٭ ٭ ٧ ٭ ٭
مبانى متدولوژيک اين تفکر
به ترتيب نکاتى را ميگويم: يکى توضيح بيشتر راجع به اين که اگر ما يک حکم پايهاى را عوض کنيم خيلى از مشاهداتى که در سيستم فکرى قبلى توضيح داده نميشد، با اين تعويض حکم پايهاى توضيح داده ميشود. يکى از ملاکهاى حرکت به طرف قويترى. راجع به اين بايد توضيح بيشترى بدهيم، يکى راجع به اين مسأله است که حالا اگر سوسياليسم در شوروى و چين عقبگرد کرده باشد و سرمايهدارى احيا شده باشد، پس چه اميدى به مارکسيسم هست؟ آيا مارکسيسم را زير سؤال نميبرد؟ اجتناب ناپذيرى سوسياليسم را زير سؤال نميبرد؟ و يک بحث طولانىترى هم مطرح ميکنيم در رابطه با مبانىِ عينىِ طرح شدن اين ديدگاهها، و پايۀ عملىاش در شرايط امروز ايران و جايگاهش براى ما. که اين فکر ميکنم خودش بحث مفصّلترى است، شايد يکى دو ساعت وقت بگيرد. بنابراين راجع به اين دو تا من فشرده صحبت ميکنم.
من فکر ميکنم که ديگر آنقدر با رشد علوم هم آشنا باشيم که يک مقدار فاکت جمع ميشود، يک مقدار مشاهدات جمع ميشود، توجيهات مختلفى برايش داده ميشود. اينطور جاها همه سعى ميکنند اين فاکتها را توضيح بدهند. بعضىها اصلا خودشان را به اين فاکتها متکى ميکنند. مثلا اين فاکت که خورشيد را ميبينيم از اين ور بالا ميآيد و از آن ور پايين ميرود، قاعدتا آن دارد دور ما ميچرخد. اين توضيح ميدهد که خورشيد دور زمين ميچرخد. ولى فاکت ديگرى پيدا ميشود که با اين واقعيت در تناقض است. و اين تئورى بايد خودش را به تناسب فاکتهاى جديد تغيير بدهد. در مورد اين قضيۀ مشخص هم يک چنين شرايطى وجود دارد. يعنى من اين را ميگويم ميخواهم فقط کمکى باشد به درک بيشتر اين مسأله. وگرنه اين اصولا جايى در بحثهاى ما ندارد. که براى آن رفيقى سر امپرياليست بودن شوروى گير کرده و اين بحثها را ميشنود، بايد پيش خودش اينطور فکر کند که اين همه تناقضاتى که ما در زمينۀ تئوريک، در زمينۀ تاکتيک، در زمينۀ ماهيت عملى اين نيروها، در زمينۀ سابقه سياسى اين نيروها، واقعيت انقلاب ايران و موضعگيرىهاى اينها، با آن تئورى دهها تناقض را مطرح کردهايم، اين کجايش مارکسيسم در تاکتيک است؟ اين کجايش مارکسيسم در برنامه است؟ و اين چه نوع نتيجهگيرىاى از "تئورى" به قول خودشان "دوران" است؟ و غيره. همه اينها را ما مطرح کردهايم.
حالا اين سؤال را بايد مطرح کنيم: اگر ما بيائيم در همين دستگاه فکرىاى که مطرح است و پيش ما هست، بگوييم نه، از حالا بياييم فرض کنيم شوروى سوسياليستى نيست، امپرياليستى شده، سرمايهدارى در آن احيا شده است. آيا همه اين فاکتها به يکباره در جاى خودش براى ما جا نميافتد؟ يک قدر تکيه بدهيم و راجع به اين فکر کنيم. بنظر من اين شايد يک راه مفيدى باشد، يک راه سريعالوصولى باشد براى رسيدن به اينکه اين حرف درستترى است. براى اينکه ميبينيم که اگر يک قطب امپرياليستى در نظرش بگيريم ميفهميم چطور در دنيا سر تقسيم دارد ميجنگد. لازم نيست که يک تئورى پيچيده درست کنيم که اين از خودش دفاع ميکند و محاصرهاش ميکنند و اين مجبور است چنين بکند و منافع جهانى پرولتاريا اين است و منافع ملىاش اين است و غيره. بله اين در رقابت شرکت ميکند. چرا بمب ميسازد و چرا رو به کشورهاى معيّنى ميگيرد؟ براى اينکه همهشان همين کار را ميکنند از فرانسه و انگلستان و غيره. چرا از اين نوع احزاب دفاع ميکند؟ براى اينکه اين نوع احزاب مطابق خصلت و سرشت بورژوايى هم هستند. چرا اين تحريفات را در مارکسيسم ميکند؟ دليلش واضح است براى اينکه جنبش کارگرى را به انحراف بکشد. يعنى تمام اين خصوصياتى که ما در دستگاه فکرى قبلى، با آن حکم پايهاى قبلى به آن تناقض ميگفتيم، در اين دستگاه ميشود فاکت. فاکت اثبات کنندۀ حکمى که فرض کردهايم که بايد اين باشد.
ميگويم سواى هر بحث ابژکتيوى راجع به همان حکم پايهاى که برويم نگاه کنيم ببينيم سرمايهدارى است، خود تبديل کردن تناقض يک دستگاه فکرى به فاکت يک دستگاه فکرى ديگر، يک راه نشان دادن برترى آن فکر و آن احکام پايهاى آن فکر جديد است. يعنى خواستم بگويم که اين هم يک راه ساده است. هر کسى تکيه بدهد و فکر کند که راستى اگر شوروى سرمايهدارى باشد مسائل روشنتر و سادهتر و قابل درکتر توضيح داده نميشوند؟ آيا اين همه احتياج دارد که از سلاحهاى گرم و هستهاى تا راه رشد غيرسرمايهدارى، تا چسباندن آن بند معيّن، آن دو خط معيّن يک مقاله، کندنش از متن و چسباندنش به بحثِ چهار سال پيشش راجع به دوران، از درون آن يک فکر در آوردن، آيا اين از آنها سادهتر نيست؟ علمىتر نيست؟ آيا اگر فرض کنيم که او هم ميخواست اين واقعيات را توضيح بدهد موفق شده بود؟ توانسته بود عملکرد حزب توده را به اسم انقلابيگرى پرولترى به ما توضيح بدهد؟ ما را قانع کند که اين انقلابيگرى پرولترى است؟ نتوانسته بود. ولى الآن ما ميتوانيم ضد انقلابيگرىاش را توضيح بدهيم. يا سرمايهدارى بودن شوروى را. يا مثلاً رقابت اقتصادى: بياييد بياييد کمک کنيد سوسياليسم برترىِ اقتصادىاش را نشان بدهد! اين همان بورژوايى است که داد ميزند تا جنسش را بفروشد. بياييد يباييد کمک کنيد اقتصاد ما به اقتصاد غرب غالب بشود. غرب هم ميگويد بياييد کمک کند به ما برترى اقتصادمان به شرق را نشان بدهيم. عين دو تا بحث يکسان است. يا حمايت از کشورهاى ارتجاعى؟ خوب اين هم همان است. يا کشورهاى در حال رشد، همه اينها توضيح داده ميشود.
يکى از چيزهايى که پتروسف آنجا به لنين ميگويد اين است که تو اصلا چرا ميگويى "پرچم دروغين"؟ لنين ميگويد تو محموله ناسيوناليسم را "زير پرچم دروغين" انترناسيوناليسم حمل ميکنى. (پتروسف) همه اينها را گفته که اصلا از جنبش کمونيستى دنيا ايراد گرفته ميشود که شما انترناسيوناليستى فکر نميکنيد. ما بايد فکر کنيم اين فىالواقع نکند ناسيوناليست است خودش را زير پرچم دروغين انترناسيوناليسم مجدداً حمل ميکند، آنوقت همه چيز درست در ميآيد. اين دارد از منافع يک کشور دفاع ميکند. و تمام اين تئوريها جزئى از يک سياست خارجى، يک سياست تبليغى و يک سياست جهانى است. حالا اين را فهميديم اين ناسيوناليسم بورژوازى شوروى است که نمايندگانش را در اين کشورها پيدا کرده، کما اينکه ناسيوناليسم آمريکا هم و بلوکهاى مختلف هم احزاب سياسى شبيه آنها و عين عملکرد آنها در کنارش وجود دارد. چرا اگر يک کشور سوسياليستى است از استبداد دفاع ميکند؟ ما الآن متوجه شديم که خوب سوسياليستى نيست و گرنه هيچ تئورىِ پيچيدۀ هشتاد مرحلهاى استدلالى نميتوانست توضيح بدهد که سوسياليسم از استبداد دفاع ميکند. به قول رفيق دهها تناقض با اصول مارکسيسم در آن پيدا ميشود. فکر کنم توضيح بيشترى لازم نباشد. در هر علمى همينطور است: وقتى توضيحى حکمى را راحتتر ميکند به آن ميگويند نزديک شدن به واقعيت.
شکست سوسياليسم، نادرستى مارکسيسم؟
اما در مورد اينکه آيا شکست سوسياليسم در پراتيک و مقياس جهانى به معنى ابدى بودن سرمايهدارى و نادرستى تئورى م.ل. نيست؟ چه تضمينى براى پيروزى پرولتاريا هست؟ اين يک بحث بنظر من متدولوژيک در درک تئورى مارکسيسم است. مارکسيسم پوزيتيويسم نيست که اساس حقانيت تئوريکش را از اثبات شدن عملى نتيجه گيريهايش بگيرد. مثلاً فرض کنيد ثابت کند که فردا همچنين ميشود و فردا همچنان ميشود. مارکسيسم يک تئورى پراتيک است. فرق بين نتيجه و پراتيک دقيقا اين است: در حينى که در آن ديدگاه نتيجه اگر نگيرى تئورىات اثبات نميشود، در اين ديدگاه خود آن پروسه مبارزه کردن براى نتيجه و پيشروى در آن اثبات تئورى است. بحث اين است که قوانينى را در پديده ميشناسيد و در جهت تغييرش بر اساس آن قوانين تلاش ميکنيد. اگر پديده در اين جهت مشغول عوض شدن باشد اين تئورى درست است. اين تئورى هيچوقت سر خود درست از آب در نميآيد. تا دست نگيريد درست از آب در نميآيد، يعنى تئورى مارکسيسم براى اثبات خودش اساسا نياز به عامل فعال دارد. يک تئورى جبرى نيست، جبرى است به اين معنى که پايههاى عينىاش را توضيح داده، ولى گفته طبقهاى هم هست که اين را دنبال ميگيرد، اساسا اين طبقه اين سياستها و روشها را دنبال ميکند و براى اين جامعه ميجنگد و رهبرانش را بوجود ميآورد. ولى وقتى از موضع خود همان رهبران حرف ميزنيم ديگر قاطى تئورى هستيم، يعنى اثبات تئورى از طريق ما است. اين که سوسياليسم شکست خورده، يک بار شکست خورده است. مثل آدمى است که به او بگويند ميتوانى سوار اين دوچرخه بشوى و تعادلت را حفظ کنى؟ يک بار سوار شود و بيافتد، آيا اثبات ميشود که دوچرخه را نميشود راه برد؟ چنين چيزى اثبات نميشود، تلاش مجدد ما است که اين را اثبات ميکند و يک جايى رسيده يک تئورى علمى پيدا کنند که اصلا نميشود. بايد مشخصاً بر اساس همان تئورى توضيح بدهى که چرا نميشود و اين چيز غيرممکنى است.
اساس کار ما اين است که ملاک پيشروى ما، پيروزى ما، مسائل جديدى که برايمان طرح ميشود، متدولوژىِ پراتيک است. اينکه پراتيک ما تعيين خواهد کرد که سوسياليسم تا چه حد يک تئورى علمى است و تا همينجا تعيين کرده است. يعنى ما مشخصاً در بحرانهاى سرمايهدارى شرکت کردهايم و آن عمکردها را از سرمايهدارى ديدهايم و آن پيشبينىهايى که از برخورد بورژوازى با خودمان کرديم را داشتيم و آن برخورد را با ما کرده است. يعنى پراتيک طبقاتى تا به امروز بر مارکسيسم صحه گذاشته، آنقدر که تقريباً همۀ احکامش را صحه گذاشته است. مارکسيسم اجتناب ناپذيرى سوسياليسم را بر اساس زمينههاى عينى رشد نيروهاى سوسياليستى و مبارزۀ طبقاتى نشان داده است. جاودان بودن طبقه کارگر در جامعه سرمايهدارى را نشان داده است. نميشود اين طبقه را از بين برد، اين طبقه چيزى ندارد از دست بدهد و بنابراين بر عليه استثمار مبارزه ميکند. هر جا استثمار هست مقاومت هست و هر جا مقاومت هست مبارزه با متشکل شدن و رشد پيدا کردن طبقه کارگر و متحدالمنافع بودنش يک شکل طبقاتى به خودش ميگيرد. و اين مبارزه ناگزير است جنبه سياسى پيدا بکند و وقتى جنبه سياسى پيدا کند، بايد به حکومت و غيره منجر بشود. ولى همه اينها بشرطى که حزب باشد، بشرطى که نيروهاى آگاه در درون طبقه فعاليت بکنند.
ميشود شکستش داد. ميشود بارها و بارها شکستش داد. ميشود ازجانب بورژوازى شکست بخورد، ولى بالأخره يک بار بايد پيروزبشود و خود اين پروسۀ شکست خوردن و پيروز شدن پروسۀ آگاه شدن طبقه به منافعش و به روشهاى فعاليتش است. کسى ميتواند به اين اعتبار از سوسياليسم علمى دست بشويد و نااميد بشود که بيايد بگويد که اين حرکت، اين شکستهاى ما به از بين رفتن پايۀ عينى آن مبارزه براى سوسياليسم منجر شده، يعنى طبقه کارگر از بين رفته است. که اتحاد چپ اين را ميگويد و دست ميکشد. اتحاد چپ تشکيلاتى است که ميگويد جمهورى اسلامى دارد طبقه کارگر را از بين ميبرد! و اين باز هم زير پا گذاشتن اين حکم اثبات شده مارکسيسم است که طبقۀ کارگر از بين بردنى نيست، چون اساس ثروت در جامعه بورژوايى استثمار اين طبقه است. کامپيوتريستها، کسانى که ميگويند اين طبقه نيست و يا آن نقش را ندارد، کامپيوتر ميآيد هم نان کارگر را ميدهد هم نان بورژوازى را. اين ميتواند دست بکشد ولى براى کسى که موجوديت طبقه کارگر، بعنوان يک طبقه تحت استثمار و به نياز اين طبقه براى رهايى و بحرانهاى اقتصادى و تناقضات درونى عينىِ جامعۀ سرمايهدارى پى برده باشد، که اينها قبلاً اثبات شده است، قرار نبود که شوروى سوسياليستى بشود و يا نشود، تا ما فکر کنيم تئورى گرايش نزولى نرخ سود درست است يا نه، تئورى بحران مارکس درست است يا نه، نيروى مبارزه طبقه کارگر روز بروز پُر توانتر ميشود يا نه. اين که شده بود، همان موقع هم شده بود. لزومى به اينها نداريم، براى آنها اين استدالها مأيوس کننده است ولى براى ما نه. براى ما اين استدلال سؤالات جديدى را در همان مبارزه مطرح ميکند. چطور شد چنين شد؟ انگار نميشد به اين سادگى انقلاب سوسياليستى کرد؟ مثلاً پيشبينى مارکس در اين باره عملاً ثابت شد که بورژوازى هم همگام ما رشد ميکند و روش خود را تغيير ميدهد. يکى از اين روشهايى که بورژوازى پيدا کرده رويزيونيسم است. زمان لنين هم رويزيونيسم اين جايگاه را ندارد، ولى امروز ميبينيم که اساس روش برخوردش با ما در خيلى جاها اينطور است.
بنابراين ميگوييم اين متدولوژى مارکسيستى نيست که حقانيت سوسياليسم علمى را از تجربيات رسيدن يا نرسيدنش به آن جامعه سوسياليستى بگيرد. اگر اينطور بود پس تا قبل از شوروى بايد براى علمى بودن سوسياليسم هيچ ملاکى نميداشتيم. لنين ميگويد کاپيتال سوسياليسم علمى است. يعنى آمد آن جامعۀ عينى و واقعى را تعريف کرد و نشان داد و ديگر طورى شد که همۀ ما ميتوانستيم به پارسالش رجوع کنيم و بگوييم پس اين اينطور بوده و برايش فاکت داشته باشيم. يعنى خود نقدِ اقتصاد سياسى ملاک عينى فرضيات ما است. بحرانهاى مختلف سالهاى مختلف را ديدهايم، عملکرد بورژوازى را ديدهايم، عملکرد پرولتاريا را ديدهايم، روش تصفيه و پالايش سرمايه را ديدهايم، روبناى سياسى را و تابعيتش را از زيربناى اقتصادى ديدهايم، جايگاه محتواى طبقاتى فرهنگ و روبناى فرهنگى را در ارتباط با مناسبات توليدى ديدهايم، بقول مارکس با اين آناتومى رفتهايم نظام فئودال را هم ديدهايم، يعنى جامعۀ سرمايهدارى را شناختهايم و فهميدهايم زيربنا و روبنا و غيره چيست، و حالا رفتهايم جوامع فئودال و بردهدارى را هم ديدهايم و حتى فاکتهاى تاريخى را هم به آن اضافه کردهايم و حالا مشخص شده که ديگر اين تئورى علمى است.
حالا چه؟ بورژوازى در مقابل ما چه موانع جديدى ميگذارد؟ يکى از ارکان اين تئورى علمى متغيّر بودن همه چيز، درحال تغيير بودن همه چيز است. يکى خود بورژوازى است. بورژوازى با همان روشهاى قديمى جلوى ما نميايستد. بورژوازى از مبارزۀ طبقاتىاش عليه ما درس ميگيرد و روشهاى جديدى را در پيش ميگيرد. در شوروى مشخصاً اين کار را کرده و روشهايى را به دست داده که امروز همين مشکل نشان ميدهد که براى ما مسائل جديدى آفريده است: اينکه نميتوانيم طبقه کارگر را در سطح جهانى به اصول مارکسيسم آموزش بدهيم يکى از دلايلش اين است که بورژوازى واقعا در زمينه رويزيونيسم فعاليت کرده و پايه برايش درست کرده، پايۀ اقتصادى هم دارد و يک دشمنى اصلى با ما سازمان داده است. نيروهاى جديدى عليه ما بسيج کرده، با روشهاى جديدى به جنگ ما آمده است. بنابراين چرا ما را نااميد بکند؟ اين ما را مصممتر ميکند در اينکه اين بار اين خطاها را نبايد کرد.
يک نکتۀ ديگر: اميد در مبارزه براى کمونيست منوط به نتيجۀ نهايىاش نيست. يک کمونيست بحساب اينکه من خودم خواهم ديد که سوسياليسم برقرار ميشود پا به مبارزه نميگذارد. بخاطر اينکه آن مبارزۀ نهايى با مبارزۀ هر روزه عجين است و رسيدن به هدف نهايى با پيشروىهاى گام بگام در آميخته است. همانطور که ميدانيم از گرفتن قدرت در يک کشور معيّن ميگذرد، از پيروزى در اين اعتصاب معيّن ميگذرد، از ساختن اين حزب در يک کشور معيّن ميگذرد. هر گامى براى تو يک پيروزى است و اثبات حقانيت است. مثلاً در مورد خود ا.م.ک.، ما که سوسياليسم را نساختهايم ولى با توجه به مارکسيسم ميتوانيم بگوييم حقانيتش به ما اثبات شده است. ما گفتيم مارکسيسم ميگويد ليبرالها اينطور عمل ميکنند و کليشه هم نگرفتيم، به اوضاع حاضر تعميم داديم. گفتيم وضعيت ليبرالها اين است، اينطور شد. گفتيم موانع سد راه جنبش کمونيستى و موانع سد راه وحدت جنبش کمونيستى اين چيزها است و ميبينيم اين چيزها بود. گفتيم پوپوليستها در هم کوبيده ميشوند، اين جريان تاب مقاومت در برابر بورژوازى را ندارد چون اساسا بورژوازى را در صفوف خودشان در فکر و عملشان دارند، ديديم اين طور شد. گفتيم ما رشد ميکنيم شما افول ميکنيد اينطور شد. دهها گوشه و زاويۀ اين تئورى براى ما عملاً اثبات شده است.
بنابراين احتياجى نداريم حتماًببينيم يک کشورى سوسياليستى شده تا بگوييم خوب پس ما هم ميتوانيم اينطور کار کنيم. اين همانطور که گفتم پوزيتيويسم است. بر حسب نتيجۀ تئورى دارد تئورى را قضاوت ميکند نه بر حسب اينکه بايد به نيروى فعال اين تئورى تبديل شد و اين تئورى را بايد در پراتيک و پياده کردنش قضاوت کرد. تئورى را خارج از خودش به عنوان يک امر مربوط به جهان عينى صِرف ميگذارد که اگر من دست روى دست گذاشتم، به نتيجه نرسيد، پس حتما رد است و اگر خودش به نتيجه رسيد حتماًدرست است! فقط ميتوان قوانين جبرى را اينطور پيدا کرد، قوانين جبرى کور را فقط با يک همچنين ديدگاهى ميتوانيد پيدا کنيد نه قوانين اجتماعى را. روح قوانين مبارزۀ طبقاتى انسان و پراتيک انسانى است. که مارکس در "تزهائى دربارۀ فوئرباخ" قشنگ ميگويد که چطور اثبات حقانيت حرف ما پراتيک انسانى است. هيچ فاکتى دورَت نيست که نقش انسان و پراتيک انسانى در آن نباشد و هيچ حکمى نيست که بخواهى مجزا از پراتيک انسانى به آن برسى و قابل دستيابى باشد. حتى فوئرباخ ميگويد که اين درخت گيلاس يک فاکت عينى است، مارکس به او ميگويد درخت گيلاسى که تو ميبينى حاصل تجارت از فلان قاره به اين قاره است. بنابراين درخت گيلاس هم حتى يک فاکت اجتماعى است، حاصل پراتيک يک دورۀ بشراست. به اين معنى فاکتهاى ما هم همينطورهستند. يعنى فاکتهاى ما از قديم، چه شکست چه پيروزى، حاصل پراتيکى بودهاند. شکست شوروى حاصل يک پراتيک است، يک فاکت عينىِ کور نيست. ميتوانست با روشهاى معيّنى اجتناب بشود و از آن اجتناب نشد و اينطور شد. آيندۀ ما هم محتوم نيست به اين معنى که حتما دوباره ما هم درآن چاله ميافتيم...
به هر حال اين هم فکر کنم يک بحثى است که اگر "سه منبع و سه جزء" را گير بياوريم بخوانيم يک مقدار اشاره کرديم که مِلاک چيست. همانطور "تزهاى دربارۀ فوئرباخ"، "لودويک فوئرباخ و پايان فلسفۀ کلاسيک آلمان"، "آنتى دورينگ"، اينها متدولوژى مارکسيسم است. مارکسيسم نه فقط يک سوسياليسم علمى است بلکه دقيقاً چون اساس حرکت را روى پراتيک ميگذارد، پراتيک بر مبناى زمينههاى عينى و مادىِ مساعد و قانونمندى موجود، تئورى خوشبينى و اميد است. يعنى هيچ مارکسيستى محق نيست نا اميد باشد براى اينکه حتى آيندهاش را به خودش سپرده است. البته نه به خودِ فردىاش، ولونتاريسم نيست. گفتهاند در شرايط تاريخى معيّن ميشود پيش رفت و اين شرايط تاريخى معيّن براى ما جامعه سرمايهدارى در حال زوال است يعنى بايد تا سوسياليسم بشود پيش رفت. ممکن است بگويى فلانى در عصر فئودالى مجموعه نيروهايى که ميتوانستند بشر را پيش ببرند با توجه به آن مناسبات و آن نيروهاى مولده، تا اينجا ميتوانست پيش برود. ولى همان افق ديد تمام انقلابيون آن دوره را محدود ميکرد. او هم ميتوانست به تمام آرمانهايش برسد چون تا آن موقعى که اين سؤال برايش مطرح ميشود که از اين خلاص بشوم، طبعاً مصالح خلاص شدنش هم بوجود آمده است.
بنابراين مارکسيسم علم است و چون علم است اميد ميآورد. يعنى يک اتوپى نيست که آى نشد ديگر نميشود. اين ديدگاه اساسش بنظر من اين است که کسى نااميد ميشود که يا مبانى آن تئورى را زير سؤال ببرد، که بايد آن وقت فاکتهاى واقعى را زير سؤال ببرد، جامعه را زير سؤال ببرد، يا اساساً از زاويۀ تئورى به مبارزه آمده باشد و آن هم از يک ديد پوزيتيويستى به تئورى: از ما تضمين گرفته باشد که حتما سوسياليستى ميشود. آمده باشد و حالا هم صرفاً با يک ديد تئوريک بخواهد برود. که اين بنظر من حتى آن تئورى را نفهميده يعنى صرفا حتى از ديد تئوريک، اگر تئورى را درست فهميده باشد . آدم عاقلى باشد، به اين نتيجه نميرسد. آن کسى هم که از کار تئوريک آمده است، عملاً تئورى را بد فهميده که اگر اشتباه در بيايد چه ميگوييد. يک نکتۀ ديگر هم اين است که چه نااميد بشود چه نشود يک طبقهاى وجود دارد که چارهاى ندارد جز اينکه اين مسير را طى کند. اين را مارکس نه بر حسب آينده بلکه با توجه به خصوصيات موجود آن طبقه نشان داده است. ممکن است روشنفکران مشخصى در دورههايى نااميد بشوند. مثل امپريوکريتيسيستها در صف بلشويکها. ولى خوب طبقۀ کارگر روسيه گريزى ندارد جز اينکه آن شکست را پشت سر بگذارد و باز نيرو جمع بکند و باز دوباره به غليان در بيايد و متشکل بشود و باز جلو برود. ممکن است باز هم بزنندش، باز دور بعد چارهاى جز اين ندارد که به جلو حرکت بکند. طبقه کارگر نميتواند عليه استثمارش مقاومت نکند چون جزء خصوصيات طبقات و انسانها است و شرايط استبداد و استثمار بر او حاکم است و اين نخواستن کافى است که اين طبقه مشغول حرکت باشد.
البته مارکس اينها را هم در "ايدئولوژى آلمانى" ميگويد که اين نياز، رابطۀ رشد کردن و به مراحل جديدى رسيدن و نيازهاى جديدى که با آن مرحلۀ جديد رشد بوجود ميآيد باز تو را جلوتر ميبرد. آن طبقهاى که انقلاب را پشت سر ميگذارد، توقعش از خودش بالا رفته حتى اگر شکست خورده باشد. نميتوانيد جلو رشد امکانات و رشد نيازهاى تودۀ مردم را بگيريد .حتماً هر انقلابى حتى اگر شکست خورده باشد طبقه را يک فاز جلوتر از آن فاز بُرده است.
مبانى عينى مطرح شدن اين ديدگاه در جنبش ما
اينجا ببينيم چرا اين سؤالات در جنبش ما مطرح ميشود؟ چرا ديدگاههايى که توجيه منحطترين و ضد انسانىترين و ضد انقلابىترين روشها است، حتى ميتواند براى ما مطرح بشود، براى يک نيروى کمونيستى مطرح بشود و آن را شايد تهديدى به صفوف خودش، به جنبش خودش بداند؟ چرا اينطورى است؟ بنظر من از زواياى مختلفى ميشود اين را بحث کرد. در مورد اتحاد مبارزان، تجربۀ عملى نشان داده بود که رشد اتحاد مبارزان آن را به درجهاى رسانده است که حتى اگر اين برايش تهديدى نبود، ا.م.ک. و برنامۀ حزب کمونيست تهديدى براى آن خط بود و دير يا زود اين تلاقى بايد اتفاق ميافتاد و بايد به شکم اين ديدگاه ميرفتيم. وقتى کسى وظيفۀ بينالملل را روى دوش خودش ميگذارد نميتواند سراغ رويزيونيسم و دقيقاً سراغ شوروى نرود و دقيقاً در سطح جهانى با آن درگير نشود. امروز اين نيروها را در ايران مجتمع ميکند، فردا در سطح جهانى. و کسى هم که پا در راهى ميگذارد نميتواند نخواهد پيشتازش باشد. با اميد دنبالهروى نميشود در يک راهى رفت. وقتى اتحاد مبارزان گفته بينالملل، خودش بايد اولين کسى باشد که آن را جلو ببرد. هر چقدر هم که تجربۀ اخير جنبش کمونيستى بوجودش آورده باشد، هر چقدر هم که اين نسل کمونيستها جوان باشد ولى بالأخره به اين که پى بُرد بايد راه بيفتد. نميشود جلويش را گرفت. مثل افراد نيست مثل جريان طبقاتى است. بنابراين از آن ديدگاه بايد به شکم اين ديدگاه و اين جريان جهانى ميرفتيم و ميرويم.
ولى اساساً از نقطه نظر آن چيزى که دريافت ميکنيم و اين را در اين مقطع برايمان مطرح ميکند فعلا نگاه کنيم. چرا الآن برايمان مطرح ميشود؟ واقعيتش اين است که ما در دوره هجوم رسمى بورژوازى و امپرياليسم به جنبش کمونيستى هستيم، دورۀ تهاجمى که ديگر نميخواهم حالا ابعادش را بشمارم. رفقاى زيادى که تلفات داديم، امکانات زيادى که از اين جنبش دريغ ميشود، منگنهاى که طبقۀ کارگر در آن قرار گرفته، حتى از نظر فيزيکى مورد تهديد است، افراد و آحادش، خانوادههايش از هم ميپاشد و به فقر و بينوايى کشيده ميشود، بيحقوقى سياسى ديگر متعارف و قاعده شده، اين هجوم طبعاً به جنبشى دارد آورده ميشود که تمام رشد کمّىاش را مديون انقلاب بود. يعنى يک جنبشى نيست در اثر طول زمان بر اساس مارکسيسم لنينيسم ساخته شده باشد. جنبشى است که بيشتر کميّت نيرويش را در دل يک انقلاب تودهاى گرفته است. انقلاب تودهاى هم خاصيتش اين است که همه انقلابى ميشوند و همه به صف انقلاب ميآيند. حالا ما که ميگوييم "همه"، منظورمان همه تودۀ مردم است. ولى در اين انقلاب ديديم که BMW-سوارها مجذوب قيام ميشوند. يک عدۀ زيادى با موجى از مبارزۀ تودهاى به صف انقلاب کشيده ميشوند که با رکود اين موج هم باز از اين صف ميروند، و سر کار و بار و زندگى خودشان بر ميگردند. و به موج انقلاب کشيده شدن در عصر حاضر و در کشور ما معنىاى جز اين ندارد که بخش وسيعى از آن هم با موج تودهاى به زير جريان مارکسيسم کشيده ميشوند. چون انقلاب، گفتم، با مارکسيسم عجين است. جريان مارکسيستى در دنيا، به همان خاطر که عصر انقلاب پرولترى و عصر انقلاب کمونيستى است، انقلاب و کمونيست چقدر به هم نزديکند که حتى خردهبورژوا براى انقلاب کردن نياز دارد سوسياليست بشود. يا خودش را سوسياليست بداند. و بخش زيادى از تودههاى خردهبورژوا و نيروهاى خردهبورژوا زير پرچم مارکسيسم ميآيند.
در آن مقطع نه ميشود و نه بايد جلويشان را گرفت که بگويند مارکسيسم هستيم، يعنى واقعاً نميشود جلويشان را گرفت. اين موجشان است دارد ميآيد که حتى تشکيلات ما حاصل آن موج است. و آن دوره، آن انقلاب اين موج را آورده و امروز تهاجم بورژوازى طبعا اين صفوف را تغيير ميدهد. عدۀ زيادى از انقلابيون آن تعطيلات را سر جاى اولشان بر ميگرداند. انقلابيونى که هم از اين نقطه نظر با يک انقلابيگرى عموم خلقى آمدهاند وارد شدهاند و هم با يک جنبشى وارد شدند که اصلا اين خصوصيت آنها را تئوريزه ميکرد، يعنى پوپوليسمى که ما صحبت ميکنيم و ديدگاههاى غيرپرولترىاى که سواى پوپوليسم، در اين انقلاب مطرح بوده است: ديدگاههاى رويزيونيسم و اَشکال ديگر، اينها اصلا وجود انقلاب را به اعتبار آن تئوريزه ميکردند. يعنى صفوف خودشان از آنها تشکيل شدهاند، اين را تئوريزه ميکردند. يعنى کمونيسم را يک جنبش ماوراء طبقاتى تعريف ميکردند. بنابراين آن چيزى که به اسم جنبش کمونيستى وجود داشت، بخش ناچيزى از آن جنبش کمونيستى خالص و استوار و به معنىِ پرولترى کلمه بود. يا صفوف و گردانهاى مختلفش را تمام آن بخش تشکيل نميداد، بلکه توده وسيع خردهبورژوا، روى ايدههاى خردهبورژوايى و روى تحريفات خردهبورژوايى مارکسيسم، جنبش کمونيستىاى تشکيل ميداد که ما در آن مقطع گفتيم مشکل اساسيش پوپوليسم بود. اين پوپوليسم درمقابل هجوم حکومت نميتواند مقاومت بکند و وقتى اين هجوم با يک هجوم ايدئولوژيکى هم همراه ميشود که به او ميگويد اصلا مارکسيسم را عوضى گرفته بودى، مارکسيسم اين نبود؛ ببين به چه سرنوشت رقتبارى دچار شدهاى! ببين دارى از بين ميروى! ببين دارى از هم ميپاشى! و در اين سه سال هيچ دستآوردى نداشتهاى!
آن پوپوليسم اين استعداد را دارد که در مقابل هجوم بورژوازى نتواند مقاومت بکند، نتواند بجنگد. يکى اينکه استحکام ندارد نقدش بکند، يکى اينکه اصلا از مبناى فکرى با او اشتراک نظر دارد. يعنى آموزشهايش دربارۀ مارکسيسم اتفاقاً آموزشهايى است که آن هجوم کنندگان در دورۀ پيش يادش دادهاند. در مکتب او پروده شده و صرفا در همان سطح، انتقادى هم کرده و خودش را با انتقادهاى سطحى، نه با انتقادهاى تئوريکى، از او متمايز کردهاست. فرض کن در انقلابيگرى تاکتيکى، خودش را از او متمايز کرده، ولى نه در متدولوژىِ فلسفىِ فکرىاش نه در تئورى اقتصادىاش و نه حتى روى تئورى عمومى تاکتيکش و نه حتى روى تئورى تشکيلاتىاش. روى موضع گيرىهاى معيّنى در قبال مسائل معيّن مرزبندى کردهاست. از قبيل موضعگيرى راجع به مشى چريکى، موضعگيرى در قبال سلطنت، موضعگيرى در قبال حکومت. او خودش را اينطورى از آن ديدگاه متمايز کرده ولى همه چيز باقى را از او ياد گرفته فرزند او است، فرزند عصيانزدۀ او است. حالا درست در شرايطى که عصيان زدگيش نميشود، صَرف نميکند، يک عدۀ زيادى ميخواهند پسش بدهند و برگردند خانهشان و اين جنبش از نظر تئوريک نميتواند حتى آنهايى که به آن معتتقد هستند و نميخواهند پس بدهند را نگهدارد، او هجوم ميآورد، موج خردهبورژوايى که راه ميافتد هم خردهبورژواهاى زيادى را با خودش ميبرد که ميخواهند بروند، لااقل پاسيو بشوند و بروند، و هم در صفوف ما هم کسانى مبانى تئوريک استوارى نداشتهاند را، دورنماى روشنى را نداشتهاند دنبال آن موج با خودش ميبرد. يعنى تمام کسانى هم که ميآيند الزاماً خردهبورژوا نيستند. ميتواند در خود سطح صفوف طبقۀ کارگر اين مشکلات را به وجود بياورد. حتى در جنبش کمونيستى هم به بحثهاى ناخواسته دامن بزند.
بنابراين بيشتر ولى به هر حال، تعطيلات انقلابى، هجوم خردهبورژوازى، استوار شدن اين خردهبورژوازى بر مبانى پوپوليسم يعنى سوسياليسم خردهبورژوايى تحت نام مارکسيسم و بعد هجوم ايدئولوژيک يک رويزيونيسم پخته در کنار هجوم فيزيکى بورژوازى، اين مسائل را به اين صورت زنده براى ما مطرح ميکند. بنابراين تزلزل در مورد اينها جلوهاى از کنار کشيدن است. نه جلوهاى از متقاعد شدن به نوع ديگرى از مبارزه، جلوهاى از کنار کشيدن ازمبارزه به طور کلّى است. بخصوص که ميبينيم آن هجوم ايدئولوژيک را نيروهايى ميآورند که اصلا در مقابل مبارزه ايستاده بودند. ما در دورۀ قبل همه اين خردهبورژواها را داشتيم و همۀ آن رفقايى را که روى تئورى مستحکم نبودند، به هر حال با آن مرزبندىشان را داشتند؛ مرزبندىاى که بيشتر بعنوان مرزبندى اخلاقى مطرح ميشد ولى به هر حال مرزبندىِ ابژکتيوى بود. گفتم از روى عمکردش ديگر ميشناختيم، که آنها آنطور نيست. ولى حالا که ديگر امکان نبوده آن انقلابيگرى را از خودش را بروز بدهد، همين که دستهاى خودش بسته بود، زير منگنۀ بورژوازى تهاجم بورژوازى است، نميتواند مقاومت بکند، آن ابهامات را ميپذيرد تا بتواند از مبارزه کنار بکشد. بنابراين اين است علت اساسى اين چيز.
متدولوژى مشترک پوپوليسم و رويزيونيسم
راجع به متدولوژى مشترک پوپوليسم و اينها اگر حرف بزنيم يک مقدارى روشن ميشود، بعضى بحثها هم که اينجا مانده بود توضيح ميدهم. گفتم متدولوژى پوپوليستها انقلابيگرى ناپيگير خردهبورژوايى است. انقلابيگرى پيگير مارکسيستى چيست؟ که اين انقلابيگرى را ما بايد بگوييم. انقلابى پيگير مارکسيست کسى است که به جامعۀ سرمايهدارى در کليّتش انتقاد دارد. در تمام بروزات اقتصادى، سياسى، فرهنگى، قضايى، حقوقى، هنرى و غيرهاش انتقاد دارد. يعنى مارکسيست کسى نيست که بخواهد فقط عليه حکومت دست به مبارزه بزند، او ميخواهد جامعۀ سرمايهدارى که معتقد است بشريت را وارونه سازمان داده، را از بين ببرد و به جايش جامعه اى بگذارد که... (قطع صدا).
بنابراين مارکسيسم عليه سرمايهدارى در تمام وجوه آن است. و بنابراين يک عرصه ويژۀ مبارزه نيست، مارکسيسم مبارزه عليه همۀ اَشکال ستم و استثمار و ظلم و فلاکت به مردم است. يک مارکسيست اين را فراموش نميکند که فلاکت تودهها مشکل من است، بيحقوقى تودهها مشکل من است، عقبماندگى فرهنگى تودهها مشکل من است، مشکلات تمدن بشر مشکل من است و بانى و مسبب تمام اينها سرمايهدارى است. بنابراين يک مارکسيست هيچوقت از مبارزه وا نميايستد، اين يک، و بنابراين هيچ چيزى را بعنوان آن کليّت نميشود به او قالب کرد. شما بياييد فقط يک تعويض حکومت را به مارکسيست بدهيد بگوييد درست شد، درست شد! ما ميگوييم نه درست نشد. من خواستار برابرى زن و مرد، خواستار رهايى از چنگال افيون مذهب، خواستار حق ملل در تعيين سرنوشت خويش، خواستار برابرى انسانها در کوچه و خيابان و بازار و جامعه، خواستارِ نبودن زندانها که دستگاههاى سرکوبند، خواستار نبودن سرکوب سياسى، خواستار نهايت حقوق سياسى براى تودۀ مردم هستم. نميتوانى به او بگويى ببين اين کار مطابق مارکسيسم است براى اينکه به آن فلان جنبۀ مبارزه، مثلا مبارزه عليه آمريکا، برسى بايد بپذيرى که زندانها باشد، زنان تحت انقياد باشند، مذهب بر سر مردم حاکم باشد و غيره. مارکسيست ميگويد من عليه همۀ اينها دعوا دارم؛ يک گوشهاش را که نگرفته بودم... دقيقا با هر کدام از اينها که ميجنگم بخاطر جنگ عليه کليّت اينها است.
يک مارکسيست اين را فراموش نميکند که انقلابيگريش يک انقلابيگرى طبقاتى زنده است. در صورتيکه انقلابيگرىِ ناپيگير خردهبورژوايى، انقلابيگرى عليه يک گوشه از اين واقعيت است. مثلا عليه "بيگانه غارتگرى" مثل امپرياليسم. يعنى امپرياليسم را اولا محدود ميکند، نه بعنوان سرمايهدارى عصر حاضر که ما باز هم وقتى ميگوييم عليه امپرياليسم مبارزه ميکنيم يعنى باز عليه سرمايهدارى در آن کليتش است.
ولى وقتى خردهبورژوا ميگويد مبارزۀ ضد امپرياليستى يعنى مبارزۀ ضد آمريکايى آن هم در يک زمينههاى ويژهاى. درست است؟ البته اين را هم نميگويد که من فقط مبارز ضد فلان هستم، ميگويد من انقلابيم و چون انقلابى است بايد يک دستگاه سراسرى انقلابى براى خودش درست بکند، يک دستگاه فکرى انقلابى که در آن باقى جنبههايش اصلا انقلابى نيست. اگر نگاه بکنيم پوپوليستها سردمدار مبارزه براى رهايى زن نيستند، نبودهاند چون قبولش ندارند خيليها، خودشان روشهايشان شووينيستى و پاتريارکال است. اگر نگاه بکنى پوپوليستها هيچوقت نقد محکمى نسبت به افيون مذهب نداشتهاند. افيون است ديگر، ما معتقديم افيون است. بايد از سر مردم بازش کرد، بتوانند ببينند، علم را ببيند، جهان را ببيند، قوانين مادى تکامل تاريخ و طبيعت را ببينند مثل آدم زندگى کنند حتى در همۀ دِه کورهها. ما البته ميخواهيم اينطورى بشود. او اما نقد محکمى به مذهب ندارد حتى ميگويد روحانيت مترقى است، مذهب مترقى است. مبارزهاش عليه سلطنت يا يک رژيم استبدادى آمريکايى است. ممکن است بشود يک رژيم استبدادى روسى را به او قالب کرد و او ديگر دست از انقلابيگريش بِکِشد. ولى چون بايد دستگاه فکرى داشته باشد، چون مارکسيسم انقلابيگرى را به عنوان يک روش و کل زندگى ديگر به تمام طبقات تحميل کرده است، ميگويد من انقلابى هستم بطور کلّى، بنابراين مابقى دستگاه فکريش را بايد چکارکند؟ بايد از تئورى بگيرد.
مارکسيست تمام انقلابيگريش زنده و واقعى است. يعنى به تمام جوانب موجود اجتماع ميتواند دست بگيرد بگويد من به اين ايراد دارم و به آن ايراد دارم. ولى پوپوليست فقط به دولت ايراد دارد. اگر يادتان باشد در "رزمندگان: پوپوليسم در بن بست" گفتيم مشى انقلابى اين سازمان چيست؛ در چهار قلم خلاصه کرديم: عليه جمهورى اسلامى باشد، معتقد باشد اين ضدانقلاب است، معتقد باشد فلان. خودش گفته بود اين انقلابيگرى سازمان ما است، مشى انقلابى سازمان ماست. ما گفتيم مشى انقلابى سازمان ما تمام مفاد برنامه ما است. او به يک دولت معّين در يک مقطع معيّن، به روشهاى معيّنى از آن دولت انتقاد داشت. هيچ طرفدار حق ملل هم نبود، لااقل در "مشى انقلابى"اش، اين گوشهاش نبود، باقى را به آن اضافه کردهاست. باقى را از تئورى در آورده است، ميتواند هم دوباره به تئورى بفروشد. يعنى تو وقتى از تئورى قبول کردى که بله حالا در ضمن من موافق حق ملل هم هستم و طرفدار برابرى زن و مرد هم هستم، ولى انقلابيگرى واقعى تو يک انقلابيگرى ضد دولتى خردهبورژوايى است، يک انقلابيگرى ضد انحصارى خردهبورژوايى است، آن وقت اگر بگويند براى مبارزه عليه اين انحصار بيا از اين احکامت دست بکِش، چون آنها را از تئورى باورکردهاى به تئورى هم ميفروشى. بگويند "دوران جديد" است، براى همان مبارزه عليه آن دولت بايد مثلا بروى بزنى تو سر و کله خلق تحت ستم، ميروى. کما اينکه چون مبارزهاش ضدامپرياليستى خردهبورژوايى بود، تبديلش کرده بود به تئورى "سه جهان"، به او ميگفتند برو ظفار بجنگ به نفع آن امر است، نميگفت که من به خود اين کار، به سرکوب يک خلق تحت ستم، ايراد دارم. اصلا براى من همان قدر واقعى و ملموس است که مبارزه براى هشت ساعت کار. چرا بروم آنجا؟ يا به کارگرها بگويم بيشتر براى بورژوازى کار کنيد؟ نميکنم. ميگويد آره در ظفار بجنگى اين حکومت تقويت بشود چون جزء "جهان سوم" است و با آن ابر قدرت بالا دارد ميجنگد، اين کلا بنفع امر من است که همين است که در اين کشور هم يک نوع حکومت ضد امپرياليستى سر کار بياورم. يا فوقش مثلا در سطح جهانى، بلوک جهان سوم از بلوک جهان اول آوانتاژ بگيرد.
انقلابيگرى او محدود بود به يک گوشه، چون به خودش هم ميگويد کمونيست، بنابراين در مورد آن احکام هم در تعارف ميگويد ما هستيم. بله ما برابرى زن و مرد را قبول داريم، ما حق ملل را قبول داريم، ما هم لنين را قبول داريم. منتها تمام جاهاى لنين را حاضر است بفروشد، چون از همان کتاب خوانده، به همان کتاب هم ميفروشد. الآن يک کتاب جلويش بگذارى بگويى براى آن کار بايد دست بکِشى، ميکِشد. و اين اساس متدولوژى و تفکر و انقلابيگرى، که اساس آن يک درد معيّن، يک بخش معيّن جامعه است نه آن نقد همه جانبه پرولترى به همۀ ابعاد اين جامعه، آن وقت ديگر حاضر است از کيسۀ پرولتاريا باقى اين نقد را بفروشد. اين پرولتاريا است که ميخواهد زن و مرد برابر باشند نه خردهبورژوازى. بنابراين طرف حاضر است عمّامه هم سر زنها بکند بشرطى که دولت ضد امپرياليست باشد. او درد خودش را دارد. خودش درد ضد امپرياليسم يعنى ضد آمريکايىگرى به اعتقادش. به او بگويند آقا اين ضد آمريکايى است ولى ميخواهد سر زنان چادر مشکى بکند، ميگويد عيب ندارد، زنها بيکار بشوند عيب ندارد، چهل ساعت کار عيب ندارد - خواست او است، خواست من که نيست - خواست من ضد آمريکايىگرى است. ما اصلاً تمام اينها را در يک مجموعه ميبينيم. و اين کل را بصورت يک نقد سراسرى عليه جامعۀ سرمايهدارى ميبينيم. عليه زندان هستيم، عليه تبعيض بر زنان هستيم، عليه سرکوب خلق تحت ستم هستيم، عليه قوۀ مجريۀ بورژوايى هستيم و عليه ازتش منظم و حرفهاى بورژوايى هستيم و عليه دادگاهش هستيم عليه همه چيزش هستيم. به هيچ قيمتى هيچکس نميتواند ما را وادارکند از اصل قابل عزل و نصب بودن نمايندگان مردم دست بکشيم. اصلاً بگويند اين دولت ضد سرمايهدارى است، ميگوييم ميبينيد که دارد نماينده بالاى سرمردم منصوب ميکند پس حتما نيست چون نقد سرمايهدارى همهاش است.
اگر نگاه کنيد لنين به حکومت دولت موقت بعد از فوريه چطور برخورد ميکند، اين را در خودش دارد؛ ميگويد: اين دولت آمده همۀ مَلّاکها پشتش رفتهاند، سياستش هم اين است که در حين اينکه مجبور است برنامهاى که اعلام کرده را زير فشار پرولتاريا و خردهبورژوازى انجام بدهد، ولى اساساًچون در راه چهل ساعت کار سنگ مياندازد، چون افسرها را عليه سربازها تحريک ميکند، چون به جنگ ادامه ميدهد، و چون حاضر نيست زمينها را به آن شيوهاى که ما ميگوييم دست دهقانها بدهد، اين حکومت ضد انقلابى است و مرجع و مأمن امپرياليسم و ضد انقلاب بورژوا- مالکى است. به اين دلايلى که من ميگويم، چرا جلو هشت ساعت کارسنگ مياندازد.
ما هم با همين مِلاک به جمهورى اسلامى برخورد کرديم و همين مِلاک را گرفتيم. گفتيم مبارزه، چون باب هم کردهاند اين ضد امپرياليست است اولا گفتيم امپرياليسم اينى که اينها ميگويند نيست، امپرياليسم همان بالاترين مرحله سرمايهدارى است، نقدمان به همۀ وجوهش است، هيچ کسى نميتواند ضد امپرياليست باشد و عليه طبقۀ کارگر باشد، آخر اين نيروى اصلى مبارزۀ ضد امپرياليستى است. کسى ميخواهد با آمريکا بجنگد بايد همۀ را مسلح کند نه اينکه خلع سلاح بکند، کسى که ميخواهد با آمريکا بجنگد بايد آن موانعى که بر سر راه زن در حيات سياسى اجتماعى هست را بردارد و زن را در اين حيات سياسى اجتماعى فعال و برابر بکند. ما اينطورى جلو آمريکا خواهيم ايستاد، ما با آزاد کردن نيروى لايزال طبقه کارگر و زحمتکشان تحت ستم جلوش ميايستيم. او چطور ميخواهد عليه امپرياليسم مبارزه بکند که گرايشش اين است که به دست طبقۀ کارگر زنجير بياندازد؟ پس چه کسى قرار است با آمريکا بجنگد؟ او که جلو آگاهى و تشکل طبقۀ کارگر را ميگيرد پس حتماً خودش آمريکايى است، يا امپرياليست است اگر آمريکايى نباشد و يا نخواهد هم پيمان آمريکا باشد. او خودش منافع امپرياليستى و کاپيتاليستى را تعقيب ميکند.
بنابراين انقلابيگرى خردهبورژوايى که به يک گوشهاى از جامعه ايراد دارد و معمولاً در ايران اين انقلابيگرى بصورت ايراد به حکومت طرفدار آمريکا و نوکر آمريکا بوده و حتماًهمه متون مشى چريکى را بخوانيد ميبينيد، الآن هم در همۀ متون رزمندگان و پيکار ميبينيد، اين تزلزل دارد در مقابل کسانى که بگويند راه اين مبارزه اين است که از تمام آن خواستههاى پرولترى ديگرت دست بکشى و آن را به همان يک وجه تبديل کنى. اگر در شرايط قيام و فرداى قيام خواستهاى تودهها اينقدر وسيع و گسترده است و اهداف يک مبارزۀ خونين اينقدر تکرار شده که نميشود گفت بابا نصفش مال من نصفش را نميخواهم، الآن که هجوم ميآورند اين حاضر نيست بخاطر دو فصل کتاب جلوى جمهورى اسلامى بايستد. وقتى هم به او ميگويند دست بکش و اعدامت نميکند، دست ميکشد. از انقلابيگرىاى که ادعا ميکرد، از مارکسيسم، دست ميکشد و جلب رويزيونيسم ميشود که دقيقا او اين را از تو ميخواهد. او ميآيد ميگويد که مبارزه امروز ديگر تبديل شده به دفاع از اين شوروى عليه آمريکا، مگر نه؟ "تئورى دوران" ميگويد! او هم که نميداند و نميخواهد بداند، او که منتظر بوده چنين حرفى به او بزنند تا بگويد آره آره اين خوب است. آن کسى که اين نقد را نميداند و به آن طبقهاى که به اين نقد احتياج دارد متکى نيست، در چاله ميافتد ميگويد آره ديگر امپرياليسم آمريکا اينجا حاکم بوده و مبارزه هم ضد آمريکايى است و بله بايد از آن دفاع کرد. ميگويد با اين کار ديگر جمهورى اسلامى را که دارد با شوروى تجارت ميکند تقويت کنيم. جمهورى اسلامىاى که اين همه فحش به آمريکا ميدهد را بايد تقويت کنيم وگرنه دوباره سلطنتطلبها ميآيند و آن جناحى در اينها که طرفدار شوروى است را بيشتر تقويت بکن و آن جناحى که طرفدار آمريکا است را بکوب. بله از خودمان هم مايه ميگذاريم ما فداکارى ميکنيم از کيسۀ خليفه است ديگر بچههاى دانشجو را بفرستيد اينها را بکشند. او يک منافع ويژهاى را تعقيب ميکند و چون اين تئورى هيچ نقد همه جانبهاى را به جامعۀ سرمايهدارى ندارد و نقد ويژهاش همان نقد ويژۀ همان آدم است که امروز به او هجوم آورده، نميتواند مقاومت سازمان بدهد و از بين ميرود. متدولوژى انقلابيش بنابراين به همين دليل هم آکادميستى است. آنجايى که ادعاى انقلابيگرى همه جانبه ميکرد از يک زاويۀ آکادميک در بقيۀ بحثها آمده بود، از زاويۀ آکادميک آمده بود در بحث تعيين سرنوشت، حس نکرده بود که اين حق آن خلق است، حس نکرده بود که اين امر پرولتاريا است، ازيک زاويۀ آکادميک آمده بود عليه ستم بر زنان ادعايى ميکرد، حس نکرده بود که امر زنان هم امر پرولتاريا است. بنابراين امروز ميتواند بر روى اين فجايع چشم بپوشد، اين فجايع فجايعى عليه او نبود، فجايعى عليه يک عده ديگر بود. او مجبور شده بود به اسمشان حرف بزند، حالا ميتواند به اسم خودش حرف بزند، فجايع او اين است که ميخواهد آمريکا برود. از اولش هم همين را ميخواست و با همين هم در انقلاب شرکت کرده است.
بنابراين مارکسيست هيچوقت تا وقتى اين فجايع باقى است سازش نميکند، هيچوقت سازش نميکند چون تا سرمايهدارى هست آن فجايع هم هست. ولى پوپوليست ميکند و ميتواند بکند و وقتى هم دقيقاً آن کسى که اين فجايع را دارد ميکند با اين پرچم ضد آمريکايى دست گرفته به او هجوم ميآورد او هم عنان از کف ميدهد و کف از دهانش در ميآيد و ميگويد تسليم ميشوم.
اين واقعيت براى جنبش ما اين است و اينکه پوپوليسم هيچ سدّى در مقابل رويزيونيسم مدرن نميتوانست احداث بکند و نکرده بود با همۀ فحشهايى که در طول اين سالها به حزب توده داده، يک سد کوچک خاکى هم نتوانسته جلو رويزيونيسم بسازد که امروز پشت آن بايستد و از سنگرهايش دفاع بکند. تسليم ميشوند. يا کسانى هستند که زير ديدگاه ديگرى که در اين جنبش وجود دارد بر ميگردند و اگر از پوپوليسم نتيجهگيرى بکنند نهايتاً تسليم ميشوند و ديديم از دل پيکار در آمده، از دل رزمندگان در آمده، از دل وحدت کمونيستى هم شايد در بيايد، از دل هر جريان پوپوليستى يک ديدگاه راه رشد غير سرمايهدارى و ضد آمريکايى در ميآيد و ميرود بغل دست حزب توده مينشيند با اينکه ابتدا دو سال پيش ابتدا قبل از هر چيز فحشهايش را به خروشچف داده بوده و به خيال خودش تمام کرده بود و يقۀ ما را گرفته بود که شما چرا روى اين رويزيونيسم مدرن موضع نداريد. و ما ميگفتيم ما با کل سرمايهدارى موضع داريم، يعنى روى کل ديدگاه بورژوايى موضع داريم، هنوز مشکلمان تو هستى که نميتوانى يک مبارزه عليه رويزيونيسم مدرن را سازمان بدهى و نخواهى توانست به دليل اينکه مبانى فکرىات با آن يکى است.
بنابراين در متدولوژى انقلابى شدن اينها، آکادميسم براى آنها و جنبش زندۀ واقعى به مسائل زندۀ واقعى براى ما، يک مِلاک اساسى است. اين را فراموش نکنيم بنظر من در چالهاى نميافتيم. آخر ما به همۀ اين جهان واقعاً ايراد داريم . ما چون حرکت ضد کارگر را ميبينيم به آن هم اعتراض داريم و تا هست به آن اعتراض داريم. حرکت ضد دمکراتيک و حرکت ضد بشرى بجاى خودش. اما در مبانى فکرى اينها، ان آکادميسمى که گفتم دارند، چرا طرف بر ميگردد ميتواند با همان ديدگاه قانعشان بکند، بگويد بورژوازى هيچوقت نميتواند ملى باشد، فرض کن پوپوليستها اين را ميگويد، ميگويد بله هيچ بخشى از هيأت حاکمه مترقى نيست، همه اينها را هم يک بار گفته و باز رفته، وقتى به او گفتهاند مجاب شده است. بخاطر اينکه روى همان مبانى فکرى يک خردهاش را يادش داده بودند و او هم رفته بود تئوريهايش را گفته بود، حالا به او بيشترش را ياد ميدهد. خوب با اين سوراخ از اين بحث بيا بيرون ديگر. براى اين است که روى همان سطح دارند با آن بازى ميکنند، همان سطح مبانى و حکمهاى پايهاى که اينها مثل بز کوهى از اين سر به آن سرش ميپرند يک سلسله جبال است که اينها سرش ميدوند. و آن چيست: اساسش در تئورى اقتصادى ديد منشويکى رشد نيروهاى مولده است، حتى آن را موتور محرکۀ تاريخ کردهاند. رشد اقتصادى از يک زاويۀ ناسيوناليستى. آن ناسيوناليسم شوروى است، ناسيوناليسم بورژوازى آنجا است. رشد نيروهاى مولده را آنجا ميبيند و منافع اقتصادى آنجا را ميبيند و اين ناسيوناليسم کشور خودش را ميبيند. از نظر اقتصادى هدفش حاکميت سياسى طبقۀ کارگر و ساختمان سوسياليسم تحت اين حاکميت سياسى نبوده، رشد نيروهاى مولده بوده و انتقادش هم به امپرياليسم اين بود که در ايران جلويش را گرفته، کارى نداشت تحت رهبرى کى. مشکلش اين بود که يکى جلو رشد نيروهاى مولده را درايران گرفته و اين هم دشمن خونى آن آقايى بود که جلو رشد نيروهاى مولده را در ايران گرفته است.
حالا شوروى هم روى همان تئورى رشد نيروهاى مولده متکى است. رويزيونيسم مدرن هم به تئورى رشد نيروهاى مولده متکى است. خوب اين هيچوقت مارکسيسم را نفهميده بود، اين تئورى رشد نيروهاى مولده را از منشويسم اقتصادى فهميده بود. اصلا مقولات اقتصاد سياسى را اينطور به او ياد داده بودند. که تاريخ بعد از نيروهاى مولده رشد ميکنند و تاريخهاى مختلف تکرار ميشود و اصلاً ما پيچ و مهره هاى يک حرکت تاريخ در رشد نيروهاى مولده هستيم. و ميخواهد يک چنين قربانىاى براى ابديت بشود. از ديد يک منافع زندۀ طبقاتى به رشد نيروهاى مولده البته نگاه نميکند، از حاکميت يک طبقه بر يک طبقه نگاه نميکند، از ديد رشد نيروهاى مولده نگاه ميکند و اين است که وقتى سد دز را به آن "سه جهانى" نشان ميدهند خيانت ميکند و به اين بابا وقتى چهار تا ملى کردن را و سرمايه گذارى دولتى کردنش را (نشان ميدهند) اختيار از کفش ميرود. از زاويۀ رشد نيروهاى مولده و نه از زاويۀ طبقۀ کارگر و منافع مستقل طبقه کارگر در ايران. از اين زاويه وارد صحنه شده و از همان زاويه هم از صحنه ميبرندش بيرون. و اين ناسيوناليسم اقتصادى است.
در سياست چه؟ مگر مثلا از نظر سياست، اين پوپوليستها اصولىگرى سياسى ياد گرفته بودند؟ نه. سياستشان و مبناى تمام فکر سياسى اينها تضاد عمده، تضاد اصلى- تضاد فرعى بود که اينجا هم رجوعم به همان بحث تضاد اساسى است. يعنى يک متافيزيک ولونتاريستى، يک سرى پديدههايى مثل تيله دستش دادهاند: تضاد عمده و فرعى، با آن بازى ميکنند. دست بر قضا اگر خودش خواست با اين آن را ميزند، اگر نخواست با آن اين را ميزند. من ميتوانم اينجا بنشينم بگويم از امروز من تصميم گرفتهام تضاد اصلى دنيا اين است و چون تضاد اين است تمام واقعيت را اينطور توضيح ميدهم و يک تئورى هم در ميآورم، کما اينکه "سه جهانى"ها اين کار را کردند؛ اين نيست ديگر آن است. مارکسيسم اين راهش نيست، تئورى تضاد عمده، تئورى توجيه اپورتونيستى حرکت آوانتوريستى است، حرکت تجربى است؛ حرکتى است که دوست دارى و همينطور ولونتاريستى است. تو ببين الآن چه چيزى به نفعت است بگو تضاد عمده همين است. اين اساس بحث اينها بوده، براى همين در تمام اختلاف نظرهايشان اين بوده که تضاد عمده اين نيست آن است، آن نيست اين است. نيامده بگويد آقا وضعيت انقلاب اين است، منافع اصولى ما اين است، الآن وضعيت تناسب نيروها اين است، مسائل اين انقلاب اين است. گفتهاند تضاد عمده را اصلى و فرعى بکن؛ حتى گفتهاند گاهى اصلى هم فرعى ميشود و فرعى هم اصلى ميشود ها! گاهى وقتها طرف عمدهاش فرعى ميشود (طرف! خود تضاد هم "طرف" پيدا کرده!). طرف فرعيش عمده ميشود طرف عمدهاش فرعى ميشود!! يک چيز عجيبى مثل ترازو دستش است که کفههايش طرفين تضاد شدهاند. اصلاً اين تعريف تضاد نيست، تضاد در مارکسيسم معنى مشخص فلسفى دارد، و در روابط توليدى معنى اجتماعى– اقتصادى دارد. تضاد کار و سرمايه معنى اقتصادى – اجتماعى دارد. تضاد چيزى نيست که دو طرف داشته باشند و گاهى فرعى بشود و گاهى هم اصلى. تازه آن بابا هم که روز اول گفته تضاد فرعى و اصلى ميخواسته با آن دگمهاى زمان خودش بگويد، بابا گاهى هم اين طرف غلبه دارد مثلا مبارزه امپرياليسم و خلق بر نيروى کار. گاهى او حمله ميکند گاهى ما حمله ميکنيم. يک فلسفهبافى که در اين مورد کرده، يک ابزار تئورى اپورتونيستى براى تاکتيک شده است. خوب تو اگر تشخيص دادى تضاد اصلى اين است، ميتوانى از اينها چشم بپوشى ديگر. متوجه ميشويد چه ميگويم؟ يعنى اينکه مثلا ديگر اصول پايدار ندارد. چون بستگى دارد به اينکه در هر عصرى به چه چيزى تضاد اساسى بگوييم. تضاد اساسى را چطور ميفهمى چه بگويى؟ آن ديگر روى هوا ول است، اختيارى است، در تحليل نهايى اختيارى است. چون حتى يک جايى ميشود گفت مقولۀ طبقه تابع مقولۀ ملت است: تئورى "سه جهان". منافع پرولتاريا به يک معنى تابع منافع سراسرى است منافع جهانى است. اين هم يک بحث تضاد اساسى است.
بنابراين ولونتاريسم هم "دربارۀ تضاد" مائو که تازه معلوم ميشود رويزيونيسم مدرن هم به همين بحثها متکى است. يعنى آن بابا کارى نکرده جز اينکه بحثهايى را که در مورد تضاد ياد گرفته حتى بحث مائو را تئوريزه کرده است. ولى در لنين حتى يک برخورد اينطورى پيدا نميکنى، تحليل کرده، اساس تاکتيکهاى ما تحليل مشخص از شرايط مشخص است. دنبالهگيرى اصول و برنامه در آن شرايط مشخص است. با هدف چه؟ با هدف پيش بردن طبقۀ کارگر، متشکل کردن و آگاه کردنش، به قدرت سياسى نزديک کردنش و حملات ضد انقلاب به آن را خنثى کردن. اين اساس تاکتيک است. تاکتيک از تضاد عمده، از فلسفه در نميآيد فقط. تاکتيک از تحليل مشخص در ميآيد. اينها به جاى تحليل مشخص نگاه کردهاند بينند تضاد عمده در يک چيزى چيست؟ درونى است؟ بيرونى است؟ فرعى است؟ اصلى است؟ يک روز هم بگو اين طرفش عمده شد و تمام نيروهايت را از صف انقلاب ببر در صف ضد انقلاب، چون آن ورش عمده شده است! اين هم مبناى تبيين سياستهايشان است.
يک چيز ديگر: اساس سياستهايشان برنامهشان نبوده، اينها برنامه نداشتهاند. سياستشان متکى به تجربهگرايى و آمپريسم بوده است. اگر ميخواهى بگويى جمهورى اسلامى خوب است، چشمهايت را باز ميکنى و اگر هم بگويى خوب است فقط چشمهايت را باز ميکنى. از آن نميتوانى با تحليل پايههاى اقتصادى– سياسى نقشش را در يک انقلاب معيّن بگويى اين بد است. اين ضد انقلابى است، اين سرکوب خواهد کرد، کارى که ما کرديم. طرف ميايستد اين قشونش را آماده کند حمله کند به کردستان، بعد ميگويد نکند برخورد دوگانه با آن نکرد. بعد هم که امام خمينى ميگويد غلط کرديم رفتيم در کردستان همه تفنگها را رو به آمريکا، ميگويند نگفتيم بايد برخورد دوگانه کرد خردهبورژوازى متوجه ميشود. سفارت را که ميگيرد: آها بله اين بهتر شد درست است. بايد برخورد دوگانه کرد. باز فردا که ميشود ٣٠ خرداد دوباره به آن ور فحش ميدهد. يک خردهبورژواى آمپريست تجربهگرا که در سياست، سياستهايش را بر حسب اين تجارب تعيين کرده است. خوب اين آدم به يک تجربۀ جديدى برسد چيز جديدى ميگويد ديگر. هيچ سدى در مقابل کسانى که تجربههاى جديد را برايش مطرح ميکنند نميسازد. در سياست، لنين در "مارکسيسم و رويزيونيسم" ميگويد که آمپريسم اساس رويزيونيسم است. کسى که هر روز به تناسب تجربه تئورى ميدهد بايد هميشه بيايد تجديد نظر بکند. "مارکسيسم و رويزيونيسم" را بخوانى ميبينى دقيقا آن ريويزيونست از همين استعداد متدولوژى اين در سياست و اقتصاد و فلسفه استفاده ميکند که مجابش بکند. فکر ميکند مارکسيسم واقعى را نميتواند مجاب کند. گفتم در تمام اين زمينهها با آن در ميافتيم.
در تشکيلات، اساس تشکيلاتش اين است که منافع طبقۀ گارگر را در تشکيلات هم به بورژواى تابع بکند، اصولاً تئورى تازه سازش طبقاتى دارد، اين بابا تشکيلاتش را اساساً بر مبناى سازش خودبخودى طبقات ساخته است. يعنى اينکه تشکيلاتش تابع آن ميشود، بخاطر اين است که اصلا هيچ تمايزى در صفوف خلق قائل نبوه است. تشکيلاتش را بر اساس دانشجويان ساخته، کارگرها و دانشآموزان به يکسان. خود ما اگر يادتان باشد اين تمايز را تا خيلى وقت پيش نداشتيم. تا آنجايى که سبک کار پوپوليستى بر سر هر کسى حاکم بوده اين خاصيت بوده که تشکيلاتش تشکيلات ماوراء طبقاتى يا بدون جهتگيرى به طبقه کارگر باشد. و اين تشکيلات استعداد تسليم شدن دارد. استعداد بهم پاشيدن و منحل شدن دارد در شرايطى که با همان استدلال تمام اقشار درون آن تشکيلات را و تمام ديدگاههاى مختلف درون آن تشکيلات دغدغه ميشود که بيايند به سمت سازش طبقاتى و ميآيند. يکى از چيزهايى که اين تشکيلات، تشکيلاتى نيست که بگويى واقعا به يک بخش پيشتاز جنبش کارگرى پيوند خورده. آن هم يک ابژکتيو بودن و يک عينى بودنى به اين تشکيلات ميداد که نميتوانست بسازد. يک جريان واقعاً کارگرى، امروز نميتواند با جمهورى اسلامى بسازد. يک تشکيلات روى هوا که به يکسان به همۀ اقشار اجتماعى تکيه ميکند، ميتواند اين را در مقابل آن بگذارد و منحل بشود؛ و ديديم که اينها هر دفعه يک تشکيلات درست کردند سه ماه بعدش خودشان انحلالش را اعلام کرد.
بنابراين اين پوپوليسم است که در مقابل اينها به بن بست ميرسد. يا ضربه ميخورد، نه مارکسيسم انقلابى. مارکسيسم انقلابى به درجهاى که بوده، و در آنجايى که وجود داشته در مقابل اين خط خودش را مستحکم کرده است. اصلاً اگر نگاه کنى بنبست پوپوليسم ما را قوى کرده است. خيلى از کمونيستهاى انقلابى که در آن تشکيلات به زنجير در آمده بودند با توجه به بن بستش، عجزش در پاسخگويى به "سه جهان" و به رويزيونيسم مدرن به ما نگاه کردند. با توجه به اين بساط مثل اينکه آنها تئورىشان به بن بست رسيده است. ايستادهاند همانى را دارند ميگويند که ميگفتند. بن بست او است بن بست ما نيست، مشکل او است مشکل ما نيست. هزيمت از صفوف او است، پيوستن به صفوف ما است. رشد ما است، ضعف او است. يعنى حملۀ تهاجم رويزيونيسم به صفوف اينها نشاندهندۀ عجز و پوکى اينهاست و نشاندهندۀ استحکام ما است و تازه ما را وادار ميکند و تازه سوت شروع مسابقه براى ما است که بلند شويد که الآن ديگر دعوا بين شما و رويزيونيسم، ريويزونيسم مدرن است. چون پوپوليستها اين وسط عين مورچه له شدهاند، و الآن دو تا قطبِ سفت روبروى همديگر ايستادهاند، ما و آنها. ما ميدانيم چه ميگوييم و آنها هم ميدانند چه ميگويند.
بنابراين گفتم زمينه عينى اين قضيه صِرف، به اعتبار آن جنبش و آن خلا، به اعتبار اين شرايط انقلابى تهاجم بورژوازى، هجوم فيزيکىاش، هجوم ايدئولوژيکىاش، به يک جنبشى است که نتوانسته هيچ صفى در مقابل او سازمان بدهد و هيچ پادزهرى در مقابل او ندارد چون مبانى فکريش را از خود او اخذ کرده و فقط يک نقد سطحى از آن کرده و امروز دارد در مقابل آن تَرَک ميخورد. بيشتر در مقابل هجوم بورژوازى، يعنى آن رويزيونيسم هم اينقدر وضعش خراب است که واقعاًبدون اينکه به ارتش سنجاقش کنى، به سپاه پاسداران سنجاقش بکنى، به حلق کسى، به گوش کسى فرو نميرود. اينطور نيست که غروب همه آزادند در خيابان حرف بزنند و بيايند بگويند نبايد رفت براى هشت ساعت کار. ميگويند برو بابا هشت ساعت کار يعنى چه؟ تا زور پشتش نباشد آن رويزيونيسم از نظر فکرى هم در ذهن خردهبورژوازى نميرود. حتى خردهبورژوازى آخرش به پرولتاريا تمکين ميکند، چرا به او تمکين کند؟ بنابراين يک کاتاليزور رويزيونيسم در اين شرايط همان زور سپاه پاسداران است. همان گيلانى است. يعنى گيلانى است که در کنار سوسلوف دارد فعاليت ميکند و اين وضعيت پيش ميآيد. و گرنه موقعى که چنين زورى نبود همه به ريش حزب توده ميخنديدند...
اين پس به يک معنى نقطۀ پايان پوپوليسم است، که نشان دهنده عجز پوپوليسم و عجز ايدئولوژيکيش است. يک جريانى که خودش را کمونيست اسم گذاشت و نتوانست دو تا سنگر کمونيستى را در مقابل رويزيونيسم حفظ بکند. و شروع کار ما است به معنى واقعى کلمه يعنى شروع جريان ما است. ما به اين معتقد و مؤمنيم که اين شروع جريان ماست، برنامۀ حزب کمونيست نشاندهندۀ خيلى چيزها است از جمله اين. جريان ما شروع کرده پايش را به لجنزارى بگذارد که پوپوليستها از خودشان بجا گذاشتهاند و پاکش بکند. برود جلو در شکم اين رويزيونيسم. بوجود آمدن، نه فقط پس زدن آنها در اين کشور بلکه پيشتاز شدن در امر ساختن يک بينالملل که ما بايد برويم در کشورهاى مختلف و خواهان آن بشويم و اين تفکرات ما هم آنجا هست. حالا راجع به اين مفصلّتر صحبت ميکنيم.
کلاً اين قضيه را جمعبندى کنم: اين بحران پوپوليسم است که چه درعرصۀ عمل چه درعرصۀ فکرى امکان ميدهد اين مسائل مطرح بشود. مارکسيسم انقلابى از اين جريان لطمه نخورده، لااقل به درجهاى لطمه خورده که پايش را روى نيروهاى پوپوليسم، روى آلودگيهاى پوپوليسم در صفوف خودش گذاشته است. و آن هم بايد در صفوف ما از بين برود. در هر انقلابى مقاومت هست ما با استحکام بيشترى عقايدمان را مطرح کردهايم. روى سازمان دادن و نظرات خودمان. من فکر ميکنم اين شکست پوپوليسم است نه شکست ما، مشکل پوپوليسم است نه مشکل ما. و اين مسألۀ ترلزل و دقيقا اين تزلزلات، ممکن است پنج نفر از آن ور به پاسيفيسم کشانده باشد ولى پانزده نفر را براى ما آورده است. يعنى اين تهاجم ايدئولوژيکى، ا.م.ک. را قوى کرده است، ضعيف نکرده و اينکه قطبى کرده است. از بين پوپوليستها نصفشان را فرستاده خانه ده در صد را کشانده به خودش و باقىشان دارند ميآيند به سمت ما و ما هم داريم خودمان را آماده ميکنيم که اين حرکت به سمت ما را خوب سازمان بدهيم.
بنابراين جمعبندىاى که تا اينجا ميشود از بحثها کرد اين است که اين ديدگاه را نه فقط رويزيونيستى و اپورتونيستى ضد انقلابى ميدانيم بلکه جايگاه مشخص پراتيکى هم برايش قائل هستيم. يعنى پراتيک ما در قبال آنها بطور واقعى بايد از امروز شروع بشود. اگر دقت کرده باشيد در برنامۀ حزب ديگر نگفتهايم پوپوليسم معضل اساسى است. چون اين را پشت سر گذاشتهايم، بخش اعظم اين سير را پشت سر گذاشتهايم و اين را ميدانيم که گام بگام به سمت رو در رو شدن با اين قطب رويزيونيستى حرکت ميکنيم. اينهايى هم که ميگويم اصلا براى تهييج نميگويم. يک فاکت دقيق است. مسألۀ تهييج سازمانى نيست. يک واقعيت است که اگر بتوانيم صفوف خودمان را به آن متقاعد بکنيم ميتوانيم آن اردوگاه را بسازيم. دقيقاً آنهايى که به اين متقاعد بشوند ميتوانند در جريان ساختن اين اردوگاه شرکت بکنند. به قول رفيق به يک معنى ماييم که ميگوييم عصر جديد شروع شده است. اگر شده از عصر جهانى صحبت بکنيم واقعا در جريان شروع شدن است. برنامۀ حزب کمونيست و مطرح شدنش در ايران، از طرف جنبش طبقاتىاى که پارسال پيرارسال دست به قيام زده، صدها هزار کشته بجا مانده از اين انقلاب و هنوز معلوم نيست سرانجامش چه باشد. کشورى است که در حساسترين نقطۀ جهانى است. جنبشى است که از نظر تئوريک هم به اصولىترين مبانى مارکسيستى دست پيدا کرده و شايد دنيا را شناخته باشد. و اگر مقايسه کنم در دنيا فکر نکنم هيچ کشورى از نظر تئوريکى و مواضع تئوريکى به رشد ما رسيده باشد و اين جنبش اين امکان را دارد که در سطح جهانى پرچم بينالملل را بلند کند. آثار اين قضيه شروع شده و فقط هم به ايران محدود نميشود؛ نوشتههاى ما در اروپا هم خوانده شده است و اثرات خوبى در بخشهايى گذاشته است. البته اين در يک حد جزئى و محدود است ولى شما نگاه بکنيد به بلشويکهاى ١٩٠٠ معلوم بود که از پانزده سال بعدش سردمداران بينالملل خواهند بود و از بينالملل دوم جدا ميشوند. هر چند پانزده سال وقت زيادى است. بنابراين براى ما روشن است دشمن آيندۀ ما کيست و اين جريانى که امروز با هم در مورد آن صحبت کرديم. سواى اين مسألۀ مقطعى که امروز در جنبش مطرح است . حالا راجع به ماهيت عملىاش فکر کنم يک خرده بعداً راجع به آن در ته نوار صحبت ميکنيم. سواى آن ما داريم ميرويم به استقبالش، بايد برويم به استقبالش. اساساً سد راه انترناسيونال پرولترى اين جريان است. و چين، حالا بايد ديد چه مقاومتى ميتواند در مقابل اين ميخواهد بکند. اصلا خودش مضمحل ميشود، از بين برود و يکباره بگويد ما بورژوا هستيم مارکسيست هم نيستيم يا نه. ولى واقعيت اين است که اين قطب منسجم رويزيونيسم، مانع اساسى در سر راه يک بينالملل پرولترى است، همين رويزيونيسم مدرن است و ما داريم ميرويم که در سطح جهانى با آن درگير بشويم.
|