Status             Fa   Ar   Ku   En   De   Sv   It   Fr   Sp  

جنگ، تئورى و "تئورى جنگ"

بسوى سوسياليسم شماره ٣، سوم آبان ١٣٥٩


جنگ ايران و عراق يکى از آن تحولات سريع سياسى است که صرفنظر از عواقب و آثار عينى خود، از اين نظر نيز حائز اهميت است که استوارى تئورى و صحت و استحکام مبانى تاکتيکى جنبش کمونيستى ما را به بوته آزمايش میسپارد. سير "مسالمت‌آميز" تکامل جنبش کمونيستى ايران، با جنگ ايران و عراق، جنگى که تأثيرات عميقى بر شرايط زيست و مبارزه طبقات جامعه بر جاى نهاده است، دستخوش تلاطم میگردد. جريان مستمر و کمابيش رو به صعود طرد اپورتونيسم از صفوف جنبش کمونيستى، که خود را در نمونه‌هايى چون طرد اکثريت اپورتونيست مرکزيت سازمان چريکهاى فدايى خلق توسط اقليت انقلابى آن، قوت گرفتن جناح چپ در سازمان پيکار، آشکار شدن تدريجى گرايشات "اکثريتى" راه کارگر و روشن شدن نسبى محتواى راست عبارت پردازى‌هاى چپ رزمندگان، تجلى میبخشيد، اينک به وقفه‌اى تعيين کننده دچار میگردد. تعيين کننده، نه از آنرو که شرايط جديد از نظر عينى الزاماً زمينه مساعدى براى پاگرفتن مجدد اپورتونيسم فراهم میسازد، بلکه از اين نظر که اولاًً، دستاوردهاى تئوريک معدود و تثبيت نشده، اما به هر حال گرانقدر و حياتى جنبش به مخاطره میافتد، و ثانياًً، انحرافات کهنه قالب عوض میکنند، مرزهاى سازمانى را درمینوردند و در اَشکالى جديد و عمدتاً در دو شکل رجعت به اصل، رجعت به ناسيوناليسم خرده-بورژوايى از يک سو، و آنارکو-پاسيفيسم، متکى بر فُرماليسم تئوريک و الگوسازى از سوى ديگر، تظاهر میيابند.

اين طبيعى است که رشد و تکامل آگاهى را مِلاک رشد تکامل جنبشى بدانيم که میخواهد و بايد که رهبر آگاه پرولتاريا باشد. گسترش کمّى جنبش کمونيستى، در زمينه‌هاى مختلف انسانى، تشکيلاتى، فنى، مالى، تبليغاتى و غيره، بى‌شک نياز حياتى و شرط لازم ايفاى نقشى است که اين جنبش در پايان بخشيدن به حيات ننگين سرمايه‌دارى بر عهده دارد، اما تمام اينها وقتى مکان واقعى خود را در سير تکامل جنبش پرولترى باز میيابند که برنامه و تاکتيکى لنينى به حرکتشان درآورد و سَمت وسوى فعاليت‌شان را تعيين کند. تاريخ جنبش کمونيستى مملو از نمونه‌هاى در هم کوبيده شدن سريع گسترده‌ترين امکانات و تشکيلات بدليل سلطه سياست اپورتونيستى بر آن و يا برعکس رشد و گسترش سريع امکانات و تشکيلات جريانات واقعاً کمونيستى در مدتى بسيار کوتاه است. بدون دستاورد برنامه‌اى و تاکتيکى، دستاورد تشکيلاتى نمیتوان داشت و بدون فکر پرولترى، هيچ بدنه‌اى در خدمت پرولتاريا به حرکت در نخواهد آمد. اما سير تکامل آگاهى مارکسيستى-لنينيستى نيز به نوبه خود سيرى است که در آن هر دستاورد تئوريک، و هر رهنمود برنامه‌اى و تاکتيکى که بر اين تئورى بنا میکنيم، میبايد تثبيت شده و محفوظ داشته شوند، در غير اين صورت، يعنى در صورتى که پيشروى ما متکى بر تثبيت قدم به قدم دستاوردها نباشد، در صورتی که حلقه‌هاى رشد و تکامل يک به يک و در هر قدم تکميل نگردند، آنگاه نخستين ضربه غير منتظره میتواند ما را نه يک حلقه، نه يک گام، بلکه دهها گام و تا سرحد نقطه صفر به عقب بازگرداند.

تاکتيکهاى انحرافى بخش اعظم جنبش کمونيستى در قبال جنگ ايران و عراق گواه غير قابل انکارى است بر لاقيدى عميقى که جنبش ما در قبال تئورى، و سير ضرورى تکامل و تثبيت دستاوردهاى آن از خود نشان داده است. لاقيدى تئوريک، نه از آن رو که جنبش به تئورى نپرداخته است، بلکه از آن جهت که يا در اين تلاش دستيابى به اصول برنامه و تاکتيک لنينى اصولاًً مدّ نظر نبوده است، و يا آنکه سير تبديل تئورى به رهنمودى براى عمل آنچنان کفند و لاک پشتى دنبال شده است که امروز، قريب دو سال پس از قيام، که جنگ ايران و عراق از احوال تئوريک ما میپرسد، بضاعتى نداريم که عرضه کنيم؛ دو موضع انحرافى امروز در قبال جنگ ايران و عراق در جنبش طرح شده‌اند، اول سوسيال-شوينيسم و ميهن‌پرستى خرده-بورژوايى و دوم، آنارکوپاسيفيسم، يا سياست بى‌تفاوتى در قالب عبارات انقلابى مبنى بر ضرورت تبديل جنگ ايران و عراق به قيام و جنگ انقلابى داخلى، لاقيدى تئوريک حاکم بر جنبش را در هر دو زمينه، هر چند به درجات مختلف، میتوان به روشنى ديد:

١) مورد اول، موضعى است که راه کارگر و رزمندگان اتخاذ کرده‌اند، (از آنجا که در اينجا صرفاً به کمونيستها برخورد میکنيم، کارى به "اکثريت" نداريم). اينجا حتى سخن بر سر اين نيست که چرا اين رفقا نتوانسته‌اند "تلاش تئوريک" يکسال و نيمه خود را بصورت اصول برنامه‌اى و تاکتيکى جمعبندى کنند تا همان راديکاليسم پوپوليستى متوسطشان را محفوظ بدارد و از پرتاب شدن ناگهانى و غير ارادى شان بدامان سياست صريح خرده-بورژوايى جلو گيرد. بحث بر سر آن است که انحراف شووينيسم اصولاً گريبانگير آن جرياناتى شده است که هرگز نتوانستند به سوسياليسم بمثابه يک عِلم برخورد کنند، جرياناتى که کوشيده‌اند از مارکس و انگلس و لنين فراتر روند، نوآورى کنند و در يک کلام "از خود ببافند". راه کارگر سمبل چنين شيوه برخوردى به سوسياليسم علمى است و رزمندگان از اين نظر از برخى رگه‌هاى راه کارگرى رنج میبرد. آنچه در مقطع آغاز جنگ ايران و عراق دستمايه تئوريک اينان بود، احکامى التقاطى، خود-پرداخته و ناگزير متزلزل بود. آنگاه که جنگ ايران و عراق به ناگزير لبخند امتنان از خود را تا اطلاع ثانوى از چهره ايشان زدود و به جستجوى ريسمانى، خط مشى و رهنمودى براى اعلام موضع سريع کشانيدشان، تنها نقطه اتکاءشان، نه مواضعى که به دست آورده‌اند، بلکه مواضعى گشت که هنوز از کف نداده بودند. اينان "رجعت به اصل" کردند و روح خفته (و بايد گفت نيمه بيدار) پوپوليسم و ناسيوناليسم خرده-بورژوايى را بِلااراده در خود بيدار ساختند، به يکباره از فراز دهها گام که لااقل مدعى بودند به جلو برداشته‌اند، پريدند و به همان عواطف انقلابى عموم خلقى‌اى که کمونيسم ايران ناگزير از دل آن برخاسته است، بازگشتند. اما اين عواطف، هر قدر هم که شجاعانه و انساندوستانه باشند، همچنان عواطفى پوپوليستى اند، و کسانى که عِلم مبارزه يک طبقه را جانشين آن ننموده‌اند، با جوشش عواطف خود تا تبديل به جانبازترين و دليرترين ميهن‌پرستان پيش خواهند رفت. در اينکه انحراف سوسيال-شووينيستى، نه فقط بر خلأ اصول برنامه و تاکتيک لنينى، بلکه بر غيبت کامل تئورى مارکسيستى بطور اعم، بنا شده است بيش از اين نيازى به تفصيل نيست.

٢) اما در مورد آنارکو-پاسيفيسم وضع فرق میکند. اين انحراف مشخص، که سازمان پيکار آن را نمايندگى میکند، به اصرار پاى "تئورى" را به ميان میکشد، اما اين نه تئورى مارکسيسم، که خواستار تحليل مشخص از شرايط مشخص است، بلکه مسخ مارکسيسم و تبديل آن به الگو پردازى است. مجموعه‌اى از احکام و مواضع تاکتيکى که در انتزاع از تفاوت موجود ميان شرايطى که اين احکام و مواضع در آن طرح و اتخاذ شده‌اند، با شرايط مشخص امروز ما، بگونه‌اى اختيارى عرضه میشوند. فرماليسم پيکار در اينست که به جاى آنکه تئورى مارکسيسم را در خدمت تحليل شرايط مشخصى که جنگ را ضرورى و ايجاب کرده‌اند قرار دهد، از نفس جنگ، بمثابه يک مشاهده آغاز میکند و در تئورى، به دنبال "فصل" مربوط به جنگ میگردد، تا رهنمودهاى عملى خود را بلاواسطه از آن استخراج کند. کسى که گوش فلک را با فرياد "جنگ ادامه سياست است" کر کرده است چگونه در برخورد به جنگ، تئورى خود را فقط در مباحثات "پيشينيان" در مورد "جنگ" جستجو میکند؟ آيا موضع پرولتاريا در قبال جنگ نيز نمیبايد ادامه موضع پرولتاريا در قبال سياست باشد که اين جنگ شکل قهرآميز ادامه آن است؟ و اگر چنين است آيا تئورى "مربوط" براى درک اين سياست هم باز تئورى "جنگهاى امپرياليستى" است؟ آيا "پيشينيان" خود چنين کرده بودند؟ آيا آنان براى درک و اتخاذ موضع پرولترى در قبال جنگهاى امپرياليستى، ابتدا اقتصاد عصر امپرياليسم و سياست مبتنى بر اين اقتصاد را نشناخته و در قبال آن موضع‌گيرى نکرده بودند؟ چگونه سازمانى که تا پيش از جنگ حتى شعار سرنگونى را نيز طرح نمیکند، امروز با بروز جنگ بين دو بورژوازى، که به زعم رفقاى پيکار ريشه در اختلاف منافعى مستقل از انقلاب ايران دارد، ناگهان نه تنها زمان را براى طرح شعار سرنگونى مناسب میبينند، بلکه تا سرحد دعوت به سرنگونى نيز پيش میروند؟ اين کدام تئورى است که جنگ را ادامه سياست میداند، اما فقط براى بورژوازى؟! آيا جنگ داخلى "عادلانه" پرولتاريا نيز نبايد ادامه سياست او باشد، و اگر چنين است آيا امروز شرايط عينى و ذهنى لازم براى آنکه اين سياست هم بگونه‌اى قهرآميز دنبال گردد فراهم اند؟ چرا پيکار براى اتخاذ موضع مثلاً به اين حکم تئوريک بزرگان رجوع نکرد که "با قيام بازى نکنيد"؟ آيا پيکار اومانيست، آنقدر اومانيست نيست که بداند يک قيام و يا جنگ داخلى شکست خورده، بدون حزب، بدون صف مستقل و رهبرى پرولتاريا، بدون برنامه و بدون تمامى ملزومات براى دست زدن به اقدام قهرآميز براى تصرف قدرت سياسى، پرولتاريا و تمامى دستاوردهاى محدود تاکنونى او را به "گوشت دَم توپ" ضد انقلاب بَدل خواهد ساخت و "پوست و گوشت و استخوان" او را به مصالحى براى سازماندهى دوره جديدى از انباشت سرمايه تبديل خواهد کرد؟ اينها همه مسائلى تئوريک اند که پيکار میتوانست به همان شيوه فرماليستى به فصول مربوط به آنها، "فصل تئورى قيام"، "فصل تئورى بحران"، "فصل برنامه و تاکتيک" و غيره در کتب حديث رجوع کند. اما پيکار بيش از اين فرماليست است که چنين کند، او جنگ را میبيند و لذا تئورى جنگ را میخواهد. او مسائل تئوريک ناظر بر معضل خود را از روى شکل مسأله‌اى که پيشاروى خود دارد انتخاب میکند و در تئورى در جستجوى هر سطرى که نامى از اين شکل بُرده شده است کنکاش میکند. اين چيزى نيست جز به لفظ تئورى چسبيدن و لاجرم از فراز متد و محتواى آن پريدن!

اما مکان واقعى تئورى در تبيين مسأله جنگ چيست؟ بطور خلاصه:

١) تئورى بايد بتواند ضرورت جنگ را تحليل کند. ظاهراً همه کسانى که عبارت "جنگ ادامه سياست است ..." را شب و روز تکرار میکنند نيز همين هدف را دارند. اما پایين‌تر نشان خواهيم داد که چگونه آنچه ابدا در بررسى‌هاى ميهن‌پرستان و آنارکو-پاسيفيست‌ها مطرح نيست مفهوم مارکسيستى "ضرورت" است. منظور از توضيح ضرورت جنگ، توضيح و تحليل مکان آن در سير قانونمند مجموعه مناسبات توليدى و روابط طبقاتى معيّنى است که اين جنگ بر متن آن و در رابطه با نيازهاى تحول و انکشاف آن صورت میپذيرد. اينجا خاورميانه است، منطقه خليج فارس است، منطقه‌اى است که در آن سرمايه انحصارى به رهبرى امپرياليسم آمريکا تا پيش از انقلاب ايران مناسبات معيّنى را با پرولتارياى کشورهاى منطقه (و به اين اعتبار با توده‌هاى زحمتکش غير پرولتر) برقرار ساخته بوده است، مناسباتى که در چارچوب تقسيم امپرياليستى جهان مکان و معناى خاص خود را داشته و يکى از شروط جهانى توليد و بازتوليد مناسبات امپرياليستى توليد (تا پيش از شروع تلاشى جديد و احتمالى براى تقسيم مجدد جهان) را تشکيل میداده است. اينجا، در اين منطقه و در مهمترين کشور تحت سلطه در خليج فارس (از نظر اقتصادى و سياسى)، انقلابى در جريان است که اين مناسبات را با توازن و تعادل امپرياليستى درونى آن، مورد تهديد قرار داده و ادامه آن، اقتصاد و سياست امپرياليستى را نه فقط در ايران بلکه در تمامى خاورميانه به ورطه بحران خواهد افکند. اينجا پرولتاريا آرمانها، اهداف و امکانات معيّنى دارد و سرمايه انحصارى نيز به همين ترتيب به دنبال ايجاد و احياى شرايط اقتصادى و سياسى معيّنى است. اينجا آرايش معيّنى، بواسطه جريان انقلاب در ايران، ميان دو اردوگاه انقلاب و ضد انقلاب بر سر مسائل معيّنى بوجود آمده است، و... ضرورت جنگ را توضيح دادن، يعنى مکان آن را در سير انکشاف اين مناسبات توليدى و روابط و رويارویى‌هاى طبقاتى تحليل کردن. چه کسى میتواند به جنگى ميان طبقات (هر چند طبقه‌اى) در متن اين مجموعه مناسبات برخورد کند بى آنکه اقتصاد و سياست را، با توجه به موقعيت دو طبقه اصلى متخاصم، پرولتاريا و بورژوازى، در اين مقطع معيّن مورد تحليل قرار دهد؟ کدام متن کلاسيک درباره جنگ میتواند، بى آنکه تعقل، تفکر و شناخت مشخص کمونيستهاى امروز آن را با تحليل مشخص از شرايط مشخص امروز و اينجا پيوند دهد، بلافاصله و بلاواسطه رهنمودى عملى به دست دهد؟ آرى، جنگ ادامه سياست است بطرق قهرى، اما سياست طبقات خود از مکان توليدى آنها و عکس‌العمل آنها، بمثابه بازتاب انسانى مکانهاى توليدى معيّن، نسبت به قوانين ضرورى حرکت و انکشاف مناسبات توليدى نشأت میگيرد، و اگر اين دومى را نديده باشيم، ضرورت جنگ را درک نخواهيم کرد، زيرا ضرورت ظهور آن سياستى را که جنگ ادامه قهرآميز آنست را نفهميده‌ايم. به اين نکته باز میگرديم.

٢) تئورى بايد "امکان جنگ" - يعنى شرايط عينى اقتصادى و سياسى که جنگ براى بروز و ادامه خويش به آن متکى است - را توضيح دهد. تئورى بايد اين نکته را توضيح دهد که کدام شرايط اقتصادى و سياسى (و نظامى)، ادامه قهرآميز سياست را بصورت جنگ دو کشور معيّن به منصه ظهور میرساند، تئورى بايد توضيح دهد که چرا جنگ ميان اين دو کشور معيّن میتواند يکى از اَشکال ادامه قهرآميز سياست طبقات باشد، و بر اين مبنا اولاً، احتمال تحول جنگ را به اَشکال ديگر، ثانياً سير محتمل بسط و ادامه آن، و ثالثاً شرايط اقتصادى و سياسى خاتمه آن را بشناسد. آيا با توجه به شرايط اقتصادى و سياسى موجود، اصولاً شروع و ادامه اين جنگ میتواند به ضروريات و نيازهايى که موجد آنند پاسخ دهد؟ براى اين منظور جنگ تا کى و تا به وجود آوردن کدام تحولات معيّن میبايد ادامه يابد؟ آيا اين جنگ معيّن به ايجاد اين تحولات قادر است؟ اگر نه، ادامه قهرآميز سياست موجد اين جنگ معيّن در چه اَشکال ديگرى دنبال خواهد شد؟ آيا شکست و پيروزى طرفين متخاصم، الزاماً با شکست و پيروزى سياست موجد جنگ مترادف است و....

٣) تئورى بايد، در گام بعد، از تحليل ضرورت بنيادى و امکان عملى جنگ فراتر رفته و مطلوبيت طبقاتى جنگ (مطلوبيت براى طبقات معيّن) را بررسى کند. از آنجا که مفسّرين عجول، جمله "جنگ ادامه سياست..." دقيقا همين مقوله "مطلوبيت طبقاتى جنگ" را با مسأله "ضرورت جنگ" اشتباه گرفته‌اند، لازمست قدرى در باره اين مسأله اثباتاً توضيح دهيم.

تا آنجا که از ضرورت و امکان جنگ سخن میگوييم، قوانين و شرايط عينى موجود مسلط بر جامعه و خارج از ذهن انسانها را مد نظر داريم. اما وقتى از خود جنگ، بمثابه يک واقعيت بالفعل صحبت میکنيم، پاى انسانها و ذهنيت و شعور طبقاتى آنها کاملا بميان کشيده میشود. ضرورت و امکان جنگ مقولاتى هستند که به قوانين عينى و اقتصادى حرکت جوامع و مشخصات اقتصادى و سياسى کشورها در يک مقطع تاريخى معيّن مربوط میشوند. اما طبقات بازتاب انسانى اين مناسبات اقتصادى اند، و لذا آنچه را که در واقعيت امر بصورت قوانينى بيرون از اراده شان وادار به حرکت شان میکند، اينان بصورت "منافع و اهداف ويژه" خود در اين يا آن مقطع معيّن فرموله و تعريف می کنند و با تعريف و اتخاذ پراتيکى (فرهنگى، سياسى، نظامى و...) براى دستيابى به اين اهداف و منافع، در عمل سير انکشاف مناسبات اجتماعى و روابط طبقاتى را، با دخالت و حرکت ارادى خود، به پيش میرانند. اين اهداف ويژه بى شک در همان محدوده‌اى که قوانين (ضروريات) و امکانات عينى بدان تحميل میکنند، دنبال گرفته میشوند، اما کاملا بر آن منطبق نيستند چرا که منافع و اهداف ويژه طبقات بيان ضروريات عينى تحول مناسبات اجتماعى از زاويه شعور طبقاتى معيّنى هستند:

"تغييرات زيربناى اقتصادى، دير يا زود به تحول تمامى روبناى عظيم میانجامد. در مطالعه اين تحولات همواره لازم است تمايزى قائل شويم، بين تحول مادى وضعيت اقتصادى توليد، که میتواند با دقت علوم طبيعى تبيين شود، با آن اَشکال حقوقى، سياسى، هنرى، مذهبى و يا فلسفى - و بطور خلاصه با آن اَشکال ايدئولوژيکى - که انسانها در آن اَشکال از اين تناقض (در زيربناى اقتصادى) آگاه شده و با مبارزه خويش يکسره‌اش میکنند." (مارکس، پيشگفتار نقد اقتصاد سياسى)

به عبارت ديگر، انقلاب حاصل حاد شدن تضاد ميان رشد نيروهاى مولده و مناسبات توليدى است که مانع رشد آن گشته‌اند، اين ضرورت انقلاب است، اما هرگز کسى را نخواهيد يافت که با شعار "راه رشد نيروهاى مولده گشوده بايد گردد!" در انقلاب شرکت کند! (البته داريم کسانى را که با اين شعار، از زير انقلاب شانه خالى کنند) براى مثال يک انقلاب بورژوايى کلاسيک، به اعتبار نقشش در راهگشايى از رشد نيروهاى مولده ضرورت میيابد، اما هيچيک از اقشار و طبقات اجتماعى با اين هدف در انقلاب شرکت نمیکنند و به آن جلب نمیشوند. آنها انقلاب را، و لاجرم تناقض زيرين آن را، در همان اَشکالى میفهمند و تصوير میکنند که مارکس فوقا اشاره میکند. تجارت آزاد میخواهند، برابرى در برابر قانون میخواهند، آزادى عِلم از چنگال مذهب را میخواهند، نان میخواهند، جدايى مذهب از دولت را میخواهند، پارلمان میخواهند از بين رفتن ديون اربابى را میخواهند، و... به "نيروهاى مولده" و تناقض آن با "مناسبات توليد" انديشه هم نمیکنند، اما در همين اين و آن خواستن‌ها، تحولى را باعث میگردند که در واقعيت امر به ضرورت انقلاب، به تناقض زيربنايى جامعه، پاسخ میگويد و راه را براى رشد نيروهاى مولده میگشايد. مطلوبيت طبقاتى جنگ، و يا به عبارت ديگر اهداف و منافع ويژه‌اى که انعکاس ضروريات عام‌تر و بنيادى‌ترى در ذهن طبقات معيّن است، لاجرم خود در سطحى روبنايى معنى دارد. جنگ را صرفاً با "اهداف ويژه" طرفين متخاصم توضيح دادن چيزى جز سياست را به ديپلماسى و "سياست خارجى" تنزل دادن نيست، حال آنکه جنگ و ديپلماسى هر دو ادامه سياستند. تمام آنچه که ميهن‌پرستان و آنارکو-پاسيفيست‌هاى ما تا کنون به نام تحليل تئوريک از جنگ ايران و عراق تحويل داده‌اند، چيزى جز سير و سياحت در همين سطح روبنایى، سطح مطلوبيت و يا عدم مطلوبيت جنگ براى اين يا آن طبقه معيّن نبوده است: "بورژوازى عراق اين را میخواهد، بورژوازى ايران آن را"، "پرولتارياى ايران و عراق منفعتى در جنگ ندارند"، يا "بنفع پرولتارياى ايران است که جلوى عراق بايستد" و... سياستى که جنگ ايران و عراق ادامه آنست، براى اين تحريف کنندگان احکام لنينى، معنایى جز ليست کردن "مطالبات" طبقات از جنگ نداشته است. تاکتيک پرولتاريا هم از همين سطح "مطلوبيت و مطالبات" استخراج میشود: "جنگى حادث شده است که دلائلش مستقل از مبارزه طبقاتى در ايران است، حال ببينيم منافع پرولتاريا، حالت مطلوب براى پرولتاريا در اين جنگ چيست؟" اين سؤال را پاسخ دهيد، تاکتيک پرولترى را يافته‌ايد!

در اينکه توضيح مطلوبيت طبقاتى جنگ جزء لايتجزاى هر تحليل مارکسيستى است ترديدى نيست. اما منحصر کردن تحليل به اين سطح، جز قضاوت کردن بورژوازى بر حسب آنچه او درباره خود میگويد، و لاجرم جز از کف دادن قدرت تحليل تئوريک مارکسيستى از ضروريات و قوانين حاکم بر حرکت طبقات و به اين اعتبار گسستن کامل از تئورى درطرح و اتخاذ تاکتيکها نتيجه‌اى نخواهد داشت.

اما آن تئورى که در برخورد به جنگ ايران و عراق قادر باشد ضرورت، امکان و مطلوبيت طبقاتى اين جنگ را بشکافد، ناگزير میبايد در وهله اول به مسائلى پاسخ دهد و يا داده باشد که حتى قبل از آغاز جنگ پيشاروى جنبش کمونيستى و کارگرى ما قرار داشته است. اگر توضيح ضرورت جنگ مستلزم تحليل مناسبات بنيادى ميان کار و سرمايه در ايران و منطقه و تحولات کنکرت آن است، بديهى است که "انقلاب ايران" بعنوان بنيادى‌ترين و تعيين کننده‌ترين عامل در سير تحول اين مناسبات در چند ساله اخير میبايد محور اين تحليل تئوريک قرار گيرد. اگر نخواهيم مانند پيکار از سطح مطلوبيت طبقاتى جنگ آغاز کنيم و تحليل را با بيوگرافى بورژوازى ايران و عراق و اشتياقات، اميال و تخاصماتى آغاز کنيم که اين دو بورژوازى "همواره داشته‌اند" و امروز "دست بر قضا" بروز خارجى يافته‌اند، يعنى اگر بخواهيم مارکسيستى فکر کنيم و معتقد باشيم که تحولات اجتماعى، و از جمله جنگ ميان دو بورژوازى تصادفى و اختيارى رخ نمیدهند و از نظر تاريخى، هر ميل و هوس "قائم بذات" طبقاتى تنها آنگاه امکان تحقق میيابد که ضروريات بنيادى حرکت جامعه و مناسبات توليدى و طبقاتى تحقق آن را ضرورى و ممکن کرده باشند و بطور خلاصه اگر در تحليل جنگ ايران و عراق از مناسبات کار و سرمايه و تحولات و اوضاع و احوال کنکرت آن حرکت کنيم، آنگاه گريزى نخواهيم داشت از اين که تحليل جنگ را ادامه تحليل خود از سرمايه‌دارى امپرياليستى در ايران و منطقه و اثرات انقلاب ايران بر آن، بدانيم. بنابراين اگر بخش اعظم جنبش کمونيستى مسأله جنگ و تاکتيک پرولترى در قبال آن را بنادرست جُدا از تئورى و مواضع برنامه‌اى و تاکتيکى خود در قبال انقلاب ايران بررسى میکند، ما بايد تأکيد کنيم که نظر به اهميت تعيين کننده انقلاب ايران در سير انکشاف مناسبات امپرياليستى کار و سرمايه در ايران و منطقه، موضع‌گيرى در قبال جنگ ناگزير میبايد بر تئورى، مواضع برنامه‌اى و مشى تاکتيکى ما در قبال انقلاب ايران متکى باشد و با آن در تطابق قرار گيرد.

اينجاست که به نکته‌اى که در ابتداى بحث به آن اشاره کرديم میرسيم: تاکتيکهاى بخش اعظم جنبش کمونيستى در قبال مسأله جنگ، افشاگر کم‌کارى قابل ملاحظه‌اى است که جنبش در زمينه تبديل تئورى به اصول برنامه و تاکتيک بدان گرفتار بوده است. جنبش کمونيستى تاکتيکهاى خود را در قبال مسائل سياسى و از جمله جنگ حاضر، که يکى پس از ديگرى مستقل از اراده او طرح میشوند، عمدتا بگونه‌اى گسسته و جفدا از يک مشى تاکتيکى مشخص که مبتنى بر تحليل مشخص جامعه و انقلاب ايران و برنامه مشخص در قبال آن باشد، طرح و اتخاذ میکند. مادام که چنين است از انحرافات تاکتيکى، و از آن مهمتر از بروز اين انحرافات در اَشکال متنوع، گريزى نخواهد بود.

به نظر ما، مشى تاکتيکى که تحليل مارکسيستى شرايط جامعه و انقلاب و اهداف آن اتخاذ آن را ضرورى و اصولى میسازد، مشى "دفاع از انقلاب و تداوم بخشيدن به آن" است. ما در مقالات و جزوات مختلف، با بررسى خصوصيات بنيادى سرمايه‌دارى ايران، ماهيت و محتواى انقلاب حاضر، و سير تحول دو اردوگاه انقلاب و ضد انقلاب، در دفاع از اين مشى چنين استدلال کرده‌ايم که:

    اولاً، انقلاب دمکراتيک ايران میبايد فراهم آورنده پيش‌شرط‌هاى اقتصادى و سياسى مشخص براى حرکت نهايى پرولتاريا به سوى سوسياليسم باشد. اين پيش شرطها و دستاوردها میبايد به وجود آيند، حفظ شوند، بسط داده شوند و اين همه به قابليت نيروى مستقل پرولتاريا در سازماندهى و رهبرى دفاع از اين دستاوردها بستگى خواهد داشت. پيروزى انقلاب حاضر به معناى آنست که پرولتاريا بتواند پروسه ايجاد اين پيش‌شرطها و دستاوردهاى اقتصادى و سياسى را "از بالا" تسهيل و تسريع کند. انجام اين امر خود مستلزم دفاع قاطعانه از دستاوردهاى قيام نيمه‌کاره بهمن و بسط اين دستاوردها به منظور فراهم آوردن شرايط عينى و ذهنى لازم براى قيام ديگرى است که میبايد به رهبرى پرولتارياى انقلابى به پيروزى رسد. مادام که شرايط عينى و ذهنى لازم براى اين قيام پيروزمند (بمثابه حلقه‌اى در مبارزه طبقاتى پرولتاريا) فراهم نيامده‌اند، دفاع از انقلاب به معناى عام فوق، مشى تاکتيکى عمومى پرولتاريا خواهد بود. به عبارت ديگر برنامه پرولتاريا در انقلاب حاضر مبتنى بر تحليل مشخص شرايط مشخص پس از قيام بهمن، آن رشته عمومى که تاکتيکهاى کمونيستها را در اين دوره به هم پيوند میدهد، تعيين نموده است.

    ثانياً، تحليل مشخص سرمايه‌دارى ايران، محتوم بودن تهاجم قهرآميز بورژوازى و امپرياليسم را به انقلاب و به پرولتاريا، در اَشکال مختلف و به رهبرى جريانات سياسى مختلف بورژوازى ايران (چه در حکومت و چه در اپوزيسيون) و يا حتى نيروهاى بورژوازى امپرياليست بطور اعم، آشکار نموده است. "دفاع از انقلاب"، به معناى سازماندهى مقاومت توده‌اى به رهبرى پرولتاريا در مقابل اين تهاجم محتوم، به معناى اخص کلمه نيز در دستور پرولتارياى انقلابى قرار میگيرد و يکى از ارکان تعيين کننده مشى تاکتيکى او را تشکيل میدهد. اين نکته‌اى است که مباحثات سياسى، را از همان فرداى قيام بهمن در مقابل رژيم جمهورى اسلامى که تا مدتها عامل اصلى تهاجم ضد انقلاب بود، و نيز در قبال کودتاى اپوزيسيون امپرياليستى و اينک جنگ ايران و عراق، به يکديگر پيوند میدهد.

    و ثالثاً، تا زمانى که شرايط عينى و ذهنى لازم براى قيام به رهبرى پرولتاريا و استقرار دولت انقلابى فراهم نيامده است، يعنى تا زمانى که دفاع از انقلاب و حفظ و بسط دستاوردهاى آن لزوماً بايد از پایين، و نه از بالا و پایين هر دو صورت پذيرد، جلوگيرى از تثبيت حکومت ضد انقلابى کنونى بورژوازى يا وحدت يافتن صفوف بورژوازى، يکى از ارکان تعيين کننده مشى تاکتيکى پرولتاريا است. از اينرو دفاع از انقلاب نمیتواند و نبايد با دفاع از حکومت و يا جناحى از بورژوازى، چه در تئورى و چه در عمل مترادف قرار گيرد. لذا دفاع از انقلاب اين معنى را نيز در بردارد که پرولتاريا مقابل تمام تلاشهايى که بورژوازى در اَشکال مختلف، و هر روز بيشتر به گونه‌اى قهرآميز، براى استقرار هژمونى سرمايه انحصارى در صفوف بورژوازى بدان دست میزند، مقاومت کرده و آن را قاطعانه سرکوب نمايد.

از اينجاست که ما معتقديم دفاع از انقلاب و حفظ تداوم آن، بمثابه مشى تاکتيکى پرولتاريا، از پس از قيام بهمن تاکنون و تا زمانى که تعرض براى تصرف قدرت سياسى به دليل شرايط عينى و ذهنى در دستور قرار نگرفته است، مستقل از جنگ حاضر، و يا هر تهاجم بالفعل ديگر ضد انقلاب، اصولى بودن خود را به ثبوت رسانيده است. تنها يک خرده-بورژوازى محبوس در الفاظ، و يا کسى که خود هنوز رژيم جمهورى اسلامى و "انقلاب" را مترادف میگيرد، میتواند سياست "دفاع از انقلاب در مقابل جنگ سرمايه‌داران" را دفاع‌طلبى در مقابل عراق بداند. منتقدين سياست دفاع از انقلاب در مقابل جنگ، بايد مشخصاً اين را نشان دهند که اکنون آنچنان شرايط عينى و ذهنى فراهم اند که سياست پرولتاريا میبايد به سياست تعرض براى تسخير قدرت سياسى بدل شود. در غير اينصورت، شعار تبديل جنگ به جنگ داخلى و قيام و... رجزخوانى آنارشيستى‌ای بيش نخواهد بود.

وظيفه‌اى که اين جنگ مشخص در برابر پرولتاريا قرار ميدهد، تعيين آنچنان تاکتيک معيّنى است که مشى تاکتيکى او را در شرايط جديد به بهترين وجه پيگيرى نمايد. نکته مهم در اين ميان تعيين آن اَشکال معيّنى است که انقلاب از جانب جنگ بطور اعم و عملکردهاى دو رژيم ايران و عراق بطور اخص مورد تهاجم قرار گرفته است. اَشکالى که مقابله پرولتاريا با آن نه تنها هجوم بورژوازى را پس میراند، بلکه امر سازماندهى و ارتقاء آگاهى پرولتاريا را، که شرط لازم نزديک شدن به قدرت سياسى است، به پيش میبرد.

امروز سردرگمى تاکتيکى جنبش کمونيستى بيش از پيش فقدان يک مشى تاکتيکى پرولترى را برملا ساخته است، و اين به نوبه خود از فقدان يک برنامه روشن کمونيستى در انقلاب حاضر و تحليل مشخص از شرايط پس از قيام مايه میگيرد. جنگ اين خاصيت را داشته است که اين خلأ را به وجه خيره کننده‌اى مشهود ساخته است. نتايج عملى تاکتيکهاى انحرافى، يعنى تقويت رژيم جمهورى اسلامى توسط سوسيال-شوينيست‌ها و آب ريختن به آسياب اپوزيسيون امپرياليستى توسط آنارکو-پاسيفيستها، و لاجرم فرستادن پرولتاريا به دنبال بورژوازى از هر دو سو، آنقدر اسفبار خواهد بود که جنبش کمونيستى را به نقد عينى از لاقيدى تئوريک خود، و بى‌توجهیش به اصول برنامه و تاکتيک پرولترى، بکشاند. نکته مثبت اينست که مصالح اين نقد هم اکنون در موضعگيرى‌ها و مباحثات درون جنبش کمونيستى بر سر مسأله جنگ فراهم آمده است.

منصور حکمت
سوم آبان ١٣٥٩

بسوى سوسياليسم - دوره اول - شماره ٣


hekmat.public-archive.net #0010fa