Status             Fa   Ar   Tu   Ku   En   De   Sv   It   Fr   Sp  
Audio   گوش کنيد

سخنرانى در جلسه افتتاحيه کنگره دوم حزب کمونیست کارگرى ایران
آوریل ١٩٩٨

متن پياده شده از روى نوار

بخش اول ١٠:٣٥ دقيقه

به همه شما خوشامد میگویم. به رفقاى نماینده کنگره، به رفقاى ميهمان، به رفقاى حزب کمونیست کارگرى عراق که به عنوان ميهمان به این کنگره آمده‌اند. کنگره دوم حزب کمونیست کارگرى ایران را با سرود انترناسیونال شروع میکنیم.

فکر میکنم خیلى از شماها حس کرده‌اید و من به سهم خودم حس کرده‌ام که طى یکسال - یکسال و نیم گذشته اتفاقى افتاده براى حزب یا اتفاقى میافتد در این حزب. یک چیزهایى دارد عوض میشود. و طبعاً هر کسى تعبیرى داشته از این واقعیت؛ استخوان ترکاندن این حزب، پراتیکى شدن حزب، رشد حزب، آکسیونیست شدن حزب براى یک عده‌اى، چند-جنبشى شدن حزب، خیلى از تأثیرهاى مختلفى در این اتفاقات یکسال- یکسال و نیم گذشته الآن میخواهم به سهم خودم از این اتفاق شروع کنم و یک درجه معنیش کنم، به این امید که بتوانم از آن نتایجى بگیرم راجع به اینکه فکر میکنم کنگره اگر به چه سَمتى برود خوب است یا ما از این به بعد با چه قاب ذهنی سراغ مسائل برویم، فکر میکنم روح این موقعیت خودمان را درک کرده‌ایم.

بنظر من اتفاقى که در یکسال، یکسال و نیم گذشته براى حزب افتاده، ربط دارد به جوهر هدفى که ما جلوى خودمان گذاشته‌ایم، هدف ما بعنوان یک عده سوسیالیست و بعنوان کمونیستهایى که میخواهند دنیا را عوض بکنند. این اتفاق به یک معنى، اپيزودى يا نقطه‌اى در یک چنین خطى است و من میخواهم توضیح بدهم چرا. بعضى وقتها وقتى آدم نوشته‌هاى مارکس ، انگلس و لنین را میخواند به پاراگرافها و جملاتى میرسد که فکر میکند آها! این من را بیان میکند. من سوسیالیستم و این جمله بخوبى بیانم میکند. بخصوص در مانیفست کمونیست اين نوع جملات زیاد هست. من سوسیالیست شدم بخاطر این نوع حرفها. این حرف دل من است. [...](صدا مفهوم نيست) بنظر من اساس کمونیسم ما را میتواند چکیده و فشرده کند، منتها مال سازمان سندیکایى است. یک آگهى ILO همیشه در ذهنم است یک فیلم تبلیغاتى ILO بود که منظره‌هایى از زندگى مردم و محرومیتهاى آنها را نشان میداد. براى مثال بچه‌هاى بیمار، فقیر، یا آنها که سوء تغزیه دارند، بى سرپناههاى شهر، فقر عمومى جامعه و بیمارستانها و غیره. و جملاتى که روى آن بود اینطورى بود "اگر به دست ما بود هیچکسى گرسنه نمیخوابید"، "اگر به دست ما بود هیچ آدمى بدون سرپناه نبود"، "اگر به دست ما بود هیچکس از بیمارى قابل درمان نمیمرد"، "اگر به دست ما بود کوه ثروت این طرف تلنبار نمیشد و فقر در آن سوى جامعه".

بنظر من این فرمولبندى اساساً راجع به سوسیالیسم است - حالا نمیدانم جنبش سندیکایى از آن چه دارد میکشد یا اگر به دست آن بود چه تغییراتى واقعاً سعى میکرد ایجاد بکند - ولى اساس این فرمولبندى "اگر به دست ما بود" اگر به دست ما بود یک چیزى آن بیرون طور دیگرى بود و زندگى یک عده آدم طور دیگرى بود، آن بنظر من اساسش سوسیالیسم است. تعابیر زیادى از سوسیالیسم شده است از انگیزه یک سوسیالیسم، هدف سوسیالیسم، و این که چکار میخواهد بکند. اگر شما از یک نفر سؤال بکنید چرا سوسیالیسم شدید ممکن است بگوید نیروهاى مولده گیر کرده بود پشت روابط تولیدى و وظیفه تاریخى من این است که جلوى این را باز بکنم که تاریخ جلو برود! یا اینکه بگوید سوسیالیسم یعنى وظیفه من این است که انسانهاى جهان سوم را از یوغ امپریالیسم رها بکنم! یا باید رفاه بیاورم و غیره. یا به تحقیر و فرودستى مردم خاتمه بدهم. ولى چیزى که اساس بحث سوسیالیسم ما است این است که یک نیّت است، یک اراده است براى اینکه یک چیز واقعى در زندگى مردم واقعى یک جایى تغییر بکند.

سوسیالسم دقیقاً همین است، یک مقدار زیادى سرپناه، یک مقدار زیادى رفاه، یک مقدار زیادى خوشبختى، یک مقدار زیادى برابرى، یک مقدار زیادى آزادى، ولى نه بطور کلى در انتهاى تاریخ! یک جاى دورى، وعده‌اى به کسى که هنوز بدنیا نیامده! خوشبختى و رفاه و برابرى براى آدمهایى که در همان دوره‌اى زندگى میکنند که ما زندگى میکنیم و چشممان توى چشمشان است. و همان هوا را تنفس میکنند. سوسیالیسم راجع به آدم است، قبل از هر چیز راجع به آدم است. راجع به تغییر زندگى آدمهاى واقعى، راجع به خوشبختى آدمهاى واقعى. نه فرمولهاى تاریخى! ما هیچ قرار خاصى با تاریخ نداریم، هیچ مأموریتى و رسالتى از کسى براى اینکه در سال ٢٨٠٠ زندگى بشر مثلاً از شیوه تولید مبتنى بر پول به شیوه مبتنى بر مالکیت اشتراکى قرار گرفته باشد نداریم.

ما سوسیالیست شدیم براى اینکه فکر میکردیم این زندگى براى بشر مناسب نیست. درست نیست آدمها نابرابر باشند، درست نیست آدمها محروم باشند، درست نیست آدمها خوشبخت نباشند. ما آمدیم در این میدان براى اینکه به این نتیجه رسیدیم که اگر به دست ما باشد کارى بکنیم که زندگى مردم چه طورى باشد، زندگى جهان معاصر خودمان، زندگى آدمیزاد چه طورى باشد. مرکز سوسیالیسم ما انسان است. وقتى جمله مارکس که "فلاسفه دنیا را تفسیر کردند، حال آنکه اساس تغییر آن است" را بگذارید جلوى خیلیها میگویند بله تغییر آن است! تغییر از شیوه تولید آسیایى به شیوه تولید سوسیالیستى! تغییر از شیوه تولید کاپیتالیستى به شیوه تولید سوسیالیستى! بله تغییر از وابستگى به عدم وابستگى! تغییر از تسلط غرب به یک جامعه مستقل! تا هزار و یک چیز همه تغییر میخواهند در این شکى نیست که همه تغییر میخواهند.

سوسیالیسم ما این تغییر را براى انسان میخواهد و انسانى که از آن حرف میزند انسانهاى مجرد روى کتاب یا انسانهاى دو هزار سال دیگر و انسانهاى دویست سال دیگر نیستند. انسانهایى که باعث میشوند آن آدم کار و زندگى خودش را بگذارد کنار و بگوید من تصمیم گرفته‌ام مهندس نشوم، فلان کاره نشوم، بیایم زندگیم را بگذارم در عالم سیاست و سعى کنم یک چیزى را تغییر بدهم. تغییر زندگى آدمهایى که در آن دوره جهان راه میروند و زندگى میکنند، خوشبختى براى آدمهاى واقعى. این اساس سوسیالیسم است. و فکر میکنم اتفاقى که یکسال- یکسال و نیم گذشته در حزب گفتم، الآن میگویم چرا ربط دارد به این درک از سوسیالیسم. نه به یک درک تاریخى! نه به یک درک اجتناب ناپذیرى انتقال شیوه‌هاى تولید! به یک درکى که اساسش این است که ما به درد این میخوریم، براى این به میدان آمدیم که زندگى آدمهاى واقعى را از این مرحله به مرحله دیگر تغییر واقعى بوجود بیاوریم در زندگى انسانهایى که دوره ما زندگى میکردند.

این اگر به دست ما بود چنین میشد و چنان میشد جمله جالبى است بنظر من. بخاطر اینکه نه فقط از آن سو محرومیتها را توضیح میدهد و میل به تغییرش را توضیح میدهد، این سو یک مایی را تعریف میکند و یک حرکتى را در دستورش میگذارد که براى کمونیسم بسیار گویا است. اولاً این را ما تعریف میکند، این ما را باید آدم بشناسد و بگوید اگر به دست کى بود، اگر به دست کى بود که این وضع نبود؟ و بعد هم میگوید به دست کى. بنظر من دو تا مفهوم اساسى جنبش سوسیالیستى را دارد براحتى میگوید. خُب اگر به دست ما بود منظورش اتحادیه‌هاى کارگرى و جنبش کارگرى است. ما هم همین را داریم ... [جمله نامفهوم 07:50]

ولى به دست ما بود يعنى چه؟ چه بايد باشد؟ اینجا دیگر بحث اختیار و جامعه است. اختیار و کنترل بر سرنوشت خویش. اگر اوضاع دنیا به دست ما بود، اگر اهرمهایش دست ما بود، اگر دست او نبود، دست من بود، اگر این جنبش توانسته بود مُهر خودش را به جامعه بزند و امورش را به دست بگیرد، ميگویيم این یک بحث قدرت سیاسى است به یک معنى بحث یک پیروزى طبقاتى است. اگر میشد دست ما باشد، اگر کس دیگرى کنترل اوضاع را به دست نداشت. بحث اکتیویسم و پراتیک بودن کمونیسم در این جمله براى منى که ٢٠ سال پیش این را شنیده بودم خیلى عیان بود. بله، باید رفت گرفت. این یک پروسه‌اى نیست که با نصیحت درست بشود. این علتش ضعف انسانها نیست که نمیدانند چطور باید زندگى کنند، یک چیزى را باید رفت از دست یکى که ظاهراً حتى در خوشبختى آدمها ذینفع نیست گرفت، در دست خود قرار داد و با این تغییر و جابجاشدن قدرت رفت و این تغییر را در آن ایجاد کرد. فکر میکنم همه ما براى این زندگى میکنیم که یک روزى بتوانیم در زندگى یک عده زیادى آدم منشأ اثر باشیم و یک قدم نزدیک میکند، صد قدم به خوشبختى که [...]، برابرى و آزادى و به رفاهى که هر انسانى حقش است. ما براى این زندگى میکنیم.

نمیدانم ممکن است گروههاى دیگرى یا حتى از میان خود ما یکى بگوید نه، من براى این زندگى نمیکنم من براى گسترش ایده‌هاى مارکسیسم زندگى میکنم! یا براى بیان حقیقت زندگى میکنم یا همانطور که گفتم براى سوسیالیسم علمى زندگى میکنم! اینها براى ما مفهوم نیست. مفهوم است اگر بخواهد بگوید میتواند وارد یک فیلتر "اگر به دست ما بود کسى شب گرسنه نمیخوابید"، "اگر به دست ما بود بچه‌اى نبود که بجاى مدرسه رفتن دزدى بکند"، "در خیابانها پلاس باشد و بدبختى بکشد"، "اگر به دست ما بود کسى از بیماریهاى قابل پیشگیرى نمیمیرد".... اینها براى من آن فیلترى است که اجازه میدهد اگر بمن بگویند تئورى از خود بیگانگی که میگذارمش داخل این، میگویم اینها همه جزو بحثهایى هستند که کمک میکنند "بدست من باشد". این بحث من و جامعه است. اگر این درکها را نداشته باشم نمیتواند به دست من باشد.

ولى در نهایت، محک نهایى، حرف آخر قضیه این است بالأخره به دستت افتاد یا به دستت نیفتاد؟ اگر به دستت نیفتاده باشد تمام ٥٠ سال، ١٠٠ سال، ٢٠٠٠ سال فعالیت شما براى اینکه به سوسیالیسم علمى در مقابل فلسفه آلمانى غلبه بدهيد، یا شیوه‌هاى تولید را دگرگون کنید یا توده‌ها را با حقوقشان آشنا کنید، بدرد نخورده‌اید. بالأخره باید یک روزى بیفتد به دست آن جنبش و بگوید همه کنار، بیایید در سرنوشت خودتان دخالت کنید. کسانى که نمیگذاشتند برابرى و خوشبختى در کار باشد زده‌ایم، رفتند کنار، الآن در دست ما هست و میتوانیم این برنامه را پیاده کنیم.

بخش دوم ١٠:١٨ دقيقه

بعبارت دیگر نه فقط از یک آرمان و افق که آن زندگى باید به این شکلها تغییر کند، بلکه همین حتى از یک جنبش و از یک اراده سیاسى و از یک هویّت مشخص براى تغییر جامعه در آن سَمت حرف بزند. "اگر به دست ما بود جامعه اینطورى بود" یا "زندگى مردم اینطورى بود" بنظر من تمام سناریوى زندگى ما را توضیح میدهد. اگر اینطور باشد آنوقت آیا همه ما نباید بنشینیم اینجا و عزا بگیریم؟ براى اينکه ٢٠ سال است لااقل براى من که ٢٠ سال در کار متشکل سیاسى هستم به دست ما نبوده. به دست کى بوده؟ ٢٠ سال است که من بخودم گفته‌ام کمونیست یا به خودم گفتم یک سوسیالیست و هیچ چیز به دست من نبوده.

من فکر میکنم و میگویم در این ٢٠ سال یک جا دنیا آمدم و شدم ٢٠ ساله، یک عده هم حتى نشدند ٢٠ ساله. یک عده ١٠ ساله بودند که رفتند، یک عده‌اى با امیدهایشان از ٣٠ سالگى شدند ٥٠ ساله و الآن هیچ چیز نیستند. یک عده زیادى را فرستادند به جنگ، یک عده زیادى را گرسنگى دادند، یک عده زیادى را مریض کردند، یک عده زیادى را به جان هم انداختند. داریم میبینیم. صحنه جهان را بگذارید جلوى خودتان. باز هم دارند جنازه‌هاى مردم "روآندا" را در آن رودخانه‌ها نشان میدهند چرا که دوباره مسأله‌اش مطرح شده براى اینکه کلینتون رفته آنجا. وضع زندگى مردم را نگاه کنید، وضع زندگى بچه‌ها را نگاه کنید و من میگویم به دست ما بود، به دست ما نبود! ٢٠ سال است زنان آن مملکت را به چه روزى درآوردند؟ ٢٠ سال است اگر زن باشید معلوم است که بدبخت باید باشید. چاره‌اى ندارید. ٢٠ سال است که رسماً میزنند و میکشند در آن مملکتى که ما دقیقاً از آن خبر داریم وگرنه اگر باز میگویم شما فقط بنشینید روبروى (بقول ثریا) مافیاى خبرى CNN میبینید چه خبر است حتى در اروپا، میبینید اینها چکار میکنند.

٢٠ سال به دست ما نیست، لااقل ٢٠ سال در دست من نیست. تا هر جایى که دستشان بود همیشه مسبب این وضعیت بوده‌اند و سوسیالیست بودن و سوسیالیسم بخرج دادنهاى ما تا این لحظه سر سوزنى زندگى کسى را تغییر نداد. تا این لحظه سر سوزنى - مگر بعضى رفقا کمکهایى کرده‌اند به کسان معیّنی. سوسیالیست بودن و مارکس گفتن و یقه جر دادن و انتقاد کردن و انتقاد پذیرفتن و پلمیک کردن و فحش خوردن و غیره ما تا این لحظه سرسوزنى زندگى یک آدم را در خانه‌اش، در مدرسه و در کارخانه‌اش تغییر نداده است. این چه احساسى به آدم میدهد آن موقع؟

خُب میشود فرقه مذهبى داشت. میشود فرقه مذهبى داشت و خوش بود! در آن فرقه آدمها فکر میکنند قرار است بزودى یک سنگ آسمانى بیاید و بخورد به کره زمین و نابود شود و ما دسته‌جمعى داریم گیتار میزنیم و از همدیگر تعریف میکنیم! فرقه‌ايم! آخرش هم از ترس آن سنگ آسمانى هر کدام جام زهرى میخوریم و ترتیب خودمان را میدهیم. فرقه‌ایم و میتواند زندگى کند. ولى ما سوسیالیستیم. [...]‌ترین آدمهاى جهان، دخیلترین آدمهاى جهان، کسی که داشته زندگى میکرده، نگاه کرده دیده تحمل ندارد این وضعیت را ببیند. باید پاهایش را بگذارد زمین. به او میگویم برو درس بخوان میگوید نمیخواهم. میگویم برو در کارخانه نان خودت را در بیاور میگوید نمیخواهم کار اصلى من این نیست. میگویم شما میتوانید فیزیکدان شوید جایزه نوبل بگیرید میگوید نمیخواهم. میگویم از این بهتر میتوانى شعر بگویى میگوید نمیخواهم. میگوید من اينها را میگذارم کنار میخواهم سوسیالیست بشوم. از ديد این آدمهایى که تغییر زندگى واقعى مردم واقعى مسأله‌شان بوده آیا خیلى دردناک نیست براى شما؟ آیا خیلى دردناک نیست بنظر شما که خود ما امروز در زندگى هیچ تک بنى بشرى، در هیچ یک کشورهاى دنیا کوچکترین دخالتى نداریم و به دست ما نیست و یک عده بى سرپناه دارند در خیابانها میلولند؟ به دست ما نیست از بیماریهاى فوق‌العاده قابل پیشگیرى عده میلیونى میمیرند؟ به دست ما نیست دارند بچه‌ها را تجارت فحشاء میکنند؟ به دست ما نیست کارگر در کارخانه قدم میگذارد، از صبح بیاید تا شب و تازه یک چیزى هم بدهکار کارفرمایش باشد. به دست ما نیست و این بنظر من تکان دهنده است. و دقیقاً این است که بنظر من تغییرى که در یکسال- یکسال و نیم گذشته در حزب کرده بارقه‌اى از یک چیز هیجان‌انگیز آدم میبیند. براى اینکه همین که آدم دوست دارد برود یک جایى، هرچقدر دور، ٣٠ هزار کیلومتر آنطرفتر و در یک قطارى نشسته و آنوقت میبیند هیچ چیزى تکان نمیخورد، از اینکه قطار راه افتاد احساس میکند آهان! کار دارد درست میشود.

ما در یک حرکت سیاسی- اجتماعى هستیم که سکون وجه مشخصه آن است. دستتان به جایى بند نیست، زیر ضرب همه هستید، میگویید باید دنیا را تغییر داد و ميبینید که همه منظره بیرون همان ایستگاه است که تا حالا آنجا نشسته‌اید (٢٠ سال در ایستگاه نشسته‌اید، بعضیها ٣٠ سال نشسته‌اند، بعضى رفقا از انقلاب مشروطیت تا حالا نشسته‌اند) و بالأخره یکى حس میکند عجب، این دارد تکان میخورد، راه افتاده. بنظر من رفقا اهمیت اتفاقهاى یک سال گذشته، یک سال و نیم گذشته در حزب این بود که اگر کسى کلاه خودش را قاضى میکرد و اگر کسى داشت به این اصلاً فکر میکرد و به روز رسیدن فکر میکرد حس کرد مثل اینکه راه افتاده‌ایم. این قضیه بعد از یک مقدار زیادى همهمه و تقسیم کار درونى و با همدیگر حرف زدن و با دیگران جر و بحث کردن، این عده مورد علاقه ما که حاضر شویم به ایشان نگاه میکردیم، این عده‌اى که در حزب کمونیست کارگرى هستند مثل اینکه راه افتاده‌اند. مثل اینکه الآن به بیرون خودشان کار دارند و مثل اینکه دارند مقدمات "اگر به دست ما بودشان" را فراهم میکنند. خیلى فاصله دارند. گفتم این مسیر طولانى است ولى آدم حس میکند بالأخره این قطار دارد این ایستگاه را ترک میکند. و این بنظر من هیجان‌انگیزترین چیز است.

تخم مرغى که به صورت سروش خورد بالأخره خنده داشت ولى هیجان‌انگیزترین چیز آن مجموعه اینها است که سر همشان ميکند. میبینید یک حزبى بعد از یک مدتى حرف زدن از اینکه چى درست است یا چى غلط است، فرق ما با دیگران چه است و غیره رسیده به یک نقطه‌اى که حالا دسته‌جمعى، انگار که واقعاً هم نیروهاى مولده- نیروهاى انقلابی- آنقدر در این حزب جمع شده که مناسباتش را ترکانده و به سَمت تغییر دادن اوضاع بیرون خودش میرود. فعلاً شروع کرده و این تحرک را از این زاویه به آن نگاه میکنم و از این زاویه برایم با ارزش است. فکر میکنم راه افتاده‌ایم. ممکن است ٥ دقیقه بعد، ١٠ دقیقه بعد، سه کیلومتر آنطرف‌تر، بر سر آنجا، یکى قطار را نگهدارد و همه ما مجبور شویم پیاده شویم. این را نمیدانم ولى میدانم که ما در یکسال، یکسال و نیم گذشته بطور محسوسى راه افتاده‌ایم و شروع کرده‌ایم برویم به سَمت آن اتفاقى که فلسفه سوسیالیستى است، نه از سر سوسیالیسم علمى یا تاریخ، از سر آدمیزاد آمده تا اینجا، از سر آدم، از سر آدمهاى واقعى که میشناختیم، نه آدمهاى آبستره‌اى که قرار است بعداً بیایند و در زندگيشان مالکیت اشتراکى داشته باشند یا خانواده را هم منحل کرده‌اند و ماشینهاى فضایى که معلوم نیست چطورى کنترل میشود از لاى ساختمانها رد میشوند. راستش من هیچ علاقه‌اى به آن ندارم بدانم چطورى میخواهد زندگى کند. علاقه‌ام بعنوان کمونیست علاقه‌ام به بشرى است که امروز کره ارض را پر کرده است. و فکر میکنم قبل از اینکه خود ما جزو قربانیان فرتوت این سیستم باشيم و یک جایى دفنمان بکنند، آدم بتواند برگردد و به کارنامه زندگیش نگاه بکند و بگوید منشأ چه اثرى بوده است!

راستى به یک معنى من به آدمهایى مثل کاسترو و جریان کاسترو در کوبا غبطه میخورم. اینها آمدند، ٣٠ سال ٢٠ سال سر کار بودند بهداشت آوردند، مسکن آوردند، خیابانها را تمیز کردند، گفتند حق ندارید بزنید توى گوش کسى. سوسیالیسمشان علمى نبود و مارکسیسم انقلابى نبود، اگر الآن کاسترو اینجا بود میگفت برو بابا پى کار خودت آقا جان! سوسیالیسم من علمى نبود ولى میدانید چند ميلیون آدم ضربدر چند ميلیون ساعت احساس خوشبختى کردند؟ تو حرف نزن دیگر. ما اگر عقل داشته باشیم میگوییم ما این را میفهمیم و همین به ما روحیه میدهد، ولى امروز شما جلوى آمریکا باید بگذارید و بروید و ما راجع به خوشبختى و سر این هم حرف میزنیم آخر.

میخواهم بگویم طى این مدتى که ما داشتیم این حرفها را میزدیم یک عده بچه حاجى در آن مملکت زندگى یک عده‌اى را تأمین کردند، به کثیفترین شکلى و به ماکزیمالیستى‌ترین شکلى که کثافت میتواند در یک مملکتى بروز کند اینها کردند. و ما نشستیم و الآن حس میکنیم که این قطار راه افتاد براى اینکه برود قضیه را از دست اینها در بیاورد. ممکن است نتوانیم در بیاوریم. الآن شرط بندیهایى که بیرون من شاهدش بودم نشان میدهد که ما نمیتوانیم از دست اینها در بیاوریم، ولى قطار راه افتاده و حرکت شروع شده بنظر من.

چطورى میشود به دست گرفت؟ این سؤال اصلى ما است. یعنى تازه الآن رسیده‌ایم به نقطه صفر بعنوان یک جنبشى که میخواهد برود به دست بگیرد و دیگر ابهامى راجع به اینکه چه است، چه میگوید، چه میخواهد، و چه تغییرى میخواهد بوجود بیاورد و میداند که باید به نیروى خودش بوجود بیاورد، نیست. من فکر میکنم نیست. ما یک گروه سیاسى که بخاطر اینکه همه‌مان زندان بوده‌ایم الآن هواى همدیگر را داریم نیستیم. ما یک جریان سیاسى که بخاطر اینکه سابقاً سازمان جوانان، یک سنت قدیمى در آن مملکت که میخواهد صنعتى شدن را بیاورد، نیستیم. ما یک فرقه مذهبى نیستیم که دکانى راه انداخته که از طرفدارهايش مثل فرقه اسماعیلیه بحث داشته باشد، صفایشان را بکنند، هواى همدیگر را داشته باشند. ما یک جریان زمینى ابژکتیو سیاسى هستیم که میخواهیم یک چیزهایى را عوض بکنیم. سؤالى که جلوى ما هست این است که چطورى؟ جریان ما چطورى میتواند بگیرد دستش و تغییر بدهد؟ این سؤال قدیمى چپ است، سؤال جدیدى نیست.

چپ افراطى همیشه با این سؤال روبرو است؛ دستم بجایى بند نیست حرفم را کسى گوش نمیدهد وسط جامعه نیستم در حاشیه نشسته‌ام، و این تعریف چپ است. چگونه من میتوانم [...] باشم؟ در انگلستان اینطورى است در آلمان اینطورى است در فرانسه اینطورى است در آمریکا اینطور است در ایران هم اینطور است. سؤالى که جلوى چپ افراطى است این است من چطورى به دست بگیرم؟ نمیتوانم به دست بگیرم! و بنظر من اولین چیزى که باید جواب داد این است براى اینکه به دست بگیرید باید بروید یک جاى خاصى، باید در یک جاى خاصى از جامعه باشید و آن مرکز عالم سیاست است. شما در حاشیه هیچ جامعه‌اى هیچ چیز را به دست نمیگیرید. اگر جریانى هستید که در دانشجوهاى مبارز فعالیت میکند بجایى نمیرسید. باید بروید در قلب جامعه آنجايى که به اتفاقاتى که ميافتد میگویند خبر! نه اینکه در نشریه داخلى احزاب بلکه در روزنامه‌هاى سراسرى کشور مینویسند. شما باید آنجا باشید آنجایى که حرف شما را باید به یک زبانى بزنید که ميلیونها نفر میفهمند. باید آنجا باشید.

بخش سوم ١٠:٢٩ دقيقه

آنجایى که وقتى میروید روى چهارپایه حرف میزنید، نه ٨٠ نفر و پیشرفتش بدهید که سال بعد بشود ٩٠ نفر، بلکه هزاران نفر پاى صحبت شما مینشینند. باید آنجا باشید آنجایى که حرکات شما را گزارش میدهند و باید در رسانه‌ها از آن حرف بزنند. شما باید بروید در قلب جامعه آنجایى که بستر اصلى سیاست دارد حل و فصل میشود. نه در حاشیه فرقه‌اى گروههاى سیاسى که دار و دسته‌هایى که جهانى براى خودشان ساخته‌اند و در آن جهان زندگى میکنند. شما باید آنجایى بروید که کسان دیگرى که روبرویتان هستند آخوند است، شیخ محل است رهبر فلان کارفرمایان هستند طرف حسابتان. نه رهبر سازمان اتحادیه کمونیستهاى گروه سربداران یا کمیته تشکیلات میز کتاب سازمان چریکهاى فدائیان خلق هسته فلان! کسى که روبرویت است و دارى با او داد و بيداد میکنى نماینده کارفرما است. باید بروى آنجایى که روبرویت پلیس است و روبرویت زندانها هستند و شما باید بروید آنجایى که روبرویت دولتها هستند. شما باید بروید به متن جامعه آنجایى که با عددهاى بزرگ آدم سر و کار دارد. نشریاتش را از تیراژ چند صدهزار میفروشد و به تظاهراتش چندین ده هزار میآیند. آدم براى اینکه بتواند منشأ تغییر باشد باید برود وسط جامعه در پالیتیکس واقعى در سیاست واقعى دخیل شود. آنجایى که بازیگران اصلى صحنه اجتماعى هستند و کار به دست برنده آن بازى میآید و میتواند بگوید اگر به دست من باشد برنامه‌ام را پیاده میکنم. ماندن در حاشیه خصوصیت اصلى چپ رادیکال افراطى بوده بنظر من. در هر کشورى نگاه بکنید این است.

ولى نکته جالبى است چپهایى که حتى افراطى‌اند از من و شما خودش را کمونیست‌تر و مارکسیست‌تر میدانسته، وقتى تصمیم میگیرد منشأ اثر بشود، در جامعه‌اى که دارد در آن زندگى میکند میشود ٣٥ - ٤٠ سالش، میگوید این که کار نشد ما هر روز با این فلانى توى سر و کله هم بزنیم در پارک! او به من بگوید تو همان تروتسکى یهودا هستى من به او بگویم تو دو تاکتیک را نفهمیده‌اى! بجاى این کار اگر من بروم عضو سوسیال دمکراسى بشوم اقلاً میروم در یک کمونى، در یک شوراى محلى، در یک پارلمانى و منشأ اثر میشوم یا اقلاً جلوى راسیستها را میگیرم. میروم اقلاً مدرسه میسازیم اقلاً میآیم نمیگذارم زیرآب پزشکى را بزنند. اقلاً میروم از دکتر و دارو دفاع میکنم. هر چپ افراطى - چپى که در جوانيش افراطى بوده - وقتى به این نتیجه میرسد که این زندگى نشد من سوسیالیستى بودم که آمدم یک کارى براى کسى بکنم و سرم را که میگذارم بمیرم بگویم من بودم که نگذاشتم فلان اتفاق فلان طور بیافتد. تصمیم میگیرد برود مرکز سیاسى، نه مرکز سیاست، براى اینکه احزاب بستر اصلى سیاست هستند که در مرکز قرار گرفتند و قدرت را جابجا میکنند. میرود با سوسیال دمکراسى، میرود با گرین، میرود با احزابى که میتواند با آن برود در شوراها یک جایى در یک جاى شهردارى، در یک جاى کمیته پزشکى میتواند منشأ اثر شود رأى او را بشمارند. اقلاً بگوید درست است که من دیگر کمونیست انقلابى نیستم با [...] برود و یک عکس چه‌گوارا به پشتم بروم دانشگاه! ولى اقلاً نماینده حزب سوسیال دمکراتم در فلانجا و تا حالا جلوى راسیستها را در این محل خودمان گرفته‌ام. احساس افتخار میکند و میگوید [...] هم با ما میآید در این جلسه، آن هم مثل کاسترو است! این یعنى اینکه میگوید برویم این ول معطل است! دوره این کارها گذشته! بیایید برویم شما حق دارید جوان هستید. "شارپید"، "با هوشید" بلند شوید بروید با این سازمانها، نصفتان میروید در شوراهاى شهر، همین الآن در کشورهاى خودتان! بلند شو برو با UN کار کن، برو با عفو بین‌الملل کار کن! بالأخره دکترید؟ بروید با پزشکان بدون مرز فعالیت کنید. بروید یکجایى لابى بکنید که لااقل جلوى سرمایه هار انحصارى و سرمایه بزرگ را بگیرید که دیگر اینقدر مردم را نچلانند! بروید عضو کمیته دفاع از مردم محروم سومالى عضو بشوید! بالأخره میگوید بروید یک کار واقعى بکنید. آن هم مثل کاسترو میگوید من را که میبینى، اگر من نبودم شما را اینجا راه نمیدادند، منم که رفته‌ام روى این قانون ایستاده‌ام! و هر دفعه بیاید حرف بزند زبانش رو به من و شما دراز است.

چپ افراطى که خواسته سنتاً منشأ اثر باشد سیاستش را تعدیل کرده، به راست چرخیده از نظر سیاسی از نظر پراتیکى، و حتى از نظر فکرى. این کارها به درد نمیخورد من میروم آنجایى که مردم به حرفهاى من گوش میدهند! و پروژه چپ افراطى که توده‌اى هم شده باشد، چپ افراطى که آمده باشد وسط جامعه و افراطى مانده باشد و مردم چپ افراطى را بعنوان یک بازیگر اصلى در جامعه قبول کنند بسیار محدود است. منتها یک چیزى جالب است. وقتى چپ افراطى خودش را تعدیل میکند و مؤدب میشود و عاقل میشود و میرود وسط جامعه، معمولاً حال آدم را بهم میزند. یعنى هیچ چیز با شکوهى نیست هیچ اتفاق بزرگى نمیافتد. پلاتفرم راستترین آدمها را برمیدارد سر و ته آن را قیچى میکند و با لبخند تحویل همان آدمى میدهد که معمولاً باید... چون دست او نیست، مکانیسم آن سیستم آن حرفها را خواستند و یا آن برنامه را خواسته که بگذار جلوى احزاب سیاسى. یک ذره میتواند فوقش پاى خودش را بگذارد روى ترمز و کارش را عقب بیندازد. تونى بلر نمونه‌اش است. قرار بوده اصلاً لیبر بیاید برود در دولت و به هر قیمت جلوى کنسرواتیو را بگیرد. خُب خودش را کرده یک کنسرواتیو دیگر منتها با لبخند و سلام علیک رفته توى دولت و اولین کارش این است که زده دستمزد را فلان کرده، بیمه‌هاى پزشکى را زده فلان کرده، حقوق آدمهاى [...] را فکر میکنم زده و غیره.

چپ افراطى برعکس وقتى میرود وسط جامعه و آن یکبار در ده هزار سالى که چپ افراطى توده‌اى میشود وقتى توده‌اى میشود صحنه‌هاى باشکوهى شکل میگیرد که تا ٦٠ سال، ١٠٠ سال بعدش تاریخ جهان و از بورژوازى و همه از آن میگویند. کمون پاریس، انقلاب بلشویکى، این دو تا نمونه‌اى است که چپ افراطى بازیگر اصلى يک داستانى میشود. براى هر دوره‌اى. هنوز آن یارو از زیر تکانى که این به دنیا داده است در نیامده جامعه. از روى تکانى که یک عده چپ افراطى بالأخره توانستند بروند وسط سیاست و بازیگر اصلى شوند. تزار یا ما؟ نه اینکه ما یا منشویکها یا ما یا اس.آرها! و وقتى اینطورى شد دنیا یک تکانى میخورد که همه از درون سوراخهایشان میفهمند. از ته‌ اندونزى تا ایران آقاى ملک‌الشعراى بهار شعر میگوید در مدح لنین تا در کتابخانه‌هاى آمریکا جمع میشوند که ببینند نوشته‌هاى تروتسکى و لنین و بوخارین چه است؟ همه تکان میخورند. ١٠ سال، ٢٠ سال طول ميکشد که اول سر اینها را بکنند زیر آب. ٦٠ سال هم طول میکشد که سر خاطره‌شان را بخواهند بکنند زیر آب، هنوز هم نمیشود. هنوز هم این تعداد به نمایندگى از یک تعدادى چندین برابر این در یک چنین جلسه‌هایى مینشینند و همین حرفها را تکرار میکنند. وقتى چپ افراطى میرود وسط عالم سیاست و دخیل میشود، انفجار میشود. ولى چپ افراطى سابق خودش تعدیل میکند و عاقل میشود یک بادکنکى این وسط میترکد و حال مردم را بهم میزند سال بعد سه سال بعدش میروند به همان کنسرواتیوها رأى میدهند، میگویند آى بابا! کنسرواتیوها. یا بگذار خودش بلد است شما دخالت نکنید همه چیز را به هم زده‌اید. بگذار خود یارو بیاید و سعى کند حداقل اقتصاد را راشیانالیزه بکند. اقلاً وعده‌هاى بهترى دارد به من میدهد، اقلاً خارجیها را بیرون میکند، تو برو پى کارت!

میخواهم بگویم تمام قضیه این است. و تمام هنر ما باید این باشد که یک چپ افراطى، یک چپ بدون تخفیف را برداریم - الآن داریم از حاشیه تاریخ یک جامعه کوچک داريم صحبت میکنیم - ببریم بگذاریم در متن و وسط جنگ قدرت و بحث سیاست، یک جایى که ما باشیم سلطنت‌طلبها و اسلامیها. ما باشیم و ناسیونالیستها ما باشیم و رفرمیستها. نه اینکه ما باشیم و [...]. قرار است ما باشیم و همان دشمنى که الآن به دستش است و در نتیجه ملت گرسنه و بى سرپناه میخوابند، تحقیر شده میخوابند حتى اگر وضع رفاهى‌شان هم خوب باشد، چون آدم حساب نميشوند خيليها در این دنیا! و جاهایى هم یک چیزى بدهکارند به کسى که برایش کار میکنند! ارباب بیا به من کار بده، بیا از من استفاده بکن! الآن فرمولى که جلو ما هست این است ارباب بیایید به ما کار بدهید، یک اربابى هم آمده که قول داده به همه در اروپا کار بدهد. لابد باید رفت و مجسمه‌اش را ساخت و گذاشت توى موزه فلان! آن کسى بود که در اروپا آمد سر کار و به همه کار داد. بعد آنوقت ما میتوانستیم براى آقاى فلانى کار کنیم و ایشان بروند هواپیمایش را بخرد! این داستانى است که اینها میگذارند جلوى ما.

چرا چپ در حاشیه است؟ چرا این پروژه اینقدر سنگین است؟ چرا اگر آقاى ابوالحسن خان بنى‌صدر و آقاى قطب‌زاده و آقاى غرضى و پسر حاج آقا فلانى تصمیم بگیرند در زندگى مردم ایران دخالت بکنند یکسال طول میکشد؟ و اگر ما بخواهیم در زندگى واقعى مردم منشأ اثر بشویم هى میبینیم نمیشود؟ چرا اینطورى است؟ اِشکالى از ماست؟ ما یک چیزى را نفهمیده‌ایم؟ مشکل کجا است؟ این جواب را باید بدهیم، بنظر من لیستى از مشکلها است. ولى قبول کنیم این واقعیت را که هدف ما رفتن از حاشیه به متن جامعه است و متن آنجایى که نیروهاى اساسى دارند در آن تعیین تکلیف میکنند. آنجایى که مردم به تعداد زیادى به حرف آدمها گوش میدهند و به شیوه‌هاى جالبى نسبت به آن عکس‌العمل نشان میدهند.

اگر هدف ما این است آنوقت سؤالى که باید جلوى خودمان بگذاریم این است که چطورى میشود رفت، چرا نرفتیم، مشکل ما چه است؟ هر کدام شما اگر مانده بود، در هر رژیمى، واقعاً رفته بود [...] الآن وزیر بود در آن مملکت. چند نفر میتوانید اینجا بشناسید که اگر رفته بود در آن مملکت مانده بود و گفته بود "من سیاسى نیستم"، شهردار یک شهر بود؟ چند نفر از شما میتوانست مسئول صد تا پروژه بزرگ باشد؟ بنظر من خیلیها. این الیت سیاسى جامعه را ما برداشتیم. یک عده آدم بمراتب بيمایه‌تر در این مملکتى میشود چرا آنها میتوانند ما نمیتوانیم؟ چرا مثل ابوالحسن خان میتواند رئیس جمهور مملکت باشد ولى اینهمه کمونیستى که بروشنى میگوید چه میخواهد و حرفش را میزند، دستش حتى به صندوق انتخابات نمیرسد که رأى خودش را بیاندازد. چرا؟

قبل از اینکه شروع کنیم به ملامت خودمان بنظر من باید برگردیم و رو بکنیم به جامعه بورژوایى. میکشند ما را، میزنند ما را، راجع به ما دروغ میگویند، دستگیرمان میکنند، آنجایى که نمیکشند و نمیزنند و دستگیر نمیکنند یک چیزى در پرونده ما نوشته‌اند که هر جا میرویم شغل بگیریم میبینیم به ما نمیدهند. چیه؟ ایشان در دوره جنگ ضد فاشیستى کمونیست بوده الآن صلاحیت ندارد دکتر متخصص جراح بیمارستان شود! پا شو برو خانه‌ات!

بخش چهارم ٩:٥١ دقيقه

تحریم هستید! دروغ میگویند راجع به تان. الآن که دیگر رسانه‌ها طورى شده که فکر میکنید چطور میشود ما به اینها فائق بیاییم؟ از صبح مینشیند راجع به شما دروغ میگوید تا آخر شب. با مولتى مدیا. اوديو ویژوآل. با عالیترین چیزها حساب کرده یک احمق متوسط در جامعه آمریکا چقدر میتواند توجه کند در عرض ٣ ثانیه، در آن ٣ ثانیه چطورى بگویند این کمونیستها را باید از بین برد. این را حساب کرده، تحقیقات کرده، دارد میگوید. اولین چیزى که بنظر من جلوى ورود ما را از حاشیه به متن میگیرد این است که نمیگذارند. دارند ما را میزنند. دستگیرى میدهیم، اعدامى میدهیم. تمام تریبونهاى تبلیغاتى جامعه را از ترس خود مردم گرفتند، ساختند و دارند به ما بد و بیراه میگویند و به هر کسى که حرفشان بنظر شبیه ما بیاید حتى.

اولین مانع یک مانع خیلى ابژکتیو سرکوب و غیره است. منتها این مانع یک درجه‌اى ممکن است تا ٦-٧ ماهى آدم بگوید خُب حتماً این دارد قضیه را توضیح میدهد ولى بعد که یک مقدار بیشتر فکر میکند میبیند نمیتواند بدون یک ضعف اساسى درون خود ما این قضیه اهمیت داشته باشد. براى چى؟ براى اینکه وقتى که هم دمکراسى میشود، وقتى که هم شما را نمیگیرند، وقتى هم میگویند بیا این هم پاسپورت، بیا از این شهر برو و بعد هر چى میخواهى بگو فعلاً ما دخالتى در کار شما نمیکنیم باز هم ما نمیتوانیم کسى را جمع کنیم و آن حرفى که میخواهیم یک کارى با آن بکنیم. باز هم ما در حاشیه میمانیم حتى وقتى او کارى به کار ما ندارد. شاید ما عادت کرده‌ایم که از لانه‌هایمان بیرون نمیآییم و یک نیروى وسیع اجتماعى بشویم. من راجع به حزب میگویم که چطورى حزب این مرحله را دارد پشت سر میگذارد.

ولى خود این جنبش یک حالت سکتى، فرقه‌اى و یک حالت عادت به حاشیه و یک حالت غر و لند اجتماعى را بجاى پراتیک سیاسى گذاشتن را به خودش پذیرفته. سکتاریسم، کیش شخصیت، کیش سازمان، چپ غیر اجتماعى. اینها مقولاتى بوده که همه ما راجع به آن مشاهده کرده‌ایم. گفتیم چپ رادیکال این است. غیر اجتماعى است، خودش نیست، اهل آن کار نیست، حرفش را کسى نمیفهمد. روزنامه‌اش را من که چند کلاس سواد دارم میخوانم و تا آخرش بعضى وقتها حرفش را نمیفهمم، باید بگذارم آنجا و بروم. برمیدارید و باز میکنید وسطش را میخوانید میبینید این مال این خط است، از فلان منشعب شده، نظرش این است و دارد این را میگوید. ولى این را بده به مادرت، بده به پدرت، به برادرت، بده به پسرت بگو این چه است بابا جان؟ میگوید نمیدانم چه است. این نسخه دارو است! شما بروید نشریات سنت فدايى را مثلا بخوانید، نشریات اتحادیه کمونیستها را بخوانید، نشریات راه کارگر را بخوانید. براى خودشان حرف ميزنند. محافلى هستند که براى خودشان حرف ميزنند.

رفقا! کل بحث مارکسیسم انقلابى و کمونیسم کارگرى، از من که از قدیم راجع به آن حرف زده‌ام، قبول کنید که راجع به این اجتماعى شدن است. راجع به ساختن یک کمونیسم افراطى بى تخفیف و ماکزیمالیستى است که در عین حال وسط جامعه است و یک نیرو است. وسط جامعه است بخاطر اينکه تعیین کننده در معادلات قدرت است. خود بحث پوپولیسم و مارکسیسم انقلابى دقیقاً همین بود. ایجاد یک کمونیسم افراطى رادیکالى که حقیقى باشد، کمونیسم یک طبقه اجتماعى باشد. نه صحبت سر هم شده هر کسى که یک کُنسه‌اى سر راهش داده در مورد سوسیالیسم و کمونیسم جهان سومى و پوپولیستى که ساخته بودند برایشان! ما رفتیم یک کمونیسم انقلابى مارکسى درست کنیم. و حتى ما همیشه این را گفته‌ایم. حرف رادیکال اگر واقعاً حرف مارکسیستى باشد اگر واقعاً سوسیالیستى و انقلابى باشد همه‌گیرتر میشود از مزخرف یک نفر که بشیوه پیچیده‌اى دارد میگوید.

براى توده‌اى شدن باید حرف اصلى خودت را بزنى. صد دفعه گفته‌ایم. تبلیغ- پروسه را یادتان است کى حمید تقوایى داده؟ که آقا جان اگر شما میخواهید حرفتان را بفهمند باید همه‌اش را بگویید، نمیتوانید الآن یک ذره‌اش را بگویید فردا یک ذره دیگرش را بگویید. بیا بگو "من دشمن مذهبم" ببین چند نفر دور شما جمع میشوند. و بنظر من حزب ما امروز دارد نشان میدهد. چون گفتى "دشمن مذهبم"، یکى میگوید فقط بخاطر همین حرف تو آمده‌ام، اینقدر پول را بگیر من آمدم عضوت بشوم. بخاطر اینکه بمن گفتى "دشمن مذهبم،" نگفتید البته آخوندها رنگهاى مختلف دارد و از داخل آن سایزهاى مختلف بیرون میآید و خوبش هم هست من دیدم! تو آمدى و گفتى مرگ بر مذهب و من آمدم با تو. بارها گفتیم ببین آقا جان این آخونده را میبینى، رفته بالاى چهارپایه دارد قصه خر دجال را به یارو میگوید که آنقدر بزرگ است که یک پایش را میگذارد روى دماوند و یک پایش را میگذارد روى سهند! میگوید از "زاگروس" میآید داخل شهر و همه را داغان میکند! و مردم دارند از او قبول میکنند دست میزنند آخرش، و میگویند ایشان متفکر این جامعه است! آقاى خامنه‌اى، آقاى مطهرى، هر کسى.

تو میخواهى بگویى آقا جان مردم باید برابر باشند و علت فقرت این است که این یارو همه وسایل تولید را از دستت گرفته، تو براى این کار میکنى، تو پول کار خودت را میگیرى و میروى آن هم هر چه مانده برمیدارد براى خودش، این خیلى پیچیده است؟ این خیلى پیچیده است که بگوییم آدمیزاد دنیا آمده، خودش یک کنترلى در این قضیه نداشته آمده بیرون، باید معلوم شود وقتى میآید بیرون بالأخره دکترش که هست غذایش چه است؟ آدمها بالأخره باید حقوقى داشته باشند از بدو تولد. این پیچیده است گفتنش؟ این حرف بیشتر آدم دور شما جمع میکند یا بحث اینکه ملت غیور ایران در تاریخ ٢٥٠٠ ساله‌اش نشان داده که هیچوقت طعمه اجنبى نمیماند براى بیش از ٥٠٠ سال؟! این یارو را توده‌اى کرده و میتواند برود مجلس حرف بزند من و شما با این حرف ساده‌مان نمیتوانیم توده‌اى بشویم؟

پروژه مارکسیسم انقلابى و کمونیسم کارگرى چیزى جز بردن افراطى‌ترین و ماکزیمالیست‌ترین کمونیسمى که میشود پیدا کرد نيست. ما میتوانیم، قطار ما میتواند بسمت آن مرکز راه بیفتد دقیقاً چون رادیکال است دقیقاً چون افراطى است. و هر موقعى از این کوتاه بیاییم و هر موقع این را کنار بگذاریم... بنظر من چرا باید سرنوشت بهترى از لیبر پارتى انگلیس پیدا بکند که هر ٦ سال یکبار یکى بیاید سواريش را از ما بگیرد؟

گفتم، حرفم را میخواهم تمام کنم با اجازه‌تان. تکانى که ما خوردیم، براى منى که با نگرانى در طول این بيست سى سال دارم نگاه میکنم، کى ما راه میافتیم از این حاشیه به متن، و کى ما شروع میکنیم دست بردن به آن چیزى که قول داده‌ایم به مردم دنیا که به آن دست میبریم، هیجان انگیز است حتى اگر یک اپسیلون باشد. حتى اگر فقط یک لنگ زدنى باشد که ما را یک کمى جلوتر میبرد. جهتش بنظر من بسیار باشکوه بوده. من هیچ توهمى به اندازه‌هاى حزبمان ندارم، من هیچ رضایتى از کارى که میکنم ندارم - بعضاً رفقایى بوده‌اند که [...]. ولى حزب ما یک هزارم استعدادش را نشان نداده، یک هزارم توانایيش را نشان نداده. این نیرو را هر سازمانى در خارج ببیند همین که نماینده‌اش را ببیند وحشت میکند. میگویند اینها چرا هیچ کارى نمیکنند؟ خانبابا تهرانى گفته بود اینها اینهمه آدم دارند همه را ترشى انداخته‌اند. اینها بزرگترین جریانند همه‌شان را ترشى انداخته‌اند. اینها بنظرم حقیقت را میگویند. نیرویى که ما داریم و حتى آدمهاى حرفه‌اى‌تر از ما شاید و آدمهاى جدى‌تر از ما و یا شاید با یک روشن‌بینى بیشترى از ما میتواند یک نیروى عظیم سیاسى باشد، و نیست.

منتها با علم به این، با علم به اینکه خودمان باید برویم رفیقمان را راضى کنیم که بابا جان این آدم هر جا هر کى هست اگر الآن به او بگویى یک دلار به تو میدهد، جان مادرم یک دلار به تو میدهد برو ازش بگیر، میگوید نه، من روم نمیشه! با اینکه اینطورى است فکر میکنم اتفاقى که در این یکی دو سال افتاده باشکوه است بخاطر اینکه نشان داد کمونیستها میتوانند از سوراخ جلدشان بیرون بیایند، میتوانند حاشیه را ترک کنند و همه بحثهاى احمقانه را پشت سر بگذارند. گوششان را ببندند و برگردند و بگویند ساکت، میخواهم بروم کار خودم را بکنم. باید بروم بسمت کُشتى گرفتن با شخصیت‌هاى اصلیتر قلمرو سیاست و بردن در محور یا کوران واقعى سیاست جامعه. ما هنوز راه داریم به آن مقصد، ما هنوز در حاشیه‌ایم.

ولى تنها جریانى که گفته و خیلى وقت پیش اعلام کرده من به این حاشیه کارى ندارم، [...] و خودم را با تغییر واقعى در زندگى آدمهاى واقعى قضاوت میکنم نه با فرمولهاى عمومى راجع به انسان مجرد تا چه برسد به جوامع مجرد و تاریخهاى مجرد، تنها جریانى که اینها را گفته، ما بودیم. درست است که به کندى و یک خط در میان ولى به خط سیاسيمان و به آرمانهایمان معتقد بودیم. دقت کرده‌اید در این حزب کمونیست کارگرى یک تمایل حرکت کردن بسمت راست، بسمت مرکز سیاسى وجود نداشته در طول این مدت؟ دقت کرده‌اید که یک نفر نگفته "آقا شاید ما زیادى داریم به مذهب حمله میکنیم". و یک نفر نگفته آقا "برنامه اقتصادى ما قابل تحقق نیست". در حالى که همه بیرون دارند این را به ما میگویند یک نفر از این حزب نیامده بگوید "زیادى چپ میرویم آخر یک خرده راه بیاییم". یک نفر نیامده به ما بگوید که "موضع شما روى ٣٠ ساعت کار چيست خرجش را از کجا میآورید"؟ یک نفر از این حزب نیامده بگوید "این حزب میداند میخواهد کجا برود"؟ حزبى که بنظر من شروع کرده که برود.

منتها میخواهم حرفم را با این تمام کنم این شروعى که کرده باید ما را یک تکانى بدهد تا بفهمیم ما دیگر از این به بعد در قطارى نشسته‌ایم نه در ایستگاه بلکه دارد راه میرود. منظره‌ها بسرعت عوض میشود. باور کنید منظره‌ها چنان بسرعت عوض میشود که اگر شما ندانید چرا در این قطار نشسته‌اید گیج میشوید، برمیگردید و ممکن است یک کارهایى بکنید که خودتان بعداً پشیمان شوید. بخاطر اینکه منظره بطور شگفت آورى عوض میشود. تعداد ما ده برابر این میشود. کسانى میآیند با این حزب که من و شما نمیشناسیم، ندیده‌ایم. همین الآن اینطورى است. همین الآن بیشتر رفقایى که اینجا نشسته‌اند قبلاً ندیده‌ام.

بخش پنجم ٨:٥٣ دقيقه

و باید باور کنیم که این رفیق ما است و باید وقتى دیدم رفت بالاى چهارپايه فورى دورش را بگیریم و چهارپایه‌اش را یک خرده ببریم بالاتر. کسانى را میبینیم که در محافل قدیمى ما نبوده که به خصلتهایش قسم بخوریم، به اعتبار عضویتش در حزب براى ما مقدس است فقط، به اعتبار اینکه رفیق ما است و نگهبانى آنجا را آن دارد میدهد و سنگر مبارزه را آن دارد ادامه میدهد. رفته در بوتسوانا و دارد میگوید خوب کارى کردید. من با دقت دنبال ميکنم و هر جمله‌اى که بگوید در اقصى نقاط جهان پخش میکنم.

اگر ما یک حزبى هستيم که میخواهد برود مرکز، باید به خودش بعنوان آدمهایى نگاه کند که در عالم سیاست مرکز اند. نه فقط ، نه فقط وقتى رفیق من یک جایى رهبر میشود بگویم عجب، این چه هست مگر! من که از این بالاتر هستم! بلکه اگر آنقدر هم بالا نیست من میتوانم به بقیه بگویم دیديد این چقدر بالا است؟ این رفیق من است. ما داریم رهبر آینده جنبش اعتراضى را در این حزب میپرورانیم. همینهایى که اینجا مینشینند و در این حزب هستند. حزبى که منظره فعالیت سیاسى بسرعت دارد عوض میشود بشدت تعاون در آن بالا میرود و جاى خالى همدیگر را پر کردن بشدت بالا میرود. بشدت شأن هر کسى در ذهن آن یکى بالا میرود. بشدت انتظارش از خودش میرود بالا، رفقا. اعداد پولى که دارید روى این حزب جمع میکنید دو تا صفر بگذارید جلویش براى اینکه آن دو تا صفر است که اجازه میدهد شما بروید آنجا. یک صفر هم نه، دو تا صفر. یارو آمد ١٠ دلار بمن داد باید بگویى یارو آمد بمن ١٠٠٠ دلار داد. من ٣ تا عضو گرفتم باید به آنها بشود ٣٠٠ تا عضو گرفتم. ٧٠ نفر آمدند سخنرانى فلانکس باید بشود ٧٠٠٠ نفر آمدند سخنرانى فلان کس. واقعاً دارم میگویم اگر دارید میروید مرکز، با اینکه طرف مقابل دارد در این مقیاس با شما در میافتد و شما دارید در چنين مبارزه‌اى، یا زره‌ات را بپوش یا به این جنگ لطفاً نرو. داریم میرویم بسمت چنين مبارزه‌اى، باید روش ما فرق بکند، برداشت ما از هم باید فرق بکند. تعهدمان به هم باید صد مرتبه محکمتر باشد. براى اینکه حزبى که اینقدر خودش را پهن میکند و از هر طرف زیر ضرب است و از هر طرف میکوبندش، چسب داخليش باید صد مرتبه قویتر باشد که جلوى ضربات طاقت بیاورد. نگاه کنید دارند به ما چه میگویند در یکسال و نیم گذشته! از چى نگفتند به ما در یکسال و نیم گذشته؟ و دیدیم که بنظر من امتحانى که این حزب از خودش داد از دل همه اینهایى که به ما گفتند یک پله دیگر هم طلبکارتر و قويتر از آب بیرون آمده و هیچکدام از حمله‌هایى که به این حزب شد حتى سر سوزنى از وجهه و قدرتش کم نکرد. برعکس ماشینش را تندتر کرد.

یک مشکل اساسى که یک چنین حزبى میتواند با آن روبرو شود این است که وقتى عده زیادى میآیند در این حزب، فعالیتهاى متنوع و زیادى در قلمروهاى مختلف میکند. چه چیزى تضمین میکند که این حزب از نظر هویّت، از نظر ماهیت همانى که بود ميماند؟ همانى که بود ميماند، همان هدفها را دنبال میکند؟ بالأخره حزب را رأى اعضایش در لحظه‌اى تعیین خواهد کرد. ما سعى کردیم تا حالا جلوى دخالت اعضاء در سرنوشت حزب را بگیریم حتى! (خنده حضار) ولى بالأخره یک دیر یا زود خود اعضاء مُهر خود را به یک حزبى میزنند. چه چیزى تضمین میکند؟ بنظر من یک چیز تضمین میکند و آن ستون فقرات مارکسیستى حزب است. هر چه ستون فقرات مارکسیستى حزب، آن سلسله اعصاب مارکسیستى حزب محکمتر و مارکسیستى‌تر و زمان و مکان به یک معنى مستقلتر مارکسیست باشد اجازه پیدا میکند با کوبیدن میخى به جایى که با طناب باید دورتر برود و کارهاى بیشترى بکند و همچنان [...].

هر چه ستون فقرات حزب مارکسیستى‌تر باشد رفیق ما بخودش اجازه بیشترى میدهد که با هر بیانى میخواهد برود یک جایى حرفش را بزند. هر چقدر میخواهد تخمینى حرف بزند، [...] اگر ما یک محفل پنج نفره هستیم که هویّتمان را میخواهیم در مقابل یک موج عظیمى از جریانات دیگر تعقیب کنیم هیچ چیزمان هم با هم نباید فرق کند. اگر من یادم هست دوره ا.م.ک هر اتحاد مبارزانى نوارش را میگذاشت از اول تا آخر، عین هم فکر میکردند عین هم میگفتند، مستقل از اینکه کجا دارید میروید جملاتشان هم گاهى مشابه هم اند.

این حزب را که نگاه میکنید، ممکن است حرف همدیگر را نفهمیم چند وقت، اشکالى ندارد. این خاصیت یک حزبى است که میرود اجتماعى شود. رفقا، ما تضمین نمیتوانیم بکنیم که اگر حزب پانصد هزار تا عضو داشت هیچ عضوش در محل با یک نفر بدرفتارى نمیکند. رفقا، ما تضمین نمیتوانیم بکنیم اگر ما پانصد هزار تا عضو داشتیم همه از نظر اخلاقى پرفکت هستند. شما تضمین نمیتوانید بکنید که اگر ...
[چند جمله ضبط نشده است]

... رفتن و ریسک قبول کردن و دل به دریا زدن، رفتن در کارهاى جدید بیشتر است. ولى امروز رفته‌ایم و نشریاتى در میآوریم که قبلاً نمیرفتیم. یک موقعى بود نشریه کمونیست را که ما در میآوردیم همه مطلب را همه میخواندند، زیرش خط میکشیدند مبادا طرف یک کلمه خارج از فرمول رسمى حزب کمونیست حرف بزنند، آنموقع‌ها. الآن شما اعلامیه رفیقت را بعد از شش ماه میگیرید که یکجایى چيزى گفته که بنظرت خوب نبود. یا بر عکس ناگهان میبینى رفیقت رفته تنهایى یک پروژه‌هایى را پیش برده که تازه خبرش را دارد برایت تعریف میکند که میگویید عجب! اینطورى کردى؟ این جالب است، این حزب واقعى است، این حزبى است که دوره محفليش را پشت سر گذاشته، دوره ... [جملاتى ضبط نشده است]

... که اختلاف مسأله را بیان میکند یا نه. براى اینکه میگوییم مال جنبش ما است، مال حزب ما است. حزب ما ستونهایش اینطورى محکم است. هیچکدام از این کارها غیر حزبى نیست برعکس شاخصهاى زیاد و ابزارهاى زیادى به ما اجازه میدهد که آدمهاى مختلف را با سلیقه‌هاى مختلفى به این حزب مرتبط نگهداریم و در این جنبش نگهداریم. کارى است که الآن ما داریم میکنیم.

راجع به اینکه این حرکت کردن از حاشیه به متن جامعه چه محمل پراتیکى جلوى ما میگذارد، به لحاظ روانشناسى چه انتظارى رویش میگذارد، سبک کار ما را روى چه انتظارى میگذارد خیلى میشود حرف زد. من میخواهم روى دو تا نکته تأکید کنم. یکى اینکه رفقا ما احتیاج داریم انتظاراتمان از خودمان بالاتر باشد. این را همیشه گفته‌ایم. باز هم بنظرم باید گفت. ما آن چند صد نفر آدم اولیه‌اى هستیم که یک جنبش سیاسی- حزبى را در ایران دارد بوجود میآورد. این جنبش در ادامه خودش ممکن است منطقه آزاد شده داشته باشد یا ممکن است قدرت حکومتى در دستش افتاده باشد، ممکن است در جنگ باشد ممکن است در صلح باشد. ممکن است در کابینه ائتلافى باشد. انتظارى که از جانب رفیقمان میرود این است که من یک سیاستمدار مبرز این کشورم. هر کدام از ما باید فکر کند یک شخصیت بالا و سیاسى و مبرز جامعه است. خب واضح است الکى نباید اینطورى فکر کند. [...]. و باید واقعاً یک چنین شخصیتى باشد.

یک نکته دیگرى که باید بگویم این است که به همان درجه‌اى که گسترش و تنوع این کارها اضافه میشود گفتم باید همبستگى داخلى ما و تحزبمان بالا برود. تحزب به معنى نه کیش شخصیت است نه دستور کمیته تشکیلات به آدمها است. تحزب به معنى عشق مشترکمان به یک هدف است و ایمان به اینکه رفیق من تا وقتى که عکسش ثابت نشده رفیق من است و دارد درست میگوید و دارد سعى میکند کار خودش را بکند و اگر هم اشتباه در کار ما هست این اشتباه باید با نشستن و حرف زدن برطرف شود.

آن چسب آن وحدت داخلى حزب ما است که تضمین میکند از این دوره میرویم یا نه. هیولاهایى که در این مسیر ما با آن روبرو میشویم ابداً از جنس قبلیها نیستند، عظیمترند، [...] سنگینتر است. ضربات مهلکتر است. به هر حال پیروزیها بزرگتر و شیرینتر است. باید جنبه‌اش را داشت. قبل از هر چیز جنبه‌اش را داشت و باید آمادگى آن را داشت که برویم در چنین کارزارى.

به هر حال من حرفم را همینجا تمام میکنم. رفقا! من معتقدم میتوانیم برویم به این سمت. منتها یک فراخوانى دارم. قطار راه افتاده. من حس کردم و فکر کنم خیلیهاى دیگر هم حس کرده‌اند که قطار راه افتاده، یک نفر سرش را از آن جلو بیرون آورده میگوید "همه بالا"، "همه بالا". این همه بالا را لطفاً بروید بگویید به همه. قطار راه میافتد. اگر کسى سوارش نشده باشد بعدا نمیتواند با دوچرخه خودش را به آن برساند و آنجا سوارش شود. دوره‌اى که در حیات ما در حیات جامعه ایران شروع شده یک دوره تعیین کننده است. ما ماههاى معیّنى را وقت داریم براى اینکه خودمان را برسانیم و تبدیل کنیم به یک نیرویى که در سرنوشت سیاسى ایران (ایران را الآن میگویم چون فعلا در مورد بین‌المللى آن دیگر در این جلسه صحبت نمیکنم) نقش بازى میکند. باید خودمان را برسانیم. لطفاً همه سوار شوند.


اصل اين مطلب شفاهى است. اين متنى است که توسط دنيس مير (آزاد) در تاريخ ١١ر٤ر٢٠٠٩ از روى نوار سخنرانى پياده شده است.
علامت [...] در نوشته، نقاطى را مشخص ميکند که در آن صدا ضبط نشده يا مفهوم نبوده است.


hekmat.public-archive.net #4070fa.html