بحث در سمينار حزب کمونيست ايران در مورد شوروى ١٩٨٦
متن پياده شده از روى نوار
قسمت اول ٦٣ دقیقه
سعى کرديم قبل از اینکه سمینار را بدهیم یک متن فشردهاى به همه بدهیم، منتها متأسفانه نتوانستیم اينکار را بکنيم. نتوانستيم نوشتههایى که من و ایرج داریم را براى آن متن با هم تلفيق بکنیم. فکر کردیم که براى مبناى اين بحث مستقيماً نظرات و تزهایمان را میدهیم براى بولتن همین شمارهاى که در بیاید. بحثم منظم است و فکر میکنم در خود بحث فرصت کافى باشد براى برخورد به آن، بخصوص اینکه تازگى خیلى از نکاتش زیاد نیست.
بحثى که ما اینجا داریم راجع به شوروى، قبلش یک توضیحى باید بدهم راجع به اهمیتش براى ما. بنظر ما دیدگاهى که ما اینجا مطرح میکنیم اولاً دیدگاه ویژهاى است - هر چند در تزهاى رفیق امیر هم میتوانم بگویم همین دیدگاه سعى کرده باز شود - ولى به هر حال این خودش دیدگاه ویژهاى است که ما فکر نمیکنیم یک نتیجه خیلى طبیعى و سادهاى باشد از بحثهاى تاکنونى حزب. فکر نمیکنیم بحثى باشد که موافقت با آن، در چپ انقلابى بحث سادهاى باشد و در کل فکر میکنیم کسانى که چنین نظراتى دارند باید انرژى زیادى برایش صَرف کنند براى اینکه حتى این به نظرات وسیعى در حزب تبدیل شود. و ما بیشتر فکر میکنیم نظراتى که در حزب ما مقبولیت پیدا میکند نظراتى است که به این عنوان رادیکالترین طیف منتقدین شوروى در دوره معاصر مطرح کردهاند. بحثى که ما داریم در مقابل آنها قرار میگیرد. این تزها براى ما جاى محوريى دارد در آن چیزى که بتدریج، لااقل در شش هفت ماه اخیر به اسم کمونیسم کارگرى به آن رجوع میکنیم.
کمونیسم کارگرى به اعتقاد ما صرفاً یک اسم دیگرى براى "مارکسیسم انقلابى"، "مارکسیسم واقعى" و "مارکسیسم اصیل" نیست. این تفاوت اساسى را دارد با این تبیین و با این عناوین، که در حالى که آنها یک استنباط ایدئولوژیکى و یک استنباط راسخ بودن تئوریک و استوارى پیگیرى عمل رادیکال را به ذهن میآورد، کمونیسم کارگرى یک نقطه رجوع اجتماعى براى خودش جستجو میکند و آن طبقه کارگر است. فىالواقع سعىاش این است که نشان دهد این رادیکالیسم و اصالت تئوریک و ارتدکسى مارکسیستى، یکى از ارکان پراتیک کمونیستى میتواند باشد. یک رکنى به همان اندازه مهم، خودِ وجود اجتماعى طبقه کارگر است که به طرق مختلف در تبیین ما از مسائل خودش را نشان میدهد و وقتى که خودمان را متوجه این رکن میکنیم، میبینیم در خیلى مسائل سیاسى، نظرى و تاکتیکى در مقابل طیفهایى قرار میگیریم که تا امروز به اسم مارکسیسم رادیکال در صف جامعه و صف بینالمللى شناخته شده بود.
نقد ما روى شوروى نقدى در سنت نقد رادیکال روى شوروى نیست. یعنى نقدى که فکر میکند به درجهاى که بتواند منکر خصلت پرولترى وقایع روسیه شود به همان درجه به مارکسیسم و ارتدکسى آن نزدیک شده یا به همان درجه عمیق نقد کرده است. ما نمیتوانیم زیر پراتیک شوروى بزنیم به آن سادگى که انتقادهاى رادیکال کمونیسم چپ یا چپ نو زیرش میزند. براى اینکه این تجربهاى است که طبقه کارگر در مقیاس دهها میلیونى با اعتقاد به اینکه دارد براى منافع خودش میجنگد ببار آورده است. پیشروترین احزاب کارگرى در طول چند دهه، در این انقلاب نقش بازى کردهاند. فىالواقع مُهر خودش را نه فقط به سرنوشت جنبش کارگرى بلکه به سرنوشت جهان بعد از خودش کوبیده. این تجربه را ما نمیتوانیم با تبیینهایى که صرفاً یک خلوص ایدئولوژیکى را انتظار دارد و این ادعا را میکند که در صورت منحرف شدن از یک خلوص ایدئولوژیکى، یک استوارى تئوریک و یا پایبند بودن به یک ارتدوکسى مارکسیستى، و در صورت نقض اینها، این انقلاب به باد فنا میرود.
بنظر ما پراتیک طبقه کارگر را نیروهاى اجتماعى قوى میتوانند خنثى کنند، نیروهاى اجتماعى طبقات دیگر. نفس زیر پا رفتن یک تئورى یا یک تز یا یک فرمولبندى یا یک دیدگاه و يا نگرش، بخودى خود کافى نیست براى اینکه ما بتوانیم روى یک تجربه تاریخى طبقاتى قلم بگیریم. باید نشان بدهیم کدام نیروهاى واقعى مادى در سطح جامعه توانستند یک خیزش عظیم طبقه کارگر را سر جاى خودش بنشانند و ساکتش کنند و به شکست بکشانند. این چیزى است که ما میخواهیم نشان دهیم. از آن طرف بحث دیگر ما این است: خیزش طبقه کارگر از یک اعتبارى برخوردار است. مستقل از اینکه تئورى حاکم یا ناظر بر آن تا چه حد به ارتدوکسى مارکسیستى نزدیک یا دور است. براى مثال، بعداً این در بحثهاى ما روشن میشود که، خود دیدگاههايى که میگویند "باید در آلمان انقلاب صورت میگرفت" هیچوقت به این نکته نمیپردازند که آن حزب انقلابى ارتدوکس لنینى سر خطى که قرار بود انقلاب در آلمان به آن گره خورده باشد، در این تبیینها کجا بود؟ یعنى خود آن دیدگاه هم حتى براحتى میپذیرند که در آلمان میتوانست در فقدان یک چنین حزب لنینى بیست و یک شرطى، انقلاب اجتماعى صورت بگیرد و به داد انقلاب روسیه برسد. ما هم معتقدیم این عملى است. ما معتقدیم انقلاب پرولترى به همان درجه که تحت تأثیر تئورى انقلابى است به همان درجه تابعى از خیزش واقعى تودههاى طبقه است وگرنه کمون پاریس را نمیشود توضیح داد.
بنابراین نقد ما روى شوروى ممکن است در خیلى جاها به اندازه کافى براى چپ رادیکال امروز رادیکال به نظر نیاید. ما خودمان معتقدیم این رادیکالترین و کارگرىترین انتقادى است که ما با آن مواجه شدهایم و یکى از نقاط مورد بحث ما این است که انتقادات رادیکال تاکنونى به تجربه شوروى تا آن جايى که ما شنیدهایم چیزى بیشتر از یک دمکراتیسم رادیکال را نمایندگى نمیکند. انتقاد کارگرى یا انتقاد واقعاً رادیکال دوره ما - بنظر ما، با آن درکى که الآن داریم - باید از همین جايى شروع کند که ما شروع میکنیم. اینها را توضیح دادم براى اینکه بگویم که ما در نقد شوروى به دنبال یک سلسله مواضع خوش آب و رنگى که بشود به چپ رادیکال ارائه کرد نمیگردیم. بلکه به دنبال یک معضل واقعى انقلاب کارگرى میگردیم و خودمان هم میدانیم که این انتقادها بسادگى توسط چپ رادیکال هضم نمیشود.
ما این بحث را در چند سطح عرضه میکنیم. اول یک بحث کلى که همه بحث مورد نظر را در رئوس اصلیش میپوشاند و راجع به هر نکته توضیحاتى میدهد را عرضه میکنیم (که این کار من است) بعد رفیق ایرج نکات گرهى این بحث را با جزئیات بیشترى توضیح میدهد و بعد در سطح پلمیک و جدل در خود این جلسه، اگر فرصت باشد و یک چنین پلمیکى بالا بگیرد، آنجا از نکاتى که مطرح کردهایم. دفاع میکنیم. مجموع این سه بخش است که نظرات ما را منعکس میکند. شاید نتوانیم در یک بحث کلى اولیه همه نکاتى که میخواهیم را بگوییم. لازم است که از آن نکات انتقاد شود تا بیشتر بتوانیم توضیح دهیم. در سطح کلى من اینها را میگوییم و بعد رفیق ایرج صحبت میکند. یکى نقطه حرکت ماست، که اینجا بحث اساسىمان این است، انتقادى است که ما میخواهیم به شوروى بگذاریم یک انتقاد سوسیالیستى است و نه دمکراتیک. بحث اساسى ما این است که کُل انتقاد تاکنونى، از آنجا که تبیینش از سوسیالیسم شباهت زیادى به تبيین خودِ رویزیونیسم مدرن از سوسیالیسم دارد، ناگزیر انتقادش را در بُعد دمکراتیک متمرکز کرده است. و فىالواقع نمیتواند روى آن محل اختلاف اصلى طبقه کارگر و آن تجربه دست بگذارد. ما در مقابل انتقاد دمکراتیک تاکنونى، در مقابل رادیکالترین اَشکالش، انتقاد پرولترى- سوسیالیستى را قرار میدهیم که این را توضیح میدهم.
دوم چهارچوب تاریخى انقلاب روسیه است. اینجا بحث ما این است که چطور هیچکس حق ندارد انقلاب روسیه را در چهارچوب تاریخى درونى مارکسیسم توضیح بدهد. براى اینکه متعلق به تاریخ جامعه بشرى است، بنابراین همه نیروهاى جامعه بشرى را در بوجود آوردن و در خفه کردن این انقلاب باید بررسى کرد. این جزئى از تاریخ مادى جامعه است، نه فقط نقطهاى در تاریخ درونى جنبش کارگرى، و از آن محدودتر تاریخ درونى جنبش کمونیستى از مانیفست تا مثلاً انقلاب اکتبر و بعد چه و چه. بحث ما این است که انقلاب اکتبر یک چهارچوب اجتماعى دارد و در این چهارچوب اجتماعى فقط میشود نیروهاى واقعى دخیل در آن و در نتیجه سرنوشت مبارزه این نیروها را دید.
نکته سوم زمینههاى فکرى شکست پرولتاریا در روسیه است. که ما اینجا به معنى اخص به بحث تئورى و دیدگاه تئوریک ناظر به پیشروان طبقه کارگر روسیه برمیگردیم. نکته چهارم گرهگاههاى اصلى است که هر موضع روى شوروى باید بتواند جواب بدهد. این لیست احتمالاً تمامى ندارد، ما یک چند تاى آن را اینجا بحث میکنیم بقیه آن را هم اگر بحث پیش بیاید از همین زاویه سعى میکنیم نظرمان را راجع به آن بگوییم. یکى مسأله دولت شوروى و خصلت دولت شوروى است در ابتداى انقلاب و رابطهاش با تصویر ما از دیکتاتورى پرولتاریا. مسأله اقتصاد و سیاست دوره پرولتاریا و رابطه این دو تا با هم، چیزى که بنظر ما از قلم میافتد در دیدگاههايى که ما با آنها آشنایى داریم. مسأله "سوسیالیسم در یک کشور"؛ چه بعنوان یک بحث تئوریک معاصر ما و چه بعنوان یک واقعه تاریخى - پلمیکى در سالهاى ١٩٢٤ تا ١٩٢٨ سرنوشتش معلوم شد. شوروى امروز و ارزيابى ما از آن، و بالأخره بوروکراسى، انحطاط حزب، مسأله رویزیونیسم و مسأله دمکراسى درون حزبى، یعنى محورهاى انتقادهاى اساسى که تا به حال شده از شوروى. ما با این نکات برخورد میکنیم که بوروکراسى، انحطاط حزب، تفوق رویزیونیسم، خفه شدن دمکراسى درون حزبى و چیزهایى از این قبیل چه جایگاهى در سیستم فکرى ما دارد و موضعمان را راجع به آن بگوییم. طبعاً ما در رابطه با اینها موضعگیرىمان را راجع به بخشهاى مختلف اپوزیسیون داخل حزب بلشویک بیان میکنیم. و بالأخره درسهاى انقلاب اکتبر یا اینطور بگویم کلیدىترین درسى که کمونیسم امروز میتواند از انقلاب اکتبر بگیرد را به اعتقاد خودمان و بر مبناى تزهايمان بیان میکنیم. این طرح خام بحث و تیترهاى مسأله بود که من راجع به هر کدام توضيحاتى ميدهم.
٭ ٭ ٭
گفتم که هدف ما از این تزها، ارائه انتقاد سوسیالیستی از تجربه شوروى است. این سوسیالیستى را ما زیرش تأکید میگذاريم. چون معتقديم بخش اعظم انتقاد تاکنونى انتقاد سوسیالیستى نیست. انتقاد دمکراتیکى است که به طرق مختلف رادیکالیزه شده. مسأله اساسى این است که بفهمیم حتى رادیکالترین انتقاد دمکراتیک موجود از تجربه شوروى، یعنى انتقاداتى که انحرافات حزب را مبنا قرار میدهند، ضعفها و نگرشهاى نادرست تئوریک و ایدئولوژیک در حزب را مبنا قرار میدهند. به ساختار حکومتى بعد از انقلاب ایراد میگیرند یا مثلاً بر روى عملکرد دولت شوروى در صحنه بینالمللى انگشت میگذارند و غیره، نه فقط اساسىترین نکته مورد بحث در شوروى یعنى اینکه چرا جامعه سوسیالیستى در شوروى برپا نشد، چرا اقتصاد و مناسبات تولید سوسیالیستى در شوروى برپا نشد بى جواب ميگذارند و از کنارش رد میشوند، بلکه در نتیجه این کار نمیتوانند حتى به آن جوانبى که خودشان روى آن انگشت میگذارند، مثل انحطاط حزب، تفوق رویزیونیسم، استبدادى شدن ساختار حکومت و غیره هم پاسخ ماتریالیستى بدهند، نمیتوانند تحلیل ماتریالیستى از این کنند. معمولاً در این دیدگاه ما با این مواجه میشویم که این انحرافها از یک جایى مثل یک بیماريى که ویروسى است، ویروسى که آدم به چشم نمیبیند، از یک جایى شروع میشود، بالا ميگيرد، تا اینکه همه چیز را به فساد و انحطاط میکشاند. تئورى ماتریالیسم تاریخى و تمام دستآورد مارکسیسم در علم جامعه این بوده که رابطه پایههاى مادى تحولات روبنایى، یعنى تحولات فکرى، سیاسى، ادارى، حقوقى در جامعه را بتواند توضیح بدهد و وقتى دیدگاهى نمیتواند به پایه اقتصادى این تحولات رجوع کند طبعاً تبیینش از خود آن تحولات روبنایى ناقص است. بنابراین محور نقد سوسیالیستى بنظر ما موضوع تحول اقتصادى جامعه روسیه بعد از انقلاب است. این بنظر ما روح مارکسيسم است و رد این بنظر ما یک موضع غیر مارکسیستى و ضد مارکسیستى است، با هر نیتى که میخواهد مطرح شده باشد. بنظر ما رد این مسأله که مسأله مورد جدل در تجربه شوروى موضوع تحول اقتصادى جامعه روسیه پس از انقلاب است، درز گرفتن کل مسأله روسیه است و در سنت مطالعه مارکسیستى نميگنجد.
اولاً، از نظر طبقه کارگر انقلاب سوسياليستى اساساً یک انقلاب اقتصادى است و تنها بر این مبنا میتواند انقلاب اجتماعى باشد. الآن این خاصیت دیگر زیادى بنظر ما به مارکسیسم الصاق شده، که مارکسیسم را از تئورى انقلاب اقتصادى، تئورى تحول اقتصادى جامعه و تغییر مکان واقعى بشر در جامعه، به تئورى "کسب قدرت سیاسی" تنزل داده شده است. مارکسیسم بحث انقلاب اجتماعى است و محور انقلاب اجتماعى تحول اقتصادى جامعه است. این جوهر تئورى مارکس است و جوهر انقلابیگرى پیگیر مارکس است. براى اینکه دمکراتیسم، خواست دمکراسى، رفع تبعیضات، آزادى فرهنگى، برابرى انسانها و غیره هیچکدامش افکار نویى نیست براى قرن نوزدهم و بیستم، همه از قدیم جزو آرمانهاى کهنه بشر بوده. آن چیزى که مارکس مطرح میکند ربط دادن این مطالبات به واژگونى یک نظام واقعى و عروج یک طبقه است که در مناسبات تولیدى جاى معیّنى دارد. و برقرار کردن رابطه بین مبارزه ضد کاپیتالیستى و جامعه سوسیالیستى، که ربط دارد به یک طبقه معیّن در این جامعه یعنى پرولتاریا. خود این پرولتاریا محور اساسى مبارزهاش مبارزهاى براى از بین بردن استثمار طبقاتى و جامعه طبقاتى و تولید کاپیتالیستى است. اگر از مارکسیسم آرمان برقرارى مناسبات سوسیالیستى بر مبناى مالکیت اشتراکى را بگیریم، ديگر هیچ چیز از آن باقى نمیماند. مابقى را تماماً مکاتب دیگر بخوبى پوشاندهاند. مارکسیسم آن جریانى است که میتواند به این مکاتب نشان بدهد که این آرمانهاى دمکراتیک بدون طبقه کارگر و بدون برقرار شدن مالکیت اشتراکى، پایه اجتماعى براى حقوق خودشان ندارند. من دارم توضیح میدهم عللى را که چرا ما فکر ميکنيم تحول اقتصادى جامعه روسیه محور بحث است. اولينش این است که براى طبقه کارگر و کلاً براى جامعه بشرى، محور انقلاب سوسیالیستى انقلاب اقتصادى است.
بنابراین بحث انقلاب روسیه و پیامدهایش میتواند حول این مسأله متمرکز شود که چگونه و تحت چه شرایطى تصرف قدرت سیاسى توسط طبقه کارگر در روسیه به تحول و زیر و رو کردن بنیاد سرمایهدارى در این کشور منجر نشد؟ چه شد که تصرف قدرت سیاسى در روسیه منجر به تحول اقتصادى جامعه روسیه و برقرارى مناسبات ملکى اشتراکى در این کشور نشد؟ اینکه چه شد که به دست گرفتن قدرت سیاسى در روسیه منجر به انقلاب اروپا نشد این یک بحث تاکتیکى تحلیل اوضاع سیاسى است. نقد سوسیالیستى تجربه روسیه بمثابه یک انقلاب کارگرى، اساسش این است که این متد و این را که گفتم توضیح بدهد. بنابراین ما از همین اول اختلاف عمیق دیدگاه خودمان را، که بنظر ما یک اختلاف طبقاتى است، اختلافى است مبتنى بر اینکه از موضع کدام طبقه اجتماعى داریم راجع به تجربه روسیه حرف میزنیم، اختلاف عمیقمان را با این دیدگاههایى که امکان ناپذیرى تحول اقتصادى در جامعه روسیه را بعد از تصرف قدرت سیاسى، چه به دلیل ضرورت انقلاب جهانى، گره خوردن آن به انقلاب جهانى، عقب ماندگى روسیه یا هر دلیل دیگرى، امکان ناپذیرى تئوریک یا عملى تحول اقتصادى جامعه روسیه را محور بحث خود قرار میدهند ما اختلاف عمیق طبقاتى حس میکنیم، براى اینکه این دارد فلسفه وجودى انقلاب کارگرى را در روسیه از بین میبرد.
نکته دوم این است که عدم تحول انقلابى مناسبات اقتصادى در روسیه بعد از انقلاب ١٩١٧ محور اساسيى است که انحطاط سیاسى انقلاب اکتبر را توضیح میدهد. بنابراین به این دلیل باز مسأله تحول اقتصادى جامعه روسیه محور تحلیل روسیه است. وقتى میگویم انحطاط سیاسى انقلاب، منظورم چیزهایى است مثل این است: ساختار حکومت چه به سرش آمد چطور بوروکراتیک و استبدادى شد؟ خصلت طبقاتى و عملکرد حزب چه جورى تغییر کرد؟ سیاستهاى داخلى و خارجى دولت شوروى چرا به این روز در آمد؟ معیارهاى اخلاقى و فرهنگى و ایدئولوژیکى و غیره حاکم بر حزب و دولت و جامعه چرا به این روز در آمد؟ بحث ما این است که محور توضیح اینها توضیح پروسه تحول یا عدم تحول انقلابى اقتصادى روسیه است.
تصرف قدرت سیاسى و حفظ آن در انقلاب پرولترى، گام اول است بنظر ما. اما این قدرت تصرف شده را همانطور که انگلس تأکید میکند "باید در خدمت سرکوب دشمنان سرمایهدار طبقه کارگر - اين عين نقل قول از انگلس است - "و انجام آن انقلاب اقتصاديى در جامعه قرار داد که بدون آن کل پیروزى به شکست میانجامد و به کشتار طبقه کارگر، مانند کمون پاریس". "قدرت سیاسى را باید در خدمت آن انقلاب اقتصادى قرار داد که بدون آن هر پیروزى سیاسى کاملاً به عکس خودش و به شکست میانجامد و به کشتار طبقه کارگر". این خیلى براى انگلس روشن است و فکر میکنم براى هر مارکسیستى قاعدتاً روشن است اگر خودش را در مالیخولیا و در لایههاى فرمولبندىهاى پیچیده و غامض طبقات دیگر نگذاشته باشد که مناسبات جهانى چه باید باشد و اخلاق و ایدئولوژى کمونیستها چه باشد و از چه جنسى باشد. اساس بحث این است که اگر کارگرها نتوانند بعد از گرفتن قدرت در زیربناى اقتصادى جامعه یک انقلاب کنند، انقلاب سیاسى آنها منجر به کشتار خودشان میشود و انگلس این را از کمون پاریس دیده بود. آنچه که در روسیه اتفاق افتاد بنظر من در همین جمله گفته شد. فرقش با کمون پاریس این است که این کشتار از طرف نیروهاى ورساى در یک روز و با ورود از دیوار شمالى شهر پاریس نبود. این پروسه یک پروسه طولانى، پیچیده و در جبهههاى مختلف بود. نهایت آن چه شد؟ بنظر من به شکست و کشتن طبقه کارگر روسیه انجاميد. کشتارش که فکر میکنم از کمون وسیعتر است وقتى شما اسم پرولتاریاى صنعتى را که دربدر و آواره و جلوى جوخه اعدام قرار گرفته است اگر ردیف کنید از جنایت کمون وسیعتر است. این عین همان کشتار و شکست است که به دلیل دست نزدن طبقه کارگر به انقلاب اقتصادى رخ داده و ما میخواهیم این پروسه را توضیح بدهیم.
همانطور که گفتم پس بحث ما درباره نقش محورى انقلاب اقتصادى این است که حتى انحطاط سیاسى و کل شکست را نمیتوانید بدون این توضیح بدهید. این جزو درک اساسى مارکسیست است. بنظر من - بعداً میگویم - تمام درس این انقلاب براى ما همین است. بنظر ما عقبگرد سیاسى انقلاب در کلیه وجوهش - ادارى، حقوقى، فرهنگى، ایدئولوژیکى، فکرى و غیره - چیزى جز نتیجه ناگزیر ناتوانى پرولتاریاى روسیه در به پیش بردن امر انقلاب اقتصادى نبود. بنظر ما این نقطه حرکت نقد سوسیالیستى تجربه شوروى است و نقطه حرکت تزهاى ما هم همین بحث است.
بنابراین بعنوان نکته آخر این مبحث نقطه حرکت، ما اختلاف داریم با دیدگاههایى که در نقد تجربه شوروى از ظهور بوروکراسى و بوروکراتیسم، عدم گسترش ساختار دمکراتیک در حکومت کارگرى، انحطاط حزب، چه از لحاظ ایدئولوژیکى چه در مناسبات درون تشکیلاتى و نکاتى شبیه این عزیمت میکند. این معضلات و مشاهدات بنظر من معلول پروسه توقف و انحطاط انقلاب روسیه است نه خود این پروسه، نه علتش. جزیى از خود واقعیت اند که باید توضیح داد آن هم بشیوه ماتریالیستى، و خودشان نمیتوانند توضیح دهند. توضیح دادن تجربه شکست انقلاب، با اینها توضیح دادن یک واقعه با نمودهایى از خود همان پروسه است. مثل اینکه آدم بیمارى را با عوارضش مثل تب و بالا رفتن تپش قلب و عرق کردن و اسهال توضیح بدهد. این بیمارى را توضیح نمیدهد، این فقط عوارضش را توضیح میدهد. ولى درمانى که بخواهد هر کدام از این عوارض را به طرق متافیزیکى تخفیف بدهد فکر نمیکنیم درمان این بیمارى باشد. این بنظر ما توضیح معلول با معلول است. به هر حال نقطه حرکت و پایه اصلى متدولوژيمان در اين بحث را توضیح دادم. گفتم اينها را بعداً یک به یک میشود دقیقتر توضیح داد.
نکته بعدى که باید، قبل از اینکه به نکات اصلى گرهى بحث روسیه برسیم، روشن کنیم این است که باید چهارچوب اجتماعى انقلاب اکتبر را تشخیص داد. این انقلاب در یک اوضاع و احوال اجتماعى معیّن و بعنوان نقطهاى در تاریخ تکامل سیاسى و اقتصادى جامعه سرمایهدارى بطور کلى و روسیه بطور اخص شکل گرفت و در همین چهارچوب هم باید فهمیده شود. تبیین کردن انقلاب اکتبر در چهارچوب محدود جنبش کارگرى-کمونیستى، بعنوان مرحلهاى در رشد این جنبش یا دستآورد یکجانبه این جنبش، یک تبیین ناقص است بنظر من. چه شکلگیرى و وقوع انقلاب و چه پروسه شکست آن را باید در متن تاریخ اجتماعى واقعى در نظر گرفت که در آن نه فقط عنصر ذهنى انقلاب بلکه مجموعه مناسبات اجتماعى و روابط طبقاتى، نه فقط طبقه کارگر و اهداف و آرمانهایش، بلکه موقعیت و مطالبات سیر حرکت کل طبقات اصلى در جامعه را ملحوظ کرده باشیم. به این صورت میتوانیم به این انقلاب نگاه کنیم. بنظر ما اگر در انقلاب اکتبر، انقلاب سوسیالیستى به پیروزى میرسید و یک جامعه نوین سوسیالیستى برپا میشد ما با یک گسست کامل در تکامل اجتماعى یک جامعه روبرو بودیم. یک چیزى تمام میشد با همه روندها، کششها و نیروهایش و پدیده نوینى بر مبناى دینامیسم نوینى شکل میگرفت که آرمانها و اولویتهاى نوینى جلوى خودش میگذاشت. اما شکست انقلاب روسیه این را میگذارد در متن تکامل تاریخى پیشین جامعه. یعنى ما این را نمیپذیریم که انقلاب روسیه اینطورى است یا پیروزى طبقه کارگر یا شکست طبقه کارگر. در محدوده جنبش طبقه کارگر، جنبش کمونیستى، خیانت این به آن بنظرم نمیتوانید وقايع را توضیح بدهید. انقلاب اکتبر یک واقعه اجتماعى است که اگر پیروز میشد بنظر من یک دوره نوین در جامعه بوجود میآورد با قوانین حرکتش و اولویتها و با مشغلههاى خودش و وقتى شکست خورد جاى خودش را باید در جامعه پیدا میکرد. یعنى انقلاب شکست خورده اکتبر جایى دارد در تکامل اجتماعى جامعه روسیه. اینطور بگوییم: انقلاب شکست خورده ضد کاپیتالیستى باید جاى خودش را در تکامل و انکشاف کاپیتالیسم شکست نخورده پیدا کند، یک کاپیتالیسم خراش خورده و سرنگون نشده، و در پیوستگى با متن تاریخى تکامل پیشین جامعه قرار بگیرد – منظورم یک بحث کلى نیست که فقط بخواهد یک انسجام فلسفى به بحث ما بدهد، نتیجه عملى میگیریم – روى بازبینى مناسبات طبقاتى، قبل از اکتبر و بعد از اکتبر، و اختلاف پیدا میکنیم با بعضى تبیینهایى که از نیروهاى واقعى ضد انقلاب کارگرى در بعد از انقلاب ١٩١٧ به دست ميدهند. ما با آنها بر سر تولید خُرد، مسأله خرده بورژوازى، فیصله پیدا کردن مسأله بورژوازى و غیره، ما با اینها به این اعتبار با آن مقدمات مرزبندى پیدا میکنیم. اینها را بعداً توضیح میدهم.
بحث ما فقط این است که پیروزى انقلاب- آن را به سرآغاز تاریخ تکامل پرولترى جامعه تبدیل میکرد- شکست آن میشود یک حلقهاى در تاریخ بورژوایى جامعه. این را باید فهمید. شکستش حلقهاى در تاریخ خُرده تجار روسیه نیست. شکست آن میشود مرحلهاى در تاریخ تکامل بورژوایى جامعه روسیه. اعم از اینکه بورژوازى بزرگ رفته باشد، مانده باشد، حزبش متشکل باشد یا نباشد، آنچه که در روسیه چه قبل و بعد از انقلاب با آن روبروییم مبارزه طبقات اصلى اجتماعى است و سیر انکشاف طبقاتى جامعه روسیه، یا در جهت انکشاف پرولترى یا در جهت بورژوایى. انکشاف دهقانى و انکشاف خرده بورژوایى روسیه اصلاً مورد بحث نیست در تاریخ روسیه، نه قبل از انقلاب روسیه و نه بعد از انقلاب روسیه. این یک نکته گرهى در تحلیل ما است. حالا نتیجهگیریهاى معیّنى از آن میکنیم. گفتم من فقط براى اینکه بحث ملموس شود چند تا از این نتیجهگیریها را از پیش گفتم.
بنظر ما تاریخ روسیه در دهههاى قبل از انقلاب اکتبر بطور جدى تحت تأثیر ظهور دو طبقه اصلى جامعه سرمایهدارى یعنى بورژوازى و پرولتاریا است. دو طبقهاى که در آن واحد خودشان را در مقابل اوضاع اجتماعى، سیاسى و اقتصادى موجود میبینند. همینجا یکى از اشارات ما به همین بحث است که یک طبقه نیست که مثل یک بازى یکجانبه یک طبقه با تاریخ، يا پیروز میشود یا شکست میخورد! اینطورى نیست. دو طبقه اجتماعى در روسیه متقفاً علیه یک واقعیت اجتماعى روسیه تزارى عقب مانده و نیمه فئودالى و غیره دارند قد علَم میکنند. بطور مادى میبینید این طبقات دارند رشد میکنند. بنابراین اینها از همان آغاز دو سیر اجتماعى تحول جلوى روسیه قرار میدهند: سیر سوسیالیستى تکامل روسیه و رفع کمبودهاى روسیه در یک چهارچوب سوسیالیستى و یک سیر بورژوايى و کاپیتالیستى تکامل روسیه. این دو سیر عینى است و براى آن نیروهاى مادى بسیج میشود. در طول دو دهه قرن نوزده و دو دهه اول قرن بیست نیروهاى اجتماعى واقعى در روسیه حول این دو تا افق، حول این دو آلترناتیو شکل میگیرند و پرورش پیدا میکنند. یکى از اولین استنتاجهاى بحث ما تا اینجا این است که در نیمه دوم قرن نوزدهم و ابتداى قرن بیستم، سوسیالیسم و انقلاب پرولترى تنها منشأ و مأخذ تفکر انقلابى و مطالبات ترقیخواهانه در روسیه نیست. به همان درجه ترقيخواهانه (درجهاش را تاریخ معیّن میکند) ولى بالأخره ایدههاى ترقیخواهانه دیگرى در جامعه روسیه هست و آن ایدههاى بورژوایى است. در واقع سیر تحول عملى انقلاب روسیه تا فوریه ١٩١٧ یا در واقع تا تزهاى آوریل، گواه آن بود که افق نگرش بورژوازى در مورد ترقى و تعالى روسیه مسلط است و افق غالب است. موضعى که لنین پیدا میکند با تزهاى آوریل در حزب بلشویک این را بروشنى نشان میدهد. آن نفوذ وسیع منشویکها که این افق را نمایندگى میکردند؛ رشد کاپیتالیستى "پرولتاریاى در اپوزیسیون"، رشد نیروهاى مولده در چهارچوب سرمایهدارى، جمهورى. اینها خواستههاى قدیمى سوسیال دمکراسى روس و خواستههاى قدیمى بورژوازى روس است.
واقعیتش این است که افق غالب و نگرش غالب در جامعه روسیه، فىالواقع براى تکامل اجتماعى، نگرش بورژوازى روسیه است. که مشخصاتش اینها است همانطور که گفتم؛ آرمان جمهورى، روسیه آباد و صنعتى که عقب ماندگى اقتصادى، سیاسى، فرهنگى و نظامى خودش را نسبت به اروپاى صنعتى جبران کرده باشد. این عمیقاً ریشه دارد در تمام قشر متفکر روشنفکر روسیه و از جمله سوسیال دمکراسى روسیه. حتى وقتى سابقه تاریخى شکلگیرى پیدایش بلشویکها و اولین محافل سوسیال دمکراتیک را نگاه میکنید نفوذ عقاید نارودنیکى و تفکر متفکرین عمده روسیه که خودشان را علیه تزاریسم فرموله میکنند، علیه فئودالیسم و سرواژ فرموله کردند، علیه اصالت دهقانان خودشان را فرموله کردند، در خود این جنبش میبینید. اینطورى نیست که از مانیفست کمونیست یک جنبشى بوجود آمده باشد که حالا واقعاً یکى از گردانهایش در روسیه دارد فعالیت میکند! واقعیت هیچوقت اینطور نیست این را باید همینجا بگویم، هیچوقت اینطور نیست که یک جنبش بینالمللى پاک و خالصى روى مانیفست کمونیست یا روى اندیشه مارکس و انگلس شکل گرفته و هر کسى در هر کشورى میبینید بخودش میگوید "کمونیست" بطور اتوماتیک گردانى از این جنبش و فقط گردانى از این جنبش است! همانجا به درجه زیادى انقلابى آن جامعه است. انقلابيى که به اَشکال تکامل انقلابى جامعه و رفع نواقص و چیزهایى به دردش آورده فکر میکند و تأثیر میگذارد روى ... [چند ثانيه ضبط نشده است] آرایى که آراء و ایدههاى مسلط بورژوایى است را با منافع اخص پرولترى باید آنجا دید و این چیزى نیست که فقط خاص روسیه باشد خواست خیلى کشورهاى دیگر هم هست اصلاً وضعیت طبقه کارگرى است که در جامعه زندگى میکند.
مسأله اساسى این است که درک کنیم پروسه رشد سوسیال دمکراسى روس، پروسه جدا کردن نگرش و جهانبینى و تمایلات و مطالباتش از این افق بورژوایى است، و ما محق نیستیم در هیچ مقطعى تا انقلاب ١٩١٧ بگوییم تمام شد، این دو تا مرز خودشان را بروشنى از هم تفکیک کردند و دو اردوگاه متخاصم کاملاً در مقابل هم قرار گرفتند. میخواهم بگویم خود انقلاب فوریه نشان میدهد ابداً چنین نیست. موضع کمیته مرکزى حزب بلشویک تا قبل ورود لنین نشان میدهد که ابداً چنین نیست. یعنى تاریخ پرولتارى روسیه در اوائل قرن بیست تاریخ جدا شدنش از یک آلترناتیو محتمل تکامل روسیه است. آلترناتیوى که در بحث ما اینطور مطرح میشود که بطور دیگرى توسط نیروهاى اجتماعى دیگر به هر حال پى گرفته شد و در محظورات تاریخى دیگرى به هر حال محتواى خودش را عرضه کرد.
بنابراين توجه به اين مسأله - اين چهارچوب اجتماعى و اين تأثير متقابل طبقات بر هم - از اين نظر حياتى است که مبارزه طبقاتى در روسيه جدال دو نيروى کاملاً منفک و متمايز، و دو اردوى صف کشيده و بيرون هم کمپ زده نبود که از لحاظ فکرى و عملى منفک و مستقل باشند. بلکه پروسهاى بود که طى آن صف پرولتاريا همراه با تفکر پرولترى گام به گام از ناسيوناليسم، ليبراليسم، و مدرن صنعتى روسى جُدا ميشد. گام به گام. يعنى نقاطش را ميشود در تاريخ سوسيال دمکراسى روسيه نشان داد. مثلاً دعواى بلشويکها و منشويکها بر سر قدرت سياسى، و همينطور در فوريه و اکتبر، تزهاى آوريل. در موضع جنگ بينالمللى باز ميشود ديد که چطور طبقه کارگر يک درجه خودش را از ناسيوناليسم روسى کنارتر ميکشد و از طريق حزب بلشويکى اين شکاف بين ناسيوناليسم روسى، قدرت طلبى بورژوا-ناسيوناليستى-صنعتى روسى با اهداف ويژه طبقه کارگر را برجسته ميکند. علت اينکه بلشويکها ميتوانند اين کار بکنند اين است که از ناسيوناليسم روسى قاطعانه بريدهاند يا دارند ميبُرند. ولى بنظر ما با اين حال در ١٩١٧ اين تفکيک و تمايز با اينکه در ابعاد سياسى-ايدئولوژيک بطور قطع رخ داده بود، که طبقه کارگر روسيه و احزاب سياسيش بويژه حزب انقلابيش - نه احزاب ديگرش - توانسته بودند از نظر سياسى و ايدئولوژيکى خودشان را از بورژوازى روسيه جُدا بکنند، از لحاظ اقتصادى، يعنى از نظر تکامل افق و دورنماى تکامل اقتصادى روسيه، بطور قطع اين شکاف و اين گسست وجود نداشت. اسنادى که دال بر نگرش ويژه اقتصادى پرولتارياى روسيه باشد، در فرداى به دست گرفتن قدرت، که چيزى بجز سرمايهدارى، تمرکز مالکيت دولتى و رشد صنعتى باشد، بسيار نادر و ناچيز است. من شخصاً آشنايى زيادى با آنها ندارم. ميشود از لابلاى حرفهاى لنين، در اين يا آن مقطع، اين حرفها را پيدا کرد. يا ميشود آنجا که اينها ايدههاى سوسياليسم را ترويج ميکنند، اين را نشان داد، که سوسياليسم بر سر مالکيت اشتراکى است و آنها هم اين را ترويج ميکنند. ولى در هيچ مقطعى بحث مشخص حول انکشاف اقتصادى جامعه روسيه پس از قدرتگيرى طبقه کارگر، به يک معضل اين سوسيال دمکراسى تبديل نشد - ميشود گفت تبديل نشده بود، يا تبديلش نکرده بودند يا هر چه - ولى نيست. طبقه کارگر روسيه در صف چندين هزارى پيشروان تودههاى ميليونيش، با يک افق اقتصادى آلترناتيو، در مقطع انقلاب آموزش نديده بود. بحثشان اساساً بر سر قدرت سياسى است.
فىالواقع، بعداً وقتى که ميبنيم توسعه سرمايهدارى دولتى، چه در تبيين انقلاب ١٩٠٥ در بحث توسعه سرمايهدارى مطرح ميشود، و چه در بحث توسعه سرمايهدارى در انقلاب ١٩١٧، بنظر ما اينها جلوههايى است از اين واقعيت که ايده مدرنيزه شده، صنعتى شدن، رشد نيروهاى مولده، به ايده اَشکال اشتراکى مالکيت در تفکر سوسيال دمکراسى روس غلبه داشت. يعنى وقتى يک نمونه معيّنى را از اين تفکر اقتصادى در نظر بگيريد، مثلاً برنامه پيشنهادى پلخانف را بگيريد - پيشنويس پلخانف براى برنامه - که خود ما در جنبش هشتاد سال بعدش در ايران، در رودربايستى از پلخانف، براى کندن از آن درد سر داشتيم، اساساً از رشد نيروهاى مولده شروع ميکند، از بوجود آمدن بازار و کالايى شدن مناسبات اجتماعى، رشد کاپيتاليستى در روستا و غيره و غيره. و چيزى که غايب است مسأله سرمايهدارى، بنيادهاى استثمارگر آن سرمايهدارى و ضرورت از آن سر گذاشتنش در بحث مالکيت اشتراکى است. اينها کمرنگ است، تا آن تفکرهايى که ما در عمل در مباحثات اقتصادى بعد از اکتبر ميبينم. اين را بعداً در رابطه با تفکر انترناسيونال دوم، من اشاره ميکنم و ايرج دقيقتر توضيح ميدهد.
نکته دوم اين است که اگر بپذيريم که مبارزه نيروهاى اجتماعى در روسيه قبل از انقلاب بتدريج حول دو خط مشى اساسى تکامل آتى روسيه، يعنى خط مشى بورژوا-صنعتى و پرولترى-سوسياليستى داشت قطببندى ميشد، اگر بپذيريم که اين دو خط مشى پرچم دو اردوگاه کاملاً منفک و مجزا از انسانها نبودند بلکه دو گرايش واقعى، معتبر و قابل تحقق در متن جامعه روسيه بودند که طبقات مختلف به درجات مختلف با آنها آموزش ديده بودند و به فلسفه فعاليت سياسى خودشان تبديل کردهاند و حاملش بودند، آنوقت اين هم روشن ميشود که سرنوشت انقلاب ١٩١٧ در واقع بر مبناى همين تلاقى بنيادى بايد ارزيابى و تعيين بشود. پيروزى سياسى طبقه کارگر در روسيه، خلع يد از بورژوازى بزرگ، چه از لحاظ سياسى و چه از لحاظ اقتصادى، به معناى پايان مبارزه اجتماعى و طبقاتى بين پرولتاريا و بورژوازى بر سر تعيين سرنوشت جامعه روسيه بر مبناى اين دو خط نبود. آن چيزى که براى ما مهم است اين است که اين دو خط در چه اَشکالى مجدداً خودشان را در شرايط بعد از انقلاب ١٩١٧ مطرح ميکنند. براى اينکه هر دوى آنها از نظر تاريخى دو خط معتبرند. ما ميتوانيم در چهارچوب تئورى مارکسيستى بگوييم از مقطعى که پرولتاريا پرچم سوسياليسم را برميافرازد همه آلترناتيوهاى ديگر چيزى جز ارتجاع صِرف نيست. ميتوانيم اين را بگوييم بمثابه يک حکم تبليغى، بمثابه چيزى که بايد کارى کرد که چنين باشد، ولى بطور واقعى روسيه ١٩١٧ را دو پروسه ميتوانست در موقعيت يک روسيه قوى، معتبر، از نظر اقتصادى با نيروهاى مولده صدها برابر وسيعتر قرار بدهد؛ يکى آنها کاپيتاليستى است و يکى سوسياليستى. اين يک واقعيت در روسيه است.
بنابراين اين هر دو از نظر تاريخى معتبرند. آنچه که مسأله است اين است که کدام نيروهاى اجتماعى واقعاً ميآيند تا به پرچمدار اين دو آلترناتيو از لحاظ تاريخى معتبر تبديل بشوند. چرا اينطور ميشوند، بخصوص اينکه خودشان قبلاً تعهدشان را به چيز ديگرى اعلام کرده باشند. شرايطى که اجازه ميدهد بخشى از خود طبقه کارگر، نه آلترناتيو مشخصاً پرولترى-سوسياليستى بلکه، اين آلترناتيو را با اسم ديگرى در پيش بگيرد، چيست؟ فشارهاى واقعى چيست؟ تمايلات واقعى چيست؟ اين را ما فکر ميکنيم بايد از چهارچوب اجتماعى انقلاب اکتبر داشت که بنابراين جامعه را از فرداى انقلاب بر مبناى يک جدول طبقاتى که در آن اسم کى خط خورده و از دور مسابقات خارج شده، نميشود بررسى کرد. جامعه را بايد بر مبناى تضاد طبقاتى موجود در آن و دو پروسه محتمل و واقعى انکشافش، يعنى بورژوايى و پرولترى، بايد بررسى کرد. بنابراين ما با اين ديدگاهها مرزبندى داريم که اساساً با انقلاب ١٩١٧ بورژوازى روسيه را از تصوير خارج ميکند و به تبيين انقلاب بر مبناى تقابل منافع پرولتاريا و دهقانان، پرولتاريا و بوروکراسى، توليد سوسياليستى و توليد خُرد کالايى و غيره ميپردازد. ما اين مباحثات را از نقطه نظر تئورى مارکسيستى، مکانيکى ميبينيم. اين نقطه عزيمت ماست. بدون اينکه منکر مجادلات پرولتاريا و دهقانان، و پرولتاريا و بوروکراسى و مشکلات ناشى از توليد خُرد کالايى بشويم، اين تبيين اقتصادى-طبقاتيى که از فرداى انقلاب ١٩١٧ صرفاً به اعتبار خروج بورژوازى بزرگ از کشور و خلع يد اقتصادى از آن، راه حل اجتماعى اين طبقه را قلم ميگيرد، و بجاى آن تمايلات و منافع حضورى و محلى اقشار ديگر را عمده ميکند را ما از نظر تئوريک درست نميدانيم.
اگر تکامل انقلاب پرولتاريا در تفکيک منافع خودش از بورژوازى به جلو ميرفت، اگر کسب قدرت سياسى به معناى طرح مسأله سوسياليسم براى طبقه است، در نقطه مقابل - يعنى در آنسوى کمپ، آنسوى جدال - مسأله بر سر به جلوى صحنه آمدن طبقات و اقشارى است که بتوانند به نماينده سياسى و فعال آرمانهاى توسعه بورژوا-صنعتى روسيه تبديل بشوند. بنظر ما دهقانان، بوروکراسى، واسطههاى تجارى و غيره، تنها ميتوانند محملهاى انسانى و طبقاتى براى تمايلات اجتماعى باشند. اقشار سرنوشت جوامع را تعيين نميکنند. اقشار در موقعيتهايى، که ميتوانند تعيين کنندگى اجتماعى پيدا بکنند، ميتوانند سرنوشت جامعه را تعيين کنند. نمونه روحانيت، يک نمونه مشخص آن در ايران است. ما نميتوانيم روحانيت را بر مبناى منافع روحانيت توضيح بدهيم. روحانيت دارد به منافع اجتماعى بورژوازى در يک دوره معيّنى جواب ميدهد. بنابراين اين طبقات و اقشار بايد منافع اجتماعى طبقات اصلى و اَشکال بنيادى انکشاف روسيه جواب بدهند، يعنى آن آلترناتيوهايى که از امکانپذيرى و اعتبار تاريخى برخوردارند، و ثانياً در خود جامعه هم ريشه دارند. يعنى ما ناگهان "يک شيوه توليد نوين" را، که چون ده روزى است که يک بوروکراسيى بوجود آمده پس حالا يک کشورى بر مبناى "شيوه توليد بوروکراتيک" بنياد گذاشته شده است را، قبول نميکنيم. بنظر ما تمايلات اجتماعى ريشهدار بايد باشد و بايد نيروهاى اجتماعى و واقعى پشتش بسيج شده باشد تا رخ بدهد و تبديل به يک واقعيتها و تفاوتهاى مادى در جامعه بشود. جامعه بوروکراتيک، اليت، يک قشر ممتازى که اقتصاد هر روز دست به دهنى را ساخته که کارش اين است که نيروى مولده را ضايع کند، يا يک شيوه توليد نوين است که کماکان کارمزدى در آن هست... اينها را ما بعنوان تبيين مارکسيستى نميفهميم و فکر ميکنيم فاقد نقطه رجوع تاريخى هستند. پايشان روى تاريخ واقعى نيست. روى کاغذ ميشود چنين چيزى خلق کرد و گفت من اسم اين را بورژوا نميگذارم، اسمش را ميگذارم "طبقه نوين" بنابراين آن رابطه چيز ديگرى ميشود. ولى بطور واقعى وقتى جامعه بورژوايى است، و يا بورژوايى ميتواند جلو برود يا سوسياليستى، هر طبقه نوينى هم، هر کارى بخواهد بکند، جز اينکه خودش را تبديل کند به محمل پيشبرد آرمانهاى بورژوازى راه ديگرى ندارد.
و بالأخره، تبيين اساسيى که بنابراين از تاريخى و مشخص ديدن مسأله انقلاب روسيه ميگيريم و انقلاب اکتبر را در متن تاريخيش قرار ميدهيم، و نه يک بحث تجريدى در درون تئورى مارکسيسم، اين است که جدال قديمى و ريشهدار ناسيوناليسم بورژوايى و سوسياليسم پرولترى در روسيه محور تحليل روسيه است براى ما. اين جدال انعکاس منافع و پراتيک دو طبقه اصلى جامعه يعنى بورژوازى و پرولتاريا است که متفقاً عليه نظام کهنه بلند ميشوند و در طول انقلاب مستقيماً و در جدال نهايى در برابر هم قرار ميگيرند. به اين ترتيب با توجه به آنچه که گفتيم، انحطاط حزب و دولت شوروى، عروج سياست و عملکرد ناسيوناليستى در آن، در کمينترن، در قبال ايران، در قبال ترکيه و هر چه که صحبتش ميشود، امر ابتدا به ساکنى نيست. يعنى چيزى نيست که لازم باشد ما توضيح بدهيم که چرا يک نفر زير کدام عقيدهاش زده است که دارد اينطور عمل ميکند. بنظر من ميشود در مورد اين يا آن شخص اين را پرسيد، ولى در مورد جوامع نميشود اين را پرسيد. جوامع به دنبال مطالبات و اميال واقعيشان حرکت ميکنند. اگر اين مطالبات و اميالى که دارند و توسعه و افقى که جلوى خودشان گذاشتهاند بورژوايى است، بورژوايى عمل ميکنند. اين که بوخارين چرا راضى شد که به آن رأى بدهد بحث ديگرى است، مربوط است به روانشناسى بوخارين. ولى بطور واقعى موضع ناسيوناليستى در روسيه قدرت معيّنى دارد که سياست مربوط به ايران و چين و روسيه را تعيين کرده. اين بحث بنظر ما اتفاقاً خيلى هم منطقى است که چنين بوده باشد. اگر انقلاب پرولترى نتواند به راه خودش ادامه بدهد، مجبور است تکامل بورژوا-ناسيوناليستى روسيه جواب مسائلش را بدهد، و اين هم جلوههايى از آن است.
بنظر ما دوره بعد از انقلاب صحنه جدال اين دو گرايش طبقاتى بر سر مسائل جديد است و تحت شرايط متفاوت. ما معتقديم اين جدال نهايتاً به نفع ناسيوناليسم بورژوايى و راه رشد سرمايهدارى جامعه روسيه فيصله پيدا کرد و آن چيزى که ميخواهيم تحليل کنيم و فکر ميکنيم بايد نشان داد اين است که زمينههاى شکست پرولتاريا در اين جدال چه بود، نقاط عطف و مسائل گرهيش چه بود بعد از ١٩١٧، نيروها و نمايندگان بالفعل اين گرايشها در جامعه روسيه کدامها بودند، چه عوامل و شرايطى براى هر کدام از اينها اوضاع را مساعد يا نامساعد ميکرد، و بالأخره آلترناتيوهاى پرولتارياى انقلابى براى احتراز از شکست چه ميتوانست باشد، کجا بايد چه صفبنديى ميکرد تا از اين شکست اجتناب بشود؟ بر مبناى اين تصوير عمومى است که ما سرنوشت دولت شوروى و حزب بلشويک و مواضعش را، فراکسيونهايش را بررسى ميکنيم. بر مبناى آنچه که تا به حال گفتم، به اندازه کافى تأکيد شده و روشن است که از نظر ما آن نبرد اساسيى که طبقه کارگر درش شکست خورد و در نتيجه ناسيوناليسم بورژوايى توانست در روسيه سنگرهاى واقعى اداره جامعه را به دست بگيرد و به سرنوشت روسيه شکل بدهد را، سنگر مبارزه بر سر تحول اقتصادى جامعه است. که بعداً در بحث مربوط به سوسياليسم در يک کشور ميگويم که اين صفبندى آنجا صورت ميگيرد و طبقه کارگر شکست ميخورد.
در اين چهارچوب تاريخى يعنى جدال ناسيوناليسم و صنعتگرايى بورژوايى در روسيه و سوسياليسم پرولترى، ما بايد به نکات ديگرى اشاره کنيم، براى اين که صِرف اين دو گرايش وجود داشت چيزى به ما راجع به اينکه چرا يکى شکست ميخورد و چرا يکى از استعداد شکست برخوردار است، توضيح نميدهد. ما به نقاط ضعف تئوريک حزب بلشويک، و مسائل تئوريک-ايدئولوژيک در اين چهارچوب برميگرديم. يعنى چه معضلات تئوريکى در حزب بلشويک مسأله بود که نگذاشت ناسيوناليسم بورژوازى روس باصطلاح سنگربندى درستى بکند. ممکن است بتوانيم نشان بدهيم که در مورد مسأله زن هم مواضع خيلى روشنى نداشتند. بنظر ما ممکن است که اين نکتهاى کليدى در بحث شوروى نباشد و شايد هم اين يکى باشد. يا کسى نشان بدهد که بلشويکها هم فلان بحث کاپيتال را اشتباه تفسير ميکردند، يا به حق ملل در تعيين سرنوشت درست برخورد نکردند... ميخواهم بگويم که تئورى ارزش درخودى ندارد، فقط وقتى نشان بدهيم که به چه جدال اجتماعى پاسخ ميدهد، يا قرار بوده پاسخ بدهد، ميتوانيم ارزش جوانب مختلفش را بفهميم. بنابراين ما بر آن نقاطى در تئورى بلشويکى دست ميگذاريم که ضعفهاى بعديشان را در مقابل تعرض ناسيوناليسم ميتواند نشان بدهد، باصطلاح در لرزيدن پاهايشان - و نه هر نکته تئوريکى، هر عيب تئوريکى که بشود از بلشويکها گرفت. اينها بنظر من پايههاى شکست انقلاب پرولترى نيست. ممکن است طبقه کارگر در کشورى اين بار با ناسيوناليسم بورژوايى روبرو نباشد، با چيزهاى ديگرى روبرو باشد. و بنابراين اين مسائلى که اينجا مطرح ميکنيم پاشنه آشيلش نباشد.
تاریخ مبارزه طبقه کارگر و بورژوازى اینطورى نشان میدهد که بورژوازى و عقاید ناسیونالیستى بورژوایى یک معضل دائمىتر از این حرفها است ولى میخواهم بگویم که ما این را هنر زیاد جالبى نمیدانیم که آدم برود در تاریخ تئوریک حزب بلشویک دقیق شود هر جا یک چیزى بوخارین یا زینوویف گفته یا بالأخره خود لنین گفته، که ما فکر میکنیم اینجا عیب داشته آن را ربطش بدهیم به پایه شکست آنها در انقلاب روسیه و بگوییم "ببین اینجا شوونیست بودند"! ببینید دیگر اینها اینجا مسأله حق ملل را درست تشخیص ندادند، استالین زد زیر گوش فلانکس! بنظر ما اینها تعیین نمیکند. نمیدانم "با زن لنین بد برخورد میکنند"، " فحش میدهند"، "اداره داخلى حزبى را نمیتوانند تعیین بکنند"، "در حزبشان دمکراسى برقرار نبوده"! بنظر ما حزبى که در آن دمکراسى برقرار نباشد میتواند از بحث "سوسیالیسم در یک کشور" پیروزمند بیاید بیرون، یا شکست بخورد بیاید بیرون. آن ضعفش آنجا آن نقش محورى را ندارد. به هر حال میخواهم بگویم ما از عیبجویى تئوریک به بلشویکها و به این ترتیب تاریخ انحطاط روسیه را هِى بردن و به ١٩١٧ نزدیکش کردن هیچ فضیلتى نمیبنیم. آنجایى که شکست واقعاً شکست است و ما داریم میرویم سر گره اساسى و آنجا نگاه میکنیم و آن نقصهاى اصلى را میکشیم بیرون. این نقصها را ما در اینها میبینیم:
بنظر ما اولاً همسویى طولانى سوسیال دمکراسى روس با آرمانهاى بورژوا دمکراتیک بورژوازى روسیه این بود که اشاره کردیم. اما مسأله اساسى این نبود. مسأله اساسى این بود که در آن مقطع ما با مارکسیسمى روبرو هستیم تحت تأثیر بینالملل دوم و این بینالملل دوم چهارچوب افق فکرى معیّنى دارد، تعبیر معیّنى دارد از مارکسیسم. بنظر ما آن تعبیر تعبیر ناسیونالیستى را ممکن میکند. کمااینکه خود آن بینالملل چیزى از آن نگذشت که تبدیل شدند به آدمهاى درگیر در طرفین جنگ بینالملل اول. و بعداً هم میبینیم که سوسیال دمکراسى بینالمللى چه عملکرد ناسیونالیستى و بازار داخلى خودش را دارد و غیره، این تفکر حاکم است. لنین لنین است ولى لنین براى دورهاى طولانى یکى از مریدان کائوتسکى است دیگر. میخواهم بگویم بلشویکها در طول یک پروسه از زیر نفوذ فکرى بینالملل دوم میآیند بیرون (که من به اجزایى که براى این بحث مهم است اشاره میکنم) و بعضاً بالأخره کاملاً از بعضى جهاتش نمیآیند بیرون. وقتى شما به دیدگاه اقتصادى تروتسکى نگاه میکنید، دیدگاه اقتصاديى که "مالکیت دولتی" را بجاى مالکیت اشتراکى مینشاند میبینید آخرش هم از این بحثها بیرون نمیآیند. آن میراث برایشان میماند. دو پایه اصلى در تفکر بینالملل دوم را میتوان بعنوان نقاط ضعف جنبش کمونیستى آن دوره و در نتیجه حزب بلشویک و نقاط ضعفى براى شکست بعدى آنها در برابر ناسیونالیسم بورژوایى در روسیه رويش انگشت گذاشت. یکى تبدیل تئورى انقلاب پرولترى به عِلم تکامل تدریجى (اوولوسیونیستى) جامعه؛ همان دیدگاهى که نیروهاى مولده در سرمایهدارى رشد میکند بعد نیروهاى مولده یک چيز دیگرى را طلب میکند و در نتیجه یک چیز دیگرى را میآورد، مناسبات تولیدى جدیدى را در نتیجه این که گیر کردهاند پشت مناسبات قبلى، این را میشکند و مناسبات جدیدى را بوجود میآورد. آن تفکرى که عامل انسانى و عامل انقلابى و دوره انقلابى و در نتیجه اقتدار انقلابى طبقات در دوره انقلابى در آن غایب است. همان ماتریالیسم مکانیکى که همه بیرون ما (غیر از حزب ما) قبولش دارند، جامعه باید صنعتى شود، حالا که نمیشود سوسیالیسم را برقرار کرد، نیروهاى مولده را چى رشد میدهد و چى رشد نمیدهد، جدال نیروهاى مولده است، مسأله صنعتى شدن، بورژوازى ملى و انقلاب مرحلهاى... همه اینها پایهاش در همان تفکر متافیزیکى بینالملل دوم است.
من اینجا به یک چیزى اشاره میکنم که میتواند مورد اختلاف قرار بگیرد. معمولاً صحبت میشود (در بحث بعدى هم باز اشارهاى به آن میکنم) که بلشویکها خیلى انترناسیونالیست بودند میگفتند اتقلاب روسیه بدون انقلاب آلمان به پیروزى نمیرسد – حالا به ارزش انترناسیونالیستى چنین استدلالى بعداً میرسیم – اما چرا این را میگفتند؟ در بحثهاى اساسى که بعدها میشود و زینوویف و خود لنین قبلاً میکند، این است که [آلمان] یک اقتصاد صنعتى پیشرفته است. حساب انترناسیونالیسم را بعداً سوا میکنیم و بحث میکنیم که این موضع چقدر انترناسیونالیستى است هنوز– ولى علت واقعى بحث این بود که آلمان یک اقتصاد صنعتى پیشرفته است. الآن آدم میتواند تجسم کند صنعت آلمان در ١٩١٧ واقعاً در مقایسه با امروز کره جنوبى چه بوده. به هر حال معتقد بودند که آن اقتصاد پیشرفته میتواند سوسیالیسم برقرار کند و روسیه عقب مانده نمیتواند. این تفکر میراث یک تعبیرى از مارکس است. تعبیرى که تمام ایدئولوژى آلمانى، تمام مانیفست کمونیست، تمام پیشگفتار به نقد اقتصاد سیاسى را از مارکسیسم در میآورد، یک سوسیال-داروینیسم ساده و پیش پا افتاده، یک دترمینیسم اقتصادى را میگذارد جاى آن. و حاکم هم هست. این را در حزب توده میبینیم، در در راه کارگر میبینیم، در وحدت کمونیستى میبینیم و در احزاب حاکم، در احزاب مختلف اردوگاه سوسیالیستى میبینیم و غیره. این یکى از نقاط اساسى بود. یعنى از پیش کمونیستهاى روسیه معتقد نبودند که ساختن یک جامعه سوسیالیستى در روسیه عقب مانده اینقدرها مقدور است، کارى باید برایش کرد بالأخره. استراتژى آنها این بود که در انقلاب آلمان پیروز میشود و ما در این تردیدى نداریم که استراتژى آنها این بود. خود این حاصل یک نگرشى به سوسیالیسم است. از آن مهمتر مسأله تقلیل خود ایده سوسیالیسم بود به "مالکیت دولتی". این هم باز یک نوع رد کردن مارکسیسم است که تقلیل مالکیت اشتراکى و لغو کارمزدى به "مالکیت دولتی" و "ملى کردن"ها. این را همه ما میدانیم که چقدر رواج دارد. رفیق ایرج اینها را با توضیحات خیلى بیشترى در بحث تئوریک اقتصادى آنها توضیح خواهد داد. فقط میخواهم بگویم این دو رگه حاکم بر سر کمونیستهاى آن دوره، که لنین یک دورهاى با پلخانف سر انقلاب ١٩٠٥ خودش را یک مقدار از زیر این بحث میکشد بیرون و میگوید بورژوازى و پرولتاریا و رشد سرمایهدارى را من نمیفهمم این انقلابى است که قدرت سیاسى دارد تقسیم میشود و طبقه کارگر باید برود بگیرد. اینکه اقتصاد بورژوازى است بالأخره یا اقتصاد پرولترى است بحث من نیست الآن. دورههاى بعدى باز هم در پاسخ به خود بینالملل دوم که چطور در روسیه انقلاب سوسیالیستى کردیم به آنها جواب میدهد. منتها این جوابها محدود و دیر است. یعنى اینطور نیست که تربیت روسیه و کارگر پیشرو روسى این است که قدرت را بگیرد و مناسبات سوسیالیستى را برقرار کند (که در بحث اصولى ما هم ممکن است، مشکلى در این کار وجود ندارد)، این در ديد و تفکرشان نیست.
حالا یک نکته دیگر هم فقط راجع به مالکیت دولتى بگویم. بحثى که از سوسیالیسم میفهمند تمرکز و برنامهریزى است. براى اینکه ایرادى که از سرمایهدارى فهمیدهاند آنارشى تولید و رقابت است، که اگر امروز نگاه کنید در سوئيزى هم هست. هر کسى که فىالواقع از سر رقابت و آنارشى تولید سرمایهدارى را فهمیده باشد سوسیالیسمش چیزى بیشتر از "اقتصاد دولتی" باضافه "برنامهریزی" از آب در نمیآید. آن کسى که از سر استثمار و ارزش اضافه و کل سرمایه اجتماعى در مقابل طبقه کارگر و خصلت کالایى نیروى کار سرمایهدارى را فهمیده باشد، میفهمد که آلترناتیوش لغو این است. ولى مثال پیشنویس برنامه حزب پلخانف را گفتم که قشنگ نشان میدهد اين تفکر از سر رقابت قضيه را گرفته است. تئورى بحران را از سر رقابت میگیرد. که ما باز در برنامه خودمان یکى از مرزبندیهایى که آن موقع با درک همان موقعمان کردیم گفتیم ما این درک از بحران سرمایهدارى را نمیپذیریم که آنارشى تولید باعث میشود که سرمایهدارى گاه و بیگاه به بحران میخورد. این میراث فکرى نقش داشت در سرنوشت بعدى بلشویکها بنظر ما. یعنى بلشویکها از سنت بینالملل دوم گسستند در انقلاب روسیه، شاید فقط به این خاطر که بعداً سنت خودبخودى و نقد نشده آنها به شکستشان بکشاند. عملاً و علناً در مقابلش بینالمللى ساختند تا آن میراث عمیقتر و دیرپاتر را در جنبش کمونیستى حمل کنند و در مقابل بورژوازى شکست بخورند.
اینها بحثهاى نظرى و عامترى است که ما روى مسأله شوروى داریم. یک سرى نکات هست که گفتم اسمش را گذاشتیم "گرهگاههاى اصلی". به هر کدام از اینها چند جواب تستى میدهم، هر چند که جوابهاى تستى مسأله نیست باید آنها را توضیح داد. راجع به هر کدام اينها چند تا جواب میدهم و ایرج بحثها را باز میکند. و یا اگر رفقا مایل باشند در بحثهاى بعدى باز هم بیشتر میتوانیم توضیح بدهیم. اینها را بصورت ادعا مطرح میکنم یعنى سعى نمیکنم اینجا اثبات کنم. تا همان حدى که ادعا معقول بنظر بیاید بحث میکنم.
اولین نکته ما این است که انقلاب اکتبر بدون تردید دیکتاتورى پرولتاریا را در روسیه برقرار کرد. ما این انتقاد رادیکال و در واقع راست، انتقاد بورژوایى را قبول نداریم که آن چیزى که در روسیه برقرار شد دیکتاتورى طبقه کارگر نبود. بنظر ما این غیر ممکن کردن پیروزى سیاسى براى طبقه کارگر است وقتى ما خود طبقه کارگر را آن طورى که هست میشناسیم و میبینیم. یعنى میبینیم تا چه حدى بورژوازى از نظر سیاسى، سنتهاى فعالیت، امکان فعالیت، امکان پرورش رهبرى، امکان آرایش دادن سازمانى بخودش ناتوانش میگذارد جامعه سرمایهدارى، ناگهان در فرداى کسب قدرت از او، آن ساختاری که مارکس در اوج تفکر فلسفى خودش توانسته در ذهنش مجسم کند، از ديکتاتورى پرولتاريا، از این طبقه واقعاً موجود خواستن، ایدهآلیسم است. و این ایدهآلیسم معنى عمليش چیزى نیست جز اینکه از پیش پیروزى سیاسى طبقه کارگر را غیر ممکن اعلام کند. ما اصلا این بحث را قبول نداریم و بحثمان را در "دولت در دورههاى انقلابی" و در سمينارهاى ديگر در مقابل این دیدگاه کردهایم و فکر میکنیم این تفکیک بین دورههاى انقلابى و غیره معتبر است. آیا معنایش این است که ما طرفدار استبداد در دوره انقلابى هستیم؟ ابداً اینطور نیست.
ما این را میفهمیم که سنت آنارشیستى در کمونیسم نفوذ قدیمى دارد و ما این را میفهمیم که طبقه کارگر اگر بخواهد قدرت را بگیرد و نگهدارد یکى از مبارزاتى که باید بکند این است که جلوى سنت آنارشیستى در عین حال در مقاطع تعیین کننده بايستد. کارى که لنین کرد. بنظر ما این بحث که بمجرد اینکه طبقه کارگر قدرت را به کف میگیرد در همان مقطع است که باید پخشش کند، این ایدهها بنظر ما بیشتر حاصل سنت آنارشیستى در جنبش کارگرى است و نه حاصل سنت مارکسیستى و سوسیالیستى. در عین حال معتقدیم طبقه کارگرى که بتواند قدرت موقت خودش را بر وسیعترین دمکراسیها متکى کند طبقه شکست ناپذیرترى است. ولى فکر میکنیم احزاب کارگرى بارها در این موقعیت قرار خواهند گرفت که قدرت سیاسى را بدست بگیرند و در عین حال فوراً و بلافاصله آن شوراها و اتحادیههاى کارگرى را پیدا نکنند، ساختارهاى دمکراتیکى از کارگرها را که بدون اینکه زیر نفوذ فکرى و خرافى بورژوازى باشد، بدون اینکه آنها بتوانند مانيپولیتش کنند تصمیمات کارگرى بگیرد. ولى خیلى جاها این را خواهیم دید بنظر من، در تجربه انقلاب کارگرى، در تجربه مبارزه خود کارگر، کارگر سوسیالیستى که بقدرت میرسد، که مجبور میشود وکالت بخواهد براى دوره معیّنى. و فکر میکنم که طبقه کارگر این را در موارد جدى نشان داده که درک میکند، اعتمادى که به کمون میکند و اعتمادى که به حزب بلشویک میکند نمونههاى زنده آن است. در عین حال ما این را تئوریزه نمیکنیم به این معنى که اصلاً باید اينطورى کار کرد! نه، بنظر ما گسترش ساختار دمکراتيک دیکتاتورى پرولتاریا در هر مقطعى یک امر تعیین کننده است.
سؤالى که مطرح میشود این است که این تاریخ واقعى و دادههاى واقعى جامعه چقدر این اجازه را داده به طبقه کارگر. معنى این حرفها این است که ما دولت بلشویکى شوروى را دیکتاتورى پرولتاریا میدانیم و نه هیچ چیز دیگرى. و فکر میکنیم مسأله اساسى این است که برخورد زنده به دیکتاتورى طبقه کارگر مستلزم برسمیت شناسى تحول اَشکال و ساختمان این دیکتاتورى در رابطه با دادههاى موجود جامعه و مراحل مختلفى است که جامعه و آن مبارزه طبقاتى از سر میگذراند. این خاصیت طبقه کارگر میتواند بسادگى به بالا گرفتن روشهاى استبدادى منجر شود، در این شک ندارم. یعنى در سنت بورژوا پارلمانتاریستى به این سادگى نمیشود مستبد شد که در سنت کارگرى. ولى سنت کارگرى است دیگر. سنتى است که خودش را بر مبناى "به هر نفر یک رأی" تعریف نکرده بلکه پیشرو، رهبر، تصمیمهاى بموقع و غیره در مبارزهاش مجبور بوده دخیل شود براى اینکه پارلمان خودش را نداشته. اين سنت روى فونکسیونهاى دیگرى ارزش میگذارد و تأکید میکند که بسادگى میتواند مورد سوء استفاده طبقات بالادست قرار بگیرد، ولى معنایش این نیست که این فونکسیونها را میشود خط زد و طبقه کارگر را با یک فونکسیونهاى مورد نظر بورژوازى قرن نوزدهم اداره کرد. به هر حال در این رابطه ميتوانيد به بحثهاى ما در بولتن و در "بسوى سوسیالیسم" و همینطور به سمینارهاى دیگر برگردید. دومین نکتهاى که باید توضیح دهیم این است که این دولت، دوره انقلابى را پشت سر گذاشت. آنچه که از دوره انقلابى در روسیه بیرون آمد دیکتاتورى پرولتاریایى بود که دشمنان فورى خودش را شکست داده بود. بنظر ما آن چیزى که اينجا بطور جدى میتوانست مطرح باشد آینده این دیکتاتورى بود، از دو لحاظ، ساختمان اقتصادى جامعه، ساختار سیاسى قدرت.
قسمت دوم ٤٠:١٥ دقیقه
تجربه ما این را نشان میدهد که انتقادهاى رادیکال تاکنونى یک رابطه وارونهاى در نقدهاى رادیکال تاکنونى بین دو بخش اقتصادى و سیاسى آینده روسیه مطرح میشود و آن این است که انحطاطهاى سیاسى، عقبنشینیهاى سیاسى – سیاسى بمعنى روبنایى وسیعترش شامل ایدئولوژى، فرهنگ، پرنسیپهاى تئوریک و غیره میگيرم – این عقبنشینیها و انحطاطها باعث شد که آن تحول اقتصادى نتواند صورت بگیرد. حالا کارى ندارم ممکن است یکى اصلاً معتقد باشد "اصلاً نمیخواستیم این تحول را صورت بدهیم باید به یک دلایلى این انحطاط که اصلاً سیاسى بود جلویش را میگرفتیم تا بعداً یک جور انقلاب اقتصادى در دنیا به دادمان برسد". یا "اصلاً روسیه عقب ماندهتر از این بود، ما احتياج داشتيم یک حزب خیلى غیر منحطى داشته باشیم براى اینکه بتوانیم سرمایهدارى دولتى را بخوبى ببريم جلو". این ایدهها هم ممکن است مطرح بشود و شده. بنظر ما اینها وارونه است، یک تفکر واژگونه است. لحظهاى رسیده در تاریخ روسیه که پیش بردن انقلاب بعنوان یک حلقه جدیدتر واقعاً و بطور مادى به اینکه بر سر مالکیت در جامعه و سرنوشت مناسبات تولیدى چه میآید گره خورده.
طبقه کارگر در روسیه با سازشهاى بسیار زیادى و به بهاى گزافى دوره اول دوره انقلابى را پشت سر گذاشت. میخواهم بگویم این سازشها چه بود تا بفهمیم که بحث انحطاط سیاسى بعداً چطورى براى ما مطرح میشود. این سازشها یکى این بود که صلح جابرانه دولت آلمان را پذیرفت. بخش مهمى از طبقه خودش را گذاشت زیر سلطه آن باقى بماند و همينطور دولت آلمان را از یک بحران سیاسى نجات داد. دولت آلمانی که با کارگر آلمانى روبرو بود بالأخره در جبهه روسیه صلح کرد دیگر. یکى از این سازشها که به آن تحمیل شد کاهش تبلیغات انقلابى در عرصه بینالمللى بود. تبلیغ انقلابى نکن! انگلیسها برایش این شرط را گذاشتند، آلمانها و هر کس باهاش طرف بود این شرط را برایش گذاشتند، حالا سر گندم بود یا سر اسلحه یا سر هر چیز، بالأخره اين شرط را برايش گذاشتند که شما نمیتوانید آژیتاسیون انقلابى بکنید در لندن یا آلمان. مجبور شدند ارتش منظمى با استفاده از بخشى از ساختمان و نیروى انسانى ارتش کهنه سازمان بدهند. مجبور شدند. یک سازشى بود که پرولتاریاى روسیه به آن تن داد. روشهاى بوروکراتیک در حزب و دولت بالا گرفت. این سازشى بود که پرولتاریایى که توانش را نداشت در چندین جبهه هم با بوروکراسى هم با سفیدها هم با دهقانها و هم با فلان بجنگد مجبور شد به آن تن بدهد. دمکراسى درون حزبى کاهش پیدا کرد. این تحمیلى بود که به او شد. اِعمال اراده مستقیم تودههاى طبقه کارگر در شکل اتحادیههاى کارگرى، کمیتههاى کارخانه، شوراها و غیره از کف رفت. بسیج میشوند براى جنگ و میخواهند میانبُر بزنند به این واقعیتى که هست، میخواهند زودتر یک مسأله اساسى را حل کنند، بعداً به این مسائل برسند. ولى در این پروسه بخش زیادى از آن اَشکال اِعمال اراده مستقیم تودههاى طبقه کارگر ضعیف شد. سازمان حزبى قدرت عملى زیادى پیدا کرد در قدرت سیاسى، جایگاه و وزنه تعیین کنندهاى پیدا کرد. بخش مهمى از کادرهاى مجرب طبقه کارگر در جنگهاى داخلى از بین رفتند. شرایط شاق اقتصادى- معیشتى را طبقه کارگر مجبور شد بپذیرد. [...]. سیاست نپ NEP هم که تازه آخرین این سازشها است (تا آن مقطعى که ما داریم حرف میزنیم) اساساً سیاستى بود براى دفاع از شالوده تولیدى جامعه. يعنى چیزى تولید بشود تا بتوانیم سر آن با طبقات دعوا کنیم. یعنى اصلاً جامعهاى در کار باشد و تولیدى زیر این جدال بتواند وجود داشته باشد. توزیعى وجود داشته باشد و اجناس بدست آدمها برسد. لااقل تا حد قبل از جنگ تولید را بشود بالا برد، و خرابیها را جبران کرد.
اینها همه عقب نشینیهایى بود که طبقه کارگرى که در يک تناسب قواى نا مساعد، یعنى نه از موضع کاملاً قدرت بلکه بعنوان یک نیروى در کشورى عمدتاً دهقانى در مقابل بورژوازى مسلح و در متن یک جنگ بینالمللى قدرت را بدست گرفته، مجبور شده گام به گام به آن رضایت دهد. اما به اعتقاد ما هیچکدام از این عقب نشینیها فىنفسه بمثابه عقب نشینى اولاً غیر اخلاقى نبود و ثانیاً در سرنوشت آتى انقلاب نقش تعیین کننده نداشت. یعنى تمام این عقب نشینیها در صورت پیروزى در جبههاى که آن موقع داشت مطرح میشد میتوانست رنگ ببازد و مجدداً به یک پیشرویهاى طبقه کارگر در آن عرصه تبدیل بشود. عقب نشینیهاى دیگرى هست که به پیشروى تبدیل شده، میبینید؛ خاکهایى که به آلمان داده بودند را پس گرفتند. خیلى ساده است دیدنش که چطور طبقه کارگر بعد از ده سال و بیست سال میتواند برود توضیح دهد که ببین آن الم شنگهاى که سر "صلح برست" راه انداختید خُب پس گرفتيم دیگر. بنظر من همین جواب را ميشد روى همان الم شنگهاى که سر بوروکراسى در آوردند داد، که آن بوروکراسى هم دیگر تمام شد. چطورى میتوانست این بشود؟ همانطور که در دوره قبل حفظ ثبات دولت پرولترى گرهى بود که میشد این سازشها را بخاطرش کرد، در دوره بعدى بنظر من جواب میداد، به هر حال اجازه میداد کمبودهاى آن دوره را بعداً بتوانید جبران کنيد. کوبیدن زیربناى قدرت بورژوازى در آن جامعه، یعنى روابط ملکى و برقرار کردن مناسبات تولید سوسیالیستى، آن جدالى بود که اگر پرولتاریا در آن دست به عمل میزد (یعنى به درجهاى که دست به عمل میزد بنظر من یک واحد فعالیت نیست) به درجهاى که در این پروسه پیش میرفت میتوانست تمام این عقب نشینىهاى ایدئولوژیکى، فرهنگى، سیاسى، ادارى را جبران کند. بعداً توضیح میدهم که به اين ترتيب ما انحطاط سیاسى- ایدئولوژیکى همه اینها را قبول داریم بعنوان مشاهدات. آن چیزى که ما میخواهیم بحث کنیم این است که جایگاه اینها در تاریخ روسیه چه است. طبقه کارگر تا کى اینها را بعنوان سازش یا خصوصیات تصادفى سیماى سیاسى خودش دارد؟ و از کى اینها پدیدههاى بازتولید شونده و اجتناب ناپذیر جامعه روسیه اند که روسیه را تأویل و تعریف میکنند، میگویند روسیه یک چنین کشورى است.
به هر حال هم سرنوشت پیشروى انقلاب و هم جايى که این عقب نشینیها میبایست در تاریخ طبقه کارگر پیدا بکند، نقش و اهمیتى که این میبایست بعداً پیدا کند بنظر من گره خورد به مباحثات مربوط به سرنوشت اقتصادى جامعه. و در این مبارزه است که بنظر ما این بحثها در مباحثات مربوط به "سوسیالیسم در یک کشور" است که این پروسه تماماً بنفع بورژوازى و ناسیونالیسم بورژوازى و ناسیونالیسم بورژوایى و بنفع آن آلترناتیو عقب مانده و واپسگرا در جامعه روسیه فیصله پیدا میکند. و توسعه سرمایهدارى انحصارى دولتى تحت مالکیت دولتى باضافه سیستم کار مزدى در جامعه و متناظر با آن بطور اجتناب ناپذیرى (که ما این را تأکید میکنیم بخصوص در مقابل بحثهاى رفیق غلام در سمینارهاى دیگر) متناظر است با تبدیل آن بوروکراسى دولتى به ساختار اصلى قدرت، که بطور اجتناب ناپذیرى اینها را در آن دوره طرح میکند و مسجل میشود. بحثهاى سوسیالیسم در یک کشورى که از لحاظ اقتصادى سرمایهدارى دولتى و از لحاظ سیاسى بطور اجتناب ناپذیرى بوروکراسى را میآورد. بحث شورا و دیکتاتورى پرولتاریا خوانایى با سرمایهدارى دولتى ندارد و هر کسى این را بگوید بنظر ما رو در روى مارکسیسم ایستاده است از نظر تئوریک. مارکس از مدتها قبل گفته دمکراسى میخواهید و حکومت مردم، باید بتوانيد اقتصاد کاپیتالیستى براندازيد. تا کسى اقتصاد کاپیتالیستى را برنیاندازد نمیتواند آن را داشته باشد. این یک حکم عمیق اقتصادى در مارکسیسم، یک حکم اساسى تئورى مارکس است.
این ما را میرساند به بحث " سوسیالیسم در یک کشور". بنابراین اینطور خواستم بگویم که جامعه روسیه در سال ١٩٢٤ با یک دولت پرولترى تثبیت شده که از زیر خطر بطور عمده در رفته ولى سازشهاى زیادى کرده، خراشهاى زیادى را بر پیکر خودش پذیرفته و نیروهاى تشکیل دهندهاش دارند به صحنه جدال واقعى میروند، بر سر پروسه آتى خودش، از نظر اقتصادى، از نظر ساختمان سیاسى روبرو است. و این جدال در چهارچوب بحثهاى "سوسیالیسم در یک کشور" تا ١٩٢٩ جواب خودش را به نفع بورژوازى میگیرد و ما از آنجا به بعد با انکشاف بورژوایى روسیه و مقاومتهاى پراکنده کارگرى روبرو هستیم. اینجا دیگر اصل، نظام "تکامل بورژوایی" روسیه است و مبارزه کارگرى مبارزهاى است که در مقابل این اصل قرار میگیرد.
در مورد بحث "سوسیالیسم در یک کشور" فکر میکنم اظهار نظر مستقل و صریحى راجع به این وجوهش در دیدگاه ما ضرورى است. اولاً به اعتقاد ما برقرارى سوسیالیسم در یک کشور یعنى برقرارى اقتصادیات متکى به مالکیت اشتراکى و الغاء کار مزدى به معنى فاز پایینى جامعه سوسیالیستى نه فقط ممکن است - همینطور که تا به حال در بحث ما روشن است - حیاتى است. وظیفه فورى و اساسى پرولتاریایى است که در هر کشور قدرت را بدست میگیرد. تمام آن استدلالهایى که ساختن اقتصادیات اشتراکى و لغو کار مزدى را به هر دلیلى – عقبماندگى اقتصاد محلى، جهانى بودن سرمایهدارى، اینکه بلشویکها اینطورى گفتند، تمایل به مرزبندى با استالین – به هر دليلى که باشد، تمام آن استدلالهايى که ساختمان اقتصاديات اشتراکى و لغو کار مزدى را به انقلاب جهانى یا به دوره دیگرى خیلى بعد از انقلاب سیاسى طبقه کارگر احاله میدهد بنظر ما مردود است و با مارکسیسم بیگانه است.
دوم اینکه تمایز مورد نظر مارکس بین دو مرحله در سوسیالیسم، به اعتقاد ما تمایز روشن و قابل اتکائى است از نظر تئوریک، معتبر است. فاز بالایى سوسیالیسم یعنى کمونیسم را در یک کشور را ما مقدور نمیبینیم. علتش هم این است که خصوصیت اساسى این فاز وفور اقتصادى، تکامل شگرف نیروهاى مولده و زوال دولت است که ما این را در یک کشور عملى نمیبینم، بخصوص این آخرى. وفور اقتصادى را هم عملى نمیدانیم براى اینکه جامعه بشرى مدتها است که تکامل اجتماعى نیروهاى تولیدى را به یک امر جهانى تبدیل کرده است در آن مقیاسى که بخواهد وفور، اينکه از در و دیوار جنس بالا برود، را متحقق کند. کامپیوتر را نمیشود هر کشورى براى خودش بسازد و یا مثلاً انرژى اتمى را براحتى توسعه بدهد یا فردا انرژى خورشیدى را راحت بشود راه انداخت و اين مسائل را در یک جامعه را حل کرد. به جاهاى ديگر احتياج هست. و مهمتر از همه زوال دولت و در نتیجه مناسباتى که طبقه کارگر با پیرامون خودش پیدا میکند. مرز کشورى دیگر آنجا تقدسى ندارد، دولتش را نگهمیدارد و به دیکتاتورى خودش ادامه میدهد ناگزیر.
بنابراین ما کمونیسم را بمثابه فاز بالایى در یک کشور عملى نمیدانیم ولى سوسیالیسم بمعنى فاز پایینى را عملى و حیاتى میدانیم. سومین نکته ما در مورد این مبحث این است که در پلمیک سالهاى ١٩٢٥ به بعد "سوسیالیسم در یک کشور" پرچم و تسمه نقاله عروج ناسیونالیسم بورژوایى بود و توسعه کاپیتالیسم به معنایى که گفتیم. بنابراين ضمن اينکه "سوسیالیسم در یک کشور"، این فرمولبندى نامیمون را بطور کلى از نظر تئوریک قبول داریم، مدافعین "سوسیالیسم در یک کشور"، پرچم "سوسیالیسم در یک کشور" را در روسیه ١٩٢٥-١٩٢٤ و بعد بعنوان پرچم بورژوازى محکوم میکنیم و مردود ميدانيم. بنظر ما این فرمولبنديى بود که در آن شرایط، یعنى با توجه به اینکه کارگر روسى قدرت را گرفته، با توجه به اینکه سوسیالیسم شده اصل اینکه هر کسى بخواهد آدم محسوب شود باید سوسیالیست باشد، با توجه به اینکه بورژوازى هیچ نمایندهاى از طبقه خودش را ندارد بطور مستقیم، احزاب کادت و غیرهاى که بگوید روسیه چطورى توسعه پیدا کند یا اگر بگویند میروند پدرش را در میآورند، با توجه به اینکه دهقان روسى کاملا بسته است و نمیتواند آن نیرو باشد و بوروکراسى هم اصلاً به این اعتبار میتواند حکومت کند که به اسم کارگر بکند، ناسیونالیسم بورژوایى در روسیه لغتش میشود "سوسیالیسم در یک کشور". به این معنى این خط بورژوازى روسیه است در مقابل آن طرف قضیه که ما بى خطى و بى آلترناتیوى پرولتاریاى سوسیالیست را میبینیم و فشارى که میآورد بنابراین خودش را بصورت تزهاى انقلاب جهانى و غیره در ذهن روشنفکران حزبى نشان میدهد. کسانى که متوجه عروج ناسیونالیسم بورژوایى میشوند ولى سنگربنديى که میکنند سنگربندى پرولترى نیست، سنگربنديى است در چهارچوب مقرراتى که همان ناسیونالسم برایشان تعریف کرده و همان را میپذیرند.
بنابراین خط استالین- بوخارین محمل و مجراى عروج بورژوازى بزرگ روسیه است بنظر ما (پرچمش، حالا خودش ممکن است هر آدمى بوده و هر جورى فکر میکرده). و در مقابلش خط مشى انقلاب جهانى، عدم امکان تحقق سوسیالیسم در یک کشور، انعکاس جناح چپ حزبى است که میخواهد به نیازهاى پرولتاریا جواب بدهد ولى ابزار تاریخى آن را ندارد، ابزار مادى و واقعیش را ندارد و جواب مسأله را ندارد. چرا ندارد؟ براى اینکه خودش از نظر اقتصادى نظراتش مشترک است با آن کسى که آن طرف همان پرچم را بلند کرده و میگوید "سوسیالیسم در یک کشور"! واقعیش این است که دعواهاى جناحهاى واقعى در حزب بلشویک بر سر محتواى اقتصادى بحث نبود. دعواهاى اینها دعواهاى جناهها بود و اینها در آن بحثها در مورد موضوعاتى که خودشان را مطرح میکردند موضع میگرفتند براى اینکه جناح دیگر را بزنند. واقعیت مهمى که باید در مبارزه داخلى حزب بلشویک گرفت این است که تروتسکى دنبال جوابى براى استالین میگردد، استالین میگوید "سوسیالیسم در یک کشور"، جواب تروتسکى باید یک جواب دیگرى باشد؛ "انقلاب جهانی". اینطور نیست که استالین و تروتسکى دقیقاً از سر این موضوع که "اقتصاد روسیه چه میشود" افتادند به جان هم! این مسأله بین طبقات جامعه مطرح میشود، فشار واقعى پرولتاریا را باید در لنینگراد و در مسکو دید که نمیخواهد بوروکراسى بالاى سرش باشد. نمیخواهد نپمَنها رشد بکنند، نمیخواهد کنترل کارگرى ضعیف بشود، نمیخواهد شوراها بى اراده شوند، این فشار خودش را بطور مخدوشى در کسانى پیدا میکند که میگویند "انقلاب جهانى است"، "انقلاب آلمان باید به داد ما برسد". این فشار اینطور نمایندگى میشود. خود این فشار از جنس دیگرى است بنظر من.
به هر حال میخواهم بگویم خط مقابل استالین- بوخارین در آن مقطع بنظر ما این ارزش را دارد که مقاومت رو به سوسیالیسم پرولتاریا را میخواهد نمایندگى کند ولى نمیتواند. استالین و بوخارین جواب مسأله روسیه را دارند میدهند، و تکامل اقتصادى روسیه را و روى این مسأله ساق [لغت کُردى؛ بخط و بىابهام] شدهاند که این تکامل یک تکامل دولتى با حفظ کار مزدى و متکى به بوروکراسى است. همانطور که گفتم اين از قديم آلترناتيو بورژوازى روسيه است. ممکن است به این شکلش نه، ولى این شکل حاصل اجباراتى است که انقلاب اکتبر برایشان تعیین کرده.
ایرج تذکر میدهد و درست هم هست که بوخارین را باید در این بخش بوروکراسى و سرمایه دولتى تفکیک بکنیم درست است؟ (از نظر آهنگ رشد و مسأله اتکاء به دهقانان). به هر حال بوخارین یک دورهاى، آن هم با یک توهّمى به دنبال این بحث میآید، براى اینکه در فاز اولش بحث "سوسیالیسم در یک کشور" بنظر میآید ادامه نِپ NEP است، و همان رابطه قبلى با دهقانان. در آن دورهاى که استالین محتواى اقتصادى این بحث را با بحث اپوزیسیون متحد عوض میکند است که بوخارین تازه متوجه بحث "سوسیالیسم در یک کشور" میشود. این اشتباه بیان من بود به هر حال.
یک نکته را اشاره کنم در مورد کسانى که میگفتند "انقلاب جهانی". بنظر ما نسبت دادن یکجانبه این بحث به انترناسیونالیسم بلشویکها درست نیست. اولاً خود این مبحث یک خرده زیر سؤال است بعنوان یک بحث انترناسیونالیستى. چرا اگر کسى اگر معتقد باشد انقلاب روسیه منوط به پیروزى انقلاب آلمان است این آدم انترناسیونالیست است لزوماً؟ تصور ما از انترناسیونالیسم پرولترى این است که طرفدار انقلاب همه جا بخاطر همه کارگرها است. ولى اینکه آدم در یک سیر احتمالى یا یک بررسى تاريخى يا اقتصادى نشان بدهد که کشور A کارگرهایش نمیتوانند بتنهایى یک اقتصاد سوسیالیستى را بسازند مگر اينکه کشور B به داد کشور A برسد، این نوع دیگرى از تعریف مسأله کشور A است هنوز. وگرنه مسأله انترناسیونالیسم میتواند با هر کدام از این حالات وجود داشته باشد. آدم باید طرفدار انقلاب آلمان و فرانسه و انگلستان و آمریکا باشد و از تأثیر متقابل اینها به هم خشنود شود و بخواهد کمک کند. کسى که میخواهد زیر سیاست خارجى بینالمللى روسیه بزند لزومى ندارد این تئورى را حتماً دور انداخته باشد که "انقلاب آلمان راهگشا است"! میخواهم بگویم این فرمولبندى اقتصادى زیر، که انقلاب روسیه بدون کمک انقلاب آلمان به پیروزى نمیرسد، بتنهایى هنوز براى ما بار انترناسیونالیستى ویژهاى ندارد. یک انترناسیونالیستى با همان درجه راسخ بودن در ابعاد انترناسیونالیستىاش ممکن است بگوید "نخیر، میرسد. انقلاب آلمان هم به جاى خودش محفوظ همانقدر دوستش دارم که شما".
دقیقاً همینطور است. پس اگر در آلمان انقلاب شود آنوقت این تز بايد به کجا میرسيد؟ ديگر به انقلاب روسیه احتیاجى نیست! پس آن "انترناسیونالیسم" اینجا چه میگوید؟ روسها انقلاب هندوستان و غیره را لازم ندیدند دیگر، گفتند انقلاب آلمان! این مبحث در پلمیک انترناسیونالیسم و ناسیونالیسم نمیگنجد بنظر من. این فرمولاسیونى است که پیدا شده در رابطه با مقاومت در مقابل یک فراکسیون در حزب بلشویک، وگرنه انقلاب آلمان و فرانسه و همهاش به یکسان براى پرولتاریا عزیز است. بحث ما این است که اگر پرولتاریاى روسیه بتواند آنچنان تحولى در نیروى مادى اجتماعیش بوجود بیاورد در روسیه، میتواند نقش خیلى بیشترى در انقلاب آلمان بازى کند تا اینکه سرمایهدارى دولتى را درست کند و پایش به انتظارش بنشیند. که اولین سؤال پرولتر آلمان این است خُب حالا که انقلاب کردهاید یک کمکى برسانید به انقلاب آلمان دیگر. این میگوید من نمیتوانم کمکى به شما برسانم چون خودم حقوقم هنوز زیر سطح قبل از جنگ اول جهانى است. بنظر من اینها مسائلى است که به بحث انترناسیونالیسم مربوط شده. تشخیص این که گرایش استالین یک گرایش ناسیونالیستى است بجاى خودش محفوظ، این تشخیص را دادهاند. تروتسکى بروشنى میگوید که اين بحثها ناسیونالیستى است. فکر میکنم زینوویف بروشنى میگوید، کامنف بروشنى میگوید این ناسیونالیسم روس است. ولى جوابش در آنجا "انقلاب آلمان" است! و نه اینکه چرا حالا که "سوسیالیسم در یک کشور" ميشود، سوسياليسمش کو؟! یک کشورش که مجبور است فعلاً یک کشور باشد ولى این وسط سوسیالیسمش کو؟
بنابراین آن چیزى که تز "انقلاب جهانی" را مطرح میکند الزاماً انترناسیونالیسم نیست بلکه درک معیّنى از معادلات قدرت است در یک مقطعى در تاریخ اروپا. معتقد است اینطور میتوانیم قدرت را نگهداریم و کار اقتصادى بکنیم. ممکن است این معادلات را کس دیگرى جور دیگرى ببیند. نکته بعدى دیگر همان بحثى است که گفتم؛ انقلاب آلمان از این جهت تعیین کننده است که اقتصاد آلمان اقتصاد پیشرفتهاى است و در تفکر چپ کمونیست آن موقع در ١٩١٧ و ١٩١٨ سوسیالیسم یکى از موهباتى است که نصیب کشورهاى سرمایهدارى خیلى پیشرفتهاى میشود. این تفکر بعداً است که چپ میتواند یک مقدار بیشتر به آن نگاه بکند. در زمان ما هم این هنوز حاکم است. حاکم است، علیرغم تئورى امپریالیسم لنین، علیرغم بحث دوران انقلاب پرولترى، علیرغم همه اینها، این تفکرى است که در سطح اقتصادى حاکم است.
نکته بعدى این است که اصولاً طرح مسأله "سوسیالیسم در یک کشور" تحت تأثیر بحث افول انقلاب در اروپا صورت گرفت. یعنى ما این را کاملاً به رسمیت میشناسیم که استراتژى بلشویکى استراتژيى بود متکى به وقوع انقلاب در آلمان. این را نقض نمیکنیم. آن نقل قولهایى که جناح استالین از لنین گیر میآورند بنظر من جواب مسأله را نمیدهد. ده تا روشنترش هست که حتى از ١٩٠٥ لنین میگوید انقلاب ما مرتبط میشود به انقلاب اروپا. در این تردیدى نیست. ولى این یک استراتژى است نه یک اصل پرنسیبى راجع به انترناسیونالیسم. استراتژيى است متکى به یک ارزیابى از اوضاع روسیه، ارزیابى از اوضاع آلمان، ارزیابى از آن مقطعى که این اتفاق رخ داده. اگر این انقلاب مثلاً در سالهاى ١٩٣٠ رخ میداد بعید بود این حرف را بزند براى اینکه آن جو جنگ بینالمللى دیگر وجود ندارد ولى باز سال ١٩٣٨ ممکن است بشود این حرف را دوباره زد. انقلاب ایران نمیتوانست عین همان مسأله را مطرح کند که لنین - لنینى که خودش در متن جنگ جهانى بلند شد رفت روسیه که در یکى از جبههها بايد پيروز شد و شعارش هم این است که همه همین کار را بکنید، و همین الآن - خُب واضح است، عقلایى است، منطقى است که آدم این را به انقلابهایى که یکى پس از دیگرى هم در این کشورها رخ داد مرتبط کند دیگر. بحث ارزش تئوریک و تجریدى عاليش را بعداً پیدا میکند وگرنه در آن مقطعى که ما داریم حرف میزنیم یک بحث استراتژیکى است مستقل از انترناسیونالیسم بلشویکها. بلشویکها انترناسیونالیست بودند و این را در موضعگیرىشان سر جنگ بینالمللى روشن کردند. همان بلشویک انترناسیونالیست میتواند معتقد باشد در روسیه میشود اقتصاد را ساخت، يا معتقد باشد که نمیشود ساخت. آن چیزى که ما در این قضیه میبینیم مورد بحث قرار نگرفته، این است که روى این که "ولى حتماً سوسیالیسم باشد آنچه که در روسیه باید ساخت"، بحث جديى صورت نگرفته.
در واقع از نظر پلمیک اقتصاديى که صورت گرفت اختلاف اصلى – اختلاف محتوایى که گفتیم بین یک آلترناتیو مطرح نشده پرولترى با یک آلترناتیوى واقعى بورژوازى بود – ولى از نظر عملى بین مدافعان "سوسیالیسم در یک کشور" و هواداران "انقلاب جهانی" بحث اقتصادى نبود، بین جناح چپ و راست سازندگان "سوسیالیسم در یک کشور" بود. یعنى بین طرفداران آرام رفتن و سريع رفتن، بين صنعتىها و اتحاد با دهقانان. این مضمون مباحثات اقتصادى واقعى آن دوره را تشکیل ميداد که گواه پیروزى سرمایهدارى دولتىها، باصطلاح دولتگراها و بوروکراتها بود در بحث بر سر مسائل اقتصادى.
چند تا نکته دیگر را باز بعنوان نکات گرهى اشاره کنم. فکر کنم به اندازه کافى این را توضیح دادهایم که ما تعابیر روبنایى از مسأله شوروى، نه تعابیرى که این انحطاط را مشاهده میکنند (که خود ما هم مشاهده میکنیم)، بلکه تعابیرى که انحطاط روبنایى در حزب و دولت شوروى را اصل و مبنا قرار میدهند، را رد میکنیم، و فکر میکنیم خود این انحطاط چیزى است که باید بر مبناى ماتریالیستى با توصیف جایگاه طبقات اجتماعى در مبارزات بعدى بر سر پروسه انقلاب اقتصادى نشان داد.
بوروکراسى را مثال بزنيم. ما معتقدیم عملکرد بوروکراتیک در حزب بلشویک در سال ١٩١٧ و حتماً قبل از آن - چون یک روز صبح حزب بوروکرات نمیشود - کاملاً قابل مشاهده است. ما معتقدیم دمکراسى درون حزبى نقض میشود. ساختمان دولت روسیه بوروکراتیک است، در این شکى نیست. گرایشات شدید بوروکراتیک در تعیین همه تصمیمات و اولویتها و نحوه انجامشان وجود دارد. اما آن چیزى که براى ما مسأله است این است که از کى بوروکراسى به شیوه اجتناب ناپذیر بازتولید روابط سیاسيى تبدیل میشود که متناظر است با اقتصادیاتى که وجود دارد. در ١٩١٧ این خلاف آن واقعیتى است که طبقه کارگر دارد برایش تلاش میکند. در ١٩٢٠ این هنوز خلاف آن واقعیتى است که طبقه کارگر تلاش میکند، اِعمال ارادهاش است میخواهد بورژوازى را بزند که به سرنوشتش حاکم شود. در ١٩٣٠ این عین همان کارى است که طبقه کارگر را به آن فراخوان دادهاند. که اقتصاد صنعتى روسیه را با توجه به تبعیت از یک برنامه مرکزى که در گاسپلان تهیه میشود بسازید و "شنبه کمونیستی" کار کنید و مدیریت تک-نفره را بپذیرید. این بوروکراسى دیگر خودش ابزار تکامل اقتصادى جامعه است. تفاوت جدى هست بین این بوروکراسى با گرایش بوروکراتیکى که استالین و هر کسى - که گویا اگر "اسوردلوف" Sverdlov از بیمارى نمرده بود حتماً تاریخ یک سیر دیگرى به خودش میگرفت. اسوردلوف هم میرسید به بحث "سوسیالیسم در یک کشور" اگر جواب نمیداد بوروکراسى جایگاه خودش را پیدا میکرد. حالا هر چقدر استالین اخلاقاً از اسوردلوف آدم پایینترى بوده باشد، بوروکراسى را با اشخاص نمیآورند با محظورات میآورند. بقول تروتسکى یک جا میگوید بابا جان وقتى که صف میبندید براى اینکه کوپن بگیرید یک نفر هم پیدا میشود که ژتون میدهد یا اینکه یک نفر هم پیدا میشود که صف را منظم نگهمیدارد. ناگزیر است آن شرایط. مگر اینکه راه دیگرى را از قبل داشته باشید که بنظر من میشود داشت، اگر احزاب این دوره فکر کنند. ولى بروزات بوروکراتیک در اداره جامعه حاصل آموزشهاى جامعه بورژوایى است که هنوز فرصتى براى رد و نقض آن نبوده. حزب را فوراً نمیشود تعمیم داد که "کارگران اینطورى زندگى کنید"!
آن دیدگاههایى که بوروکراسى را هم بخصوص به انحطاط حزب ربط میدهند فراموش میکنند که بوروکراسى دولتى روسیه را نه حزب بلکه جنبش اتحادیه کارگرى و جنبش کمیته کارخانهها تأمین کردند. حزب بلشویک با ٤٠٠٠ تا ٥٠٠٠ نفر وارد انقلاب فوریه شد. از بین رهبرهاى کارگرى عضو گرفت. ولى آن توده وسیع آپاراتچىهایى که در ادارات نشسته بودند و تصمیمگیریهاى اقتصادى میکردند و برنامه میریختند و غیره، اینها را آن الیت جنبش کارگرى روسیه تأمین کرد. نمونهاش را میتوانید در جناح راست امثال لوزوفسکى و کسان دیگر ببینید. کسانى بودند که رهبرهاى جنبش اتحادیهاى بودند. خود همین بحث در یک مقاله خیلى روشن و مستدلى در "کریتیک" هست من میتوانم ضمیمه هر بحثى بکنم که رفقا بخواهند بخوانند. اینطور نیست که حزب ایدئولوژيش خراب میشود، ایدئولوژيش که خراب میشود بد اخلاق میشود، بد اخلاق که میشود بوروکرات میشود و دمکراسى درون حزبى را میگیرد و بوروکراسيش را تعمیم میدهد به جامعه! نه. روش بوروکراتیک یکى از روشهایى است که مردم فکر میکنند زندگى را باید با آن اینطورى سازمان داد. همین الآن هم – مگر اینکه قبلاً آلترناتیو واقعى در سطح جامعه تبیین شده باشد و تبدیل شده باشد به سبک کار یک قشر واقعى اجتماعى – من و شما هم که میخواهیم به مردم غذا بدهیم میگوییم آقا بصف بایستید براى همه هست لطفاً شلوغ نکنید بصف بايستيد، حسن دارد اینجا توزیع میکند، هیچکس هم حرف نزند، ملاقه را میگیرید و شروع میکنید به تقسیم غذا. میخواهیم غذا بدهیم به همه! اینکه ما چطور یک تعاونى غذا خوردن درست کنیم بخشى از آموزشهاى ما ممکن است نباشد. معنى آن این نیست که ما محکوم به شکست هستیم در انقلاب سوسیالیستى.
بنابراین عملکرد بوروکراتیک در حزب بلشویک و در دولت شوروى قطعاً هست. آن چیزى که مسأله ما است این است که این از کى مبتنى میشود، تبدیل میشود به یک پدیدهاى که پایه مادى دارد براى بازتولید خودش و تنها ابزار مطلوبى است براى آن واقعیت. تا قبل از تصمیمگیرى نهایى روى سرنوشت اقتصادى روسیه بوروکراسى زائدهاى است اتفاقى، تصادفى، مزاحم و سازشى تاریخى است براى پرولتاریا. بعد از این پلمیک بوروکراسى شکل اجتناب ناپذیر اداره یک کشور با برنامه اقتصادى دولتى انحصارى بر مبناى کار مزدى براى پرولتاریا است. کسى که کار مزدى را باقى میگذارد باید کسى را هم باقى بگذارد که مزد بدهد. کسى که مزد میدهد مقامش حتماً با آن کسى که مزد میگیرد فرق دارد. میخواهم بگویم اینها اَشکال اجتناب ناپذیر این قضیه است.
همینطور عروج رویزیونیسم. نمیدانم چقدر از رفقا مقاله ایرج را در این شماره بولتن خواندهاند. آنجا در مورد یک نگرش سوسیالیسم عرفانى، مال "بتلهایم" توضیح داده که چطور همه چیز نهایتاً به ایده و حضور قلب تنزل پیدا میکند. از دولت به حزب، از حزب به ایدئولوژى، ایدئولوژى هم به فرمولهایى و فرمولها به یک باورهایى و اگر آنها نقض شود دیگر دومینو از همین طرف بر میگردد و همه چیز را فاسد میکند. رویزیونیسم به معنى زدن زیر ایدههاى اساسى مارکسیسم همیشه هست. چیزى که همیشه بیان میشود. هیچ فعال کمونیستى نیست که در هر مقطعى که نشسته ملقمهاى از مارکسیسم و تبصرههایى بر مارکسیسم تا آن موقع موجود و شناخته شده در ذهنش نباشد. آن چیزى که براى ما مسأله است این است که از کى رویزیونیسم به تفکرى تبدیل میشود که پایه مادى اجتماعى پیدا میکند و به یکى از ابزارها و به یکى از بروزات بازتولید اقتصادیات خاصى تبدیل میشود. بنابراین حزب اول رویزیونیست شد بعد شوروى سرمایهدارى شد را ما نمیپذیریم، که در برنامهمان نوشته است. حتى گرایشات رویزیونیستى این، گرایشات ناسیونالیستى آن، فلان سخنرانى این یکى در فلان کنگره را مقاطع تعیین کننده در سرنوشت فکرى حزب بلشویک نمیبینیم. بنظر ما طبقه کارگر میتوانست اگر قادر میشد در مباحثات نیمه دوم دهه بیست با یک ضربه قاطع به مالکیت بورژوایى با تغییر اَشکال مالکیت دولتى به یک مالکیت اشتراکى، ولو تعاونى – مارکس صحبتش را میکند که منظورش از این اَشکال چه است خیلى چیز محیرالعقولى هم نیست – و اگر میتوانست سیستم کار مزدى را وربیندازد (من شخصاً معتقدم چینىها در این رابطه تجربههاى بیشترى کردند)، اگر میتوانست این کار را بکند فردا جواب بوروکرات را میداد. بوروکراسى یواش یواش جمع میشد، انقلاب فرهنگى هم احتمالاً علیه بوروکراسى میشد. جواب دمکراسى درون حزبى را میداد، براى اینکه کارگرى که در محل خودش در تولید حاکم است و دارد راجع به سرنوشت تولیدى تصمیم میگیرد نميشد سرش را زیر آب کرد. ولى کسى قرار است برود سر صف مزد بگیرد حتماً ميشود اين سر صف بهاش زور گفت، از نظر فکرى. به هر حال بحث این است که طبقه کارگر خودش را در موقعیت کنترل کننده اقتصاد جامعه قرار نداد، و در نتیجه از نظر سیاسى مجبور شد این اَشکال دیگر را بپذیرد. به هر حال رویزیونیسم هم بنظر ما توضیح دهنده چیزى نیست. آن چیزى که باید توضیح داد رویزیونیسم است، چرا رویزیونیسم مسلط میشود؟ دفعه اول نیست که یکى در حزب بلشویک یک چیزى گفته است که، خب چرا کسى جوابش را نداد؟ سؤال خیلى سادهاى است در همه احزاب هم پیش میآید. بنظر من نمیتوانست جوابش را بدهد، چون طرف میتوانست این ایدهها را به نیروى مادى تبدیل کند در صورتى که نقطه مقابلش این قابلیت را ندارد.
در مورد دمکراسى درون حزبى هم همینطور، کافى است به حزب خودمان نگاه بکنیم. ما اینجا داریم از یک حزبى حرف میزنیم که در طول ٢٥ سال چنان آبدیده شده که ٨٠ سال بعدش هم نمیتوانند میراث آن را براحتى خط بزنند. و هنوز هم چنان اصولى و صریح بر نظرات خودش استوار بوده و بیانش کرده که بورژوازى [...] بینالمللى با باورهاى عمیق انترناسیونالیستى را مقایسه کنید با خود ما، بعنوان یک حزب سیاسى که حرف از گرفتن قدرت میزند. من معتقدم ایرادهایى که در ما هست، گرایشهایى که در ما هست بسیار ناجورتر از گرایشاتى است که در حزب بلشویک بود. ناسیونالیسمش را بگیرید قویتر است، بوروکراتیسمش را بگیرید قویتر است، رویزیونیسم و ابهام در ارتدوکسى مارکسیسم آن را بگیرید قویتر است. آیا این معنایش این است که سرنوشتش محتوم است؟ انقلابى که ما برویم در آن سرنوشتش از پیش معلوم است؟ همینها تبدیل میشود به سرنوشت جامعه و دولت؟ بحث ما این است که اینطور نیست. خود اینها بستگى دارد که مبانى این اعتقادات در ابعاد اجتماعى و اقتصادى چه ضربهاى بخورد. براى اینکه همین فىالحال حزب ما محل مبارزه این تفکرات و گرایشات است. مبارزه براى دمکراسى درون حزبى در مقابل مبارزه با سیستم بوروکراتیک درگیر است. مبارزه علیه ناسیونالیسم بنفع ناسیونالیسم درگیر است. مبارزه در دفاع از ارتدوکسى مارکسیسم با هزار و یک جور اینور و آنور اندیشى درگیر است. آن چیزى که سرنوشت این را تعیین میکند نه خود ما و باورهاى ما در هر مقطع، بلکه آن نقشى که طبقه کارگر بعداً در رابطه با کلیات وجودى این حزب در قبال بورژوازى بازى میکند. ما با همه انحرافاتمان بنظر من طبقه کارگر را مسلح میکنیم روز قیام. تنها حزبى هستیم که این کار را میکنیم. با همه انحرافات و اشکالاتمان بنظر من دست میبریم به پایههاى قدرت اقتصادى بورژوازى ایران. خیلى هم خطاکار و خیلى هم گرایشات بدى داریم، ولى وقتى دست بردیم دیگر ما نیستیم که این اتفاق را تعیین میکنیم آن اتفاق است که تعیین میکند ما بتوانیم صف جلوى یک چنین حزبى بمانیم یا نه. بنابراین تمام بحث ما اینجا سر ماتریالیسم است در بررسى زیربنا و روبنا. و در بررسى رابطه این دو تا با هم.
اینهم یک نکته بود. خواستم بگویم ما بحث انحطاط سیاسى را دور نمیاندازیم جوابش را میدهیم. هنوز هم ماندهایم که جایى بخوانیم یا کسى بیاید براى ما توضیح دهد چرا رویزیونیست شدند، چرا بوروکرات شدند، چرا فلان شدند. جز اینکه به یک سوسیالیسم عرفانى و به یک ایده خودسازانه و یک تزکیه نفسى بتواند منجر شود، چه در دولت، چه در حزب، چه در کادر. بالأخره عاقبت این دیدگاه میرسد به اینکه از پیش باید جهاد نفس اکبر را کرده باشید تا بروید مثلاً در جامعه بجنگید. این دیدگاه را ما بعنوان سوسیالیسم عرفانى که تحميل شده، انتقاد روشنفکرانى است که نتوانستند تجربه روسیه را از نقطه نظر طبقه کارگر هضم کنند مثل همیشه به یک تفکر مذهبى در قبال این قضیه پناه بردهاند. و ما این تفکر مذهبى را در دیدگاهمان نمیپذیریم. چند تا نکته راجع به شوروى امروز را باید بگویم براى اینکه موضعمان فقط روشن باشد. ایرج مفصلتر هر بخشش را که مورد نظر باشد توضیح میدهد، بخصوص من بعضیهایش را کم گفتم.
یکى اینکه ما شوروى را سرمایهدارى میدانیم. معتقدیم بحث شیوه تولید نوین جواب نیست. دوره گذار جواب نیست و اینها را نمیپذیریم. چیزى هم که گفتیم باز هم در بولتن قبلى در نوشتههاى من و ایرج منعکس است. سرمایهدارى عین غرب را هم نمیپذیریم. یعنى ما معتقدیم سرمایهدارى انحصارى دولتى که به اسم سوسیالیسم عمل میکند را باید توضیح داد، خصوصیات ویژهاى دارد براى خودش. آن چیزى که براى سرمایهدارى بودنش کافى است این است که کارگر در آن مزد میگیرد و کارش را به مدت معیّنى در طول روز میفروشد، این تعریف سرمایه است. آن چیزهایى که باید توضیح داد همان چیزهایى است که در اذهان بقیه شاید تعریف سرمایه است مثل تعریف جایگاه واقعى رقابت، مسأله ارتش ذخیره کار و اَشکال بروزش، سیستم عملى توزیع ارزش اضافه بین بخشهاى مختلف سرمایه، نقش قیمت در این اقتصاد، نقش بازار در این اقتصاد و چیزهایى شبیه این. که اینها را واردش نمیشوم، باید وارد اینها شد وقتى که آدم بتواند وارد بشود. بنابراین روى شوروى امروز ما همین قدر اظهار نظر را الآن کافى میدانیم و فکر میکنیم به اندازه کافى هم میشود در هر پلمیکى مستدلش کرد.
و بالأخره بعنوان نکته آخر در بحث امروز و نقطه گرهى روى درسهاى انقلاب اکتبر اگر بخواهیم انگشت بگذاریم، آنچه که مسلط بوده به فکر ما و لااقل مد بوده در چپ رادیکال و اگر کسى قبولش نمیکرد آدم عقب ماندهاى تلقى میشد، این بود که بیشتر بحثى بود که از سر بوروکراسى، از سر انحطاط حزب، از سر دمکراسى درون حزبى، از سر عقاید انترناسیونالیستى، پشت پا زدن به انترناسیونالیسم و غیره مطرح میشد. این ما را به هیچ نتیجه عملى براى پراتیکمان نمیرساند. هیچ درجه فعالیت ترویجى ما نمیتواند تضمین کند که در مقطعى که انقلاب ایران رخ میدهد ما حزبى انترناسیونالیستتر از حزب بلشویک داشته باشیم. ما این را به معنى محتوم بودن شکستمان نميگيريم. ما میتوانيم از آنها خیلى جهات عقب باشیم. مسلم است که ما شخصیتهاى متفکرین با اتوریته و توانایى مثل بلشویکها نخواهیم داشت در انقلاب ایران. اینها دیگر روشن است مثل روز. ولى آن چیزى که ما میتوانیم از آنها بیشتر داشته باشیم آن چیزى است که آنها با نداشتنش به ما نشان دادند که باید داشت. و آن داشتن هدف روشن اقتصادى است براى پیش بردن انقلاب به حلقه جدیدى که میرود، بطور اجتناب ناپذیرى با حفظ قدرت میرود. اگر قدرت سیاسى را طبقه کارگرى بگیرد و حفظ کند بطور عینى جامعه این سؤال را میگذارد جلویش که میخواهید با این قدرت چکار کنید؟ اگر با آن قدرت کارى را بکنید که این کار را بورژوازى میخواهد بکنید، مستقل از اینکه بورژوازى آنجا باشد و آنجا را گرفته باشد یا نه، جامعه روى ریل بورژوایى حرکت میکند. قدرت سیاسى طبقه کارگر، راستش به همین جمله انگلس برمیگردد بعنوان درس محورى انقلاب اکتبر؛ "مادام که قدرت سیاسى بدست آمده توسط طبقه کارگر به بهاى هر فداکارى که بدستش آورده، صَرف بوجود آوردن آن انقلاب اقتصادى نشود که محور روح انقلاب سوسیالیستى است هر پیروزى به شکست و به کشتار طبقه کارگر ميانجامد". این بنظر ما درس محورى انقلاب اکتبر است. با هر رفیق دیگرى یا با هر دیدگاه دیگرى بر اثر تزکیه جنبش کمونیستى توافقهاى خودمان را داریم. آن چیزى که درس انقلاب اکتبر است بنظر ما آنها نیست، درس آن اینجا است و روى اين تأکيد داريم. به هر حال این نکاتى بود که من خواستم در سطح عمومى حرف زده باشم. ایرج نوشتههاى مفصلترى دارد.
یکى از حاضرین در جلسه: انقلاب اقتصادى يعنى چه؟ تحول اقتصادى یا تحول در مناسبات اقتصادى؟
انقلاب اقتصادى یعنى همان چیزى که مارکس میگوید یعنى اینکه اقتصاد مملکت چه باشد... انقلاب اقتصادى بنظر من سر مناسبات است. گفتم انقلاب اقتصادى علیه سرمایهدارى یک معنى دارد؛ "برقرارى مالکیت اشتراکى و لغو کار مزدی". اين چیزى است که اگر کارگر را ما به صف خودمان میآوریم براى اين میآوریم. من کارگر باشم به شعارى جز این نمیآیم در هیچ حزبى، و همان را هم میخواهم. از پیروزى سیاسى هم همین را میخواهم دیگر، که زودتر این کار را بکنیم. منظورم از انقلاب اقتصادى همان معنيى است که مارکس و انگلس از این انقلاب اقتصادى بکار میبرند یعنى لغو مناسبات تولید سرمایهدارى متکى بر کار مزدى و اینکه بخش کوچکى از جامعه نیروى کار بخش بزرگى از جامعه را کالا کرده و او مجبور است خودش را بفروشد که در روز اینقدر کار کند، لغو همین. تبدیل شدن جامعه به جامعهاى که در آن کار شرط شهروندیت است و در عین حال هیچ کسى جز از طریق کار زندگى نمیکند و در عین حال وسائل تولید بطور جمعى توسط جامعه تملک و کنترل میشود. بنظر من منظور روشن است تا آن حدى که بتوانم در این سطح جواب بدهم.
یکى از حاضرین در جلسه: این تحول اقتصادى در متن جامعه روسیه چه معنايى دارد؟ اين را در فهرست بحث بگنجانيد.
بحث من اینجا تمام است رفقا! حرفهايى که رفقا خسرو و ناصر دارند در بحث ایرج به آن اشاره میشود و تصمیم میگیرید. من به هر حال فقط خواستم موضوعاتى را یک دور گفته باشم که تزهاى ما روى آن بنا میشود.
قسمت سوم ١٦:٢٢ دقیقه
در قسمت اول صحبتش رفیق غلام یک کار نادرستى میکند و آن این است که مسأله را مخدوش میکند و با همان استدلالهایى که ما گفتیم و چاپ کردیم میآید به جنگ بحث ما؛ "که تا سال ١٩٢٠ طبقه کارگر چه جورى میتوانست سیاست خودش را پیش ببرد؟ بنظر من این اقداماتى که کرد تاکتیکى و موقتى بود باید نان مردم را میدادند و غیره"! این تمام بحث ما است. تا ١٩٢٠ چند جا من نوشته باشم که چاپ شده باشد خوب است که بنظر من این اقدامات آن دوره اقدامات تاکتیکى موقتى است که هیچ ربطى به سوسیالیسم ندارد، میتواند نداشته باشد، براى من هم مسأله نیست، هر جور میخواستند قدرت را حفظ کنند و نان مردم را بدهند. بنابراین این بحث نمیدانم چه جورى باید در مقابل بحثى مطرح شود که میگوید از سال ١٩٢٤ ببعد مسأله اقتصاد ساختارش (نه نان مردم را بدهند) به مسأله جامعه تبدیل شد و بستگى به پاسخش آینده روسیه تعیین میشد. یعنى پرولتاریا باید آن موقع خط میداشت. به بحث تا سال ١٩٢٠ مربوط نمیشود. در مورد بحث "دوره انقلابی" و "اقدامات اضطراری" و غیره چیزى بقلم رفیق غلام در این رابطه ندیدم ولى بقلم خودم زیاد هست. این یکى. من فکر میکنم این کار درستى نیست که یک مسألهاى که راجع به یک چهارچوب تاریخى دیگرى مطرح میشود سرش را کج کنند یک جاى دیگر و یک نتیجه دیگرى بگیرند.
به هر حال شما بحث نان و بحث غیره را مطرح میکنید تا زمان لنین دیگر. من هم از سال ١٩٢٤ گذاشتم که بحث "سوسیالیسم در یک کشور" مطرح شد، بحث دوران دیکتاتورى. شخصاً معتقدم تا لنین بود - اینهم کتبى است - لنین نماند تا ببیند پلمیکهاى اساساً سر اقتصاد شوروى را. آنجایى که بحث ما اصلاً موضوعیت پیدا میکند. بنابراین قسمت اول حرفهاى رفیق غلام را - روى نوار هست - اگر گوش کنند شبیه پاراگرافهایى است از بحث "دولت در دوره انقلابی". اما در مقابل ميگويم این استدلالى نشد در مقابل بحث من! من هم میگویم آن اقدامات اضطرارى بوده و دلیلى هم ندارد آلترناتیو بدهند. چرا برنامه اس.آرها را قبول کردند؟ من هم بودم قبول میکردم. باید قبول میکردند. زورشان نمیرسید کار دیگرى بکنند. نپ NEP را حتى ما در همین بحث امروز بعنوان یک اقدام اضطرارى از آن صحبت کردیم، خیلى بعد از پذیرش برنامه اس.آرها است. بنابراین این اعتبار بنظرم معتبر نیست.
منتها رفیق غلام بنظرم یک کارى که میکند این است که با تکههایى از نگرشهاى مختلف به بحث میآید. تا دیروز بحث سر "دمکراتیک نبودن ساختار دیکتاتورى پرولتاریا بود" امروز بحث سر این است که این اصلاً دولت دیکتاتورى کارگران و دهقانان بوده، پس ساختار دمکراتیک وسیعترى داشته. لابد دهقانان و کارگران این دفعه هر دو با هم در این دیکتاتورى سهیم بودند که شما این اسم را روى آن میگذارید؟ نه. شما میگویید به دلیل برنامه ارضىشان، پذيرش برنامه ارضى کافى بود که این دیکتاتورى کارگران و دهقانان شود. من هم میگویم ولى آیا در تمام برنامه بلشویکى پذیرشش کافى نبود براى اینکه این دیکتاتورى پرولتاریا بشود؟! چطور است وقتى که میخواهیم "دیکتاتورى پرولتاريا" بودن این را رد کنیم مجبور میشویم برویم ساختمان حکومتيش را بحث کنیم، ولى وقتى میخواهیم تبدیل کنیم به "دیکتاتورى کارگران و دهقانان" یک پذیرش برنامه ارضى کافى است؟! میخواهم بگویم بحث وزنه دهقانان به نگرشى که شما قبل از این مطرح کردید بیگانه است، نمیچسبد.
قبلاً صحبت از این بود که این دیکتاتورى پرولتاریا نیست به دلیل اینکه پرولتاریا عملاً، رأسا و رسماً خودش در ارگانهاى دمکراتیکش حضور ندارد در اینجا. حالا میفهمیم که اگر یک حزبى باشد یک برنامه پرولترى و یک برنامه دهقانى را با هم به تصویب برساند میتواند دیکتاتورى یک طبقه هم باشد. منتها این اساس بحث است یعنى همه اینها استدلالهاى مختلفى است که برمیگردد به اینکه دولت بلشویکى دولت طبقه کارگر نبود. یک موقعى که حزب بود، نمیدانم ساختارش دست کارگرها نبود، یک موقعى که حالا کارگرها بودند دهقانها هم بودند! ما دیگر این را نمیپذیریم. ما در آن تز بحث اصلى ما میگوییم دیکتاتورى پرولتاریا در روسیه مستقر شد و شکل دیگرش هم این بود. اگر شما میگویید برنامه ارضى براى دهقانى کردن این حکومت کافى بود – چون تمام پراتیک بلشویکى و تمام مطالبات طبقه کارگر روسیه در این پراتیک نمایندگى میشد که در برنامه آنها آمده و گفته شده و اعلام میکند که اصلاً میخواهیم سوسیالیستيش کنیم به ما میگوید – من میگویم این دیکتاتورى پرولتاریا بود دیگر. اگر نه، باز برویم سر بحث ساختار حکومتى.
آنوقت بنظر من از هر نگرشى بخواهیم یک استدلال بیاوریم که یک واقعیت دیگرى را بگوییم، آنوقت به یک التقاطهایى هم برخورد میکنیم. رفیق غلام میگوید "باید ببینیم آن تودههایى که این انقلاب را کردند چه مطالباتى داشتند و از جمله دهقانان خواست زمین داشتند". یک جمله بعد ما مواجه میشویم که "اگر به دهقانان نمیرسیدند دولت بلشویکى سرنگون میشد". بالأخره این انقلاب دهقانها بود یا انقلاب دهقانها نبود؟ اگر انقلاب دهقانها بود که دولتشان براى چه سرنگون میشد؟ چرا قرار نبود به خواست آنها جواب مثبت یا منفى بدهند؟ این انقلاب دهقانها بود دیگر. دهقانها در دو نقش به فاصله پنج دقیقه در این بحث ظاهر میشوند یکى در نقش انقلاب کننده و یکى در نقش ضد انقلاب، که بلشویکها میبایست به آنها آنوقت آوانس بدهند! من میگویم این را دیگر نمیفهمم. بنظر من دیکتاتورى دهقانان و کارگران نبود دیکتاتورى پرولتاریا بود که ضرورت خنثى سازى و کنترل دهقانان و جلب حمایت آنها را فهمیده بود. براى اینکه وزنه آنها را همانطور که رفیق غلام میگوید هفتاد هشتاد درصد بود. بعد هم به آنها آوانس میداد و با آنها هم خیلى کارها را میکرد ولى این از آنها دیکتاتورى کارگر و دهقانان نميساخت، در عین حال وضعش هم مخاطرهآمیز بود در شرایط معیّنى و باید به خودش را تحميل میکرد.
واقعیت نشان میدهد که دهقانها در انقلاب اکتبر سهم نداشتند. انقلاب اکتبر انقلاب دو پایتخت بود در وهله اولش. و آن جریانى به قدرت رسید که کارگران این دو پایتخت را نمایندگى میکرد. براى اینکه (بقول شما) سرنگونش نکنند برنامه ارضى اس.آرها را قبول کردند. بنابراین چه مطالباتى داشت آن کسى که انقلاب کرد؟ بر این مبنا خصلت اجتماعى انقلاب را بررسى کنیم، خُب بیاییم بررسى کنیم دیگر من هم همین را میگویم. بنظر شما پرولتاریاى روسیه از انقلاب اکتبر چه اهدافى را تعقیب میکرد؟ مشکل این است که شما آنجا که میرسید میگویید "آخه این انقلاب کار دهقان روسیه بود". کار پرولتاریاى روسیه بود. پرولتاریاى روسیه از انقلاب کردنش چه اهدافى را تعقیب میکرد؟ ما سعى کردیم این را توضیح بدهیم. تا آنجایى که تاریخاً از پرولتاریا حرف میزنیم باید اهداف سوسیالیستى را تعقیب میکرد. این اهداف بطور عملى از لحاظ اقتصادى برایش روشن نبود. مالکیت اشتراکى برایش تعریف شده نبود، لغو نظام مزد بگیرى برایش تعریف شده نبود. طبقه کارگرِ مشخص - اتفاقاً در بحث ما هست - که با توهّماتى به تمرکز دولتى و برنامهریزى اقتصادى وارد انقلاب شد.
رفیق میگوید من این معضل را میفهمم که امروز وجود ندارد، چرا؟ براى اینکه دهقانها وجود ندارند در ایران و کره جنوبى؟ من میگویم خُب منشویک هم اگر بود امروز از من قبول میکرد که این معضل امروز وجود ندارد. هشتاد سال گذشته و رشد سرمایهدارى هر چه بوده دیگر شده. بحث شما در چهارچوب بحث آن موقع باید از آن دفاع شود. یعنى بحث ما باید در چهارچوب آن موقع طرح بشود و در چهارچوب آن موقع باید به آن برخورد بشود. در آن موقع بنظر ما اقدام سوسیالیستى طبقه کارگر ممکن بود. چه موقعى را داریم میگوییم؟ بعد از موقعى که دولت پرولترى به یک درجهاى از ثبات رسیده که بتواند اصلاً برنامهاى را پیاده بکند.
رفیق غلام یک نکته دیگر میگویند. بنظر ایشان "باید رهایى اقتصادى و سیاسى باید به موازات هم پیش برود". ما میگوییم نخیر اینطور نیست بنظر ما رهایى سیاسى پیشى میگیرد به رهایى اقتصادى. رفیق طورى بحث را جلوه میدهد که گویا ما میگوییم رهایى اقتصادى پیشى میگیرد به رهایى سیاسى! بنابراین بحث ما ظاهراً این است که پرولتاریاى روسیه باید بدواً رهایى اقتصادیش را بدست بیآورد تا بعداً رهایى سیاسيش را به دست بیاورد! اِشکال کار اینجا است که ما میگوییم این رهایى سیاسى را در اکتبر ١٩١٧ در سطح سیاست به دست آورد. آنجایى طبقه کارگر را در قدرت نمیبینید که موضوع اداره جامعه است. آن ارتش سرخ ارتش کارگران بود، ميلیس کارگران بود، اسلحه دست آنها بود. چرا یک دولت جوان بى تجربه طبقه کارگر را احدالناسى نتوانست سرنگون کند؟ من میپرسم. چرا یک کودتا علیه دولت بلشویکى نشد؟ از نوعى که در پرتقال میتواند براحتى شود؟ چرا یک انتخابات نشد رأى بقیه را برگرداند؟ اسلحه دست کارگر بود. بلشویکها به اساس انقلابیگریشان وفادار ماندند. انقلاب اکتبر توده وسیع طبقه کارگر روسیه را مسلح کرد و کرد ضامن آن چیزى که به دست آورده بود دیگر. هیچ انقلابى در تاریخ این کار را نکرده. من میگویم اگر فرداى ٨ نوامبر در خیابان پتروگراد به کسى میگفتید آقا امروز کى سر کار است؟ میگفت کارگرها. کسى میتواند برود توى کارگرها زور بگوید؟ میگفت نه، چطورى میتواند زور بگوید؟! مسلح هستیم دیروز کاخشان را روى سرشان خراب کردیم.
بنابراین رهایى سیاسى تا به چه معنى بگیریم؟ من معتقدم همانطور که مارکس معتقد بود و همه معتقد بودند نه به موازات هم، تصرف قدرت سیاسى و گرفتن قدرت سیاسى توسط طبقه کارگر پیشى میگیرد به انقلاب اقتصادى. عرضه کردن بحث ما بعکس این درست نیست. رفیق غلام مجبور است این بحث را اینطور عرضه کند چون خودش معتقد است قدرت سیاسى دست طبقه کارگر نیفتاد. آنوقت در مقابل بحثى که میگوید "مبارزه اقتصادى را باید میکردند" این مشکل را مطرح میکند "آخر قدرت سیاسى که هنوز دست طبقه کارگر نیست"! من میگویم در دستگاه فکرى من هست. در دست طبقه کارگر هست ولى طبقه کارگر ابراز وجودش اَشکال معیّنى دارد همانطور که ابراز وجود بورژوازى. امروز قدرت سیاسى در دست بورژوازى هست، بدون اینکه هر بورژوایى بتواند آن را اِعمال کند، برویم بگردیم ببینیم. همین بغلى بورژوا است، ببينيد چقدر قدرت توى دستش دارد. یک رأى از بین ٩ میلیون رأى. هر طبقهاى براى اِعمال قدرتش روشهایى دارد و در دورههاى مختلف روشهاى مختلفى دارد. مارکس نه از دولت سرکوبگر طبقه کارگر علیه بورژوازى، از سیستم اداره جامعه در دوره دیکتاتورى پرولتاریا حرف میزند که آن ساختار دمکراتیک را میچیند. باز بحث ما – که فکر میکنم روشن بیانش کردیم میشود مورد مخالفت قرار بگیرد ولى نمیتواند به چیز دیگرى تبدیل بشود – این است که قدرت را طبقه کارگر در روز ٦ و ٧ نوامبر به دست آورد و بعد هم جنگید و حفظش کرد. اگر کسى به این معتقد نباشد به این تناقض "به موازات هم" و غیره برخورد میکند. من میگویم قدرت را بدست آورد و نبرد کشیده شد به آنجا که این قدرت میبایست بکار برود، یعنى عرصه اقتصادى آنجا شکست خورد. براى اینکه این قدرت براى این سیاست بکار گرفته نشد توسط پیشرو طبقه کارگر در آن مقطع.
رفیق معتقد است که "بله، خود بلشویکهاى آن موقع - همه فراکسیونهایشان - هم میدانستند که این انقلاب بايد در جهت آرمانهاى کارگرى پیش برود". من میگویم بحث ما سر تحقق آرمانهاى کارگرى به این معنى عام نیست. من دارم از اقتصاد سوسیالیستى حرف میزنم. هیچ بلشویکى را من نميبینم در آن دوره، که اصلاً تعریفى از مالکیت اشتراکى به دست داده باشد. من لغو کار مزدى را در هیچکدام از پلمیکهاى آن دوره نمیبینم. شما میگویید بلشویکها میدانستند؟ میکردند؟ من میگویم خُب نه کردند و نه گفتند میخواهیم بکنیم. تمام مباحثاتى که شما میکنید سر این است که چطورى کالا میماند، حالا عیب ندارد شکل پولى هم میماند، عیب ندارد کارگر هم مزدى میماند، و خود شما که تازه به آن دوره متکى میشوید میگویید "من معتقدم نیروهاى مولده در چهارچوب سرمایهدارى دولتى باید رشد پیدا میکرد، روسیه عقب مانده بود"! خُب پس آخر کى میدانست؟ سؤال ما این است دیگر.
من معتقدم کمونیست آنروزى همچنان که کمونیست امروزى میبایست از قبل از کسب قدرت، طرح معیّنى براى لغو مالکیت خصوصى داشته باشد. بمجرد اینکه نیروى علنى و نظامى و توطئهگر بورژوازى شکست میخورد، طورى که بورژوا میشود موم توى دست شما از نظر سیاستت از نظر نظام، سنتهایش میماند، نیروهایش میماند و آلترناتیوهایش میماند، آن موقع باید این برنامه را اجرا کنید وگرنه او دارد جامعه را میبرد جلو. چون خلأ که پیش نمیآید در جامعه. جامعه وقتى تولید میکند بر مبناى یک مناسباتى تولید میکند. یا مناسبات من است که آنوقت من را ابقاء میکند، یا مناسبات آن است که او را برمیگرداند. این سؤال اساسى انقلاب پرولترى است. بحث ما این است.
رفیق میگویند "خط اصولى هم اگر آن موقع بود سرکوب میشد". خُب ما نسخهاى براى ضمانت و گارانتى نمینویسیم که ما یک وردى میدانیم که اگر خط اصولى این را بداند هیچوقت هم سرکوب نمیشود! خُب معلوم است سرکوب میشود. ممکن هم بود میشد. ولى این توهّم که گویا در غیاب یک خطى که میداند با آینده جامعه چکار بکند، با تعهدگیرى از قدرتمندان جامعه، به اینکه ترا خدا بیایید قدرتتان را تقسیم کنید با تودههاى وسیعتر، ما تضمینى پیدا میکنیم براى سرکوب نشدن خط اصولى! اين یک توهّم بورژوا-الکترولال است، یک توهّم پارلمانى است. حتى در دولت پارلمانى هم قدرت را این طورى به کسى نمیدهند. قدرت متمرکز میشود تا بتواند قشرى را نمایندگى کند. در دیکتاتورى پرولتاريا هم قدرت ناگزیر است متمرکز شود. در همان شوراها هم بالأخره شوراها تصمیم میگیرند و نه هر تک کارگرى در خانهاش. شوراها تصمیم میگیرند. با این استدلال فردا یکى میتواند بیاید بگوید شوراها، تودههاى کارگرها را از تصمیمگیرى مستقیم به دور انداختند! این را هم ممکن است بگويند.
بحث ما چه است؟ بحث ما این است که خط اصولى اگر میخواست سلاحى براى مبارزه داشته باشد در ١٩٢٤، باید طرح الغاء کار مزدى را میبرد و طبقه کارگر را پشت سر خودش بسیج میکرد. ممکن بود نتواند بسیج کنند، ممکن است جلوى دهانش را بگیرند، ممکن است عقبنشینىهاى قبلى ارتش سرخ را کاملاً رام آپارات فراکسیون استالین کرده باشند و آنها بیایند سرکوب کنند. همه اینها ممکن است. ما تضمینى علیه اینها نمیخواهیم بدهیم. من میخواهم امکان پیروز شدنم را توضیح دهم نه اجتناب ناپذیزى آن را. حتماً الا و بالله با این چیز پیروز میشویم، این استدلال ما نیست. به هر حال اختلافى که اینجا مطرح است که رفیق غلام این دفعه از سر دهقانها (براى اولین بار بنظر من) از سر اینکه این دولت دولت کارگرى- دهقانى بود - این فرمولبندى جدید است بنظر من - که دوباره برمیگردد سرش اين است که "قدرت طبقه کارگر در روسیه مستقر نشد"! بنظر من شد خیلى خوب هم شد. میخواهیم صحبت کنیم برویم سر این صحبت کنیم که آیا به حکومت بلشویکى میشود گفت دولت قدرت پرولتاریا یا نه؟ بنظر من میشود گفت. باید گفت چون شصتاد ميلیون کارگر معاصر آن موقع این را گفتند و امیدهایشان را به آن بستند و واقعاً هم مبارزه کردند و دقیقاً هم حاکم بودند به سرنوشت خودشان. تصمیم گرفتند که بورژوازى نیروى نظامى نداشته باشد روى خاک روسیه و این را عملى کردند. تصمیم گرفتند که ارتش تزارى وجود نداشته باشد عمليش کردند. تصمیم گرفتند با دهقان چنین و چنان کنند، غلط تصمیم گرفتند یا درست، ولى عملى کردند. این براى ما جاى سؤال نیست. به هر حال من میگویم گره بحث اینجا است. اين در دیدگاه ما یک نقش محورى دارد، پذیرش حکومت بلشویکى- شورایىِ ناشى از قيام اکتبر، بعنوان حکومت کارگران روسیه، ولو در شکل دولت موقت انقلابيشان و غیره، شرط حیاتى ادامه بحث سوسیالیستى است. اگر کسى این انقلاب را بعنوان انقلاب سوسیالیستى قبول ندارد از یک جاى دیگر باید برویم بحث کنیم بنظر من. چرا به سالهاى ١٩١٩ و ١٩٢٠ باید ربطش بدهیم، بگوییم روسیه که ٧٠٪ آن دهقانى است نمیتواند دولت پرولترى داشته باشد. خُب یک عدهاى این را میگویند. چرا استدلالها را تا حد منسجمش جلو نبریم؟ چرا از هر دیدگاهى یک تکه را میآوریم میگذاریم سد بحث بکنیم؟ بنظر من شما ادامه منطقى بحثتان را ببرید تا آنجا دیگر؛ "دولت دیکتاتورى پرولتاریا در روسیه اصلاً تشکیل نشد"! خیلى خُب، این را یک بار در یک فرمولبندى گفتید الآن در یک فرمولبندى دیگر. به من بگویید چه جورى میتوانست تشکیل شود دیگر؟
به هر حال من شخصاً اختلاف خیلى عمیقى حس میکنم. بنظر من تشابه موافقتهاى ما سر این که بله، باید برنامه اقتصادى داشت و غیره اینها باعث نمیشود که این اختلاف پردهپوشى شود. اختلافى که من دارم ميگويم - همانطور که اول بحث گفتم - اختلافى است بين تلاش براى یک نگرش سوسیالیستى به انقلاب اکتبر که در آن حرکت تاریخساز طبقه کارگر به رسمیت شناخته میشود، با یک موضع روشنفکرانه کتابى و روى کاغذى که بنا به یک تعاریف از پیشى "طبقه کارگر در روسیه قدرت را نگرفته است"! این هم از مکاتبى است که وجود دارد و من این اختلاف را همینقدر عمیق حس میکنم، بدون اینکه احساس حق به جانبى بکنم. میگویم دو رگه است، بنشینیم بحث کنیم هر چقدر میخواهیم بحث کنیم، ولى اختلافات را لاى نقاط تشابه حلشان نکنیم.
قسمت چهارم ١١:٤٨ دقیقه
من فکر میکنم متقابل قرار دادن تودههاى طبقه کارگر با رهبران و پیشروانشان انعکاس یک منتالیته (ذهنيت) ضد استبدادى بورژوایى است. این بورژوازى است که سیاستمدارش در تقابل با خودش قرار میگیرد و پیشروش در تقابل با خودش میتواند معنى پیدا کند اصلاً. رأى من مقام او. نقش من و بعد نتایجش براى او. اِعمال قدرت مستقیم او. مکانیسم فعالیت سیاسى طبقه کارگر، یکى از بحثهاى ما که اول هم گفتم، اصلاً برمیگردد به مفهوم کمونیسم کارگرى که درک همین است که نمیشود با پروژکت کردن آنچه که انسان از رابطه بورژوازى، مقوله حق در نزد بورژوازى، مقوله مبارزه سیاسى در نزد بورژوازى، رهبرى در نزد بورژوازى آموخته یا همینطور ارث بُرده را بیاورد بدهد به طبقه کارگر! طبقه کارگر تودههایش جایى جز آنجایى که رهبریش هست نیست. فرق دارد با بورژوازى. بورژوازى میتواند از حزب حاکمش ناراضى باشد یا نباشد. رهبران و پیشروان طبقه کارگر اگر منظورمان "خودگماردههاى" تئوریکش نباشد واقعاً داریم از رهبرى عملى در صحنهاش حرف میزنیم، یعنى همانجايى که کارگر هست. قدرت او یعنى قدرت طبقه کارگر. من این را نمیفهمم که کمونیستى بیاید بگوید – نه براى حزب بلشویک هیچوقت اینطورى مطرح شد و یک کارگر هم اینطورى فرموله نکرده این قضیه را – که آقا جان این که ما نیستیم ولى این رهبرى ما است، رهبرى ماست ولى که آنجا قرار گرفته! این اصلاً بلشویک را تبدیل میکند به سازمان وحدت انقلابى، بعد راجع به آن فکر میکند. خُب بلشویک که اینطورى نبود. وقتى بلشویک میگفت "اتحادیه نه" بعنوان کارگر داشت این را میگفت دیگر. بلشویکها یک حزب روشنفکرى نبودند که خودش این عذاب وجدان را در رابطه با تودههاى طبقهاش داشته باشد. مثل همان رهبر اعتصاب صنعت نفت که وقتى میگوید اینطور است، "کارگر نفت میخواهد که اینطورى شود" یک لحظه شک نمیکند که این تصمیم کارگر نفت است دیگر. نه از کسى رأى میگیرد، نه فردا نگران وجدان مورّخین بعدى است که بگويند اين هیچوقت از کارگر نفت رأى را نگرفت. هیچوقت نتوانستند بفهمند تودههاى کارگر نفت آن موقع چه میگفتند. این کارگر نیست! این تصویر بورژوازى است که تعمیم داده میشود به طبقه کارگر. تقابل حکومت تودههاى طبقه کارگر با حکومت پیشروان طبقه کارگر بى معنى است. تقابل حکومت طبقه کارگر با پیشروان جعلیش، خودگماردهاش، اجباریش، زورکیش را میفهمم. یک نفر دیگرى یک حزبى درست کند به اسم طبقه کارگر آنجا حکم براند. ولى طبقه کارگر رهبرى عملى خودش را وقتى در قدرت میبیند خودش را در قدرت میبیند، معنيى جز این برایش ندارد.
این نکته در بحثهاى رفیق غلام و کلاً در بحث گرایش انتقاد دمکراتیک غایب است. یک انعکاسى از مشغله ضد استبدادى بورژوازى در مناسبات طبقه کارگر ميدهد که این استنباط اصلاً مربوط نیست به طبقه کارگر. آن زمانى که رهبرهاى اتحادیههاى کارگرى واقعى، رهبرهاى جنبش تریدیونيونى و جنبش کمیته کارخانهاى کارگرى، رهبرهاى جنبش حزبى کارگرى، آژیتاتورهاى سر کوچه خیابانى که همانها با یک کلمه کارگرها را مسلح کردند و رفته بودند سر کاخ زمستانى، این آدمها در قدرت باشند طبقه کارگر میگوید من در قدرتم. مکانیسمى وجود ندارد که نشان بدهد نیست. این بحث من است. شما اگر بخواهید یک چارتى بر مبناى نگرانى پارلمانتاریستى بورژوازى از اینکه بالأخره سیاستمدار از طبقهاش جُدا میشود و در مقابلش قرار میگیرد پیدا کنید و بعد ساختمانى که مارکس از دیکتاتورى پرولتاریا مد نظر داشت را به این الصاق بکنید، بنظر من این نچسب است. مارکس تصویرش تعمیم تصویر بورژوازى از رابطه فرد و سیاستمدار نبود. مارکس تصویرش دخالت واقعى بود. براى همین میرود پشت کمون دیگر کمون کجا رأى گرفته از کسى؟ چند تا شورا در کمون پاریس بود؟ یکى بیشتر بود مگر؟ بقیهاش قهوه خانهها بودند و کافهها و کلوبها بودند و مردم در آنها حرفشان را میزدند دیگر. وقتى میگفت آن یارو آن تو این را گفت، یعنى من دارم میگویم دیگر. بالأخره بابوف یکى را نمایندگى میکند دیگر.
میخواهم بگویم یکى از چیزهایى که اصلاً کمونیسم کارگرى این دوره باید با آن بجنگد همین مسأله است؛ فهماندن مکانیسم مبارزاتى درونى طبقه کارگر و اصلاً هویت سیاسى طبقه کارگر براى خودش به چه شکلى بروز میکند؟ به شکل این که هر دفعه بیایند از خودشان رأى بگیرند؟ هر دفعه بگویند آهان ببین این امضاء با شما است با من نیست! من حق ندارم از قول شما اینجا امضاء کنم! اینطورى کار نمیکند طبقه. اگر اینطورى کار کند شکست بعد از شکست نصیبش میشود از جمله اینکه میگویند بیاييد رأى گیرى مخفى کنيد براى اعتصاب معدنچیان! مگر دیوانهام؟ مگر تو کارگر را در تنهایى خودش آزاد و فارغ از فشارهاى اجتماعى گذاشتهاى که من رأى گیرى مخفى کنم؟ کارگر وقتى که جمع میشود رأيش معلوم است که رأى خودش است. رأى گیرى مخفى نمیکند. تو میگویى رأى گیرى کنیم معلوم میشود من ٢٠٪ را نمایندگى میکنم من خودم هم جز این انتظارى ندارم. امروز ٩٠٪ آنها بیرون هستند با من دیگر. میگویم کسى که نتواند مکانیسم واقعى کارکرد مبارزه سیاسى یک طبقه تحت ستم را بفهمد، تحت استثمار را بفهمد و بنابراین بفهمد که این طبقه سوزنى و هرمى میرود براى قدرت، بورژوازى نیست که با شعار هر واحد سرمایه همان نرخ سود و هر عنصر سرمایهدار همان رأى، با این شعار نرفته در مبارزه سیاسى. یک کارگر میداند که آن از من بهتر میداند از من بالاتر است. او هر چه گفت من میروم دنبالش. بنظر شما این غیر دمکراتیک است؟ بنظر من نه، بنظر من دمکراسى یک پدیده نسبى است.
یکى از حاضرین در جلسه: فقط يک رهبر آن جلو نيست، بلشویک هم هست، منشویک هم هست...
توضیح میدهم. اینکه منشویک بود و بلشویک یا اس.آر بود هم دقیقاً همینطورى معلوم میشود که این منشویک و بلشویک و اس.آر چکار میکنند و طبقه کارگر چه عکسالعملى در مقابلشان نشان میدهد. شاید رأى میگرفتند، اصلاً رأى گرفتند مجلس مؤسسان اصلاً یکى دیگر آمد در مجلس. قدرت را گرفتند، یکى دیگر آمد توى خیابان. همان کسى که رأى خودش را داده بود، امروز آمد بود توى خیابان، جور دیگرى. یعنى تمام مسأله در درک نحوه مبارزه سیاسى طبقه کارگر است. من میگویم وقتى پایه بحثمان را میگذاریم روى وجود اجتماعى طبقه کارگر یکى از جلوههایش این است، که بجاى اینکه از یک طرح تجریدى راجع به مکانیسم دیکتاتورى پرولتاریا که چیزى بیشتر از "جان استوارت میل" نیست که تعمیم داده شده به ایدههاى پرولترى، از این حرکت نمیکنیم. ما از طبقه کارگر حرکت میکنیم. در اسپانیا چه جورى جنگید؟ چقدر رأى گرفت چقدر شورا داشت؟ جنگید ولى. در ایران چه جورى مبارزه میکند چه جورى اعتصاب سازمان میگیرد؟ دمکراتیک است واقعاً؟ اِعمال قدرت تودهاىشان را که ندارند که. من میگویم اینها براى خود عنصر پرولتر فرعى است. آن چیزى که برایش مِلاک است در واقع دیدن خط مشى کارگرى و اهدافى که دارد و دیدن رهبرهاى عملى خودش در صحنه است. براى همین دقیقاً در همین دیدگاه است که ما وقتى میگوییم رهبران جنبش اتحادیه فلانجا وادادند، بنابراین تبدیلش نمیکنیم "پس اینها رهبر کارگرها نیستند، من هستم" از یک کشور دیگرى! مجبورم رهبر کارگرها را به رسمیت بشناسم ببینم آنجا چکار میکنند دیگر. اگر آتیهاى براى جنبش کارگرى همراه رهبرهایش ادغام شده در رهبرهایش دارد. در عین این که این اصلاً منکر این نیست که ساختمان دیکتاتورى پرولتاریا میتواند ساختمان اِلَبورهاى باشد در جزئیات، مکانیسم حقوقيش را بگوید.
یک بحث دیگر رفیق تقى راجع به اینکه "قدرت قبضه شد در حزب"! اصلاً اینطور نبود. قدرت در دست هیچکس قبضه نشد. شوراها رفیق میگوید کجا رفتند؟ من میگویم شوراها آنقدر بودند که براى مدت چند سال تلاش براى متمرکز کردن ساختمان قدرت شورایى به نتیجه نمیرسید، براى اینکه شوراى محلى هر کارى میخواست میکرد. تجربه روسیه اصلاً اینطور نیست که شما وانمودش میکنید. تجربه روسیه تجربه قانونگذارى محلى است. تجربه هر روز همان کارى که در محل خواستند کردند. که یک نمونهاش را در انقلاب ٥٧ عيناً شما دیدید. مثل اینکه بگوییم آخوندها روز اول قدرت را قبضه کردند! اینطور نیست. قدرت را هیچکس قبضه نکرد. هر کوچهاى هر کسى زورش را داشت حرفش را گفت. میگویید چه جورى شوراها اِعمال اتوریته میکردند؟ من میگویم مجموعه محاکمات این سه سال را بگیر، از دزد، مجرم، کسى که کار نمیکند و غیره، کدامش را دیوان عالى کشور با حکومت بلشویکى کرده است؟ تمام محاکمات، زندانها، دادگاهها، در خود شوراهاى محلى است. حتى یک نفر نمیتواند بگوید آقا جان به یک جرم در سیبرى اعدام نکنید، در قزاقستان جایزه بدهید. این را نمیتواند حالى بکند حتى حزب بلشویک که قدرت را متمرکز کرده که ترا به خدا وقتى آدمها را محاکمه میکنید هر جورى عشقتان است در محل کار نکنید. یعنى اینقدر قدرت قضاییه چیز بى معنى است که بگوییم بلشویکها قبضهاش کردند! قدرت مسلح چه؟ بلشویکها ارتش مستقل خودشان را داشتند در مقابل کارگر مسلح؟ میتوانستند علیه یک شورا اقدام کنند؟ پوچ است این حرف. ارتش سرخ میتوانست برگردد به یک شوراى کارگرى بگوید چخ؟! ده دسته میشد خود ارتش سرخ اگر یک چنین دستورى ميداد. براى اینکه ارتش خود همان شوراهاى محلى کارگرها است.
راجع به قانونگذارى که گویا بلشویکها قانون گذاشتند. این کار را نکردند، نتوانستند. تا مدتها قانونگذارى اولاً محلى است ثانیاً آنهایى که آمدند و نوشتند فقط براى اینکه میآمدند و مینوشتند. اینکه چقدر آن قانونى که نوشتند روى جمهورى و شوراها و فلان، عملاً ارزش قانونى پیدا کرد در روسیه در ٣- ٤ سال اول اصلاً مورد سؤال است. این مسأله تاریخ نویسهایى است که دوره انقلابى را درک نمیکنند. تمام بحث من این است که در دوره انقلابى، کارگرى که قدرت بالاى بورژوازى را میزند و در محل خودش را مسلح میکند، يعنى دیکتاتورى پرولتاریا است. من نگفتم اگر یک نفر به اسم کارگرها گفتند درود بر فلانى و آن یک نفر استبداد مطلقه شد این هم دیکتاتورى پرولتاریا است که! من میگویم دولت کارگرى در آن دوره شکلى جز شکل غیر متمرکز نداشت. اصلاً قابل تمرکز نبود. مشکل جدى بلشویکها هم این بود که در هر سطحى، هر شوراى کارگرى، هر واحد کارگرى، سربازى، هر کارى دوست داشت، داشت میکرد. حالا تودههاى طبقه چه جورى در تقابل با این مکانیسم غیر متمرکز قرار گرفتند، چیزى است که از عقل من پنهان میماند راستش.
به هر حال بنظر من تصویرى که رفیق غلام میدهد - و کلاً رفیق غلام یکى از مدافعین این بحث است ولى تصویر بیرونش، تصويرى که چپ نو دارد ميدهد، "کمونیسم چپ" دارد میدهد، بعد از اینکه استالین گندش در آمده دارند ميدهند از پروسه انحطاط انقلاب در شوروى - چیزى نیست جز فشار بورژوازى پارلمانتاريست اروپا روى جنبش کمونیستى و تلاش این براى اینکه بگوید من هم دمکراتم. و در نتیجه رفتن به یک اَشکالى از دمکراسى که مقبول اذهان افکار عمومى بورژوازى اروپا و آمریکا است. این یکى دیکتاتورى پرولتاریا را زیر فشار عوض میکند، آن یکى هم میگوید "این اصلاً آن ساختار مارکس را نگرفت"! من میگویم طبقه کارگر چنين قولى به کسى نداده بود. همین طبقه بعنوان "روبسپير" میآید نماینده حکومت خرده بورژوازى به رسمیت میشناسید دیگر. یعنى از خرده بورژوازى نمیپرسید که "شما که رأى ندادید به روبسپیر"؟ روبسپیر است دیگر، حرف شما را میزد و زد.
آن موقع - در آمریکا بگیرید، در انگلستان بگیرید، در فرانسه بگیرید، در آلمان بگیرید - هر کسى هم میخواست راجع به شوروى حرف بزند میگفت "کارگرها ریختند قدرت را به دست گرفتند، نمیتوانند سر کار بمانند". این را میگفت به شما. نمیگفت "اینها که کارگرها نیستند اینها یک قشر اِلیتى هستند که مستقل از کارگرها قدرت را گرفتهاند"! چون واقعیت این نبود. اگر پايت را میگذاشتى در خاک روسیه تا برسى به مسکو باید دَه جا به دست پینه بسته ورقه نشان میدادى آنهم به کى؟ به کارگرى که آنجا تصمیم گرفته ورقه را ببیند. میتوانست نبیند، هیچ دولتى هم نبود که به او بگوید ورقه ببیند یا نبیند. میخواهم بگویم مملکت دست کارگرها افتاد. دست قیام کنندگان افتاد و همه آن کسانى که از آن جنس بودند. تا چند وقت دست پینه بسته مِلاک گرفتن کوپن بود؟
میخواهم بگویم اینها چیزهاى بعدى، فکرهاى بعدى، و پس فکر کردنهاى بعدى وجدان ناراحت چپ روشنفکرى است که خودش را میندازد روى تجربه تاریخيى که در زمان خودش به همه عالم گفت جور دیگرى است. اینها بنظر من نقد نشد. راستش بگویم من اختلاف جدى حس میکنم و فکر میکنم این دیدگاه مضر است. میگویم بعنوان یک آدم... [قطع صدا]
قسمت پنجم ٨:٤٦ دقیقه
دو تفکر هست یکى مرسوم، رایج، خیلى زمینهدار، قوى و آن هم تفکر چپ رادیکال است که موضع دمکراتیک را نمایندگى میکند و یکى آن بحثى که من و ایرج اينجا سعى کردیم نمایندگى کنیم، بحث کنیم، امیر هم قبلاً گوشههایش را در بولتن اشاره کرده و آن بحث تفکرى است که کارگر را میگذارد سر جاى خودش میگوید انقلاب کردم به سوسیالیسم هم نرسیدم، چرا؟ قدرت را هم گرفتم ولى به سوسیالیسم خودم نرسیدم، چرا؟ این سؤال را مطرح میکند تا اینکه بیاید بگوید مارکس اینطورى گفته بود، این کشور آنطورى نشد! در صورتى که مسأله اصلاً نمیتواند اینطورى مطرح باشد.
برگردم به بحث خسرو. بنظر من راستش علت تلاش من براى اینکه با این حرارت و با این درجه آنتاگونیسم لفظى بیایم توى شکم بحث چه است؟ بنظرم بخاطر اینست که این یک بحث دمکراتیک ناپیگیر است حتى. وقتى خسرو میآید از بحث رفیق غلام این را میگیرد که من در بحث غلام به این سمپاتى دارم که "بالأخره ساختار دولتى باید دمکراتیک باشد"، بنظرم دارد به دمکراتیسم ناپیگیر سمپاتى نشان میدهد. و این را میخواهم نشان بدهم قبلاً هم سعى کردم در یک سمینار دیگر نشان بدهم. هیچ دمکراتیسمى پیگیرتر از آن دمکراتیسمى که میخواهد پایه مادى آنتى-دمکراتیسم را بزند نیست. و آن دمکراتیسمى که حاضر است سرمایهدارى دولتى در آنجا به روال خودش ادامه دهد، حاضر است برنامه پنج ساله و فلان اینطورى باشد، حاضر است پلاتفرم اپوزیسیون چپ را هم بپذیرد ولى بشرط اینکه دولت دمکراتیک باشد، بنظر من چیزى جز پشت کردن به مکانیسم واقعى تاریخ نیست. تمام استدلال من، در همان بحث بولتن هم هست اینجا هم اینطور است و بحثى که با ایرج داشتیم، این است که بحث ما فقط بحثى خلاف "گرایش نقد دمکراتیک" جامعه روسیه نیست بلکه تنها نقد واقعى به لغو دمکراتیسم در جامعه روسیه است. من نمیتوانم این را بفهمم، از حالا تا ابد و آباد که من بعنوان کارگر، مزدبگیر و تحت اشتغال کسى باشم بعد بعنوان نیروى سیاسى مافوقش قرار بگیرم، نمیتوانم این را بفهمم. من این را نمیتوانم بفهمم که من کارگر در مکانیسم سرمایهدارى انحصارى دولتى جایى براى اِعمال قدرت دمکراتیک مطابق نظریه مارکس دارم. تمام انسجام موضع ما در این است بنظر من. و اگر کسى میخواهد دمکراتیک باشد بیاید از ما دمکراتیکتر باشد دیگر. پس یک جورى آسانتر است، میشود. پس مارکس و من و ایرج داریم اشتباه میکنیم که میگوییم براى اینکه طبقه کارگر بمثابه یک نیروى قادر مطلق در جامعه در حد آحادش باشد، نمیتواند مُهر انقیاد اقتصادى را به گردن خودش داشته باشد. یعنى در مهمترین عرصه جامعه، زیر باشد ولى در بقیه عرصهها طبقه حاکمه متشکل شده باشد! طبقه حاکمه براى مارکسیسم این معنى را نمیتواند بدهد.
رفیق خسرو میگوید ما مونیستى نباید جواب بدهیم. منظورش تک جوابى است، چون مونیستى ما جواب داديم. یعنى به هر حال همه اینها را در یک استدلال واحدى بر مبناى یک ماتریالیسم تاریخى معیّنى جواب میدهد. منتها بحث ما تک جوابى نیست. خسرو میگوید چرا فقط یکجانبه مسأله اقتصادى را میگیرید؟ میگویم ما این کار را نمیکنیم تاریخ روسیه اینطور طى شد. اگر همینطورى پیش از یک انقلاب از آدم بپرسید میگوید خُب اینها را دارد، باید این کار را کرد، باید آن را هم زد، این را هم درست کرد، آن کار را هم کرد. روسیه چرا شکست خورد؟ یک عده پیدا میشوند میگویند اصلاً طبقه کارگر قدرت را نگرفت! میگویم نخیر گرفت. آن چیزى که باعث شد این قدرت را از دست بدهد – نه فقط از دست بدهد بلکه آن اَشکالى که بنظر ما شکل عالى اِعمال قدرت طبقه کارگر بود را از دست بدهد – این بود که اقتصادى را مبناى تکامل جامعه روسیه پذیرفت که در آن اقتصاد بنا به تعریف کارگر میبایست یوغ بندگى کار مزدى را به گردن بیاندازد. سرمایهدارى انحصارى دولتى با برنامهاى که از گاسپلان Gosplan و وزارت مالیه بیاید، نمیتواند به شوراى محلى اقتدارى بدهد مگر فرمالیته، که شما راجع به ازدوج و طلاق این تصمیم بگیرید و این که چهارشنبهها تعطیل بشود بجاى سه شنبهها یا سه شنبهها جاى چهارشنبهها.
بحث ما این است. ما میگوییم اِعمال قدرت مورد نظر خسرو و غلام که "اِعمال قدرت بمثابه طبقه حاکمه در کلیه سطوح تودههاى طبقه است" سازگاریش فقط با اِعمال قدرت اقتصادى است. اِعمال قدرت اقتصادى هم اینجا تودهاى منظورمان است دیگر. اِعمال قدرت تودهاى در سطح اقتصاد است که با خودش ساختار مورد نظر دیکتاتورى پرولتاریا را میآورد نه زودترش. نمیشود آن را آورد و نشست تا اقتصادش هم به آن برسد! معنى ندارد. من اینجا مينشینم همه تصمیمات را بعنوان طبقه حاکمه بگیرم ولى تصمیم اقتصادیش را نمیتوانم. برعکس باید ببینم چقدر استخدامم میکنند، چقدر به من میدهند! واضح است حق اخراجم را دارند. اين بى معنى است. بحثى که ما میکنیم این است یک مقطعى است که دیگر اِعمال قدرت طبقه کارگر به این بستگى دارد که میتواند اِعمال قدرت اقتصادى بکند یا نه؟ وگرنه معنى ندارد. نه فقط اینکه دولت مرکزيش میافتد، منظور ما از این که در این فاز دولت مرکزى کارگرى اگر دست به اقتصاد نبرَد سقوط میکند نیست، منظورم این است که آنجا جایى است که طبقه کارگر دارد وجود اجتماعيش تعیین میشود. اگر وجود اجتماعى کارگر را در بحثهاى "سوسیالیسم در یک کشور" بعنوان مزدبگیر تعیین کنید مارکس هم خودش بیاید شفاعت کند کسى نمیتواند دیکتاتورى پرولتاریا آنجا داشته باشد. بحث من این است. کارگرى که رفت تابع قانونمندى کاپیتالیسم شد نمیتواند در فاز دیگرى، در بُعد دیگرى بعنوان طبقه حاکمه ابراز وجود کند. مجبور است نیابتاً بدهد دست یک بوروکراسى در حزب که همین اتفاق افتاد دیگر. این را بوروکراسى از دستش میگیرد دیگر. میگوید بیا برو از اینجا دیگر من حکومت میکنم، بوروکراسيى که دیگر رهبرى عملى این کارگر نیست در این مقطع.
به هر حال بحث ما این است؛ ما میگوییم در انقلاب اکتبر قدرت سیاسى به دست طبقه کارگر افتاد، آن طورى که در هر انقلابى دست طبقات میافتد، هیچ چیز عجیبى نمیگوییم. هر کسى بخواهد با یک فرمولى بگوید به دست طبقه کارگر نیفتاد من میگویم آخر تاریخ چیزى جز این را نشان میدهد، انقلاب بعدى هم در هر کشور باشد همین طور میشود. کسى به ساختارت هم اصلاً گوش نمیدهد. یکى شورا تشکیل میدهد ده خودش را میچرخاند آن یکى هم دو نفر آدم را انتخاب کردند ده خودشان را میچرخانند. یکى بنظرش میآید که بايد سر کالاها را از این طرف کج کرد آن یکى میگوید نخیر! دعوایشان میشود روبروى هم اسلحه میکشند اصلاً، ساختار برنمیدارد آن مقطع. ولى طبقه کارگر است که دارد قدرت را پخش و پلا میکند. این اتفاق افتاد. جامعه هم بقاء خودش را در مقابل هجوم فیزیکى و نظامى و فقر فورى و غیره حفظ کرد. در نپ NEP هم اتفاقاً بحث نان را آنطور جواب دادند که غلام میگوید و ما میگوییم؛ گفتند آقا جان بروید سرمایهدارانه یک جورى نان را در بیاورید بخورید تا قدرت ما بتواند معنى اقتصادى عمیقترى به کارش بدهد. آنجایى که نشستند بگویند سوسیالیسم را چه جورى باید کار کرد، یک عدهاى گفتند نمیشود، یک عدهاى هم که گفتند میشود آن چیزهایى گفتند که میدانید. اگر در آن مقطع طبقه کارگر یک شانسى داشت فقط در آنجا – ممکن است بگویید تاریخاً در آن مقطع دیگر آنقدر ضعیف شده بود که نائى نداشت اِعمال دخالتى در آن مبحث. این بحث دیگر است – اگر در آن مقطع پرولتاریاى روسیه میخواست دخالت بکند - مگر نمیخواهیم آنتى بوروکراتیک باشد؟ - پس باید بگوید قدرت اقتصادى نمیتواند دست بوروکرات باشد. سرمایهدارى دولتيى که شما دارید برنامه پنج سالهاش را براى من میریزید اسمش را هم گذاشتهاید سوسیالیسم، یک عده هم خیلى انقلابى اند به آن هنوز میگویند سرمایهدارى، این دیگر نمیتواند با قدرت من سازگار باشد. این جاودانه کردن قدرت بوروکراسى است، تبدیل کردنش به طبقه حاکمه "نوين" و بورژوازى است. خُب بايد بحث "سوسیالیسم در یک کشور" ميرفت سر این از نظر طبقه کارگر که مکانیسمى که شما چه براى صنعتى شدن میدهید و چه براى معامله با دهقان و غیره، تمامش متکى بر مالکیت دولتى و کار مزدى است آخر. تمام بحث سر همین بود دیگر و من نمیخواهم این را بپذیرم. بحث ما این است اگر کسى دمکراسى میخواهد آنجا محل دمکرات بودن بود. ولى این دمکراسى رفته سر دمکراسى اقتصادى دیگر، اگر بخواهید اسمش را اینطور بگذارید. بنابراین بحث ما مونیستى هست ولى یکجانبه نیست. اتفاقاً در فاز قبلى است که تمام بحثمان سر قدرت سیاسى کارگرى است. بنظر من اینکه این فازها چه جورى طى میشود چیزى نیست که من تعیین کنم یا با نقشهاش بروم در انقلاب يا خير.
مسأله نان هم بنظر من مسأله هر انقلابى است. یعنى من تصور اینکه یک انقلابى بشود که یک نیروهاى مولده صحیح و سالمى از بورژوازيى تحویل بگیرد که داشته تخلیه میکرده بزور، ندارم. بنابراین اگر جوابى میخواهیم به مسأله بدهیم در همین شرایط باید بدهیم. اتفاقاً عنصر پرولترى باید جواب مسأله نان را با اَشکال سوسیالیستى تولید و اَشکال تودهاى تولید بدهد. آیا این حرف ایدهآلیستى است؟ غیر ممکن است؟ ذهنیگرایى است؟ بنشینیم روى این بحث کنیم بنظر من عملى است. مارکسیستها یا این کار را میکنند یا هیچ کارى نمیکنند در تاریخ معاصر. یا شما از این به بعد موزامبیک و نیکاراگوئه را که گرفتید یک جورى زندگى را سازمان میدهید که کاپیتالیستى نیست، یا بهتر است کلاه سین هم سرت بگذارى و راه بروى. بحث ما به همین سادگى است.
قسمت ششم ٨:٥٠ دقیقه
اما به یکى دو نکته که در این بحثها یادم افتاد و الزاماً جواب رفقا نیست فقط براى اینکه موضع خودم را روشن کنم برخورد میکنم. در رابطه با صحبت خسرو از همین جملهاى که بکار میبرد "دولتى که تولید کننده در آن در عین حال دولت است" چه است؟ من میگویم این دولت در مناسبات اقتصادى معیّنى فقط میتواند باشد. بنابراین این دولت را اول نمیشود بوجود آورد و بعد دست بُرد به مناسبات اقتصادى. همان پروسهاى که در آن دست میبرید به مناسبات اقتصادى دارید، آرایش دولتى طبقه کارگر را تعیین میکند.
یکى از حاضرين در جلسه: خودبخود اينطور میشود؟
خودبخود نیست. خُب وقتى آدم تصمیم گرفت که مثلاً فرض کنید مسأله مسکن جزء حقوق شهروندانى است که کار میکنند، آدمهایى که میبینند کى کار میکند یا مسکن باید در اختیار اینها قرار بگیرد، طبعاً میآید به پایین میخواهد یک کسانى این مسکن را کنترل کنند که حتماً به دست آدمهایى که کار میکنند اختصاص داده شود، فرم آن در میآید. چون نمیشود از مسکو گفت این آپارتمان در باکو یادتان باشد بدهید به فلانى! یک نفر در باکو باید تصمیم بگیرد که این آپارتمان مال فلانى است. میخواهم بگویم که همان شکلى از کنترل وسائل تولید که پخش است در سراسر کشور به شکل کارخانه، مزارع، معادن و غیره، همان شکلى که این را در مالکیت و کنترل طبقه کارگر قرار میدهد همان شکل آرایش سیاسيش را برایش مشخص میکند. همانطورى که رفیق امیر گفت اینطور نیست که یک فازى باشد که در آن فرم از محتوا پیشى گرفته از نظر عقلى؛ که ما میخواهیم اتحادیهها این نقش را بازى کنند، بدون اینکه هنوز وارد این مبحث شده باشیم که مگر قرار است مزدى در کار باشد، یا قرار است شرایط کار را کارفرمایى تعيين کند که اتحادیهاى در مقابلش ميگذارى؟ فرض کنید چنین استدلالى اینجا مطرح میشود: "اتحادیههاى کارگری". ممکن است طرف بگوید فونکسیون این اتحادیه چه است؟
مثال هم میزنم. میخواهم بگویم بسته به این که کارگر در چه موقعیتى قرار گرفته با وسایل تولید، تعيين میشود اتحادیهاى وجود دارد يا نه، و اگر وجود دارد چه نقشى دارد. از پیش نمیتوانیم فرمولى دستمان بگیریم که مثلاً، ما مثل یوگسلاوى بر مبناى مجامع اینطورى کار میکنیم! من میتوانم بفهمم که وقتى از پیش بگویید چه جورى اقتصاد را اداره میکنید از پیش هم میتوانید ساختمان دولتى چطورى است. ولى نمیتوانید آن را مسکوت بگذارید راجع به این يکى حرف بزنید. بحث ما این است که در روسیه (راجع به همه جا این را نمیگویم یک جاى دیگر ممکن است یک جور دیگر پیش بیاید)، در روسيه بطور مشخص موقعى که این بحث مطرح شد که داشت در آن جایگاه اجتماعى طبقه کارگر و لاجرم سیماى سیاسيش در جامعه تعیین میشد، سرمایهدارى دولتى تثبیت شد. ما میگوییم "سرمایهدارى دولتی"، آن بیچارهها به آن میگفتند "مالکیت دولتی" - فکر میکردند یعنى سوسیالیسم (چون تا قبل از آن هر کس مالکیت را ملى میکرد بهاش میگفتند سوسیالیسم) - آنها مالکیت و کنترل دولتى را برقرار کردند، منى که در باکو آپارتمان را میدیدم میدانستم این مال دولت است، یک رابطهاى است بین من و آن دولت. حالا دولت از کانال "ایدئولوژی" و "رفیق استالین" و هر کسى "کارگرى" است این دیگر تعیین کننده نیست. بالأخره دولت صاحب آن است و من با دولت طرفم، بعنوان یک آدمى که به چیزهایى که در مالکیت دولت است، ادعایى دارم و میخواهم از آن استفاده کنم؛ یا دولت کارفرما است و من کارگرم. این رابطه است که جاى سوسیالیسم مینشيند. در این رابطه بنظر من کارگر بى حق است. چون این هنوز فرقى ندارد با سرمایهدارى دولتى انگلستان و آلمان و سوئد و غيره.
بنابراین بحث ما در رابطهاى که خسرو میگوید این است؛ خسرو میگوید "تصرف قدرت سیاسى ادامه پیدا میکند"، من میگویم قدرت را از دست چه کسى دارید درميآوريد؟ جنگ داخلى را که کردهايد، همه بورژوازى و نیروهاى نظامى و سیاسى و احزابش را بستهاید و یک روزنامه ندارد، روى یک مزرعه کنترل ندارد از اینکه چکار کند...
یکى از رفقاى حاضر در جلسه: دولت؟
بسيار خُب، دولت کنترل دارد. بالأخره میخواهیم از این موقعیت منتقل بشویم به یک شرایط دیگرى. قدرت سیاسى را از کى میگیرید؟ در یک بحث منسجمى که بحث قدرت سیاسى میکند فىالحال به این نتیجه رسیده که قدرت سیاسى مجدداً توسط بورژوازى بازپس گرفته شد در سال ١٩٢٤، که میشود بحث قدرت سیاسى را دوباره مطرح بکند بعنوان پیششرط تحول اقتصادى. ولى اگر کسى معتقد باشد حتى در سال ١٩٢٤ با همه بد اخلاقیهاى استالین و همه دلخوریهاى کروپسکایا این قضیه هنوز دولت کارگرى است، آنوقت باید این سؤال را مطرح کند که بابا جان این دولت کارگرى حالا هر چقدر هم محدودیت بخودش پذیرفته و دِفرمه و کج و کوله شده، اگر بخواهد پایه همان چیزى که خودش را دِفرمه نگهداشته بزند باید چکار کند؟ سؤالم این است آنجا قدرت را از کى باید بگیرد؟ من میگویم اینجا گویا بحث سر گرفتن قدرت کنترل اقتصادى است که کنترل اقتصادى مرزش با سیاست خیلى هم روشن نیست. یعنى بحث، سیاسى مطرح میشود. هنوز خیلى از مبارزات اتحادیهاى خصلت سیاسى دارد سر شرایط کار هم هست. حالا بحثمان این است که آنجا فکر میکنم امیر فکر کنم خیلى روشن توضیح داد. این دو تا دیگر مقطعى است که اقتصاد بمثابه عامل تعیین کننده فرم اجراى خودش دارد مطرح میشود و اینجا است که آن اولویت را در بحث ما میگيرد.
رفیق ناصر از اینکه "پرولتاریایى که آن موقع این دیدگاه را داشت بنابراین شاید یک دولت ناقصالخلقه را از اول درست کرد" بحث کردند. فکر کنم برخورد به ابهام مهم است. چون یکى از تمایزهایى که سعى کردم بگویم و در دیدگاه ما هست، من معتقدم کارگر با همه ابهاماتش وقتى قدرت را میگیرد دیکتاتورى پرولتاریا است. یعنى میخواهم بگویم هیچ نقطه رجوع من به تئورى مارکس درباره دیکتاتورى پرولتاریا نیست. بطور مطلق اصلاً نیست. همانطور که معتقدم وقتى کارگر دارد در معادن اعتصاب میکند این جنبش کارگرى است، حتى اگر رهبرش مثلاً یکى از رویزیونیستهاى توق انگلستان هم باشد، در همان موقعیت جنبش کارگرى است، جنبش طبقاتى ما است. من معتقدم وقتى طبقه کارگر در روسیه قدرت را گرفت، من دیدم قدرت را گرفت، خودش را مسلح کرد و به محاکمه بورژوازى نشست، خلع یدش کرد، کشتش، تارومارش کرد، این طبقه ما است. ابهامهاى زیادى دارد که این مسأله براى من پتانسیل این جنبش را نشان میدهد نه واقعیت و خصلت طبقاتى آن موقعش را. پتانسیلش این است که این جنبش با این ابهامات نمیتواند خیلى از تاریخ خودش برود جلو. ولى از من بپرسند "این چه است"؟ میگویم این طبقه کارگر است در قدرت. راجع به کمون چه جورى پس حرف میزنیم؟
ناصر: منظورم این بود که پراتیکش چه نقشى داشته؟
خُب من معتقدم در پراتیک آنها این ابهامات نقش تعیین کننده داشته و ابهامها اجتنابپذیر بودند. یعنى اینطور نیست که به سطح نیروهاى مولده ١٩١٧ گره خورده باشد. میشد یک جور دیگرى فکر کرد. لنین کلى از این ابهامات را از بین برد در پراتیک خودش. ولى خُب معلوم است که خيلى بيشتر باید کار میشد، کارهايى که نشده بود. منتها بحث من معانى عملى دیگرى دارد خارج از بحث شوروى. وقتى کارگر نیکاراگوئهاى، تحت هر رهبرى، آمریکا را بیرون میکند و میايستد در کارخانه این را به رسمیت میشناسم بعنوان جنبش خودم. میروم دعوایم را با ساندینیستها میکنم که آقا جان شما اشتباه میکنید یا اصلاً منافعت چیز دیگرى است. ولى جنبش نیکاراگوئه را به اعتبار رهبرش قضاوت نمیکنم. به اعتبار واقعیتى که طبقه من در آن جنبش پیدا کرده قضاوت میکنم، همینطور در موزامبیک همینطور در آنگولا، همینطور در هر کشور دیگرى که انقلابهایى به رهبرى رویزیونیستها و سر به روسها در آن شده است.
میخواهم بگویم یک چنین دیدگاههایى استنتاجهاى متفاوتى هم میگیرد در عرصههاى دیگر. من میگویم در روسیه طبقه کارگر قدرت را گرفت. میتوانست اینطورى عمل کند با همه ابهاماتش. میتوانست حتى با همه ابهاماتش جور دیگرى عمل کند، به شرطى که بورژوازى جور دیگرى جلویش قد علَم میکرد دیگر. بنظر من فرض کنید اگر در یک مقطعى بورژوازى دو دستى به پایه قدرتش بچسبد شما مجبور شوید بیشتر با او بجنگید شرایط مادى براى یک جور آگاهى سیاسى دیگرى برایت بدست میآید، تا اینکه بگذارید بروید و بگویید "باشد، زنده باد استالین- از فرانسه"! اصلاً یک جور دیگر در میآید از این. طبقه کارگر روسیه بنظر من قدرت را گرفت. وقتى راجع به انقلاب آلمان حرف میزنیم (ایرج یک جا اشاره کرد این بحث را بنظر من انقلاب جهانىها جواب بدهند)؛ آیا در آلمان حزب لنینى سراغ داشتند؟ اگر نداشتند این بحث انقلاب آلمان چى؟ پس لابد آن بابایى که خودش در روسیه میدانست آن حزبى که آنجا هزار و یک انحراف دارد، بیچاره است، کج میزند راست میزند و با خود لوکزامبورگ ده دفعه بحث کرده و اصلاً تئورى حزب لنین را قبول ندارد چه برسد به اینکه حزبش اینطورى باشد، باز هم دارد میگوید "انقلاب آلمان"، دارد از طبقه حرف میزند دیگر. میتواند بفهمد که طبقه در یک محل تاریخى میتواند قدرت را بگیرد. اینطور نیست که فرمولاسیونهایى که به آن طبقه حاکم است در این مقطع تعيين ميکند. چون یک جدال واقعى است، آدمها میروند قدرت را میگیرند. اینکه بعداً چه به سرشان میآید تحت تأثیر تحول تفکرشان است، ولى در آن مقطع خود آن طبقه است قدرت را گرفته است.
به هر حال اینجا است که ما با آن سوسیالیسم عرفانى، مکتبى، مذهبى که حاکم است به تحلیل شوروى مرزبندى میکنیم. ما میگوییم ابهامات لنین و بلشویکها و غیره و غیره هر [...]
اصل اين مطلب شفاهى است. اين نوشته متنى است که توسط دنيس مير (آزاد) از روى نوار جلسه پياده شده است.
نوشتههاى حکمت با فرمولبندىهاى دقيقتر و کار شدهتر در باره اين موضوع در بسوى سوسياليسم دوره دوم و بولتن شوروى منتشر شدهاند.
hekmat.public-archive.net #3880fa.html
|