بحث در جلسه وسيع کميته اجرايى تدارک گزارش سياسى کميته مرکزى به کنگره حزب کمونيست ايران - ١٩ر١١ر٨٨
متن پياده شده از روى نوار
خلاصه چيزهايى که برداشت کردهام و جسته و گريخته ميشود از روزنامهها خواند و در آن حدى که بطور عادى در اخبار قرار ميگيرد بدون اينک مطالعه جدّى کرده باشم، اينهاست: يکى اينکه به نظر من اتفاقاتى که در اين دوره افتاده خصوصيت اساسى آن پيروزى بازار بر اقتصاد دولتى است. چه در غرب به صورت پيروزى بر مدلهاى کينزى [Keynes] سوسيال دمکراسى بطور قطع و چه در شرق به صورت پيروزى بر سرمايهدارى دولتى روسى. به نظر من بطور قطع اقتصاد بازار آزاد پيروز شده است. اين به نظر من برگشت ناپذير است يعنى در چهارچوبهاى ايدئولوژيک موجود برگشت ناپذير است. تفوّق آن نوع سوسياليسم به اين نوع اقتصاد بازارى که الآن وجود دارد به نظر من غير ممکن است. مدل ديگرى در اثر انقلاب ديگرى يا رفرم در کشور ديگرى بوجود بيايد بحث ديگرى است. ولى الآن به نظر من مدل روسى باخته است و همينطور مدلهاى سوسيال دمکراسى باختهاند. بنظرم بحران فرم حکومتى در کشورهاى تحت سلطه رو به تخفيف دارد و دارد حل ميشود. و کلاً استراتژىاى که در کشورهاى جهان سوم در مقابل بورژوازى کشورهاى جهان سوم قرار ميدهد دو رکن دارد: يکى از نظر اقتصادى خصوصىگرايى در مقابل دولتگرايىِ سابق است و ديگرى حکومت راست مرکز سيويل در مقابل (حکومت) نظامى است.
اساس اين تغيير در وضعيت انقلاب صنعتى بود که بعد از جنگ بخصوص در دهه هفتاد، بر مبناى انقلاب الکترونيکى، شکل ميگيرد و شخصيتى در اين دوره به وجود ميآيد. فکر ميکنم ريشه شکست فرم دولتى در شرق و غرب هر دو همين باشد. ناتوانىشان در رساندن خودشان به اين انقلاب صنعتى است که روى داده است و پيروزى اقتصاد خصوصى و پيروزى اَشکال ايدئولوژيک اقتصاد خصوصى از اينجا ناشى ميشود. علاوه بر اين، فکر ميکنم اتحاديهگرى و جنبش اتحاديهاى هم در اين دوره به مراحل تعيين کننده و حضيضى افتاده چون نميتواند دوباره احياء شود يا نه، به عوامل زيادى بستگى دارد. ولى الآن فکر ميکنم جنبش اتحاديهاى در افول جدّى قرار دارد و آيندهاى که الآن به نظر ميآيد دنبال ميکند يک جور کنار آمدن با وضعيت اقتصاد سياسى موجود و به راست چرخيدن کل جنبش اتحاديهاى است.
به نظر من مبارزه ضد امپرياليستى تمام ميشود و تمام شده و کلا نيروهاى محرکهاش را از دست ميدهد. آن چيزى که زمينه عمومى فعاليت چپ انقلابى در به اصطلاح سطح بينالمللى بود، مبارزه ضد امپرياليستى بود که اين دارد بيمعنى ميشود. ايدئولوژى مبارزه ضد امپرياليستى هم ايدئولوژى به اصطلاح پيشرو مترقى دهه شصت و هفتاد نيست. ايدئولوژى مبارزه ضد امپرياليستى از طرف بورژوازى و خردهبورژوازى هرچه بيشتر به اَشکال ارتجاعىتر چرخيده و به نظر من همين اَشکال ارتجاعى هم باختهاند. يعنى اينکه پاناسلاميسم يا هر جور جدايىطلبى و امثالهم که بر مبناى ارتجاعى صورت ميگيرد، باختهاند و جنبشهاى عظيمى را دامن نميزنند. به همين ترتيب با توجه به نکاتى که گفتم عقبنشينى شوروى و ايدئولوژى و مدل شوروى، فکر ميکنم تخاصمهاى منطقهاى به يک درجه رو به تخفيف ميگذارد، نه صرفا بخاطر اينکه شرق و غرب با هم ميسازند بلکه بخاطر اينکه در اقتصاد سياسى آن کشورها (در منطقه)، جناحها و بورژواهاى دو طرف با هم ميسازند. رفرميسمى که بر مبناى مدل روسى، مبناى تضادهايشان در منطقه بوده بين مثلا بخشهايى در آفريقا که مدل روسى را انتخاب کردهاند، در خود اين کشورها با پيروزى مدل بازار مبناى تخاصم محلى و همينطور (تخاصم) بين کشورها کم ميشود.
انتخاب ليکود Likud و تقويت جناح محافظهکار مذهبى در اسرائيل ممکن است تا درجهاى اين را در اسرائيل عقب بيندازد، ولى در مجموع روند بنظر من همان است. اين ليکود قرار بود در زمينه محدودترى عمل کند تا ليکود هشت سال پيش. بالأخره بايد يک درجهاى از آن اتفاقاتى که افتاده را به رسميت بشناسد.
معنى اينها بنظر من در سطح بينالمللى انزواى جنبش سوسياليستى انقلابى است. هم از نظر محدود شدن دامنه عملش و رابطهاش با توده وسيع مردم و رابطهاش با توده وسيع زحمتکشان و هم از نقطه نظر باختن فُرمالش در عرصه بينالمللى. چون به هر حال شوروى هر چه بود يا نبود مبارزهاش را تحت نام سوسياليسم و مارکسيسم مطرح ميکرد. وقتى هم که کنار بکشد سوسياليسم و مارکسيسم ميماند، ولى به آن حدى که چپ انقلابى بتواند آن را نمايندگى بکند. و اين خيلى کوچک است. در تناسب قواى ايدئولوژيکى بنظر من سوسياليسم در حالت منزوىترى است. آنوقت چپ انقلابى بعنوان کسانى که سوسياليستاند اما روسيه را قبول ندارند حرفشان را ميزدند. ولى وقتى که خود روسيه خودش را قبول نداشته باشد، چپ انقلابى هدف و آماج زيادى براى خود نشان دادن ندارد، جريانات کوچکى ميشوند که با توجه به بافت اجتماعىشان جريانات روشنفکرى ميشوند، که الآن هستند. با انزواى جدّى روبرو ميشوند بطور ميانمدت! اينکه در دراز مدت جنبش کارگرى چکار ميکند و اينکه آيا سوسياليسم و مارکسيسم انقلابى را بدست ميگيرد بحث ديگرى است و ميشود سراغش رفت.
ميخواهم بگويم اين عقبنشينى فقط عقبنشينى يک جناح بورژوايى در مقابل جناح ديگرى نيست. همراهش آن سوسياليسمى که خودش را به آن جناح بورژوازى بدرجات مختلفى خوبتر ديده بود، عقب مينشيند. ما هم در نتيجه بعنوان يک جريان کمونيست و انقلابى با شرايط محدود کنندهترى به نسبت هشت سال، ده سال پيش، که مارکسيسم در جنبش کارگرى يا به اعتبار هر کسى يک موضوع مطرح بود، حالا به نظرم کمتر مطرح است، روبرو هستيم. من فکر ميکنم اين پايان سوسياليسم بورژوايى و پايان سوسياليسم خردهبورژوايى بعنوان جريانات اجتماعى است. وضعيت طورى است که اگر سوسياليسم کارگرى بخواهد بوجود آيد تقريبا دارد از صفر شروع ميشود.
در رابطه با ايران من فکر ميکنم خيلى از پيشبينىهاى آن خطى که ميگفتند شلوغ ميشود درست از آب در آمده است. آنجا بحث ما اين بود که اتفاقا به سمت بخش خصوصى ميچرخند و اتفاقا به اين ترتيب براى خودشان فُرجه ميخرند و اتفاقا ميتوانند اينطور جلوتر بروند. همه اينها بنظر من اتفاق افتاده است. امروز موسوى نخست وزير ميگويد که ما نميگذاريم که تجارت خارجى در انحصار بخش خصوصى بماند. ديگر هيچ کس در دنيا نميخواهد اينکار را بکند. کسى که نميخواسته بگذارد اصلا بخش خصوصى در تجارت بينالمللى و تجارت خارجى باشد، حالا ميگويد من نميگذارم انحصار آن دست تو باشد. من فکر ميکنم که جناح رفسنجانى جناح قوىاى است و فکر ميکنم جناح بَرنده در مخاصمات آتى رژيم است. اينکه غرب با سر به سمت سرمايه ريختن (در ايران) نرفته اين است که اولا نميدانم آنها هم چقدر سرمايه دارند که بريزند اما هر چقدر سرمايه بريزد همانقدر هم بازار گسترش پيدا ميکند. ولى علتش به نظر من، بن بست مذاکرات جنگ است. يعنى بالأخره اگر اينها به يک حد تعيين کنندهاى برسند که امنيت سرمايه تضمين شود اين سرمايهگذارى بيشتر صورت ميگيرد. ديگر اينکه جناح طرفدار غرب هنوز به اندازه کافى کنترل دولت را ندارد يعنى اينکه بايد زير بار قرض بينالمللى برود، بايد زير بار عادىسازى روابط با آمريکا برود. با تقويت بيشتر عنصر ناسيوناليستى در درون حکومتى که ميخواهد اين کارها را بکند. و هيچ شکى در اين نيست که جناح رفسنجانى ميخواهد اين کارها را بکند. ولى به اندازه کافى نشده. من فکر ميکنم که تا خمينى نميرد اين قضيه قطعى نميشود يا به هر حال اگر هم نميرد و چند سالى بماند تا اين اتفاق بيفتد، ولى من فکر ميکنم پيروزى جناح رفسنجانى مسجّل است.
فکر ميکنم که جناح رفسنجانى حتى با مرگ خمينى در مقابل خودش با يک جنبش انقلابى روبرو نميشود. من ميگويم در هر شرايطى اگر امروز خمينى بميرد مردم پشت سر رفسنجانى بسيج ميشوند و اين تنها راه واقعى آنها و کم مشقتترين راه براى تغييراتى در جهت عمومى است که ميخواهند. همين الآن هم که "امام خمينى" شطرنج را آزاد کرده و تصميم گرفته کنسرتهاى تالار رودکى را هم از نو بگذارد و مردم هم صف کشيده و بليط ميخرند. اينها نمونههايى از آن جهت عمومى است که دولت طى ميکند حتى با وجود خمينى، بشرطى که حزباللهىهايش را به اندازه کافى از ميدان بدر کرده باشد. بنظر من اين جهت براى غرب کافى است. کارى ندارند به اينکه در دولت ايران عمامه سر چه کسى است يا دارند چکار ميکنند. امروز صحبت سر اين است که اين حکومت چقدر مدرن است. بحث فقه مدرن، فقهى که بتواند ظرفيتهاى تکنيکى و مدنى عصر حاضر را اتخاذ کند، را (جناح) رفسنجانى مطرح کردهاند و دارند سرش ميکوبند و بنظر من ميبَرند. ممکن است همين ظاهر مذهبى را حکومت ايران همچنان بخود بگيرد.
بنظرم گشايش اقتصادى معجزه نميکند ولى مردم به آن رضايت ميدهند. يعنى اينطور نيست که سياست اقتصاديشان به يک وضعيت انقلابى منجر شود. گرچه که من بوقوع پيوستن وضعيت انقلابى را در ايران بدون اينکه حزبالله دست به عمل قهرآميز عليه جناح رفسنجانى بزند ممکن نميبينم. يعنى اگر حزبالله با مرگ خمينى يا بى مرگ خمينى پا به ميدان بگذارد و شلوغ کند من اين احتمال را ميدهم که وضعيت انقلابى شود. ولى اگر همينطورى خُرد خُرد به جناح طرفدار غرب بگويند تسليم شوند بنظر من هيچ وضعيت انقلابى درهيچ مرحلهاى هم پيش نميآيد. به بالا مربوط است که چقدر شيرازهاش از هم بپاشد اگر خودشان را نگه دارند پايين بنظر من به اصلاحات تدريجى در حکومت راضى است.
در مورد کردستان که سؤال آخر است راستش من فکر ميکنم امروز بيش از هر زمانى مبارزه مسلحانه با تأثيرات غير مستقيمش براى ما ارزش دارد. با ظرفيت بالقوهاى که در آينده تحت شرايطى ميتواند پيدا کند. ولى خودش بعنوان يک جنبش مسلحانه رو به رشد نيست. و فکر ميکنم در تغيير و تبديلات حکومتى و غيره هم ميدان مانوُور اين شيوه (مبارزه مسلحانه) محدود است. مگر اينکه همانطور که گفتم حالتى پيش بيايد که شيرازه حکومت از هم گسيخته شود که آنجا ديگر بحث ديگرى است. ولى مبارزه مسلحانه ما اين نقش را دارد که مُدام جناحهايى را که ميخواهند با ما بسازند و ميتوانند با ما بسازند به اين فکر کنند که بلکه به جنبش در کردستان آوانس بدهند، اين جناحها را به پيش ميراند و در هر تجديد توازن قوايى بين اين جناحها و جناحهاى افراطىتر در حکومت، ما ممکن است دستمان براى عمليات وسيعتر نظامى باز باشد. ممکن است بخواهند مذاکره کنند، ممکن است بخواهند ارتش را بيرون بکشند، ممکن است بخواهند ارتش را از فعاليتهايى در کردستان باز بدارند. ولى به نظر من اين کليد پيشروى ما نيست. اين اهرمى است که بايد همچنان در دستمان محکم نگه داريم. ولى به نظرم بايد به حزب مبارزه سياسى تبديل شويم. با داشتن قد و قامت جريان نظامى و درگير در مبارزه مسلحانه، کومهله بايد تبديل به حزب مبارزه اقتصادى و حزب مبارزه سياسى در کردستان تبديل شود. اين آن عرصهاى است که الآن براى ما تعيين کننده است. اگر اوضاع به وضعيتى برگردد که توازن قواى نظامى مسأله شود و وضعيت انقلابى پيش آيد بحث ديگرى است. و تازه به نظر من فقط با تبديل شدن به حزب مبارزه اقتصادى و حزب مبارزه سياسى است که ميتوانيم در آينده، مبارزه مسلحانه را بطور وسيع سازمان بدهيم.
اگر ما به نيروى نظاميمان بچسبيم و نقشى براى خودمان از نظر مبارزه سياسى و رو در رو در شهرهاى کردستان، از نظر مبارزه اقتصادى کارگرى در کردستان قائل نباشيم و بدست نياوريم، روزى که فضا براى مبارزه مسلحانه جّدى هست، اگر حزب در آن دوره با آنها نبوده باشد من فکر ميکنم تودهها به آن اقبالى نشان نميدهند. به نظر من بايد اين را در نظر گرفت که چقدر مردم کردستان تحت تأثير روند عمومى مردم ايران ميگويند "بگذاريد کارشان را بکنند"، "بگذاريد شرايط بوجود بيايد"، "بگذاريد تغييرات در حکومت بوجود آيد"، "بگذاريد اين سرمايهگذارىها انجام شود". چقدر دلشان ميخواهد ما حاشيهاى بمانيم نه اينکه بخواهند ما کار نکنيم. مثلا دلشان ميخواهد نيروى مسلح در حاشيهاى در جامعه کردستان باقى بماند ولى در مجموع چيزى که پيش ميرود، روند اصلاحطلبانهاى باشد که در کل ايران بوجود ميآيد.
من اين را مهم ميدانم و فکر ميکنم اگر برايش کار نکنيم کردستان به اين معنى هيچ برترىاى بر ساير نقاط ايران پيدا نميکند. اگر در عرصه مبارزه سياسى در کردستان امکان داريم حزب تودهاى باشيم و در جاهاى ديگر اين امکان را نداريم که تودهاى باشيم، بسيار خوب اين کار را نکنيم و در کردستان هم در راس مبارزه سياسى قرار نگيريم به نظرم از اين نظر تأثيرى بر روند اوضاع در کردستان فرقى با حزب سراسرى نخواهد داشت.
در مجموع فکر ميکنم تا آنجا که براى يک آدم ايدئولوژيکى که خلوص ايدئولوژيک برايش مطرح باشد و کم شدن دست در سوسياليسم برايش مطرح است، خوب لابد اوضاع بهتر شده. اينکه سوسياليسم فلان جا ورشکست شده، سوسياليسم بَهمان جا ورشکست شده، خوب بالأخره ما ميمانيم و حزب کمونيست، و کليددارش ميشويم!
ولى به نظرم براى کسى که بخواهد حرکت واقعى بکند اوضاع خوش بينانهاى نيست و کار خيلى سخت است.
بخش دوم نوار
راجع به صحبتى که جعفر کرد من کاملا با آن موافقم. لااقل تا آنجا که من صحبت کردم منظورم اين نبود که غرب وضعش خوب شده و آينده خيلى خوبى در انتظارش است. من گفتم که شيوه مارکت و بازار بر مدل ديگرى فائق آمده است و مسأله بر سر هضم نتايج انقلاب صنعتى است. ولى اينکه خود اينها در چه وضعى هستند به نظر من حالشان خوب نيست و فکر نميکنم آمريکا وضع اقتصادى خوبى دارد. به نظرم همه منتظرند که خبرى شود تا سقوط اقتصادى در امريکا با توجه به اينکه... [قطع نوار]...
بخش سوم نوار
... و نفوذشان به دشوارى بتوانند به يک دوره رونق منتقل شوند. در مورد کشورهاى جهان سوم هم من بر خلاف نکاتى که غلام گفت معتقدم که آينده توسعه اقتصادى خيلى تاريک است. اصلا مثل دهه هفتاد يا اواخر دهه شصت نيست که کشورهاى تازه بجايى رسيده الآن ميتوانند سوت دوره توسعه را بزنند. اتفاقا بنظرم مثال کشورهاى نيک (NIC) استثنا است. يعنى افتادن در غلطک کشورهاى جنوب شرقى و آسيا براى کشورهاى منطقه خليج فارس، براى کشورهاى منطقه خاورميانه، براى کشورهاى شمال آفريقا و نوخاسته آفريقا ساده نيست. براى خيلى از اين کشورها غيرممکن است. اينکه چرا اين کشورها توانستند اينطور شوند راستش من نميدانم ولى عوامل زيادى هست که ميتوان نشان داد که کشورهايى که فرهنگ اسلامى دارند خيلى دشوار اين مسير را طى کنند، کشورهايى که نيروى کار آموزش ديده ندارند، خيلى دشوار است اين مسير را بروند. براى کشورهاى آفريقايى که الآن با مسائل فقر و قحطى دست بگريبانند خيلى دشوار است در اين مسير بروند و براى بخش اعظم کشورهاى تحت سلطه که الآن دورنماى توسعه از طريق دولت يا توسعه از طريق رفرمهاى نو رسيده را ندارند مسأله بيشتر دور باطل قحطى است تا اجتناب از آن، تا توسعه اقتصادى و صنعتى شدن.
به اضافه اينکه يک نيروى ذخيره کارِ دربدر و بدبخت، در خودِ اروپا بوجود آمده که با توجه به مجموعه تأسيسات زيرساختى که در اروپا براى توليد صنعتى وجود دارد يا با توجه به مجموعه نيازهايى که ثبات سياسى براى سرمايه تأمين ميکند، اگر اوضاع به همين منوال پيش رود بهترين جا براى سرمايه گذارى همان انگليس و ايتاليا و فرانسه ميشود تا اينکه پولشان را بردارند و به جاى دوردستى و فقيرى بروند که معلوم نيست فردا حکومتش دست چه کسى ميافتد.
تا جايى که به تأثيرش روى ايران برميگردد من فکر ميکنم ايران ميتواند گشايش اقتصادى داشته باشد، براى اينکه اقتصادش زير ظرفيت است، زير ظرفيت صنعتى و زير ظرفيت نيروهاى مولده موجودش، زير ظرفيت نيروهاى انسانىاش، زير ظرفيت سطح فنى نيروى کارش دارد کار ميکند. رساندن اقتصاد زير ظرفيت به اقتصاد در حد ظرفيت براى کشورى که از نظر سرمايه و نقدينگى در مضيقه جدى نيست امر سادهاى است. بعضى از کشورها اين را هم ندارند. يعنى براى موزامبيکى خودِ پول مسأله است. خود آن واحد سرمايه که شما بايد پنج تا کارگر را به کار بگيريد وجود ندارد. براى ايران حتى با آن قيمتهاى پايين نفتى بالأخره بدهى به کسى ندارد، وضعيت اعتبار گرفتنشان در آينده ميتواند خيلى خوب باشد. ميتواند سرمايه را بياورد اما موزامبيک Mozambique نميتواند. ولى در خود ايران هم اين تا جايى گشايش دارد که براى ظرفيتهاى فىالحال استفاده نشده اقتصادى که روى آن کار شده براى بَعد از بيست سال را دوباره فعال ميکند و يا ده پانزده درصد به آن رشد ميدهد. ولى براى تغيير بنيادى اقتصاد و تبديل شدن ايران به کره جنوبى، بنظر من افقى است که اصلا در انتظار ايران نيست. منتهى چون مردم نه در موقعيت مطلق خودشان و نه در موقعيت نسبى خودشان عکسالعمل نشان ميدهند من فکر ميکنم اين گشايش اقتصادى يک گشايش سياسى را هم در خود دارد.
بخش چهارم نوار
سه نکته در مورد صحبت تقى داشتم؛ به نظر من حرفى که تقى ميزند خيلى عام است، اينکه هيچ دليلى نميبينم که چرا نميروند يک جايى توليد کنند! خوب اين مسأله مربوط به دو قرن اخير است. هميشه مناطق توسعهيافته و مناطق توسعهنيافته داشتهايم، حتى در چارچوب کشورى که مدتها اين شکاف در آن وجود داشته و همين الآن من هيچ دليلى نميبينم که چرا سرمايه انگليسى، اسکاتلند را توسعه نميدهد. علتش اين است که سرمايه درختى نيست که سبز شده باشد. سرمايه در هر مقطع درگير فعاليتى است که سودى را به آن بر ميگرداند. براى تضمين اين سود توليد شده بايد سرمايه به جايى انتقال داده شود که چشمانداز سود بيشتر و شرايط مناسبترى براى توليد را در خود ببيند. حالا اين چه سود باشد چه بدست گرفتن بازار يا هر چيز ديگرى. اينکه مثلا فردا اوگاندا Uganda پايه اقتصاد صنعتى مدرن شود احتياج به ملزومات عظيمى دارد که طى دهها سال بوجود ميآيد. کار هيچ فعل و انفعال کوتاهمدتى نيست. يا اينکه کشورهاى شمال آفريقا به نمونههاى آسياى جنوب شرقى تبديل شوند. شما مصر و ترکيه را داريد که اين هيچ دليلى نيست که اينها کشورهاى پيشرفته صنعتى نباشند ولى نيستند. اگر از نظر نيروى کارِ ماهِر هم بگيريم کم و کسرى ندارند و از نظر فرهنگى و تحصيلى کشورهاى پيشرفتهاى هستند. ساده نيست کسى تصميم بگيرد که دست از اقتصاد انگليس بکِشد و برود مصر را آباد کند. مسأله انتخاب است و سرمايه پديده نادرى در دنيا است. اصلا کميابى شروع علم اقتصاد است، وقتى کميابى پيش ميآيد انتخاب هم پيش ميآيد و وقتى انتخاب پيش ميآيد شاخصهايى براى انتخاب پيش ميآيد. جهت عمومى سرمايه، اين نيست که از اروپا به سوى مصر فرار کند. براى چنين اتفاقى تحولات عظيمى لازم است و مهمتر از آن بورژوازى آن کشور بايد خودش را براى چنين فعاليتى به وسط بکِشد. کارى که در آسياى جنوب شرقى به شکل ديگرى از آب درآمد. همانطور که رفيق جعفر گفت هيچ درجهاى از اقتصاد حمايتى را طرف دنبال نکرده و درهاى اقتصاد را براى صادرات باز گذاشته، مدلى بوده که در زمان خودش رد شده، توسط تمام مکاتب اقتصاد توسعه رد شده است. تازه هفت، هشت، ده سال است از اين حرف ميزنند که مدل کشورهاى آسياى جنوب شرقى مدل موفقى است. تا قبل از آن که تازه در آمريکاى لاتين به چنين مدلى فحش ميدادند و ميگفتند که اين مدلى ارتجاعى است. بورژوازى همان کشور خودش ميگفت، ميخواست بازار داخلى خودش را درست کند. به هر حال مسأله بنظر من ساده نيست. مسأله اساسا بر سرِ کميابى سرمايه است. بر سر اينکه سرمايه قيمت خودش را دارد و بايد يکى پيدا شود آن را بخَرَد و به آنجا ببرد، مثل هر چيز ديگرى. چنين کسى در حال حاضر وجود ندارد. اينها پروژههاى طولانى مدتترى است.
بعد هم مدلى براى آن رشد عظيم وجود ندارد. چکار کنند؟ چطور سودهاى عظيم بوجود ميآيد؟ يک موقع چيزهايى ميگفتند اما الآن چى؟ الآن تئورى اقتصاد توسعه نداريم. آن تئورى که در دهه شصت بود و اواسط هفتاد بود رد شده و اساس آن يک اقتصاد دولتى، ايجاد يک ساختار صنعتى پايدار در کشور مادر، جلوى واردات را گرفتن و غيره بوده که کافى است يک ذره قيمت مس و نقره و طلا و ذغال سنگ و نفت در دنيا پس و پيش شود تا تمام آن استراتژى بهَم بريزد چون آن پولى که شما حساب کرديد ميخواستيد صنايع را با آن درست کنيد ديگر به دستتان نميآيد. همه کشورهاى اين مدلى در آمريکاى لاتين سرشان به سنگ خورده است و کسى مشغول پيشرفت نيست. من اصلا فکر نميکنم در مقابل ايران يک چنين دورنماى رشدى وجود داشته باشد.
در مورد سوسيال دمکراسى بنظرم به شکل قديمش تقويت نميشود، اين کاملا معلوم است، چون اصلا هيچ خطى ندارد. ولى يک واقعيتى هست و آن اينکه تاچريسم و ريگانيسم به انتهاى خط خودش رسيده است و دستآوردهاى بيشترى را نميتواند به غرب اضافه کند. الآن تازه دارد شروع ميشود که تئوريهاى اقتصادى تاچريسم و ريگانيسم از طرف جناحهاى مخالف زير سؤال ميروند. ولى واقعيت اين است که سوسيال دمکراسى دارد خودش را در مقابل جناح محافظهکار به چيز ديگرى آويزان ميکند و آن چهره انسانى دادن و جمعبندى کردن ماحصل اين دوره چلاندن طبقه کارگر است اگر بشود سر آن صحبت کرد، بايد بالأخره به جايى بکشاند که دوباره چهره انسانى به غرب بدهد. چيزى که در تاچريسم و ريگانيسم از کف ميرود و اين فشار هست. البته هنوز نشان جدّى از اين نيست که سوسيال دمکراسى به اين نيرو براى اروپا تبديل شده است، چون به يک چهره انسانى احتياج دارد. ولى حرکت بعدى سوسيال دمکراسى قطعا سر اقتصاد دولتى نيست بلکه از سر خيلى از فاکتورهاى ديگر است که جناح محافظهکار به آن کمتوجه است. از عوامل فرهنگى گرفته تا سطح تجديد توزيع درآمد ملى به طرق مختلف. اگر صحبتهاى دوکاکيس Dukakis را گوش ميکرديد حرف از اين ميزد که همه کارفرماها کارگرانشان را بيمه کنند. ممکن است طرف طبّ ملى را بزند ولى ممکن است همه کارفرماها را مجبور کند که کارگرانشان را بيمه پزشکى کنند و هواى شاغلين را داشته باشند. اينها پروژههايى است که ممکن است سوسيال دمکراسى پشتشان برود. اگر يک موقع به سمت راست چرخيد معنيش اين نيست که موضع خود را نسبت به توزيع درآمد ملى و نحوه برخورد به شکافهاى اجتماعى تغيير داده است، و طرفدار سازش طبقاتى نيست. اگر جامعه در موقعيتى باشد که سازش طبقاتى ايجاب ميکند بنظرم سوسيال دمکراسى پا ميگيرد. براى همين الآن من اين را قبول ميکنم که سوسيال دمکراسى در تحولات اخير وضع خوبى ندارد و الآن بحران دارد. خط سوّمى از بين سوسيال دمکراسى و جناحهاى راست هم شکل نگرفته است. سبزها را هم که نگاه کنيد اصلا نتوانستند يک خط سوّمى براى اروپا و دولتهاى آتىشان باشند. اين باز بر ميگردد به سوسيال دمکراسى. و بالأخره جامعه زمانى به انتهاى خط سياستهاى فعلى تاچريستى ميرسد. به نظرم اين روند در يکى دو سال گذشته شروع شده و من تا حدى که خواندهام انتقادهاى اقتصاددانها و نه فقط انتقادهاى جناح مخالف به خود اينها شروع شده است.
آخرين نکتهام اين است که بالأخره اين بحثها بايد ما را يک جايى به يک جمعبندى راجع به کمونيسم برساند. چون اگر قرن پيشبينى است، اينکه سوسيال دمکراسى چه ميشود، آن يکى چه ميشود و غيره، ما چه ميشويم؟ اگر کسى بخواهد گزارشى بدهد و بگويد ما چه ميشويم مهمترين سؤال اين ميشود که ما در چه وضعيتى قرار ميگيريم. کمونيسم انقلابى يا هر کسى که هر بنحوى خودش را سياسى تعريف کرده است آينده کار خود را چگونه ميبيند؟ اين سؤالى است که به نظر من بايد به آن پرداخت و اين در اين بحث کم است.
بخش پنجم نوار
چند نکته را ميخواستم در رابطه با تکه آخر بحث بگويم. اشاره اى بکنم: حيدر گفت که فرق هست بين رونق اقتصادى موضعى يک کشور و غيره. بنظر من وضع کره جنوبى از اين عميقتر است. يعنى وقتى که شما توانستيد مديريت صنعتى، نيروى کار سازمانيافته، زير ساخت اقتصادى و قابليت تکنولوژيکى را به اندازه کافى براى تغيير ريل اقتصاد بدست بگيريد، آن وقت شما وضعتان با کشور تک محصولى که در يک دورهاى وضعش خوب شده فرق ميکند. مثلا عربستان سعودى در يک دورهاى قيمت نفتش بالا رفته وضعش خوب شده است. نفت که پايين ميآيد عربستان سعودى ميماند و اقتصاد قديمش. ولى براى کره جنوبى اينطور نيست. از همه نظر جامعه بطور سرمايهدارانهاى رشد ميکند بطوريکه فردا حتما به بحران سرمايهدارانهاى دچار ميشود، همه کشورها دچار بحران ميشوند، نحوه تطبيق خودش با آن وضعيت، سرمايهدارانه است. اين فرق دارد با آنکه يکباره سيل بيايد و همه چيزشان را ببرد و به حال فقر بيفتند. اين حالت همه جانبه است که براى بعضى از اين کشورها پيش ميآيد.
راجع به وضعيت خودمان، من فکر ميکنم اگر اين را قبول کنيم که وضعيت تا ديروز حاصل پيشروى جنبش کارگرى از وضعيت کلاسيک بود برگشتش به وضعيت کلاسيک يک عقبنشينى است. در اين هيچ شکى براى هيچ کسى نيست. اگر شما وضعيت جنبش طبقه کارگر در زمان مارکس تا اوايل قرن بيست را در نظر بگيريد با وضعيتى که انقلاب اکتبر رخ ميدهد که الآن دارند سرش را زير آب ميکنند، بعدا که سر آنرا زير آب کردند ايدههايى مثل رفاه اجتماعى، توزيع درآمد ملى، حق کارگر براى حاکميت بر پروسه کار، همه اينها شروع ميکند به رد شدن. پس شما داريد عقبنشينى ميکنيد چون آن هر چرندى که بوده باشد، مسخ ايدههاى شما بوده است و وقتى که دارند کل آن را از موضع راستتر دور مياندازند در واقع دارند شما را هم دور مياندازند. اينطور نيست که اگر فرض کنيد دو اردوگاه وجود دارد که يکى به خودش ميگويد سوسياليستى و يکى به خودش ميگويد کاپيتاليستى و دارند با هم دعوا ميکنند و همه دنيا متوجه اين دو اردوگاه است، يکى شان به ديگرى تسليم ميشود. من که منتقد اين طرفى بودم و به اعتبار آن سرنوشتم تعيين ميکرد که پيروزى من بر آن پيروزى عظيمى بود براى اينکه يک قطبى به همان عظمت به طرف مقابل تسليم شده، الآن به حاشيه تاريخ زمان خودم رانده ميشوم. بنابراين به نظر من وضعيت امروز گورباچف Gorbachev يعنى روشن شدن و عيان شدن شکست نهايى انقلاب اکتبر و رسيدنش به سر جاى اول آن. بالأخره اگر انقلاب نميشد امروز به آن ميرسيد. اين وضعيت ما است. وضعيت ما بنظر من عقب رانده شده است. خيلى از ايدههاى اساسى جنبش کارگرى که بورژوازى به آن آويزان ميشد، الآن ديگر احتياجى به آويزان شدن به آنها ندارد. مثل مساوات اقتصادى و لغو مالکيت خصوصى که بورژوازى به آنها تسليم شده بود و روسيه جناح سازش طبقاتى بين کمونيستها و سرمايهدارها بود. و آن جناح سازش عملا بسوى طرف مقابلش کشيده شده است.
نکات ديگرى که هست اين است که کلا در بحث کمونيستها وقتى که ميخواهند در يک وضعيت مساعد جلو بروند ميگويند سرمايهدارى دچار رکود شده است و راه خلاصى از اين رکود و بحران ندارد. و همه اينها براى من ترسناک است تا اينکه خوشحال کننده باشد. براى اينکه در وضعيت مشخصى حرف ميزنيد که بطور کلى وقتى انقلاب سوسياليستى ميشود که از دل بحران سرمايهدارى سر بلند ميکند. و فرمول را نميشود عکس کرد و حرف زد. و گفت بنابراين از دل بحران سرمايهدارى سوسياليسم سر بلند ميکند. معمولا فاشيسم سر بلند ميکند، مگر کسى چيز ديگرى داشته باشد که جاى آن بگذارد. بنظر من ايدهها و جنبشهاى راديکال محصول دوران رونق سرمايهدارىاند نه محصول دوران رکود آن. دوران رکود رفرميسم ببار ميآورد، فاشيسم ببار ميآورد مگر اينکه از قبل در جامعه نيروى اجتماعى راديکالى بر مبناى دستاوردهاى دوران رونق به وجود آمده باشد که در دوران رکود بگويد حالا آلترناتيو من! آلترناتيو شدن سوسياليسم متعلق به دوران رونق سرمايهدارى است. نمونه کره جنوبى است نه نمونه آنگولا Angola، که سوسياليسم اگر در کره جنوبى يا هر جامعهاى بخواهد آلترناتيو شود بايد دوره وسيعى از رونق اقتصادى را پشت سر گذاشته باشد. دورهاى که در آن طبقه کارگر محترم، معتبر، متحد و آگاه شده و صاحب تحصيلکردگان و رهبران فکرى است که ميتواند در مقابل طبقه بورژوا ايستادگى کند و آلترناتيو بدهد. وگرنه در اقتصاد فکسنى هر چقدر هم بحران بر دارد هيچ کس دستش به سوسياليسم نميرسد. بحث من اين است که اگر الآن کسى بيايد و به من نشان بدهد که اروپاى غربى قادر به بيرون آمدن از بحران کنونيش نيست من سعى ميکنم سوراخى پيدا کنم که در موقع عروج فاشيسم در آن قايم شوم. چون اين وضعيت جنبش کارگرى است حتى اتحاديهاش را هم زدند و قرار است باز هم از اين بحران بيرون نيايد و ميخواهد چه پدرى در بياورد و چه کسى در مقابلش بايستد؟! ايدئولوژىاى هم در کار نيست که وحدتبخش باشد. بنابراين من فکر ميکنم که نفسِ وجودِ بحران در اين کشورها تشديد تضاد طبقاتى است و تشديد تضاد طبقاتى در غياب کارگرِ متشکل و متحد و آگاه است که معمولا به ضرر کارگر تمام ميشود.
با اين بحث من ميخواهم يک چيز ديگر راجع به آينده بگويم. به نظر من مبارزه طبقاتى در جريان است و ادامه دارد ولى آينده کارگر بارها و بيشتر از سابق به خاطر تناسب قواى واقعىاى که به وجود آمده خودش را در موقعيت تسليم به بورژوازى پيدا ميکند. و اگر حرف از کمونيسم کارگرى در ميان است به نظر من در دل چنين شرايطى بايد رشد کند و دقيقا به همين دليل که موقعيت کلاسيک است، کار سختتر است. اگر موقعيت کلاسيک نبود کار اينقدر سخت نبود. کار آسانتر بود اگر مبارزه طبقاتى به موقعيت کلاسيک برنگشته بود.
چند دليل براى اين موضوع دارم. من ميگويم اگر شرايط واقعى را در نظر بگيريم و تجريدى حرف نزنيم، اينکه اگر طبقه کارگر هر موقع فشارش دهيم از آن کمونيسم راديکال بيرون ميزند بحث ديگرى است که بنظر من فرض غلطى است. کمونيسم در دورههايى در جنبش کارگرى ساخته ميشود که بخش اعظم آن همانطور که گفتم در دورههاى رونق است. اگر اين را در نظر بگيريم ميبينيم کمونيسم راديکالى که الآن هست چه چيزهايى را از دست ميدهد:
اولا به نظرم پايه جنبشهاى وسيع تودهاى سر هر بحثى با امپرياليسم - اين را دارد از دست ميدهد. اگر هم کسى جلودار مبارزه مردم براى چيزى ميشود امثال بى نظير بوتو Benazir Bhutto و آکينو Aquino و پرنس سيهانوک Sihanouk هر کسى الآن هر دردى دارد قرار شده بورژوازى خودش يک آدم بخش خصوصى برايش بتراشد. و جنبش کمونيستى کمتر و کمتر حتى از اين جنبشها پيدا ميکند که بتواند در داخل آنها هژمونى کسب کند و بتواند لابلاى آن کسى را تهييج يا تبليغ کند. جنبش کمونيستى کمبود جنبش اجتماعى پيدا ميکند. يک نمونهاش بلايى است که بر سر جنبشهاى ملى آمده است که يکى از به اصطلاح قلمروهاى اساسى جنبشهاى کمونيستى قرن حاضر بوده که سعى کنند جناح راديکال در جنبشهاى ملى را نمايندگى کنند. درِ اين هم دارد بسته ميشود! به نظرم اين يکى از چيزهايى است که از دست ميدهد.
ثانيا شما داريد انزجار بورژوازى از ايدئولوژى کمونيسم را شهادت ميدهيد. اين دارد بوجود ميآيد. جدايى علنى بورژوازى و روشنفکر بورژوا از ايدههاى سوسياليستى و ايدئولوژى کمونيسم. که اگر وضع موجود را در نظر بگيريد که ما شاهد اتوريتههاى نظرى کمونيسم کارگرى در دنيا نيستيم. اين يعنى دست کشيدن اتوريتههاى واقعى کمونيسم راديکال از همه جنبهها. اين يعنى جدا شدن روشنفکر بورژوايى که تا امروز ستون نظرى جنبش کمونيستى واقعا موجود را تشکيل ميداد. در نشريه کريتيک Critique يک مقاله راجع به جدايى روشنفکر سوسياليست روسى از جنبش کارگرى هست، از فاصله فوريه تا اکتبر، بعنوان يکى از فاکتورهايى که باعث شد بلشويکها بِبَرند. يعنى کارگران و روشنفکران از هم و منشويکها منزجر شدند، دار و دستهشان رفتند آن طرف و منزجر شدند از راديکاليزاسيونى که کارگران بوجود ميآوردند و بلشويکها در اين قضيه بُردند، بعنوان جريانى که اين جدايى کارگر از سوسيال دمکراسى از تفکر روشنفکر سوسياليست روسى نمايندگى کردند. همان حالتى که جدايى امثال خانبابا تهرانى و بهمن نيرومند و امثالهم از جنبش کمونيستى و کارگرى را به هر حال شما ميتوانيد ببينيد. فرق اين است که در حالت ايران جنبش راديکال هنوز در دست روشنفکر بورژوا قرار دارد. در حالت روسيه کارگران حرف ميزدند يعنى خياط، نجار و کارگر صنعتى ايراد ميگرفت به اينکه روشنفکرها به ما خيانت کردند. در آن حالت، آلترناتيو يک حرکت واقعا کمونيستى و کارگرى بود که نماينده سياسى خود را داشت. به نظرم اين بحث به بحث شوروى خيلى مربوط است. براى تعيين خصلت طبقاتى حزب بلشويک، حزب بلشويک دقيقا در دورهاى که سوسياليسم بورژوايى روسيه از طبقه کارگر جدا شد، حزب بلشويک آن (طبقه کارگر) را نمايندگى کرد. يک حزب واقعى و کارگرى راديکال بود در شرايطى که سوسياليسم بورژوايى جاى ديگرى جاى خودش بود. ولى در حال حاضر در مقياس بزرگ جهانى اين اتفاق دارد ميافتد که بحث تاکتيکى نيست، بحث ايدئولوژيک است، بحث شناختشناسانه است. روشنفکر دهه هفتاد رفت پشت سوسياليسم، روشنفکر دهه هشتاد علاقهاى به سوسياليسم ندارد، رهبر براى سوسياليسم تحويل نميدهد. ديگر شما هزار و يک جور جوان دانشگاهى نداريد که جلوى صفوف اعتراضات کارگرى بپرد و يا به تئوريسين آن تبديل شود و نشريات چپ بيرون بدهد. اين را نداريد و کارگر بدون زبان باقى ميماند. اين خوب است، به شرطى که کارگر در دوره رونق اقتصادى زباندارِ خودش را پيدا کرده باشد، وگرنه خوب نيست! فرض ما اين است که اين قانونمندى را به درون حزب کمونيست ايران کِش ندهيم که اگر خودمان را تابع اين واقعيت بدانيم يعنى جدايى روشنفکر ايرانى از ما، که دارد پيش ميرود... عبدالله در خيلى از بحثهايش به اين اشاره کرد، پروسه جدايى روشنفکرايرانى از کمونيسم خيلى وقت است که شروع شده. آنتى کمونيسمى که در چپِ نو بازىِ روشنفکر ايرانى باب شده. اگر اين وسيع و اجتماعى شود به اين معنى است که ما يک جريانى هستيم کوچک و راديکال بدون اينکه عرصهاى در فعاليت داشته باشد. يک کليد دارد آن هم تبديل شدن به جنبش کمونيستى و کارگرى. آن وقت بايد ديد وضعيت عينى و بينالمللى و سياسى اين در چه حالى است؟ بنظرم بايد اين را بررسى کرد که اين چقدر بهتر از وضعيتى است که اگر کمونيسم کارگرى واقعا بود و شرايط بر همين تناسب قواى قبلى بود. من فکر ميکنم که به اين معنى کار به مراتب دشوارتر است. به مراتب، دادن آلترناتيو دشوارتر است. به مراتب، سازماندهى جنبش طبقاتى به عنوان يک جنبش اجتماعى دشوارتر است. بايد از خيلى مراحلِ عقبتر شروع کرد و زحمت بيشترى کشيد تا اينکه کمونيسم راديکال پا بگيرد. براى نمونه نکات ديگرى هم هست مثل اينکه ما الآن داريم وارد قرن بيست و يک ميشويم. مارکس درست وسط قرن نوزده مانيفست کمونيست را چاپ کرد. شما ميخواهيد با يک کمونيسم جديد که تازه تمام سنتهاى روسى را نقد کرده و از سنت روسى هم چيزى باقى نمانده که بگويد من آن نيستم و ميتوانم کشوردارى کنم، کما اينکه او دارد ميکند. اما من مثل او (کشوردارى) نميکنم. اينهم که اصلا نيست و يک چيز ديگرى ميگويد. شما بدون اتوريتههاى نظرى، بدون سنت قديمى خودت و بدون هيچ، وارد قرن بيست و يک ميشويد و ميخواهيد بگوييد که من مارکسيستم ميگويند مارکس کى بود ميگوييد متفکر وسط قرن نوزدهم. در صورتى که قرن بيست و يک است. هزار و يک نفر گرين و غيره هزار و يک حرف ميزنند، براى اينکه جواب اين معضل را بدهيد بايد يک نيروى ايدئولوژيک عظيمى بود که به نظرم اين نيروى ايدئولوژيک عظيم به سادگى به دست نميآيد و کار ميبَرَد. بايد توانايى ايدئولوژيکى خيلى بيشتر از اين حرفها داشت.
به هر حال در اين شک نيست که وقتى چنگال حزب توده و راه کارگر و اکثريت و امثالهم از گريبان کمونيسم و نه طبقه کارگر، اين را بايد توجه کرد از گريبان کمونيسم، خلاص شود راجع به تئورى با خلوص بيشتر و دردِ سرِ کمترى ميشود حرف زد. ولى اينها که گريبان طبقه کارگر را ول نکردهاند بلکه با ايدههاى جديدى آمدهاند راجع به - براى نمونه "مديريت مشترک" - يا فردا به ايدههاى ديگرى وارد جنبش طبقه کارگر ميشوند. صد تا کشور مديريتِ مشترکى هم به شما نشان ميدهد که از پارسال تا حالا اينقدر رشد اقتصادى داشته است. ديگر مارکسيسم و سوسياليسم بحث شما نيست.
منِ سوسياليستِ آلترناتيو دارى که عليه مالکيت خصوصى ميخواهم حرف بزنم به جنگ کسى ميروم که مدل ژاپن يا کره جنوبى جلوى کار من بگذارد. يا نه، در کره جنوبى که آنها سر کار بيايند، فحشا و غيره نخواهد بود. من اين آوانس را به آنها ميدهم و ميگويم حتما اينطور است. حکومتى که روسيه سر کارش بيايند با همين سيستم اگر کولونىهاى جديدش را درست کند، در آنجا آنقدر که فحشا در تايلند پيدا ميکنيد، نخواهيد داشت و آنقدر بچه بى سرپرست هم که توى سائوپولو هست حتما در آنجا نخواهد بود. مسأله اين است که آنکس مدلش را پيدا ميکند و رشدش را هم نشان ميدهد. به اين دليل بنظر من شرايط خيلى سختتر است. يعنى سختتر بوده و ما تازه داريم متوجه اوضاع ميشويم. من در اين خوشبينى سهيم نيستم. من فکر ميکنم که اگر اين ارزيابى بخواهد عميقتر شود حکمهايى هستند که حزب کمونيست بايد به آنها برسد. در رابطه با کار خودش، مرکز ثقل فعاليت خودش از نظر ايدئولوژيکى و پراتيکى و غيره بايد به آنها برسد. اين تبيين من است و اين بحث را در دفاع از بحث کمونيسم کارگرى ميدانم نه بعنوان دفاع از کمونيسم راديکالتر. بعنوان اينکه يا کمونيسم از حالا به بعد کارگرى است يا اصلا نميگذارند کمونيست بمانيم. اگر تا حالا از اين بحثها بود که کارگر بايد نيروى محرکه جنبش کمونيستى باشد و گويا يک عدهاى سوسياليسم را غصب کردهاند الآن من ميگويم که اگر آيندهاى براى کمونيسم و به مثابه ايدئولوژى وجود داشته باشد اين است که جنبش کارگرى بايد در دستش بگيرد. چيزى که داريم ميبينيم که هر کسى پسش ميزند. به اين معنى بنظر من اين وضعيت فقط ميتواند حقانيت بحث کمونيسم کارگرى را بيشتر تأکيد کند. ولى به نظر من نبايد به فرمولبندىهايى که يک درجهاى ما را فورا به عنوان آلترناتيو سرمايهدارى در نظر ميگيرد، چسپيد. من اين را ميخواهم بگويم که با حذف سوسياليسم نوع روسى از صحنه، ما به يک جنبش کارگر راهانداز و اعتصاب راهانداز و سوسياليست تبليغکن تبديل ميشويم. اما بحران اقتصادى، مگر در ايران که وضعيت متفاوتى براى ما هست و تازه ما يک حزبى هستيم خيلى بهتر از بقيه، وگرنه در هيچ جاى دنيا بحران اقتصادى سرمايهدارى اين خط را به آلترناتيو عمل کارگرى تبديل نميکند. به نظرم اين حکمى است که ميشود داد.
اصل اين مطلب شفاهى است. اين متن توسط فواد عبداللهى از روى نوار صوتى سايت آرشيو عمومى منصور حکمت پياده شده و آذر مدرسى و سپس فاتح شيخ آن را با نوار مقابله و اديت کردهاند.
منتخب آثار منصور حکمت، ضميمه شماره ٢ - آوريل ٢٠٠٧
hekmat.public-archive.net #3988fa.html
|