تفاوتهاى ما
گفتگو دربارۀ کمونيسم کارگرى
سؤال: سند "اوضاع بينالمللى و موقعيت کمونيسم" بحران و افول سوسياليسمهاى بورژوایى را بررسى کرده و از کمونيسم کارگرى، در شرايط فروپاشى اينها و تعرض وسيع بورژوازى به سوسياليسم، بعنوان تنها جريانى که افق پيشروى و بالندگى دارد صحبت ميکند. از زمان تصويب اين سند در کنگره سوم حزب تاکنون چند ماهى بيشتر نگذشته است. اما وقايع با سرعت خيره کنندهاى پيش رفتهاند: وقايع لهستان، فروپاشى در يوگوسلاوى، چرخش در مجارستان، اتفاقات بسيار سريع در خودِ شوروى، و اين اواخر برآمد تودهاى و سرکوب خونين در چين. آيا شما چنين شتابى را براى اين پروسه تصور ميکرديد؟ هم اکنون اصطلاح "بحران کمونيسم" با تفسيرهاى مداوم رسانههاى بورژوازى غرب از اين وقايع، يک عبارت جا افتاده در افکار عمومى شده. عقيده شما درباره تحولات اخير چيست؟
منصور حکمت: فکر ميکنم وقايع همين چندماهه اخير بهتر از هر نوع استدلال و بحثى که ما ميتوانستيم در کنگره سوم حزب مطرح کنيم صحت تحليلهاى ما در گزارشى که به کنگره داديم را اثبات کرده باشد. حتى در آن گزارش هم ما دورۀ دراز مدتى را براى اين دگرگونىها پيشبينى نميکرديم. با اين حال شتاب رويدادهاى اخير واقعاً خيره کننده است. به نظر من تحولات شوروى و به اصطلاح کشورهاى بلوک شرق با رويدادهاى اخير چين زواياى مختلفى را از روند عمومى زوال سوسياليسم بورژوایى به نمايش ميگذارند و نبايد از تفاوتهاى اساسىاى که ميان آنها وجود دارد غافل شد. بعنوان يک اردوى سوسياليسم بورژوایى، بعنوان يک "قطب" در جنبش به اصطلاح کمونيستى، سوسياليسم بورژوایى در چين بسيار پيش از اين ورشکسته و بىاعتبار شده بود. مائویيسم در همان دهه هفتاد شکست خورد و از صحنه سياسى خارج شد. کنار کشيدن چين بعد از مائو از هر نوع داعيه سوسياليستى هم بسيار پيش از اين مسجّل شده بود. وقايع امروز چين بيشتر نشاندهندۀ کشمکش براى انطباق مادى در ساختارهاى سياسى و ادارى اين کشور با جهتگيرىهاى بنيادى است که قبلاً در سطح اقتصاد سياسى اين کشور و در عرصه ايدئولوژيکى به وجود آمده بود. ما در چين شاهد فرجام پروسههایى هستيم که بسيار پيش از اين آغاز شده بود و فىالحال به عمر و اعتبار سوسياليسم بورژوایى در چين چه در داخل اين کشور و چه در صحنۀ بينالمللى خاتمه داده بود. به يک معنى، بنابراين، وقايع امروز در چين با همه برجستگىاش نسبت به رويدادهاى جامعه شورورى و تأثيرات آن در صحنه بينالمللى بمراتب کم اهميتتر است. در شوروى ما با چرخشهاى تاريخسازى روبرو هستيم که علاوه بر تأثيراتش بر مناسبات سياسى و اقتصادى بينالمللى، پرونده بستر اصلى سوسياليسم بورژوایى تاکنونى را ميبندد. شتاب تحولات سياسى و فکرى در شوروى بسيار بيشتر از تغييرات اقتصادى بوده است. اما روند برگشتناپذيرى که شروع شده و در اولين قدم فىالحال کل مدل سرمايهدارى دولتى را ورشکسته کرده است، در انتهاى خودش انحلال کامل اردوگاه باصطلاح سوسياليستى و پايان سوسياليسم بورژوایى روسى را به همراه دارد. البته اين بليّهاى نيست که فقط دامن باصطلاح رويزيونيستها را گرفته باشد. همراه با زوال اين جريان کل گرايشات و ترِندهاى شِبهِ مارکسيستى غير کارگرى که به اعتبار انتقاداتشان به اين بستر اصلى موجوديت پيدا کرده بودند هم، به نظر من، عمرشان تمام ميشود.
آيا اين "بحران کمونيسم" يا "پايان کمونيسم" است؟ راستش من دنيا را صحنۀ جدال مکاتب نميدانم. تاريخ واقعى تاريخ جنبشهاى اجتماعى و طبقاتى است. واضح است که در اين ميان "چيزى" شکست خورده و به پايان رسيده است. اين تحولات نمودار شکست جنبش بورژوایى سرمايهدارى دولتى است. بورژوازى اين جنبش را کمونيستى ناميده و به ميليونها انسان بعنوان جنبش کمونيستى شناسانده است. از نظر تاريخى هم اين جنبش در جوار جنبش کمونيستى رشد کرده و در طى مراحل مشخصى خود را بعنوان بستر رسمى کمونيسم تثبيت کرده است. جنبش سوسياليستى کارگرى، يعنى کمونيسمى که پرچم مبارزه ضد سرمايهدارى کارگر در جامعه معاصر است، در کنار اين کمونيسم رسمى به حيات خودش ادامه داده و طبعاًً با غلبه اين جريان سرمايهدارى دولتى به مقدار زياد دچار افت و عقبنشينى شده. اين يک جنبش ديگر است که من از آن، همانطور که مورد بحث مانيفست کمونيست است، بعنوان کمونيسم کارگرى ياد ميکنم. شکست سوسياليسم بورژوایى در روسيه و لاجرم افول هر نوع سوسياليسم غيرکارگرى ديگر، از ناسيونال-رفرميسم چپ تا پوپوليسم و غيره، قيل و قال ضد مارکسيستى بورژوازى را تشديد کرده و طبعاً کمونيسم کارگرى را هم تحت فشار ايدئولوژيکى بيشترى قرار ميدهد. اما بحران اين سوسياليسم بورژوایى نه زمينههاى کمونيسم کارگرى را تضعيف ميکند و نه آن را به بحرانى ميکشاند. کاملاً برعکس، همانطور که در گزارش به کنگره هم نوشتهام و درسمينار اول کمونيسم کارگرى در چند ماه قبل توضيح دادم، دور جديدى از مبارزه کمونيستى کارگرى در انتظار ماست. امروز بستر اصلى آنچه که رسماً کمونيسم ناميده ميشود دارد بار ديگر به درون طبقه کارگر منتقل ميشود. کمونيسم کارگرى بعنوان يک جنبش اجتماعى دوباره دارد جاى واقعى خود را در جامعه پيدا ميکند. قدرت اين جنبش عظيم است. بر خلاف آنها که به خيال خودشان پايان مارکس و مارکسيسم را اعلام کردهاند، من دوره آتى را دورۀ عروج مجدد مارکسيسم ميدانم، چرا که جنبش اجتماعى که اين مارکسيسم ميتواند پرچمش باشد، جنبش اعتراض ضد سرمايهدارى کارگر، تازه دارد از شکست پس از انقلاب اکتبر و از دهها سال غلبه حرکتهاى شِبهِ سوسياليستى بورژوازى قد راست ميکند. راه دورى نبايد رفت. به نظر من دهه ٩٠ دهۀ گسترش اعتراضات راديکال کارگرى در کانونهاى صنعتى اروپاى غربى و دهۀ پيدايش نسل جديدى از احزاب کمونيستى است. احزاب کمونيست کارگرى. به نظر من مارکسيسم بعنوان يک انتقاد عميق و عظيم از جامعه سرمايهدارى، و بعنوان يک تئورى، خدشهپذير و بحرانبردار نيست. همين وقايع امروز نيز صحت مارکسيسم را ثابت ميکند. تئورى انقلاب کارگرى را فقط خود جنبش کارگرى و پراتيک کارگرى ميتواند به ثبوت برساند. سقوط جريانات غيرکارگرى که براى تحقق امر ناسيوناليسم، دمکراسى، رفرم و صنعتى شدن به مارکسيسم آويزان شده بودند، چيزى جز اين را اثبات نميکند.
سؤال: به نظر ميرسد که حزب کمونيست ايران هم همپاى دنياى بيرون خودش دارد دستخوش تحولات مهمى ميشود. فکر ميکنم نه فقط اعضاء حزب بلکه حتى هر ناظر خارجى که ادبيات ما را دنبال ميکند بويژه در دوره پس از کنگره سوم متوجه تنشها و يا حتى کشمکشهايى در درون حزب کمونيست ايران ميشود. همين گزارشى که به کنگره سوم عرضه کردهايد و سخنرانىتان در کنگره پيرامون آن، مقالاتى که در مورد فعاليت حزب در درون طبقه کارگر و فعاليت ما در کردستان در نشريه کمونيست چاپ شده است، بحث عضويت کارگرى و غيره همه شواهدى بر وجود اين تنشهاست. نظرتان درباره اين موقعيت چيست و تا چه حد بحث کمونيسم کارگرى در اين چهارچوب مطرح است و اهميت دارد؟
منصور حکمت: حزب کمونيست ايران هم، نظير هر حزب سياسى واقعى ديگر جناحها و گرايشات چپ و راست و مرکز دارد. کشمکش ميان اين گرايشات به اَشکال مختلف از بَدوِ تشکيل حزب وجود داشته است. در واقع اين گرايشات محصول فشارها و تمايلات واقعى اجتماعى اند و راستش غياب آنها بايد موجب تعجب باشد. اما در چند سال اخير، و بويژه در يکسال گذشته رويارویى و شکاف ميان گرايشات در درون حزب، به دلائل سياسى کاملاً قابل فهم، افزايش پيدا کرده است. اين شرايط نه فقط مستقيماً به مسأله کمونيسم کارگرى و مباحثات ما در اين دوره مربوط است، بلکه نهايتاً انعکاس همان واقعيات اجتماعى و سياسى است که در پاسخ به سؤال قبلى از آن صحبت کردم. بحث کمونيسم کارگرى از وضعيت حزب کمونيست استنتاج نشده. اين بحث تبيينى است از پايهاىترين مسائل کمونيسم و سوسياليسم معاصر. اين مسائل مستقل از حرکت حزب کمونيست ايران به هر حال جلوى هر کمونيستى قرار دارد و بايد بنحوى پاسخ بگيرد. اما در عين حال کمونيسم کارگرى نگرش و بحثى است که از طرف گرايش چپ در حزب مطرح ميشود. نقدى است به باورها و روشها و نظريات گرايشات ديگر در حزب. نقدى است به موقعيتى که اين گرايشات به حزب کمونيست ايران تحميل ميکنند. بحث کمونيسم کارگرى "چه بايد کرد" و پلاتفرم سياسى و عملى ويژهاى را جلوى حزب ميگذارد که با تبيين گرايشات ديگر از مسائل و دورنماى حزب متفاوت است.
از طرف ديگر، موقعيت گرايشات ديگر هم در طول سالهاى اخير دستخوش تغييراتى شده است. همان روند جهانى که سوسياليسم غير کارگرى را در مقياس جهانى به بنبست کشيده است، در داخل حزب هم گرايشات سوسياليستى غير کارگرى را دچار بىافقى ميکند. بنابراين ما شاهد يک روند واگرایى در درون حزب بودهايم. چپ و راست و مرکز امروز بيش از هر وقت با دورنماهاى قابل تميز در کشمکش با هم قرار گرفتهاند.
اگر بخواهم موقعيت امروز را برايتان تشريح کنم و مضمون اجتماعى و روند واگرایى گرايشات مختلف در درون حزب را توضيح بدهم بايد درباره حزب کمونيست بطور کلى صحبت کنم و موقعيت تاريخى و اجتماعىاى که حزب در آن قرار گرفته است. وضعيت فعلى حاصل يک روند تکاملى است که بايد عوامل و شرايط دخيل در آن را شناخت.
سؤال: بخش مهمى از اين گفتگو درباره حزب کمونيست و تحولات آن خواهد بود. اما فکر ميکنم بهتر است وقتى وارد اين مبحث بشويم که بدواً درباره خودِ کمونيسم کارگرى بيشتر صحبت کرده باشيم. قصد من اينجا اين نيست که وارد مضامينى بشويم که قبلاً اثباتاً توضيح داده شدهاند، بلکه ميخواهم زواياى خاصى از اين بحث را روشن کنيد... عبارت کمونيسم کارگرى در ميان ما معانى مختلفى پيدا کرده است. در واقع خود شما هم آن را در ظرفيتهاى مختلفى به کار بردهايد: بعنوان يک ديدگاه و نگرش و يا حتى مکتب، بعنوان يک جنبش مادى اجتماعى، بعنوان يک گرايش سياسى و يا يک جنبش حزبى و غيره. سؤال من اين است که از نظر شما کدامِ اين تعابير دقيقتر است و يا در بحث شما اساسىتر است؟
منصور حکمت: پاسخ اين سؤال خيلى ساده است. من "کمونيسم کارگرى" را بجاى کلمه "کمونيسم" بکار ميبرم. به اين دليل که کلمه کمونيسم آن خصلت طبقاتى ويژه را که در آستانه انتشار مانيفست کمونيست در ١٨٤٨ داشت در زمان ما ديگر از دست داده. کلمه کمونيسم در آن هنگام مترادف با سوسياليسم کارگرى بود. انگلس در همان دوره، علت انتخاب اين عنوان را براى پرچمى که با مانيفست بلند کردند دقيقاًً به همين ترتيب توضيح ميدهد. مارکس و انگلس براى تعريف فاصله و اختلاف خود با سوسياليسم غير کارگرىِ زمانِ خود عنوانى را که جنبش سوسياليستى کارگرى به خود داده بود برگزيدند. هر کلمه مانيفست کمونيست راجع به اينست که اين بيانيه سوسياليسم کارگرى است و اين جريان ويژه طبقاتى درباره جهان و جامعه و سوسياليسمهاى موجود چه دارد ميگويد. اگر مارکس و انگلس امروز زنده ميشدند و ميديدند که چگونه همين نام کمونيسم توسط جريانات اعتراضى و شِبهِ سوسياليستىِ طبقات ديگر به دست گرفته شده است، آنوقت مطمئناً فکرى به حال عنوانِ مانيفست کمونيست و کلمۀ کمونيسم بطور کلى ميکردند. شايد مثل من صفت "کارگرى" را انتهاى آن اضافه ميکردند که کاملاً مضمون اين کتاب و جنبش اجتماعىاى را که اين کتاب بيانيهاش بود برساند.
با اين توضيح پاسخ من به اصل سؤالتان روشن است. همانطور که کمونيسم در ظرفيتهاى مختلف معنى پيدا ميکند، يک ديدگاه و مکتب و جنبش اجتماعى و جريان حزبى و غيره، کمونيسم کارگرى هم، که اسم دقيق همين پديده در انتهاى قرن بيستم است، به همه اينها رجوع ميکند و همه اين معانى را به خود ميپذيرد. کمونيسم کارگرى در تمام اين وجوه با آنچه که در نيم قرن اخير دنيا به آن نام کمونيسم داده است متفاوت است. مکتب ديگرى است، جنبش ديگرى است، احزاب نوع ديگرى را ايجاب ميکند، تاريخ متفاوتى داشته است، اصول و پرنسيپهاى ديگرى دارد و غيره. پيکار براى کمونيسم کارگرى بر سر نشان دادن اين تفاوتها و سر و سامان دادن به اين جنبش اجتماعى متفاوت است.
سؤال: آيا به اين ترتيب بحث کمونيسم کارگرى همان تمِ قديمىتر "بازگشت به مارکسيسم اصيل" نيست؟
منصور حکمت: خير. کمونيسم کارگرى قطعاً از نظر فکرى و تئوريکى چيزى جز مارکسيسم، همانطور که از کلاسيکهاى مارکسيسم مستفاد ميشود، نيست. اما اين نحوه فرمولبندى مسأله، يعنى "رجعت به مارکسيسم اصيل" از نقطه نظر بحث ما نه صحيح است و نه ابداً آن معضلات فکرى و عملىاى را که تحت عنوان عمومى کمونيسم کارگرى به آن ميپردازيم بيان ميکند. به چند دليل: اولاً، "رجعت به مارکسيسم" فىنفسه به نوعى موضعگيرى فکرى و تئوريک را به ذهن مياورد. کل جنبش باصطلاح "ضد رويزيونيستى" در مراحل مختلف و شاخههاى مختلف خودش ادعایى جز اين نداشت. کمونيسم کارگرى مُدل ديگرى از جريانات ضد رويزيونيستى نيست. قبلاً وقتى چنين تبيين اساساً عقيدتى و فکرىاى از هويّت و کار خودمان داشتيم اسم جريان خودمان را "مارکسيسم انقلابى" گذاشته بوديم که دقيقاًً همين خاصيت وفادارى به ارتدوکسى را تداعى ميکرد. کمونيسم کارگرى گوياى يک تعلق اجتماعى و به تَبَعِ آن يک حرکت فکرى است. کمونيسم کارگرى بر سر سازماندهى حرکت سوسياليستى فىالحال موجود طبقه خاصى است، طبقه کارگر. مارکسيسم هم دقيقاً بعنوان پرچم همين سنّت طبقاتى براى ما مطرح است. ثانياً، کسى ميتواند به چيزى رجعت کند که قبلاً از آن جُدا و دور شده باشد. واقعيت هم اين است که جريانى که خود را در متن تاريخ کمونيسم غير کارگرى و لاجرم غير مارکسيستى معاصر شناخته است براى جدایى از اين سنّت بايد به مارکسيسم"رجعت" کند. بايد از نظر فکرى و يا از نظر اجتماعى به موضع و موقعيت ديگرى برگردد. بحث ما، اما، اين است که کمونيسم کارگرى يک حرکت و جريان اجتماعى متمايز از جنبش کمونيستى غير کارگرى تاکنونى است. سر جاى خودش است. تئورى مارکسيسم ابتدا در متن همين سوسياليسم کارگرى پيدا شد و براى دورهاى احزاب کمونيستى کارگرى در عين حال سخنگويان و اتوريتههاى مارکسيسم زمان خود بودند. با تحولات در بينالملل دوم، با غلبه ناسيوناليسم و رفرميسم در روسيه اواخر دهه ٢٠، با رشد ناسيوناليسم چپ در کشورهاى تحت سلطه و بويژه با انقلاب چين، با پيدايش "مارکسيسم غربى" و سپس چپِ نو، گام به گام کاربست اجتماعى مارکسيسم عوض شد و جنبشهاى اجتماعى غير کارگرى در اَشکال مختلف به مفسّرين رسمى مارکسيسم تبديل شدند. تغيير کاربست اجتماعى تئورىهاى مارکس بدون دستاندازى به محتواى آن، محتواى کارگرى و انقلابىِ بىابهام آن، ممکن نبود. براى جريانى که از درون اين سنّتها در آمده هر نوع توجه به مضمون واقعى و طبقاتى مارکسيسم رجعت محسوب ميشود. به عبارت ديگر، من مسأله را بر سر روشنگرىِ فکرى نميبينم. کمونيسم کارگرى از نظر فکرى، يعنى مارکسيسم و از نظر اجتماعى، يعنى جنبش اعتراض ضد سرمايهدارى کارگر. اين جنبش عينى است و آن تئورى هم موجود است. اگر از درون اين جنبش حرف بزنيم آنوقت مسأله بر سر سازماندهى اين جنبش و ناظر کردن تمام و کمال اين تئورى بر آن است. ثالثاً، فرمول "رجعت به مارکسيسم" هسته اصلى بحث امروز ما را از قلم مياندازد. ما در جهانى متفاوت و در دورانى متفاوت، مارکسيست هستيم. خودِ مارکس هم ميبايست امروز با همان متد و با همان منفعت طبقاتى حرفهایى درباره اين دنيا و اين وضعيت ميزد. رجعت به مارکسيسم براى خيلىها به معناى تکرار احکام و فرمولبندىهاى پايهاى مارکسيستى است. براى جنبش ما، براى کمونيسم کارگرى که هرگز تجديدِ نظرى در اين احکام و تحليلهاى پايهاى نکرده است، مسأله حياتىتر، کاربست مارکسيسم بعنوان يک نقد به جهان امروز و نيروهاى طبقاتى و سياسى موجود در آن است.
خلاصۀ کلام اينکه فرمول رجعت به مارکسيسم واقعى ابداً چهارچوب نقد و بحث امروز ما را بيان نميکند. اگر پايه و هويّت اجتماعى جنبش را دست نخورده و ثابت فرض کنيم، آنوقت ميشد قطعاً از رويزيونيسم و مبارزۀ ضد رويزيونيستى بعنوان مقولاتى مربوط به اين جنبش طبقاتى سخن گفت. اما وقتى کل اين جنبش، يا در هر صورت اردوگاههاى جهانى آن، ديگر بر حرکتهاى طبقاتى غير کارگرى استوار شده است، مسأله در سطح نظرى، يعنى رجعت به اين يا آن تئورى و مبارزه با اين يا آن تجديد نظر، باقى نميماند. کل بنياد اجتماعى کمونيسم موجود، و به تَبَعِ آن، انديشهاش را بايد نقد کرد. اين نقد را بايد از موضع حرکت اجتماعى متفاوتى انجام داد. کمونيسم مارکس، کمونيسم کارگرى، قبل از آنکه انديشههاى سوسياليسم غير کارگرى زمان خود را نقد کند و فراخوانى به تغيير عقايد بدهد، جايگاه اجتماعى آنها را بعنوان حرکات غيرکارگرى توضيح داد، و در مقابل آنها جنبش اجتماعى طبقه کارگر و اعتراض سوسياليستى کارگر را قرار داد. مارکس از درون يک جنبش اجتماعى متفاوت سوسياليسم معاصر خود را نفى و نقد کرد. اين کارى است که ما ميخواهيم امروز با طرح بحث کمونيسم کارگرى بکنيم.
سؤال: در مورد اين نکته آخر توضيح بيشترى بدهيد. ميگویيد کمونيسم کارگرى با کمونيسم و سوسياليسم موجود اختلاف و تفاوت اجتماعى دارد و اختلاف نظرى به تَبَعِ اين اختلاف اجتماعى مطرح ميشود. ميخواهم علت اين تأکيد و جایى که در بحث شما دارد بيشتر باز بشود.
منصور حکمت: کمونيسم کارگرى قبلاً يکبار خود را در تمايز با سوسياليسمهاى ديگر توضيح داده و بيان کرده است. مانيفست کمونيست اساساً بيانيهاى براى همين کار بود. روش مارکس در مانيفست تفکيک اجتماعى کمونيسم کارگرى از ساير گرايشات است و نه تفکيک مکتبى آن. مارکس آنجا، پس از آنکه کمونيسم کارگرى را بعنوان يک حرکت و جنبش اجتماعى و يک عکسالعمل طبقاتى ويژه به جامعه سرمايهدارى توضيح ميدهد، تفاوتهاى اين جنبش را با سوسياليسم طبقات ديگر، سوسياليسم فئودالى، بورژوایى و خرده-بورژوایى، برميشمارد. مانيفست کمونيست اين جريانات را نه بمثابه مکاتب، بلکه بعنوان حرکتهاى طبقاتى معيّن، حاصل شرايط معيّن و برخاسته از منفعتهاى معيّنى توضيح ميدهد و مرز کمونيسم کارگرى را با آنها ترسيم ميکند. به عبارت ديگر مارکس ازتقابل جنبشهاى اجتماعى و تنها بر اين مبنى از تقابل آراء و افکار سخن ميگويد. براى مارکس کمونيسم کارگرى يک حرکت بالفعل و عينى و اجتماعى بود که مقدّم بر انديشهها و تلاشهاى خود او وجود داشت و حتى فىالحال رهبران فکرى و فرمولاسيونهاى تئوريکى هم از خود بيرون داده بود. مارکسيسم سر و سامان دادن به اين جنبش، مسلح کردن آن به افق و اهداف روشن و به يک نقد عميق و محکم به جامعه موجود را هدف خود قرار داد. خيلى سريع مارکسيسم به پرچم کمونيسم کارگرى تبديل شد.
ما هم امروز با همين روشِ مانيفست به جهان نگاه ميکنيم. براى ما کمونيسم کارگرى قبل از هر چيز يک جنبش اجتماعى و عينى است. تنها بر اين مبنا وارد بحث تفکر و سياست ناظر بر اين جنبش و تمايز آن با ساير گرايشات سوسياليستى در جامعۀ معاصر ميشويم. اين دقيقاً عکس نحوۀ نگرش کلّيه گرايشات کمونيسم موجود به مسأله است. يکى از نمودهاى جدایى اين کمونيسم از طبقه کارگر و کمونيسم کارگرى، همين انکار عينيت اجتماعى کمونيسم کارگرى است. براى اينها سوسياليسم کارگرى اشتقاقى از ايدئولوژى سوسياليستى است. مکتب سوسياليستى، خالقِ اعتراض سوسياليستى طبقه کارگر است. اينها مارکسيسم را، حال با هر برداشتى که از آن دارند، منشأ سوسياليسم کارگرى ميدانند. رابطۀ جنبش و تفکر، جامعه و انديشه، کاملاً براى اينها وارونه شده است. اگر اين مارکسيسم را تحريف شده و تجديد نظر شده بدانند، آنوقت ناگزيرند عينيت اعتراض سوسياليستى کارگر را انکار کنند.
ما جنبش اجتماعى و اعتراض کارگرى عليه جامعه موجود را مبنا قرار ميدهيم. اگر امروز آن مارکسيسم و آن کمونيسم حزبىاى که هدايت و سر و سامان دادن به اعتراض سوسياليستى کارگر را هدف خود قرار داده بود ديگر به عقب رانده شده و کمونيسم موجود امر اجتماعى ديگرى را دنبال ميکند، اين تنها به معنى تضعيف و سردرگمى و بى رهبرىِ اين حرکتِ اجتماعى است و نه محو آن. اگر مارکس هم امروز زنده ميشد و به جامعه نگاه ميکرد و اعتراض کارگران را ميديد، باز هم دست به کار نوشتن يک مانيفست کمونيسم کارگرى ميشد که پرچم اعتراض سوسياليستى کارگر را بلند کند و به اين جنبش، در تقابل با کل سوسياليسم طبقات ديگر، که متأسفانه نام مارکسيست هم روى خود گذاشته اند، افق و دورنما و نقد بدهد. ما امروز مارکس را نداريم، اما جنبش اجتماعى و طبقاتى خود را داريم و خوشبختانه نفوذ عميق مارکس در آن را به صورت تمايل غريزى و ديگر "خودبخودى" کارگر مبارز به مارکسيسم هم داريم. بحث کمونيسم کارگرى براى ما يعنى بلند کردن پرچم اين جنبش و اعتراض اجتماعى متفاوت، و نه ابداع يک گرايش و مکتب ديگر در چهارچوب سنّت کمونيسم موجود. پاسخ ما به اين کمونيسم پاسخى اجتماعى است، نقد ما عملى و اجتماعى است، موضوع کار ما متفاوت است. پاسخ ما همان پاسخى است که به بورژوازى بطور کلى ميدهيم: برپایى يک جنبش قدرتمند کمونيستى کارگرى.
سؤال: اهميتى را که به تفکيک اجتماعى کمونيسم کارگرى و تقدّم تحليلى آن به هر نوع مرزبندى عقيدتى و سياسى ميدهيد کاملاً ميفهمم. اما اينجا به هر حال دو سؤال اصلى مطرح ميشود. اول جايگاهى که به اين ترتيب، تئورى و مرزبندى تئوريک با شاخههاى ديگر مدعى مارکسيسم و سوسياليسم، در اين ديدگاه پيدا ميکند و دوم، موضوعاتى که به نظر شما يک چنين جدال نظرىاى بايد حول آن متمرکز شود. در رابطه با سؤال اول، يعنى مسأله جايگاه تئورى و جدال تئوريک، ميخواهم توجهتان را به اين نکته جلب کنم که در جنبش کمونيستى، مقابل قرار دادن تئورى و جنبش، يک شيوه برخورد قديمى است. آيا فکر نميکنيد که بحث امروز شما به اين متهم شود که در همين چهارچوب فکرى قديمى چپ دارد تأکيد را از تئورى برميدارد و روى جنبش ميگذارد؟
منصور حکمت: البته ممکن است بحث من به خيلى چيزها متهم شود از جمله "تقدم جنبش به تئورى"، يا "اکونوميسم"، تقديس "خودبخودى" در برابر آگاهى و غيره. به نظر من اين خصلتنمایىها از بحث ما بيش از آنکه چيزى راجع به مضمون نظرات ما و نواقص آن بگويد، تفکر قالبى منتقد احتمالى ما را نشان ميدهد. بحث ابداً بر سر "تئورى يا جنبش" نيست. سؤال اصلى اينست: "کدام جنبش". تمام صحبت ما بر سر اين است که شاخههاى مختلف سوسياليسم تاکنونى مستقل از داس و چکشى که روى پرچمشان بوده و نام مارکس يا لنين که وِرد زبانشان بوده، عمدتاً جنبشهاى اجتماعى طبقات ناراضى ديگر براى اصلاحات و تغييرات غير سوسياليستى بودهاند. اين که در اين جنبشها تئورى و عمل سياسى احزاب چه رابطهاى با هم داشتهاند، کدام تحتالشعاع ديگرى قرار گرفته و غيره ميتواند در درون خود اين سنّتها مورد بحث باشد. بحث ما بر سر تعلق به جنبش اجتماعى ديگرى است که در کنار اين سوسياليسم غير کارگرى وجود داشته و دارد، هم با تئورىِ متفاوتِ خودش و هم با پراتيکِ خودش، اتفاقاً در اين جنبشى که ما از آن صحبت ميکنيم، يعنى کمونيسم کارگرى، تئورى و جنبش قابل تفکيک به عرصههاى قائم به ذات نيستند. بحث تقدم تئورى به جنبش يا جنبش به تئورى در سيستم فکرى ما معنى پيدا نميکند. اينها سطوح مختلف ابراز وجود يک حرکت اجتماعى واحدند. به نظر من هر کس مانيفست کمونيست را دقيق بخواند ميفهمد که اين بيانيه يک جنبش اعتراض کارگرى است و نه طرح خطوط يک جامعهشناسى علمى، که هر کس بتواند مستقل از آن جنبش اعتراض طبقاتى به تدريس و يا تدقيق آن بپردازد و به رشتهاى درخود تبديلش کند.
به نظر من سرنوشتى که مارکسيسم از نظر تئوريک پيدا کرده، پروبلماتيکهاى تئوريکى که در درون سنّت مارکسيستى تاکنونى مطرح شده و مبناى مرزبندىهاى خطوط و گرايشات و قطبهاى مختلف در جنبشِ موسوم به جنبش کمونيستى قرار گرفته، جُدا از سرنوشت اجتماعى مارکسيسم و کاربست طبقاتىاى که اين تئورى عملاً پيدا کرده قابل درک نيست. همانطور که يک ديدگاه فلسفى و سياسى، يک مکتب فکرى، جُدا از پايههاى مادى اجتماعى و ضروريات تاريخى-طبقاتیش قابل ارزيابى نيست، مسائلى که در درون آن مکتب به پيش رانده ميشود و موضوع جدل قرار ميگيرد هم بدون ارجاع به منفعتهاى اجتماعىِ پشت آن قابل درک نيست. مارکسيسم بعنوان يک تئورى و مکتب، انسجام درونىاى دارد، متدى دارد و به استنتاجات معلوم و مشخصى درباره جامعه، سياست، و عمل مبارزاتى ميرسد. مارکسيسم بعنوان يک تئورى به اعتبار خود قابل مطالعه و قابل درک است. جدل و مرزبندىِ درون-مکتبى وقتى بالا ميگيرد و مسأله تفسيرهاى مختلف و گاه متناقض از اين تئورى وقتى مطرح ميشود که مسأله کاربست اين تئورى در جهان واقعى مطرح ميشود و تمايلات گرايشات اجتماعى مختلف براى پاسخگویى به معضلات ويژه خود سراغ اين تئورى ميروند. براى مثال تئورى مارکس نظر معيّنى درباره انقلاب کمونيستى، شرايط تحقق آن و وظايف آن داده است، اما پروبلماتيک سوسياليسم در يک کشور بر متن يک کشمکش تاريخى و اجتماعى ميان گرايشات زنده در انقلاب روسيه بر سر توسعه اقتصادى روسيه به وجود ميايد. مارکس به روش معيّن و معلومى رابطه بين قيمت و ارزش در جامعه سرمايهدارى را در کتاب سرمايه توضيح داده است، اما معضل "تبديل ارزش به قيمتهاى توليد" تنها در متن يک شرايط تاريخى و اجتماعى معيّن و توسط جريانات اجتماعى معيّن به يک پروبلماتيک تئوريک تبديل ميشود. تز ديکتاتورى پرولتاريا، مسأله رابطه زيربنا و روبنا و نحوه تأثير گذارى اينها بر يکديگر، سوسياليسم و بازار و غيره که هر يک سرچشمه جدلهاى مهم و طولانى در درون سنّت باصطلاح مارکسيستى بودهاند نيز بدون درک منفعتهاى اجتماعى پشتِ آنها و بدون شناخت اين امر که اين جدل و پروبلماتيکِ تئوريک قالب چه کشمکش عينى اجتماعىاى است، قابل بحث نيست.
خلاصه حرفم اين است که اين جدلها و معضلات و گرهگاههاى نظرى ناشى از غُور و تفحّص عالمانه و ابتدا به ساکن در تئورى مارکس و يافتن "ابهامات و ناروشنىهاى" آن بمثابه يک مکتب نيست، بلکه حاصل نحوه ويژهاى است که جريانات اجتماعى مختلف کوشيدهاند مارکسيسم را به کار ببندند. ممکن است اين جدلها واقعاً ما را متوجه وجود ناروشنىهایى در خود تئورى کرده باشد. شخصاً چنين اعتقادى ندارم، اما حتى در اين حالت نيز مسأله اساسى نه تفسير بردار بودن تئورى، بلکه وجود مفسّرين متفاوت و وجود منفعتهاى مهم اجتماعى در ارائه تفسيرهاى گوناگون از مارکسيسم است. به نظر من تمام مصيبتى که بر سر تئورى مارکس نازل شده ناشى از اين است که جنبشهاى اجتماعى گوناگون کوشيدهاند آن را به ابزارى تبديل کنند براى پيشبرد امورى که اين تئورى فىنفسه با آنها سازگار نيست. مارکسيسم تئورى اقتصادى براى محاسبه ارزشها و قيمتها و رسيدن به معادلات رياضى براى ايجاد توازن ميان دپارتمانهاى توليدى نيست. اگر کسى در اين ظرفيت بخواهد از آن استفاده کند، طبعاً بايد در آن دست ببرد، و طبعاً بدون نقد تئورى ارزش مارکس، و يا تبديل کردن مارکس به ريکاردو اين کار مقدور نيست. راستش به نظر من بخش اعظم پروبلماتيکهاى نظرى در سنّت مارکسيستى تاکنونى ريشه در کشمکش جرياناتى دارد که هسته اصلى اين تئورى، يعنى نقد سرمايهدارى و ضرورت انقلاب کارگرى، را کنار گذاشتهاند و کوشيدهاند از اين تئورى يک جامعهشناسى علمى و يا يک علم اقتصاد آلترناتيو براى جناح چپ بورژوازى درست کنند، يا از آن توجيهات تئوريک براى بيان زمينىترين منفعتهاى غير کارگرى، ناسيوناليسم روسى و چينى، اختلافات فرقهاى و غيره، بسازند.
بنابراين وقتى از من راجع به نحوه برخورد به تئورى ميپرسيد، لازم است مرز خود را با اين کاربست اسکولاستيک و يا اپورتونيستى از مارکسيسم روشن کرده باشم. تئورى و مبارزه تئوريک براى سوسياليسم کارگرى مکان بسيار پُر اهميت و تعيين کنندهاى دارد. اما براى ما مارکسيسم ابزار نقد است. ابزار شناختن عميقترين ريشههاى مصائبى است که بشر بطور کلى و کارگر بطور اخص در اين جامعه تجربه ميکند. ابزار کسب يک خودآگاهى عميق اجتماعى و تاريخى براى کارگر و درک امکاناتى است که براى تحول جامعه موجود وجود دارد. اينها خواص اثباتى تئورى مارکس است که، در غياب کاربستهاى غير کارگرى تاکنونیش، ميتوانست مستقيماً به درون جامعه و طبقه بُرده شود و يک صفآرایى فکرى قدرتمند در برابر آراء حاکم در جامعه به وجود بياورد. کمونيسم کارگرى بايد يک جريان قدرتمند فکرى در جامعه باشد. در برابر گرايشات و تمايلات فکرى بنيادى بورژوازى، نظير ليبراليسم، دمکراسى، ناسيوناليسم، اومانيسم، سوسيال-دمکراسى و غيره، و نه صرفاً روايت ديگرى از مارکسيسم در برابر جرياناتى نظير مائویيسم، تروتسکيسم، سوسياليسم روسى و يا چپِ نو. اين آن جايگاهى است که ما به تئورى ميدهيم.
ببينيد، ما آمدهايم و از مشخصات اجتماعى و طبقاتى کمونيسم صحبت کردهايم. ما اين را گفتهايم که قبل از اينکه اين سؤال مطرح باشد که "کمونيستها چه ميگويند"، اين مسأله مطرح است که کمونيسم پرچم کدام بخش جامعه و کدام طبقه است. ما گفتهايم که کمونيسم را تنها بعنوان جنبش اعتراضى کارگر حاضريم بفهميم و تنها در متن اعتراض اجتماعى اين طبقه، تازه ميتوان کمونيسم را بعنوان يک مکتب و يک ديدگاه و تئورى انقلابى درک کرد و برايش مبارزه کرد. در مقابل، اين عکسالعمل پيش آمده که "تئورى چه ميشود؟". من اين را عکسالعمل طبيعى همان بخش و طبقه اجتماعى و همان سنّت سياسى ميدانم که دارم نقدش ميکنم. کمونيسم براى سوسياليسم راديکال موجود يک تئورى است. تنزل دادن کمونيسم به يک دستگاه فکرى عامالمنفعه، "علم تاريخ"، و غيره کانالى است که از طريق آن روشنفکر چپگراى بورژوا، بوروکراتِ اصلاحطلب، ناسيوناليست و دمکرات چينى و بوليويايى و ايرانى، دارد خود را نسبت به مارکسيسم و کمونيسم مانند کارگر، صاحب حق ميکند. وقتى ما ميگویيم کمونيسم تنها بمثابه يک جريان کارگرى شايسته اين عنوان است، ميگويند تئورى چه ميشود. به نظر من منظور اينها اين است که "ما چه ميشويم". به نظر من ما تازه داريم تئورى را سر جاى واقعى خودش قرار ميدهيم. اگر اينها اينقدر را از مارکس نفهميده باشند که کمونيسم يک جنبش اعتقادى نيست، بلکه يک جنبش اجتماعى-طبقاتى معيّن است، يک حرکت کارگرى است، آنوقت ابراز نگرانىشان به حال تئورى در برابر بحث کمونيسم کارگرى نبايد جدى گرفته شود. همين نقد به بحث ما، يعنى درک نکردن اساس مارکسيسم بمثابه يک تئورى. بگذاريد بگويم تئورى "چه ميشود". تئورى از ابزار ابهامتراشى، از ابزار توجيه منافع غير کارگرى تحت نام مارکسيسم، از ابزار توهّمپراکنى نسبت به جناح چپ بورژوازى، از وسيله کسب برترى تحصيلکردگان حتى در درون احزاب مارکسيستى، و امثالهم، به همان نقد کوبنده، کارگرى، عميق و مطّلعانهاى تبديل ميشود که در کلاسيکهاى مارکسيستى ميبينيم. تئورى بار ديگر به يک سلاح بُرنده در نبرد طبقاتى تبديل ميشود. به ادعانامه افشاگرانه، روشن، شفاف و قابل درکى از جامعه موجود و تمام مکانيسمهاى بظاهر پيچيده آن. به نيرویى مادّى در جامعه که ذهنيت کارگر معترض در جهان معاصر را شکل خواهد داد. بحث کمونيسم کارگرى براى خود ما حاصل تعمق تئوريک زياد بوده و وظايف تئوريک متنوع و بسيار جدىترى از گذشته را در برابر ما قرار ميدهد. بحث کمونيسم کارگرى تازه به ما چهارچوبى داده است که بتوانيم بر مبناى آن يک تعرض تئوريک وسيع را شروع کنيم.
سؤال: اين تعرض تئوريک بيشک متضمّن مرزبندى نظرى با شاخههاى مختلف جنبش باصطلاح کمونيستى موجود و همينطور تعيين تکليف با معضلات و سؤالات گرهى مطروحه در اين جنبش خواهد بود. به عبارت ديگر بايد روشن بشود که کمونيسم کارگرى بعنوان يک ديدگاه و سنّت معيّن مارکسيستى در چه سايه روشنى با ساير سنتهاى مدعى مارکسيسم قرار ميگيرد. سؤال ما اينست که اين جدل و مرزبندىِ نظرى با اين جريانات و مکاتب حول چه محورهایى بايد متمرکز بشود و از چه اولويتهایى تبعيت ميکند؟
منصور حکمت: بگذاريد اول يک نکته را روشن کنم. عموماً جريانات چپ راديکال وقتى از مبارزه فکرى حرف ميزنند بدواً منظورشان پلميک "درباره مارکسيسم" با ساير شاخههاى چپ است. "مبارزه ايدئولوژيک" براى اين جريانات معناى مناظره درون مکتبى يافته است. خود ما قبلاً خيلى اينکار را کردهايم. من نميتوانم اينجا وارد اين بشوم که چرا و طى چه روندى مبارزه فکرى اين معنى محدود را پيدا کرده. اما بايد بگويم که اين خود جلوهاى از خصلت غير اجتماعى و فرقهاى چپ راديکال و باصطلاح کمونيست بوده است. براى ما مبارزه فکرى وجهى از مبارزه طبقاتى است و لاجرم پيکارى است عليه آراء حاکم در جامعه، آراء همان طبقاتى که در جهان مادى و درعرصه پراتيکى بمثابه يک طبقه عليه آنها قد عَلَم کردهايم. پيکارى عليه افکار و مکاتب و سنتهاى نظرى بورژوایى که توانستهاند مُهر خود را به ذهنيت انسانها در مقياس دهها ميليونى بکوبند. پلميک با مدعيان مارکسيسم گوشهاى از اين مسأله هست اما ابداً محور کار نيست و بخصوص آن مجرایى نيست که سيماى نظرى کمونيسم کارگرى از طريق آن ترسيم ميشود. تعرض نظرى که من از آن صحبت کردم، تعرضى که کمونيسم و سوسياليسم کارگرى، مارکسيسم بمثابه يک جنبش طبقاتى، بايد به آن دست بزند تعرضى عليه سنتهاى فکرى بنيادى بورژوازى است. سنتهایى که اتفاقاً هيچ داعيه مارکسيست بودن هم ندارند. ما در صحنه جدال فکرى با ليبراليسم و دمکراسى روبرویيم، با ناسيوناليسم، رفرميسم و سوسيال-دمکراتيسم، آنارشيسم و نظاير آنها. راستش فکر ميکنم جدال با شاخههاى مدعى مارکسيسم هم بدون رجوع به نفوذ عميق اين سنتهاى اصلىتر نظرى و سياسى در تفکر و جهانبينى شِبهِ مارکسيستها ممکن نيست...
سؤال: اين بحث را بايد بيشتر بشکافيد براى آنکه جدل درون-مکتبى و يا درون-جنبشى يک جزء تفکيکناپذير سنّت کمونيستى، همان سنّت کمونيستى کارگرى مارکس و لنين هم، بوده است. ما جدلهاى مارکس و مارکسيستها عليه افکار پرودون و لاسال را داريم، جدلهاى لنين عليه متفکرين بينالملل دوم را داريم که اتفاقاً تا حدود زيادى مشخصات سياسى و فکرى لنينيسم را تعريف ميکند. و بالأخره مسأله رويزيونيسم را داريم که بعنوان يک مانع واقعى مدتها مانع شکلگيرى احزاب مارکسيستى انقلابى و مانع رشد سوسياليسم کارگرى واقعى بوده است. اين بُعد مبارزه فکرى چه جايگاهى در ديدگاه شما دارد؟
منصور حکمت: من جدل درون مکتبى، تا چه رسد به درون جنبشى، را ابداً رد نميکنم. اما بيایید ببينيم اين جدلها تا آنجا که واقعاً يک سوى آن مارکسيسم و کمونيسم کارگرى بوده است در چه چهارچوب تاريخى صورت گرفته و در متن عمومى مبارزه فکرى کمونيسم کارگرى چه نقشى داشته است. آنچه مارکسيسم را مارکسيسم ميکند و کمونيسم را کمونيسم ميکند مرزبندى پلميکى مارکس با پرودون و لاسال نيست. انتقاد عمومى مارکس به سرمايهدارى و تفکر بورژوایى بطور کلى است. مارکس ايدئولوژى آلمانى و تفکر فلسفى قبل از خود را نقد ميکند. متفکرين اقتصاد سياسى معاصر و قبل از خود را در جزئيات نقد ميکند. و مهمتر از همه اينها، ديناميسم جامعه موجود و عوارض آن، از استثمار، فقر، استعمار، بردهدارى، فحشاء، مذهب، دمکراسى، ناسيونالسيم و غيره را نقد ميکند. مارکس به جنگ طبقات حاکم و آراء حاکم بر جامعه ميرود. بدون کتاب سرمايه و ايدئولوژى آلمانى، نقد برنامه گوتا ممکن نيست و مکتب و سنّت فکرىاى را نميسازد. مارکسيسم يک وضعيت اقتصادى، سياسى و فکرى عمومى و حاکم را نقد ميکند و بر اين مبنا سراغ منتقد سطحى و غير انقلابى اين نظام هم ميرود. بينالملل دوم و مناظرات لنين با آن را مثال زديد. من ميپرسم بدون نقد امپرياليسم و ناسيوناليسم و بدون نقد دمکراسى بورژوایى بعنوان آراء و افکارى خارجِ سنّت مارکسيستى چگونه اصولاً چنين تعرضى به بينالملل دوم ممکن ميبود. اين نقد فراگير و فرا-مکتبى و فرا-جنبشى بود که لنينيسم را بعنوان يک رگه فکرى انقلابى و معتبر در برابر بينالملل دوم شکل داد. بعلاوه اين نکته را هم بايد اضافه کنم که مارکس و لنين هر دو خود را در برابر گرايشات شِبهِ سوسياليستىِ قدرتمندى يافته بودند. اينها جرياناتى بودند که در مقياس اجتماعى تفکر کارگر معترض را تحت تأثير گذاشته بودند. به نظر من هم جدل با جريانات زنده ديگر در درون جنبش طبقاتى به معنى واقعى کلمه همواره حياتى است و اين را زير تيتر مناظره مکتبى نميگذارم.
مسأله رويزيونيسم را بايد با تفصيل بيشترى بحث کرد. معنى رويزيونيسم هرچه جلوتر آمدهايم مذهبىتر و فقهىتر شده. براى کمونيسم دورۀ مارکس که طبعاً مقولۀ رويزيونيسم نميتوانست مطرح باشد. براى لنين، تجديد نظر گرايشات ديگر در تفکر مارکسيستى رابطه مستقيمى با جنبشهاى اجتماعى و نيروهاى مادىاى دارد که اين تجديد نظر طلبى را ايجاب کردهاند. به عبارت ديگر رويزيونيسم براى لنين پرچم جريانات مادى و اجتماعى غير کارگرى معيّنى است که بدواً به اعتبار مکان سياسى و اجتماعىشان مورد انتقادند. در اين چهارچوب، يعنى در جدال با حرکات سياسى طبقات ديگر، لنين از صحت احکام مارکسيستى دفاع ميکند و ميکوشد مانع تحريف مارکسيسم توسط آنها بشود. منظورم اينست که رويزيونيسم قبل از آنکه در چهارچوب مکتبى و با اين شاخص که کدام احکام را دستکارى و تحريف ميکند مطرح باشد، بعنوان پرچم فکرى منافع و حرکات اجتماعى غير کمونيستى و غير کارگرى معنى پيدا ميکند. رويزيونيسم به معنى غير مذهبى آن يعنى پيدايش جنبشهاى اجتماعى غير کمونيستى و غير کارگرى تحت نام مارکسيسم. شاخهاى از جنبش سرمايهدارى دولتى در شوروى تحت نام مارکسيسم کار کرده و لاجرم تفسير ويژهاى از اين تئورى به دست داده است. اين رويزيونيسم است. جنبش ضد استعمارى و ناسيوناليستى در چين همينطور. اين هم يک رويزيونيسم است. کمونيسم کارگرى در تقابل با ناسيوناليسم و سرمايهدارى دولتى که به اعتبار خود وجود دارند به جدل با اين شاخههاى شِبهِ مارکسيست اين جنبشها هم پا ميگذارد. اما هويّت سياسى و نظرى آن، برخلاف جنبش ضد روزيونيستى چپ راديکال، از مرزبندى با مائویيسم يا مصوبات کنگرههاى ٢٠ و ٢٢ حزب شوروى و تز راه رشد غيرسرمايهدارى و غيره استخراج نميشود. به عبارت ديگر نفس خصلت درون-مکتبىِ حيات فکرى چپ راديکال و اين واقعيت که اينها هويّت ويژه خود را بر مبناى مرزبندىهاى نظرى با قطبها و اردوگاههاى موجود سوسياليسم و کمونيسم استنتاج ميکنند، گواه تعلق هر دو به يک جايگاه و حرکت اجتماعى مشترک است. چپ راديکال تاکنونى با قطبهاى مورد انتقادش در يک بستر مشترک اجتماعى و طبقاتى قرار داشته است. مرزبندىهاى اينها با رويزيونيسم در شوروى و چين، مکتبى و شِبهِ مذهبى است زيرا در قلمرو اجتماعى نماينده حرکت مستقل و مجزایى نبودند و از آرمانها و اهداف متفاوتى دفاع نميکردند. نقد اينها به سرمايهدارى همان بود، تصورشان از سوسياليسم همان بود. مشکل اينها "انحراف" اين قطبها از احکام نظرى و يا سياستها و تاکتيکهاى معيّنى بود. از نظر اجتماعى هم همه شاخههاى چپ راديکال، از بورديگيسم و تروتسکيسم تا امروز، بعنوان منتقد بستر اصلى و به اعتبار وجود اين بستر اصلى، موجوديت پيدا کردهاند. کسى نميتواند تروتسکيسم را مستقلاً و در تقابل ويژه اين جريان با جامعه بورژوایى تعريف کند. اين جريان محصول فرعى همان بستر اصلى است. روايت ويژهاى در همان جنبش اجتماعى است.
خلاصه حرفم اينست که اگرچه قطعاً کمونيسم کارگرى بايد در برابر اين سنتها هم حرف بزند، هويّت سياسى آن در تقابلش با جامعه بورژوایى بطور کلى و با گرايشات و جنبشهاى سياسى و اجتماعى اصلى بورژوازى در هر دوره مشخص ميشود. شما پلميکهاى گذشته سنّت مارکسيسم و کمونيسم کارگرى را مثال زديد. بسيار خوب، اما من ميپرسم امروز چه جدالهاى نظرىاى براى شکل دادن به صف انقلاب کارگرى حياتى است. جدال با مائویيسم و تروتکسيسم و چپِ نو و غيره يا با ناسيوناليسم، تريديونيونيسم، ليبراليسم و دمکراسى، رفرميسم، سوسيال-دمکراسى، گورباچفيسم، تاچريسم و غيره؟ يعنى با افکار و تفاسيرى از جامعه امروز که ذهنيت کارگران و کل جامعه بطور کلى را شکل ميدهند. کمونيسم کارگرى از مارکس تا امروز خواهان يک تقابل طبقاتى و همه جانبه با بورژوازى و جامعه بورژوایى بوده است و نه صرفاً حفظ خلوص فکرى در مقايسه با چپترين جريانات مجاور.
اجازه بدهيد چند نکته را هم اضافه کنم. اولاً، بايد ديد در دورهاى که پا به آن گذاشتهايم خود اينها چقدر به مارکس ميچسبند. فعلاً که به نظر ميايد همه خودشان يا "پايان مارکسيسم" را همراه اين و آن دَم گرفتهاند، يا سرشان را پایين انداختهاند تا اين موج بگذرد. در اواخر دهه ٦٠ و اوایل ٧٠ که مارکسيسم در ميان روشنفکران مُد بود قطعاً نياز به دخالت سوسياليسم کارگرى در مبارزه بر سر حقانيت روايت کارگرى از مارکسيسم بيشتر حس ميشد. ثانياً، نبايد در تله مبارزه مکتبى افتاد. براى نقد مائویيسم و پوپوليسم، براى مثال، ارجاع زيادى به اينکه مارکس واقعاً چه گفته است لازم نيست. آدم ميتواند مستقيما سراغ مغز و هسته اصلى ناسيوناليستى اين جريان برود و آن را افشاء کند. به نظر من زيادهروى در جدل "درون-مکتبى" با اين گرايشات بر ابهام موجود درباره هويّت و موجوديت اجتماعى اينها ميافزايد. ثالثاً، همانطور که گفتم، روايات ديگر از مارکسيسم ناشى از سوء تفاهم و يا اختلاف معرفتى نيست. اينها تفسير گرايشات اجتماعى ديگر از مارکسيسم بعنوان يک تئورى است، تفسير ناسيوناليسم و رفرميسم و دمکراسى بعنوان جنبشهاى اجتماعى از يک مکتب فکرى و سياسى. اين جريانات فقط به مارکسيسم چنگ نينداخته اند. ناسيوناليسم، براى مثال، يک پايهاش نژادپرستى است و ممکن است از اين مجرا روايت خاصى هم از داروينيسم بدهد. اما پلميک در عرصه بيولوژى و تئورى تکامل طبيعى نه فقط مرزبندى ايجاد نميکند، بلکه اصل اختلاف را ميپوشاند. رابعاً، رونق پلميک نظرى و بحث "مارکس واقعاً چه ميگفت" تا حدودى هم منعکس کننده مخاطبينى است که گرايشات غير کارگرى براى تئورى مارکس ايجاد کردهاند. روشنفکر بورژوا از اين جدلها يک حرفه ساخته و اين حرفه، لااقل تا هفت هشت سال قبل، مستقل از مبارزه کمونيستى براى اينها جذابيتى داشت. فکر ميکنم به درجهاى که مرکز ثقل فعاليت کمونيستى به درون طبقه کارگر منتقل بشود و به درجهاى که رهبران کارگرى به مخاطبين اصلى پلميک نظرى تبديل بشوند، خصلت مکتبى مرزبندىهاى نظرى کمتر ميشود و حالت کلاسيکترى، مانند مقابله سوسياليسم و ناسيوناليسم، سوسياليسم و ليبراليسم و مشابه آن، به خود ميگيرد.
اما به هر حال حتى در مبارزه فکرى با جريانات مدعى مارکسيسم، مبناى اصلى کار ما بايد ديدن انعکاس جنبشهاى فکرى پايهاى بورژوایى در تبيين و تفسير اينها از مارکسيسم و سياست کمونيستى باشد. تنها وقتى کراهت ناسيوناليسم بعنوان يک تفکر، يک دريچه معيّن براى نگريستن به جهان موجود، معلوم شده باشد، تازه ميتوان محتواى غير کارگرى و غير مارکسيستى پوپوليسم و مائویيسم را نشان داد. اگر چپى وجود داشته باشد، مانند چپ راديکال ايران در دهههاى اخير يا کل سنّت پوپوليسم و مائویيسم، که به ناسيوناليست بودن خودش مفتخر هم بود و به هر تقدير با انزجار از ناسيوناليسم بار نيامده، پلميک با آن بر سر مارکسيسم و سياست مارکسيستى خودفريبانه و بیحاصل است. به نظر من بايد چپ غير کارگرى را روايت معيّنى از حرکات اجتماعى عمومىتر و اصلىتر بورژوایى در جامعه در نظر گرفت و در متن پاسخ فکرى و سياسىاى که به اين حرکت عمومىتر ميدهيم، محصول شبه مارکسيستیاش را هم بکوبيم.
و بالأخره اين را هم بايد بگويم که مدتهاست مارکسيسم به عنوان يک تئورى به فن و علم حفظ انسجام و سر خط نگهداشتن فرقۀ خود تبديل شده. تئوريسين مارکسيست به کسى تقليل پيدا کرده که ميتواند پاسخ کسانى را بدهد که بدواً خود را با او هم-مکتب اعلام کرده اند. بيرون اين محيط، بيرون اين "بازار" از پيش معلوم، تئوريسين مربوطه حتى متفکر و منتقد معتبر و با نفوذى در جهان معاصر خود نيست. حتى راستش از نظر کاليبرِ فکرى و ظرفيت معنوى معمولاً متفکر درجه دومى است. مارکس به جنگ غولهاى فکرى جهان بورژوایى رفت و در جنگ با اينها از نظر معنوى پيروز شد. هگل و فوئرباخ، ريکاردو و اسميت و ميل و مالتوس را روى تناقضاتشان خُرد کرد. همين را راجع به لنين، لوکزامبورگ، تروتسکى، بوخارين، پرئوبراژنسکى، و بخش زيادى از رهبران کمونيسم در اوائل قرن هنوز ميتوان گفت. اما امروز متفکر و رهبر فکرى چپ راديکال به اعتبار تواناییش در جدل با گرايش مجاور و مرزبندى درون مکتبى با ديگرى مخاطب و ارج و قُرب دارد. فکرش مصرفِ درون فرقهاى دارد و به اعتبار فرقه و جريانش اهميت پيدا ميکند. اگر شما مائویيسم را از صحنه پاک کنيد بتلهايمى در صحنه تفکر انتقادى باقى نميماند. به نظر من تئورى کمونيستى، و به اين اعتبار تئوريسين و منتقد کمونيست، بايد بعنوان منتقد آراء حاکم قد عَلَم کند. بايد جهان را براى تودههاى عظيم طبقه مفهوم کند. بايد در شکل دادن به شعور عمومى طبقاتى نقش بازى کند. و نه اينکه صرفاً راهنماى حواريون و پيروان خودش باشد. کمونيسم کارگرى اين بوده. با پيدايش اين جريان و بخصوص با شکل گرفتن و ابراز شدن جهانبينى اين جريان توسط مارکس و مارکسيسم يک رگه انتقادى با بُرد وسيع اجتماعى پيدا شد. پس از پيدايش اين جريان، تلقى جامعه از دولت، اقتصاد، مذهب، عدالت، تاريخ و آينده بشريت و خلاصه همه جوانب جامعه بشرى بطور بازگشت ناپذيرى عوض شد. الآن هم ما به همين احتياج داريم. چه کسى از کمونيسم و از طبقه کارگر قبول ميکند که در شرايطى که هر ساعت و ثانيه سنّتهاى فکرى بنيادى جامعه بورژوایى، از اصالت مالکيت تا ناسيوناليسم، رفرميسم، دمکراسى، ليبراليسم، راسيسم و امثال آن ذهن صدها ميليون انسان را قالب ميزنند، با پلميک کردن با مائویيسم و تروتسکيسم و چپِ نو و غيره خود را سرگرم کند و خود را يک گرايش زنده فکرى، يک جريان انتقادى معتبر در جهان معاصر بداند. ما بايد جواب فرقههاى مدعى مارکسيسم را بدهيم. ولى کمونيسم کارگرى بايد بار ديگر بعنوان يک انتقاد قدرتمند اجتماعى عليه افکار حاکم بر جامعه قد عَلَم کند. ما اين را ميخواهيم. جز با درافتادن با جهان بورژوایى و تفکر بورژوایى در مقياس اجتماعى، کمونيسم کارگرى بعنوان يک تفکر و جهانبينى بُرد اجتماعى پيدا نميکند.
سؤال: کاملاً درست است. همين نحوه نگرش به تئورى و وظايف نظرى کمونيسم کارگرى خود گواه يک جدایى فکرى جدّى از چپ غير کارگرى تاکنونى است. منتها ممکن است گفته شود که اين بحث را تازه امروز ميتوان کرد، يعنى در شرايطى که سوسياليسم بورژوایى همانطور که در گزارش کنگره هم گفته شده است در شاخههاى مختلف خودش به بنبست رسيده. امروز ضد رويزيونيسم فىنفسه چيز زيادى را بيان نميکند و نميتواند شاخصى از حقانيت يک جريان و يا روشى براى تعريف کردن و حدادى کردن هويّت سياسى و نظرى يک جريان کمونيستى انقلابى باشد. اما اگر خودتان را در موقعيت سى چهل سال قبل بگذاريد، با سيطره اردوگاه شِبهِ سوسياليستى در شوروى بر کل ذهنيت و پراتيک کمونيستها، آنوقت آيا نميشد گفت که پيدايش هر جريان کمونيستى واقعى و در واقع رشد کمونيسم کارگرى بعنوان يک حرکت حزبى از مجراى يک مبارزه ضد رويزيونيستى ميگذرد؟ آيا براى سنّت ضد رويزيونيستى، بويژه در چهار دهه اخير، جایى را در تاريخ کمونيسم کارگرى قائليد؟
منصور حکمت: حتماً درک و همينطور طرح ديدگاه ما در شرايط امروز به نسبت سى چهل سال قبل بسيار سادهتر شده. در اين ترديد ندارم. حتى اين را هم ميپذيرم که در شرايطى که جنبش سرمايهدارى دولتى در شوروى هنوز موقعيت کاذب خود را بعنوان کليددار مارکسيسم از دست نداده بود، کمونيسم کارگرى وظايف بيشترى از جنس "مبارزه ضد رويزيونيستى" ميداشت. اما اوضاع آن دوره در اصلِ بحث من تفاوتى ايجاد نميکند و لزوماً به قضاوت مثبتى درباره آن جريانات مشخصى که در طول اين دوره با اين بستر رسمى در افتادند و از آن جُدا شدند منجر نميشود. و يا اينها را لزوما به سوسياليسم کارگرى بمثابه يک جنبش و يا يک جهانبينى نزديکتر و يا در آن سهيمتر نميکند. اتفاقا وقتى بطور مشخص به محتواى اجتماعى و انتقادى اين جريانات منتقد اردوگاه به اصطلاح سوسياليستى نگاه ميکنيم ميبينيم پيدايش خود اينها مصادف دورتر شدن کمونيسم بمثابه يک تئورى و يک جنبش از پايه طبقاتى خودش شده. مائویيسم منتقد سوسياليسم روسى است، اما خودش به همان اندازه غير مارکسيستى و غير کارگرى است. چپِ نو همينطور، تروتسکيسم همينطور، اوروکمونيسم همينطور، جريان طرفدار آلبانى همينطور، سوسياليسم خلقى همينطور. در واقع پشت اين جريانات انتقادى جدایى سوسياليسم راديکال از کارگر و کمونيسم کارگرى را با وضوح بيشترى ميتوان ديد، چرا که اينها پيشينه يک انقلاب کارگرى عظيم را نداشتند و بوضوح در سطح جامعه در کانونهاى غير کارگرى پيدا شدند و جا گرفتند. از نظر اعتقادى بنيادهاى سوسياليسم بورژوایى در روسيه هيچوقت توسط اينها نقد نشد. تصويرشان از سوسياليسم و مالکيت اشتراکى همان چيزى است که آنها داشتند. وقتى به اختلافاتشان نگاه ميکنيد منفعتهاى غير کارگرى روشن آنها و نفوذ گرايشات فکرى و سياسى بورژوایى را بوضوح در آنها ميبينيد. انتقاد اوروکمونيسم، مائویيسم و پوپوليسم به اين بستر رسمى کاملاً ناسيوناليستى است. انتقاد تروتسکيسم، ليبراليسم چپ و چپِ نو انتقادى از موضع دمکراسى است. از نظر عملى و اجتماعى اين جريانات انتقادى به ميدان آمدن کارگر در برابر اين قطب رسمى را ابداً نمايندگى نميکردند. برعکس، راديکاليسم سياسى اينها همراه بود با دانشجویى شدن و روشنفکرى شدن نيروى فعاله آنها، با منتقل شدن کانون توجه به مارکسيسم به دانشگاهها و محيط اعتراض دانشجویى. اينها پرچم اعتراض کارگرى را هيچوقت دست نگرفتند. اينها ابداً گرايشاتى نبودند که حامل و سازمانده اعتراض سوسياليستى کارگر به سوسياليسم بورژوایى در روسيه باشند. کما اينکه وقتى بعد از چندين سال اين قطب رسمى ترَک ميخورد و زير فشارهاى عينى اقتصادى و حملات بورژوازى طرفدار بازار به اضمحلال کشيده ميشود، کارگران را نه زير پرچم اين جريانات انتقادى بلکه حتى بدبين به سوسياليسم بطور کلى پيدا ميکنيم. اگر کمونيسم کارگرى صفبندیاى در برابر اين قطبها به وجود آورده بود، امروز ما شاهد چنگ اندازى کليسا و محافظهکارى جديد به جنبش کارگرى رو به رشد در کشورهاى اردوگاه شوروى و يا رها شدن اعتراض کارگرى در اروپاى غربى در دست سوسيال-دمکراسى و تريديونيونيسم نميبوديم.
ميشود به سى چهل سال قبل برگشت و وظايف "ضد رويزيونيستى" کمونيسم کارگرى، وظايفى که در واقع با در هم کوبيده شدن و به اضمحلال کشيده شدن احزاب اين سنّت هيچگاه به دست گرفته نشد، را شناخت. اما به نظر من يک چنين مبارزهاى توسط سوسياليسم کارگرى ابداً خصوصيات نظرى و پراتيکىاى را که چپ راديکال منتقد روسيه پيدا کرد به خود نمیپذيرفت. اين چپ راديکال به نظر من هيچ سهم مستقيمى در تاريخ کمونيسم کارگرى ندارد. در تاريخ پيدا شدن يک سوسياليسم راديکال و ميليتانت چرا، در تاريخ سوسياليسم کارگرى نه.
سؤال: گفتيد مبارزه و مرزبندى فکرى و نظرى با جريانات سوسياليستى و سنّتهاى باصطلاح کمونيستى را تابعى از تقابل کمونيسم با جريانات فکرى بنيادى و اصلى در جامعه بورژوایى ميدانيد. اين جريانات کدامند و فکر ميکنيد مشخصاً کمونيسم کارگرى در پيشرویش در درجه اول در برابرِ کدامِ اينها قرار ميگيرد؟
منصور حکمت: آنچه من در پاسخ سؤالات قبلى شما ميخواستم تأکيد کنم اين بود که کمونيسم کارگرى يک جنبش فکرى نيست که دنبال پايۀ پراتيکىِ خود ميگردد، برعکس يک جنبش مادى و پراتيکى متمايز است و به اين اعتبار بايد در يک جدال فکرى عظيم در سطح جامعه نيز حضور داشته باشد. بنابراين تنها وقتى که ما صف اجتماعى خودمان را، بعنوان يک جنبش، در برابر جامعه موجود و کل جنبشهاى اعتراضى ديگرى که از جمله تحت نام سوسياليسم و کمونيسم وجود دارد، بدرستى بشناسيم ميتوانيم به يک رويارویىِ نظرى با اين جامعه و اين جنبشها پا بگذاريم.
کمونيسم کارگرى، مارکسيسم، يک انتقاد اجتماعى معيّن به نظام موجود، يعنى سرمايهدارى، است. انتقاد يک بخش جامعه است. انتقادى بنيادى و زير و رو کننده از جانب طبقهاى است که منفعتى در حفظ چهارچوب نظام موجود ندارد. کمونيسم کارگرى عليه کليّت سرمايهدارى و نفسِ وجود آن است. اما اين تنها انتقاد نيست. از درون چهارچوب همين جامعه موجود هم پرچم انتقادهاى اجتماعى ديگرى، حتى قبل از سوسياليسم کارگرى، برافراشته شده و جامعه بورژوایى را حول خود قطبى کرده است. اينها گرايشاتى هستند که چهارچوب فکرى و سياسى جامعه بورژوایى را ساختهاند و در عين حال، از آنجا که هر يک متضمن الگوهاى ويژهاى براى توسعه سرمايهدارى بودهاند، اينجا و آنجا در قبال سِير مشخصى که توسعه سرمايهدارى در اين يا آن کشور و يا اين يا آن دوره به خود گرفته است در موضع انتقادى قرار گرفتهاند. به نظر من اصلىترينِ اين گرايشات که مُهر خودشان را چه به تفکر رسمى و چه به تفکر انتقادى در جامعه بورژوایى کوبيدهاند عبارتند از ناسيوناليسم، دمکراسى و رفرميسم. تاريخ کمونيسم کارگرى تاريخ کشمکش با اين جنبشهاى اجتماعى و اين آرمانهاى ريشهدار جامعه معاصر نيز هست. به نظر من سوسياليسم کارگرى در مجموع تاکنون، منهاى دورههاى کوتاهى، مثلا اوایل دهه بيست در آلمان و روسيه، در مقياس اجتماعى مقهور اين جريانات شده و حتى از نظر قدرتِ عملِ خود در درونِ خودِ طبقه کارگر نيز تا حدود زيادى تحتالشعاع اين جنبشها بوده است. خودِ اين جريانات اساساً نه شکاف طبقاتى در جامعه، بلکه شکافهاى عينى درون بورژوازى را نمايندگى ميکنند. اينها چه تک تک و چه در امتزاج با هم سرچشمه يک سلسله جنبشهاى سياسى و اجتماعى در تاريخ معاصر بودهاند و هر يک در مقاطعى، در اين يا آن کشور، دست بالا را پيدا کردهاند و به خط حاکم در درون خود طبقه بورژوا تبديل شدهاند. گرايشات مختلف کمونيسم و سوسياليسمِ تاکنونى به نظر من عمدتاً حاصل اين گرايشات قدرتمندِ غير کارگرى در جامعه با درجه معيّنى سازش با سوسياليسم کارگرى بوده است. بسته به اينکه کدامِ اين گرايشات و جنبشهاى بنيادى در شکل دادن به اين شاخههاى سوسياليسم نقشِ بيشترى داشتهاند ما با شاخههاى مختلفى از کمونيسم و سوسياليسم روبرو ميشويم. عنصر ناسيوناليسم در مائویيسم بشدت قوى است، حال آنکه در تروتسکيسم ناسيوناليسم نقش زيادى ندارد و رفرميسم و دمکراسى برجستگى دارد. پوپوليسم، ملقمهاى از ناسيوناليسم و رفرميسم ويژه کشور تحت سلطه بود و دمکراسى، لااقل درمراحل اوليه آن، سهم کمترى درآن داشت. چپِ نو اساساً محصول انتقاد به خط رسمى از زاويه دمکراسى بود. "کمونيسم" روسى، همانطور که در بحثهاى بولتن "مارکسيسم و مسأله شوروى" گفتيم، حاصل غلبه ناسيوناليسم و رفرميسم بر سوسياليسم کارگرى بود و امروز دارد رفرميسمش را به نفع دمکراسى کنار ميگذارد. تاريخ چپ ايران را که مطالعه ميکنيد همين سنتهاى بنيادى انتقاد بورژوایى را در شکل دادن به انقلاب مشروطيت، جبهه ملى و حزب توده، مشى چريکى و سوسياليسم خلقى ميبينيد. سردمداران اين جريانات، امروز که ديگر همه جاى دنيا گلاسنوست شده، در خاطرات سياسى خود صريحاً درونمايه جنبشها و احزابشان را بر مبناى همين گرايشات بنيادى نقد بورژوایى به سرمايه توضيح ميدهند.
اين جريانات دستگاههاى فکرى و مکاتب صِرف نيستند. اينها جنبشهاى عظيم اجتماعى و در حال جريان هستند. اينها بخشى از آراء طبقه حاکمهاند که ذهنيت ميليونها انسان را شکل دادهاند، به نيروى مادى تبديل شدهاند و مقدّرات جامعه معاصر را شکل دادهاند. فشار اينها به سوسياليسم کارگرى واقعى و عظيم است. ما بعنوان يک جنبش متفاوت در برابر اين جريانات ايستادهايم. اختلاف ما با گرايشات مختلف در سوسياليسم موجود و تاکنونى در واقع انعکاسى از اختلاف ما با اين جنبشها و جريانات وسيع و قدرتمند بورژوایى است. ما براى اين جريانات بنيادى سهمى در سوسياليسم و در انقلاب کارگرى قائل نيستيم. در تغيير عينى اوضاع اجتماعى که ممکن است امر انقلاب کارگرى را تسهيل يا دشوار کرده باشد چرا، اما در خودِ جنبش سوسياليستىِ کارگر نه. ما يک جنبش مستقل اجتماعى هستيم در کشمکش با کل سرمايه و با تمام جريانات و جنبشهاى انتقادى غير کارگرى در اين جامعه.
امروز سوسياليسم غير کارگرى در تمام شاخههايش به بحران خورده است. عمدتاً به اين خاطر که رفرميسم بعنوان يک جريان اجتماعى، و بعنوان سنّتى که محتواى اقتصادى سوسياليسم غير کارگرى را تأمين ميکرد تمام افق خود را از دست داده و لذا گرايشات ديگر، دمکراسى و تا حدودى ناسيوناليسم، دستِ بالا پيدا کردهاند. با اين ترتيبى که اينها دارند پيش ميروند، شايد جدل نظرى جدّى با گرايشات تاکنونىِ چپِ غير کارگرى اصلاً موضوعيت خود را از دست بدهد و ما صاف و ساده با گرايشات مادر طرف بشويم. اما به هر حال به درجهاى که جدل با اينها و مرزبندى با اينها براى شفافيت بخشيدن به حافظه تاريخى کارگر و نگرشش به جهان معاصر ضرورى باشد، ما اختلاف خود را بر مبناى نقد همين گرايشات بنيادى تشکيل دهندۀ اين جريانات توضيح خواهيم داد.
امروز مُد شده است که شِبهِ مارکسيستها دنبال اين بگردند که کدامِ اين موادِ اوليۀ سهگانه در تهيه سوسياليسمشان کم به کار رفته بوده. ميخواهند سوسياليسم را دمکراتيکتر کنند، براى ناسيوناليسم جاى بيشترى در آن باز کنند و غيره. مکتب خودشان است، هر کارى بخواهند ميتوانند با آن بکنند. براى کمونيسم کارگرى، اما، هيچ امتزاجى با هيچيک از اين گرايشات لازم نيست. کاملاً برعکس، وقت اين شده که يکبار ديگر، همانطور که کمونيسم کارگرى در قبال جنگ اول ناسيوناليسم را کوبيد و در انقلاب اکتبر پاسخ دمکراسى را داد، يکبار ديگر در يک مقياس وسيع اجتماعى کمونيسم را از هر نوع تتمه نفوذ اين جريانات مستقل کنيم.
جريانات شِبهِ سوسياليستى که تحت تأثير اين گرايشات بنيادى بورژوایى شکل گرفتند، بناگزير از نظر مضمونى، کل مارکسيسم را از متد و فلسفه تا تئورى سياسى و نقد اقتصادیش تحريف کرده و به چيز ديگرى متناسب با نيازهاى خود تبديل کردهاند. در سمينار چند ماه قبل در معرفى بحث کمونيسم کارگرى سعى کردم بطور خلاصه درک خودم را از مبانى پايهاى تئورى مارکس در اين قلمروهاى اصلى بگويم. اين درکى است که هر کسى که از موضع کارگرِ معترض سراغِ نوشتههاى خودِ مارکس برود ميگيرد. به نظر من اختلاف ما با برداشتهاى غلط و رايج از تئورى مارکس به بنيادهاى آن برميگردد و نه صرفاً به موضوعات کنکرتترى که در سير توسعه عملى جنبش کمونيستى بر سر راه آن قرار گرفته. من اينجا صرفاً به چند اختلاف اساسى اشاره ميکنم؛
اولين تفکيک نظرى ما به نحوه ارزيابى تاريخ تاکنونى مربوط ميشود. به نحوهاى که کمونيسم گذشته خود را ميفهمد و به خود ميشناساند. کمونيسم تاکنونى تاريخ خود را کجا جستجو ميکند؟ اين نشان ميدهد که به کدام گوشه واقعى در جامعه تعلق دارد. من نميفهمم چرا ما بايد هر که را زير پرچم داس و چکش دنبال برنامهريزى اقتصاد ملى و سازماندهى مزدبگيرى در کشور خود رفته، خواسته حقوق ملّیش را استيفا کند، دنبال خوردن نان و لبنياتِ خاکِ پاک ميهن خودش بوده، دمکراسى خواسته، يا در جامعه "فرا-صنعتى" احساس "از خود بيگانگى" کرده را جزو تاريخ کمونيسم بدانيم، ولى اعتصاب معدنچى انگليسى را که يک سال تمام با کل بورژوازى، از پليسش تا قلمزنش، در افتاده را جزو تاريخ يونيونيسم بنويسيم و يا جنبش شورایى کارگرى در فلان کشور را جزو تاريخ آنارشيسم و آنارکو-سنديکاليسم. اولين اختلاف ما با کل سوسياليسم تاکنونى، بنابراين، بر سر خود تاريخ کمونيسم است. نه فقط تاريخ گذشته، بلکه تاريخ زنده امروز که در برابر چشمان همه جريان دارد. براى ما تاريخ کمونيسم نه تاريخ يک مکتب، بلکه تاريخ يک اعتراض طبقاتى است. وقتى از اين دريچه نگاه ميکنيم، تازه متوجه ميشويم که اين جماعت چه به روزِ خودِ مکتب آوردهاند و چطور امروز سر خود، وقتى جنبششان به انتها رسيده، دارند پايان مارکسيسم، يعنى انتقاد کارگر به سرمايهدارى را هم اعلام ميکنند. اين نگرش متفاوت به تاريخ کمونيسم نه فقط باعث ميشود سناريوى تاکنونى و پروبلماتيکهاى تاکنونى را نپذيريم، بلکه همين امروز هم ما را با مجموعه وسيع و کاملاً متفاوتى از معضلات نظرى و عملى روبرو ميکند که کمونيسم موجود و گرايشات مختلف آن اصولاً سراغ آن نميروند. بخشى از اختلاف ما با اين جريانات لاجرم خود را در آنچه که اينها نميگويند و نميفهمند نشان ميدهد.
اختلاف ديگر بر سر خودِ سوسياليسم است. سوسياليسم چيست؟ پاسخ اين سؤال را اين تعيين ميکند که آدم دردش در جامعه موجود چه باشد. مارکس، از دريچه منافع روشن کارگرى، اين درد را نظام مزدبگيرى و مالکيت بورژوایى بر وسائل توليد ميدانست و لذا سوسياليسم را بعنوان ختم اين وضعيت، بعنوان لغو بردگى مزدى و ايجاد جامعه مبتنى به مالکيت اشتراکى، تعريف کرد. مارکس توانست تمام مصائب بشر را، از بیحقوقى سياسى و ناامنى اقتصادى تا اسارتش در چنگال مناسبات اجتماعى ظاهراً غير قابل درک و خرافات فکرى، بر اين مبنى نقد کند و بشکافد. سوسياليسم خلاصى کامل انسان از هر نوع محروميت و اسارت و غلبه او بر مقدّرات اجتماعى و اقتصادى خود است. اما همه اينها تنها با از ميان بردن سرمايه، بعنوان قدرتى خارج از کنترل توليد کنندۀ مستقيم و تقابل آن با کارگر مزدبگير، مقدور ميشود. اما گرايشات ديگر معضلشان اين نيست. براى بخش اعظم آنها سوسياليسم پاسخ "آنارشىِ توليد" در نظام سرمايهدارى، و يا استراتژى خاصى براى رشد نيروهاى مولّده است. سنّتاً اين جريانات از سوسياليسم، دولتى کردن و برنامهريزى را فهميدهاند. سوسياليسم اينها بنابراين پرچم جنبش ديگرى در جامعه سرمايهدارى است که نه از نقد رابطه کار و سرمايه، نه از نقد نظام مزدبگيرى، بلکه از نقد کم و کاستىهاى توليدى و توزيعى سرمايهدارى کنترل نشده عزيمت ميکنند. تمايز ما با اين کمونيسم غير کارگرى، بنابراين در اساس همانست که مارکس در مانيفست کمونيست در نقد سوسياليسم بورژوایى مطرح ميکند. اينکه اين جنبش سوسياليسم بورژوایى پرچم مارکس و مارکسيسم را برداشت، البته نشان قدرت مارکسيسم بمثابه يک مکتب فکرى و قدرت کمونيسم کارگرى بعنوان يک جنبش اجتماعى بود. اما اين خصلت اجتماعى سوسياليسم بورژوایى را تغيير نداد. امروز اينها دست از مارکسيسم ميکشند چون جنبششان براى اصلاح سرمايهدارى به طريقى که ميخواستند شکست خورده است. اما مشقات ناشى از نظام سرمايهدارى و نقد کارگرى، چه در سطح نظرى و چه در پراتيک روزمره کل جامعه، به قوّت خود باقى است. اينکه نقد ما به نظام موجود چيست و لاجرم سوسياليسم نفى چه اوضاعى است، يک نقطه اختلاف محورى کمونيسم کارگرى با شاخههاى مختلف کمونيسم و سوسياليسم معاصر است. اين اختلاف بر سر نقد جامعه موجود و بر سر سوسياليسم بعنوان يک وضعيت معيّن اجتماعى، سرچشمه يک سلسله اختلافات برنامهاى و سياسى بنيادى ميان ما و ديگران است. اين خودش را در برنامه ما، در تحليل وظايف انقلاب کارگرى و در دستهبندى نظرى و اجتماعى چپ نشان ميدهد. در بحث پيرامون تجربه شوروى در بولتنها ما نمونهاى از اين اختلاف نگرش را ميبينيم. در ارزيابى تاريخ چپ ايران همينطور، در تلقى ما از مبانى برنامه يک حزب کمونيستى همينطور. خيلى از اين اختلافات نظرى و سياسى را در همين دوره مطرح ميکنيم و بحث ميکنيم.
اختلاف ديگر ما با ساير گرايشات موسوم به کمونيست و سوسياليست، يا به عبارت ديگر يک خصلت مشخّصه کمونيسم کارگرى، مسأله برخورد به اصلاحات اقتصادى و اجتماعى و به مبارزه اقتصادى طبقه کارگر است. من اين معضل را يکى از اساسىترين پايههاى جدایى شاخههاى کمونيسم موجود از طبقه کارگر و اعتراض کارگرى و يکى از زمينهها و محملهاى اصلى انزواى چپ راديکال در دوره معاصر ميدانم. براى ما مبارزه اقتصادى کارگر و تلاش دائمى براى بهبود اوضاع طبقه از طريق تحميل اصلاحات سياسى و اقتصادى به بورژوازى يک جزء لايتجزاى مبارزه کارگرى و جزو دادههاى از-پيشى آن است. مسأله رابطه انقلاب کارگرى با اصلاحات و با مبارزه جارى اقتصادى طبقه براى ما يک گرهگاه اساسى در فعاليت کمونيستى است. سوسياليسم و کمونيسم تاکنونى در برابر اين مسأله زمين خورده است. آن جرياناتى که باصطلاح به مبارزه اقتصادى و مبارزه براى رفرم بها دادهاند، و اين بيشتر خصلت جريانات خط رسمى کمونيسم تا قبل از دهه ٦٠ ميلادى است، اساساً بعنوان جرياناتى رفرميست عمل کردهاند. گرايش اينها به شرکت در مبارزه براى اصلاحات، ناشى از حذف آرمان و امر انقلاب کارگرى از دستورشان بوده. جناح چپ بورژوازى هميشه در صحنه مبارزه براى اصلاحات فعال بوده و اينها هم سنّت سياسى اين بخش جامعه بودند. در مقابل، چپ راديکالى که با نقد اين خط رسمى به ميدان آمد، حال چه به شکل مائویيسم، و يا تا حدودى تروتسکسيم، اولاً از مبارزه اقتصادى جارى طبقه بُريد و کانون فعاليت را رسماً روشنفکران جامعه قرار داد و ثانياً، قيد اصلاحات را زد. اعلام اينکه "سرمايهدارى قادر به اصلاحات نيست" تبديل به يکى از پايههاى انقلابىنمایى اينها شد. تمام انقلابيگرىشان چيزى جز تحميل اصلاحات اقتصادى و ادارى و فرهنگى به بورژوازى نبود، اما در سطح نظرى و در پراتيک عملى مبارزه براى اصلاحات به يک کُفر در فرهنگ سياسى اينها تبديل شد. کمونيسم کارگرى جنبشى براى انقلاب کارگرى و کمونيستى است. ما اين انقلاب را هماکنون ممکن و در دستور ميدانيم. اما بعنوان يک طبقۀ زير فشار، ما براى هر درجه بهبود اوضاع اجتماعى به نفع افزايش اقتدار سياسى و اقتصادى و بالا رفتن حرمت انسانى کارگر و زحمتکش و براى هر درجه گشايش سياسى و فرهنگى که مبارزه ما را تسهيل کند قاطعانه مبارزه ميکنيم. حضور در صحنه مبارزه براى بهبود اوضاع، وضعيت اوليه و داده شده کمونيسم کارگرى است، و نه امرى که بايد با تصويب قطعنامه خاصى در دستور بگذارد. ما هم حکومت کارگرى ميخواهيم و هم افزايش حداقل دستمزد، هم قصد اشتراکى کردن کل وسائل توليد را داريم هم ميخواهيم سن بازنشستگى پایين بيايد. هم ميخواهيم عليه حکومتهاى بورژوایى قيام کنيم و هم بيمه بيکارى ميخواهيم. براى ما برابرى حقوقى زن و مرد مهم است، جدایى دين از دولت مهم است، سوادآموزى مهم است، بهداشت مهم است، آزادى بيان و حقوق فردى مهم است، چون لزوم اينها را از کتاب در نياوردهايم بلکه در زندگى هرروزهمان بعنوان يک طبقه حس ميکنيم. اين آن وجهى از مارکسيسم است که چپ راديکالِ غير کارگرى منفعتى در فهميدنش نداشته است. بقول مارکس، يک خصلت مشخصه کمونيسم کارگرى اينست که براى "به جلو سوق دادن کل جنبش طبقاتى" در تمام مراحل و دقايقش تلاش ميکند.
در زمينه تئورىِ تشکيلات، رابطه حزب و طبقه، خصوصيات حزب طبقاتى، مبانى عمومى تاکتيک، درک از انترناسيوناليسم و غيره هم اختلافاتى اساسى با گرايشات مختلف سوسياليسم تاکنونى داريم. وقتى همه اينها را کنار هم ميگذاريم ميبينيم که هر نوع احساس خويشاوندى با چپ راديکال براى کمونيسم کارگرى گمراه کننده است. اما آنچه که بويژه امروز مهم است اينست که با زوال سوسياليسم بورژوایى زمينه مناسبى براى ارائه مستقيم و اثباتى مارکسيسم به وجود آمده. من فکر ميکنم اين خود تا حدود زيادى کار ما را براى "بازتعريف" مارکسيسم از طريق رجوع اثباتى به پيکره خود اين تئورى تسهيل ميکند.
سؤال: اجازه بدهيد يک لحظه به نکته قبلى که درباره کمونيسم کارگرى و اصلاحات گفتيد برگرديم. به نظر من اينجا لااقل در نظر اول تناقضى به چشم ميآيد. در پاسخ به سؤال قبلى، و همينطور البته در سمينارتان درباره اين موضوع، از دمکراسى و ناسيوناليسم و رفرميسم با يک بار منفى صحبت کرديد. اينها را جرياناتى در تقابل با سوسياليسم کارگرى دانستيد. از طرف ديگر اهميتى را که براى مبارزه براى اصلاحات قائليد تأکيد ميکنيد. اينها را چطور با هم وفق ميدهيد؟ آيا يکى متضمّن دورى از جنبشهاى دمکراتيک و اصلاحطلبانه و ديگرى مستلزم نزديکى به آنها نيست؟
منصور حکمت: اين نکته خيلى مهمى است. فکر ميکنم اين تناقض در نحوهاى است که چپ راديکال تاکنونى به مسأله اصلاحات در جامعه سرمايهدارى نگريسته است. اگر قبول کند که اصلاحات خوب است، آنوقت خود را ناگزير به در آغوش گرفتن اپوزيسيون بورژوایى ميبيند، که گويا صاحب امتياز مبارزه براى اصلاحات است، و اگر بخواهد از اين اجتناب کند، اگر بخواهد نيروى مستقلى در صحنه سياسى باشد، آنوقت بايد زير ارزش اصلاحات بزند و به يک جريان ماليخوليایى منزوى در حاشيه جامعه و بىتأثير براوضاع عينى تبديل بشود. سؤالى که هست اين است که کارگر و جنبش کارگرى چه نقص مادرزادى دارد که به زعم اينها خود نميتواند رأساً پرچم اصلاحات اجتماعى را هم بردارد؟ (در حالى که واقعيت دقيقاًً عکس اين تصور را ثابت کرده). همانطور که گفتم بهبود اوضاع اقتصادى و سياسى و فرهنگى در چهارچوب همين جامعه موجود امر دائمى کارگر و سوسياليسم کارگرى است. پيشفرض وجود آن بعنوان يک جريان انقلاب اجتماعى است. چرا به دست گرفتن پرچم رفع ستم ملى بايد کارگر را به ناسيوناليسم بعنوان يک امر و يک جنبش اجتماعى بخشى از بورژوازى نزديک کند؟ چرا خواست گسترش حقوق سياسى انسان در جامعۀ موجود بايد کارگر را دنبال دمکراسى بورژوایى، بعنوان يک جنبش سر و ته دار و پرچمدار طبقه حاکم، بفرستد؟
به نظر من اِشکال، تا آنجا که داريم در سطح نظرى حرف ميزنيم، بر سر نگرش غير مادى وغير تاريخى چپ راديکال از جامعه است. چپ فراموش ميکند که آراء حاکم در جامعه، و پرنسيپهایى که حتى بظاهر از ذات بشر مايه گرفتهاند، آراء و پرنسيپهاى طبقه حاکمند، اينها اَشکال مشخص و متعيّنى هستند که بورژوازى در قالب آنها آرمانهاى بشر را تجسم کرده است. آزادى يک امر و آرمان است اما دمکراسى جنبش بورژوازى براى آزادى است و مبتنى بر نگرش محدود بورژوا به آرمان آزادى. دمکراسى يک جنبش اجتماعى معيّن است. با تفسير خاصى از انسان، از جامعه و مناسباتى که بايد در آن برقرار باشد. دمکراسى عنوانى براى آزاديخواهى بطور کلى نيست، بلکه روايت خاصى از آزاديخواهى است که بخش معيّنى از جامعه، بورژوازى، به دست داده است. کارگر آزادى را ميخواهد، اما چرا بايد روايت بورژوازى از آن را بپذيرد و به جنبش بورژوازى براى آن ملحق شود. دمکراسى حالت خاصى از سوسياليسم نيست. تصويرى دو بعدى و سياسى از آرمانهاى سه بعدى و اجتماعى-اقتصادى کارگر نيست. يک حالت عام اجتماعى است، با پيشفرضهاى اقتصادى و اجتماعى خودش. دمکراسى بعنوان يک مقوله را بايد در کتاب فرهنگ سياسى پيدا کرد. بعنوان يک جنبش، اما، موضوع دمکراسى ديگر نه فقط سياست، بلکه انسان و جامعه انسانى بطور کلى با همه ابعاد اقتصادى، سياسى، حقوقى، ادارى، و اخلاقى و غيره آن است. اگر دمکراسى بعنوان يک جنبش خود را به سياست و اداره جامعه محدود ميکند و ظاهر يک حرکت براى اصلاحات سياسى و ادارى را به خود ميگيرد براى آنست که موقعيت اقتصادى و اجتماعى موجود را فرض گرفته و ابقاء ميکند. دمکراسى هم بمثابه يک جنبش، درست مانند سوسياليسم کارگرى، درباره کل جامعه و همه ابعاد آن حکم ميدهد، و نه فقط سياست و حقوق سياسى فرد. به اين عنوان، سوسياليسم کارگرى بعنوان يک جنبش با دمکراسى بعنوان يک جنبش مکمّلِ هم نيستند، بلکه در کشمکش با هم قرار دارند. رشد سوسياليسم کارگرى بدون شک به معناى افول دمکراسى، ناسيوناليسم و غيره بعنوان جنبشهاى اجتماعى خواهد بود.
دمکراسى بمثابه يک آرمان، تجسم و تبيين ويژهاى از آزادى بطور کلى است. اين نحوه ويژهاى است که تاريخاً يک طبقه معيّن، بورژوازى، از آزادى سخن گفته است. مارکسيسم هم از آزادى تبيين خودش را دارد. تبيين مارکسيستى از آزادى انسان و رابطه فرد و جامعه نقد کوبندهاى از دمکراسى نيز هست. مارکس از انسان شروع ميکند و نه از کميّتها و اکثريت و اقليتها. در واقع تنها راهى که بورژوازى براى سازش با آرمان آزادى انسان و برابرى انسانها دارد، همين است. يعنى تحکيم موقعيت نابرابر آنها در توليد، و دادن ظاهرى از برابرىِ صورى و حقوقى بين افراد. نقطه عزيمتِ دمکراسى نه انسان بمثابه يک موجوديت داده شده، معتبر و مقدس، بلکه فرد است، بعنوان يک واحد قابل شمارش. انسان در دمکراسى به رأى تقليل مييابد. دمکراتهاى ما امروز فراموش ميکنند که به رسميت شناخته شدن کارگر و زن و مهاجر و سرخپوست و سياهپوست بعنوان آحاد قابل شمارش، و شمول يافتن دمکراسى به اينها خود حاصل دهها سال مبارزه غير دمکراتيک انسانها با دمکراسىهاى موجود بوده است، که تازه در بخش اعظم دمکراسىهایى که قبله اينهاست، هنوز عملى نشده. تازه-دمکراتهاى ايرانى در خارج کشور براى مثال يادشان رفته است که خودشان در مهد دمکراسى بعنوان مهاجر کوچکترين رأیى در همان انتخاب چند سال يکبار ميان ميترانها و لوپنها و تاچرها و کيناکها ندارند. و تازه ترديد ندارم که بخش اعظمشان معادل چنين حقى را براى مهاجر افغانى در ايران دمکراتيکشان قائل نخواهند بود. اينها فراموش ميکنند که يک رأى، يعنى رأى يک انسان، براى دمکراسى همانقدر بىارزش و کم تأثير است که براى استبدادىترين نظامها و اين نشانه بىارزشىِ انسان، بمثابه انسان، براى دمکراسى است. اينها فراموش ميکنند که چگونه بورژوازى از همين مفهوم دمکراسى و رأى هر جا که امر حقوق بشر به معنى واقعى کلمه، و امر برابرى انسانها، بطور واقعى به پيش کشيده شده است، عليه آزادى و مبارزه آزادىخواهانه سود جسته است. اينها فراموش ميکنند که دمکراسى در هر لحظه تناسب قوایى است که ميان انسان با جامعه ضد انسانى بورژوازى برقرار شده است. من اينجا از بحث اصلى مارکسيسم در مورد رابطه آزادى سياسى و حقوق فردى با زيربناى اقتصادى و ضرورت دگرگون کردن اقتصادى جامعه براى تحقق آزادى سياسى انسانها ميگذرم چون فکر ميکنم هر مارکسيستى اين را از بَر است.
به هر حال ما کمونيستها براى آزادیخواه بودن نياز به سازش با دمکراسى و الهام گرفتن از آن نداريم. ما منتقد دمکراسى از موضع آزادى و برابرى انسانها هستيم. براى ما انسان مبنى است. نام آزادیخواهى ما، نام اعتقاد ما به حقوق جمعى و فردى انسانها، و پرچم مبارزه ما براى بر قرارى اين آزادى و برابرى، سوسياليسم است. ما از حقوق انسان، نه فقط در بعد حقوقى و سياسى، بلکه در بنيادىترين ابعاد اقتصادى دفاع ميکنيم چون سوسياليست هستيم. و اين يک اصل پرنسيپى ماست حتى اگر بورژوازى از تمام مردم جهان عليه اين حقوق رأى بگيرد.
در مورد ناسيوناليسم مسأله از اين هم روشنتر است، زيرا اين يکى حتى کلمه مخفف ويا روايت نيمبندى براى يکى از آرمانهاى حقطلبانه و برابرىطلبانه انسان هم نيست. نگاه کنيد ببينيد که ناسيوناليسم براى مردم محروم جهان چه پيامى دارد. تمام مضمون ناسيوناليسم حمايت از طبقه حاکمه خود است. در استثمارش، در جنگش، در رواج خرافاتش، در نقض حقوق انسانش. ناسيوناليسم بعنوان يک جنبش و يک حرکت سياسى ابزارى براى تعيين تکليف درونى بورژوازى در سطح جهانى و کشمکش بخشهاى مختلف اين طبقه بر سر سهمبَرى از پروسه انباشت سرمايه است. ناسيوناليسم ايدئولوژى رسمى امپرياليسم بوده است. اينکه ناسيوناليسم بورژوازى در کشور تحت سلطه، يا در ميان ملل تحت ستم، خود را در مقطع محدودى در تاريخ در تقابل با وجوهى از امپرياليسم يافته است باعث شده که چپِ غيرِ کارگرى که خميره خودش را اين ناسيوناليسم ميسازد حساب ويژهاى براى ناسيوناليسم باز کند و تطهيرش کند. اما کارگر کمونيست، و مارکسيسم، در ناسيوناليسم شمايل بورژوازى را ميبينند و نه هيچ چيز ديگرى را. بعنوان يک تفکر و يک تمايل، ناسيوناليسم به نظر من جزو آن خرافات دوران جاهليت بشر است که بايد از آن خلاص شد. از نظر فکرى ناسيوناليسم يعنى بريده شدن انسانها از خصلت مشترک انسانى و جهانىشان. ناسيوناليسم با اصل اصالت انسان تناقض دارد.
ماحصل اجتماعى ناسيوناليسم هم به هر حال تکه تکه شدن طبقه کارگر و ضعف اردوى انقلاب کارگرى است. کارگرى که به جاى اينکه خود را يک انسان و يک کارگر توصيف کند، خودش را بريتانيايى، تاميل، هندى و يا ايرانى و غيره ميداند، فىالحال گردنش را براى پذيرش يوغ بردگى و بىحقوقى خم کرده است. تعصب ناسيوناليستى به نظر من عاطفهاى براستى شرمآور است و نه فقط هيچ نوع خوانایى با سوسياليسم کارگرى ندارد، بلکه اصولاً با هر نوع اعتلاى معنوى انسان مغاير است.
رفرميسم ظاهراً آن جريانى است که ميتواند نشان بدهد اوضاع مادى را بهبود ميبخشد. بالأخره روزکار از ١٦ ساعت به ١٠ ساعت و ٨ ساعت رسيده است، بالأخره چيزى به اسم بيمه بيکارى يک جاهایى تصويب شده. بالأخره دارند به تعدادى از بچههاى ما واکسن ميزنند، و غيره. من اينها را امتيازى براى جنبشهاى رفرميستى نميدانم. تک تک اين اصلاحات را با تمام وجود ميخواهيم، اما آن جريان اجتماعى که شفاعت انسان را پيش بورژوازى ميکند و با قول دست نزدن به بنياد جامعه موجود و با توجيه اساس اين نظام، امتيازات جزئى از بورژوازى ميگيرد، جنبش کارگر انتهاى قرن بيستم نميتواند باشد. رفرميسم افق مبارزه کارگرى براى تغيير جامعه را کور و محدود ميکند. اصلاحات تاکنونى حاصل مبارزه و فشار انقلابى کارگر و توده محروم و بيحقوق جامعه است. رفرميسم اين مبارزه و اين فشار را مهار ميزند. سوسياليسم کارگرى خود مسقيماً و بدون نياز به هيچ واسطهاى ميتواند براى تحميل اصلاحات به بورژوازى مبارزه کند. براى ما اما اين اصلاحات تنها گوشهاى از آن چيزى است که جنبش ما به تحقق آن قادر است. اگر به دست ما بود، اگر به دست کارگر و سوسياليسم کارگرى بود، هر چند دقيقه کودکى در سودان و بنگلادش و در گتوهاى پايتختهاى دمکراسى و رفرم، از بىغذایى و بىدوايى نميمرد، اگر به دست ما بود غذا و پوشاک و مسکن و سواد و بهداشت و امنيت اقتصادى مانند هوايى که تنفس ميکنيم رايگان و در دسترس بود. اگر به دست ما بود شکوفایى خلاقيت تک تک انسانها، و نه بقاء، به قانون اساسى جامعه تبديل ميشد. اينها همه همين امروز مقدور است. هيچ ابهامى در اين مورد نبايد داشت. قدرت توليدى بشر امروز به جایى رسيده است که بقاء مشقات اقتصادى و اجتماعى را ديگر به هيچ وجه نميتوان به چيزى جز مناسبات اجتماعى موجود ربط داد. رفرميسم همين را از چشم ما دور نگهميدارد. انتظار انسان را از تغيير پایين ميآورد، اعتراض را ساکت ميکند.
سوسياليسم کارگرى در تلاش براى آزادى سياسى و اصلاحات اجتماعى، جنبشى قائم به ذات است. مبارزه ما براى سازماندهى انقلاب اجتماعى، انقلاب کارگرى، باعث نميشود که جنبش ما صحنه مبارزه براى بهبود دائمى اوضاع را به جنبشهاى اجتماعى طبقات ديگر واگذار کند. در همين قلمرو هم، يعنى در قلمرو مبارزه براى بهبود اوضاع سياسى و اقتصادى مردم، سوسياليسم کارگرى يک آلترناتيو و يک مدعىِ مستقل است.
این، به اين معنى است که من سوسياليسم کارگرى را نه فقط در جدال با جامعه بورژوایى، بلکه در جدال با منتقدين بورژواى جامعه بورژوایى و جنبشهاى غير کارگرى براى مشروط کردن و اصلاح کردن جامعه بورژوایى ميبينم. دقيقاً از آنجا که به بهبود اوضاع سياسى و اقتصادى اهميت ميدهيم، نميتوانيم عرصه مبارزه براى آن را به جنبشهایى واگذار کنيم که دُم-بريدهترين و مسخ-شدهترين تغييرات را وعده ميدهند. و تازه با اين کار کل سيستم موجود را از زير نقد پراتيکى طبقه کارگر در ميبرند و ابقاء ميکنند.
آيا اين به معنى برخورد خصومتآميز يا کنارهگيرانه در قبال حرکات غير کارگرى براى اصلاحات است؟ ابداً. نميتوان در صحنه مبارزه براى يک تغيير بود و به ديگرانى که، حال با هر منفعتى، همان تغيير و يا بخشى از آن را ميخواهند چنگ و دندان نشان داد. بحث من اينجا بر سر مناسبات جنبشهاى اجتماعى با هم و مناسبات هر يک از اينها با مردم و بويژه با طبقه کارگر است. اختلاف بنيادى سوسياليسم کارگرى با گرايشات اصلاحطلبانۀ غير کارگرى بايد خود را در تلاش ما براى محدود کردن نفوذ آنها و حاکم نشدن افق آنها بر کل جنبش اجتماعى براى تغيير اوضاع نشان بدهد. اين ديگر تابعى از قدرت سوسياليسم کارگرى براى ايفاى نقش، بعنوان يک آلترناتيو واقعى در صحنه عمل سياسى است. مبارزه براى از بين بردن ستم ملى بايد تقويت شود و در عين حال افق ناسيوناليستى و قدرت اجتماعى ناسيوناليسم تضعيف بشود، مبارزه براى آزادى سياسى بايد گسترش پيدا بکند، بدون آنکه توهّم به جمهورىخواهى و پارلمانتاريسم بورژوایى گسترش پيدا بکند. کمونيسم ميتواند در رأس جنبش براى اصلاحات و رفع ستم ملى باشد، يک نيروى فعال در مبارزه بهبود اوضاع جارى کارگران باشد، اين جنبشها را علىالعموم به جلو سوق بدهد، بدون آنکه به رفرميسم و ناسيوناليسم آوانس بدهد و به آنها ميدان رشد بدهد.
سؤال: بحث کمونيسم کارگرى در چه رابطۀ مشخصى با چپ ايران قرار ميگيرد. منظورم اين است که تا چه حد اين ديدگاه و مواضع امروزتان را در امتداد تحولات چپ ايران ميبينيد و چه رابطهاى ميان اين بحث و موقعيت چپ راديکال ايران ١٠ سال پس از انقلاب ٥٧ برقرار ميکنيد.
منصور حکمت: به نظر من دو مسأله را بايد از هم تفکيک کرد. اول رابطه کمونيسم کارگرى بعنوان يک سيستم فکرى و انتقادى با تکامل فکرى و سياسى چپ ايران، و دوم، در سطحى مشخصتر، روند معيّنى که ما را، بعنوان افراد معيّن، به اين ديدگاهها رسانده است.
براى ديدن کمونيسم کارگرى بعنوان يک حرکت اجتماعى و براى شناختن آن بعنوان يک سيستم فکرى و سياسى ابداً نيازى به رجوع به چپ ايران و تحولات آن نيست. هيچ چيز ويژه ايرانىاى در اين بحث نيست. بحث من اين است که سوسياليسم کارگرى يک جريان عينى و مادى در جامعه سرمايهدارى است و از لحاظ نظرى مارکسيسم پرچم آن است. از نظر تحليلى بحث امروز ما درباره کمونيسم کارگرى ابداً استنتاجى از چپ ايران و يا حتى مبارزه طبقاتى در ايران، تا چه رسد به تحولات درون حزب کمونيست ايران، نيست. بلکه يک نقطه نظر و يک ارزيابى عام کمونيستى از موقعيت جنبش طبقاتى و سرنوشت سوسياليسم بعنوان يک تئورى و يک پراتيک اجتماعى است. اما واضح است که من بعنوان يک فرد، و گرايش ما بعنوان مجموعهاى از افراد، در متن يک تجربه سياسى معيّن به اين ارزيابىها و به اين نقطه نظرات رسيدهايم. ما فعالين نسل اخير کمونيسم در ايران هستيم، در شکل دادن به فکر و عمل سياسى جنبش سوسياليستى زمان خودمان در اين کشور معيّن نقش بازى کردهايم، تبليغ کردهايم، سازمان دادهايم، مرزبندىها و وحدتهایى در اين چپ راديکال ايجاد کردهايم. جمعبندى امروز ما، هر قدر هم که مؤلّفههاى عامى به دست داده باشد، به هر حال تا آنجا که داريم از تحولات ذهنى اين اشخاص حرف ميزنيم، در امتداد تاريخى تجربه سياسى ماست.
اما همين تجربه سياسى را نيز نبايد فقط محلى و کشورى تصور کرد. اگر عمل سياسى اين افراد عمدتاً محدود به جغرافياى سياسى معيّنى بوده، بعنوان کمونيست و سوسياليست از معضلات و مشاهدات وسيعتر و جهانىترى تأثير پذيرفتهاند و به آن عکسالعمل نشان دادهاند. اين به نظر من نه فقط در مورد ما در حزب کمونيست ايران، بلکه در مورد کل فعالين چپ ايران، حتى آنهایى که تصويرى فوقالعاده کشورى، محلى و محدود از خود و هويّت سياسى خود دارند هم صدق ميکند.
به نظر من ١٠ پس از انقلاب ٥٧ سوق يافتن چپ ايران به يک بازانديشى اساسى امرى اجتناب ناپذير است. چپ راديکال ايران بیربطىاش به جامعه را تجربه کرد، شاهد اين بود که تمام راديکاليسم خلقگرايانه و اصلاحطلبانهاش نقد شد و دود شد و هوا رفت، شاهد اين بود که آنچه که بظاهر مبناى فکرى و عملى کافىاى براى مبارزه قهرمانانه عليه استبداد سلطنتى بود، توانایى پاسخگویى به مقدماتىترين مسائل مبارزه سياسى و گِردآورى حداقل نيرو و اتحاد براى هر نوع اعتراض اجتماعى و حتى هر نوع ابراز وجود محدود فرقهاى را از دست داده است. اين تجربه، بويژه براى قربانيانش، بطور قطع گرايشى به بازبينى و بازانديشى به بار ميآورد. اما آنچه که به اين بازبينى خواص امروزش و نتايج امروزش را بخشيده است ديگر اوضاع سوسياليسم در مقياس بينالمللى است. راستش فکر ميکنم خود تجربه عينى انقلاب ٥٧، غلبه ارتجاع بورژوا-اسلامى و کابوسى که مردم ايران هنوز دارند از سر ميگذارنند، محصول يک موقعيت جهانى بود و بخصوص مُهر بحران سوسياليسم بورژوایى و هر نوع راديکاليسم غير کارگرى در سطح جهانى را بر خود داشت. وقايع چين و شوروى و شکست قطعى سوسياليسم بورژوایى در برابر هجوم گرايش راست در درون بورژوازى در مقياس جهانى چپ راديکال ايرانى را ناگزير ميکند که بازانديشىاش را در مقياسى جهانى و با ارجاع به کل موقعيت سوسياليسم و راديکاليسم در سطح بينالمللى انجام بدهد و حتى به تجربه ايرانى خود در يک چهارچوب جهانى فکر کند. اين کار امروز عمدتاً صورت گرفته است. نتايج اين جمعبندى دارد خود را به صورت تغيير و تحولات جدى فکرى و سازمانى در چپ ايران نشان ميدهد. بخش وسيعى از فعالين چپ راديکال سابق ايران در نتيجه اين اوضاع تماماً به راست چرخيدهاند. پوپوليسم و راديکاليسمِ سابق خود را چشيدهاند و به اين نتيجه رسيدهاند که دمکراسى و ناسيوناليسمش کم بوده. خيلىهايشان پوسته راديکاليسم پيشينشان را کنار زدهاند و در زير آن دارند خود را بعنوان نسل جديد ملىگراها و دمکراتهاى ايرانى کشف ميکنند و اين کشف خود را به صداى بلند جشن ميگيرند. اين جريان به يک سوسيال-دمکراسى و يک ليبراليسم نوين ايرانى منجر میشود که از پايۀ اجتماعى وسيعى در درون بورژوازى ايران برخوردار است. يک جريان اقتصاد-ساز و ضد کارگر و بيزار از هر نوع انقلاب. جريانى که بالأخره ميخواهد بورژوازى ايران را از زير سايه شاه و جبهه ملى و اسلام و حزب توده بيرون بياورد و وارد مبارزه طبقاتى دنياى انتهاى قرن بيستم بکند.
کمونيسم کارگرى نيز حاصل يک بازبينى است. اين هم جمعبندى ما از همين دوره و همين دنيا است. انقلاب ايران به نظر من عليرغم شکست سياسیش بلوغ اجتماعى و سياسى عظيمى را به بار آورد. يک نتيجه اين انقلاب اين بود که شکاف سياست و اقتصاد در جامعه ايران پُر شد. دوران اختناق آريامهرى، دوران توسعه سرمايهدارى از يک سو و انجماد روبناى سياسى از سوى ديگر بود. انقلاب قيد و بند را از روى سياست برداشت و لذا آن تحولات سياسى، بويژه در درون اپوزيسيون ايران، که مدتها بود ضرورى و عينى شده بود در فاصله کوتاهى، درست مانند فيلم تند شده، رخ داد. پرونده جريانات سنّتى اپوزيسيون بورژوایى بسرعت باز و بسته شد. چپ راديکال از چريک فدایى تا سوسياليسم خلقىِ نوع پيکار، در ظرف يکى دو سال مطرح شد، توسط جامعه نقد شد و از صحنه خارج شد. نيروهاى طبقاتى جديد که پشت حصارهاى اختناق بروز سياسى آشکار نيافته بودند ميداندار شدند. مهمتر از همه جنبش کارگرى و در درون آن سوسياليسم کارگرى ايران بود. اين چپ؟ ايران را دگرگون کرد. همان واقعيتى که دولت بورژوایى در ايران را وادار ميکند حرکت شوراهاى اسلامى را راه بيندازد، روى چپ ناسيونال-رفرميست و ضد رژيمى و غير کارگرى ايران هم فشار آورد. نوع جديدى از چپ راديکال شکل گرفت که مشخصاً فشار اين سوسياليسم کارگرى را منعکس ميکرد. حزب کمونيست بطور مشخص حاصل اين موقعيت است.
به نظر من طرح بحث کمونيسم کارگرى به معناى شيپور پايان همزيستى سوسياليسم کارگرى با راديکاليسم ملى و اصلاحطلبانۀ اپوزيسيون غيرکارگرى در ايران است. بحث کمونيسم کارگرى ديگر دقيقاً يعنى جُدا کردن سرنوشت سوسياليسم کارگرى در ايران از چپ راديکال غير کارگرى ايران و از تاريخ اين چپ. اين ديگر مستلزم گذاشتن پايههاى اين جنبش در ايران بر تاريخ جهانى خودش و استنتاج موقعيتش از موقعيت عمومى کمونيسم کارگرى، در قبال بورژوازى و در قبال سوسياليسم غير کارگرى، در يک مقياس جهانى است. بازبينى من، بعنوان يک فرد، از تجربه دهسال گذشته به اين ترتيب مرا به نتايج کاملاً متفاوتى رسانده است. چپ ايران و حتى حزب کمونيست ايران را بايد از زاويۀ يک جنبش طبقاتى و لاجرم فرا-ملى و از زاويۀ يک پرچم جهانى براى تغيير جامعه نگريست. از اين زاويه ميتوان در برابر سوسياليسمى که زوال مييابد، بروشنى جنبش سوسياليستىِ ديگرى را ديد که کاملاً بر بنياد طبقاتىِ ديگر و در متن اعتراض اجتماعىِ ديگرى قرار دارد، زنده است و پاسخ دارد. من خود را فعال اين جنبش ميدانم و مستقل از اينکه اپوزيسيون چپ بورژوازى ايران امروز درباره خود چه ميانديشد، مستقل از اينکه جنبش سرمايهدارى دولتى در جهان چه به سرش آمده است، مستقل از اينکه مارکسيسم از نظر اينها چه هست و چه نيست، بعنوان فعال جنبش اعتراض اجتماعى کارگر، بايد به فکر سازمانيابى و رشد اين جنبش باشم. بنابراين با بحث کمونيسم کارگرى، ما از اين تجربه با پرچم مارکسيسم و با اصل قرار دادن اعتراض طبقاتى بيرون آمدهايم. اين درست نقطه مقابل حرکت عمومى چپ راديکال ايران است که بلوغ سياسیش را دقيقاً با صراحت دادن به بىاعتقادیش به هر دوى اينها به نمايش گذاشته است.
به نظر من کمونيسم کارگرى از يک سو و ليبراليسم و سوسيال-دمکراسى نوين از سوى ديگر، سنتهاى مبارزاتى و گرايشات حزبى اصلى در اپوزيسيون ايران در دوره آتى را تشکيل خواهند داد. تمام احزاب و جريانات چپ موجود تحت تأثير اين دو جريان اصلى تغيير شکل ميدهند و قطببندى ميشوند. تازه اينجا به نظر من صحنه سياست در ايران آنطور که متناسب با واقعيات اقتصادى جامعه است چيده خواهد شد. بين اين دو جريان هر نوع تحزّب تحت نام چپ چيزى جز جست و خيزهاى فرقهاى نسل پيشينِ فعالين اپوزيسيون ايران نخواهد بود و ابداً مضمون و اهميت اجتماعى جدىاى پيدا نميکند.
سؤال: به درجهاى که شما خصلت طبقاتى ويژه کمونيسم را تأکيد ميکنيد، يعنى اين واقعيت را که کمونيسم جنبش اعتراض ضد سرمايهدارى کارگر است، به همان درجه يک ايراد قديمى که عليه کمونيستها بطور کلى مطرح ميشد بطور برجستهترى در برابر شما قرار ميگيرد، و آن مسأله وزنۀ اقتصادى و کمّىِ کارگر در سرمايهدارى معاصر است. گفته ميشود که با رشد تکنيک، يا انقلاب تکنيکى، کارگر بعنوان يک طبقه ديگر از نظر کمّى آن نيرویى نيست که مارکس از آن صحبت ميکند. اکثريت جامعه را تشکيل نميدهد، و آلترناتيو کمونيستى به زعم اينها زمينه خود را از دست ميدهد. اين تبيين براى مثال در اروپا در ميان احزاب باصطلاح کمونيست، اوروکمونيستها، چپِ نو و غيره تقريباً عموميت پيدا کرده. اين احزاب، لااقل در تئورى، به سوى وسعت دادن و تنوع بخشيدن به پايه اجتماعى خود رفتهاند. اين عکس حرکتى است که شما ميکنيد. خيلى ساده ممکن است به شما بگويند که کمونيسم کارگرىِ شما عاقبت روشنى نخواهد داشت زيرا کارگر بعنوان يک طبقه، موقعيت اقتصادى و وزنه کمّىِ پيشين را ندارد. در اين مورد چه فکر ميکنيد؟
منصور حکمت: اين به نظر من انتقاد خيلى مفيدى است چون امکان ميدهد تفاوتها و مرزبندىهاى جدّى ما با سوسياليسم و کمونيسم تاکنون موجود و با همين نوع چپها کاملاً روشن بشود. اينکه وزنۀ کمّى، اقتصادى و سياسى کارگر در جامعه موجود چيست و مثلاً در مقايسه با زمان انتشار کتاب سرمايه يا وقوع انقلاب روسيه يا بعد از جنگ دوم و غيره چه تفاوتهایى کرده است، يک مسأله عينى و قابل اندازهگيرى است و پاسخ ايدئولوژيک برنميدارد. و دقيقاً از اين موضعِ ابژکتيو است که فکر ميکنم کسانى که حاضر نيستند رشد عظيم در کميّت کارگر مزدى در جهان معاصر را به نسبت هر دوره قبل ببيننيد قطعاً دارند از وراى يک عينک ايدئولوژيکىِ ضد سوسياليستى به دنيا نگاه ميکنند. وقتى مارکس کتاب سرمايه را مينوشت، سرمايه بعنوان يک رابطه توليدى، بعنوان رابطهاى مبتنى بر اشتغال کارگر مزدى، در چند کشور جهان بيشتر غلبه نداشت. خيلى از کشورهایى که امروز تعداد و وضع شغلى کارگرانشان در آمارهاى سازمان جهانى کار ثبت ميشود در آن دورهها شايد حتى روى نقشه سياسى و اقتصادى جهان نبودند. در تمام دنيا کارِ مزدى براى سرمايه به شيوه تأمين معاش اکثريت عظيم توليدکنندگان تبديل شده. پشت اين نوع ايرادها يک اروپا-محورى محدود و يک تلاش کودکانه براى توجيه سياست رفرميستى در محدوده اروپاى غربى نهفته است. وگرنه هر کس ميتواند آلمان ١٩٢٠ را با کُره و تايوان و برزيل و آفريقاى جنوبى و غيرۀ امروز مقايسه کند، هندوستان و چين امروز را با پنجاه سال قبل مقايسه کند، و نتيجه آمارى خود را بگيرد. از اين گذشته، عجيب است که بحث انقلاب و جنبش کارگر صنعتى و مدرن، امروز که هر روزنامه به هر زبانى را باز ميکنيد صحبت توليد و مزد و انباشت و بارآورى کار و مقابله دولتها و تشکلهاى کارگرى است، کمتر از پنجاه سال قبل، تا چه رسد به صد و پنجاه سال قبل، کاربُرد داشته باشد. اين ايرادات مسخره است. اينها توجيهات سوسياليسم بورژوایى است که ميخواهد براى جدایى خود از طبقه کارگر و اعتراض کارگرى بهانۀ به زعم خود علمى و "مارکسيست-پسند" جور کند و يا براى اعلام وفاداریش به پارلمان و مبارزه پارلمانى نزد بورژوازى سوگند تئوريک بخورد. به نظر من کارگر هيچگاه مانند امروز در صحنه اقتصادى و سياسى مقتدر نبوده.
اما، مشاهده آمارى و عينى از وضعيت طبقه کارگر هر چه باشد، پاسخ ما به اين ايراد يک چيز بيشتر نيست. راستش حتى بهتر ميدانم براى روشنتر بيان کردن منظورم موقتاً بپذيرم که کارگر يک طبقه اقليت است و وزنه اقتصادیش کاهش يافته. خوب که چه؟ ما فعالين جنبش اعتراضى کارگرى هستيم، ما براى برقرارى آلترناتيو اجتماعى و اقتصادى کارگر بمثابه يک طبقه مبارزه ميکنيم. کسى ميتواند بر اساس گزارش آمارى از وزنه طبقات، جنبش و امر خودش را عوض کند که در اين انتخاب مخيّر باشد. کمونيسم کارگرى جنبش سياسى و اجتماعى يک طبقه است، حال اين طبقه ٢٠ درصد جامعه را تشکيل بدهد يا ٥١ درصد چيزى را براى ما عوض نميکند. موقعيت کارگر در توليد تغيير نميکند، بنياد اقتصادى جامعه تغيير نميکند، آلترناتيو اين طبقه براى سازماندهى جامعه بشرى تغيير نميکند. کارگر باز هم مجبور است هر روز کارش را بفروشد تا زندگى کند و لذا هنوز از همان دريچه به دنيا نگاه ميکند و همان راه حل را برايش دارد. کمونيسم يک ايده و يک نسخه اقتصادى و اجتماعى نيست که گويا مارکس گشته و از ميان طبقات مختلف، طبقه کارگر را براى عملى کردن آن انتخاب کرده، تا امروز سوسياليست ما با تصور اينکه حالا تعداد کارگران کم شده يا ديگر اکثريت نيستند براى تحققش دنبال عامل اجرایى جديد بگردد. يا اصلاً از خيرش بگذرد و سراغ اين را بگيرد که حالا اقشار اکثريت چه نظامى ميخواهند و به آن امر بپيوندد. سوسياليسم تاجى نيست که بتوان روى سر هر قشر و طبقهاى گذاشت. امر کارگر است بعنوان يک طبقه اجتماعى معيّن. کمونيسم جنبش کارگر است براى نابودى سرمايهدارى، لغو کار مزدى و امحاء استثمار و طبقات. مارکس هيچ جا حقانيت کمونيسم را از ايده اکثريت داشتن کارگران استنتاج نکرده. دوره خودش که پرولتاريا به هيچ وجه اکثريت نبود. براى کمونيسم حقانيت کارگر و مشروعيت و الزام انقلاب کارگرى از هيچ مقولهاى نظير دمکراسى و اکثريت بودن زحمتکشان استنتاج نشده است. کارگر و دشمنیاش با سرمايه نقطه شروع بحث است. مگر مبارزه براى برابرى زن و مرد از کثرت زنان استنتاج شده يا مشروعيت خود را از اينجا ميگيرد؟ مگر سياهان اکثريت هستند؟ آيا هيچ فعال جنبش حقوق زنان يا برابرى نژادى با نشان دادن آمار درصد زنان يا رنگين-پوستان تغييرى در امر و در مبارزهاش داده ميشود؟ چرا کمونيسم بعنوان جنبش اعتراض کارگرى بايد جز اين باشد؟ واقعيت اينست که در حالى که زنان يا اقليتهاى نژادى معلوم است که اعتراضشان ريشه در موقعيت عينى و داده شده آنها در جامعه دارد، جنبش به اصطلاح کمونيستى و سوسياليستى موجود چنين ربط عينى را با کارگر بعنوان يک موجوديت اجتماعى معلوم نميتواند نشان بدهد. اگر کمونيسم موجود واقعاً اعتراض کارگرى را نمايندگى ميکرد آنوقت اين ايراد همانقدر مسخره بنظر ميرسيد که وقتى که مثال زنان را ميزنيم. آنوقت چنين مسأله و نظريهاى کلاً در چهارچوب سنّت فکرى کمونيسم مطرح نميشد. اما کمونيسم عصر ما در واقع در همان موقعيت سوسياليسم اتوپيک دوره مارکس قرار گرفته است. مجموعهاى از ايدهها و مدلها که بايد توسط اقشار اجتماعى پياده شود. کمونيسم به اسم رمز احزاب غير کارگرى اصلاحطلبى تبديل شده که براى تحقق برنامه خود به نيروى کارگران نياز داشتهاند. حالا اگر کسى تذکر بدهد که کارگران آن نيروى سابق نيستند و يا کلاً تئورى مارکسيسم در اهميت اجتماعى کارگران غلوّ کرده است، آنوقت اين جريانات باصطلاح کمونيست طبعاً بايد بساط خود را جاى ديگرى پهن کنند: در ميان خلقهاى تحت ستم، دانشجويان، دهقانان و غيره. اين اتفاقى است که تاکنون افتاده. اما کارگر با موقعيت عينیش، با اعتراضش به نظام مزدبگيرى و مالکيت خصوصى، با راه حل واقعیش براى بشريت سر جاى خودش ايستاده و نميتواند جز با کمونيسم به نظام موجود اعتراض کند. ما فعال اين جنبش هستيم. اين جنبش و فقط اين جنبش پاسخ ما به اوضاع موجود است. فلان استاد دانشگاه سابق کمونيست ميتواند از فردا "سبز"، سوسيال-دمکرات، ناسيوناليست، يا اصلاً عارف بشود. طبقه کارگر نميتواند.
ممکن است گفته شود که شما اعتراض کمونيستى و طبقاتىتان را بکنيد اما با تغيير وزنه کذائى کارگران در اقتصاد و جامعه پيروزىتان غير ممکن شده و يا مشروعيت انقلابتان از نقطه نظر اکثريت جامعه زير سؤال ميرود. پاسخ من، صَرف نظر از اينکه اين را يک رجزخوانى توخالى سرمايه عليه کارگر ميدانم، اينست که براى پيروزى لازم نيست کارگر اکثريت باشد، چون مکانيسم اين پيروزى يک رفراندم در يک روز آفتابى نيست. جامعه دستخوش بحران و انقلاب ميشود. اين قانون اساسى جهان سرمايهدارى است. در متن اين دوره انقلابى صفبندى اجتماعى حول راه حلها و پرچمهاى طبقات اصلى جامعه، کارگر و سرمايهدار، شکل ميگيرد. کارگر، ستون فقرات توليد در جامعه موجود، بعنوان رهبر جامعه نوين، بعنوان آن طبقه اجتماعى که راهى واقعى براى خاتمه دادن به مصائب بشريت بطور کلى دارد به پيروزى ميرسد. خود بورژوازى جز با اين روش به قدرت نرسيده است. بدون اينکه هيچگاه از نظر کمّى از يک اقليت بسيار ناچيز در جامعه فراتر رفته باشد. و جالب است که کسانى امروز مشروعيت انقلاب کارگرى را از زاويه درصد کمّى طبقات در کل جمعيت به زير سؤال ميبرند که همين امروز مشروعيت حکومت يک اقليت بسيار کوچک، بورژوازى، را پذيرفتهاند. قدرت طبقه کارگر فقط در کميّت آن نهفته نيست. اين قدرت اساساً در موقعيت اين طبقه در توليد سرمايهدارى و در عينيّت و حقيقت راه حلى است که کارگر در برابر جامعه بطور کلى قرار ميدهد. ممکن است روزى برسد که کارمندان دولتى و خصوصى اکثريت مردم را تشکيل بدهند، همانطور که دهقانان در دورههایى در طول تاريخ چنين بودهاند. اما جدال اجتماعیى که تکليف همين اکثريت فرضى را هم روشن ميکند جدال بين طبقات اجتماعى اصلى در جامعه، يعنى طبقاتى که توليد در جامعه موجود اين موقعيت را به آنها داده است، و ميان افقها و آلترناتيوهاى آنهاست. جامعه بورژوایى تا همينجا بنبست همه جانبه خود و تناقضش را با سعادت و حرمت انسان نشان داده. کمونيسم کارگرى جواب اين بنبست را دارد.
به هر حال دوره قدرتنمایى کارگر در صحنه سياسى بار ديگر دارد شروع ميشود و اين بار به نظر من بويژه در مهد سرمايهدارى و در مرکز همان جوامعى که گويا وزنه کارگر در آنها کم شده. فکر ميکنم واقعيات چند سال آينده بهتر از هر استدلالى قدرت واقعى کارگر را حالىِ سوسياليستهاى سابق و احزاب جديدشان بکند.
٭ ٭ ٭
سؤال: در مورد جنبههاى نظرى بحث کمونيسم کارگرى نکات زيادى هنوز ميماند که ميتوانست اينجا مورد بحث ما باشد. در سمينارى که چند ماه قبل در معرفى اين مبحث ارائه کرديد به بسيارى از اين جوانب پرداخته شد. گويا متن اين سمينار قرار است منتشر بشود و بنابراين ما ميتوانيم به همين حد اينجا اکتفا کنيم و وارد بحث درباره حزب کمونيست ايران بشويم. در ابتداى صحبت به وجود و تقابل گرايشات مختلف در حزب کمونيست ايران اشاره کرديد. صفاتى نظير راست و چپ و مرکز هنوز مشخصات اجتماعى و فکرى اين گرايشات را بيان نميکند. چه تبيينى از مشخصات سياسى و اجتماعى اين گرايشات داريد؟
منصور حکمت: براى تشخيص خصوصيات گرايشات مختلف در حزب بدواً بايد اين را روشن کرد که اين حزب اصولاً طى چه روندى پيدا شده و از اوضاع و احوال اجتماعى و بيرونى خود چه تأثيراتى پذيرفته است. حزب کمونيست زير پرچم آن حرکتى در چپ ايران شکل گرفت که خود را "مارکسيسم انقلابى ايران" اطلاق ميکرد. چهارچوب فکرى اين جريان را نقد خلقگرايى و رجعتى به ارتدوکسى مارکسيسم تشکيل ميداد. حزب کمونيست با اضمحلال سوسياليسم خلقى و بعنوان جريانى در نقد سوسياليسم خلقى به وجود آمد. از نظر سياسى اين جريان چپترين جناح اپوزيسيون چپ در ايران را تشکيل ميداد. اما واقعيت اينست که نه فقط جريانات اجتماعى و سياسى ديگر در شکلگيرى حزب کمونيست ايران سهيم شدند، بلکه خود اين "مارکسيسم انقلابى ايران" هم پديده مرکّبى بود و در درون خود مهمترين کشمکش ميان گرايشات در کمونيسم ايران را حمل ميکرد.
اگر شرايط تاريخى پيدايش اين جريان را بشکافيد دو روند اصلى را تشخيص ميدهيد. اول، فعال شدن جنبش اعتراضى طبقه کارگر در طول انقلاب و شکل گرفتن و يا به هر حال پا جلو گذاشتن قشرى از کارگران سوسياليست در رأس اين جنبش اعتراضى. به عبارت ديگر سوسياليسم کارگرى در ايران با انقلاب در صحنه جنبش اعتراضى بشدت فعال شد. ثانياً، در کنار اين حرکت طبقاتى ما يک راديکاليزاسيون فکرى و سياسى در درون چپ راديکال غير کارگرى را شاهديم. جنبش چپ ايران جنبش روشنفکران بود. در طول انقلاب اين جنبش که از نظر جايگاه اجتماعیش کاملاً از سوسياليسم کارگرى قابل تميز است، به سَمت يک مارکسيسم اصولى و انقلابى در تقابل با خلقگرایى و غيره چرخيد. "مارکسيسم انقلابى ايران" از نظر عملى به هر حال يک جريان بود، اما همسویى و تأثيرات متقابل اين دو روند متمايز اجتماعى را نمايندگى ميکرد. به عبارت ديگر، جريان مارکسيسم انقلابى از يک سو پُلى بود براى اتصال سياسى و عملى اين دو گرايش اجتماعى متفاوت و از طرف ديگر خودش قالبى شد براى اينکه سوسياليسم کارگرى و راديکاليسم سوسياليستى اپوزيسيون روشنفکرى باز براى مدتى در جوار هم همزيستى داشته باشند. جريان راديکالى بوجود آمد که چپ را راديکالتر ميکرد، اما در تحليل نهائى سوسياليسم کارگرى را همچنان با راديکاليسم روشنفکر چپ ايرانى همسرنوشت نگه ميداشت. اين پيوستگى و همزيستى حاصل همسویى هر دوى اين جنبشها در مبارزه عليه خلقگرایى و کارگر-گريزى اپوزيسيون چپ و بيگانگى آن با تئورى مارکسيسم بود. به هر حال خلاصه حرفم اينست که "مارکسيسم انقلابى ايران" يعنى آن جريان مشخصى که زير پرچم آن حزب کمونيست تشکيل شد از ابتدا بر دو پايه اجتماعى متفاوت بنا شده بود. اين جريان حاصل همسویى و همزيستى دو جريان اجتماعى متفاوت بود، انتقاد مارکسيستى در درون چپ غير کارگرى با تعرضش عليه خلقگرایى از يک سو، و سوسياليسم کارگرى با شوراها و اعتصابات و رهبران عملیش از سوى ديگر. واضح است که گسترش انتقاد مارکسيستى نميتوانست چپ راديکال را به سمت طبقه کارگر و به سمت انطباق بيشتر با سوسياليسم کارگرى نراند. حرکت انتقادى تئوريک و سياسیى که در درون چپ راديکال ايران شکل گرفت از هر لحاظ موقعيت سوسياليسم کارگرى را تقويت ميکرد. اما بعنوان يک جريان معيّن سياسى، مارکسيسم انقلابى ايران، عين سوسياليسم کارگرى نبود. يک بلوک ضد پوپوليستى بود با گرايشات متفاوتى در درون خودش. و باز روشن است که با زوال پوپوليسم عمر مفيد اين بلوک هم به پايان ميرسد.
اضمحلال پوپوليسم و نفسِ تشکيل حزب کمونيست بعنوان سند عملى پيروزى بر خلقگرایى، طبعاً، همانطور که در عمل پيش آمد، به مطلوبيت اين چتر و اين قالب مشترک خاتمه ميداد و اين جريان را به عوامل تشکيل دهندهاش تجزيه ميکرد. اين اتفاق، که مرحله مهمى در تاريخ تکامل سوسياليسم کارگرى در ايران است، از آنجا که حزب به بستر اصلى سوسياليسم راديکال در ايران تبديل شده بود، تا حدود زيادى بصورت پيدايش شکافهایى در درون حزب کمونيست ايران رخ داد.
اين چهارچوب مشترک به هر رو مبناى رسمى و اصلى تشکيل حزب بود. برنامهاش، مطالباتش، سنّتهايش همه بعنوان اصول و حقايقى که حزب بايد بر مبناى آن کار کند پذيرفته شده بود. اما حزب کمونيست به اين جريان و گرايشات تشکيل دهنده آن منحصر نماند. چند گرايش مهم ديگر در حزب کمونيست دخيل شدند. در کردستان ناسيوناليسم کُرد از ابتدا، باشد که در اَشکال خلقىتر و راديکالترى، در سنّت مبارزه کومهله سهيم شده بود. در کنگره دوم کومهله مارکسيسم انقلابى در اين تشکيلات رسماً پيروز شد. جريان ناسيوناليستى ساکت شد اما در حاشيه کومهله وارد حزب شد. از طرف ديگر در مقياس سراسرى، حزب کمونيست، و قبل از آن حتى خود سازمانها و فراکسيونهاى موسوم به مارکسيسم انقلابى، به قطب جاذبى براى چپ راديکال ايران بطور کلى تبديل شدند. خواه ناخواه گرايشات مختلف موجود در چپ راديکال ايران، با درجهاى حکّ و اصلاح، وارد حزب شدند. در سال ٦٢ حزب کمونيست ظرفى است براى فعاليت همه اين گرايشات زير چتر عمومى "مارکسيسم انقلابى ايران". طبيعى بود که اين موازنه گرايشات، با توجه به تکوين تفکر سياسى در درون حزب و از آن مهمتر با توجه به تغييرات عينى در مقياس اجتماعى در ايران و در سطح بينالمللى، نميتوانست به همان صورت باقى بماند. مجموعه اين عوامل گرايشات سياسى در درون حزب کمونيست ايران را از هم دور کرد. چپ و راست و مرکزى به وجود آورد که حاصل حرکت و تکامل گرايشات درونى حزب در اوضاع جديد بود.
سؤال: در مقطع مشخص امروز به نظر شما کدام گرايشات، راست و چپ و مرکز را در حزب کمونيست تشکيل ميدهند؟
منصور حکمت: بدواً بايد اين را بگويم که روى کاغذ و از نظر رسمى در درون حزب کمونيست ايران ظاهراً جناحبندىاى وجود ندارد. نظرات رسمى اين حزب در قبال مسائل اساسى تاکنون عمدتاً توسط گرايش چپ در اين حزب تبيين شده و اصرار زيادى از جانب بسيارى در اين حزب وجود دارد که نظرات رسمى در واقع درکهاى مشترک کل حزب را بيان کرده است. از جمله حتى خود بحث کمونيسم کارگرى. اتفاق آراء در تصميمگيرىها يک امر کمابيش متعارف در حزب بوده است. حتى بيان اينکه در درون حزب خطوط و گرايشات ناسازگار با هم وجود دارد خيلىها را در حزب برآشفته ميکند. هر چند که اين اواخر اين واقعيات را رفقاى بيشترى دارند به رسميت ميشناسند. به هر حال ميخواهم بگويم که بر خلاف چپ، که ديدگاههايش معلوم است و بويژه بعد از کنگره سوم کوشيده است تا به شکل يک گرايش متمايز سخن بگويد، راست و مرکز در حزب جرياناتى نيستند که به شکل فراکسيونها و يا با پلاتفرمها و سخنگويان از پيش معلومى قابل مشاهده باشند. اما وجودشان و دامنه قدرت و نفوذشان کاملاً قابل مشاهده است و بويژه در اين دور اخير، پس از کنگره سوم، تقابل گرايشات درون حزبى بمراتب شفافتر شده و اَشکال کنکرتترى به خود گرفته. اين را هم اضافه کنم که وقتى از گرايشات درون حزب حرف ميزنم دو سطح مختلف را مدّ نظر دارم. اول سطح سياسى، يعنى آنجا که يک گرايش خود را بصورت جهتگيرىها و سياستها و سنّتها و پراتيکهاى معيّنى نشان ميدهد، و دوم سطح تشکيلاتى، يعنى تعلق کادرها و ارگانها به گرايشات مختلف. در اين مورد دوم بحث من اساساً مربوط به کادرهایى است که کميتههاى تصميم گيرنده اصلى را پُر ميکنند و نه اعضاء حزب بطور کلى. نحوه قطببندى اعضاء حزب حول اين گرايشات تنها وقتى بدرستى قابل بررسى خواهد بود که هر گرايش در سطح کادرها و سياستها بيش از اين متعيّن شده باشد و تقابل کنکرتترى در اين سطح به وجود آمده باشد. اين چيزى است که به نظر ميآيد امروز دارد صورت ميگيرد.
در کل دو جريان راست وجود دارد که کاملاً حسابشان از نظر سياسى و اجتماعى از هم جُداست. اول، ناسيوناليسم کُرد که در تشکيلات کردستان حزب و به درجهاى در تشکيلات خارج کشور حزب نفوذ معيّنى دارد. اين جريان همانطور که گفتم تا اين اواخر عمدتاً ساکت بوده و به اهرمهایى که در سطح عملىتر براى تأثير گذارى به کار و بار حزب در دست داشته، به نفوذ تاريخى سنّتهايش در مبارزه مسلحانه و نظاير اينها قانع و دلخوش بود. اين وضعيت امروز تغيير کرده و تا حدودى اين جريان خودنمایى بيشترى ميکند. گرايش ديگر حاصل تعرض بينالمللى بورژوازى عليه سوسياليسم بطور کلى و عليه مارکسيسم بطور اخص است. بيرون حزب ما اين را بصورت سوسيال-دمکرات شدن و ليبرال شدن و چپِ نویى شدن فعالين پوپوليست چپ ايران ميبينيم. در داخل حزب هم تأثيراتى در اين جهت مشاهده ميشود. اما باز با توجه به هژمونى فکرى مارکسيسم راديکال و ارتدوکسى مارکسيسم در حزب کمونيست، اين گرايش بصورت يک گرايش خاموش و مسکوت ديده ميشود. نميشود به اين جريان نسبت آکادميسم داد چرا که واقعاً حتى مايه کار تحقيقى و نوشتنى هم از خود نشان نداده. عمدتاً شکل ابراز وجود اين جريان، محافظهکارى سياسى، عدم تحرک عملى، محفليسم و نظاير آن است. از نظر فکرى به نظر من اينها يک گرايش دمکراتيک و يا سوسيال-دمکراتيک را نمايندگى ميکنند. اين گرايشات راست طبعاً خوانایى با هم ندارند و رضايتى هم از وجود ديگرى در حزب ندارند.
مرکز اين حزب، و در واقع از نظر کمّى بزرگترين بخش اين حزب را همان سنّت مارکسيم انقلابى ضد پوپوليست تشکيل ميدهد که حزب خود را ساخته شده ميبيند و امر اساسیش را اداره حزب و به عبارتى تشکيلاتدارى تشکيل ميدهد. اين جريانى است که نميتواند پايان موازنه فکرى و سياسى قبلى را ببيند و به رسميت بشناسد. اين را نميبيند که چهارچوب فکرى و سياسى ضد پوپوليستى با زوال پوپوليسم، خود بلامصرف و ناکافى ميشود. از نظر اجتماعى به نظر من خط مرکز برخلاف راست فاقد يک پايه مادى است. اين نوع مارکسيسم انقلابى، يعنى جنبش اجتماعى روشنفکران کمونيست دورهاش تمام شده و هر نوع کمونيسم راديکال و از نظر فکرى ارتدوکس تنها بر بنياد جنبش سوسياليستى کارگر امکان وجود دارد. اين حرف را ما در کنگره زديم بى آنکه کسى از اين مرکز عظيم انتقاد ما و هشدار ما را به خودش بگيرد. به هر حال مرکز امروز همان چپ سابق حزب است که در شرايط جهان امروز حرف بيشترى ندارد، پاسخى به معضلات کمونيسم امروز ندارد و گاه حتى متأسفانه سؤالى هم ندارد، چرا که حزبى هست که بايد حفظ بشود، رشد بکند، عضو بگيرد و روزنامه منتشر کند و غيره. همانطور که گفتم در حزب کمونيست در کليه سطوح، در کميته مرکزى و به پایين، باستثناى شاخههاى فعاليت کارگرى حزب در داخل ايران، ما اين مرکز را بعنوان گرايش اصلى ميبينيم.
گرايش چپ گرايشى است که با بحث کمونيسم کارگرى و با تلاشهاى سالهاى اخير براى به دست دادن يک بنياد فکرى و عملى براى سازماندهى سوسياليستى طبقه و تبيين مسائل کمونيسم از زاويه سوسياليسم کارگرى مشخص ميشود. اين جريان از قبل از تشکيل حزب کمونيست و بخصوص از کنگره اتحاد مبارزان کمونيست بتدريج قالب مشترک مارکسيسم انقلابى ايران را شکست. ناکافى دانستن خلوص نظرى و تأکيد بر خصلت اجتماعى کار کمونيستى بعنوان سازماندهى اعتراض سوسياليستىِ خودِ طبقه کارگر معرّف اين جريان است. از نظر اجتماعى اين شاخهاى از آن کمونيسمى است که در تمام طول اين گفتگو از آن صحبت کردم. پايه مادى اين جريان در جامعه بسيار عينى و قدرتمند است، و هم اکنون بطور مشخص مورد توجه آن بخشهایى از تشکيلات حزب است که مستقيماً در درون محيط کارگرى و جنبش اعتراضى طبقه کار ميکنند. اين آن گرايشى است که حزب بطور کلى در سطح رسمى خود را با آن تداعى ميکند، بدون آنکه در صحنه عملى در همه عرصههاى فعاليت حزب قدرت عملى متناسب با موقعيت رسمیش داشته باشد.
سؤال: گفتيد اين گرايشات تحت تأثير عوامل بيرونى و درونى از هم دور شدهاند. اين عوامل کدامند و جُدایى اين گرايشات در چه اَشکالى خود را نشان ميدهد؟
منصور حکمت: مهمترين عامل به نظر من تحولاتى است که جنبش باصطلاح سوسياليستى در دنيا دارد از سر ميگذراند. وقتى "رويزيونيسم" موضوعيت خود را از دست ميدهد، آن چپ راديکالى که به اعتبار "آنتى رويزيونيسم" هويّت خود را تعريف کرده نيز زمينه وجود خود را از دست ميدهد. چپ راديکال، و از جمله جريان مارکسيسم انقلابى در ايران که مدافع تمام و کمال خلوص نظرى و رجعت به تئورى مارکس بود، اساساً در انتقاد به رويزيونيسم و در تقابل با آن اهميت و موضوعيت پيدا ميکرد و نه به عنوان چهارچوب يک اعتراض اجتماعى و طبقاتى. بنابراين آنچه که ما شاهد آن بوديم اين بود که خط و تفکر رسمى در حزب خصلت انتقادى و تعرضیش به جهان پيرامون خود را از دست ميدهد و به ايدئولوژى يک حزب سياسى و به فلسفه حزبدارى تبديل ميشود. اين براى مدتى طولانى پديده خيلى شناخته شدهاى در حزب بود که رهبران آن مينوشتند تا روزنامه بتواند درآيد يا راديو برنامه داشته باشد. آن حس حقانيت و تعجيل در به کرسى نشاندن ديدگاه خود در تقابل با گرايشات و جريانات ديگر در جامعه که مشخصه دوره انتقاد ضد پوپوليستى بود بتدريج از بين رفت. اين اجتنابناپذير بود زيرا چهارچوب فکرى آنتى پوپوليستى حزب کار خود را کرده بود و محصول تشکيلاتى خود را به بار آورده بود. بعد از تشکيل حزب امر واقعى به امر اداره حزب تبديل ميشود. اين مسأله را در همان سرمقاله بسوى سوسياليسم شماره یک، يک سال پس از تشکيل حزب گوشزد کرديم. به هر حال شروع اين روند واگرایى گرايشات را ميتوان در درجا زدن خط رسمى و غلبه تشکيلاتچیگرى بر آن ديد. رخوت اين جريان در عين حال مصادف است با تحولات فکرى و سياسى بسيار مهمى در کل جنبش موسوم به کمونيسم. اين با خودش جريان وسيعى از بازبينى و تجديد نظر در درون چپ روشنفکرى به بار آورد. تنها کمونيسمى ميتوانست در اين دوره همان تپش و بالندگى را از خود نشان بدهد که پاسخ مسائل اين دوره را داشته باشد.
اين پاسخ از چهارچوب فکرى پيشين در نيامد، بلکه با نقد اين چهارچوب از زاويه سوسياليسم کارگرى به دست آمد (يا به هر حال به نظر من به دست آمد). به عبارت ديگر با روشن شدن محدوديتهاى چهارچوب فکرى ضد پوپوليستى و با معلوم شدن ضعف عملى اين جريان در قد و قامت موجودش در سازماندهى طبقاتى، سوسياليسم کارگرى بعنوان يک گرايش دخيل در حزب کمونيست اين بار بصورت يک سنّت متمايز شروع به حرف زدن کرد. در اين دوره ما شاهد ادبيات متفاوتى هستيم که توسط اين خط ارائه ميشود و در سنّت فکرى ضد پوپوليستى ريشه ندارد. بحثهاى مربوط به شوروى، مباحثات مربوط به سازماندهى کارگرى و غيره، هر چند که بعنوان خط رسمى و در ارگانهاى مرکزى منتشر ميشوند، معلوم است که در موضعى انتقادى نسبت به اين خط رسمى تاکنونى و حتى برخى مبانى برنامهاى و ادراکات پايهاى تاکنونى حزب قرار دارند. به نظر من پس از تشکيل حزب خط کارگرى، جريان چپ، بتدريج و پس از کنگره سوم ديگر رسماً، حساب خود را از خط رسمى در حزب جُدا ميکند. تا آنجا که به داخل حزب کمونيست ايران برميگردد، مباحثات کمونيسم کارگرى بعنوان تعرضى عليه مرکز مطرح ميشود. جريان چپ مدعى ميشود که با سنّت فکرى و عملى حاکم به حزب اختلافى اجتماعى و طبقاتى دارد.
حرکت جريانات راست هم ناشى از تحولات جهان بيرونى است. ناسيوناليسم کُرد بويژه تحت تأثير اوضاع منطقه است. بى افقى اين سنّت را در بيرون حزب کمونيست ايران بروشنى ميبينيم. آشفتگى سياسى و عملى حزب دمکرات و جريانات اپوزيسيون کُرد در عراق بر کسى پوشيده نيست. ناسيوناليسمى که با پذيرش قالبهاى راديکالتر و زبان مارکسيستى خود را در حزب کمونيست زنده نگهداشته است هم از همين بى افقى رنج ميبرد. ناسيوناليسم ناسيوناليسم است و با حضور در حزب کمونيست افق و نگرش اجتماعیش تغيير نميکند. بحران سوسياليسم بورژوایى در سطح جهانى، رخوت خط رسمى در حزب، و بالأخره سير تکوين جنگ ايران و عراق که فرجه را بر اين جريانات تنگ ميکند، انعطافپذيرى، قدرت مانُور و تحمل اين جريان را کاهش ميدهد. به اين موقعيت تعرض چپ در درون حزب را هم اضافه کنيد. معلوم است که اين جريان بايد بالأخره از موضع اثباتى خود حرکت و مقاومتى بکند.
تمايلات چپِ نویى و سوسيال-دمکراتيک در حزب که ديگر رسماً محصول اوضاع اخير بينالمللى است. اين اوضاع کمک کرده است تا بخشى از فعالين چپ راديکال، تازه تمايلات سياسى خود را بشناسند. تمام بحث ما اين بود که چپ ايران اساساً يک جريان دمکراتيک ضد استبدادى بوده است. بالأخره خرده-بورژواى ناراضى ايرانى که ده سال قبل به دليل اعتبار مارکسيسم مشغلهاش و تمايلاتش را تحت نام مارکسيسم بيان ميکرد امروز که تمام دنيا دارند ختم مارکسيسم را اعلام ميکنند چرا بايد اين قالب و اين عنوان را تحمل کند. بعلاوه تازه فرصتى پيدا شده که روشنفکر چپ ايرانى در يک مقياس وسيعتر با رگههاى فکرى غير مارکسيستى بيشتر آشنا بشود. در چنين اوضاعى، با گورباچفيسم در روسيه و سوراخى که در لايه اوزون به وجود آمده و غيره، مشکل بتوان اين گرايش را به حزبى در سنّت خاص ضد پوپوليستى خوشنود نگهداشت. اين جريان با بحثهاى امروز در مورد کمونيسم کارگرى که ديگر ابداً نميتواند کنار بيايد.
همه اينها يعنى اينکه در حزب کمونيست ايران هم نظير جامعه بطور کلى، سوسياليسم غير کارگرى دارد به بنبست ميرسد و زوال پيدا ميکند و سوسياليسم کارگرى دارد خود را از تاريخ چپ غير کارگرى و از تفکر و پراتيک آن جُدا ميکند. اوضاع جهانى اين روند را در درون حزب کمونيست ايران بشدت تسريع کرده است.
سؤال: گرايشات راست واقعاً در حزب چه نيرو يا نفوذى دارند؟
منصور حکمت: بصورت نيروى متعيّن و تشکيلاتى خيلى کم. اما نفوذ عملىشان بر کار و بار حزب بصورت ايجاد موانع بر سر راه پيشرفت سياستهاى راديکال حزب کم نيست. گفتم که اين يک حزب مارکسيستى راديکال است. ناسيوناليسم يا سوسيال-دمکراتيسم و غيره در اين حزب هيچ نوع مشروعيتى ندارد. بنابراين قدرت و نقش گرايشات راست را اساساً در توانایى آنها در کُند کردن لبه سياستهاى چپ در حزب ميتوان ديد و نه به شکل اثباتى در نيروى قائم به ذاتِ خود آنها. اينکه جدایى ما از سنّت و روشهاى مبارزه مسلحانه ملى و جايگزينى آن با مبارزه مسلحانه کمونيستى در کردستان به چنين روند کشدارى تبديل ميشود، اينکه ايجاد يک سازمان کمونيستى روشنبين، منضبط، پُرکار و مسئول در خارج کشور با اين همه افت و خيز همراه ميشود، اينها آثار و علائم مقاومت اين گرايشات است. اين جريانات پرچمدار ندارند، و در اين چهارچوب مارکسيستى و راديکال مسلط به حزب نميتوانند مستقلاً ابراز وجود کنند. اما واقعىاند و در هر فعل و انفعال تشکيلاتى ميتوان مزاحمت اينها را نشان داد. در مجموع گرايش ناسيوناليستى پديده متعينتر و قابل اندازهگيرىترى از راست روشنفکرى و سوسيال-دمکراتيک است. اين دومى بيشتر بصورت تمايلات فردى و محفلى اينجا و آنجا ديده ميشود.
سؤال: تا آنجا که به گرايشات درون حزبى بر ميگردد، بنابراين، نقد شما، از زاويه مباحثات کمونيسم کارگرى، اساساً متوجه گرايش سانتر در حزب است. چرا که به قول شما تمايلات و سنّتهاى راست در همان چهارچوب قديمى فکرى و سياسى حزب جایى ندارند. در نقد مرکز، اما، يک مسأله بايد روشن بشود. اگر بحث کمونيسم کارگرى و چهارچوب فکرى اوليه حزب هر دو به هر حال تأکيد و رجعتى به ارتدوکسى مارکسيم را نمايندگى ميکنند، آنوقت قاعدتاً نقد امروز شما نبايد متضمّن انتقاد نظرىاى به چهارچوب فکرى اوليه حزب باشد. عملاً هم به نظر ميرسد که در درون حزب بحث کمونيسم کارگرى بصورت انتقادى نه از سيستم فکرى تاکنونى حزب، بلکه بر پراتيک حزب فهميده شده. آيا اين استنباط و برداشت را درست ميدانيد؟
منصور حکمت: خير. البته اين نحوهاى است که خيلى از رفقا دوست دارند فکر کنند، چرا که به نحوى بحث امروز را در امتداد بحث ديروز نشان ميدهد و پيوستگى تاريخى حزب را محفوظ نگهميدارد. به نظر من کمونيسم کارگرى حاوى انتقاد نظرى جدىاى به چهارچوب فکرى موسوم به مارکسيسم انقلابى ايران است. تأکيد هر دو بر مبتنى بودن به ارتدوکسى مارکسيسم براى يکى فرض کردن اينها حتى از نظر تئوريک کافى نيست. مسأله تماماً بر سر برداشت متفاوت ما از اين مارکسيسم و اين ارتدوکسى است. به عبارت ديگر، کمونيسم کارگرى بعنوان يک جمعبندى در موضع انتقادى جدىاى نسبت به گذشته فکرى و سياسى خود ما قرار ميگيرد. بگذاريد اين را بيشتر توضيح بدهم چون فکر ميکنم بخصوص از نظر سرنوشت اين جريان در حزب کمونيست ايران اين مهم است.
قبلاً هم گفتم که من از تقابل جنبشها، بعنوان پديدههاى اجتماعى، حرکت ميکنم و تنها بر اين مبنا ميتوانم تقابل مکاتب و دستگاههاى فکرى را بشناسم. "مارکسيسم انقلابى ايران" يک جنبش فکرى و سياسى اجتماعى بود. چهارچوب فکرى حرکت مادىاى بود که در جامعه ايران در دوره معيّنى به راه افتاد و نتايج کاملاً ملموس و قابل مشاهدهاى در سطح جامعه به بار آورد. خيلىها دوست دارند اين را عنوانى تلقى کنند که اتحاد مبارزان کمونيست بعنوان يک گروه کمونيستى به خودش داده بود. اينها حتى مورخين خوبى هم نيستند. واقعيت اين است که جريان مارکسيسم انقلابى ايران يک جريان انتقادى در درون چپ راديکال غير کارگرى ايران بود که در طول سالهاى ٥٧ تا ٦١ نفوذ وسيعى در درون اين چپ به دست آورد و نهايتاً سيماى سياسى و نظرى آن را دگرگون کرد. اين جريان مضمون مشترک کل گرايشات چپ راديکال ايران، يعنى خلقگرایى، را به زير سؤال کشيد و ابزارى شد براى يک تکان فکرى اساسى در درون اين چپ. راستش در تاريخ چپ ايران کمتر حالتى چنين کلاسيک از گُل کردن و عموميت يافتن يک نقد و يک دستگاه انتقادى را شاهد بودهايم. درست همانطور که يک مکتب، در نقاشى يا موسيقى و نقد ادبى، همهگير ميشود مارکسيسم انقلابى ايران در محدوده چپ راديکال همهگير شد. انديشههایى که ابتدا توسط يک گروه کوچک طرح شد، در ظرف مدتى بسيار کوتاه سخنگويان، مبلّغين و مدافعينى در کل پهناى چپ ايران پيدا کرد. در تمام تشکيلاتها فشار اين جريان انتقادى بالا گرفت، نه فقط گرايشات قدرتمند به نفع اين نقد شکل گرفت بلکه مخالفين آن هم خيلى زود زبان و فرمولبندىهاى اين جريان را اخذ کردند. اين جريان پرچم چرخش به چپ سوسياليسم راديکال در ايران بود و خيلى زود آنچنان نيروى وسيعى را شامل شد که عملاً به بستر اصلى راديکاليسم چپ در ايران تبديل شد و معتبرترين و فعالترين حزب سياسى چپ راديکال، حزب کمونيست ايران، را تشکيل داد. چپ ايران در طول انقلاب ٥٧ پُلاريزه شد، مرکز آن دچار تشتت شد، راست آن به سمت حزب توده و سوسيال-دمکراسى چرخيد و چپ آن، بر مبناى اين نقد مارکسيستى انقلابى از خلقگرايى، به يک جريان حزبى قدرتمند تبديل شد.
واضح است که اين جريان انتقادى به ارتدوکسى مارکسيسم در برابر خلقگرايى متکى بود. واضح است که بسيارى از فعالين اين جريان مارکسيسم را به نقد پوپوليسم محدود نميديدند و تنزل نميدادند. اما بعنوان يک حرکت اجتماعى اين جريان به هر حال سيماى معيّنى از خود به دست ميداد. اينکه ما، بعنوان فعالين و يا سردمداران اين جريان، از مارکسيسم چه ميفهميديم يک بحث است و اينکه حرکت مارکسيسم انقلابى بعنوان يک حرکت تعريف شده و عينى چه استنباطى از مارکسيسم به دست ميداد بحث ديگرى است. اين دومى بمراتب مهمتر است. در همه جنبشها همينطور است. آن بخشى از تفکر و آگاهى رهبران و فعالين يک جريان به مشخصه فکرى و عينى يک جنبش بطور کلى تبديل ميشود که با نيازها و مشخصات مادى و اجتماعى آن حرکت تناسب دارد. يک جنبش به هر حال مشغله اجتماعى معيّنى پيدا ميکند که تصويرى از تمام افق فعالين و متفکرين و رهبران آن نيست. جريان مارکسيسم انقلابى پرچم راديکاليزاسيون چپ روشنفکرى ايران زير فشار سوسياليسم کارگرى و عظمت معنوى مارکسيسم بود که تازه داشت بطور دست اول و يا با رواياتى اصولىتر در چپ ايران مطرح ميشد. به هر حال مارکسيسم انقلابى بعنوان يک جريان تا آن اندازه به ارتدوکسى رجعت ميکرد که به کار يک چپ غير کارگرى فعال در يک انقلاب معيّن ميخورد. خيلى از فعالين اين جريان شايد در ذهن خود افقى فراتر يا محدودتر از اين داشتند.
رجعت به مارکسيسم در محدوده معيّن و در چهارچوب معضل اجتماعى معيّنى که اين جنبش در برابر خود قرار داده بود صورت ميگرفت. کمونيسم کارگرى اين محدوده و اين معضل اجتماعى را نقد ميکند و ميشکند و لذا مجموعهاى از مسائل نظرى و معضلات فکرى و برنامهاى را جلوى خود ميگذارد که اساساً در چهارچوب مارکسيسم انقلابى ايران نميتوانست طرح شود تا چه رسد به اينکه پاسخ بگيرد. سؤال اساسى اينست که جريان "مارکسيسم انقلابى ايران" و کمونيسم کارگرى هر يک به کجاى مارکسيسم برميگردند. اگر بخواهم انتقاد تئوريک امروز خود را از دستگاه فکرى موسوم به "مارکسيسم انقلابى ايران" ساده کنم و در يک جمله بگويم اين ميشود: اين جريان فاقد يک نگرش تاريخى و فاقد يک درک اجتماعى از خود مارکسيسم بمثابه يک تئورى و يک جنبش بود. به نظر من اين جريان مفسّر بسيار خوبى براى مارکسيسم به عنوان يک تئورى بود، البته تا آنجا که امر اجتماعىاى که در برابر خود داشت رجوع به مارکسيسم را ايجاب ميکرد. اين جريان استنتاجات سياسى و تاکتيکى اساساً درستى از اين تئورى به عمل ميآورد. تا همين امروز تک تک مواضع اين جريان در قبال گرهگاهها و مسائل سياسى دوره انقلاب و پس از آن به قوّت و صحت خود باقى است. اما اِشکال بر سر اين بود که براى اين جريان مارکسيسم نهايتاً يک تئورى بود، تئورىاى که حقايق جهان سرمايهدارى را ميشکافت و نقد ميکرد. تئورىاى که نقد کارگر به جامعه سرمايهدارى را بيان ميکرد. اين نقد و اين تئورى نقطه شروع تفکر و تعقل درباره پراتيک اجتماعى بود. مارکسيسم انقلابى ايران در پى سازمان دادن يک جنبش پراتيکى، و البته کارگرى، بر مبناى اين تئورى بود. اين يک نگرش وارونه است. به نظر من همينجا نگرش غير تاريخى اين جريان و جدایىاش از يکى از بنيادىترين پايههاى مارکسيسم نمودار ميشود. مارکسيسم انقلابى ايران هنوز مارکسيسم بمثابه يک تئورى را بشيوهاى که مارکس راجع به تئورى بطور کلى حکم داده است نگاه نميکرد. به عبارت ديگر خود مارکسيسم بعنوان يک تئورى معيّن را غير اجتماعى و غير تاريخى قضاوت ميکرد. تزهاى مارکس درباره فوئرباخ، که به موجزترين شيوه نگرش مارکس به رابطه انديشه و پراتيک اجتماعى و طبقاتى را بيان ميکند، شامل خود مارکسيسم به عنوان يک انديشه معيّن هم ميشود. نميتوان همه نظريات و افکار بشر را محصول جامعه ديد، براى آنها کاربست تاريخى پيدا کرد، حقيقت يا عدم حقيقت آنها را به پراتيک اجتماعى آنها گره زد، و در عين حال خود مارکسيسم را بعنوان يک انديشه مجرّد از پراتيک اجتماعى و مقدّم بر آن، مستقل از کاربست تاريخى آن و بعنوان مجموعهاى از احکام حقيقى درباره جهان عينى فهميد. واضح است که اجزاء تئورى مارکس، تبيينش از شيوههاى توليد، از منشأ سود، از دولت و غيره، همه احکام علمى اند و مستقلاً قابل درکند. اما پذيرش اينها پذيرش مارکسيسم نيست زيرا اساس مارکسيسم نقد است. نه نقد يک ذهن به بيرون خود، بلکه نقد يک پراتيک و يک جنبش عينى و مادى در جامعه به کل جامعه. نميتوان احکام مارکسيستى را بصورت يک مجموعه اعتقادى جمعآورى کرد و نام آن را مارکسيسم گذاشت. مارکسيسم قبل از هر چيز يعنى قرار گرفتن در همان موضع اجتماعى و در متن همان پراتيک اجتماعى-انتقادى که تازه کاربُرد اين احکام را بمثابه نقد ممکن ميکند. در سمينار سعى کردم توضيح بدهم که چگونه اين موضع اجتماعى خاص و اين پراتيک اجتماعى خاص قابل تفکيک از مارکسيسم بمثابه يک تئورى نيست و چطور مارکسيسم غير کارگرى يک تناقضِ درخود است.
در کنگره دوم من به اين ضعف چهارچوب فکرى موجود اشاره کردم. گفتم که ما بايد نه فقط به تئورى مارکسيسم بلکه به نقطه رجوع و پايه اجتماعى آن برگرديم. مارکسيسم انتقادى عالمانه و خيرانديشانه به سرمايهدارى نيست. انتقاد کارگر است بعنوان يک طبقه معيّن و بعنوان يک معترض زنده در جامعه سرمايهدارى. قرار داشتن در اين مکان اجتماعى براى يک حزب سياسى همانقدر شاخص مارکسيست بودنش است که قبول داشتن تئورى ارزش اضافه. براى رفقاى ما اين يک تجديد نظر تئوريک در چهارچوب پيشين نبود، بلکه اصرارى بر يک جهتگيرى پراتيکى بسوى طبقه کارگر بود. حال آنکه همانطور که گفتم اين مسألهاى عميقا تئوريک است که خود را در اختلافات جدىاى در تبيين نظرى مسائلى که روبرويمان است نشان ميدهد و فىالحال داده است. يک نمونه از اين اختلاف را در مباحثات پيرامون مسأله شوروى ديديم. برنامه حزب کمونيست ايران، در چهارچوب سنّت مارکسيسم انقلابى ايران، علت شکست نهائى انقلاب کارگرى در شوروى را "غلبه رويزيونيسم" ميداند. بحث ما، من و رفيق ايرج آذرين، در بولتن شوروى دقيقاً همين تبيين را نقد و رد ميکند. بجاى جستجو کردن علل شکست در تخطى اين و آن از مارکسيسم بمثابه يک تئورى، ما جنبش اجتماعى طبقه کارگر و محدوديتها و افق و بىافقى آن را مبنى قرار ميدهيم. و تازه از اينجا رهسپار بررسى علل تغيير کاربست مارکسيسم بعنوان يک تئورى توسط جنبش اجتماعى طبقات ديگر ميشويم. در مورد خود مقوله رويزيونيسم ما ديدگاه مکتبى را رد ميکنيم و رويزيونيسم را بعنوان سيستم و روبناى فکرى جنبشهاى اجتماعى بررسى ميکنيم و به اعتبار اختلاف کارگر با اين جنبشها با آنها گلاويز ميشويم و نه صرفاً بعنوان ارتداد از مکتب. در قبال مسائلى مانند، اوضاع بينالمللى، مبارزه اقتصادى کارگر، اصلاحات، تبيين احزاب سياسى، تحليل تاريخ کمونيسم، تعيين وظايف و دورنماى حزب کمونيست، کار کمونيستى در درون طبقه و غيره نيز ميتوان اختلافات جدّى نظرىاى که ميان کمونيسم کارگرى با چهارچوب فکرى پيشين پيدا ميشود را ديد. اين اختلافات مادام که چهارچوب فکرى پيشين عمدتاً پوپوليسم را هدف نقد خود داشت کاملاً مشهود نميشد. گفتم که در اين عرصه معيّن، تا آنجا انديشه مارکسيستى به جنگ خلقگرایى ميرود، حرف خيلى زيادتر و يا متفاوتى هم نميشود زد. اما وقتى کار پوپوليسم تمام ميشود و معضلات جديد، بويژه مسأله پراتيک کمونيستى و بحران سوسياليسم بورژوایى، طرح ميشود، نقاط ضعف چهارچوب قبلى نمودار ميشود.
سؤال: اما بخش مهمى از اختلافات نظرىاى که مطرح ميکنيد در طول سالهاى گذشته در چهارچوب همين حزب و بعنوان خط رسمى و يا استنتاج از مواضع رسمى حزب مطرح شده...
منصور حکمت: کاملاً درست است. منظور من از "مارکسيسم انقلابى" چهارچوب و موازنه فکرى ناظر به حزب کمونيست ايران در اين مقطع نيست. به نظر من اين عنوان ميتواند به معنى دقيق کلمه توصيفى از جريان ما تا قبل از کنگره اتحاد مبارزان کمونيست باشد. يعنى مقطعى که بحث پراتيک کمونيستى بطور جدى مطرح شد و کمبودهاى سيستم فکرى قبلى عيان شد. بعد از اين مقطع و بويژه بعد از تشکيل حزب، بتدريج نظراتى در چهارچوب خط رسمى حزب مطرح ميشود که ديگر مال اين سنّت نيست. خود بحث کمونيسم کارگرى رسماً در کنگره دوم در سه سال و نيم قبل مطرح شده. اين مقطعى است که ما ديگر تقابل کمابيش رسمى و علنى کمونيسم کارگرى با چهارچوب فکرى قبلى و با ساير گرايشات فکرى موجود در حزب را ميبينيم. اينکه براى دورهاى، در واقع تا کنگره سوم، اين بحثها در پيوستگى با گذشته مطرح ميشود نبايد بر تفاوتهاى فکرى و عملى اين ديدگاه با چهارچوب قبلى سايه بيندازد. خود من به درجهاى که از چند سال قبل نسبت به اين تقابل آگاه شدهام حتىالمقدور از استفاده از عبارت "مارکسيسم انقلابى" در خصلتنمایى حزب کمونيست ايران و بالاخص نظراتى که در اين دوره مطرح کردهام اجتناب کردهام.
اين را هم بگويم که تمايز ديدگاههاى امروز ما با چهارچوب فکرى قبلى چيزى نبوده که يکباره به آن رسيده باشيم. امروز تشخيص دادهايم که اينها سنّتهاى فکرى متفاوتى هستند، اما لزوماً از ابتدا متوجه دامنه نظرى و عمق اجتماعى اين اختلافات نبودهايم.
سؤال: شکل پيشروى و تثبيت اين بحثها در حزب کمونيست چطور ميتواند باشد؟ بگذاريد به نحو ديگرى اين سؤال را مطرح کنم. در حزب ما همانطور که گفتيد در سطح رسمى مخالفتى با اين جريان ابراز نميشود. همين امروز اين ديدگاه مورد موافقت تشکيلات و ارگانهاى حزبى است، کما اينکه بحثهایى که به قول شما انتقاد اساسىاى به چهارچوب فکرى و سياسى حزب وارد ميکنند بعنوان موضع رسمى و در ارگان مرکزى حزب چاپ ميشوند. با اين پذيرش عمومى گيرِ کار ديگر کجاست؟
منصور حکمت: "موافقت" آن چيزى نيست که ما دنبال آن هستيم. هيچوقت از اين نظر در مضيقه نبودهايم. ما موافق نميخواهيم، همفکر ميخواهيم. موافق کسى است که پاسخ آدم به موضوعى را به هر حال ميپذيرد، اما همفکر کسى است که در خود سؤال با آدم شريک است. علت عدم مخالفت رسمى گرايشات ديگر با اين مباحثات در درجه اول اينست که آلترناتيوى ندارند. پرچمدار ندارند و يا با مِلاکهاى خود تصور ميکنند که از مخالفت در يک چنين شرايطى زيان خواهند کرد. در يک کلمه براى مخالفت آمادگى ندارند. پذيرش رسمى و بعد مقاومتِ عملى در برابر استنتاجات ناشى از اين مباحثات، هضم کردن اين مباحثات و کُند کردن لبه تيز آن شيوه اصلى برخورد گرايشات ديگر به بحثهاى ماست.
اين خط به موافق احتياج ندارد. به فعال و کادر و رهبر پُر شور احتياج دارد. دوران مبارزه ضد پوپوليستى را به ياد بياوريد. هر عضو و فعال اين جريان نماينده پُر شور و با اعتماد به نفس و کوشایى براى اين خط بود. اينها کسانى بودند که در اين جريان پاسخ مسائل واقعى و مبرم خود را گرفته بودند. اين جريان نماينده اعتقادات و اولويتهاى خود آنها بود. اصرار داشتند آن را در محيط فعاليت خود، در سازمان خود و در هر کانونى که ميتوانستند به کرسى بنشانند. امروز هم کار بدون يک چنين فعالين و رهبرانى جلو نميرود. ما اين را در آن ابعادى که بايد نداريم و بايد به وجود بياوريم.
سؤال: بنابراين مسأله بر سر کادر سازى است؟
منصور حکمت: اين بيان خوب نيست. اولاً کادر سازى بار آموزشى و تربيتى دارد که ابداً مورد نظر ما نيست. و ثانياً تلاش ما يک جنبه قوى تشکيلاتى دارد. قصد ما آموزش و يا ترويج اين بحثها نيست. ما داريم ديدگاه و سيستم فکرى و عملى معيّنى را در سطح اجتماعى طرح ميکنيم تا نيروهاى مادى آن گِرد بيايند. اول هم گفتم که پايه مادى اين جريان را بايد در جنبش اعتراض سوسياليستى خود طبقه جستجو کرد. ما يک انتخاب فکرى و سياسى را جلوى کمونيستها، فعالين سوسياليست طبقه و همينطور البته فعالين حزب کمونيست ايران بطور اخص قرار ميدهيم. آنها که در اين نظرات و در اين گرايش فکرى و سياسى امر خود و اردوى خودشان را ميبينند طبعاً حول آن متحد ميشوند. مسأله فقط بر سر کادر براى اين جريان نيست. رهبران اين خط بايد پيدا بشوند و متحد بشوند.
از طرف ديگر حزب بايد عملاً بر اين گرايش کمونيستى کارگرى بنا بشود. قبلاً هم گفتهام که حزب کمونيست يک حزب چند پايه و چند بُنى است، و از نظر ما بايد به يک حزب تک پايه سوسياليسم کارگرى در ايران تبديل بشود. اين يعنى مبارزه براى کنار زدن گرايشات ديگر در درون حزب، حتى اگر با همه قطعنامهها و مصوبات موجود چپ کارگرى در اين حزب موافقت داشته باشند. در يک جبهه چند حزبى هم ممکن است روى سياستها توافق وجود داشته باشد. ما حزب يک گرايش را ميخواهيم. ما وحدت نظر و وحدت عمل روى آن موضوعاتى را ميخواهيم که هيچگاه در قطعنامهها و مصوبات بيان نميشوند. وحدت عملى که ناشى از تعلق يک حزب به يک سنّت مبارزاتى واحد است. تنها در آن صورت است که پتانسيل عظيمى را که براى رشد کمونيسم کارگرى و جنبش حزبى آن وجود دارد ميتوان تحقق بخشيد. به هر حال موافقتهاى موجود ما را در قلمرو تشکيلاتى بى وظيفه نميکند. برعکس بايد از اين شرايط براى يک کاسه کردن حزب بر مبناى کمونيسم کارگرى استفاده کرد. پيشروى تشکيلاتى که کمونيسم کارگرى در حزب کمونيست ميخواهد بسيار فراتر از داشتن موافقت و پذيرش عمومى است. خيلى کنکرتتر هم هست. اين البته يک واقعيت است که مادام که اين گرايش از تعداد کافى رهبران و کادرهاى توانا برخوردار نباشد به دست گرفتن عرصههاى مختلف فعاليت حزب بزرگ و وسيعى مثل حزب کمونيست ايران برايش کار سادهاى نيست.
سؤال: آيا، لااقل تا آنجا که به حزب کمونيست مربوط ميشود، شتاب اين "انتخاب" کُند نيست؟ آيا سه چهار سال بعد از کنگره دوم حزب که اين مباحثات در آن شايد براى اولين بار زير تيتر واحد کمونيسم کارگرى مطرح شد، نميبايست از نظر پيدا شدن آن نوع فعالين و کادرهایى که مدّ نظر شماست پيشروى بيشترى از اين صورت گرفته باشد؟ مقايسه سرنوشت بحثهاى امروز با مباحثات ضد پوپوليستى و سرعتى که توانست چپ ايران را تحت تأثير قرار بدهد شايد بتواند نکاتى را روشن بکند.
منصور حکمت: به نظر من به چند عامل بايد اينجا توجه کرد. اولاً، طرح مباحثات امروز بعنوان نگرشى آلترناتيو در برابر چهارچوب فکرى پيشين در عمل، لااقل از نظر رفقایى که اين مباحثات را نه در جلسات ارگانهاى بالاى حزب، بلکه از طريق نشريات ميشنيدند، به کنگره سوم برميگردد و نه کنگره دوم. در گزارش به کنگره دوم، در مقالات ارگان مرکزى و غيره به هر حال خود ما هم، البته به نادرست، بحث را در پيوستگى بيشترى با گذشته فکرى حزب مطرح ميکرديم تا امروز. حرف از گسست فکرى و غيره زياد ميزديم، اما جاى اين تفسير باقى ميماند که اين سير تکامل نظرى و سياسى حزب است. بحث ما بصورت تلاشى در تدقيق و تکميل خط رسمى فهميده ميشد. اين وضعيت بعد از کنگره سوم تغيير کرده و خود ما هم سعى کردهايم، حتى در فُرم کارمان، وجود يک دو راهى و ضرورت انتخاب ميان آنها را برجستهتر کنيم.
ثانياً، کُندىاى که مشاهده ميشود در درون حصارهاى حقوقى حزب، و آن هم بغير از حوزهها و کانونهاى کارگرى حزب، بيشتر مصداق دارد تا در درون آن جريانى که من به آن حزب به معنى وسيع کلمه اطلاق ميکنم. در اين قلمرو وسيعتر، يعنى بويژه در درون محافل و شبکههاى کارگرى که پيرامون حزب را گرفتهاند، بازتاب مباحثات اخير فرق ميکند و از خيلى جهات اميدبخش و مهم است. تازه با توجه به اينکه اين رفقا در جريان جزئيات مباحثات نيستند، خيلى از اسناد را نديدهاند و غيره.
مقايسهاى که گفتيد البته جوانب بيشترى را ميتواند روشن کند. از يک طرف جوّ انقلابى ده سال قبل قطعاً تعيين تکليف فکرى و سياسى جنبشها و افراد را بشدت تسريع ميکرد. بعلاوه، تفکر و نگرشى که در آن زمان مورد نقد بود خيلى توخالى و بطور عيانى راست و غير مارکسيستى بود. اين تفکر از دو لحاظ ورشکسته شد. از نظر تئوريکى تناقضات آن با مارکسيسم عيان شد. از نظر سياسى معلوم شد که کلاً چهارچوب فکرىاى براى هيچ نوع اپوزيسيون راديکال را تشکيل نميدهد. با انقلاب نه فقط تحليلهاى اين جريان بلکه شعارها و مطالباتش هم پيش پا افتاده از آب در آمد. وقتى صنايع ملى شدند، يا سفارت آمريکا را اشغال کردند، جريانى که محتواى سياسى و اقتصادیش چيز زيادى بيش از اينها نبود خودبخود نفوذش را در درون بخشهاى راديکالتر جامعه از دست ميدهد. اما مهمتر از همه اينها اينست که بحث ضد پوپوليستى مارکسيسم انقلابى ايران بحثى در درون يک سنّت مبارزاتى معيّن بود. منتقد و موضوع نقد در يک مکان اجتماعى يکسان قرار داشتند. چپ غير کارگرى، اپوزيسيون چپ روشنفکرى، با جريان انتقادىاى در درون سنّت خودش مواجه بود که بويژه به مسائل سياسى و عملى همين سنّت جواب ميداد. علت همهگير شدن سريع بحثهاى آن روز، اين بود. اين بار مسأله کاملاً متفاوت است. همانطور که گفتم کمونيسم کارگرى با سنّتى که دارد نقد ميکند در صورت مسأله شريک نيست. بحث کمونيسم کارگرى پاسخ به تضادها و تناقضاتى است. پاسخ به سؤالات نظرى و عملى معيّنى است. اما سنّت چپ راديکال غير کارگرى اين سؤالات را ندارد. در مقابل، درست در همين دوره و تحت تأثير همين بحثهاست که بخش پيشرو و سوسياليست جنبش طبقاتى با حساسيت و علاقه روزافزونى متوجه حزب کمونيست ايران و اين نظرات در آن شده. به هر حال ما ميخواهيم جنبش اجتماعى خودمان را صاحب افق و چهارچوب منسجمى براى مبارزه کنيم. جنبش اعتراض سوسياليستى کارگر را. خيلى بهتر است که فعالين چپ هم از اين مباحثات تأثير بگيرند و به اين جنبش نزديک بشوند. اما کانون اصلىاى که مخاطب مباحثات ماست آنجا نيست. شخصا فکر ميکنم چپ غير کارگرى هنگامى بطور واقعى در مقياس وسيع تحت تأثير اين مباحثات جابجا بشود که از يک طرف سوسياليسم کارگرى بعنوان يک جنبش حزبى و سياسى قدرتنمایى بيشترى در صحنه سياسى بکند، و ثانياً، اين تفکر در نبرد با گرايشات فکرى بنيادى در جامعه که امروز چپ غير کارگرى را مقهور و متزلزل کرده است سنگربندى قدرتمندى به وجود بياورد. فکر ميکنم اين يک قانون اساسى مبارزه سياسى است که چرخش راديکاليسم طبقات ديگر به سَمت جنبش کارگرى و انديشه سوسياليستى کارگر، تابعى از قدرت کارگر و کمونيسم کارگرى در برابر بورژوازى بطور کلى است. ممکن است خيلى چپهاى راديکال ما امروز انتخاب فکرى به نفع کمونيسم کارگرى نکنند، اما دير يا زود ناگزير خواهند شد يک انتخاب سياسى و عملى بکنند.
سؤال: از کنگره سوم بعنوان يک مقطع مهم نام ميبريد. خود بحثها سابقهاش به کنگره دوم و حتى قبل از آن به خط مشىاى که در نشريه کمونيست دنبال ميکرديد برميگردد. لطفا درباره اهميت کنگره سوم بعنوان يک نقطه عطف بيشتر توضيح بدهيد.
منصور حکمت: سابقه بحث کمونيسم کارگرى همانطور است که ميگویيد. اما گفتم که تا کنگره سوم اين بحث قالب کوششى، ظاهراً از جانب کميته مرکزى، براى تدقيق و بسط نظرات رسمى حزب را به خود گرفته بود. اين وضعيت واقعى نبود. واقعيت اين بود که بحث کمونيسم کارگرى نه امتداد خط رسمى بود و نه کميته مرکزى بعنوان يک کميته يا کانون آن را به خود مربوط کرده بود. اين بحث يک گرايش بود. در کنگره سوم، و در واقع در پلنوم سيزدهم قبل از اين کنگره، ما اين واقعيت را توضيح داديم. بعد از کنگره بحث را از چهارچوب رسمى بيرون کشيديم و با تعدادى از رفقا، مشخصاً رفقا رضا مقدم و ايرج آذرين، طرحى براى يک کمپين براى کمونيسم کارگرى، چه در سطح علنى و چه در درون حزب، ريختيم. که سمينارهاى کمونيسم کارگرى يکى از اولين اقدامات آن بود. به اين ترتيب بعد از کنگره سوم است که لبه انتقادى اين مباحثات تيز ميشود و عملاً کانونى براى پيشبرد آن شکل ميگيرد. بنابراين مستقل از اينکه حزب کمونيست اين مباحثات را خط رسمى خود بداند يا نه، که ميداند، ما بعنوان فعالين اين کمپين هدف خود را طرح اين مباحثات در سطح علنى (و آن هم نه فقط در محدوده چپ ايران) و تلاش براى استوار کردن حزب کمونيست به اين ديدگاه قرار دادهايم. و جالب اينجاست که با اين اقدام در طى شش ماه پس از کنگره سوم بيش از کل دوره قبل توجه و حساسيت به اين مباحثات در درون حزب به وجود آمده است. همچنين کوشيدهايم تا نظرات مشخص خود را درباره عرصههاى اصلى فعاليت حزب جمعبندى کنيم و آلترناتيوهاى خود را در اين عرصهها ارائه کنيم. در مورد فعاليت کارگرى در ايران، درباره فعاليت حزب در کردستان و نيز در خارج کشور تاکنون در جزئيات نظر خودمان را بيان کردهايم. در مورد فعاليت کارگرى در شهرها نظراتمان در نشريه کمونيست منتشر شده. در مورد کردستان هم نوشتههاى مفصّلى در اختيار کميتههاى ذيربط و کل تشکيلات گذاشتهايم. اينها هم البته به روشن شدن سايه روشنهاى بحث ما در اين دوره کمک کرده است.
سؤال: قبلاً گفتيد که در عين اينکه تلاش براى کمونيسم کارگرى يک تلاش سياسى و فکرى براى محکم کردن بنيادهاى اين جريان و شکل دادن به يک حرکت وسيع در سطح جامعه است، متضمّن پيشروىها و اقدامات معيّن تشکيلاتى در چهارچوب حزب کمونيست ايران هم هست. درباره ابعاد سياسى و فکرى مسأله صحبت کرديم. ميخواهم درباره وجه تشکيلاتى آن توضيح بيشترى بدهيد. شکل مشخص تحولى که ميخواهيد در چهارچوب حزب کمونيست ايران به وجود بيايد چيست؟
منصور حکمت: همانطور که گفتم بحث ما در باره کمونيسم کارگرى از موقعيت حزب کمونيست استخراج نشده، اما وظايف روشنى را در قبال حزب بر دوش ما ميگذارد. ما ميخواهيم حزب کمونيست ايران حزب سوسياليسم کارگرى ايران باشد و کلاً پرونده "چپ راديکالى" خود را ببندد. اين حزب بايد تک-پايه و تک-گرايشى بشود. برنامهاش، رهبریش، سنّتهايش، کادرهايش، مشغلههايش، فعاليت روزانهاش، و غيره تماماً منعکس کننده يک چنين جايگاهى در جامعه باشد. شرط اين کار اينست که اين گرايش بتواند اولاً در سطح جامعه با قدرت خود را مطرح کند و ثانياً، در درون حزب آمادگى لازم براى به دست گرفتن و هدايت فعاليت حزب را پيدا کند. گفتم که کادر و رهبر ميخواهيم. اين بايد طى يک روَند مبارزه سياسى که در آن گرايشات مختلف در حزب بطور شفافترى در برابر هم قرار ميگيرند به وجود بيايد. اين را هم تأکيد کنم که مسأله صرفاً بر سر تعيين تکليف کادرهاى فعلى حزب با خودشان نيست. وقتى از کادر و رهبر حرف ميزنم کل سوسياليسم کارگرى ايران را مدّ نظر دارم. اعضاء آن حزب وسيعى که ما خود را عضو آن و حزب کمونيست را جزئى از آن ميدانيم. روَند پيدا شدن و پا جلو گذاشتن کادرها و رهبران اين خط در عين حال روند تغيير بافت حزب و کارگرى شدن آن و همينطور جاى گرفتن بيشتر حزب در متن مبارزه و اعتراض کارگرى هم هست. ما برنامه حزبىاى بر مبناى اين ديدگاهها خواهيم نوشت و براى تبديل آن به برنامه حزب کار خواهيم کرد. بر اين مبنا، و بر اساس موازين حزب، رهبرى حزب و تمام شالوده تشکيلاتى حزب بايد در دست سوسياليسم کارگرى قرار بگيرد و حزب بر مبناى سنتهاى سياسى و تشکيلاتى اين جريان خودش را شکل بدهد.
در اين فاصله و از هم اکنون، به اعتقاد من بايد کوشيد تا نظرات و استنتاجات سياسى و پراتيکى گرايش چپ و کارگرى در حزب با قاطعيت و سرعت عمل بيشترى به عمل در بيايد. بايد بويژه گرايشات راست و بيگانه با سنّت کارگرى کنار زده بشوند.
بايد کوشيد که با سوق دادن دائمى حزب به سَمت جنبش طبقاتى و با افزودن بر تعهدات حزب در اين عرصه روَند کارگرى شدن حزب کمونيست همچنان ادامه پيدا کند.
سؤال: ميگویید "در اين فاصله". چه ضربالاجل زمانىاى براى کل اين تحول تشکيلاتى مدّ نظر داريد؟
منصور حکمت: تا کنگره چهارم حزب بايد تکليف گرايشات مختلف در حزب معلوم شود. خود کنگره مقطعى است که ميخواهيم در آن پيروزى سوسياليسم کارگرى در حزب کمونيست ايران رسميت پيدا کند. با برنامه و رهبرى و همه چيزش.
بسوى سوسياليسم دوره دوم شماره ٤ - آبان ١٣٦٨
hekmat.public-archive.net #1240fa.html
|