را اقتضا ميکند. اگر منافع شوروى اقتضا ميکند که تمام اين تزهايى که خوانده شده را زيرش بزنيد، استقلال طبقه را از بين ببريد که هيچ، نيروهاى مستقل طبقه را جلادى کنيد، کشتار کنيد، مثله کنيد، بکن. اگر منافع شوروى اقتضا ميکند که بجاى اينکه با اين توهمات خرده‌بورژوايى مبارزه کنيد، به آن دامن بزنيد بکن، اگرآخوند آمده سر کار از او دفاع بکن و بگو اصلا روحانيت مترقى است و بند (ج) خيلى مترقى تراز تزهاى لنين سر مسأله ارضى است، شوراهاى کارخانه را بکوب و بجايش ولايت فقيه را و سلسله مراتب انجمن اسلامى را بنشان، منافع شوروى اقتضا ميکند و "تئورى دوران" هم گفته همه بايد دور مبارزه شوروى عليه امپرياليسم جمع بشويم .اگر شوروى دارد اين را ميگويد اين را ميگويم، اين سرکليد و شاه کليد بحث ما راجع به اين است که آن شوروى حتما عوض شده است. آن شوروى حتما آن شوروى لنينى نيست که وقتى به سنگرى دست پيدا ميکند ميگويد بيشتر بتازيد! محکمتر بکوبيد! اين يک شوروى اى است که ميگويد من چون اينجا هستم هيس هيس دعوا راه نيندازيد آقا شلوغش نکنيد اين يارو بورژوا با من رفيق است ميخواهم با او تجارت بکنم و امثالهم. اين خودش حرکت سرپل حرکت ما براى تحليل آن شوروى است ولى کارى به اين ندارم، اساس بحث ما اين است که تاکتيکمان در قبال انقلاب مشخصتر و قاطعتر بايد بشود در اين دوره و اين اساسِ تزِ دوران است. ما اين را رعايت کرديم، آيا ما اين را قبول داريم؟ آيا در تدوين برنامه به آن توجه شده؟ جريانى که اصلا اين را در ديد کمونيستى ما آورد که از معضلات جهانى معضلات ايران را نتيجه گرفت ما بوديم با "خطوط عمده". يادتان هست که ما آنجا بحث کرديم عصر عصر چه هست؟ عصر سرمايه مالى،عصر انحصارات امپرياليستى و دمکراسى امر طبقه کارگر است. بنابراين هيچ قشرى از بورژوازى نميتواند دمکرات باشد. اين بحث ما بود ديگر، اين يک موقع هوّيت ما با اين جمله "هيچ قشرى از بورژوازى نميتواند انقلابى و دمکرات باشد" مشخص ميشد. به چه دليل، نه به اين دليل که ما بازرگان را ميشناختيم، بنى صدر را ميشناختيم، بختيار را ميشناختيم. به اين دليل که ميگفتيم عصرى است که بورژوارى در آن نميتواند در رهبرى انقلابات دمکراتيک قرار بگيرد، نميتواند اصلا خصوصيات انقلابى از خودش نشان بدهد، خصوصيات دمکراتيک از خودش نشان بدهد. يا گفتيم کسى که ميخواهد دمکرات باشد بايد اين خصوصيات را داشته باشد که حاضراست از طبقه کارگر و اهداف مستقلش تبعيت بکند و حاضر است دمکراسى نوع طبقه کارگر، آن حدش که در اين انقلاب ظرفيتش هست را دنبال بگيرد و پياده کند. اين اصلا اساس متدولوژى ما بود در مقابل تمام کسانى که ميگفتند سرمايه‌دارى ايران ناموزون است، سرمايه‌دارى ايران غيرصنعتى است، سرمايه‌دارى ايران همچنين است، سلطنت شاه همچنان است، تمام ديدشان به يک کشور کوچک سلطنتى و مشکلات آن کشورسلطنتى، و چگونه از شر اين کشور سلطنتى راحت بشوند و از سلطنتش راحت بشوند خلاصه ميشد. و ما به او گفتيم دمکراسى عصر ما اين است، طبقه کارگر ما نقشش اين است و ما بايد برويم پشت اين. برنامه ا.م.ک. با همين روح نوشته شد. برنامه حزب کمونيست هم اين را ديگر محکمتر کرد. دربرنامه حزب کمونيست اگر نگاه کنيد همانطور برنامه اتحاد مبارزان، ما از اينجا آمديم که اصلا بند چهارده اش راجع به ايران است، تا آنجا داريم از انترناسيوناليسم و از انقلاب جهانى و از انقلاب و وضعيت نيروهاى طبقاتى در اين مقطع مشخص صحبت ميکنيم و نتيجه ميگيريم که اين انقلاب بايد به چه سرانجاميبرسد و نتيجه مان هم کاملا دمکراتيک است، نه فقط ناقض اصول اساسى مارکسيسم نيست، منطبق به نتيجه گيريهايى است که لنين در سال ١٩٢٠ از تز دوران ميکند و نه فقط از تز دوران، از انقلاب، پيروزى انقلاب در يک کشور بعمل ميآورد. منطبق به آن است اصلا آن روح را منعکس ميکند. چرا ما در برنامه مان نگفتيم بايد برويم از شوروى سوسياليستى دفاع بکنيم؟ براى اينکه اتفاقا اينجا ما به روح اين بحث لنين چسبيديم که اگر لنين شصت سال پيش در١٩٢١ گفته که امروز شوروى سوسياليستى محور مبارزات طبقاتى شده و به آن معانيى که ما گفتيم، ما امروز همان را تکراربکنيم! براى اينکه روشن است براى ما که امروز اينطور نيست، براى اينکه مشخصا صف انقلاب و ضد انقلاب را قبلا هم گفتيم در کشورهاى تحت سلطه و کشورهاى امپرياليست به اين شکل مشخص کشيده شده رويزيونيسم، رفرميسم، اپورتونيسم در آن سمت و بى تشکلى و حل بودن جنبش کارگرى در جنبش خلقى در اين سمت. حاکميت رويزيونيسم، تبديل شدن رويزيونيسم به يک قطب جهانى ضد انقلابى و قدرت پيدا کردن بورژوازى در پرتو اين رويزيونيسم، اينها شرايط امروزما است. لنين درآن بحثها (اگر مشخصتر نقل قولهايش را بخوانيم) دقيقا از ما ميخواهد اين شرايط را تحليل بکنيم و ما دقيقا از همينجا شروع کرده‌ايم و از همينجا تحليل کرده‌ايم که انقلاب ما چه وظايفى دارد، نه فقط انقلاب بلکه مجددا وظيفه ساختن بين‌الملل در دستور ما قرار ميگيرد. همان کسانى (اتفاقا جالب است)، همان کسانى که متکى هستند به اين تئوريها وقتى ما ميگوييم بين‌الملل ميگويد هه هه هه پيشگام بين‌الملل نوين شده‌اند اينها، اقليت ميگويد اقليتى که فردا اکثريتى است. همان کسى که ميگويد چرا جهانى نگاه ميکنيد وقتى ميگوييد جهانى ميخواهم پدرت را دربياورم ميگويد چطور جرأت ميکنيد که از بين‌الملل حرف بزنيد. ما از بين‌الملل شروع کرديم و به بين‌الملل هم درعمل تمام خواهيم کرد. مسألۀ برنامۀ حزب کمونيست گوياى اين واقعيت است که ما به اين تزها پايبند بوده‌ايم و به معنى لنينى اش پايبند بوده ايم. خصوصيات تاکتيکهايمان را در اين دوره از يک موقعيت جهانى در آورده‌ايم و هر کسى ميتواند برود تمام بحثهاى اتحاد مبارزان را ازدورنماى فلاکت بگيريد تا بحث ارضى و راه حل امپرياليستى مسأله ارضى بحث خطوط عمده تا بحثهاى مختلف بسوى سوسياليسم و جنگ، بحثهاى مختلف و بحث برنامه حزب و بندهاى برنامه حزب بخصوص بند دوازده برنامه حزب، اين را هر کسى بخواند درک ميکند. بند ٩ -١٢-١٠ و١٣ و غيره که ما از کجا تاکتيکهايمان را در اين دوره نتيجه گرفته‌ايم و چقدر منطبق به همان قطعنامه شصت سال پيش لنين، نه فقط در روح بلکه در لفظ، براى اينکه اگر چيزى پيشرفت کرده باشد، تشکل جهانى طبقه کارگر، رشد جهانى اين طبقه و منحط تر شدن و پوسيده تر شدن بورژوازى است نه بالعکس! حالا يک عده اى پيدا ميشوند و ميگويند خوب از تئورى ما اين در ميآيد که ديگرمسألۀ دوران مسألۀ انقلاب در يک دوران نيست، مسأله ساختمان يک چيزى در يک کشور معيّنى است و به اين منظور ديگر قطعنامه هاى لنين در مورد اينکه بايد با توهمات مبارزه کرد به عکس خودش تبديل ميشود! اصلا بايد انقلاب بورژوايى و خرده‌بورژوايى را در مقابل طبقه کارگرتحکيم کرد و سازمانهاى طبقه کارگر را از بين برد، طبقه کارگر را در توهم آموزش داد و با توهم پرورش داد، تاکتيکش اين شده است. اين ديگر وضوح خيانتش ديگر اصلا انکارناپذيراست.

در رابطه با اينکه بحث امپرياليسم پايان داده شده، سؤال دوم، که بنابراين به معنى بازگشت به عقب است، هيچوقت تاريخ به اين معنى به عقب باز نميگردد که عين آن مسائل قديم دوباره تکرار بشود. مسائل قديم در پرتو شرايط جديد ممکن است تکرار بشود، محتواى جديدى پيدا بکند، آنطور که لنين در همين "زير پرچم دروغين" همين جملات را ميگويد، ميگويد آن اَشکال قديم ممکن است با محتواى جديدى تکرار بشود. يعنى ما برگشته‌ايم به اصل حاکميت بورژوازى و انقلابات پرولترى به اين معنى که آن حرفهاى لنين هم هيچوقت ناقض اين اصل نبود، بلکه اَشکال مشخص پيشبرد اين انقلاب را در باصطلاح دوره چهارم بيان ميکرد، خودش هم در همين دوره چهارم است. او هم اين را ميگفت ولى به هر حال اساس مسأله اين است که بله، ما در شرايطى امروز به سر ميبريم که حاکميت امپرياليسم درسطح جهانى، زوال و پوسيدگى و گنديدگى‌اش و تبديل شدنش به اربابان استبداد است و ارتجاع و همه اين نيروهاى ديگر يک روح امپرياليستى در آنها دميده شده، نيروهاى ارتجاع. آخوند هم ديگر آخوند فئودال و آخوند خرده‌بورژوا نيست. آخوند امپرياليست است. اين عصرما است، خصوصيت عصرما است. همه چيز مُهر امپرياليسم و مقابله امپرياليسم و پرولتاريا و مقابله سرمايه‌دارى در بالاترين مرحله‌اش با جنبشهاى پرولترى در جهان، اعم از دمکراتيک و سوسياليستى، اين روح در همه کشورها در جنبش مبارزه طبقاتى دميده شده و حرکت ما منطبق بر همين شرايط است. اين عصر عصر قديم نيست براى اينکه عصر قديم عصرى بود که رويزيونيسم در آن سلطه نداشت. اتفاقا عصر جديدى اگر امروز تعريف ميکنيم اين است که امروز احياى بين‌الملل، احياى شرايطى که لنين از آن حرف زده وظيفه ما است، احياى آن، ولى نه از طرق قديم، چون ما نميتوانيم عليه پديده‌اى که آمده همان شرايط را نابود کرده به طريق قبل از آمدنش مبارزه کنيم. امروز رويزيونيسم وجود دارد، قطب جهانى است، پايه اقتصادى پيدا کرده، بازتاب ايدئولوژيک يک جريان امپرياليستى به جناح امپريالسم در سطح جهانى از نظراقتصادى و سياسى است، ما بايد عليه آن، يک بين‌الملل بسازيم نه عليه بين‌الملل دوم، نه عليه سوسيال شووينيسم اپوزيسيون، نه عليه اشرافيت کارگرى صرفا کشورهاى اروپايى، بلکه اساسا عليه يک جريان رويزيونيستى که به ايدئولوژى يک قطب امپرياليستى تبديل شده يا به اين معنى به آن عمل ميکند. عليه رويزيونيسم مدرن، اَشکال مختلف رويزيونيسم، بايد يک بين‌الملل بسازيم. و آنوقت که بين‌الملل بسازيم اين حرفها صد مرتبه و صد چندان بر آن صدق ميکند. آن وقت با قاطعيتى خيلى بيشتر از حالا تاکتيکهايمان باز هم به سمت قاطعيت و به سمت برجسته شدن خصلت ويژۀ پرولتريش حرکت خواهد کرد.

پس سؤال دوم هم مشخص است، دوران چندم ميخواهيد اسمش را بگذاريد يا هر چند؟ عدد که نميگذاريم روى اينها، ميگوييم خصوصيات شرايط جديد اين است: انقلاب اکتبر و آن دستآورد طبقه کارگر باز پس گرفته شده و ما در ويرانه‌هاى آن نشسته‌ايم، بايد آن ويرانه‌ها را هم تخريب کنيم، ما بايد رويزيونيسم را در هم بکوبيم و دوباره بين‌المللى بسازيم که بتواند با همان قاطعيت به سراسر جهان بگويد که به سمت من خط بگيريد. ولى حتى جنبشهاى امروز، جنبشهاى پس از حاکميت رويزيونيسم است نه قبل از حاکميتش. و اين شرايط ويژۀ امروز جهان با شرايط آن دوره فرق ميکند. حالا "برگشت به عقب" است به آن معنى يا صادق نبودن بحثهاى لنين راجع به اينکه يک کشورى هست که دستتان را بگيرد، بله! به اين معنى اوضاع عوض شده است. هيچ کشورى نيست که سوسياليسم در آن مستقر باشد و دست جنبش ما را بگيرد.

دررابطه با "تضاد اساسى جهان" اين را به بحث راجع به متدولوژى پوپوليستى تفکر موکول ميکنيم که از پايه با همين تئورى، با تئورى رويزيونيسم مدرن شريک هستند و يکى هستند. يعنى اساسا متافيزيک بجاى ماترياليسم ديالکتيک را نشاندن و از آنجا استنتاجات تئوريک کردن. ما به "تضاد اساسى جهان" در "زيرپرچم دروغين" برنخورده‌ايم، به آن که تضاد اساسى جهان اين است بلکه از تناسب قواى جهانى و مسأله انقلاب در جهان صحبت ميکند. اصولا فرمولبندى کردن اين به اين صورت که در هر موردى يک تضاد اساسى وجود دارد که ما بايد بنشينيم تشخيصش بدهيم و بعد بالکل يک دنياى نوينى روابط جديدى، را روى آن تضاد در ذهن خودمان بنا بکنيم، اين طبعا روش ما نيست و آن را در رابطه‌اى که بخواهيم در رابطه پوپوليستها و رابطه‌شان با رويزيونيسم مدرن صحبت کنيم. آنجا بحث ميکنيم.

اما درمورد راه رشد غير سرمايه‌دارانه و غيره من فکر ميکنم شما ادامه صحبتتان را بگيريد ما بعد به اين سؤال سه برميگرديم.

           

٭ ٭ ٥ ٭ ٭

آنجا اساس بحث اين بود که در يک اپورتونيسم معيّن و يک رويزيونيسم معيّن با يک نتايج سياسى– عملىِ ضد انقلابى در مقابل احزابى که جستجوگر خط مشى کمونيستى هستند، تحريفاتى از تئورى مارکس و لنين را مطرح ميکنند براى اينکه ازآن تئورى سازش طبقاتى و تئورى خيانت به انقلاب را نتيجه بگيرد و عمل ضد انقلابى خودش را هم توجيه بکند. ما هم اين تئورى را نگاه کرديم و نشان داديم که خود لنين درهمان موقع زنده و حىّ و حاضر از اين بحثها استنتاج تاکتيکيش را هم کرده و اين استنتاج تاکتيکى تأکيدى بر ضرورت پيش افتادن انقلابيگرى پرولترى در جنبشهاى دمکراتيک، تأکيدى بر استقلال صفوف طبقه، تأکيدى بر مبانى اصلى مارکسيسم در رابطه با وظايف جنبش کارگرى و غيره و نه فقط بر اين عقايد هيچ صحّه نميگذارد بلکه کاملا به عکس، دست اينها را رو ميکند.

تا اينجا بحث "دوران" اين بود، حالا ديگر به جزئياتش وارد نميشويم که آنها از "تئورى دوران" چه ميفهمند و ما چه ميفهميم. بعد نشان داديم که برنامه ما اساسا مبتنى به يک ديد بين‌المللى از موقعيت جنبش کارگرى است و اين ما هستيم که مارکسيسم را زنده بکار بستيم و نشان ميدهيم که زنده بودن مارکسيسم هيچ تناقضى با اصول پايدارش ندارد و آنها هستند که تئورى‌اى را در مقابل تئورى مارکسيسم قرار ميدهند و اسمش را هم "تئورى دوران" گذاشته‌اند.

يکى ديگر ازجلوه‌هاى تئورى سازش طبقاتى درآن ديدگاه، تئورى "راه رشد غير سرمايه‌دارى" است که ظاهرا باز يک مورد ديگر از اينکه جنبش کارگرى بايد حتى با توجه به دستآوردهايى که در روسيه داشته، شرايط عينى را به نفع انقلاب کمونيستى و به نفع رسيدن به سوسياليسم با سرعت بيشتر و مشقت کمتر تغيير بدهد، تبديل شده به عکسش، يعنى اينکه از نظر اقتصادى کشورهاى عقب افتاده، کشورهاى تحت سلطه که در آن مناسبات سرمايه‌دارى پيشرفت نکرده ميتوانند بدون اينکه مشّقت نظام سرمايه‌دارى را و دوران رشد آن را از سر بگذرانند، با کمک اين جنبش شورايى و دورنمايى که برايشان ترسيم کرده و با کمک قدرت پرولتاريايى که در يک کشور پيروز شده، از اين راحت بشوند و مستقيما به سوسياليسم گذار کنند، اين به سازش با طبقاتى تبديل شده که اساسا منافعى جز ابقاء سرمايه‌دارى ندارند. باز يک استنتاج تاکتيکى انقلابى براى يک کشور معيّن، به يک توجيه تئوريکى براى تاکتيکهاى سازشکارانه وضد انقلابى تبديل شده است. اين بحث لنين اينجا خلاصه راه رشد غير سرمايه‌دارى را نشان ميدهد وموارد کاربرد اين بحث را:

آيا ما ميتوانيم اين ادعا را صحيح بشماريم که مرحله سرمايه‌دارىِ تکامل اقتصاد ملى براى آن ملتهاى عقب افتاده‌اى که اکنون آزاد ميشوند و در ميان آنها اکنون پس از جنگ جنبش در راه ترقى مشاهده ميگردد اجتناب ناپذيراست؟ ما به اين پرسش پاسخ منفى داديم، هرگاه پرولتارياى پيروزمند انقلابى مرتبا در ميان آنها تبليغ کند و دولتهاى شوروى با تمام وسايلى که در اختيار دارند به کمک آنان بروند، در اين صورت تصور اينکه مرحله سرمايه‌دارىِ تکامل براى ملل عقب افتاده اجتناب ناپذير است نادرست خواهد بود. ما نه تنها بايد در کليه مستعمرات و کشورهاى عقب افتاده کادرهاى مستقلى از مبارزان و سازمانهاى حزبى ايجاد کنيم، نه تنها براى تأسيس شوراهاى دهقانى فورا به تبليغ بپردازيم و بکوشيم تا آنها را با شرايط ماقبل سرمايه‌دارى سازگار کنيم بلکه انترناسيونال کمونيستى بايد اين حکم را اثبات و از نظر تئوريک مستند سازد که کشورهاى عقب مانده با کمک پرولتارياى کشورهاى پيشرو ميتوانند به نظام اجتماعى شورايى رسيده و پس ازطى مراحل معين تکامل بدون عبور از سرمايه‌دارى به کمونيسم نائل بشوند.

اين بحث راه رشد غيرسرمايه‌دارى براى کشورهاى ماقبل سرمايه‌دارى است با وجود پرولتارياى پيروزمند و انترناسيونال کمونيستى. فکر کنم اينکه کلا اين مسأله در رابطه با ايران مطرح ميشود خودش اولين تحريف تئوريک است، اينجا صحبت از کشورهايى است که مرحله سرمايه‌دارى را طى نکرده‌اند، در آن پرولتارياى کوچکى وجود دارد و اين پرولتاريا بايد سياستش طورى باشد که لزوما اين کشور از مرحله سرمايه‌دارى گذر نکند. يعنى نيروهايى که تحکيم مناسبات سرمايه‌دارى و رشد سرمايه‌دارى اهدافش را تشکيل ميدهند توسط پرولتاريا مثلا حمايت نشوند، بلکه يک راه رشد غيرسرمايه‌دارى، به کمک پرولتارياى پيروزمند در روبروى اين کشورها قرار بگيرد که بعد از طى چند مرحله بتوانند نظام شورايى و سوسياليسم را پياده کنند. خوب اين اولا اساس بحثش باز، سازش‌ناپذيرى طبقه کارگر است يا فراتر رفتن از شرايط عينى هر کشور معيّن است به سمت سوسياليسم نتيجه ميشود. يعنى با توجه به اينکه سوسياليسم در يک کشور پيروز شده، با توجه به اينکه پرولتارياى سوسياليست در يک کشور مستقر است، باتوجه به اينکه انترناسيونال کمونيستى دست کمک به اين نوع کشورها دراز ميکند، پرولتارياى کوچک اين کشورها ميتواند باز هم نسبت به بورژوازى از نقطه نظراقتصادى تخفيف قائل نشود و اجازه ندهد که الزاما از مرحله سرمايه‌دارى گذر کند بلکه با اتکا به آن جريان بتواند خودش را تا مرحله سوسياليستى بکشاند. خوب اين اساس بحث گفتم که بدتر قاطعيت عليه نيروهاى بورژوازى را تأکيد ميکند. ولى در مورد يک بحثش، يک جنبه از بحث راه رشد غيرسرمايه‌دارى به اين معنى براى آن نوع کشورها يک تئورى حرکت قاطع‌تر و سريعتر و تعيين کننده‌تر پرولتارياى آن کشور و حرکت مستقل‌تر احزاب کمونيستى در آن کشورها از آن استنباط ميشود. اينجا خودش ميگويد که کادرهاى مستقلى از مبارزان و سازمانهاى حزبى ايجاد کنيم، براى تأسيس شوراهاى دهقانى فورا به تبليغ بپردازيم. اين بحث سر اين است که نيرويى که ميخواهد اين کشور را از آن موقعيت قبل از سرمايه‌دارى بيرون بياورد و مستقيما به سمت سوسياليسم ببرد، همان پرولتارياى انقلابى است. از اين بحث هيچ نتيجه نميشود که اقشار اجتماعى ديگرى هستند و آنها پرچمدار راه رشد غير سرمايه‌دارى هستند.

اگر اين نتيجه ميشود که اين استعداد و امکان در اين کشورها بوجود ميآيد و شرايط جهانى مساعدى هست که پرولتارياى اين کشورها را به سمت گذر کردن از بالاى مرحله سرمايه‌دارى سوق ميدهد و با اينکه کوچک است اين کار را بتواند موفقيت آميز انجام بدهد، اين يک بحث است و يک بحث اين است که اين به ايران چه مربوط است؟ ريشه تئورى راه رشد غير سرمايه‌دارى دقيقا به تئورى سازش طبقاتى تبديل شده است. اصلا تئورى راه رشد غيرسرمايه‌دارى مگر بنا نيست درباره کشورهايى باشد که ماقبل از سرمايه‌دارى هستند، عقب مانده هستند، اَشکال پاتريارکال و فئودالى در آن حاکميت دارند؟ در ايرانِ سرمايه‌دارى، در ايرانى که طبقه کارگر صنعتى، طبقه کارگر مزدى مبناى استثمار امپرياليستى، مبناى استثمار کاپيتاليستى را در اين کشور تشکيل ميدهد، مسألۀ راه رشد غيرسرمايه‌دارى ديگر پوچ است. کشورسرمايه‌دارى بايد برود دوباره راه رشد غير سرمايه‌دارى را طى بکند؟ مطرح کردن اين براى يک کشور سرمايه‌دارى معنى‌اى جز اين ندارد که آلترناتيو غير سوسياليستى جلوى سرمايه‌دارى بگذاريد. او آلترناتيو غيرسرمايه‌دارى جلو فئوداليسم گذاشته، اين يکى اينجا آمده آلترناتيو اقتصادى غيرسوسياليستى جلوى يک نظام سرمايه‌دارى گذاشته است. همين اولين جلوه اپورتونيسم و رويزيونيسم در همين ديدگاه است.

راجع به اين فکرميکنم زياد لازم نباشد صحبت کنيم چون تز راه رشد غيرسرمايه‌دارى نتيجۀ عمليش اين بوده که اينها معتقد باشند که يک نيروهاى ضد امپرياليستى و با سمتگيرى سوسياليسم در طبقات ديگر بوجود آمده که اين نيروها را بايد حمايت کرد و آنها خودشان پرچمداران حرکت به سمت خروج از سرمايه‌دارى هستند. در واقع دقيقا اين معنى را دارد و حمايت کردن از آنها، استقلال طبقه کارگر را فروختن به مسألۀ حمايت کردن از آنها. حتى جنبش کمونيستى– کارگرى را در کل نه فقط استقلالش را بلکه خودش را فروختن به آن جريانات با اعلام اينکه اينها دشمنان سرمايه‌دارى هستند در حالى که عملا چه در واقعيت عملى نيروهايى که اينها ادعا ميکنند دشمنان سرمايه‌دارى هستند و استعداد مطرح کردن راه رشد غيرسرمايه‌دارى را براى ايران دارند، واقعيت عمليش اين است که اينها سرمايه مالى و حاکميتش را تثبيت ميکنند. اينها طبقه کارگر را به دنبال نيروهايى ميفرستند که به جنبش بورژوايى و آنهم بورژوا- دمکراتيک نه، بورژوا– بوروکراتيک، ميخواهد رنگ سوسياليسم بزند، که حتى خودش هم زياد سعى نميکند رنگ سوسياليسم بزند. اين ميخواهد به آن جنبش رنگ سيوسياليسم بزند. خودِ طرف با هزار لفظ و با هزار شيوۀ عملى ضديتش را با سوسياليسم و دفاعش را از مالکيت خصوصى بر وسايل توليد اعلام ميکند، فتوا ميدهد، قانون بر عليه سوسياليسم و اَشکال شورايى اداره کشور صادر ميکند، وضع ميکند، خودِ طرف ضديتش را با کمونيسم بارها و بارها در حرف و در عمل اعلام ميکند، اين ميخواهد بگويد اين سمتگيرى سوسياليستى است و طبقه کارگر بايد به آن فروخته شود. اين باز هم يک جلوه از يک تئورى خائنانه است که ديديم چطور نيروهايى که اول راه رشد غير سرمايه‌دارى را با اين معنى عموميش براى آنطور کشورها ميپذيرند چهار قدم بعد که حرکت ميکنند از نظر سياسى در کنار حزب توده و در کنار آن سياستهاى خائنانه و ضد انقلابى قرار ميگيرند.

مسأله درمورد اقتصاد ايران اين است: از نظر اقتصادى يک پاسخ به سرمايه‌دارى ايران ميشود داد که از نظر عينى مشخصا ممکن است، آن پاسخ سوسياليسم است. در مقابل هر نظام سرمايه‌دارى فقط ميشود سوسياليسم را قرار داد. اينکه در مقابل نظم فئودالى ميشود چه را قرار داد يک بحثى است ولى در مقابل نظام سرمايه‌دارى فقط ميشود سوسياليسم را قرار داد و نيروهاى سوسياليست يعنى طبقه کارگر سوسياليست و حزب کمونيست و نيروهاى کمونيست در يک چنين کشورى، آن نيروهاى ترقى‌اى هستند که لنين بحث ميکند. اگر از نظر اقتصادى، پس ازانقلاب راه رشد غيرسرمايه‌دارى را مطرح ميکنيم نيروهاى کمونيستى و اگر از نظر سياسى و اَشکال دمکراتيک مطرح ميکنيم که ديگر روشنتر است، جنبش شورايى بايد اساس حرکت ما باشد. يعنى آن چيزى که در ايران با همان ديدگاه، با ديدگاه لنين، قابل حمايت است اين است که بايد جنبش کمونيستى استقلالش را حفظ بکند، که حتى درمورد کشورهاى نيمه فئودال و عقب افتاده اين حرف را زده، و غنى بشود و تبليغش را تشديد بکند، صفوف مستقل را سازمان بدهد، شوراهاى دهقانى بوجود بياورد و هم اينکه اساس دمکراسى در اين کشور بايد دمکراسى شورايى باشد. حال اين نيروهايى که ميگويند راه رشد غير سرمايه‌دارى و حزب توده و اکثريت بعنوان اصل‌کارى‌هايشان، از استبداد به اين بهانه دفاع ميکنند!

باز ميگويم که اساس بحث بر سر اين است که چه نوع دمکراسى‌اى را بايد حمايت کرد. اينها نفس اينکه کلا بايد از دمکراسى حمايت کرد و نه از استبداد را، با اين بهانه زير پا ميگذارند. يعنى اقتصاد را چنان از سياست جدا ميکند و چنان تعريف ميکند که ميشود از نيروهايى که واقعا سرمايه‌دارى را تبليغ ميکنند، سرمايه‌دارى را تحکيم ميکنند، حاکميت سرمايه بر کار را تئوريزه ميکنند و به آن صورت قانونى ميدهند و يا انقلاب بر عليه اين استثمار را خلع سلاح ميکنند و به روى اين انقلاب اسلحه ميکشند، اينها را گذار کم مشقت بسوى سوسياليسم قلمداد ميکنند و آن نيروهاى اصلى اجتماعى را که طرفدار دمکراسى هستند و طرفدار يک دمکراسى شورايى و يک جنبش بالفعل شورايى هستند، اساس برنامه‌شان را شورا تشکيل ميدهد و نيروهاى معرفى کنندۀ سوسياليسم بعنوان آلترناتيو اين نظام هستند، آنها را قلع و قمع ميکنند، که چه؟ که اين کشورها ميتوانند از راه رشد غيرسرمايه‌دارى عبور کنند!!

اين خصلت اپورتونيستى اين ديدگاه است، خصلت خائنانۀ اين ديدگاه است. فکر کنم در مورد ايران مثل روز روشن است. آيا در کشورهاى عقب‌مانده‌اى در آفريقا يا در آسيا به هر دليلى که اين شکل برايشان رو به پيشرفت است، ميتوانيم بحث کنيم که خوب، بايد دمکراسى شورايى و جنبشى که بر مبناى تبليغات پرولتاريا ى انقلابى در اين کشورها هست حتى به همان فرم کوچکش و حزبهاى کمونيستش، اين را بايد حمايت کرد. مشخصا در مورد کشورهايى که اين نوع انقلابات ملى- مکراتيک در آنها شکل گرفته و راه سرمايه‌دارى را در مقابل خودشان نگذاشته‌اند و خواسته اند سمتگيرى سوسياليستى داشته باشند، سؤال اساسى اين است که آيا اينها در جريان رشدشان و در جريان پيروزى‌شان توانسته‌اند به اين اصل لنينى وفادار باشند؟ آيا اساسا آن احزابى که در جريان انقلابشان بر عليه نيروهاى امپرياليستى که بر آنها حاکم بوده‌اند، بر اين جنبشها سلطه داشته‌اند، اين نظرات و ديدگاههاى انقلابى بعد از پيروزى با توجه به يک سمتگيرى اقتصادى معّين همچنان اين جريانات را با همان خصات انقلابى نگه ميدارند؟ ما مشخصا از هر جنبش ملى انقلابى‌اى دفاع ميکنيم. از خصوصيات جنبش کمونيستى است که از اين جنبشها دفاع ميکند. ويتنام يک نمونه از اين جنبشها است، کوبا نمونه ديگرى از اين جنبشها بود. ولى مشخصا بعد از پيروزى نيروهاى دمکراسى در يک کشور آيا اساسا روى سمتگيرى اقتصادى‌اى که بوجود ميآيد، آن برنامه‌هايى که در دستور کار اين دولتهاى ناشى از اين انقلابات قرار ميگيرد، به همان درجه انقلابى است؟ وقتى که جلو آن راه رشد غيرسرمايه‌دارى با اتکا به روسيه را بگذاريم همين که چگونه همين کشورها در حرکتشان نمايندۀ دمکراسى انقلابى هستند، بتدريج به مبلغين و نشر دهندگان تئورى راه رشد سرمايه‌دارى نوع روسى آن تبديل ميشوند.

اينجا سؤالشان در رابطه با ويتنام، کره شمالى و کوبا: من فکر ميکنم همۀ انقلابيون از انقلاب کوبا دفاع کرده‌اند و بايد ميکردند، همه انقلابيون از انقلاب ويتنام دفاع کرده‌اند، و از جنگ کره شمالى عليه آمريکا دفاع کرده‌اند. ولى معنيش اين نيست که چون از دوره انقلابش دفاع کرده‌اند، حالا هم که پرولتارياى انقلابى در دل آن جنبش نتوانسته مُهرش را بکوبد، نتوانسته در سياستهاى اقتصادى و سمتگيرىِ طبقاتى اين اقتصادها سُکّان را در دست بگيرد، تا ابد چون از انقلاب ويتنام دفاع کرده‌ايم از هر حکومت ويتنام هم دفاع ميکنيم!

اينجا بحث اينکه آيا ميشود از انقلابى که ميدانيم بالأخره عليه آن ميايستيم دفاع کنيم؟ به نظر من اين باز هم متافيزيک است. که هيچ تضمينى نبود، هيچ آيه‌اى نيامده بود، هيچ ضرورت ازپيشى‌اى وجود نداشت که در ويتنام احتمالا تجربۀ مثلا فرض کنيد روسيه تکرار بشود، که انقلاب به بحران و به بن‌بست و به انحطاط کشيده شود. حالا دقيقا ويتنام چه شده، امروز مورد بحث ما نيست. مسأله اين است که از آن انقلاب بايد دفاع کرد و بايد سعى کرد که بر اساس حرکت کمونيستها در يک جنبش دمکراتيک با توجه به رهنمودهاى لنينى کمينترن حرکت بشود و با توجه به شرايط ويژۀ امروز که بعضى از آن پيش‌فرضهاى لنين امروز موجود نيست. ولى حالا اگر اين انقلاب پيروز بشود و اين مبارزه طبقاتى که در دل اين جنبش دمکراتيک است شکل بگيرد و اوج بگيرد و بنفع طبقات معّينى فيصله پيدا بکند، خوب ويتنام همان جاى دنيا واقع شده ولى ديگر اين جنبش را نمايندگى نميکند. کما اينکه انقلاب ايران يک نمونه است، هيچکس حق ندارد که از انقلاب ايران دفاع نکند - ولى فردا پس از استقرار جمهورى اسلامى ديگر قابل دفاع نيست. يعنى انقلاب را با حکومتش تداعى نبايد کرد. بايد ديد که رشد جريان انقلابى‌اى که عليه آمريکا ميجنگد و آن خط مشى و آن شعارهاى انقلابى، امروز در چه قالب جديدى بايد در آن کشور خودش را نشان داده باشد از همان باز دفاع ميکنيم. حالا در ويتنام جريان ضد امپرياليستى که وجود داشت آن درجه‌اى که اين جنبش مُهر پرولتاريا را به خودش پذيرفته بود امروز در زمينه ساختمان اقتصادى ويتنام، در زمينه حرکت از اين به بعدش، خودش را در چه ايده‌ها و درچه قطب‌بندى‌اى در درون آن جامعه ويتنام نشان ميدهد. اين يک ديد متافيزيکى است در اينکه ويتنام را بعنوان يک کليّت در نظر ميگيرد و ويتنام را هميشه ميبيند نه مبارزه طبقاتى در ويتنام را. آنجايى که اين مبارزۀ طبقاتى به رهبرى دمکراسى انقلابى و قطعا با شرکت فعال پرولتارياى انقلابى در آن مقطع عليه امپرياليسم آمريکا در جريان است ويتنام يک کليّت دمکراتيک انقلابى است که همان قوانين لنينى در آن صادق است. يعنى در آن يک جنبش مبارزه طبقاتى هم درگير است بين نيروهاى موجود در مبارزۀ ضد امپرياليستى. حالا پيروز شده و آن اساس خصلت اساسى ويتنام و اينکه ويتنام از اين به بعد چى هست، بايد مبارزه طبقاتى‌اى که در آن جريان دارد و دارد اوج ميگيرد تعيين کند، خوب اين را بايد ديد. اين چيزى نيست که از پيش بشود راجع به آن حکم داد.

اصلا اينطور نيست که ما از انقلابى که ميدانيم از فردا نحوۀ ديگرى به آن برخورد ميکنيم الآن دفاع ميکنيم. اولا از پيش معلوم نيست که نحوه ديگرى برخورد بکنيم و خود آن حرکتهاى انقلابى است که ناگزير حتى رويزيونيستها را به دفاع از سياستهاى انقلابى مجبور ميکند. اين الآن واقعيت اين طور است که اين کمينترن نيست که سياست انقلابى را به جنبشهاى کشورهاى مختلف تحميل بکند و در آن اشاعه بدهد. برعکس، انقلابات واقعى کشورهاى تحت سلطه است که رويزيونيستها را مجبور ميکند ادعاى انقلابىگرىِ بيشترى بکنند، به انقلاب تمکين بکنند و پى آن بيافتند. آنجايى که آن پتانسيل انقلابى آن جنبش تمام بشود و يک بخشى از انقلابش به سازش کشيده بشود آن وقت سياستى که فرض کنيد از طرف شوروى به اينها تحميل ميشود، ديگرسياست انقلابى نيست.

من فکر کنم اين هم به يک معنى روشن است که موضع ما در قبال ويتنام ، کوبا، کرۀ شمالى، يمن، جنبش فلسطين و غيره هم از موضع تاکتيک لنينى در اين عصر است. جنبش انقلابى به درجه‌اى انقلابى است که به شيوه‌هاى انقلابى براى اهداف انقلابى مبارزه ميکند و وقتى ديگر با آن شيوه‌ها براى آن اهداف مبارزه نکند، يک جريان انقلابى نيست. امروز در ويتنام انقلابى در جريان نيست، در کوبا اصلا انقلابى در جريان نيست. حالا پرولتارياى انقلابى آن کشور در چه وضعيتى بسر ميبرد بايد اين را با بررسى مبارزۀ طبقاتى در آن کشور، مسائل مبارزۀ طبقاتى در آن کشور تعيين کرد. کما اين که در شوروى هم بعد از انقلاب اکتبر مبارزه طبقاتى ختم نشد. ما همين ديد متافيزيکى را راجع به شوروى هم نداريم که چون انقلاب شده و ما امروز ميگوييم شوروى ديگر سوسياليستى نيست اين تناقض است! مبارزه طبقاتى بعد از انقلاب اکتبر ادامه پيدا کرد و امروز به نفع بورژوازى فيصله پيدا کرده‌ است. به همان دليلى که ميتوانيم بگوييم با وجود اينکه از انقلاب اکتبر و از دستآوردهايش حمايت کرده‌ايم، امروز از شوروى حمايت نميکنيم، در مورد کشورهاى مختلف بلوک شرق هم همين حرفها را ميشود زد، با توجه به اينکه جنبشهاى آنها خيلى‌هايش اساسا پايۀ ملى اصل جنبش است. اين يک پله هم عقب‌تر ميرود از اولش، از جنبش پرولترى در شوروى!

براى اين است که اينجا هم صحبت اينکه: هژمونى پرولتاريا در اين انقلابات وجود ندارد، اينهم دقيقا يک بحث است. مسأله هژمونى پرولتاريا مسألۀ يک يا صفر نيست. درست است هژمونى پرولترى هميشه وقتى مسلط باشد يک پيگيرى و تداوم در مبارزۀ انقلابى را ما شاهديم، ولى در اين کشورها به هر حال بحث بر سر اين است که به اين جنبشها براى همان چيزهايى که الآن رفيق از لنين خواند و تفسير کرد برخورد بکنيم نه به عنوان اَشکال دگمى از پديده‌ها که يا اينطورى‌اند يا آنطورى‌اند، اگر اينطورى‌اند هميشه اينطورى‌اند اگر آنطورى‌اند هميشه آنطورى‌اند... چه در مورد شوروى و ويتنام و اين کشورها.

اينجا لنين، همين که قبلا گفتم، راجع به اينکه چرا اصلا راه رشد سرمايه‌دارى و غير سرمايه‌دارى را مطرح ميکند، را جمعبندى ميکند. بحثش را ادامه ميدهد و ميگويد که: "ولى اين بوضوح ثابت شده که ايده شوراها با آرمانهاى دورافتاده‌ترين ملتها نزديکى دارد." پس مسأله بر سر ايدۀ شوراها، بر سر يک نوع حکومت در اين کشورها است، نزديکى‌شان به سوسياليسم معنى دارد. اين از طريق ولايت فقيه نيست از طريق شوراها است. جنبشى در اين کشورها، حتى در آن کشورهاى عقب افتاده، دارد راه رشد غير سرمايه‌دارى را با معنى اينکه اينجا مطرح شده (باز ميگويم رشد اقتصادى نيست، طى کردن مراحلى و بعد سوسياليستى شدن است) جلو پاى اينها ميگذارد که يک طورى جنبه سياسيش از شوراها، از دمکراسى شورايى، دفاع ميکند. بنابراين پوچترين حرف است که نيروهاى استبداد در اين کشورها طرفدار راه رشد غير سرمايه‌دارى است. و بعد {لنين} ادامه ميدهد که: اين سازمانها، شوراها ميبايست با شرايط نظام اجتماعى ماقبل سرمايه‌دارى سازگار گردد و فعاليت احزاب کمونيست در اين سَمت ميبايست فورا در سراسر جهان آغاز گردد. من ميخواستم اهميت کار انقلابى احزاب کمونيست را نه فقط در کشورهاى خود بلکه در کشورهاى مستعمره و بخصوص درميان سپاهيانى که ملل ستمگر براى مطيع نگهداشتن مليتهاى مستقل از آنها استفاده ميکند نيز متذکر شوم. بحث اينجا تمام بر سر کار انقلابى و احزاب کمونيست و شرايط متفاوت است نه درز گرفتن کار انقلابى احزاب کمونيست. اين تمام اين تزها باز معنى عمليش، قضاوت عمليش اين است که شکل و شيوه کار انقلابى مستقل احزاب کمونيست چيست. تمام آن چيزهايى که از اينها نتيجه ميشود برعکس است.

           

٭ ٭ ٦ ٭ ٭

گفتيم اساس اين مسأله، يکى از اهرمهاى اين بحث، اين است که شوروى سوسياليستى است و اين بحثها مال آن دوران است و يک رکن نتيجه‌گيرى‌ها از جانب رويزيونيستها، سوسياليستى بودن شوروى است. اينجا ميرسيم به همين سؤال که همه اين حرفها را ما گفتيم بدون اينکه هنوز لزومى داشته باشد حتى به مسأله سوسياليستى بودن و يا نبودن شوروى برخورد کنيم، ولى الآن اساسا تير خلاص هم بايد به اين ها زد: آيا شوروى سوسياليستى وجود خارجى دارد؟ آيا بين‌الملل کمونيستى وجود خارجى دارد؟ براى اين تزها بفرض با همه آن بحثهاى "دوران"ى که آنها ميکنند آيا متکى نيست به وجود يک شوروى سوسياليستى؟ به يک بلوک سوسياليستى؟ اساس بحث ما يعنى يکى از پايه‌هاى بحث آنها در ضمن اين است که چنين چيزى هم نيست. اين که رفيق هم گفت، دفاع کردن از شوروى سوسياليستى در مقابل امپرياليسم و گرد آمدن حول آن و طبعا در خيلى جاها منافع فورى بعضى جنبشها را به منافع آن تابع کردن، بله، ميتواند وجود داشته باشد. به شرطى که يک چنين شوروى سوسياليستى و يک چنين بين‌المللى وجود داشته باشد. امروز بحث ما اين است که شوروى سوسياليستى نيست و اين قطب سوسياليستى و اين بين‌الملل وجود ندارد. درباره اين که اين بين‌الملل وجود ندارد، روشن است، وجود ندارد. فکر کنم کسى هم ادعا نميکند که بين‌الملل وجود دارد. آن چيزى که الآن وجود دارد چيزى است به اسم اردوگاه سوسياليسم، يعنى اردوگاه سوسياليسم شوروى و اقمارش، شوروى و کشورهاى بلوک شرق است. بحث ما، اساسش در برنامه گفته شده است. ما معتقديم که پيشروى پرولتاريا در ساختمان سوسياليسم در اين کشور به شکست کشيده شده، دستآوردهايش را بورژوازى پس گرفته و روى آن ساخته است، نيروهاى مولده‌اى که پرولتاريا رشد داده امروز در خدمت يک نيروى امپرياليستى است و سياستها ديگر اصلا سياستهاى پرولترى نيست که بخواهيم راجع به آن و راجع به جنبه‌هاى مختلفش در کشورهاى مستعمره و غيره صحبت بکنيم.

بحثى که در مورد احياى سرمايه‌دارى در شوروى هست فکر ميکنم اينجا وارد بحث تکنيکى‌اش نبايد شد، اصلا روش ما اين نيست که اينجا مثلا فاکت بياوريم از اينکه بله اينقدر نيروى کار به اين صورت با خلع يد از بالا، اساس اقتصاد مالکيت در دست بورژوازى نوخاسته شوروى قرار گرفت و مثلا از نيروى کار خلع يد شد و الآن حاکميتى بر وسائل توليد و مالکيت اجتماعى وسايل توليد ندارد. اين بحثهايى است که ميشود کرد، مسأله اساسى‌اى که ما را بعنوان انقلابيون يک کشور معّين متوجه مسأله ساختمان شوروى و کل شوروى بعنوان يک اردوگاه سياسى- طبقاتى ميکند، دقيقا همين نوع بحثهايى است که از آن تحويل ميگيريم و همين ارتباطات و روابطى است که شوروى در سطح جهان با نيروهاى طبقه کارگر در کشورهاى مختلف برقرارميکند، عقايدى است که از آن دفاع ميکند، سياستهايى است که پى ميگيرد و بالأخره ماهيّت اقتصادى‌اى است که پيدا کرده‌ است. گفتم چون جاى بحث اقناعى درمورد اقتصاد شوروى نيست و کلا در مورد اين بحث اقناعى کتابهاى زيادى هست، بتلهايم هست. چيزهايى هست که اينجا گفتيم و بود. راجع به جزئيات اقتصادى‌اش الآن بنظر من نبايد وارد بحث شد.

ميشود از اين صحبت کرد که بله آنجا اينقدر درصد کشاورزى‌اش هنوز خصوصى است، بله اينجا پول اساس مناسبات اقتصادى است، بله برنامه‌ريزى در ارتباط با بازار است، توليد براى مبادله است، طبقه کارگر حاکميت جمعى بر وسائل توليد ندارد، مگر بگوييم حزب حزب کارگرى است که آن هم ديگر قبول داريم حزب حزب رويزيونيستى است، اين را ديگر در آخرين سطح توده‌اى‌هاى جوان يعنى فدايى‌هاى جناح چپ و امثالهم هم ميگويند که حزب شوروى رويزيونيستى است. لااقل ميشود با سياسى– تئوريکى نشان داد که شوروى رويزيونيستى است و اين حزب حزب پرولتارياى شوروى نيست، حزب پيشتاز طبقه کارگر نيست و اگر آن حزب کنترل وسايل توليد را دارد اين پرولتاريا نيست که کنترل وسايل توليد را دارد و خلع يد از پرولتاريا از بالا انجام شده است.

در مورد سياست خارجى‌اش ميشود ديگر نشان داد، ميليتاريزم و تجاوزطلبى و سرکوب انقلابات در کشورهاى اقمار خودش، خيانت به انقلابهاى کشورهاى ديگر، شرکت در تقسيم جهان، معامله کردن روى انقلابات مختلف و معامله کردن روى سرنوشت خلقهاى کشورهاى تحت سلطه، اينها جزء سياست روزمرۀ شوروى شده است. در زمينۀ احزاب باصطلاح کمونيستى که حمايت ميکند، نمونه حزب توده جلو چشممان است، حزب مقاطعه‌کارها را حمايت ميکند و اين حزب اين سياستها را دارد از جمهورى اسلامى حمايت ميکند، از ببرک کارمل حمايت ميکند، جمهورى اسلامى را اينطور بر سر اين جنبش حاکم کرده، حق تعيين سرنوشت را از ملت افغانستان و ملت لهستان و چکسلواکى و ملت مجارستان را هم دريغ ميکند و سياستش درمقابل اينها تجاوزگرى و دست بردن به اسلحه است. در سطح جهانى رقابت سايه به سايه‌اى با آمريکا و با اروپاى غربى دارد، و در تمام اينها منافع اقتصادىِ ويژۀ خودش را دنبال ميکند.

ميشود راجع به فاکتهاى اينها صحبت کرد. ولى گفتم بحث ما از فاکت در نميآيد، از جوهر اين قضيه در ميآيد که شوروى سوسياليستى نيست چون عملکرد سوسياليستى ندارد. سوسياليسمى که ما با کنگرۀ کمينترن، که همينجا از آن نقل قول آورديم، ميشناسيم. سوسياليسمى که لازم نيست روى ده تا برچسب بنويسيم سوسياليسم سوسياليسم، مثلا: بخدا اين پول شکل ظاهرى روابط توليد سوسياليستى است، اين حزب درست است که يک خرده عيب دارد ولى هنوز پرولترى است، باور کنيد اين سوسياليست است! سوسياليسم چيزى است که دقيقا به همان دليلى که لنين در کمينترن دارد بحث ميکند اگر سر کار آمده باشد نه فقط پرولتاريا و زحمتکشان کشورهاى مختلف، آرايش شورايى به خودشان ميگيرند بلکه بورژواها هم حس ميکنند که پديدۀ عجيبى با پتانسيل زياد و با قدرت تغيير زياد در دنيا بوجود آمده و آنطور عليه‌اش توطئه ميکنند.

امروز شوروى مدافعين زيادى در خود دولتهاى بورژوايى دارد. تا آمريکا ميآيد روى شوروى سفت بگيرد، صداى اروپاى غربى در ميآيد. يعنى آن شوروىِ لنينى که محاصره‌اش ميکنند و ميکوبندش با شوروى‌اى که امروز به آن پول قرض ميدهند و زير بغلش را ميگيرند و تکنولوژى ميدهند و مواظبند مبادا قدرت خريدش پايين بيايد که بازار غله از اين طرف خراب بشود، يا قدرت صادر کردنش پايين بيايد که صنايع غرب از آن لطمه بخورد يا نتواند وامهايش را بازپرداخت بکند، فرق دارد. آن شوروى اين شوروى نيست. بنابراين لازم نيست ده جلد کتاب روى آن بخوانيم و پانزده سال در خود شوروى جمهورى به جمهورى بگرديم تا بفهميم اين شوروى سوسياليستى نيست. اين شوروى سوسياليستى نيست، يک دليلش اين است که حزب توده نمايندگيش ميکند و آن هم از اين حمايت ميکند. شوروى سوسياليستى نيست به همۀ آن دلايلى که گفتيم و حالا پس ميشود با اين تز رفت که پديده‌اى که پشت اين همه حرکت خيانت‌آميز به انقلاب - لااقل به انقلاب ما که مثل روز ديده‌ايم – هست، نميتواند سوسياليستى باشد. مِلاک ما هميشه اينطورى بوده است.

وقتى کائوتسکى از جنگ امپرياليستى دفاع کرد، لنين اول کشف نکرد که اين اشرافيت کارگرى است. اول گفت اين نميتواند سوسياليستى باشد. اين نميتواند نمايندۀ منافع پرولتاريا باشد، چون از جنگ امپرياليستى حمايت ميکند. بعد رفت تحقيق کرد (تحقيق، البته بمثابه تحقيق دانشگاهى نه)، بحث را باز کرد، تشريح کرد و گفت اين چه نوع اپورتونيسمى است و پايه‌اش هم چه نوع قشر اجتماعى‌اى است.

اين برخورد ما به شوروى هم برخوردى از تئورى يا از تحليل اقتصادى بر واقعيات شوروى نيست، برخوردى از واقعيت شوروى به پايه‌هاى اقتصادى اين واقعيت است، براى اينکه حرکتهاى بعدى‌اش را بيشتر بشناسيم؛ وگرنه اينقدرش را که ديده‌ايم که ميشناسيم. براى اينکه ببينيم اين برخورش به نيروهاى طبقات در کشور ما و مبارزۀ طبقاتى و انقلابى در کشور ما چگونه است نبايد تئورى اقتصايش را تحليل کنيم، خودش راديو دارد، راديوشان را باز ميکنيم، برنامه خودش را ميگويد. براى اينکه ببينيم اينها از چه نوع احزابى دفاع ميکنند لازم نيست برويم اقتصادش را نگاه کنيم، اين حزب توده را ميبينيم و با گوشت و پوستمان ميشناسيم. براى اينکه ببينيم تجاوزگرى نظامى ميکند يا نميکند لازم نيست برويم اقتصادش را ببينيم. خوب ميبينيم از ترس ارتشش خيليها در دنيا نميتوانند جنب بخورند. در تقسيم امپرياليستى ِجهان شرکت ميکند؟ بله، ميبينيم همه‌اش دارد در تقسيم جهان شرکت ميکند، لازم نيست باز برويم اقتصادش را ببينيم که آيا مجبور است در تقسيم جهان شرکت بکند؟ و اين که ميکند. اقتصادش را نگاه ميکنيم تا قانونمندى اين حرکت را پيدا کنيم و بتوانيم آيندۀ اين جريان و اَشکال مبارزه با اين جريان و تغيير اين جريان را بشناسيم نه اينکه فاکتهايى را که ديده‌ايم را باوربکنيم يا نکنيم. فاکت را هميشه بايد باور کرد.

بنابراين، اساس اين بحثهايشان هم به اين ترتيب بنظر من زير سؤال ميرود. يعنى مسأله شوروى با اين شيوه، از درون تزهاى اينها بايد بيرون کشيده بشود و ديگر با توجه به آن چيزى که قبلا در مسألۀ شوروى گفتيم همه ساختمانش بهم ميريزد. مسأله اينست که در ضمن آن دوره‌اى هم که لنين صحبتش را کرده، دوره‌اى است که با حاکميت سياسى طبقه کارگر در يک کشور و افتادن امکانات اقتصاد يک کشور در اختيارش، و يک بين‌الملل که بر اثر اين پيروزى توانسته متشکل بشود، دارد حرف ميزند نه از ساختمان سوسياليسم. نفس اينکه آن شرايط وجود ندارد، اعلام اينکه بگوييم آن شرايط وجود ندارد، ديگر احتياجى ندارد برويم ببينيم ساختمان اقتصادى سوسياليستى درشوروى به کجا کشيده شده است. بايد بگوييم آن بين‌الملل وجود ندارد، آن سياست لنينى وجود ندارد و آن پرولتاريا در آن قدرت نيست، که فکر کنم با وجود تمامى بحثهاى تاکنونى کمونيسم جهانى، اين را ميشود اثبات کرد و به هر کسى که يک جُو هّمت داشته که اين را ببيند و يک مقدار به انقلابيگرى خودش پايبند بوده، اثبات شده است.

برگشت ناپذيرى فرماسيونهاى اقتصادى؟

يک بحثى که اينجا شده اين است که آيا فرماسيونهاى اقتصادى قابل برگشت هستند؟ مثلا چين و شوروى که در برنامه گفته‌اند سرمايه‌دارى در آنها احيا شده، آيا ممکن است سرمايه‌دارى در سوسياليسم، در يک جريان سوسياليستى، يک کشور سوسياليستى احيا بشود؟

اين بحث بنظر من دو وجه دارد: يکى اينکه آيا از نظر تاريخى ممکن است دنيا از مرحلۀ برده‌دارى به فئودالى برود و دوباره به برده‌دارى برگردد يا دوباره از سرمايه‌دارى به فئودالى بازگشت کند؟ يکى ديگر اينکه در يک کشور معّين آيا ميتواند يک پيروزى مشخص اقتصادى– سياسى پرولتاريا از او پس گرفته شود؟ اينها يک بحث است، يک بحث هم اين است که خود آن سوسياليسم با چه تعابيرى به آن سوسياليسم گفته شده است؟ آيا معنى آن اين بوده که مالکيت اشتراکى شده و الآن نيروهاى مولده کاملا در چهارچوب مناسبات توليد سوسياليستى دارند فعاليت ميکنند و به حرکت در ميآيند؟ يا اينکه اين سوسياليسم در اين کشور يک جريان زنده و رو به جلو است و مثلا سرمايه‌دارى دارد در آن عقب مينشيند و مواضعش را دارد به نفع سوسياليسم از دست ميدهد، اين هم يک بحث است. وقتى ما ميگوييم در شوروى سرمايه‌دارى احيا شده، منظورمان اين است که اصلا کلا مبارزه طبقاتى در اين کشور هيچوقت تعطيل نشده است. دستآوردهاى اقتصادى و سياسى پرولتاريا هر دو، در اين کشور پس گرفته شده است. روزى که اسم اين کشور را گذاشتند جمهورى سوسياليستى، خودشان گفتند منظورمان اقتصادش نيست، الآن اقتصادش سوسياليستى نيست ولى گفتند جمهورى سوسياليستى شوروى. اصولا سوسياليسم دورۀ متناظر با ديکتاتورى پرولتاريا است. ولى اينکه ساختمان سوسياليسم قابل پس گرفتن است؟ فاکت شوروى نشان ميدهد بله، پروسه ساختمان اقتصادى سوسياليسم در اين يا آن کشور و اين يا آن بخش جهان، در شرايطى که جدال بين پرولتاريا و بورژوازى فيصله پيدا نکرده و مسأله قدرت سياسى در سطح جهانى به نفع پرولتاريا حل نشده، خوب طبعا قابل اعاده است. در تاريخ هم در مورد جامعه سرمايه‌دارى اين هست، در مورد جامعه فئودالى اين هست، چادرنشين‌هايى که حمله ميکنند و اقتصادهاى پيشرفته را دوباره صد سال به عقب بر ميگردانند.

در مورد چين که تازه معلوم نيست چقدر از اين ساختمان را شروع کرده بود. ولى در مورد شورورى که ميدانيم اين ساختمان را شروع کرده بود، مشخص است که به سرانجام قطعى نرسيده و همينطور تا زمانى که قدرت سرمايۀ مالى در بيرونش محاصره‌اش کرده‌ است، اين چيزى نيست که بشود پايانش را اعلام کرد. ساختمان سوسياليسم در يک کشور آغاز شده و پيش رفته ولى پيروزى سوسياليسم را به صورت دگم چسبيدن که اين قابل نابودى نيست، اين ديگر يک دگم است. کما اينکه به قول سؤال بعدى با يک بمب اتمى ميشود دوباره دستآوردهايش را از آن پس گرفت. دستآوردهاى سوسياليستى پرولتاريا در شوروى از نظر تئوريک قابل پس گرفتن هست. هيچ حکم تئوريکى نميشود داد که انقلاب سوسياليستى در شوروى نميتواند به شکست کشيده شود، نيروهايى که بخواهند آن را به شکست بکشند، در دل آن کشور و در سطح جهانى وجود ندارند، و نميتوانند آن قدرت را پيدا کنند که به شکستش بکشانند، بنابراين به حکم تئوريک اين سوسياليستى ميماند حتى وقتى که هزار و يک فاکت، هزار و يک مشاهده به ما ميگويد که سوسياليستى نيست، تئورى جلوى ما را ميگيرد که به اين اذعان کنيم. فاکتها نشان ميدهند سوسياليستى نيست از نظر تئوريکى هم هيچ دليلى نيست که به صورت جبرى بگوييم سوسياليسم در کشور شوروى برگشت ناپذير شده است.

البته استدلالهايى ميکنند، ميگويند استالين در فلان سخنرانى گفته که اين سوسياليسم برگشت ناپذير شده است. خوب اين حرف استالين بيشتر برگشت پذير است تا واقعيت، واقعيت اين است که استالين آنجا بله، اگر چنين چيزى گفته باشد حرفش غلط از آب در ميآيد. لنين که اينجا درباره جمهورى سوسياليستى شوروى صحبت ميکند خودش ميگويد که چه نيروهايى در اين جريان ميتوانند ما را به زوال بکشند. ميگويد خرده‌بورژوازى هست که عليه ما مبارزه ميکند (مقاله درباره ماليات جنسى). مسأله مبارزه طبقاتى در بينش ما اساسا چيزى نيست که يک جايى فيصله پيدا بکند و بنشينيم دست روى دست بگذاريم. سوسياليسم چين و شوروى به اين معنى قابل برگشت است براى اينکه مبارزه طبقاتى هنوز فيصله پيدا نکرده‌ است. اگر از پيش امکان پيروزى بورژوازى را نميگذاريم چرا با آن مبارزه ميکنيم؟ اگر مبارزه ما شرط لازم قابل برگشت نبودن اين است، خوب وقتى ميگوييم مبارزه جنبش پرولترى به انحراف کشيده شد معنيش اين است که امکان شکست خوردنش هست و شکست خورده است. اتفاقا آن چيزى که آنجا بوجود آمده اين است که از آن دستآوردهاى ساختمان اقتصادى سوسياليسم، يک سرمايه‌دارى مقتدرى ساخته شده است که به شدت انحصارى است، سرمايه‌دارى‌اى که دستآوردهايى در زمينه برنامه ريزى و مديريت اقتصادى داشته است. يک سرمايه‌دارى انحصارى مقتدر دولتى بوجود آمده که در صحنه جهانى ميتواند با نيروهاى امپرياليستى رقابت کند و فى‌الواقع با کمکى که پشت سر خودش مجتمع کرده، به يک قطب اصلى رقابت امپرياليستى تبديل شده است.

در مورد سلاح اتمى

در مورد سلاح اتمى هم همينجا بنظر من ميشود اشاره کرد. وقتى ما معتقديم که اين جريان امپرياليستى و يک قطب امپرياليستى است، اين که به دليل سلاح اتمى، جنگ اتمى نشده، فرض کنيم اين فرضيه درست باشد که جنگ اتمى نشده، جنگ نشده به دليل اينکه فورا اتمى ميشود و اتمى هم نشده براى اينکه بلوک به اصطلاح سوسياليستى بمب اتم دارند! فرض کنيم دو تا بلوک امپرياليستى‌اند که هر دو بمب اتم دارند، باز هم جنگ اتمى نميشود؛ چون امپرياليستها هم علاقه‌اى ندارند بزنند دنيا را نابود کنند. امپرياليست هم بالأخره پديدۀ دنيايى است، پديده‌اى مربوط به آخرت که نيست. انتقام خودش را در جهان ميخواهد بگيرد. و اساسا آن جنگى که نشده، جنگ اتمى يا جنگ سراسرى بين آمريکا و شوروى، به هزار صورت در کشورهاى مختلف دنبال شده است.

امروز در لبنان چه اتفاقى افتاده؟ آيا اين تجديد تقسيم لبنان نيست؟ يا لااقل اعاده تقسيم قبلى‌اش و از بين بردن نفوذ او در اين منطقه است؟ در مورد خود افغانستان چه اتفاقى افتاده؟ در ويتنام چه اتفاقى افتاده؟ مگر ويتنام بعد از جنگ دوم منطقه نفوذ آمريکا نبوده؟ امروز جنگ شده بيست سال جنگ شده حال چشم رويش ببنديم؟ جنگ جهانى يعنى چه؟ فقط يعنى جنگى که ستونهاى پانصد هزارنفرى سرباز در منطقه آلزاس و لورن بجنگند؟ يا اينکه در تمام دنيا هر گوشه‌اش را انگشت بگذارى بگويى سرِ اين منطقه دعوا است و دارد در آن جنگ ميشود. آفريقاى جنوبى و رودزيا را داريم. تمام آن منطقه آنگولا و موزامبيک و غيره را داريم، خاورميانه را داريم. الآن مشخصا جنگ ايران و عراق است، در افغانستان اين جنگ و درگيرى هست. در لهستان دارد اَشکال مشخصى پيدا ميکند. در ايرلند هست، که ايرلند هم يک سر آن بالأخره جنگ امپرياليستى است. در آمريکاى لاتين که هيچوقت تعطيل نشده است.

چند منطقه آرام بوده: اروپاى شمالى، آمريکاى شمالى و خود روسيه وگرنه در سراسر نقاط جهان جنگ بوده و اگراتمى نشده دقيقا به اين خاطر است که خصلت جنگ امپرياليستى در اين دوره، شايد به خاطر بمب اتم و خطرات درگيرى و رويارويى دو قدرت امپرياليستى در اين سطح، ميتواند به نتايج مخرب و ناخواسته‌اى از جانب آنها منجر بشود. اينکه "بمب اتم سوسياليستى" جلو "بمب اتم کاپيتاليستى" را گرفته هيچ لزوم تئوريکى ندارد. بمب اتم امپرياليستى جلو بمب اتم امپرياليستى را گرفته و اينها جنگ را به اَشکال مختلف در مسأله تقسيم جهان پيش برده‌اند و حالا ممکن است حاد بشود و به بمب هم بکشد. ولى واقعيت اين است که در اين چهل سال جنگ نشده و اين به خاطر بمب اتمى است ربطى به سوسياليستى بودن يکى از اين بمبها ندارد.

تشنج زدايى و صلح

بحث تشنج زدايى و صلح، اينجا گفته شده که، فاکتى که اينها براى درستى خط مشى ميگويند اين است که جنبشهاى انقلابى رشد کرده‌اند. اين خاصيت عصر امپرياليسم است. خاصيت رشد قطب‌بندى طبقاتى در سطح جهان است. خاصيت رشد آگاهى پرولتاريا است، خاصيت رشد تشکلش است. خاصيت کشيده شدن کشورهاى هر چه بيشترى به حيطه نفوذ سرمايه و لذا قطبى شدن مبارزۀ طبقاتى در آن کشورها است. اينکه در دنيا دارد انقلاب ميشود را به حساب خودش گذاشته در حالى که همه‌اش سعى ميکند روى انقلابات سرپوش بگذارد و آنها را بخواباند! اين حرف نشد. اينکه ميتواند نشان دهنده درستى مشى آمريکا هم باشد. ميتواند اثبات درستى مشى ريگان هم باشد. بالأخره اين يک فاکت است، هر کسى ميتواند بگويد مال من است، به خاطر کار من است. مثل اينکه بگويند ابژکتيو معلوم شده که اين به خاطر سياست حزب توده است که در ايران انقلاب شده است! به خاطر سياست شوروى است که در فلسطين انقلابى در جريان است؟ به خاطرسياست شوروى است که در السالوادور مردم ميخواهند بجنگند؟ يا در آفريقا مردم عليه تبعيض نژادى ميجنگند؟ به خاطر رشد معادن، رشد صنايع، رشد امپرياليسم و از آن طرف رشد جنبش کارگرى و انقلابى است. اتفاقا سياستهاى آن هميشه به سرپوش گذاشتن بر آن انقلابات و خفه کردن آن انقلابات و به وسعت پيدا نکردن آن انقلابات منجر شده است. حداکثر، انقلابات عظيم را به انقلابات نيمچه وسط تبديل کرده و به سازش کشانده است.

و مسأله صلح، تحميل صلح به کشورهاى امپرياليستى طالب جنگ، ميگويم امروز اگر از اين زاويه نگاه بکنيد صلح همان قدر براى شوروى مطرح است که دقيقا براى آمريکا. براى اينکه جنگ به آن صورت ميتواند به جنگ مخربى با آن وسعت تبديل بشود. اين تئورى آن را توضيح ميدهد. البته ميگويم فقط اين تئورى نيست که ما مطرح ميکنيم، الزاما اين تئورى را مطرح نميکنيم. ما ميگوييم از اين که صلح بوده و جنبشهاى آزاديبخش رشد کرده‌اند و بمب اتم جلو بمب اتم را گرفته در نميآيد که يکى از اين طرفين سوسياليستى است و مشى آن پرولترى است، چنين چيزى از آن بيرون نميآيد.

يکى از روشهاى علمى تفکر هم اين است که آدم ببيند که اگر يک تئورى ديگرى بدهد علاوه بر اين، ده فاکت ديگر را هم توضيح ميدهد يا نه. يعنى در مقابل تمام اين ادعا که سوسياليستى هستم چون دنيا صلح است، سوسياليستى هستم چون جنبشهاى دمکراتيک رشد کرده‌اند، سوسياليستى هستم چون کسى بمب در نکرده و جنگ آغاز نشده، ميشود يک تئورى‌اى گذاشت که نه فقط اين فاکتها را توضيح بدهد، بلکه دهها فاکت از ميان فاکتهايى در مورد عملکرد احزاب طرفدار روس را هم توضيح بدهد. اپورتونيسمشان را توضيح بدهد به اضافه اينکه صلح را هم توضيح ميدهد. اين تئورى چيزى جز از اين نيست که شوروى به يک قطب رقابت امپرياليستى تبديل شده است. وقتى حالا از وراى اين دريچه نگاه کنيم به همان واقعيتى که ميخواهيم با "تئورى دوران" و آن بحث سوسياليستى بودن شوروى به آن نگاه کنيم، اگر از وراى بحث امپرياليستى بودن شوروى به آن نگاه کنيم، ميبينيم که با پذيرش اينکه سرمايه‌دارى اينجا احيا شده، تمام مسائلمان توضيح داده ميشود. ميبينيم که مشخص ميشود که اينها دقيقا شارلاتان سياسى هستند، مشخص ميشود حمايت از جمهورى اسلامى نميتواند مارکسيسم باشد و اين روشن است که نيست. مشخص ميشود اين جنايات نميتواند به اسم انقلاب و انقلاب به اسم آمريکا قلمداد بشود، مشخص ميشود که دورۀ چهارم باصطلاح بيشتر شبيه دوره اول نيست. همه اينها مشخص ميکند که لنين همان لنين است و ميتواند همان لنين بماند و اينها هستند که از او کنار کشيده‌اند. در صورتى که همۀ اين تناقضات را طرف ميخواهد با اين توضيح بدهد که صلح شده! و دنبال صلح را گرفته‌اند. تازه مگر اين هم که شوروى صلح را تحميل کرده و آنها هم پذيرفته‌اند يک فاکت اثبات شده است؟ يک چيزى ميگويد ديگر، آمريکا هم ميگويد من صلح طلب هستم.

به هر حال از اين مسأله بگذريم. راجع به جنگ فکر ميکنم حالا مسأله اين است که آيا بمب را ميشود عليه انقلاب پرولترى به کار برد؟ بله اگر طرف ميخواهد خودش و پرولتاريا را نابود کند بمب را عليه همه چيز ميشود بکار برد. ولى واقعا بعنوان پديده‌اى سياسى بمب اتم يک ابزار ضد انقلاب پرولترى در همه کشورها و در کشورهاى مختلف است؟ اين هم يک سؤال است. صلح بيشتر به امر انقلاب بيشتر کمک ميکند يا جنگ؟ باز هم اين متافيزيکى است. صلح بين کى و جنگ بين کى؟ صلح بين ما و جمهورى اسلامى به امر انقلاب کمک ميکند؟ اين خودش نبودن انقلاب در ايران است. صلح بين آمريکا و شوروى به امر انقلاب کمک ميکند يا جنگ بين آمريکا و شوروى؟ اين سؤال است بايد ببينيم جنگ مشخصا بر سر چيست.

بنابراين در مورد شوروى جمعبندى ميکنم: يک رکن اين ديدگاه اپورتونيستى– رويزيونيستى، سوسياليستى بودن شوروى است که امروز چه از نظر ابژکتيو با کمک فاکتهاى اقتصادى، چه از نقطه نظر تحليل عملکرد سياست خارجى اين کشور و سياست داخليش که اين دو تا به هر حال ادامۀ همديگر هستند، چه از نظر متدولوژى برخورد به مسألۀ دورانى که لنين بحث ميکند، يعنى مسأله ديکتاتورى پرولتاريا نه ساختمان سوسياليسم و غيره، نشان ميدهيم که اين رکنشان هم استحکامى ندارد و روى حرف او ميزنند. من فکر کنم باز هم در چهارچوب محدوده‌اى که داريم، و حرف و نقل قولى که داريم کافى است به اين اندازه روى آن صحبت شود.

           

٭ ٭ ٧ ٭ ٭

مبانى متدولوژيک اين تفکر

به ترتيب نکاتى را ميگويم: يکى توضيح بيشتر راجع به اين که اگر ما يک حکم پايه‌اى را عوض کنيم خيلى از مشاهداتى که در سيستم فکرى قبلى توضيح داده نميشد، با اين تعويض حکم پايه‌اى توضيح داده ميشود. يکى از ملاکهاى حرکت به طرف قويترى. راجع به اين بايد توضيح بيشترى بدهيم، يکى راجع به اين مسأله است که حالا اگر سوسياليسم در شوروى و چين عقبگرد کرده باشد و سرمايه‌دارى احيا شده باشد، پس چه اميدى به مارکسيسم هست؟ آيا مارکسيسم را زير سؤال نميبرد؟ اجتناب ناپذيرى سوسياليسم را زير سؤال نميبرد؟ و يک بحث طولانى‌ترى هم مطرح ميکنيم در رابطه با مبانىِ عينىِ طرح شدن اين ديدگاه‌ها، و پايۀ عملى‌اش در شرايط امروز ايران و جايگاهش براى ما. که اين فکر ميکنم خودش بحث مفصّل‌ترى است، شايد يکى دو ساعت وقت بگيرد. بنابراين راجع به اين دو تا من فشرده صحبت ميکنم.

من فکر ميکنم که ديگر آنقدر با رشد علوم هم آشنا باشيم که يک مقدار فاکت جمع ميشود، يک مقدار مشاهدات جمع ميشود، توجيهات مختلفى برايش داده ميشود. اينطور جاها همه سعى ميکنند اين فاکتها را توضيح بدهند. بعضى‌ها اصلا خودشان را به اين فاکتها متکى ميکنند. مثلا اين فاکت که خورشيد را ميبينيم از اين ور بالا ميآيد و از آن ور پايين ميرود، قاعدتا آن دارد دور ما ميچرخد. اين توضيح ميدهد که خورشيد دور زمين ميچرخد. ولى فاکت ديگرى پيدا ميشود که با اين واقعيت در تناقض است. و اين تئورى بايد خودش را به تناسب فاکتهاى جديد تغيير بدهد. در مورد اين قضيۀ مشخص هم يک چنين شرايطى وجود دارد. يعنى من اين را ميگويم ميخواهم فقط کمکى باشد به درک بيشتر اين مسأله. وگرنه اين اصولا جايى در بحثهاى ما ندارد. که براى آن رفيقى سر امپرياليست بودن شوروى گير کرده و اين بحثها را ميشنود، بايد پيش خودش اينطور فکر کند که اين همه تناقضاتى که ما در زمينۀ تئوريک، در زمينۀ تاکتيک، در زمينۀ ماهيت عملى اين نيروها، در زمينۀ سابقه سياسى اين نيروها، واقعيت انقلاب ايران و موضعگيرى‌هاى اينها، با آن تئورى دهها تناقض را مطرح کرده‌ايم، اين کجايش مارکسيسم در تاکتيک است؟ اين کجايش مارکسيسم در برنامه است؟ و اين چه نوع نتيجه‌گيرى‌اى از "تئورى" به قول خودشان "دوران" است؟ و غيره. همه اينها را ما مطرح کرده‌ايم.

حالا اين سؤال را بايد مطرح کنيم: اگر ما بيائيم در همين دستگاه فکرى‌اى که مطرح است و پيش ما هست، بگوييم نه، از حالا بياييم فرض کنيم شوروى سوسياليستى نيست، امپرياليستى شده، سرمايه‌دارى در آن احيا شده است. آيا همه اين فاکتها به يکباره در جاى خودش براى ما جا نميافتد؟ يک قدر تکيه بدهيم و راجع به اين فکر کنيم. بنظر من اين شايد يک راه مفيدى باشد، يک راه سريع‌الوصولى باشد براى رسيدن به اينکه اين حرف درست‌ترى است. براى اينکه ميبينيم که اگر يک قطب امپرياليستى در نظرش بگيريم ميفهميم چطور در دنيا سر تقسيم دارد ميجنگد. لازم نيست که يک تئورى پيچيده درست کنيم که اين از خودش دفاع ميکند و محاصره‌اش ميکنند و اين مجبور است چنين بکند و منافع جهانى پرولتاريا اين است و منافع ملى‌اش اين است و غيره. بله اين در رقابت شرکت ميکند. چرا بمب ميسازد و چرا رو به کشورهاى معيّنى ميگيرد؟ براى اينکه همه‌شان همين کار را ميکنند از فرانسه و انگلستان و غيره. چرا از اين نوع احزاب دفاع ميکند؟ براى اينکه اين نوع احزاب مطابق خصلت و سرشت بورژوايى هم هستند. چرا اين تحريفات را در مارکسيسم ميکند؟ دليلش واضح است براى اينکه جنبش کارگرى را به انحراف بکشد. يعنى تمام اين خصوصياتى که ما در دستگاه فکرى قبلى، با آن حکم پايه‌اى قبلى به آن تناقض ميگفتيم، در اين دستگاه ميشود فاکت. فاکت اثبات کنندۀ حکمى که فرض کرده‌ايم که بايد اين باشد.

ميگويم سواى هر بحث ابژکتيوى راجع به همان حکم پايه‌اى که برويم نگاه کنيم ببينيم سرمايه‌دارى است، خود تبديل کردن تناقض يک دستگاه فکرى به فاکت يک دستگاه فکرى ديگر، يک راه نشان دادن برترى آن فکر و آن احکام پايه‌اى آن فکر جديد است. يعنى خواستم بگويم که اين هم يک راه ساده است. هر کسى تکيه بدهد و فکر کند که راستى اگر شوروى سرمايه‌دارى باشد مسائل روشنتر و ساده‌تر و قابل درک‌تر توضيح داده نميشوند؟ آيا اين همه احتياج دارد که از سلاحهاى گرم و هسته‌اى تا راه رشد غيرسرمايه‌دارى، تا چسباندن آن بند معيّن، آن دو خط معيّن يک مقاله، کندنش از متن و چسباندنش به بحثِ چهار سال پيشش راجع به دوران، از درون آن يک فکر در آوردن، آيا اين از آنها ساده‌تر نيست؟ علمى‌تر نيست؟ آيا اگر فرض کنيم که او هم ميخواست اين واقعيات را توضيح بدهد موفق شده بود؟ توانسته بود عملکرد حزب توده را به اسم انقلابيگرى پرولترى به ما توضيح بدهد؟ ما را قانع کند که اين انقلابيگرى پرولترى است؟ نتوانسته بود. ولى الآن ما ميتوانيم ضد انقلابيگرى‌اش را توضيح بدهيم. يا سرمايه‌دارى بودن شوروى را. يا مثلاً رقابت اقتصادى: بياييد بياييد کمک کنيد سوسياليسم برترىِ اقتصادى‌اش را نشان بدهد! اين همان بورژوايى است که داد ميزند تا جنسش را بفروشد. بياييد يباييد کمک کنيد اقتصاد ما به اقتصاد غرب غالب بشود. غرب هم ميگويد بياييد کمک کند به ما برترى اقتصادمان به شرق را نشان بدهيم. عين دو تا بحث يکسان است. يا حمايت از کشورهاى ارتجاعى؟ خوب اين هم همان است. يا کشورهاى در حال رشد، همه اينها توضيح داده ميشود.

يکى از چيزهايى که پتروسف آنجا به لنين ميگويد اين است که تو اصلا چرا ميگويى "پرچم دروغين"؟ لنين ميگويد تو محموله ناسيوناليسم را "زير پرچم دروغين" انترناسيوناليسم حمل ميکنى. (پتروسف) همه اينها را گفته که اصلا از جنبش کمونيستى دنيا ايراد گرفته ميشود که شما انترناسيوناليستى فکر نميکنيد. ما بايد فکر کنيم اين فى‌الواقع نکند ناسيوناليست است خودش را زير پرچم دروغين انترناسيوناليسم مجدداً حمل ميکند، آنوقت همه چيز درست در ميآيد. اين دارد از منافع يک کشور دفاع ميکند. و تمام اين تئوريها جزئى از يک سياست خارجى، يک سياست تبليغى و يک سياست جهانى است. حالا اين را فهميديم اين ناسيوناليسم بورژوازى شوروى است که نمايندگانش را در اين کشورها پيدا کرده، کما اينکه ناسيوناليسم آمريکا هم و بلوکهاى مختلف هم احزاب سياسى شبيه آنها و عين عملکرد آنها در کنارش وجود دارد. چرا اگر يک کشور سوسياليستى است از استبداد دفاع ميکند؟ ما الآن متوجه شديم که خوب سوسياليستى نيست و گرنه هيچ تئورىِ پيچيدۀ هشتاد مرحله‌اى استدلالى نميتوانست توضيح بدهد که سوسياليسم از استبداد دفاع ميکند. به قول رفيق دهها تناقض با اصول مارکسيسم در آن پيدا ميشود. فکر کنم توضيح بيشترى لازم نباشد. در هر علمى همينطور است: وقتى توضيحى حکمى را راحت‌تر ميکند به آن ميگويند نزديک شدن به واقعيت.

شکست سوسياليسم، نادرستى مارکسيسم؟

اما در مورد اينکه آيا شکست سوسياليسم در پراتيک و مقياس جهانى به معنى ابدى بودن سرمايه‌دارى و نادرستى تئورى م.ل. نيست؟ چه تضمينى براى پيروزى پرولتاريا هست؟ اين يک بحث بنظر من متدولوژيک در درک تئورى مارکسيسم است. مارکسيسم پوزيتيويسم نيست که اساس حقانيت تئوريکش را از اثبات شدن عملى نتيجه گيريهايش بگيرد. مثلاً فرض کنيد ثابت کند که فردا همچنين ميشود و فردا همچنان ميشود. مارکسيسم يک تئورى پراتيک است. فرق بين نتيجه و پراتيک دقيقا اين است: در حينى که در آن ديدگاه نتيجه اگر نگيرى تئورى‌ات اثبات نميشود، در اين ديدگاه خود آن پروسه مبارزه کردن براى نتيجه و پيشروى در آن اثبات تئورى است. بحث اين است که قوانينى را در پديده ميشناسيد و در جهت تغييرش بر اساس آن قوانين تلاش ميکنيد. اگر پديده در اين جهت مشغول عوض شدن باشد اين تئورى درست است. اين تئورى هيچوقت سر خود درست از آب در نميآيد. تا دست نگيريد درست از آب در نميآيد، يعنى تئورى مارکسيسم براى اثبات خودش اساسا نياز به عامل فعال دارد. يک تئورى جبرى نيست، جبرى است به اين معنى که پايه‌هاى عينى‌اش را توضيح داده، ولى گفته طبقه‌اى هم هست که اين را دنبال ميگيرد، اساسا اين طبقه اين سياستها و روشها را دنبال ميکند و براى اين جامعه ميجنگد و رهبرانش را بوجود ميآورد. ولى وقتى از موضع خود همان رهبران حرف ميزنيم ديگر قاطى تئورى هستيم، يعنى اثبات تئورى از طريق ما است. اين که سوسياليسم شکست خورده، يک بار شکست خورده است. مثل آدمى است که به او بگويند ميتوانى سوار اين دوچرخه بشوى و تعادلت را حفظ کنى؟ يک بار سوار شود و بيافتد، آيا اثبات ميشود که دوچرخه را نميشود راه برد؟ چنين چيزى اثبات نميشود، تلاش مجدد ما است که اين را اثبات ميکند و يک جايى رسيده يک تئورى علمى پيدا کنند که اصلا نميشود. بايد مشخصاً بر اساس همان تئورى توضيح بدهى که چرا نميشود و اين چيز غيرممکنى است.

اساس کار ما اين است که ملاک پيشروى ما، پيروزى ما، مسائل جديدى که برايمان طرح ميشود، متدولوژىِ پراتيک است. اينکه پراتيک ما تعيين خواهد کرد که سوسياليسم تا چه حد يک تئورى علمى است و تا همينجا تعيين کرده‌ است. يعنى ما مشخصاً در بحرانهاى سرمايه‌دارى شرکت کرده‌ايم و آن عمکردها را از سرمايه‌دارى ديده‌ايم و آن پيشبينى‌هايى که از برخورد بورژوازى با خودمان کرديم را داشتيم و آن برخورد را با ما کرده‌ است. يعنى پراتيک طبقاتى تا به امروز بر مارکسيسم صحه گذاشته، آنقدر که تقريباً همۀ احکامش را صحه گذاشته است. مارکسيسم اجتناب ناپذيرى سوسياليسم را بر اساس زمينه‌هاى عينى رشد نيروهاى سوسياليستى و مبارزۀ طبقاتى نشان داده است. جاودان بودن طبقه کارگر در جامعه سرمايه‌دارى را نشان داده است. نميشود اين طبقه را از بين برد، اين طبقه چيزى ندارد از دست بدهد و بنابراين بر عليه استثمار مبارزه ميکند. هر جا استثمار هست مقاومت هست و هر جا مقاومت هست مبارزه با متشکل شدن و رشد پيدا کردن طبقه کارگر و متحد‌المنافع بودنش يک شکل طبقاتى به خودش ميگيرد. و اين مبارزه ناگزير است جنبه سياسى پيدا بکند و وقتى جنبه سياسى پيدا کند، بايد به حکومت و غيره منجر بشود. ولى همه اينها بشرطى که حزب باشد، بشرطى که نيروهاى آگاه در درون طبقه فعاليت بکنند.

ميشود شکستش داد. ميشود بارها و بارها شکستش داد. ميشود ازجانب بورژوازى شکست بخورد، ولى بالأخره يک بار بايد پيروزبشود و خود اين پروسۀ شکست خوردن و پيروز شدن پروسۀ آگاه شدن طبقه به منافعش و به روشهاى فعاليتش است. کسى ميتواند به اين اعتبار از سوسياليسم علمى دست بشويد و نااميد بشود که بيايد بگويد که اين حرکت، اين شکستهاى ما به از بين رفتن پايۀ عينى آن مبارزه براى سوسياليسم منجر شده، يعنى طبقه کارگر از بين رفته است. که اتحاد چپ اين را ميگويد و دست ميکشد. اتحاد چپ تشکيلاتى است که ميگويد جمهورى اسلامى دارد طبقه کارگر را از بين ميبرد! و اين باز هم زير پا گذاشتن اين حکم اثبات شده مارکسيسم است که طبقۀ کارگر از بين بردنى نيست، چون اساس ثروت در جامعه بورژوايى استثمار اين طبقه است. کامپيوتريست‌ها، کسانى که ميگويند اين طبقه نيست و يا آن نقش را ندارد، کامپيوتر ميآيد هم نان کارگر را ميدهد هم نان بورژوازى را. اين ميتواند دست بکشد ولى براى کسى که موجوديت طبقه کارگر، بعنوان يک طبقه تحت استثمار و به نياز اين طبقه براى رهايى و بحرانهاى اقتصادى و تناقضات درونى عينىِ جامعۀ سرمايه‌دارى پى برده باشد، که اينها قبلاً اثبات شده است، قرار نبود که شوروى سوسياليستى بشود و يا نشود، تا ما فکر کنيم تئورى گرايش نزولى نرخ سود درست است يا نه، تئورى بحران مارکس درست است يا نه، نيروى مبارزه طبقه کارگر روز بروز پُر توانتر ميشود يا نه. اين که شده بود، همان موقع هم شده بود. لزومى به اينها نداريم، براى آنها اين استدالها مأيوس کننده است ولى براى ما نه. براى ما اين استدلال سؤالات جديدى را در همان مبارزه مطرح ميکند. چطور شد چنين شد؟ انگار نميشد به اين سادگى انقلاب سوسياليستى کرد؟ مثلاً پيش‌بينى مارکس در اين باره عملاً ثابت شد که بورژوازى هم همگام ما رشد ميکند و روش خود را تغيير ميدهد. يکى از اين روشهايى که بورژوازى پيدا کرده رويزيونيسم است. زمان لنين هم رويزيونيسم اين جايگاه را ندارد، ولى امروز ميبينيم که اساس روش برخوردش با ما در خيلى جاها اينطور است.

بنابراين ميگوييم اين متدولوژى مارکسيستى نيست که حقانيت سوسياليسم علمى را از تجربيات رسيدن يا نرسيدنش به آن جامعه سوسياليستى بگيرد. اگر اينطور بود پس تا قبل از شوروى بايد براى علمى بودن سوسياليسم هيچ ملاکى نميداشتيم. لنين ميگويد کاپيتال سوسياليسم علمى است. يعنى آمد آن جامعۀ عينى و واقعى را تعريف کرد و نشان داد و ديگر طورى شد که همۀ ما ميتوانستيم به پارسالش رجوع کنيم و بگوييم پس اين اينطور بوده و برايش فاکت داشته باشيم. يعنى خود نقدِ اقتصاد سياسى ملاک عينى فرضيات ما است. بحرانهاى مختلف سالهاى مختلف را ديده‌ايم، عملکرد بورژوازى را ديده‌ايم، عملکرد پرولتاريا را ديده‌ايم، روش تصفيه و پالايش سرمايه را ديده‌ايم، روبناى سياسى را و تابعيتش را از زيربناى اقتصادى ديده‌ايم، جايگاه محتواى طبقاتى فرهنگ و روبناى فرهنگى را در ارتباط با مناسبات توليدى ديده‌ايم، بقول مارکس با اين آناتومى رفته‌ايم نظام فئودال را هم ديده‌ايم، يعنى جامعۀ سرمايه‌دارى را شناخته‌ايم و فهميده‌ايم زيربنا و روبنا و غيره چيست، و حالا رفته‌ايم جوامع فئودال و برده‌دارى را هم ديده‌ايم و حتى فاکتهاى تاريخى را هم به آن اضافه کرده‌ايم و حالا مشخص شده که ديگر اين تئورى علمى است.

حالا چه؟ بورژوازى در مقابل ما چه موانع جديدى ميگذارد؟ يکى از ارکان اين تئورى علمى متغيّر بودن همه چيز، درحال تغيير بودن همه چيز است. يکى خود بورژوازى است. بورژوازى با همان روشهاى قديمى جلوى ما نميايستد. بورژوازى از مبارزۀ طبقاتى‌اش عليه ما درس ميگيرد و روشهاى جديدى را در پيش ميگيرد. در شوروى مشخصاً اين کار را کرده و روشهايى را به دست داده که امروز همين مشکل نشان ميدهد که براى ما مسائل جديدى آفريده است: اينکه نميتوانيم طبقه کارگر را در سطح جهانى به اصول مارکسيسم آموزش بدهيم يکى از دلايلش اين است که بورژوازى واقعا در زمينه رويزيونيسم فعاليت کرده و پايه برايش درست کرده، پايۀ اقتصادى هم دارد و يک دشمنى اصلى با ما سازمان داده است. نيروهاى جديدى عليه ما بسيج کرده، با روشهاى جديدى به جنگ ما آمده است. بنابراين چرا ما را نااميد بکند؟ اين ما را مصمم‌تر ميکند در اينکه اين بار اين خطاها را نبايد کرد.

يک نکتۀ ديگر: اميد در مبارزه براى کمونيست منوط به نتيجۀ نهايى‌اش نيست. يک کمونيست بحساب اينکه من خودم خواهم ديد که سوسياليسم برقرار ميشود پا به مبارزه نميگذارد. بخاطر اينکه آن مبارزۀ نهايى با مبارزۀ هر روزه عجين است و رسيدن به هدف نهايى با پيشروى‌هاى گام بگام در آميخته است. همانطور که ميدانيم از گرفتن قدرت در يک کشور معيّن ميگذرد، از پيروزى در اين اعتصاب معيّن ميگذرد، از ساختن اين حزب در يک کشور معيّن ميگذرد. هر گامى براى تو يک پيروزى است و اثبات حقانيت است. مثلاً در مورد خود ا.م.ک.، ما که سوسياليسم را نساخته‌ايم ولى با توجه به مارکسيسم ميتوانيم بگوييم حقانيتش به ما اثبات شده است. ما گفتيم مارکسيسم ميگويد ليبرالها اينطور عمل ميکنند و کليشه هم نگرفتيم، به اوضاع حاضر تعميم داديم. گفتيم وضعيت ليبرالها اين است، اينطور شد. گفتيم موانع سد راه جنبش کمونيستى و موانع سد راه وحدت جنبش کمونيستى اين چيزها است و ميبينيم اين چيزها بود. گفتيم پوپوليستها در هم کوبيده ميشوند، اين جريان تاب مقاومت در برابر بورژوازى را ندارد چون اساسا بورژوازى را در صفوف خودشان در فکر و عملشان دارند، ديديم اين طور شد. گفتيم ما رشد ميکنيم شما افول ميکنيد اينطور شد. دهها گوشه و زاويۀ اين تئورى براى ما عملاً اثبات شده است.

بنابراين احتياجى نداريم حتماًببينيم يک کشورى سوسياليستى شده تا بگوييم خوب پس ما هم ميتوانيم اينطور کار کنيم. اين همانطور که گفتم پوزيتيويسم است. بر حسب نتيجۀ تئورى دارد تئورى را قضاوت ميکند نه بر حسب اينکه بايد به نيروى فعال اين تئورى تبديل شد و اين تئورى را بايد در پراتيک و پياده کردنش قضاوت کرد. تئورى را خارج از خودش به عنوان يک امر مربوط به جهان عينى صِرف ميگذارد که اگر من دست روى دست گذاشتم، به نتيجه نرسيد، پس حتما رد است و اگر خودش به نتيجه رسيد حتماًدرست است! فقط ميتوان قوانين جبرى را اينطور پيدا کرد، قوانين جبرى کور را فقط با يک همچنين ديدگاهى ميتوانيد پيدا کنيد نه قوانين اجتماعى را. روح قوانين مبارزۀ طبقاتى انسان و پراتيک انسانى است. که مارکس در "تزهائى دربارۀ فوئرباخ" قشنگ ميگويد که چطور اثبات حقانيت حرف ما پراتيک انسانى است. هيچ فاکتى دورَت نيست که نقش انسان و پراتيک انسانى در آن نباشد و هيچ حکمى نيست که بخواهى مجزا از پراتيک انسانى به آن برسى و قابل دستيابى باشد. حتى فوئرباخ ميگويد که اين درخت گيلاس يک فاکت عينى است، مارکس به او ميگويد درخت گيلاسى که تو ميبينى حاصل تجارت از فلان قاره به اين قاره است. بنابراين درخت گيلاس هم حتى يک فاکت اجتماعى است، حاصل پراتيک يک دورۀ بشراست. به اين معنى فاکتهاى ما هم همينطورهستند. يعنى فاکتهاى ما از قديم، چه شکست چه پيروزى، حاصل پراتيکى بوده‌اند. شکست شوروى حاصل يک پراتيک است، يک فاکت عينىِ کور نيست. ميتوانست با روشهاى معيّنى اجتناب بشود و از آن اجتناب نشد و اينطور شد. آيندۀ ما هم محتوم نيست به اين معنى که حتما دوباره ما هم درآن چاله ميافتيم...

به هر حال اين هم فکر کنم يک بحثى است که اگر "سه منبع و سه جزء" را گير بياوريم بخوانيم يک مقدار اشاره کرديم که مِلاک چيست. همانطور "تزهاى دربارۀ فوئرباخ"، "لودويک فوئرباخ و پايان فلسفۀ کلاسيک آلمان"، "آنتى دورينگ"، اينها متدولوژى مارکسيسم است. مارکسيسم نه فقط يک سوسياليسم علمى است بلکه دقيقاً چون اساس حرکت را روى پراتيک ميگذارد، پراتيک بر مبناى زمينه‌هاى عينى و مادىِ مساعد و قانونمندى موجود، تئورى خوشبينى و اميد است. يعنى هيچ مارکسيستى محق نيست نا اميد باشد براى اينکه حتى آينده‌اش را به خودش سپرده است. البته نه به خودِ فردى‌اش، ولونتاريسم نيست. گفته‌اند در شرايط تاريخى معيّن ميشود پيش رفت و اين شرايط تاريخى معيّن براى ما جامعه سرمايه‌دارى در حال زوال است يعنى بايد تا سوسياليسم بشود پيش رفت. ممکن است بگويى فلانى در عصر فئودالى مجموعه نيروهايى که ميتوانستند بشر را پيش ببرند با توجه به آن مناسبات و آن نيروهاى مولده، تا اينجا ميتوانست پيش برود. ولى همان افق ديد تمام انقلابيون آن دوره را محدود ميکرد. او هم ميتوانست به تمام آرمانهايش برسد چون تا آن موقعى که اين سؤال برايش مطرح ميشود که از اين خلاص بشوم، طبعاً مصالح خلاص شدنش هم بوجود آمده است.

بنابراين مارکسيسم علم است و چون علم است اميد ميآورد. يعنى يک اتوپى نيست که آى نشد ديگر نميشود. اين ديدگاه اساسش بنظر من اين است که کسى نااميد ميشود که يا مبانى آن تئورى را زير سؤال ببرد، که بايد آن وقت فاکتهاى واقعى را زير سؤال ببرد، جامعه را زير سؤال ببرد، يا اساساً از زاويۀ تئورى به مبارزه آمده باشد و آن هم از يک ديد پوزيتيويستى به تئورى: از ما تضمين گرفته باشد که حتما سوسياليستى ميشود. آمده باشد و حالا هم صرفاً با يک ديد تئوريک بخواهد برود. که اين بنظر من حتى آن تئورى را نفهميده يعنى صرفا حتى از ديد تئوريک، اگر تئورى را درست فهميده باشد . آدم عاقلى باشد، به اين نتيجه نميرسد. آن کسى هم که از کار تئوريک آمده است، عملاً تئورى را بد فهميده که اگر اشتباه در بيايد چه ميگوييد. يک نکتۀ ديگر هم اين است که چه نااميد بشود چه نشود يک طبقه‌اى وجود دارد که چاره‌اى ندارد جز اينکه اين مسير را طى کند. اين را مارکس نه بر حسب آينده بلکه با توجه به خصوصيات موجود آن طبقه نشان داده است. ممکن است روشنفکران مشخصى در دوره‌هايى نااميد بشوند. مثل امپريوکريتيسيست‌ها در صف بلشويکها. ولى خوب طبقۀ کارگر روسيه گريزى ندارد جز اينکه آن شکست را پشت سر بگذارد و باز نيرو جمع بکند و باز دوباره به غليان در بيايد و متشکل بشود و باز جلو برود. ممکن است باز هم بزنندش، باز دور بعد چاره‌اى جز اين ندارد که به جلو حرکت بکند. طبقه کارگر نميتواند عليه استثمارش مقاومت نکند چون جزء خصوصيات طبقات و انسانها است و شرايط استبداد و استثمار بر او حاکم است و اين نخواستن کافى است که اين طبقه مشغول حرکت باشد.

البته مارکس اينها را هم در "ايدئولوژى آلمانى" ميگويد که اين نياز، رابطۀ رشد کردن و به مراحل جديدى رسيدن و نيازهاى جديدى که با آن مرحلۀ جديد رشد بوجود ميآيد باز تو را جلوتر ميبرد. آن طبقه‌اى که انقلاب را پشت سر ميگذارد، توقعش از خودش بالا رفته حتى اگر شکست خورده باشد. نميتوانيد جلو رشد امکانات و رشد نيازهاى تودۀ مردم را بگيريد .حتماً هر انقلابى حتى اگر شکست خورده باشد طبقه را يک فاز جلوتر از آن فاز بُرده است.

مبانى عينى مطرح شدن اين ديدگاه در جنبش ما

اينجا ببينيم چرا اين سؤالات در جنبش ما مطرح ميشود؟ چرا ديدگاه‌هايى که توجيه منحط‌ترين و ضد انسانى‌ترين و ضد انقلابى‌ترين روشها است، حتى ميتواند براى ما مطرح بشود، براى يک نيروى کمونيستى مطرح بشود و آن را شايد تهديدى به صفوف خودش، به جنبش خودش بداند؟ چرا اينطورى است؟ بنظر من از زواياى مختلفى ميشود اين را بحث کرد. در مورد اتحاد مبارزان، تجربۀ عملى نشان داده بود که رشد اتحاد مبارزان آن را به درجه‌اى رسانده است که حتى اگر اين برايش تهديدى نبود، ا.م.ک. و برنامۀ حزب کمونيست تهديدى براى آن خط بود و دير يا زود اين تلاقى بايد اتفاق ميافتاد و بايد به شکم اين ديدگاه ميرفتيم. وقتى کسى وظيفۀ بين‌الملل را روى دوش خودش ميگذارد نميتواند سراغ رويزيونيسم و دقيقاً سراغ شوروى نرود و دقيقاً در سطح جهانى با آن درگير نشود. امروز اين نيروها را در ايران مجتمع ميکند، فردا در سطح جهانى. و کسى هم که پا در راهى ميگذارد نميتواند نخواهد پيشتازش باشد. با اميد دنباله‌روى نميشود در يک راهى رفت. وقتى اتحاد مبارزان گفته بين‌الملل، خودش بايد اولين کسى باشد که آن را جلو ببرد. هر چقدر هم که تجربۀ اخير جنبش کمونيستى بوجودش آورده باشد، هر چقدر هم که اين نسل کمونيستها جوان باشد ولى بالأخره به اين که پى بُرد بايد راه بيفتد. نميشود جلويش را گرفت. مثل افراد نيست مثل جريان طبقاتى است. بنابراين از آن ديدگاه بايد به شکم اين ديدگاه و اين جريان جهانى ميرفتيم و ميرويم.

ولى اساساً از نقطه نظر آن چيزى که دريافت ميکنيم و اين را در اين مقطع برايمان مطرح ميکند فعلا نگاه کنيم. چرا الآن برايمان مطرح ميشود؟ واقعيتش اين است که ما در دوره هجوم رسمى بورژوازى و امپرياليسم به جنبش کمونيستى هستيم، دورۀ تهاجمى که ديگر نميخواهم حالا ابعادش را بشمارم. رفقاى زيادى که تلفات داديم، امکانات زيادى که از اين جنبش دريغ ميشود، منگنه‌اى که طبقۀ کارگر در آن قرار گرفته، حتى از نظر فيزيکى مورد تهديد است، افراد و آحادش، خانواده‌هايش از هم ميپاشد و به فقر و بينوايى کشيده ميشود، بيحقوقى سياسى ديگر متعارف و قاعده شده، اين هجوم طبعاً به جنبشى دارد آورده ميشود که تمام رشد کمّى‌اش را مديون انقلاب بود. يعنى يک جنبشى نيست در اثر طول زمان بر اساس مارکسيسم لنينيسم ساخته شده باشد. جنبشى است که بيشتر کميّت نيرويش را در دل يک انقلاب توده‌اى گرفته است. انقلاب توده‌اى هم خاصيتش اين است که همه انقلابى ميشوند و همه به صف انقلاب ميآيند. حالا ما که ميگوييم "همه"، منظورمان همه تودۀ مردم است. ولى در اين انقلاب ديديم که BMW-سوارها مجذوب قيام ميشوند. يک عدۀ زيادى با موجى از مبارزۀ توده‌اى به صف انقلاب کشيده ميشوند که با رکود اين موج هم باز از اين صف ميروند، و سر کار و بار و زندگى خودشان بر ميگردند. و به موج انقلاب کشيده شدن در عصر حاضر و در کشور ما معنى‌اى جز اين ندارد که بخش وسيعى از آن هم با موج توده‌اى به زير جريان مارکسيسم کشيده ميشوند. چون انقلاب، گفتم، با مارکسيسم عجين است. جريان مارکسيستى در دنيا، به همان خاطر که عصر انقلاب پرولترى و عصر انقلاب کمونيستى است، انقلاب و کمونيست چقدر به هم نزديکند که حتى خرده‌بورژوا براى انقلاب کردن نياز دارد سوسياليست بشود. يا خودش را سوسياليست بداند. و بخش زيادى از توده‌هاى خرده‌بورژوا و نيروهاى خرده‌بورژوا زير پرچم مارکسيسم ميآيند.

در آن مقطع نه ميشود و نه بايد جلويشان را گرفت که بگويند مارکسيسم هستيم، يعنى واقعاً نميشود جلويشان را گرفت. اين موجشان است دارد ميآيد که حتى تشکيلات ما حاصل آن موج است. و آن دوره، آن انقلاب اين موج را آورده و امروز تهاجم بورژوازى طبعا اين صفوف را تغيير ميدهد. عدۀ زيادى از انقلابيون آن تعطيلات را سر جاى اولشان بر ميگرداند. انقلابيونى که هم از اين نقطه نظر با يک انقلابيگرى عموم خلقى آمده‌اند وارد شده‌اند و هم با يک جنبشى وارد شدند که اصلا اين خصوصيت آنها را تئوريزه ميکرد، يعنى پوپوليسمى که ما صحبت ميکنيم و ديدگاههاى غيرپرولترى‌اى که سواى پوپوليسم، در اين انقلاب مطرح بوده است: ديدگاههاى رويزيونيسم و اَشکال ديگر، اينها اصلا وجود انقلاب را به اعتبار آن تئوريزه ميکردند. يعنى صفوف خودشان از آنها تشکيل شده‌اند، اين را تئوريزه ميکردند. يعنى کمونيسم را يک جنبش ماوراء طبقاتى تعريف ميکردند. بنابراين آن چيزى که به اسم جنبش کمونيستى وجود داشت، بخش ناچيزى از آن جنبش کمونيستى خالص و استوار و به معنىِ پرولترى کلمه بود. يا صفوف و گردانهاى مختلفش را تمام آن بخش تشکيل نميداد، بلکه توده وسيع خرده‌بورژوا، روى ايده‌هاى خرده‌بورژوايى و روى تحريفات خرده‌بورژوايى مارکسيسم، جنبش کمونيستى‌اى تشکيل ميداد که ما در آن مقطع گفتيم مشکل اساسيش پوپوليسم بود. اين پوپوليسم درمقابل هجوم حکومت نميتواند مقاومت بکند و وقتى اين هجوم با يک هجوم ايدئولوژيکى هم همراه ميشود که به او ميگويد اصلا مارکسيسم را عوضى گرفته بودى، مارکسيسم اين نبود؛ ببين به چه سرنوشت رقت‌بارى دچار شده‌اى! ببين دارى از بين ميروى! ببين دارى از هم ميپاشى! و در اين سه سال هيچ دستآوردى نداشته‌اى!

آن پوپوليسم اين استعداد را دارد که در مقابل هجوم بورژوازى نتواند مقاومت بکند، نتواند بجنگد. يکى اينکه استحکام ندارد نقدش بکند، يکى اينکه اصلا از مبناى فکرى با او اشتراک نظر دارد. يعنى آموزشهايش دربارۀ مارکسيسم اتفاقاً آموزشهايى است که آن هجوم کنندگان در دورۀ پيش يادش داده‌اند. در مکتب او پروده شده و صرفا در همان سطح، انتقادى هم کرده و خودش را با انتقادهاى سطحى، نه با انتقادهاى تئوريکى، از او متمايز کرده‌است. فرض کن در انقلابيگرى تاکتيکى، خودش را از او متمايز کرده، ولى نه در متدولوژىِ فلسفىِ فکرى‌اش نه در تئورى اقتصادى‌اش و نه حتى روى تئورى عمومى تاکتيکش و نه حتى روى تئورى تشکيلاتى‌اش. روى موضع گيرى‌هاى معيّنى در قبال مسائل معيّن مرزبندى کرده‌است. از قبيل موضعگيرى راجع به مشى چريکى، موضعگيرى در قبال سلطنت، موضعگيرى در قبال حکومت. او خودش را اينطورى از آن ديدگاه متمايز کرده ولى همه چيز باقى را از او ياد گرفته فرزند او است، فرزند عصيان‌زدۀ او است. حالا درست در شرايطى که عصيان زدگيش نميشود، صَرف نميکند، يک عدۀ زيادى ميخواهند پسش بدهند و برگردند خانه‌شان و اين جنبش از نظر تئوريک نميتواند حتى آنهايى که به آن معتتقد هستند و نميخواهند پس بدهند را نگهدارد، او هجوم ميآورد، موج خرده‌بورژوايى که راه ميافتد هم خرده‌بورژواهاى زيادى را با خودش ميبرد که ميخواهند بروند، لااقل پاسيو بشوند و بروند، و هم در صفوف ما هم کسانى مبانى تئوريک استوارى نداشته‌اند را، دورنماى روشنى را نداشته‌اند دنبال آن موج با خودش ميبرد. يعنى تمام کسانى هم که ميآيند الزاماً خرده‌بورژوا نيستند. ميتواند در خود سطح صفوف طبقۀ کارگر اين مشکلات را به وجود بياورد. حتى در جنبش کمونيستى هم به بحثهاى ناخواسته دامن بزند.

بنابراين بيشتر ولى به هر حال، تعطيلات انقلابى، هجوم خرده‌بورژوازى، استوار شدن اين خرده‌بورژوازى بر مبانى پوپوليسم يعنى سوسياليسم خرده‌بورژوايى تحت نام مارکسيسم و بعد هجوم ايدئولوژيک يک رويزيونيسم پخته در کنار هجوم فيزيکى بورژوازى، اين مسائل را به اين صورت زنده براى ما مطرح ميکند. بنابراين تزلزل در مورد اينها جلوه‌اى از کنار کشيدن است. نه جلوه‌اى از متقاعد شدن به نوع ديگرى از مبارزه، جلوه‌اى از کنار کشيدن ازمبارزه به طور کلّى است. بخصوص که ميبينيم آن هجوم ايدئولوژيک را نيروهايى ميآورند که اصلا در مقابل مبارزه ايستاده بودند. ما در دورۀ قبل همه اين خرده‌بورژواها را داشتيم و همۀ آن رفقايى را که روى تئورى مستحکم نبودند، به هر حال با آن مرزبندى‌شان را داشتند؛ مرزبندى‌اى که بيشتر بعنوان مرزبندى اخلاقى مطرح ميشد ولى به هر حال مرزبندىِ ابژکتيوى بود. گفتم از روى عمکردش ديگر ميشناختيم، که آنها آنطور نيست. ولى حالا که ديگر امکان نبوده آن انقلابيگرى را از خودش را بروز بدهد، همين که دستهاى خودش بسته بود، زير منگنۀ بورژوازى تهاجم بورژوازى است، نميتواند مقاومت بکند، آن ابهامات را ميپذيرد تا بتواند از مبارزه کنار بکشد. بنابراين اين است علت اساسى اين چيز.

متدولوژى مشترک پوپوليسم و رويزيونيسم

راجع به متدولوژى مشترک پوپوليسم و اينها اگر حرف بزنيم يک مقدارى روشن ميشود، بعضى بحثها هم که اينجا مانده بود توضيح ميدهم. گفتم متدولوژى پوپوليستها انقلابيگرى ناپيگير خرده‌بورژوايى است. انقلابيگرى پيگير مارکسيستى چيست؟ که اين انقلابيگرى را ما بايد بگوييم. انقلابى پيگير مارکسيست کسى است که به جامعۀ سرمايه‌دارى در کليّتش انتقاد دارد. در تمام بروزات اقتصادى، سياسى، فرهنگى، قضايى، حقوقى، هنرى و غيره‌اش انتقاد دارد. يعنى مارکسيست کسى نيست که بخواهد فقط عليه حکومت دست به مبارزه بزند، او ميخواهد جامعۀ سرمايه‌دارى که معتقد است بشريت را وارونه سازمان داده، را از بين ببرد و به جايش جامعه اى بگذارد که... (قطع صدا).

بنابراين مارکسيسم عليه سرمايه‌دارى در تمام وجوه آن است. و بنابراين يک عرصه ويژۀ مبارزه نيست، مارکسيسم مبارزه عليه همۀ اَشکال ستم و استثمار و ظلم و فلاکت به مردم است. يک مارکسيست اين را فراموش نميکند که فلاکت توده‌ها مشکل من است، بيحقوقى توده‌ها مشکل من است، عقب‌ماندگى فرهنگى توده‌ها مشکل من است، مشکلات تمدن بشر مشکل من است و بانى و مسبب تمام اينها سرمايه‌دارى است. بنابراين يک مارکسيست هيچوقت از مبارزه وا نميايستد، اين يک، و بنابراين هيچ چيزى را بعنوان آن کليّت نميشود به او قالب کرد. شما بياييد فقط يک تعويض حکومت را به مارکسيست بدهيد بگوييد درست شد، درست شد! ما ميگوييم نه درست نشد. من خواستار برابرى زن و مرد، خواستار رهايى از چنگال افيون مذهب، خواستار حق ملل در تعيين سرنوشت خويش، خواستار برابرى انسانها در کوچه و خيابان و بازار و جامعه، خواستارِ نبودن زندانها که دستگاههاى سرکوبند، خواستار نبودن سرکوب سياسى، خواستار نهايت حقوق سياسى براى تودۀ مردم هستم. نميتوانى به او بگويى ببين اين کار مطابق مارکسيسم است براى اينکه به آن فلان جنبۀ مبارزه، مثلا مبارزه عليه آمريکا، برسى بايد بپذيرى که زندانها باشد، زنان تحت انقياد باشند، مذهب بر سر مردم حاکم باشد و غيره. مارکسيست ميگويد من عليه همۀ اينها دعوا دارم؛ يک گوشه‌اش را که نگرفته بودم... دقيقا با هر کدام از اينها که ميجنگم بخاطر جنگ عليه کليّت اينها است.

يک مارکسيست اين را فراموش نميکند که انقلابيگريش يک انقلابيگرى طبقاتى زنده است. در صورتيکه انقلابيگرىِ ناپيگير خرده‌بورژوايى، انقلابيگرى عليه يک گوشه از اين واقعيت است. مثلا عليه "بيگانه غارتگرى" مثل امپرياليسم. يعنى امپرياليسم را اولا محدود ميکند، نه بعنوان سرمايه‌دارى عصر حاضر که ما باز هم وقتى ميگوييم عليه امپرياليسم مبارزه ميکنيم يعنى باز عليه سرمايه‌دارى در آن کليتش است.

ولى وقتى خرده‌بورژوا ميگويد مبارزۀ ضد امپرياليستى يعنى مبارزۀ ضد آمريکايى آن هم در يک زمينه‌هاى ويژه‌اى. درست است؟ البته اين را هم نميگويد که من فقط مبارز ضد فلان هستم، ميگويد من انقلابيم و چون انقلابى است بايد يک دستگاه سراسرى انقلابى براى خودش درست بکند، يک دستگاه فکرى انقلابى که در آن باقى جنبه‌هايش اصلا انقلابى نيست. اگر نگاه بکنيم پوپوليستها سردمدار مبارزه براى رهايى زن نيستند، نبوده‌اند چون قبولش ندارند خيليها، خودشان روشهايشان شووينيستى و پاتريارکال است. اگر نگاه بکنى پوپوليستها هيچوقت نقد محکمى نسبت به افيون مذهب نداشته‌اند. افيون است ديگر، ما معتقديم افيون است. بايد از سر مردم بازش کرد، بتوانند ببينند، علم را ببيند، جهان را ببيند، قوانين مادى تکامل تاريخ و طبيعت را ببينند مثل آدم زندگى کنند حتى در همۀ دِه کوره‌ها. ما البته ميخواهيم اينطورى بشود. او اما نقد محکمى به مذهب ندارد حتى ميگويد روحانيت مترقى است، مذهب مترقى است. مبارزه‌اش عليه سلطنت يا يک رژيم استبدادى آمريکايى است. ممکن است بشود يک رژيم استبدادى روسى را به او قالب کرد و او ديگر دست از انقلابيگريش بِکِشد. ولى چون بايد دستگاه فکرى داشته باشد، چون مارکسيسم انقلابيگرى را به عنوان يک روش و کل زندگى ديگر به تمام طبقات تحميل کرده‌ است، ميگويد من انقلابى هستم بطور کلّى، بنابراين مابقى دستگاه فکريش را بايد چکارکند؟ بايد از تئورى بگيرد.

مارکسيست تمام انقلابيگريش زنده و واقعى است. يعنى به تمام جوانب موجود اجتماع ميتواند دست بگيرد بگويد من به اين ايراد دارم و به آن ايراد دارم. ولى پوپوليست فقط به دولت ايراد دارد. اگر يادتان باشد در "رزمندگان: پوپوليسم در بن بست" گفتيم مشى انقلابى اين سازمان چيست؛ در چهار قلم خلاصه کرديم: عليه جمهورى اسلامى باشد، معتقد باشد اين ضدانقلاب است، معتقد باشد فلان. خودش گفته بود اين انقلابيگرى سازمان ما است، مشى انقلابى سازمان ماست. ما گفتيم مشى انقلابى سازمان ما تمام مفاد برنامه ما است. او به يک دولت معّين در يک مقطع معيّن، به روشهاى معيّنى از آن دولت انتقاد داشت. هيچ طرفدار حق ملل هم نبود، لااقل در "مشى انقلابى"‌اش، اين گوشه‌اش نبود، باقى را به آن اضافه کرده‌است. باقى را از تئورى در آورده است، ميتواند هم دوباره به تئورى بفروشد. يعنى تو وقتى از تئورى قبول کردى که بله حالا در ضمن من موافق حق ملل هم هستم و طرفدار برابرى زن و مرد هم هستم، ولى انقلابيگرى واقعى تو يک انقلابيگرى ضد دولتى خرده‌بورژوايى است، يک انقلابيگرى ضد انحصارى خرده‌بورژوايى است، آن وقت اگر بگويند براى مبارزه عليه اين انحصار بيا از اين احکامت دست بکِش، چون آنها را از تئورى باورکرده‌اى به تئورى هم ميفروشى. بگويند "دوران جديد" است، براى همان مبارزه عليه آن دولت بايد مثلا بروى بزنى تو سر و کله خلق تحت ستم، ميروى. کما اينکه چون مبارزه‌اش ضدامپرياليستى خرده‌بورژوايى بود، تبديلش کرده بود به تئورى "سه جهان"، به او ميگفتند برو ظفار بجنگ به نفع آن امر است، نميگفت که من به خود اين کار، به سرکوب يک خلق تحت ستم، ايراد دارم. اصلا براى من همان قدر واقعى و ملموس است که مبارزه براى هشت ساعت کار. چرا بروم آنجا؟ يا به کارگرها بگويم بيشتر براى بورژوازى کار کنيد؟ نميکنم. ميگويد آره در ظفار بجنگى اين حکومت تقويت بشود چون جزء "جهان سوم" است و با آن ابر قدرت بالا دارد ميجنگد، اين کلا بنفع امر من است که همين است که در اين کشور هم يک نوع حکومت ضد امپرياليستى سر کار بياورم. يا فوقش مثلا در سطح جهانى، بلوک جهان سوم از بلوک جهان اول آوانتاژ بگيرد.

انقلابيگرى او محدود بود به يک گوشه، چون به خودش هم ميگويد کمونيست، بنابراين در مورد آن احکام هم در تعارف ميگويد ما هستيم. بله ما برابرى زن و مرد را قبول داريم، ما حق ملل را قبول داريم، ما هم لنين را قبول داريم. منتها تمام جاهاى لنين را حاضر است بفروشد، چون از همان کتاب خوانده، به همان کتاب هم ميفروشد. الآن يک کتاب جلويش بگذارى بگويى براى آن کار بايد دست بکِشى، ميکِشد. و اين اساس متدولوژى و تفکر و انقلابيگرى، که اساس آن يک درد معيّن، يک بخش معيّن جامعه است نه آن نقد همه جانبه پرولترى به همۀ ابعاد اين جامعه، آن وقت ديگر حاضر است از کيسۀ پرولتاريا باقى اين نقد را بفروشد. اين پرولتاريا است که ميخواهد زن و مرد برابر باشند نه خرده‌بورژوازى. بنابراين طرف حاضر است عمّامه هم سر زنها بکند بشرطى که دولت ضد امپرياليست باشد. او درد خودش را دارد. خودش درد ضد امپرياليسم يعنى ضد آمريکايى‌گرى به اعتقادش. به او بگويند آقا اين ضد آمريکايى است ولى ميخواهد سر زنان چادر مشکى بکند، ميگويد عيب ندارد، زنها بيکار بشوند عيب ندارد، چهل ساعت کار عيب ندارد - خواست او است، خواست من که نيست - خواست من ضد آمريکايى‌گرى است. ما اصلاً تمام اينها را در يک مجموعه ميبينيم. و اين کل را بصورت يک نقد سراسرى عليه جامعۀ سرمايه‌دارى ميبينيم. عليه زندان هستيم، عليه تبعيض بر زنان هستيم، عليه سرکوب خلق تحت ستم هستيم، عليه قوۀ مجريۀ بورژوايى هستيم و عليه ازتش منظم و حرفه‌اى بورژوايى هستيم و عليه دادگاهش هستيم عليه همه چيزش هستيم. به هيچ قيمتى هيچکس نميتواند ما را وادارکند از اصل قابل عزل و نصب بودن نمايندگان مردم دست بکشيم. اصلاً بگويند اين دولت ضد سرمايه‌دارى است، ميگوييم ميبينيد که دارد نماينده بالاى سرمردم منصوب ميکند پس حتما نيست چون نقد سرمايه‌دارى همه‌اش است.

اگر نگاه کنيد لنين به حکومت دولت موقت بعد از فوريه چطور برخورد ميکند، اين را در خودش دارد؛ ميگويد: اين دولت آمده همۀ مَلّاکها پشتش رفته‌اند، سياستش هم اين است که در حين اينکه مجبور است برنامه‌اى که اعلام کرده را زير فشار پرولتاريا و خرده‌بورژوازى انجام بدهد، ولى اساساًچون در راه چهل ساعت کار سنگ مياندازد، چون افسرها را عليه سربازها تحريک ميکند، چون به جنگ ادامه ميدهد، و چون حاضر نيست زمينها را به آن شيوه‌‌اى که ما ميگوييم دست دهقانها بدهد، اين حکومت ضد انقلابى است و مرجع و مأمن امپرياليسم و ضد انقلاب بورژوا- مالکى است. به اين دلايلى که من ميگويم، چرا جلو هشت ساعت کارسنگ مياندازد.

ما هم با همين مِلاک به جمهورى اسلامى برخورد کرديم و همين مِلاک را گرفتيم. گفتيم مبارزه، چون باب هم کرده‌اند اين ضد امپرياليست است اولا گفتيم امپرياليسم اينى که اينها ميگويند نيست، امپرياليسم همان بالاترين مرحله سرمايه‌دارى است، نقدمان به همۀ وجوهش است، هيچ کسى نميتواند ضد امپرياليست باشد و عليه طبقۀ کارگر باشد، آخر اين نيروى اصلى مبارزۀ ضد امپرياليستى است. کسى ميخواهد با آمريکا بجنگد بايد همۀ را مسلح کند نه اينکه خلع سلاح بکند، کسى که ميخواهد با آمريکا بجنگد بايد آن موانعى که بر سر راه زن در حيات سياسى اجتماعى هست را بردارد و زن را در اين حيات سياسى اجتماعى فعال و برابر بکند. ما اينطورى جلو آمريکا خواهيم ايستاد، ما با آزاد کردن نيروى لايزال طبقه کارگر و زحمتکشان تحت ستم جلوش ميايستيم. او چطور ميخواهد عليه امپرياليسم مبارزه بکند که گرايشش اين است که به دست طبقۀ کارگر زنجير بياندازد؟ پس چه کسى قرار است با آمريکا بجنگد؟ او که جلو آگاهى و تشکل طبقۀ کارگر را ميگيرد پس حتماً خودش آمريکايى است، يا امپرياليست است اگر آمريکايى نباشد و يا نخواهد هم پيمان آمريکا باشد. او خودش منافع امپرياليستى و کاپيتاليستى را تعقيب ميکند.

بنابراين انقلابيگرى خرده‌بورژوايى که به يک گوشه‌اى از جامعه ايراد دارد و معمولاً در ايران اين انقلابيگرى بصورت ايراد به حکومت طرفدار آمريکا و نوکر آمريکا بوده و حتماًهمه متون مشى چريکى را بخوانيد ميبينيد، الآن هم در همۀ متون رزمندگان و پيکار ميبينيد، اين تزلزل دارد در مقابل کسانى که بگويند راه اين مبارزه اين است که از تمام آن خواسته‌هاى پرولترى ديگرت دست بکشى و آن را به همان يک وجه تبديل کنى. اگر در شرايط قيام و فرداى قيام خواستهاى توده‌ها اينقدر وسيع و گسترده است و اهداف يک مبارزۀ خونين اينقدر تکرار شده که نميشود گفت بابا نصفش مال من نصفش را نميخواهم، الآن که هجوم ميآورند اين حاضر نيست بخاطر دو فصل کتاب جلوى جمهورى اسلامى بايستد. وقتى هم به او ميگويند دست بکش و اعدامت نميکند، دست ميکشد. از انقلابيگرى‌اى که ادعا ميکرد، از مارکسيسم، دست ميکشد و جلب رويزيونيسم ميشود که دقيقا او اين را از تو ميخواهد. او ميآيد ميگويد که مبارزه امروز ديگر تبديل شده به دفاع از اين شوروى عليه آمريکا، مگر نه؟ "تئورى دوران" ميگويد! او هم که نميداند و نميخواهد بداند، او که منتظر بوده چنين حرفى به او بزنند تا بگويد آره آره اين خوب است. آن کسى که اين نقد را نميداند و به آن طبقه‌اى که به اين نقد احتياج دارد متکى نيست، در چاله ميافتد ميگويد آره ديگر امپرياليسم آمريکا اينجا حاکم بوده و مبارزه هم ضد آمريکايى است و بله بايد از آن دفاع کرد. ميگويد با اين کار ديگر جمهورى اسلامى را که دارد با شوروى تجارت ميکند تقويت کنيم. جمهورى اسلامى‌اى که اين همه فحش به آمريکا ميدهد را بايد تقويت کنيم وگرنه دوباره سلطنت‌طلبها ميآيند و آن جناحى در اينها که طرفدار شوروى است را بيشتر تقويت بکن و آن جناحى که طرفدار آمريکا است را بکوب. بله از خودمان هم مايه ميگذاريم ما فداکارى ميکنيم از کيسۀ خليفه است ديگر بچه‌هاى دانشجو را بفرستيد اينها را بکشند. او يک منافع ويژه‌اى را تعقيب ميکند و چون اين تئورى هيچ نقد همه جانبه‌اى را به جامعۀ سرمايه‌دارى ندارد و نقد ويژه‌اش همان نقد ويژۀ همان آدم است که امروز به او هجوم آورده، نميتواند مقاومت سازمان بدهد و از بين ميرود. متدولوژى انقلابيش بنابراين به همين دليل هم آکادميستى است. آنجايى که ادعاى انقلابيگرى همه جانبه ميکرد از يک زاويۀ آکادميک در بقيۀ بحثها آمده بود، از زاويۀ آکادميک آمده بود در بحث تعيين سرنوشت، حس نکرده بود که اين حق آن خلق است، حس نکرده بود که اين امر پرولتاريا است، ازيک زاويۀ آکادميک آمده بود عليه ستم بر زنان ادعايى ميکرد، حس نکرده بود که امر زنان هم امر پرولتاريا است. بنابراين امروز ميتواند بر روى اين فجايع چشم بپوشد، اين فجايع فجايعى عليه او نبود، فجايعى عليه يک عده ديگر بود. او مجبور شده بود به اسمشان حرف بزند، حالا ميتواند به اسم خودش حرف بزند، فجايع او اين است که ميخواهد آمريکا برود. از اولش هم همين را ميخواست و با همين هم در انقلاب شرکت کرده‌ است.

بنابراين مارکسيست هيچوقت تا وقتى اين فجايع باقى است سازش نميکند، هيچوقت سازش نميکند چون تا سرمايه‌دارى هست آن فجايع هم هست. ولى پوپوليست ميکند و ميتواند بکند و وقتى هم دقيقاً آن کسى که اين فجايع را دارد ميکند با اين پرچم ضد آمريکايى دست گرفته به او هجوم ميآورد او هم عنان از کف ميدهد و کف از دهانش در ميآيد و ميگويد تسليم ميشوم.

اين واقعيت براى جنبش ما اين است و اينکه پوپوليسم هيچ سدّى در مقابل رويزيونيسم مدرن نميتوانست احداث بکند و نکرده بود با همۀ فحشهايى که در طول اين سالها به حزب توده داده، يک سد کوچک خاکى هم نتوانسته جلو رويزيونيسم بسازد که امروز پشت آن بايستد و از سنگرهايش دفاع بکند. تسليم ميشوند. يا کسانى هستند که زير ديدگاه ديگرى که در اين جنبش وجود دارد بر ميگردند و اگر از پوپوليسم نتيجه‌گيرى بکنند نهايتاً تسليم ميشوند و ديديم از دل پيکار در آمده، از دل رزمندگان در آمده، از دل وحدت کمونيستى هم شايد در بيايد، از دل هر جريان پوپوليستى يک ديدگاه راه رشد غير سرمايه‌دارى و ضد آمريکايى در ميآيد و ميرود بغل دست حزب توده مينشيند با اينکه ابتدا دو سال پيش ابتدا قبل از هر چيز فحشهايش را به خروشچف داده بوده و به خيال خودش تمام کرده بود و يقۀ ما را گرفته بود که شما چرا روى اين رويزيونيسم مدرن موضع نداريد. و ما ميگفتيم ما با کل سرمايه‌دارى موضع داريم، يعنى روى کل ديدگاه بورژوايى موضع داريم، هنوز مشکلمان تو هستى که نميتوانى يک مبارزه عليه رويزيونيسم مدرن را سازمان بدهى و نخواهى توانست به دليل اينکه مبانى فکرى‌ات با آن يکى است.

بنابراين در متدولوژى انقلابى شدن اينها، آکادميسم براى آنها و جنبش زندۀ واقعى به مسائل زندۀ واقعى براى ما، يک مِلاک اساسى است. اين را فراموش نکنيم بنظر من در چاله‌اى نميافتيم. آخر ما به همۀ اين جهان واقعاً ايراد داريم . ما چون حرکت ضد کارگر را ميبينيم به آن هم اعتراض داريم و تا هست به آن اعتراض داريم. حرکت ضد دمکراتيک و حرکت ضد بشرى بجاى خودش. اما در مبانى فکرى اينها، ان آکادميسمى که گفتم دارند، چرا طرف بر ميگردد ميتواند با همان ديدگاه قانعشان بکند، بگويد بورژوازى هيچوقت نميتواند ملى باشد، فرض کن پوپوليستها اين را ميگويد، ميگويد بله هيچ بخشى از هيأت حاکمه مترقى نيست، همه اينها را هم يک بار گفته و باز رفته، وقتى به او گفته‌اند مجاب شده است. بخاطر اينکه روى همان مبانى فکرى يک خرده‌اش را يادش داده بودند و او هم رفته بود تئوريهايش را گفته بود، حالا به او بيشترش را ياد ميدهد. خوب با اين سوراخ از اين بحث بيا بيرون ديگر. براى اين است که روى همان سطح دارند با آن بازى ميکنند، همان سطح مبانى و حکمهاى پايه‌اى که اينها مثل بز کوهى از اين سر به آن سرش ميپرند يک سلسله جبال است که اينها سرش ميدوند. و آن چيست: اساسش در تئورى اقتصادى ديد منشويکى رشد نيروهاى مولده است، حتى آن را موتور محرکۀ تاريخ کرده‌اند. رشد اقتصادى از يک زاويۀ ناسيوناليستى. آن ناسيوناليسم شوروى است، ناسيوناليسم بورژوازى آنجا است. رشد نيروهاى مولده را آنجا ميبيند و منافع اقتصادى آنجا را ميبيند و اين ناسيوناليسم کشور خودش را ميبيند. از نظر اقتصادى هدفش حاکميت سياسى طبقۀ کارگر و ساختمان سوسياليسم تحت اين حاکميت سياسى نبوده، رشد نيروهاى مولده بوده و انتقادش هم به امپرياليسم اين بود که در ايران جلويش را گرفته، کارى نداشت تحت رهبرى کى. مشکلش اين بود که يکى جلو رشد نيروهاى مولده را درايران گرفته و اين هم دشمن خونى آن آقايى بود که جلو رشد نيروهاى مولده را در ايران گرفته است.

حالا شوروى هم روى همان تئورى رشد نيروهاى مولده متکى است. رويزيونيسم مدرن هم به تئورى رشد نيروهاى مولده متکى است. خوب اين هيچوقت مارکسيسم را نفهميده بود، اين تئورى رشد نيروهاى مولده را از منشويسم اقتصادى فهميده بود. اصلا مقولات اقتصاد سياسى را اينطور به او ياد داده بودند. که تاريخ بعد از نيروهاى مولده رشد ميکنند و تاريخهاى مختلف تکرار ميشود و اصلاً ما پيچ و مهره هاى يک حرکت تاريخ در رشد نيروهاى مولده هستيم. و ميخواهد يک چنين قربانى‌اى براى ابديت بشود. از ديد يک منافع زندۀ طبقاتى به رشد نيروهاى مولده البته نگاه نميکند، از حاکميت يک طبقه بر يک طبقه نگاه نميکند، از ديد رشد نيروهاى مولده نگاه ميکند و اين است که وقتى سد دز را به آن "سه جهانى" نشان ميدهند خيانت ميکند و به اين بابا وقتى چهار تا ملى کردن را و سرمايه گذارى دولتى کردنش را (نشان ميدهند) اختيار از کفش ميرود. از زاويۀ رشد نيروهاى مولده و نه از زاويۀ طبقۀ کارگر و منافع مستقل طبقه کارگر در ايران. از اين زاويه وارد صحنه شده و از همان زاويه هم از صحنه ميبرندش بيرون. و اين ناسيوناليسم اقتصادى است.

در سياست چه؟ مگر مثلا از نظر سياست، اين پوپوليستها اصولى‌گرى سياسى ياد گرفته بودند؟ نه. سياستشان و مبناى تمام فکر سياسى اينها تضاد عمده، تضاد اصلى- تضاد فرعى بود که اينجا هم رجوعم به همان بحث تضاد اساسى است. يعنى يک متافيزيک ولونتاريستى، يک سرى پديده‌هايى مثل تيله دستش داده‌اند: تضاد عمده و فرعى، با آن بازى ميکنند. دست بر قضا اگر خودش خواست با اين آن را ميزند، اگر نخواست با آن اين را ميزند. من ميتوانم اينجا بنشينم بگويم از امروز من تصميم گرفته‌ام تضاد اصلى دنيا اين است و چون تضاد اين است تمام واقعيت را اينطور توضيح ميدهم و يک تئورى هم در ميآورم، کما اينکه "سه جهانى"ها اين کار را کردند؛ اين نيست ديگر آن است. مارکسيسم اين راهش نيست، تئورى تضاد عمده، تئورى توجيه اپورتونيستى حرکت آوانتوريستى است، حرکت تجربى است؛ حرکتى است که دوست دارى و همينطور ولونتاريستى است. تو ببين الآن چه چيزى به نفعت است بگو تضاد عمده همين است. اين اساس بحث اينها بوده، براى همين در تمام اختلاف نظرهايشان اين بوده که تضاد عمده اين نيست آن است، آن نيست اين است. نيامده بگويد آقا وضعيت انقلاب اين است، منافع اصولى ما اين است، الآن وضعيت تناسب نيروها اين است، مسائل اين انقلاب اين است. گفته‌اند تضاد عمده را اصلى و فرعى بکن؛ حتى گفته‌اند گاهى اصلى هم فرعى ميشود و فرعى هم اصلى ميشود ها! گاهى وقتها طرف عمده‌اش فرعى ميشود (طرف! خود تضاد هم "طرف" پيدا کرده!). طرف فرعيش عمده ميشود طرف عمده‌اش فرعى ميشود!! يک چيز عجيبى مثل ترازو دستش است که کفه‌هايش طرفين تضاد شده‌اند. اصلاً اين تعريف تضاد نيست، تضاد در مارکسيسم معنى مشخص فلسفى دارد، و در روابط توليدى معنى اجتماعى– اقتصادى دارد. تضاد کار و سرمايه معنى اقتصادى – اجتماعى دارد. تضاد چيزى نيست که دو طرف داشته باشند و گاهى فرعى بشود و گاهى هم اصلى. تازه آن بابا هم که روز اول گفته تضاد فرعى و اصلى ميخواسته با آن دگمهاى زمان خودش بگويد، بابا گاهى هم اين طرف غلبه دارد مثلا مبارزه امپرياليسم و خلق بر نيروى کار. گاهى او حمله ميکند گاهى ما حمله ميکنيم. يک فلسفه‌بافى که در اين مورد کرده، يک ابزار تئورى اپورتونيستى براى تاکتيک شده است. خوب تو اگر تشخيص دادى تضاد اصلى اين است، ميتوانى از اينها چشم بپوشى ديگر. متوجه ميشويد چه ميگويم؟ يعنى اينکه مثلا ديگر اصول پايدار ندارد. چون بستگى دارد به اينکه در هر عصرى به چه چيزى تضاد اساسى بگوييم. تضاد اساسى را چطور ميفهمى چه بگويى؟ آن ديگر روى هوا ول است، اختيارى است، در تحليل نهايى اختيارى است. چون حتى يک جايى ميشود گفت مقولۀ طبقه تابع مقولۀ ملت است: تئورى "سه جهان". منافع پرولتاريا به يک معنى تابع منافع سراسرى است منافع جهانى است. اين هم يک بحث تضاد اساسى است.

بنابراين ولونتاريسم هم "دربارۀ تضاد" مائو که تازه معلوم ميشود رويزيونيسم مدرن هم به همين بحثها متکى است. يعنى آن بابا کارى نکرده جز اينکه بحثهايى را که در مورد تضاد ياد گرفته حتى بحث مائو را تئوريزه کرده‌ است. ولى در لنين حتى يک برخورد اينطورى پيدا نميکنى، تحليل کرده، اساس تاکتيکهاى ما تحليل مشخص از شرايط مشخص است. دنباله‌گيرى اصول و برنامه در آن شرايط مشخص است. با هدف چه؟ با هدف پيش بردن طبقۀ کارگر، متشکل کردن و آگاه کردنش، به قدرت سياسى نزديک کردنش و حملات ضد انقلاب به آن را خنثى کردن. اين اساس تاکتيک است. تاکتيک از تضاد عمده، از فلسفه در نميآيد فقط. تاکتيک از تحليل مشخص در ميآيد. اينها به جاى تحليل مشخص نگاه کرده‌اند بينند تضاد عمده در يک چيزى چيست؟ درونى است؟ بيرونى است؟ فرعى است؟ اصلى است؟ يک روز هم بگو اين طرفش عمده شد و تمام نيروهايت را از صف انقلاب ببر در صف ضد انقلاب، چون آن ورش عمده شده است! اين هم مبناى تبيين سياستهايشان است.

يک چيز ديگر: اساس سياستهايشان برنامه‌شان نبوده، اينها برنامه نداشته‌اند. سياستشان متکى به تجربه‌گرايى و آمپريسم بوده است. اگر ميخواهى بگويى جمهورى اسلامى خوب است، چشمهايت را باز ميکنى و اگر هم بگويى خوب است فقط چشمهايت را باز ميکنى. از آن نميتوانى با تحليل پايه‌هاى اقتصادى– سياسى نقشش را در يک انقلاب معيّن بگويى اين بد است. اين ضد انقلابى است، اين سرکوب خواهد کرد، کارى که ما کرديم. طرف ميايستد اين قشونش را آماده کند حمله کند به کردستان، بعد ميگويد نکند برخورد دوگانه با آن نکرد. بعد هم که امام خمينى ميگويد غلط کرديم رفتيم در کردستان همه تفنگها را رو به آمريکا، ميگويند نگفتيم بايد برخورد دوگانه کرد خرده‌بورژوازى متوجه ميشود. سفارت را که ميگيرد: آها بله اين بهتر شد درست است. بايد برخورد دوگانه کرد. باز فردا که ميشود ٣٠ خرداد دوباره به آن ور فحش ميدهد. يک خرده‌بورژواى آمپريست تجربه‌گرا که در سياست، سياستهايش را بر حسب اين تجارب تعيين کرده‌ است. خوب اين آدم به يک تجربۀ جديدى برسد چيز جديدى ميگويد ديگر. هيچ سدى در مقابل کسانى که تجربه‌هاى جديد را برايش مطرح ميکنند نميسازد. در سياست، لنين در "مارکسيسم و رويزيونيسم" ميگويد که آمپريسم اساس رويزيونيسم است. کسى که هر روز به تناسب تجربه تئورى ميدهد بايد هميشه بيايد تجديد نظر بکند. "مارکسيسم و رويزيونيسم" را بخوانى ميبينى دقيقا آن ريويزيونست از همين استعداد متدولوژى اين در سياست و اقتصاد و فلسفه استفاده ميکند که مجابش بکند. فکر ميکند مارکسيسم واقعى را نميتواند مجاب کند. گفتم در تمام اين زمينه‌ها با آن در ميافتيم.

در تشکيلات، اساس تشکيلاتش اين است که منافع طبقۀ گارگر را در تشکيلات هم به بورژواى تابع بکند، اصولاً تئورى تازه سازش طبقاتى دارد، اين بابا تشکيلاتش را اساساً بر مبناى سازش خودبخودى طبقات ساخته است. يعنى اينکه تشکيلاتش تابع آن ميشود، بخاطر اين است که اصلا هيچ تمايزى در صفوف خلق قائل نبوه است. تشکيلاتش را بر اساس دانشجويان ساخته، کارگرها و دانش‌آموزان به يکسان. خود ما اگر يادتان باشد اين تمايز را تا خيلى وقت پيش نداشتيم. تا آنجايى که سبک کار پوپوليستى بر سر هر کسى حاکم بوده اين خاصيت بوده که تشکيلاتش تشکيلات ماوراء طبقاتى يا بدون جهتگيرى به طبقه کارگر باشد. و اين تشکيلات استعداد تسليم شدن دارد. استعداد بهم پاشيدن و منحل شدن دارد در شرايطى که با همان استدلال تمام اقشار درون آن تشکيلات را و تمام ديدگاه‌هاى مختلف درون آن تشکيلات دغدغه ميشود که بيايند به سمت سازش طبقاتى و ميآيند. يکى از چيزهايى که اين تشکيلات، تشکيلاتى نيست که بگويى واقعا به يک بخش پيشتاز جنبش کارگرى پيوند خورده. آن هم يک ابژکتيو بودن و يک عينى بودنى به اين تشکيلات ميداد که نميتوانست بسازد. يک جريان واقعاً کارگرى، امروز نميتواند با جمهورى اسلامى بسازد. يک تشکيلات روى هوا که به يکسان به همۀ اقشار اجتماعى تکيه ميکند، ميتواند اين را در مقابل آن بگذارد و منحل بشود؛ و ديديم که اينها هر دفعه يک تشکيلات درست کردند سه ماه بعدش خودشان انحلالش را اعلام کرد.

بنابراين اين پوپوليسم است که در مقابل اينها به بن بست ميرسد. يا ضربه ميخورد، نه مارکسيسم انقلابى. مارکسيسم انقلابى به درجه‌اى که بوده، و در آنجايى که وجود داشته در مقابل اين خط خودش را مستحکم کرده‌ است. اصلاً اگر نگاه کنى بن‌بست پوپوليسم ما را قوى کرده‌ است. خيلى از کمونيستهاى انقلابى که در آن تشکيلات به زنجير در آمده بودند با توجه به بن بستش، عجزش در پاسخگويى به "سه جهان" و به رويزيونيسم مدرن به ما نگاه کردند. با توجه به اين بساط مثل اينکه آنها تئورى‌شان به بن بست رسيده است. ايستاده‌اند همانى را دارند ميگويند که ميگفتند. بن بست او است بن بست ما نيست، مشکل او است مشکل ما نيست. هزيمت از صفوف او است، پيوستن به صفوف ما است. رشد ما است، ضعف او است. يعنى حملۀ تهاجم رويزيونيسم به صفوف اينها نشان‌دهندۀ عجز و پوکى اينهاست و نشان‌دهندۀ استحکام ما است و تازه ما را وادار ميکند و تازه سوت شروع مسابقه براى ما است که بلند شويد که الآن ديگر دعوا بين شما و رويزيونيسم، ريويزونيسم مدرن است. چون پوپوليستها اين وسط عين مورچه له شده‌اند، و الآن دو تا قطبِ سفت روبروى همديگر ايستاده‌اند، ما و آنها. ما ميدانيم چه ميگوييم و آنها هم ميدانند چه ميگويند.

بنابراين گفتم زمينه عينى اين قضيه صِرف، به اعتبار آن جنبش و آن خلا، به اعتبار اين شرايط انقلابى تهاجم بورژوازى، هجوم فيزيکى‌اش، هجوم ايدئولوژيکى‌اش، به يک جنبشى است که نتوانسته هيچ صفى در مقابل او سازمان بدهد و هيچ پادزهرى در مقابل او ندارد چون مبانى فکريش را از خود او اخذ کرده و فقط يک نقد سطحى از آن کرده و امروز دارد در مقابل آن تَرَک ميخورد. بيشتر در مقابل هجوم بورژوازى، يعنى آن رويزيونيسم هم اينقدر وضعش خراب است که واقعاًبدون اينکه به ارتش سنجاقش کنى، به سپاه پاسداران سنجاقش بکنى، به حلق کسى، به گوش کسى فرو نميرود. اينطور نيست که غروب همه آزادند در خيابان حرف بزنند و بيايند بگويند نبايد رفت براى هشت ساعت کار. ميگويند برو بابا هشت ساعت کار يعنى چه؟ تا زور پشتش نباشد آن رويزيونيسم از نظر فکرى هم در ذهن خرده‌بورژوازى نميرود. حتى خرده‌بورژوازى آخرش به پرولتاريا تمکين ميکند، چرا به او تمکين کند؟ بنابراين يک کاتاليزور رويزيونيسم در اين شرايط همان زور سپاه پاسداران است. همان گيلانى است. يعنى گيلانى است که در کنار سوسلوف دارد فعاليت ميکند و اين وضعيت پيش ميآيد. و گرنه موقعى که چنين زورى نبود همه به ريش حزب توده ميخنديدند...

اين پس به يک معنى نقطۀ پايان پوپوليسم است، که نشان دهنده عجز پوپوليسم و عجز ايدئولوژيکيش است. يک جريانى که خودش را کمونيست اسم گذاشت و نتوانست دو تا سنگر کمونيستى را در مقابل رويزيونيسم حفظ بکند. و شروع کار ما است به معنى واقعى کلمه يعنى شروع جريان ما است. ما به اين معتقد و مؤمنيم که اين شروع جريان ماست، برنامۀ حزب کمونيست نشاندهندۀ خيلى چيزها است از جمله اين. جريان ما شروع کرده پايش را به لجنزارى بگذارد که پوپوليستها از خودشان بجا گذاشته‌اند و پاکش بکند. برود جلو در شکم اين رويزيونيسم. بوجود آمدن، نه فقط پس زدن آنها در اين کشور بلکه پيشتاز شدن در امر ساختن يک بين‌الملل که ما بايد برويم در کشورهاى مختلف و خواهان آن بشويم و اين تفکرات ما هم آنجا هست. حالا راجع به اين مفصلّتر صحبت ميکنيم.

کلاً اين قضيه را جمعبندى کنم: اين بحران پوپوليسم است که چه درعرصۀ عمل چه درعرصۀ فکرى امکان ميدهد اين مسائل مطرح بشود. مارکسيسم انقلابى از اين جريان لطمه نخورده، لااقل به درجه‌اى لطمه خورده که پايش را روى نيروهاى پوپوليسم، روى آلودگيهاى پوپوليسم در صفوف خودش گذاشته است. و آن هم بايد در صفوف ما از بين برود. در هر انقلابى مقاومت هست ما با استحکام بيشترى عقايدمان را مطرح کرده‌ايم. روى سازمان دادن و نظرات خودمان. من فکر ميکنم اين شکست پوپوليسم است نه شکست ما، مشکل پوپوليسم است نه مشکل ما. و اين مسألۀ ترلزل و دقيقا اين تزلزلات، ممکن است پنج نفر از آن ور به پاسيفيسم کشانده باشد ولى پانزده نفر را براى ما آورده است. يعنى اين تهاجم ايدئولوژيکى، ا.م.ک. را قوى کرده‌ است، ضعيف نکرده و اينکه قطبى کرده‌ است. از بين پوپوليستها نصفشان را فرستاده خانه ده در صد را کشانده به خودش و باقى‌شان دارند ميآيند به سمت ما و ما هم داريم خودمان را آماده ميکنيم که اين حرکت به سمت ما را خوب سازمان بدهيم.

بنابراين جمعبندى‌اى که تا اينجا ميشود از بحثها کرد اين است که اين ديدگاه را نه فقط رويزيونيستى و اپورتونيستى ضد انقلابى ميدانيم بلکه جايگاه مشخص پراتيکى هم برايش قائل هستيم. يعنى پراتيک ما در قبال آنها بطور واقعى بايد از امروز شروع بشود. اگر دقت کرده باشيد در برنامۀ حزب ديگر نگفته‌ايم پوپوليسم معضل اساسى است. چون اين را پشت سر گذاشته‌ايم، بخش اعظم اين سير را پشت سر گذاشته‌ايم و اين را ميدانيم که گام بگام به سمت رو در رو شدن با اين قطب رويزيونيستى حرکت ميکنيم. اينهايى هم که ميگويم اصلا براى تهييج نميگويم. يک فاکت دقيق است. مسألۀ تهييج سازمانى نيست. يک واقعيت است که اگر بتوانيم صفوف خودمان را به آن متقاعد بکنيم ميتوانيم آن اردوگاه را بسازيم. دقيقاً آنهايى که به اين متقاعد بشوند ميتوانند در جريان ساختن اين اردوگاه شرکت بکنند. به قول رفيق به يک معنى ماييم که ميگوييم عصر جديد شروع شده است. اگر شده از عصر جهانى صحبت بکنيم واقعا در جريان شروع شدن است. برنامۀ حزب کمونيست و مطرح شدنش در ايران، از طرف جنبش طبقاتى‌اى که پارسال پيرارسال دست به قيام زده، صدها هزار کشته بجا مانده از اين انقلاب و هنوز معلوم نيست سرانجامش چه باشد. کشورى است که در حساس‌ترين نقطۀ جهانى است. جنبشى است که از نظر تئوريک هم به اصولى‌ترين مبانى مارکسيستى دست پيدا کرده و شايد دنيا را شناخته باشد. و اگر مقايسه کنم در دنيا فکر نکنم هيچ کشورى از نظر تئوريکى و مواضع تئوريکى به رشد ما رسيده باشد و اين جنبش اين امکان را دارد که در سطح جهانى پرچم بين‌الملل را بلند کند. آثار اين قضيه شروع شده و فقط هم به ايران محدود نميشود؛ نوشته‌هاى ما در اروپا هم خوانده شده است و اثرات خوبى در بخشهايى گذاشته است. البته اين در يک حد جزئى و محدود است ولى شما نگاه بکنيد به بلشويکهاى ١٩٠٠ معلوم بود که از پانزده سال بعدش سردمداران بين‌الملل خواهند بود و از بين‌الملل دوم جدا ميشوند. هر چند پانزده سال وقت زيادى است. بنابراين براى ما روشن است دشمن آيندۀ ما کيست و اين جريانى که امروز با هم در مورد آن صحبت کرديم. سواى اين مسألۀ مقطعى که امروز در جنبش مطرح است . حالا راجع به ماهيت عملى‌اش فکر کنم يک خرده بعداً راجع به آن در ته نوار صحبت ميکنيم. سواى آن ما داريم ميرويم به استقبالش، بايد برويم به استقبالش. اساساً سد راه انترناسيونال پرولترى اين جريان است. و چين، حالا بايد ديد چه مقاومتى ميتواند در مقابل اين ميخواهد بکند. اصلا خودش مضمحل ميشود، از بين برود و يکباره بگويد ما بورژوا هستيم مارکسيست هم نيستيم يا نه. ولى واقعيت اين است که اين قطب منسجم رويزيونيسم، مانع اساسى در سر راه يک بين‌الملل پرولترى است، همين رويزيونيسم مدرن است و ما داريم ميرويم که در سطح جهانى با آن درگير بشويم.

           

٭ ٭ ٨ ٭ ٭

جنبه‌هاى عملى‌تر

در همين فرصتى که هست ميخواستم چند نکته را راجع به جنبۀ عملى‌تر بگويم: يکى اينکه، اول بحث هم گفتم، اين "تئورى دوران" و بحثهايى که هر چند صباحى يک چيزيش مطرح ميشود: راه رشد غير سرمايه‌دارى و تشنج‌زدايى و اين حرفها، از طرف نيروهايى مطرح ميشود که سواى اين حرفها، يک موقعيت عملى دارد. خاصيت موقعيت عملى مثل بروز حسى هر پديدۀ ديگرى اين است که آدمى که حواس داشته باشد متوجهش ميشود. يعنى مسألۀ حزب توده و اکثريت چيزى نيست که با هيچ تئورى‌اى بشود روى شناخت محسوس تودۀ مردم از آن، پردۀ ساتر انداخت. ما در اين بحث نسبت به دشمنان طبقاتى‌مان مؤدب صحبت کرده‌ايم. ادبى که در رويارويى حضورى و يا در رويارويىِ طبقاتى نيروهاى سياسى حقشان نيست. و در يک شرايط ويژه هم اينطور است راجع به کلاً مقابلۀ جدلى حرف ميزنم و موردى. گفتيم ما با سرتيپى که در پادگان ايستاده‌ايم، پادگان را خلع سلاح ميکنيم، جدلى نميکنيم. نميخواهيم قانعش بکنيم و او هم نميتواند ما را قانع کند. با توده‌ايها هم بحث جديدى نداريم. ميتوانند نيايند تزهاى ما را نقد کنند.

ميخواهم بگويم که اين بحثها هيچوقت نبايد اجازه بدهد که هيچکدام از رفقاى ما آن اشمئزازى که به هر بچۀ مدرسه‌اى دست ميدهد نسبت به توده‌ايها و اکثريتى‌ها را از دست بدهد. آن تهوعى که آدم از مشاهده عملکرد اينها در طول سالها به او دست ميدهد يک تهوع واقعى و عينى است، يک چيزعاطفى نيست، يک چيز اخلاقى نيست. الزاماً اخلاقى هم اگر باشد غير علمى نيست. يعنى وقتى يک جريانى اينقدر تعفنش رو شد که حتى به دماغ عقب‌افتاده‌ترين اقشار جامعه هم رسيد، مثل سلطنت شاه، آنجا يک حقيقت عينى است که دارد همه‌گير ميشود، طورى که عکسش هم صادق است. يک حقيقت عينى در رابطه با انقلاب براى همۀ تودۀ مردم ملموس ميشود. دست به اسلحه ميبرند، بدون آنکه تئورى قيام مسلحانه را خوانده باشد. در مورد اينها هم همينطور است. يعنى وقتى ما ميبينيم توده‌اى و اکثريتى در کارخانه منفور است، در مدرسه منفور است، در دانشگاه منفور است، در اداره منفور است، اين يک نفرتى است که از تعميم پيدا کردن يک حقيقت عينى در سطح تجربۀ حسى توده‌هاى مردم بوجود آمده است. يک برخورد اخلاقى نيست، نميشود جمع و جورش کرد. نميشود گفت اينها نميفهمند، يا اين برخوردى که مثلاًبه مذهب تودۀ مردم امروز دارند، همان درک مارکسيستى است، يا اين را فهميدن که مذهب افيون توده‌ها بوده است. ابزارى براى تجديد حيات امپرياليسم بوده، ابزارى براى اعادۀ اوضاع گذشته بوده، و مردم اين را فهميدند. اين مردم هستند که اين را فهميدند نه توهماتى باشد که ديد علمى نسبت به اين پديده پرده انداخته باشد.

يا مثلاً اينکه احترام بگذاريم به اين و يا چيزهايى شبيه به اين. مثلا اگر ببينيم فردا طبقۀ کارگر عليه يک دولت اعتراض ميکند، فرض کنيد چهل ساعت کار را چرا تو براى ما به رسميت نميشناسى، ما بايد بتوانيم توضيح بدهيم که عيب کجاست، عيب است اين. نميتوانيم بگوييم يک جنبش کارگرى عليه فلان دولت راه افتاده، يک جنبشى است توده‌اى شده، اعتراضهايش روى چهل ساعت کار و مثلا آزادى بحث سياسى در کارخانه و حقوق اقتصادى و سياسى طبقۀ کارگر بايد بگويى تقصير جنبش کارگرى است! دولت درست ميگويد جنبش غلط ميگويد. واقعيتش اين است که دارد توضيح ميدهد که دولت چرا جلو اين جنبش ايستاده. آخر کمونيستها هم وقتى حتى از شنبه‌هاى کمونيستى صحبت ميکنند اين را بعنوان حرف خود همان جنبش تکرار ميکنند بعدش اگر نگذاريد شنبۀ کمونيستى بکند، ميآيد تو را کنار ميگذارد. جنبش است که ميخواهد بسازد چون ميداند قدرت را بدست گرفته است. يعنى اينجا که کار ميکند فردا در جلسۀ شورا حرف ميزند. ميگويم اين يک واقعيت ملموس و حسى است يک جايى هست که بازتاب تأکيدِ واقعى‌اى است که حقيقت پيدا کرده در تجربۀ عملى توده‌ها. عملاً وقتى که ما راجع به تئورى اينها حرف زديم، راجع به تاکتيک اينها حرف زديم، ازشارلاتان بيشتر به اينها نگفتيم، اين نبايد پرده‌اى بياندازد روى نفرت عميقى که از بحث آنها حس ميکنند. آن هم از دشمنان طبقاتى‌اى که فى‌الواقع يک چيز حسى ولى عينى و علمى و تودۀ وسيع مردم از آن حس ميکنند.

در رابطه با اين قضيه هم فکر ميکنم يک نگاه ساده به اينکه داريم راجع به چه احزابى صحبت ميکنيم، اصلاً مثل سه سال گذشته نيست. اينها اول پشت سلطنت بودند و انتقادى به سلطنت نميکردند تا وقتى که مشخص شد سلطنت سقوط ميکند، بعد آمدند با موج جنبش توده‌ها. يادم هست که وقتى اولين بار آن وسط گفتم بهتر است مبارزه کنيم قيام کنيم ، مردم چقدر خنديدند، در آن بحثهاى خيابانى آن دورۀ قبل از قيام. حزب توده هم آمده بود. تا آن موقع هيچ انتقادى نداشت، همگام با راديو مسکو بود. بعدش جمهورى اسلامى آمد سر کار، جنبش کمونيستى، لااقل بخشى از آن، به جمهورى اسلامى اعتراض کرد، مشخصاً به عملکردهاى غير دمکراتيک و ضد دمکراتيکش در آن مقطع رأى اعتماد نداد. اينها دربست رفتند پشتش، اينها به جمهورى اسلامى رأى دادند يعنى به يک حکومت مذهبى رأى دادند، حال آنکه کمونيست خواستار جدايى مذهب از دولت بود. اينها به يک مجلس خبرگان رأى دادند حال آنکه همان بحثهايى که از اينها ميخوانديم آن چيزى که بايد حمايت بشود دمکراسى انقلابى و دمکراسى شورايى در اين کشور بود. اينها خلخالى را به نمايندگى خودشان انتخاب کردند و کانديد مجلس از طرف اينها خلخالى بود، يعنى انقلابىِ ديگرى در اين کشور سراغ نداشتند. اينها پشت سر حمله به کردستان بسيج شدند و شريک جرم رژيم در يورشى که به کردستان انقلابى کردند. اينها در بستن دانشگاه‌ها بودند و در کشتارى که در آن مورد شده بود. اينها در رابطه با سى خرداد به بعد يک جزء لايتجزا از پليس سياسى و ساواما بودند و اساساً حزب توده نقش فعالى و اکثريتى‌ها و نوچه‌هايشان و آن نوچه‌هايى که در اين ور دستى داشتند و ميدانستند جريان از چه قرار است، يک جريان تعيين کننده بودند در بازجويى‌ها و دستگيرى‌ها و لو دادن سبک کار جريان کمونيستى و پوپوليستى. اين هم يک جزئشان است و امروز مينشيند و تکيه ميدهد و ميگويد شما تئورى‌تان عيب دارد، دقيقا شخصاً احساس حرفهاى گيلانى از تلويزيون به من دست ميدهد. نيکخواه و لاشايى باز خدا پدرشان را بيامرزد، قضيه از آن وخيمتر است آن يک خيانت معينى ميکند ميگذارد فرار ميکند، اين از رو نميرود و اصلا چيزى هم از تو طلبکار است. رفته تلويزيون گفته مذهب و کمونيسم يکى است.

در تمام سطوح عملکرد اينها را ديده‌ايم، اينها پشت سر هر قدرتمدارى بوده‌اند، هر موقع هر کسى سر قدرت بوده اينها گفته‌اند که مترقى است. من يادم هست بنى‌صدر وقتى کارش اوج گرفته بود اکثريتى‌ها رفته بودند خيابان که بنى‌صدر بورژوازى ملى است. نشريۀ کار قبلاً گفته بود بورژوازى ملى نداريم بعد ديدند بنى‌صدر را که نميشود با خرده‌بورژوازى فلان، ولى با بورژوازى ملى دوباره بورژوازى ملى را قبول کردند. قشنگ بحثهاى اکثريت يادم هست در يک دوره‌اى پشت بنى‌صدر بود چون طرفدار بحث آزاد با فدايى بود. در گنبد هم با او معامله کردند. اينها واقعيتهاى اين قضيه است. اينها خون فدايى‌هايى که شهيد ميشدند در آن مقطع در زندانهاى شاه، در گنبد و در کردستان هم فروختند به اين رژيم و رفتند.

يک جريان منحط اجتماعى، يک جريان باند سياهى، اين خصوصيات رويزيونيسم است. رويزيونيسم که متکى به يک قدرت امپرياليستى است که بطور سيستماتيک يک نيروى ارتجاعى ميسازد و موضع ما در مقابل آن واقعاً اين است، در مقابل اينها. در مقابل رويزيونيسم مدرن طبعا گفتم پاسخشان يک بين‌الملل کمونيستى است که در همين سطح که ما در ايران اينها را ميشناسيم در سطح جهانى بشناسانيمشان و طبقه کارگر را از زير دست بال اينها بکشيم بيرون و حتى از زير دست و بال انتقادات آبکى به اينها بکشيم بيرون، از زير دست و بال اوروکمونيسم و تروتسکيسم و سياست سوسيال دمکراسى قديم بکشيم بيرون. چاره‌اش بالأخره يک بين‌الملل است، بين‌المللى که باز بالأخره حتماً يک پايگاه سوسياليستى پيدا ميکند و البته ايران بيشترين استعداد را دارد که نقش روسيۀ اوايل قرن بيست را داشته باشد. ولى ميخواهم فقط تأکيد کنم اين فراموشمان نشود. جاهايى هستند که بچه‌ها از ما بهتر و روشنتر ميبينند، کودکان. يک چيزى ميبينى که خلاف انسانيت است، خلاف آزادگى است، خلاف بشريت است، اسمش را ميگذارد رويش.

هيچ تئورى‌اى نميتواند اينطور باشد، مارکسيسم تئورىِ وارونه کردن حقايق نيست همانطور که رفيق گفت، تئورىِ توضيح دادن حقايق است، حقايقى که به آن پى برده‌ايم. با مارکسيسم ميشود به حقايق جديد پى برد ولى آن حقايق دقيقاً از طريق توضيح وارونگى آن پديده در جهان سرمايه‌دارى است. ما اصلا بايد با مارکسيسم توضيح بدهيم که چطور خيانت دارد به اسم انقلاب قلمداد ميشود، چطور ضد تئورى دارد به تئورى تبديل ميشود. "تئورى دوران" يک ضد تئورى است، يعنى چه ضد تئورى است يعنى تو يک تئورى‌اى دارى او ميخواهد تو را از اين تئورى محروم کند. اين يک تلاش ضد تئوريک است نه يک تلاش تئوريک. تلاش تئوريک اين است که يک دو تا ميگذارند بحث ميکنند. ولى تلاش ضد تئوريک يعنى اين که آن ابزار تئوريکى که در دستت هست را ميخواهد کُند کنَد، ميخواهد از کار بياندازد، ميخواهد از دستت در بياورد. وگرنه کجاى اين دنيا يکى به قول شما در يکى از آن اربابان سرمايۀ مالى نداند لنين چگونه آدمى است، لنين چه ميگفت، ميدانيم طرفدار آزادى کارگرها و ما است. لنين طرفدار اعتصابات است، لنين طرفدار قيامها است، لنين طرفدار انقلابات است. وقتى از اين ميپرسيم ميگويد لنين طرفدار کوتاه آمدن است، لنين طرفدار آخونديسم است، لنين طرفدار پان اسلاميسم بود، لنين طرفدار سازش است. چيزى که خود بورژوازى هيچوقت نميتواند با توجه به تاريخ معاصر دنيا به لنين، به لنينيسم بچسباند، اين در روز روشن عين يک شعبده‌بازى که شايد فقط خودش ميداند شعبده‌بازى ميکند اين کار را ميکند و رويش هم زياد است و يک چيزى ميگويد.

من فکر ميکنم سياست ما در مقابل اکثريتى‌ها به هر حال ريشه و پايه عينى‌اش را گفتم مبارزۀ وسيعى در اين کشور در سطح جهانى براى پس راندن رويزيونيسم بوده ولى مبارزۀ معيّن روزمرۀ ما با اينها مبارزه با آژان پرووکاتورهاى دولت است و مبارزه با پليس سياسى، مبارزه با همان کسانى است که وسط اعتصاب بلند ميشود و يک چيزى ميگويد که شناسايى کند. در همه اعتصابات اين هست. يکى بلند ميشود يک شعار اضافه ميدهد که ببينند چه کسانى تکرار ميکنند، آژدان‌ها بگيرندشان، پاسدارها بگيرندشان. اينها همان آدمها هستند. در سطح کارخانه‌ها انجمنهاى اسلامى با حزب توده چه روابطى دارند؟ اين براى توده‌ها شناخته شده است، با شوراهاى زرد حزب توده چه روابطى دارد شناخته شده است. اين شناخته شدن مبدأ حرکت ما است در رابطه با حزب توده. ما جريانى را که شناخته‌ايم الآن ميخواهيم از بين ببريم، در فاز شناختن اين جريان نيستيم. زمانى که اين با بختيار معامله ميکرد و تا قبلش که جنبش ملى را فروخته، اين جريان شناخته شده است.

فکر نميکنم اين نکته هم باعث نگرانى هيچ کمونيستى بشود که امروز توازن قوا هنوز به نفع ما نيست. يعنى امروز دست بالا نداريم. امروز ما گروههاى کوچکى را با دستآوردهاى محدود و معيّنى تشکيل ميدهيم. البته آن خط جنبش کمونيستى ما اينطورهم نيست. فکر کنم اين را ديگر بشود نشان داد که جنبش کمونيستى‌اى که در خط برنامۀ حزب کمونيست است، امروز در اين کشور داعيۀ قدرت دارد و حتى ارتش دارد و ارتشش توده‌اى است و ايستاده از يک منطقه تحت کنترل خودش دفاع ميکند، راديوش هم در آنجا سوار کرده و حرف ميزند. و جريان کوچکى فرض کنيد به معنى قديمى کلمه نيست، جريانى است که در رابطه با اهدافش هنوز خيلى کوچک است. آن حزب توده با همۀ توطئه‌هايش هنوز نتوانسته در يک منطقه اى به وسعت کردستان اصلا يک گام جلو بگذارد. اصلا داغانش کرده‌اند شب در همان شهرهاى کردستان راحت نميخوابد از ترس اين که مبادا بروند درخانه‌اش بگيرندش ببرندش. اين يک واقعيت است. در کل ايران هم فکر کنم پديدۀ "گروهک"ها به اسم اينها ديگر کاملاً افشا شد. يعنى ديگر چند تا ميخواهند، چند هزار نفر به اسم گروهک بگيرند؟ چهل هزار نفر کافى نيست. حزب جمهورى اسلامى اينقدر هوادار و فعال داشته است؟ حزب توده در تمام زندگيش ميتوانست داشته باشد؟ فکر نکنم.

به اين ترتيب به نظر من اينکه واقعيت خودمان را هم بشناسيم، نه فقط در موجوديت امروزمان بلکه در دورنماى حرکتمان يعنى بدانيم به نظر من يک روز مبارزه انقلابى عليه اين پديده‌ها ارزش يک زندگى نود ساله کيانورى را دارد. اين که ميگفتيم اميد به آينده و اميد به فلان اگر بنا است آن تئوريها آدم را برساند که مثل کيانورى و احسان طبرى و فرخ نگهدار زندگى بکند، يک روز زندگى يک رفيق ساده‌اى که نشريۀ کمونيستى پخش ميکند شرف دارد به تمام حيات و ممات اينها. اميد در رابطه با روش و منش زندگى در ميآيد. لااقل از نظر ما انقلاب يک روش زندگى اينها نبوده. او هيچى ندارد براى مردم. هيچ دورنمايى ندارد براى کمونيستها. من فکر ميکنم با توجه به موقعيت امروز جنبش کمونيستى، از نظر نظرى اينها فاصله‌اى به مرگشان نمانده است. چون دورۀ رکود جنبش و دورۀ عقب نشينى جنبش در مقابل هجوم پليس سياسى و هجوم قواى سرکوب يک دورۀ گذرايى است. يعنى دوران حاکميت ضد انقلاب به شيوۀ فعلى دوره‌اى که يا بايد جاى خودش را به يک جنبش توده‌اى بدهد يا به يک دورۀ تثبيت قدرت. که در خصوصيات تثبيت قدرت اين نميتواند باشد. و اينها به هر حال رفتنى هستند.

به هر حال اگر جمعبندى بکنم باز هم در رابطه با يک پديدۀ جهانى حرف زديم که خصوصيات اساسيش ارتجاعى بودن و ضد انقلابى بودن و نمودش در داخل ايران است. و رابطه‌اش را هم با جنبش خودمان بحث کرديم. منتها اين را هم تأکيد کرديم که براى مقابله با اينها يک درک ژرف تئوريک نياز نيست. براى مقابلۀ روزمرۀ فعال سياسى لازم است. شناختن جايگاه عملى اينها در جامعه مشخص است و کافى است براى اينکه ما بتوانيم فعالينمان را سازمان بدهيم و در مقابل اينها بايستيم. شايد اين ماهيت اجتماعى اينها را و اين که دارند ميميرند را برايشان بگوييم و اجازه ندهيم که اين تئورى‌بافيها، حرکات ضد تئوريک اينها عده‌اى را متقاعد کند. من ديگر حرفى ندارم.


اصل اين مطلب شفاهى است. اين متن را فرزاد نازارى پياده کرده و فاتح شيخ آن را با فايل صوتى مقابله و اديت کرده‌ است.
منتخب آثار منصور حکمت، ضميمه شماره ٢ - آوريل ٢٠٠٧


hekmat.public-archive.net #4013fa.html