بحث در سمينار حزب کمونيست ايران درباره کنترل کارگرى، بلشويسم و انقلاب اکتبر ٢٧ آوريل ١٩٨٥
متن پياده شده از روى نوار
قسمت اول ٥٨ دقيقه
رفقا بحث کنترل کارگرى و رابطهاش با مواضع بلشويکها را من از اين جهت انتخاب کردم که بنظر من يک گوشه مهمى از تجربه شوروى است و يکى از مسائل مهمى است که انحرافاتى که بعداً انقلاب اکتبر به آن دچار ميشود را در اين رابطه توضيح ميدهند و يکى از پايههاى هر نوع نقد جامع شوروى بحث کنترل کارگرى است. ما خودمان در برنامه خودمان يک خواست اينطورى داريم که کنترل کارگرى توسط شوراها در تمام سطوح. اگر همينطور اين برنامه را بدست ما بدهند و در بحران انقلابى يا در فرداى يک انقلاب پيروزمندى رهايمان کنند من فکر ميکنم هر کدام ما يک نوع کنترل را تبليغ ميکنيم و يک نتيجهگيرى از اين بحث کنترل ميکنيم. اين همان واقعيتى است که در روسيه هم اتفاق افتاد. يعنى تفسير مسأله کنترل کارگرى به اَشکال مختلف و اينکه بالأخره چه تفسيرى تثبيت شد و جا افتاد، محور بحث است. الآن اگر خود برنامه حزب کمونيست بنا بود کافى باشد براى رهنمود دادن به ما و اگر بنا باشد فقط بر آن مبنا برويم چيزى بهتر از آن از ما در نميآيد، شخصاً اينطور فکر ميکنم. هر کس ميتواند پيش خودش فکر کند اين کنترل کارگرى يعنى چى؟ و من اينجا سعى ميکنم بگويم براى بلشويکها به چه معنى بود؟ براى منشويکها به چه معنى بود؟ براى آنارشيستها به چه معنى بود؟ و آن چيزى که واقعاً عملى شد چه بود و تا چه درجه ميشود يک موضع مستقل کمونيستى را اين وسط پيدا کرد؟
قبل از اينکه وارد بحث شوم دو سه معضل را اينجا طرح ميکنم و فکر ميکنم بحث کنترل کارگرى را بايد در رابطه با اين معضلها، هر کس در ذهن خودش بگنجاند، يا بهتر باشد بگويم فيلتر. يک زاويههاى معيّنى که هر بحثى را از پشت اين فيلترها يکبار به آن نگاه بکند. بنظر من با در نظر گرفتن هر کدام از اين نکانى که من ميگويم ميتوانيم در پلميکهاى اصلى درون حزب بلشويک چيزهاى جديدى تشخيص بدهيم و مواضعى را که داريم بررسى ميکنيم از يک زاويه جديدى ببينيم. براى مثال کمونيستهاى چپ، طرفدار ادامه جنگ با آلمان بودند. در صورتى که قبل از پيروزى انقلاب چپترين کمونيستها شکستطلب يا طرفدار ختم جنگ بودند. اين را چطور توضيح ميدهيم؟ خود آنها چطور توضيح ميدادند؟ در همان موقع است که بورژوازى روسيه طرفدار ادامه جنگ است. يا براى مثال بحث مديريت تک نفره؟ بورژوازى طرفدار مديريت تک نفره است، طرفدار اتوريته در کارخانه است و در پروسهاى که در روسيه اتفاق افتاد ميبينيم که بلشويکها عملاً به نفع مديريت تک نفره موضع گرفتند و مديريت تک نفره را عملى کردند. نکات اينطورى زياد هست که وقتى به آن نگاه ميکنيم شايد بشود گفت بدرستى قابل تشخيص نيست که چه چيزى پرولترى و چه چيزى بورژوايى است در اين پروسه، و کدام حرکت ضرورت انقلاب اکتبر است و کدام حرکت تکامل در جهت سوسياليسم است و کدام حرکت احياى سرمايهدارى و احياء سنتهاى بورژوايى است در انقلاب روسيه؟ بنظر من چند تا نکته را اگر در نظر بگيريم ميتوانيم به بعضى از اينها جواب بدهيم و کلاً روى تجربه روسيه يک نقد مستقلى داشته باشيم.
اولين چيزى که بايد مطرح بکنيم اين است که انقلاب اکتبر بعنوان يک انقلاب سوسياليستى يک پديدهاى يکپارچه و يک بُعدى نبود. انقلاب اکتبر يک تحولى در جامعه روسيه بود که طبقات مختلف در آن شرکت داشتند يا به هر حال از آن تأثير ميپذيرفتند. به هر حال انقلاب اکتبر يک مقطع تکامل تاريخى روسيه است بعنوان يک کشور، نه فقط يک انقلاب پرولترى طبقه کارگر که نفس انجامش اين باشد که ديگر از آن به بعد ديناميسم حرکت جامعه را پرولتاريا تعيين ميکند و نيازها و سياستهايش را. انقلاب اکتبر را بايد محل تلاقى اين گرايشهاى طبقات مختلف ديد و منحصر به انقلاب اکتبر هم نيست. انقلاب ١٩٠٥، وقايع دوران استوليپين، جنگ جهانى و انقلاب اکتبر همه با هم، به هر کدامشان نگاه بکنيد، دو جريان بورژوايى و پرولترى را ميتوانيد توى آنها مشاهده بکنيد که زياد هم خودشان را از هم تفکيک نميکنند.
روسيه يک کشور عقب مانده بود و بورژوازى آن هميشه مشتاق خلع يد از فئوداليسم، بوجود آوردن بازار کار، صنعتى کردن روسيه و بوجود آوردن يک کشور مدرن امپرياليستى مثل غرب. اين يک خواست قديمى بورژوازى روسيه بود و تا آن موقع قادر به آن نبود و بطور کلى بصورت کلاسيکى قادر به انجام اين کار نشد برخلاف بورژوازى انگلستان يا فرانسه يا آلمان. خواست بوجود آوردن يک روسيه مدرن و روسيه امروزى و يک روسيه صنعتى يک خواستى بود که در کل اپوزيسيون تزاريسم وجود داشت. جنبش کارگرى روسيه به مقدار زيادى اين آرمان را با خودش حمل ميکرد. مثل خود ايران. استقلال از امپرياليسم، صنعتى شدن، اقتصاد ملى را رشد دادن يک خواستى است که بطور خودبخودى چپ اين را با خودش حمل کرد در صورتيکه ايدهها و افکار جبهه ملى است و يک مقدار زيادى پرچم واقعى اين قضيه را جبهه ملى در دوره خودش بدست داشت.
به هر حال خواست يک انقلاب بورژوا دمکراتيک و يک تحول صنعتى، با خواست يک انقلاب پرولترى و يک تحول طبقاتى در روسيه از ١٩٠٥ تا ١٩١٧ در کنار هم حرکت ميکنند. در ١٩٠٥ پرولتاريا شوراهايش را بوجود آورد ولى آن چيزى که عملاً اتفاق افتاد درجهاى از حرکت به سَمت آن انقلاب بورژوا- دمکراتيک بود که نهايتاً آن هم شکست خورد. ولى مثلاً حرکت استوليپنى بعضى از آن نيازهاى بورژوازى را برآورده کرد. من اينطورى ميتوانم بگويم زمانى بطور واقعى پرولتاريا و بورژوازى در انقلاب روسيه از هم جدا ميشوند که جنگ جهانى شروع ميشود و خط مشيى که پرولتاريا را از بورژوازى جدا ميکند موضع شکست طلبى لنين است. يعنى درست آنجايى که پرولتاريا ميتواند، اين قابليت ايدئولوژيکى را پيدا ميکند که در مقابل همه خواستها براى يک روسيه قدرتمند و يک روسيه مستقل و آزاد و آباد و مدرن، خواست شکست دولت خودى را مطرح بکند آنجا است که بطور کلى از تمام سنتهاى قبلى انقلاب بورژوا- دمکراتيک و آرمانهاى بورژوا- دمکراتيک اپوزيسيون روسيه ميبُرد، يا لااقل بطور عمدهاى آنجا ميبُرد. اين که منشويکها در آن مقطع نميبُرند دقيقاً گوياى همين واقعيت است که منشويسم روسى دقيقاً همان جناحى از چپ روسيه است که آرمانهاى ملىگرايانه و مدرنيسم بورژوازى را با خودش حمل ميکند، درست مثل چپ فدايى و چپ پيکارى که ما داشتيم. به اين معنى که هدف هدف اقتصاد ملى، هدف هدف صنعتى شدن است، رشد نيروهاى مولده است و همه اينها. به اين درجه اين فصل مشترک چپ سوسيال دمکراسى روسيه با بورژوازى روسيه است و خودش را در انقلاب ١٩٠٥ در وقايع استوليپينى نشان ميدهد ولى در جنگ بطور واقعى اينها از هم جدا ميشوند و آن هم عمدتاً از طريق بلشويکها. منشويکها اين آرزو و اين آرمان را با خودشان حمل ميکنند با انقلاب اکتبر. و انقلاب اکتبر هم باز براى هر دو طبقه ميتواند حلقهاى باشد در تکامل اين آرمانها. براى پرولتاريا ميتواند انقلاب سوسياليستى باشد که بايد به سوسياليسم منجر بشود، براى بورژوازى ميتواند هنوز انقلابى باشد يا تحولى باشد که به صنعتى شدن روسيه و بوجود آمدن يک روسيه مدرن منجر شود.
به همين خاطر است که بعد از دو سه سال اول که بطور طبيعى بورژوازى از دولت بلشويکى فاصله ميگيرد ما شاهد يک پروسهاى هستيم که بورژوازى به دولت پرولترى و به دولت بلشويکى نزديک ميشود و آرمانهاى صنعتى شدنش را تقديس ميکند و ميرود پشت سرش، و تمام کادر پروسه صنعتى شدن روسى و سنتهاى صنعتى شدن در روسيه را بورژوازى تأمين ميکند، و با آن ميرود. اين يک حرکتى است که در ابعاد سياسى، بينالمللى، ديپلماتيک، فرهنگى، ادبى از بورژوارى کاملاً ميشود مشاهده کرد. ادبيات بورژوازى آن موقع ميرود پشت سر حکومت کشور خود. درست همين حالتى که امروز نگاه بکنيد جمهورى اسلامى با سلطنتطلبها دارد، جمهورى اسلامى را ميخواهد سرنگون کند ولى در جنگش عليه عراق کاملاً ميرود پشت جمهورى اسلامى و کاملاً ميرود پشت ارتشى که آن جمهورى اسلامى به هر حال تحويل گرفته است. بورژوازى روسيه با انقلاب اکتبر کارش تمام نميشود که هيچ، فقط براى يک دوره کوتاهى عقب نشينى ميکند و بعد تشخيص ميدهد براى اولين بار در تاريخ روسيه يک دولت متمرکز با قدرت، تشکيل شده که خواستار تحول صنعتى سريع جامعه است و از آن مقطع ميرود پشتش.
اين دوگانگيى که بنابراين ميگويم بايد در ذهن داشت وقتى راجع به کنترل کارى بحث ميکنيم و پلميکهايى که حول اين شده، يکى اين است که در درون پرولتاريا چه بحثهايى دارد مطرح ميشود حول کنترل کارگرى و کدام اين بحثها است که بطور واقعى موازى آن آرمان سنتى بورژوازى است. و به اين ترتيب يک بلشويک و يک کمونيست اگر بخواهد روى يک چنين پروسهاى موضع بگيرد چطور ميتواند به نفع حفظ دولت انقلابى پرولتاريا موضع بگيرد در عين حال به نفع بورژوازيى که ميخواهد اين دولت را بعنوان "دولت مرکزى کشور خويش" حفظ بکند قرار نگيرد؟ چطور ميتواند به نفع فرض کنيد جنگ انقلابى موضع بگيرد يا به نفع حفظ تماميت ارضى روسيه انقلابى موضع بگيرد يا دفاع از ميهن سوسياليستى موضع بگيرد، بدون اينکه در کنار جنگطلبى قبلى کرنسکى و غيره قرار بگيرد؟ که عملاً ميدانيم لنين و اينها به نفع ادامه جنگ موضع نگرفتند. ولى بوخارين و اينها که موضع گرفتند به نفع ادامه جنگ توسط دولت انقلابى، خيلى برايشان سخت است که خودشان را از خواست بورژواها که در عين حال ميخواهند خاک روسيه در دست روسيه باشد - که بالأخره يک موقع بايد تحويل صاحبش داد که بورژوازى باشد - تفکيک بکنند.
من اين را ميگويم که بگويم در هر پلميک راجع به شوروى سه مسأله مطرح است نه دو مسأله پرولتاريا يا بورژوازى. پلميک درون پرولتاريا که يک دو قطبى را تشکيل ميدهد به اضافه يک قطب واقعى بيرون پرولتاريا که در جامعه به همان جديت مطرح است و حتى ميتوانم بگويم نفوذش از حزب بلشويک و گسترش آرمانهايش از آرمانهاى پرولترى بيشتر است. و کسى که ميخواهد موضع بگيرد چه روى سوسياليسم در يک کشور، چه روى پروسه مسأله کنترل کارگرى، چه روى مسأله صنعتى شدن، چه روى مسأله دمکراسى درون حزبى، چه روى مسأله دمکراسى در توليد، بايد اين را براى خودش مشخص بکند که دارد نسبت به کدام اين جريانها موضع ميگيرد و همسو با کدام جريان است؟ بحث کنترل کارگرى به اين معنى وقتى از بيرون به آن نگاه ميکنيم اينطورى بنظر ميآيد که بورژوازى توانست سنتهاى خود را در توليد مستقر بکند. يعنى از بحث اختيارات از پايين و کنترل کارگرها در سطح کارخانه و اختيارات وسيع مديريت کارگرى، در ظرف سه سال وضعيت تبديل ميشود به مديريت تکنفره کمابيش. و خط رسمى خط مديريت تکنفره است. خُب اين را که روز اول منشويکها و تازه از منشويکها بالاتر تزاريها ميگفتند، اين خطى است که دولت موقتىها ميگفتند. ولى ميبينيم حزب بلشويکى سه سال بعدش در همان موضع ايستاده است. آيا اين به معنى پيروزى سلطنتطلبها و ليبرالها در روسيه است؟ آيا کسانى که در طول اين مدت از مديريت تکنفره دفاع کردند از يک موضع تزاريستى دفاع ميکردند؟ آيا پشت به طبقه کارگر ميکردند؟ تشخيص اين مسأله بنظر من کليد قضيه است. وگرنه من شخصاً فکر ميکنم موضع لنينى در انقلاب اکتبر را نميشود فهميد. انقلابى ميشود که وسيعترين تغييرات را بوجود ميآورد برمبناى راديکالترين شعارهاى حزب انقلابى، و خود آن حزب انقلابى از فردا مدام دارد جلو دست ابتکار تودهها، گسترش دمکراسى از پايين، دخالت کارگرها در توليد و غيره را ميگيرد. اين پروسهاى است که واقعاً اتفاق افتاده.
آيا بايد از همانجا همانطور که آنارشيستها موضع ميگيرند بايد گفت خُب اين بورژوازى است، اين هم مشى بورژوازى است ديگر، عليه اهداف اکتبر است. بنابراين تمام حزب بلشويک بعد از قدرت را ميشود به حساب بورژوازى گذاشت و گفت انقلاب اکتبر کلاً عقيم ماند و کرونشتات درست است، حرفى که منشويکها ميزنند. يا نه! از اين عملکرد بلشويکها ميشود نوعى دفاع کرد و شرايط تاريخى آن را توضيح داد و حتى از آن درس گرفت و حقانيت بعضى از اَعمالشان را نشان داد. که من فکر ميکنم اين دومى است و ميشود اين کار را کرد. بنابراين آن دو قطبى اولى، بحث من اين است وجود همزمان دو جريان که هر دو خواستار تحولند. يکى پرولتاريا خواستار تحول سوسياليستى جامعه است بورژوازى خواستار تحول صنعتى جامعه است. يک جا اينها با هم منطبق ميشود و يک جايى کاملاً اين دومى ميشود. ولى تشخيص اينکه کِى و چگونه و بخصوص در بحث امروز ما کدام اين استدلالها دارد آب به آسياب کداميک اين خط مشىها ميريزد بنظر من آن نکته ظريفى است که بايد در نظر داشت.
13:48 -->
يک دوگانگى ديگرى که بنظر من در ادبيات ما بايد مطرح باشد و در تفکر ما راجع به روسيه و کلاً انقلاب پرولترى بايد مطرح باشد و نديدم جايى ديگر کسى راجع به آن حرف بزند، تفکيک دو فاز ماهيتاً متفاوت در ديکتاتورى پرولتاريا است. من شخصاً برخورد نکردهام بجاى اينکه اين دو فاز بطور مشخص بعنوان دو فاز مورد بحث قرار گرفته باشد. ولى نظر خودم اين است که ديکتاتورى پرولتاريا دو فاز ماهيتاً متفاوت را دربر ميگيرد. فاز اول خلع يد و سرکوب مقاومت در مقابل خلع يد از بورژوازى، و فاز دوم نظارت بر يک ساختمان اقتصادى. بنظر من دومى بدون اولى معنى ندارد و قانونمندى اين دو دوره بنظر من با هم متفاوت است. انگيزههاى حزب انقلابى، روشهاى حزب انقلابى، سيستمهاى حکومت، اداره جامعه، اداره توليد در اين دو فاز متفاوت است. وقتى نگاه ميکنيم ميبينيم که در انقلاب اکتبر از فرداى پيروزى قيام در پتروگراد خُب خيليها ميخواهند دمکراسى کارگرى، برنامهريزى از پايين، کنترل و حسابرسى و غيره و غيره برقرار شود و مثلاً ارتش دمکراتيزه شود به نحوى که سربازها فرماندهانش را انتخاب بکنند و غيره. در صورتى که رهبران انقلاب کسانى هستند که ميگويند متخصصين را بياوريد و يک پولى هم دستى به آنها بدهيد، لطفاً زياد چوب لاى چرخ توليد نگذاريد توليد و بارآورى را بالا ببريد و غيره.
بنظر من اگر اين تفکيک اساسى بين دو فاز ماهيتاً متفاوت در ديکتاتورى پرولتاريا نباشد و از موضع فاز دوم، فاز اول ارزيابى شود، ما به هيچ نتيجهاى جز اين نميتوانيم برسيم که عملکرد حزب انقلابى طبقه کارگر از فرداى قيام پتروگراد يک عملکرد ارتجاعى است! که بنظر من اينطور نيست. يک نقل قولى از لنين برايتان ميخوانم که بنظر من جوهر اين دو تا فاز در آن هست، بدون اينکه خودش تفکيک بکند يا روى آن دقيق باشد. ميگويد: "در هر انقلاب سوسياليستى بعد از آنکه پرولتاريا مسأله کسب قدرت را حل کرد و به درجهاى که وظيفه خلع يد از خلع يد کنندگان و سرکوب مقاومت آنان بطور عمده انجام شده باشد، ضرورتاً وظيفه ايجاد يک نظام اجتماعى برتر از سرمايهدارى، يعنى وظيفه بالا بردن بارآورى کار و در همين رابطه ايجاد يک سازمان بهتر براى کار مطرح ميشود". من براى خودم اين معنىها را در آن ميگذارم؛ ميگويم لنين اينجا دارد از دو فاز حرف ميزند و دو تا فاز، دو پروسه کاملاً متفاوت. يکى خلع يد و سرکوب مقاومت خلع يد کنندگان و فقط به آن درجهاى که اين کار عملى ميشود، سازماندهى اقتصاد برتر، اقتصادى که بطور واقعى و فنى از سرمايهدارى برتر باشد. اقتصادى که بطور جدى بشود نشان داد "توليد" نيروهاى مولده را رشد ميدهد. اين هنوز اقتصاد سوسياليستى نيست، اين هنوز اقتصاد کمونيستى نيست به آن معنى که مارکس ميگويد ائتلاف توليد کنندگان، ائتلاف مستقيم توليد کنندگان. اين هنوز اقتصاد ديکتاتورى پرولتاريا است که لنين به آن ميگويد سرمايهدارى انحصارى دولتى که من روى اين هم حرف ميزنم الآن. ولى در همين اقتصاد ديکتاتورى پرولتاريا در اين نقل قول لنين جوهر دو پروسه هست يکى پروسه خلع يد و سرکوب مقاومت، و ديگرى پروسه ساختن است. و من فکر ميکنم تمام نقطه عطفى که بايد در انقلاب دنبالش گشت حلقهاى است که ما را از اولى توى دومى ميگذارد. اگر ما بخواهيم آن بحث قبلىمان، يعنى آن دو قطبى که گفتم - بين منافع بورژوازى و منافع پرولتاريا در يک انقلاب بظاهر سوسياليستى - مطرح است، با اين تلفيق کنيم آنوقت به چندين نتيجه مختلف ميرسيم. در فاز سرکوب استثمار کنندگان و سرکوب مقاومت آنها کارهايى را يک انقلابى ميتواند بکند که به هيچ عنوان به معنى تلاش در ساختن يک اقتصاد برتر نيست. اينجا ممکن است از نقطه نظر آرمانهاى سوسياليستى درباره اقتصاد برتر همه آن کارها عجيب و غريب يا حتى عقب مانده بنظر بيايد. مثل فرض کنيد بزور گرفتن مازاد محصول دهقانى. من اين را براى خودم اينطورى توضيح ميدهم (حالا آخر بحث به همه اينها برميگردم) که اين فازى است که مقاومت استثمارگران را بايد سرکوب کرد و يک دولت انقلابى که آن شرايط را تحويل ميگيرد، براى سازماندهى ارتشش منتظر اين نميشود که بچههاى کارگرها در مدرسه نظام ٥ سال آموزش ببينند. بالأخره بايد توپ داد ٢٥ روز ديگر شليک شود به فلان جبهه معيّن ارتش سفيد. و اگر يک متخصصى اين کار را ميکند بايد بکند. چه تضمينى هست که اين فاز به نحوى که ما ميخواهيم تمام ميشود و ميرود در فاز دوم يک بحث ديگر است. ولى به هر حال تفکيک اين دو فاز، روشهاى حزب انقلابى در اين دو فاز براى تحليل شوروى و اصلاً داشتن يک خط مشى براى انقلاب پرولترى حياتى است و اين را بنظر من بلشويکها نداشتند وقتى وارد يک انقلاب اکتبر شدند. هيچ جا نيست در مقابل اپوزيسيون چپ، در مقابل دمکراتيک- سانتراليستها، در مقابل آنارکو- سنديکاليستها بلشويکها چنين موضعگيرى کرده باشند. از فاصله فوريه تا اکتبر هم هيچ جا نيست که بلشويکها سعى کرده باشند اين دو فاز را براى طبقه کارگر توضيح بدهند و عملکرد بعدى خودشان را در اين دو فاز معنى کنند براى طبقه کارگر و طبقه کارگر را براى طى کردن اين دو فاز آماده بکنند. کاملاً برعکس، صحبت از "سوسياليسم يک شبه"، "سوسياليسم يکروزه"، اين يعنى محور سوسياليسم"، "اين کار را بکنيم ديگر يعنى خود سوسياليسم" از اين صحبتها زياد است. "دفاع از کنترل کارگرى بدون قيد و شرط" در آن فاصله ميکنند و اينها زياد است و هر کسى طبيعى است وقتى که بلشويک بقدرت ميرسد انتظار آنها را ازش دارد. ولى بنظر من اين حزب آمادگى آن را نداشت که فاز بعدى حرکتش را براى قيام پيشبينى بکند و طبقه کارگر را آموزش داده باشد.
به هر حال بنظر من بايد در طول اين بحث در نظر گرفت که اين بحثها و موضعگيرىهايى که از اين احزاب مطرح ميکنم در چه فازى از حرکت انقلابى جامعه دارد مطرح ميشود، وگرنه بدون اين تفکيک اصلاً متدولوژى لنين قابل فهم نيست و عملکرد لنين و لنينيسم در اين انقلاب قابل فهم نيست. و ليبراليسمى که الآن بصورت اپوزيسيون جنبش کمونيستى جهانى خودش را مطرح ميکند، تا حدود زيادى از اين استفاده ميکند که آرمانهاى سوسياليستى را با عملکرد بلشويکى در دو سه سال اول، مقابل قرار ميدهد و نتيجهگيرى ميکند. اينکه چرا سرکوب شد، چرا متخصص آمد، چرا تکنيسينها را راه دادند، چرا افسرهاى ارتش قبلى را نگهداشتند، چرا جنگ را ختم کردند، چرا انقلاب را صادر نکردند، چرا کمک به انقلاب آلمان نکردند و غيره. در عين اينکه حرف اينها حقانيت خودش را ميتواند داشته باشد و ميتواند بطور درستى هم مطرح شود، در عمل، امروز مبناى تغذيه جريانهايى که وظايف فاز اول را نميبينند و تقريباً با قيام پتروگراد پيروزى را مسجّل فرض ميکنند. بنظر من اينطور نيست و از قيام تا آخر کمونيسم جنگى بنظر من دورهاى است که هنوز فاز اول ديکتاتورى پرولتاريا با اين تعريفى که از آن کردم دارد طى ميشود. فازى که گفتم وقتى تمام ميشود که سرکوب خلع يد کنندگان قبلى يعنى سرکوب بورژوازى به نتيجه رسيده باشد. سرکوب بورژوازى که در مقابل خلع يد مقاومت ميکند نه سرکوب هر بورژوازى بطور کلى. دقيقاً بايد در اين دوره سياست پرولتاريا خلع يد و سرکوب مقاومت خلع يد شوندگان باشد. منتها آيا حزب بلشويک در آن دوره اين کار را کرد و اينطور خودش را تعريف کرد؟ اين نکته ديگر در بحث ما نيست.
مسأله بعدى که مطرح ميکنم باز بعنوان تناقض يا دوگانگى که بايد در ذهن رفقا ملحوظ باشد در اين بحث خود کنترل کارگرى است. خُب راحت ميشود راجع به آن صحبت کرد ولى به سختى ميشود آن را معنى کرد. يعنى چه کنترل کارگرى؟ اولاً در روسيه اين لغت معنى نظارت کارگرى ميدهد، چيزى به آن شدت "کنترل" که در فارسى از آن استنتاج ميشود نيست. لغت روسى آن يک چيزى است بين کنترل و نظارت. ولى خودمان وقتى ميگوييم کنترل کارگرى يعنى چه؟ يعنى کارگرها دستمزها را در کارخانههاى خودشان تعيين بکنند؟ يعنى مقدار توليد، نوع محصول، مرغوبيتش، خريدارش؟ از کجا موادش را بخرند؟ مديريت آن، آييننامه داخلى آن را؟ آيا در هر کارگاهى کارگرانش بايد اين کار را بکنند؟ کدام ارگانش بايد اين کار را بکند؟ اگر هر جريانى اين کار را بکنند و مثلاً جامعهاى که حدود ٣٠٠٠ تا ٤٠٠٠ واحد توليدى بزرگ دارد، هر کسى بخواهد براى خودش و با اولويت خودش اين کار را بکند، صحبت اقتصاد برنامهريزى شده چه ميشود؟ آيا کنترل کارگرى به معنى کنترل کارگران در محل توليد است؟ اين يک برداشت از آن است. آيا کنترل به معنى کنترل توسط دولت کارگرى است؟ که اين هم يک برداشت است از آن که برداشت مسلط در خط رويزيونيستى روسيه الآن اين است، برداشت مسلط در چريک فدائى اين است، برداشت مسلط در حزب توده اين است، که کنترل به معنى کنترل دولت کارگرى و تا حدود زيادى وقتى لنين را ميخوانيد ميبينيد برداشت بيشتر مسلط در درک لنين هم همين است، يا يک چيزى شبيه اين است "کنترل توسط دولت کارگرى"، منتها لنين دولت را دولت شوراها ميدانست. ميخواهم بگويم بحث کنترل کارگرى خودش مسألهاى است که باز است چون کنترل بدواً بايد تعريف شود. از چه زمانى وارد شعار کمونيستها ميشود؟ چرا وارد شعارهاى کمونيستها ميشود؟ کى، چه تصويرى از آن دارد؟ و اين تصوير و تفسيرهاى متفاوت از آن چطور با همديگر در تلاقى قرار ميگيرد؟ و بالأخره آن چيزى که آخرسر از آب درميآيد تفسير کى است که عملى شده؟ اينها سؤالهاى جدى اين بحث است.
يک نکته ديگر اين است که چرا حالا اصلاً کنترل کارگرى؟ کى گفته کنترل کارگرى بايد کرد؟ خود اين بنظر من مورد سؤال است، ميتواند باشد. مگر ما صحبت از اين نميکنيم که انقلاب حکومت را به دست طبقه کارگر ميدهد و آن حکومت هم جامعه را اداره ميکند، بر مبناى دمکراسى سياسيى که وجود دارد در جامعه و دمکراسى توليدى که از آن ناشى ميشود. خود بحث کنترل کارگرى در مقابل کى دارد علَم ميشود؟ در مقابل دولت کارگرى؟ در مقابل کارفرماى بورژوا؟ در مقابل کارتل بورژوايى؟ چرا اصلاً کنترل کارگرى لازم است؟ آيا کنترل کارگرى جزئى از ايدئولوژى سوسياليستى ما است؟ يعنى تبيينى از نظام سوسياليستى است و اين يک جزء از آن نظام سوسياليستى است که ما از پيش خودمان را در آن ترسيم کردهايم؟ اگر اين است تکليف رابطه برنامه با آن چه ميشود (همانطور که گفتيم)؟ اگر اين نيست چه فرقى با ملى کردن دارد؟ اگر دولت کارگرى اقتصاد را ملى ميکند خُب ديگر کنترل کارگرى يعنى چى، جز همان بازرسى و نظارتى که دولت دارد در تمام اين بخشهاى ملى شده، و اين که و مديران کارگر دارند توليد را ميچرخانند؟ به هر حال اينها معظلاتى است که بنظر من بايد مورد بحث قرار بگيرد.
بحث من اينجا کلاً اين است: بنظر من پراتيکى که نهايتاً در روسيه انجام شد پراتيکى بود که منشويکها از ابتدا تبليغ ميکردند. نقدى که امروز از بحث کنترل کارگرى در روسيه وجود دارد هم از طرف ديگر نقدى است که آنارشيستها به اين پراتيک منشويکى ميگذارند. پيدا کردن موضع بلشويکى در آن چيزى که عملى شد و پيدا کردن يک نقد بلشويکى از آن چيزى که عملى شد، بنظر من کار ما است. اين را توضيح ميدهم از اين نظر که پروسه واقعى کنترل کارگرى و بحث اداره کارخانجات در روسيه به اين سَمت رفع کرد؛ يک ابتکار از پايين و خلاقيت از پايين افراطى و شديدى که در فرداى انقلاب وجود داشت، تقريباً هر کارخانهاى دست کارگر خودش بود در ظرف چند سال به مديريت تکنفره و دستور از بالا و انتصابى رسيد. بدون اينکه کارگرها هيچ دخالتى داشته باشند در اين پروسه. خُب اين همان کارى بود که دولت موقت ميخواست بکند و بلشويکها عليه آن موضع ميگرفتند. اين رفت در جهت آن اهداف منشويکهايى که واقعاً هم دولت موقت را تشکيل ميدادند. آن چيزى که عملاً پياده شد گويى از روى برنامه حزب منشويک پياده شده باشد. بعدش، سالها بعد از اين واقعه وقتى نقدهاى کنترل کارگرى را ميخوانيد، نقدهايى که به پروسه کنترل کارگرى در روسيه شده، تماماً نقد سنت آنارکو- سنديکاليستهايى است که آن موقع متشکل بودند و فعاليت ميکردند. انتقاد اين است چرا کنترل از پايين از بين رفت و اصلاً چرا تمرکز از بالا بوجود آمد. موضع بلشويکى چه است در اين نظر؟ موضع بلشويکى در اين تمرکز و در آن کنترل از پايين چه است؟ و اگر يک بلشويک امروز بخواهد يک نقدى بگذارد روى خود عملکرد بلشويکها در آن دوره چه بايد بگويد؟ کارى نداريم به آن پروسه واقعاً منشويکى که رخ داد.
اين پروسه واقعاً منشويکى بنظر من همان پروسه تفوق فلسفه وجودى بورژوايى است براى انقلاب. که گفتم انقلاب ميتوانست فلسفه وجوديش را براى بورژوازى پيدا بکند براى پرولتاريا هم پيدا بکند و نهايتاً براى بورژوازى جا افتاد. اين انقلاب اکتبر به مهرهاى در تکامل بورژوايى روسيه تبديل شد. اين عملکرد منشويکى و پروسه منشويکى تکامل بحث کنترل کارگرى جزئى از همان پروسهاى است که در آن يک جايى اختيار از دست بلشويکهاى معيّن و خط بلشويکى بيرون ميرود و بعد کاملاً به دست بورژوازى ميافتد و حزب کارگرى ديگر نقشى ندارد. آن چيزى که واقعاً آخر سر انجام شد پراتيک بورژوازى بود براى صنعتى شدن روسيه، از ١٩٢٩ به بعد. ولى قبلش بحث کنترل کارگرى در يک دورهاى مورد بحث قرار گرفت، عملى شد، سياستهاى مختلف در مقابل هم قرار گرفت، بلشويک و منشويک و آنارکو-سنديکاليست حرفهايشان را زدند، ظاهراً بلشويکها بردند ولى نهايتاً منشويکها سياستها را تعيين کردند و آنچه که تعيين شد منشويکى بود. بعدها نقدى که از اين قضيه شد نقد آنارکو-سنديکاليستها بود. امروز هر چه شما گير بياوريد و بخوانيد راجع به کنترل کارگرى، عمدتاً الهام گرفته از بحثهاى جريان آنارکو-سنديکاليستى است که امروز کمونيسم شورايى يا کمونيسم ضد لنينى، کمونيسم غير بلشويکى به آن ميگويند.
جنبش کنترل کارگرى در روسيه جنبش حزبساختهاى نبود، دستساز هيچ حزبى نبود و فکر ميکنم تجربه رفقا از خود انقلاب ايران هم باز امکانپذيرى يک چنين وضعى را نشان ميدهد که چطور کنترل کارگرى در ايران هم نتيجه تبليغ هيچ حزب خاصى نبود، نتيجه حرکت خود کارگرها بود. اين جنبش در روسيه وقتى بوجود آمد با سازماندهى و سازمانيابى معيّنى درون طبقه کارگر عجين شد و تداعى شد و آن سازمانهاى کميتههاى کارخانه بود. يعنى بحث کنترل کارگرى در روسيه کاملاً منطبق بود به جنبش کميتههاى کارخانه، و کميتههاى کارخانه در مقابل بقيه تشکلهاى کارگرى اين را پرچم خودشان قرار دادند. تشکلهاى کارگرى ديگرى که بود شوراها بودند، اتحاديهها بودند و حزب سياسى. يعنى کميتههاى کارخانه، اتحاديهها، شوراها و حزب سياسى چهار جريان کارگرى بودند که براى رهبرى طبقه کارگر، حالا يا بطور آلترناتيو همديگر يا بعنوان مکمل همديگر يا در زواياى مختلف تلاش ميکردند ولى بطور مشخص اتحاديهها و کميتههاى کارگرى در رقابت با هم و بعنوان آلترناتيو هم تلاش ميکردند و کار ميکردند.
جنبش کنترل کارگرى فىالواقع از شروعش با وجود کميتههاى کارخانه همزمان است. اين جنبش در نتيجه يک آرزو براى برقرارى سوسياليسم و يا آرمان سوسياليستى به راه نيافتاد، حتى اگر رهبران معيّنى به بلشويکهايى که توى اين صف بودند و غيره، يک چنين جايى براى کنترل کارگرى در سوسياليسم باز ميکردند، خود جنبش کنترل کارگرى نتيجه جنگ بود و نتيجه عکسالعمل طبقه کارگرى که به فلاکت افتاده و ميخواهد توليد را در جهت معيشت خودش و بهبود وضع طبقه خودش بکار بياندازد، نتيجه انقلاب فوريه بويژه بعد از جنگ. آن چيزى که قبل از جنگ وجود داشت درجهاى از دخالت کارگرها در اقتصاد بود. يعنى وقتى که جنگ شروع شد در روسيه منشويکها تقريباً بطور قانونى آمدند و داخل يک کميتههايى شدند به اسم صنايع نظامى و اين کميتهها کارشان اين بود که کارگران را تشويق کنند نوعى سازماندهى بکنند که پشت جبهه جنگ از نظر توليدى محکم باشد. در اين جريان منشويکها شرکت داشتند و خيلى از رهبران عملى کارگر روسيه شرکت داشتند و اين کميتههاى صنايع نظامى يک چيزى نبود که به آن بگويى سنديکاى زرد، چون همه آن موقع نميدانستند که لنين گفته بايد شکست بخوريم. بطور طبيعى کارگرهاى روسيه طرفدار جنگ بودند، مگر بخش پيشرو و ممتازشان. بنابراين در اين جنگ آن شيوهاى بود که کارگر دخالت ميکرد در پيشبرد جنگ جهانى و آن شيوهاى بود که بطور مشخص منشويکها کارگرها را به سازش با اين جنگ امپرياليستى کشيده بود.
به هر حال رهبران عملى- رفرميست و حتى شايد "انقلابى" توى گيومه طبقه در اين کميتهها بودند، منتها در اواخر اين قضيه، سال آخر قبل از انقلاب فوريه، رژيم تزارى برميگردد عليه اين جريان، دقيقاً بخاطر دخالتهاى زياد اين کميتهها در سازماندهى کارگرها و بسيج کارگرها، به يک وضعيت ميليتاريزهاى همه اين کميتهها را منحل ميکند و رهبراننش را هم ميگيرد مياندازد زندان، که اينها با انقلاب فوريه آزاد ميشوند. يعنى در عين اينکه در يک دوره کوتاهى قبل از انقلاب فوريه اينها بيرون بودند و فعاليت ميکردند و سرشناس بودند، اين جريانات قبل از انقلاب فوريه در زندان هستند و با انقلاب فوريه آزاد ميشوند و همينها هستند که شوراها را تشکيل ميدهند و رهبرى شوراها و شوراهاى پتروگراد را بوجود ميآورند، با آزاد شدن اينها است که جنبش شورايى روسيه پا ميگيرد. ولى کميتههاى کارخانه در اين وسط، بخشى از اين فعاليتهاى کميتههاى صنايع نظامى را انجام ميدادند و در عين حال کميتههاى اعتصاب بودند در دوره قبل از انقلاب فوريه. کميتههاى کارخانه، آن کميتههاى اعتصابى بودند که انقلاب فوريه را کمابيش به جلو حرکت دادند.
خواست کنترل کارگرى از ابتدا هم به همين ترتيب روشن جزو مطالبات اينها نبود. تا آنجايى هم که بود بتدريج و با بالا رفتن فشار شاق اقتصادى بوجود آمد. بخصوص که دو سه ماه بعد از انقلاب فوريه، بورژواها سرمايهگذارى خودشان را زياد کردند چون توهّم به پيروزى انقلاب وجود داشت و کارگرها رو آورده بودند در رأس همين کميتههاى کارخانه که توليد را بهتر سازمان بدهند، انضباط کارگرى را بالا ببرند، بارآورى را بالا ببرند. در مذاکرات با کارفرما طرف حساب کارفرما بودند و نفوذى که روى کارگرها داشتند در خدمت به سازش رسيدن اعتصابات بکار ميبردند. و به اين ترتيب بود که اين بار طبقه کارگر داشت خواست خودش را از بورژوازى ميگرفت و در عين حال بارآورى و انضباطش هم بالا رفته بود، در يکى دو ماه بعد از انقلاب فوريه. در اين دوره است که سرمايهگذارى بالا ميرود، دستمزها بالا ميرود، اشتغال بالا ميرود و بلافاصله بعد از انقلاب فوريه زياد صحبتى از کنترل کارگرى نيست، حتى اگر بطور جزء بجزء کميتهها اين را مطرح ميکنند. ولى بعداً با سخت شدن شرايط اقتصادى، فشار جنگى، رشد چپ در کميتههاى کارخانه، يواش يواش بورژوازى عليه اين کميتهها موضع ميگيرد و در موضع خصومت آشکار با اينها ميافتد و تلاش در انحلالشان و جلوگيرى از کارشان. که نتيجتاً از آنطرف هم به دليل اقتصادى و هم در رابطه با تعرض بورژوازى به طبقه کارگر، شعار مديريت و کنترل کارگرى مطرح ميشود. در ابتدا کنترل بيشتر براى ادامه توليد بود. چرا؟ بورژواها از توليد کنار ميکشيدند، سرمايهگذارى نميکردند، مواد خام را احتکار ميکردند براى اينکه کار کميتههاى کارخانه را خراب بکنند و اينها هم رسما مديريت را اينجا و آنجا به دست ميگرفتند براى اينکه توليد نخوابد و کارگرها بتوانند معيشت خودشان را داشته باشند.
يکى از خواستههايشان احترامى بود که بايد به کارگرها گذاشته شود. روابط در کارخانههاى روسى خيلى خشن و بىادبانه و سرکوبگرانه بود. اين کميتههاى کارخانه نقش زيادى داشتند در اينکه کارگر براى خودش کسى محسوب شود و کارفرما مجبور باشد به آنها احترام بگذارد و روى حرفهايش حساب بکند و نتواند در محيط کار مثلاً بىدبى بکند و يا براى دير آمدن و يک روز مريض شدن جريمه بکند، يک نقش اينطورى داشت. بارها شده بود که کميتهها مديريت را بخاطر بى ادبى به کارگر اخراج ميکردند در بعد از انقلاب فوريه. روى اشتغال و روى استخدام و اخراج و انضباط کار نقش داشتند. يک جاهايى توانسته بودند اخراج و استخدام را به دست خودشان بگيرند، يک جاهايى نه، که کاملاً بستگى به تناسب قوا داشت. در مبارزه اقتصادى مذاکره با کارفرما و مديريت اينها ميرفتند جلو، کمتر اتحاديهها نقش داشتند. در امور فوق برنامه فرهنگى، باز نقش داشتند و روى دفاع از خواست کارگرها و اضافه دستمزد و غيره و اين جور کارها. خواست کنترل کارگرى براى بهبود همه اين کارها برايشان مطرح بود، بالا بردن توليد، بالا بردن سطح اشتغال، بالا بردن سطح دستمزد و دريافتى کارگرها. کمتر از زاويه سوسياليسم و يک مبارزه ضد بورژوايى مطرح بود.
اينکه اينها اين کارها را انجام ميدادند و اتحاديهها نه، خُب دليلش اين بود که در روسيه اتحاديهها تاريخاً ضعيف بودند و هيچوقت نتوانسته بودند پا بگيرند. بقول يکى در وضعيتى که هر کسى تکان ميخورد ميکشتند صَرف نميکرد ديگر برويد با اتحاديه، ميرفتيد با حزب سياسى که اقلاً اين مبارزه به يک جايى برسد. يعنى به هر حال براى کارگر هيچ کانال قانونى و غير قانونى مبارزه، کانال رفرميستى و غير رفرميستى مبارزه، اکونوميستى و غير اکونوميستى مبارزه هزينه سياسيش فرق نميکرد. بنابراين اتحاديهها هم همانقدر سرکوب ميشدند که احزاب. دورههاى کوتاهى که رشد ميکردند سريع رشد ميکردند ولى بلافاصله سرکوب ميشدند و اين باعث ميشد که کارگرها بيشتر با احزاب سياسى تماس ميگرفتند و تشکل حزبى پيدا ميکردند و در آن ارگانهايى متشکل ميشدند که رابطه نزديکترى با تشکل حزبى دارند، مثل همين کميته کارخانهها يا مثل صندوقهاى اعتصاب. از اين طريق کارگرها تشکل غير حزبى پيدا ميکردند تا اتحاديهها. اتحاديهها کلاً ضعيف بودند و عُرضه سازماندهى اين مسائل را نداشتند. به هر حال اين کميتههاى کارخانه بودند که نماينده جنبش اقتصادى طبقه و تلاش طبقه کارگر در بدست گرفتن سرنخ توليد بودند. اتحاديهها ربطى به اين کار نداشتند تا بعد از انقلاب اکتبر. بعد از انقلاب اکتبر است که اتحاديهها ميآيند و اين نقش را از دست اينها ميگيرند فقط براى اينکه تحويلش بدهند به خود کابينه، تحويلش بدهند به وزارت اقتصاد و وزارت کار. عملا براى يک دورهاى نقش محلل را بازى ميکنند براى مسأله کنترل. ولى به هر حال تا قبل از انقلاب اکتبر اتحاديهها جريانى نيستند بقدرت اقتصادى يا بقدرت تودهاى، تودهاى نه بمعنى عضويت بلکه نفوذشان ميان کارگرها، در سطح محلى و رهبرهاى محلى کارگرى عمدتاً در کميتههاى کارخانه هستند.
کميتههاى کارخانه تا قبل از انقلاب که واضح است انتخابى نبودند، يا بعضاً انتخابى بودند، ولى بعد از انقلاب براى خودشان اساسنامهاى درست کردند که متکى بودند به مجمع عمومى و مجمع عمومى اينها را انتخاب ميکرد و اينها کميسيونهايى تشکيل ميدادند براى انجام امور معيّن. مثلاً کميسيون کنترل و بازرسى، کميسيون توزيع، کميسيون مصرف و غيره. يک سِرى کميسيونهايى توسط خود کميته کارخانه تحت نظر کميته کارخانه از توى مجمع عمومى انتخاب ميشد. چيزى شبيه هيأت اجرايى مجمع عمومى که ما امروز تبليغ ميکنيم، اين رابطه بود. حالا چقدر واقعاً مجمع تشکيل ميشد و اين کميته تحت تابعيت بود يک بحث است، ولى اينکه در اساسنامه خودشان اين مناسبات را ميدهند بعد از انقلاب فوريه اين يک بحث ديگر است، رابطهشان اين بود. اعضايش کارگرهاى ماهر بودند، عمدتاً و کارگرهاى مرد ماهر. کارگرهاى زن و کارگرهاى روستايى و تازه به شهر آمده نقش زيادى در کميتههاى کارخانه نداشتند. کارگرهاى زن هم کم نقش داشتند و حتى نماينده مثلاً کميته کارخانهاى که همه کارگرهايشان زن هستند ممکن بود يک مرد باشد، بخاطر تجربه و بخاطر قيد و بندهايى که آن موقع وجود داشت.
جنبش کميته کارخانه سعى کرد خودش را سراسرى کند، يک سِرى شوراهايى بالاى سر خودش بوجود بياورد تا قبل از اينکه بکلى از سکه بيفتد در سال ١٩١٨، اينها ٦ تا کنفرانس در سطح پتروگراد و سراسرى داشتند. براى مثال يک کنفرانس پتروگرادشان به نمايندگى از ٤٠٠٫٠٠٠ کارگر پتروگراد ٣٦٠٫٠٠٠ اينها رأى دادند و نماينده رفته بود. يعنى ميخواهم بگويم حدود ٨٠٪ کارگرهاى پتروگراد پشت سر کميتههاى کارخانه و انتخاباتش بودند که اينها توانستند کنفرانس مرکزى خودشان را بگذارند. به هر حال به جزئيات اين بحثها وارد نميشوم. بحث کلى آن را مطرح ميکنم اگر در بحثهاى حاشيهاى اگر خواستيد ميتوانيم به جزئيات آن بپردازيم.
آنچه که کميتههاى کارخانه بودند بنابراين يک واحدهايى شکل گرفته از پايين در سطح کارخانه و با نفوذ زياد ميان توده کارگرهاى آن کارخانه، با هدف مبارزه اقتصادى و قدرت تلاش در پيشبرد مبارزه اقتصادى، توانايى در پيشبرد مبارزه اقتصادى که بتدريج در طول فوريه تا اکتبر ميروند به سَمت بحث کنترل. به درجات اين کار را ميکنند و دست ميزنند به مصادره مستقيم و ايفاى نقش مديريت. در کنفرانسها و کنگرههايشان يکى پس از ديگرى ميآيند و ايده کنترل را درستتر فرمولبندى ميکنند، که حقوق ما اينها است اختيارات ما اينها است. اگر تا قبل ميگفتى مثلاً خريد مواد سوختى است و غيره الآن دو تا ليست ديگرى مثلاً اشتغال، تعيين متخصصين، حقوق آنها، مديريت، خريد، فروش اينها را به اختيارات خودشان اضافه بکنند. مدام مبارزه آنها در اين جهت است که اين اختيارات را بگيرند. بطور واقعى آن چيزى که اتفاق ميافتد خط اينها است. يعنى در کنار اينها اتحاديهها و حزب و دولت موقت و همه اينها دارند تلاش ميکنند، شوراها هم هستند. ولى بطور واقعى بحث کنترل تا آخر وقتى که بالأخره حزب بلشويک کنترل را در دست دولت متمرکز ميکند، دست اينها است. کسى جز اينها نتوانست بطور واقعى مديرى را بيرون بکند يا مديريتى را بعهده بگيرد. اتحاديهها قادر به اين کار نشدند. دولت موقت که اصلاً قادر به اينکار نشد.
اختلاف اين کميتههاى کارخانه در طول اين مدت عمدتاً با اتحاديهها است. اتحاديههاى کارگرى محافظهکارتر بودند. تا خود انقلاب انقلاب اکتبر، تقريباً ١٠ روز قبل از انقلاب اکتبر، رهبريشان دست منشويکها است. در صورتى که کميتههاى کارخانه از دو ماه بعد از انقلاب فوريه رهبريشان دست بلشويکها است. با اينکه در عين حال يک جريان آنارکو-سنديکاليستى توى آنها هست و فعال هم هست و نفوذ هم دارد، رهبرى اينها ميافتد دست بلشويکها بدون اينکه باز حزب در بالا فراخوان بدهد يا کارى بکند. يعنى اگر شما اسناد خود حزب را در رابطه با کميتههاى کارخانه بخوانيد نميشود از آن فهميد که چطور اين کميتهها همه بلشويک اند، بدون اينکه کسى فراخوان بدهد که مثلاً اينها تشکلهاى عمدهاند روى اينها بايد کار کرد و غيره. بيشتر بخاطر ابتکار خود بلشويکها چون خودشان رهبر عملى کارگرها بودند و نقش اين کميتهها را پيدا کرده بودند و درون اينها کار ميکردند، کميتههاى کارخانه عمدتاً دست بلشويکها بود از اواسط دوره بعد از انقلاب فوريه. ولى اتحاديه تا روز آخر دست منشويکها ماند که در عين حال بلشويکها هم در آن نمايندگى ميشدند. خود اعضاى کميتههاى کارخانه خُب عضو اتحاديه هم بودند و در کنگرهها و کنفرانسهاى آن شرکت ميکردند. يکى از بحثهاى پايهاى اين بود که اين کميتهها بايد بشوند سلولهاى محلى اتحاديهها و خود کميتهها به اين رضايت دادند، گفتند باشد. منتها بحث سر اختيارات بود. عمدتاً سر بحث کنترل و بحث اختيارات بود. اوائل به اين صورت بود که (وقتى زور اين کميتهها ميچربيد) کنترل دست ما است، مديريت دست ما است، حق مصادره دست ما است، ما با بانک طرفيم، ما قرض ميگيريم و توليد را راه مياندازيم، اخراج با ما است، استخدام با ما است، شما مواظب بازار کار مثلاً باشيد. سطح دستمزد را کلاً با دولت طرف حساب شويد با اتحاديه. مقررات داخلى کارگاه دست ما است، امور کلىتر دست شما است.
کميتهها روى مسائل اقتصادى و کنترل رفته بودند، اتحاديه روى همان نقش سنتى اتحاديه کارگرى در جامعه بورژوازيى، که دفاع باشد از مثلاً دستمزد و ساعات کار و غيره. اين يک اختلاف نظر اساسى بود بر سر دامنه اختياراتشان، و اينکه کى بايد تابع کى باشد. در يک دورهاى کميتههاى کارخانهها ميروند پاى اينکه سلولهاى محلى اتحاديهها باشند، ولى فقط در همان جلسه، ميآيند بيرون کار خودشان را ميکنند و تلاش ميکنند خودشان را بالاى خودشان را سازمان بدهند. شوراهاى مرکزى، ناحيهاى و شهرى کميتههاى کارخانهاى را تشکيل ميدهند و تا آن حد ميروند که در طول اين پروسه يکسال، يکسال و نيم، حتى وزارتخانه آلترناتيو خودشان را پيشنهاد ميکنند، اداره برنامهريزى آلترناتيو خودشان را پيشنهاد ميکنند. کميتههاى کارخانه ميشوند شبکهاى از يک سازماندهى اقتصادى کل جامعه و اين را به دولت بلشويکى پيشنهاد ميکنند که اين شبکه را بگذارد مبناى وزارت اقتصاد، وزارت صنايع. همين شبکه شبکه مديريت تصميمگيرى باشد، آن بالايش به اين ترتيب نمايندهها انتخاب بشوند و آن بالايشان "شوراى عالى اقتصادى"، اين اندام بدنش باشد و با اينها کار کند. که عملاً دولت اين کار را نميکند. دولت از طريق وزارت صنايع ميرود روى شبکه وزارتخانههايى که دولت موقت مثل همين "اداره اقتصاد فلان استان"، اين طورى کار خودش را سازمان ميدهد. و به هر حال در يک مبارزه رو در رو اين کميتهها منحل ميشوند و از بين ميروند. هيچوقت به آن معنى ادغام نميشوند. ادغام ميشوند ولى عملاً در سطح پايين کار خودشان را ميکنند.
شوراها هم بودند، که البته زياد در قلمرو اقتصادى وارد نميشدند. شوراها گفتم چطور خاطره انقلاب ١٩٠٥ از شوراها زنده بود و اولين کارى که کارگر روسى کرد تشکيل شوراها بود. در ظرف دو سه روز تمام شوراهايى که بعداً اسم آنها را ميشنويم تشکيل شد. ٥٠٠ شورا در ظرف دو سه روز تشکيل ميشود، حدود ٩٠٠ شورا تا مثلاً يک ماه بعدش و همه جا تقريباً شوراى خودش را دارد. شوراها دو جور بودند شوراهاى کارخانه اى- پادگانى (يعنى کارگران و سربازان) و شوراهاى محلى- ناحيهاى (شوراهايى که واحد جغرافيايى براى خودش تعريف ميکرد)، بعلاوه شوراهاى دِه، که خُب اينهم خودش يک نوع شوراى ناحيهاى بود. شوراهاى کارگران- سرباران بنابراين يک شورا است مثلاً شوراى کارگران و سربازان پتروگراد که اين يک نوع نمايندگى توى آن ميرفت يک شوراهايى بود که شوراهاى "برزن" شايد بشود به آن گفت که اين مثلاً شوراى شميران ممکن است باشد، شوراى مثلاً تهران پارس ممکن است باشد. اينجا هر ساکنى بنا به تعريف در انتخابات شورا شرکت ميکرد. طبقاتى نبود، شوراهاى ناحيهاى و جغرافيايى بود. انتخابات شوراها اينطورى بود که از هر کارخانهاى بالاتر از ١٠٠٠ مثلاً يک تعداد ميآمدند، از هر کارگاه پايينتر از ١٠٠٠ يک تعداد ميآمدند، از هر گروهان يک تعداد نماينده ميآمدند و شوراى کارگران و سربازان تشکيل ميشد. وضعيت طورى بود که وقتى در خود پتروگراد براى مثال، اين درصدهاى انتخاباتى به نحوى بود که ٨٧٪ کارگرهاى پتروگراد صنايع بالاتر از ١٠٠٠ کارگر بود، يعنى چند تا کارخانه بزرگ که ٨٣٪ کارگرها توى آنها بودند. از اينها ٤٤٠ نماينده آمده بود توى شوراهاى پتروگراد. از کارگاههاى کوچک زير ١٠٠٠ نفر که ١٣٪ تا ١٧٪ کارگرها را تشکيل ميدادند از اينها هم ٤٢٠ نماينده آمده بود (يعنى تقريباً مشابه) و از سرباز جماعت ٢٠٠٠ نفر آمده بود که اين به معنى اين بود که درصد کارگر صنعت بزرگ در شورا پايين بود. اين مانع از اين نميشد که شوراها يک نهاد دمکراتيک باشد در آن شرايط.
اولين کنگره سراسرى خودشان را در ماه ژوئن به نمايندگى از ٢٠ ميليون نفر که در شوراها متشکل بودند تشکيل دادند. يک کميته اجرايى مرکزى تشکيل دادند. ١٠٠٠ نماينده در آن کنگره سراسرى شوراها وجود داشت از اين ١٠٠٠ نفر که از ٣٠٠ شورا آمده بودند ٢٥٠ نفر بعنوان کميته اجرايى مرکزى انتخاب کردند که يک ارگان نشسته باشد. که اين باز هم اکثريتش منشويک و اس.آر بودند. اين ٢٥٠ نفر هم به سهم خودشان يک پرزيديوم (هيأت رئيسه کميته اجرايى) تشکيل دادند که فکر کنم ١٥- ١٦ نفر يا ٢٥- ٢٦ نفر ميشود (الآن اينجا يادداشت نکردهام) و خود آن پرزيديوم يک دفتر نشسته ٧ نفره تشکيل داد. به اين ترتيب، اينطورى بود که مجمع عمومى مبناى تصميمگيريها بود منتها هر کدام از اين درجات مختلف کوچکتر شدن در يک سطحى از بحث وارد ميشد و نشست ميگذاشت. بحث واقعى اين است که اگر همه آن جماعت را هر روز ميخواستيد جمع کنيد بحثها سطحى و عملاً يک حرکت ضد کارگرى ميشد. براى اينکه هر آدمى ميتوانست بيايد و يک مقدار تهييج بکند و يک رأى بگيرد يا نگيرد. اين جلسات منظم مجمع عمومى در فواصلش و جلسات گروههاى نشسته کوچک اجازه ميداد بحثهاى پختهترى به کارگرها ارائه شود و آنها هم بطور پختهترى در بحثها دخالت کنند. مسائل در يک سطح عمومىترى برايشان مطرح شود. اينطورى نبود که ٢٠٠٠ نفر مدام نشسته باشند. حداکثر قرار بود ٣٠٠ نفر يا ٢٥٠ نفر مدام نشسته باشند که ١٥- ١٦ نفر جاى اينها تصميمهاى اساسى را ميگرفت. مرزش هم اينطورى مشخص نبود که حتماً اين تصميم را اين بايد بگيرد و آن نبايد بگيرد، همه اساسنامه را بدانند. اصولاً در چنين شرايطى يک چنين اتفاقهايى نميافتد به اين ترتيب. يعنى جماعت تصميم ميگيرند، ميگويند، يکى ميگويد قبول نداريم، شورا را خبر ميکنند، ميگويند اين چه گفته، لغو ميکنند و غيره. به هر حال يک جامعه زنده در حال انقلاب است نه يک نظام اجتماعى جا افتادهاى که مثلاً مقرراتش را همه بدانند. خود شوراهاى بالاتر و پايينتر هم خودش مسأله بود که مثلاً دامنه اختيارات شوراى پايينتر، شوراى فلان برزن نسبت به شوراى شهر چه است. بالأخره ميگوييم دمکراسى مستقيم است آن پايين يک تصميمى گرفته شده شوراى بالاتر ميگويد اصلاً نه، کميته اجرايى شوراى مرکزى اين تصميم را عوض ميکند. تکليف چه است؟ اين بحثها تا سال ١٩٢٤- ١٩٢٥ طول ميکشد تا حل و فصل ميشود، تا روسيه داراى يک قانون اساسى ميشود که جاى اينها معلوم است.
به هر حال اينها را براى اين گفتم که شوراها را هم در کنار اتحاديه و کميتهها گفته باشم. شوراها خودشان نقش زيادى در سازمان دادن به اتحاديهها و کميته کارخانهها داشتند. يعنى خود شوراها پول، جا و امکانات جور ميکردند براى اينکه اين کميتهها تشکيل شوند و کار بکنند، همينطور اتحاديهها. به اين معنى با اينکه علىالظاهر منشويکها خيلى نفوذ داشتند در شوراها، حرکت باز از پايين خود توده کارگران معنيش اين بود که اينها به همديگر کمکهاى جدى ميکردند. حتى سياست منشويکى اگر اين بود که کميتههاى کارخانه بايد تضعيف شوند يک چنين حرکتى در پايين شوراها ديده نميشد.
يک نکته بعدى اين بود که شورا هر چه به سَمت توده کارگرى نزديکتر ميشد و به سَمت تودهها نزديکتر ميشد، بمعنى اينکه شوراهاى محلىترى را در نظر ميگيريم، راديکالتر بودند. همانطور که کميتههاى کارخانه بطور جدى راديکالتر از اتحاديهها بودند که بدنه محلى جدى نداشتند و اينها تماماً يک تشکيلاتهاى محلى بودند، شوراهاى محلى راديکالتر بودند نسبت به شوراهاى مرکزى. اين سه تا تشکل را وقتى در نظر بگيريم شوراها تا يک حدى کارشان به جايى ميرسد که در سرکوب بلشويکها شرکت ميکنند و وقتى دفترشان را گرفتند و ٤٠٠ نفر را در خيابان کشتند، آنجا لنين و بلشويکها دست از شعار "تمام قدرت به شوراها" ميکشند. فقط يک ماه بعد، بعد از واقعه کورنيلف و حمايتى که شوراها از بلشويکها ميکنند و اشتراک مساعى که در سرکوب کورنيلف ميکنند است که دوباره اين شعار احياء ميشود. وگرنه در اين يک ماهه رسماً کسى زنده باد شورا نميدهد، در بلشويکها.
شوراها هم ابزار پيشبرد سياست بلشويکى نبودند (لااقل در سطح کارخانه) شوراها عمدتاً ابزار سياست دولت موقت بودند تا آنجايى که به کميته اجراييها و غيرهاش مربوط ميشود و سياست منشويکى. در عين حال چه در بسيج براى جنگ، بالا بردن بهرهورى، سرکوب تظاهرات تا آنجا که شده، اين شوراها نقش داشتند. با اين وجود بلشويکها مدام شورا را تبليغ ميکنند و کميتههاى کارخانه برعکس. کميتههاى کارخانه ارگانهايى هستند کاملاً بلشويکى، تا يک حد زيادى بلشويکى به نحوى که از همان اوايل فقط قطعنامههاى بلشويکى را ميشود توى آنها تصويب کرد، نفوذ واقعى دارند توى کارگرها و سازماندههاى اصلى قيام هستند در انقلاب اکتبر. اين شبکه کميتهها است که قيام را سازمان ميدهد و فىالواقع آن ارگانهاى مافوقى که اينها براى خودشان ساخته بودند است که قيام را توى يک مناطق سازمان ميدهد. با اين وجود بلشويکها بطور جدى کميتههاى کارخانه را آشکارا و بطور يکجانبه مورد حمايت قرار ندادند.
اين جريانهاى تشکلهاى غيرحزبى، با سه جريان حزبى وقتى مخلوطش بکنيم بحثهاى کنترل کارگرى آن موقع بدست ميآيد. يکى جريان بلشويکى است، يکى منشويکى است و يکى جريان آنارکو-سنديکاليستى. جريان منشويکها گفتم طرفدار اتحاديهها بودند. تصورشان اين بود انقلاب بورژوا- دمکراتيک است، قرار است جامعه ليبرالى درست شود، اينجا که اتحاديه سر جايش، دولت هم سر جايش، وزارتخانه هم سر جايش و بايد کمک کرد بورژوازى از نظر اقتصادى رشد کند. بنابراين بحث کنترل کارگرى را اصلاً قبول نداشتند. نقش اتحاديهها و کارگران را اين ميديدند که که کار را سازمان بدهد و از منافع اقتصادى کارگرها دفاع بکند. مديريت هم بايد دست کارفرما و صاحبکار باشد. اين خط مشى منشويکها است و اتحاديهها از اين خط مشى دفاع ميکنند، اتحاديه کارگرى که دست منشويکها هستند.
از نظر کنترل، منشويکها طرفدار کنترل دولتى بودند. ميگفتند نظارت و کنترلى اگر هست بايد دست دولت باشد. وظيفه اقتصادى طبقه کارگر را ايجاد اتحايههاى قانونى ميدانستند و بهبود شرايط اقتصادى و حفظ آزادى تشکل و حق اعتصاب و غيره. و ميگفتند سوسياليسم و کنترل بعد از يک درجهاى از رشد نيروهاى مولده و توسعه سرمايهدارى عملى ميشود، الآن نميشود. به دولت فشار ميآوردند که صنايع را ملى کند، بخاطر همين پيشرفت اقتصادى و "اسکوگولف" وزير کار منشويکى در دولت موقت رسماً ميآيد در کنفرانس اتحاديههاى کارگرى در مقابل بلشويکها و آنارشيستها بحث ميکند که کنترل، کار دولت است و سازماندهى، کار کارگرها است. و بحث ميکنند که کارگرها بايد مراقب ادامه توليد باشند و اگر يک وقت بورژوايى بنگاه را ول کرد و رفت، خودشان نبايد بگيرند و مصادره کنند و نگهدارند بلکه بايد به شوراهاى محل خبر بدهند، آن ترتيبش را ميدهد و دولت را خبر کنند.
آنارکو-سنديکاليستها قطب مخالف اينها بودند. آنارکو-سنديکاليستها طرفدار کميتههاى کارخانه و کنترل و اتفاقاً فقط کنترل در محل بودند. آنها حتى به تشکيل شوراى مرکزى کميتههاى کارخانه و سراسرى کردن جنبش کميتههاى کارخانه رأى منفى دادند. يعنى بحثشان اين بود که هر تلاشى براى بوروکراتيزه کردن اين سازمان و متمرکز کردن و از بالا و براى آن رهبرى درست کردن، بوروکراتيسم است و همه مسائل بايد در همين سطح محل فيصله پيدا کند. بحثشان اين بود که اتحاديهها اَشکال فاسدى هستند براى سازش طبقاتى، براى جلوگيرى از عمل مستقيم کارگرها ساخته شدهاند. کميتهها بهترين شکل سازمانيابى طبقه کارگر هستند که در تاريخ به وجود آمده و بايد توسعه پيدا بکنند که کنترل را بدست بگيرند. طرفدار کنترل کامل کارگرى، شامل استخدام و اخراج، قوانين داخل کارخانه، ساعات کار، دستمزدها، خود پروسه توليد چه باشد، چه توليد بکنيم و چقدر توليد بکنيم بودند. و ميگفتند اين کنترل کارگران را آموزش ميدهد تا وقتى قدرت را به دست بگيرند، آماده باشند براى اينکه جامعه را اداره بکنند. و کلاً بحث آنها در مقابل حزب بلشويک اين است که بجاى کنترل اقتصادى واقعى که طبقه کارگر بعد از فوريه بدست آورده بود، اينها آمدند يک کنترل جعلى سياسى و يک انقلاب جعلى سياسى کردند، قدرت سياسى توخالى را به کارگرها پيشکش کردند و آن کنترل اقتصادى واقعى را از آنها گرفتند.
نقد آنارکو-سنديکاليستها و سوسياليسم ضد بلشويکى آنها اين است که کارگرها قبل از انقلاب اکتبر به يک درجهاى رسيده بودند که کنترل واقعى توليد دستشان بود. شما آمديد گفتيد دولت کارگرى شد بدهيد بيايد و به اين ترتيب گرفتيد. از نظر تشکيلاتى آنارشيستها ضعيف بودند. اولاً دير از خارج آمدند و ثانياً تا بيايند بخودشان بجنبند بلشويکها کميتهها را بُرده بودند و آنارکو-سنديکاليستها فىالواقع جايى پيدا نکردند که يک رأى بدست بياورند در کميتههاى کارخانه. با اينکه نفوذ داشتند ولى رأى نداشتند. يک ضعفشان اين بود که تشکيلاتش را نداشتند. يعنى وقتى کميته يک کارخانه وقتى به بلشويکها متکى ميشد و رهبران بلشويکى ميآمدند در رأسش کلى امکانات تشکيلاتى بدست ميآورد از همبستگى، از همکارى با کميتههاى کارخانه ديگر، ولى آنارکوسنديکاليستها کسى را نداشتند که به اين آدم معرفى بکند که ما مثلاً در آن کارخانه ديگر هم هستيم. (امير: تشکيلات خودشان را هم منقرض ميکردند... نادر: بله همينطور است، احتمالاً همينطور هم هست. زياد نرفتند دنبال سازماندهى خودشان). شبکههاى حزبى کمک ميکردند که کميتههاى کارخانه سراسرى بشوند. تمام اقدامات سراسرى شدن کميتههاى کارخانه از طريق شبکه حزبى بلشويکى انجام شد، نه خود تلاشهاى آنها. يعنى سازمان ماوراء بلشويکى به آن معنى نبود.
قسمت دوم ٦٠ دقيقه
اما اين را قبلاً بايد گفت که بلشويکها از پيش يک تئورى جامعى راجع به کنترل کارگرى نداشتند، که يکى از بحثهاى من اينجا اين است که حزب ما بايد داشته باشد. يعنى ما بايد روى کنترل کارگرى کار کنيم منتها با در نظر گرفتن همان جنبههايى که گفتم. چطور اول قدرت کارگرى را بايد تثبيت کرد؟ و شايد تثبيت قدرت کارگرى در جهت خلاف کنترل کارگرى به آن معنى که اينجا از آن صحبت کرديم حرکت بکند در مواردى. ولى اينها را بايد براى طبقه کارگر روشن کرد که طبقه کارگر آماده باشد. به هر حال يک تئورى از پيشى براى کنترل کارگرى نداشتند و بنظر ميآيد کمابيش آن تصورى که از کميته کارگرى داشتند آنى نبود که عملاً از فاصله فوريه تا اکتبر به اسم کنترل کارگرى در مملکت باب شد. بلشويکها کنترل کارگرى را و بخصوص لنين بمعنى کنترل دولت کارگرى و کنترل شوراهاى کارگرى بر توليد و توزيع از طريق حسابرسى و کنترل دفاتر و نظارت به کارهاى مديريت آنها ميگويد.
يعنى وقتى که اوائل لنين در جلد ٢٤ را باز ميکنيد که در آن فواصل است، عمدتاً ميگويد کنترل کارگرى از طريق شوراها و يک جاهايى از گشودن دفاتر بازرگانى، ادغام بانکها در بانک واحد، ملى کردن و اِعمال کنترل حرف ميزند به اين مفهوم. اين هنوز هيچ بحثى راجع به کنترل در سطح کارخانه را به ما نميدهد و در آن موقع مشغله بلشويکها اين نيست، کنترل درسطح کارخانه برايشان مسأله نيست. اما واقعيت اين است که اينها با يک جنبشى مواجه ميشوند که کنترل در سطح کارخانه را بعنوان کنترل کارگرى مطرح ميکند و اصلاً آن جنبش دارد پايگاه طبقاتى اينها ميشود، تسمه نقاله اينها ميشود به گرفتن قدرت در شوراها و گرفتن قدرت در اتحاديهها و بالأخره در کل کشور. با اين مواجه ميشوند. اين اولين فاکتى است که بايد راجع به موضع بلشويکى دانست که بلشويکها از پيش با يک تئورى کنترل کارگرى نرفتند که آن چيزهايى که پياده شد بگوييم خواست بلشويکها بود بعد اينطورى ميخواستند پيادهاش کنند. اينها مواجه شدند با يک جنبش و خود اين جنبش در خودش تضاد داشت، در خودش تناقضاتى داشت. آنها مواجه شدند با يک جنبش خودبخودى و به هر حال غيرحزبى کارگرها که اَشکال مختلف سازمانيابى به خودش گرفته، بحثهاى مختلف درونى دارد و حتى در خود جنبش کميتههاى کارخانه از آنارشيست تا بلشويک هست. يعنى کسى که ميخواهد قدرت را بگيرد تا کسى که اصلاً قدرت را نميخواهد بگيرد، اقتصاد را ميخواهد بگيرد، آنارکوسنديکاليسم. اين طيف را اينها به آن عکسالعمل نشان ميدهند، بعلاوه لحظات مختلفى در اين پروسه هست. دورهاى هست که شوراها معلوم است ديگر کشش ندارند و دورهاى هست که دوباره شوراها محور سياست بلشويکى ميشوند. دورهاى هست که اتحاديهها نفوذى ندارند، کسى نيستند و دورهاى هست که اتحاديهها با نفوذ ميشوند و نقش بازى ميکنند. در همه اين دورهها بلشويکها به يک نوع مانوور و به يک نوع برخوردهاى تقريباً تجربى دست ميزنند.
ولى از پشتش اگر بخواهيم ديدگاههايشان را بکشيم اين است: اولاً بلشويکها به دولت کارگرى بعنوان يک دولت متمرکز نگاه ميکردند (برخلاف آنارشيستها) و بنظر من اين درست است. دولت کارگرى بايد نهاد دولت را بگيرد. خُرد کردن ماشين دولتى قبلى، بمعنى خُرد کردن هر نوع سانتراليسم در شکل دولتى نيست. بلکه نوعى سانتراليسم به هر حال بايد مطرح ميشد و در تفکر کمونيستى لنين و بلشويکها اين سانتراليسم وجود دارد. و وقتى از کنترل حرف ميزنند خودشان به عقل خودشان اين سانتراليسم را مطرح ميکنند و آن سر رشتههاى اصلى اقتصاد و بانکها و مؤسسات اصلى و کنترل کارگرى از طريق شوراها را مطرح ميکنند. در اولين اسنادى که لنين روى موضوع حرف ميزند، تزهايى آوريل، نامههايى درباره تاکتيک، کنترل را به اين معنى مطرح ميکند. اما واقعيتش اين است که جنبش واقعى چيز ديگرى از کنترل ميفهميد و بلشويکها نسبت به آن عکسالعمل بخرج ميدهند.
اسنادى که من خواندهام بيشتر از طرف آن ليبرال- چپها يا جريانات آنارکو-کمونيستى که الآن در اروپا وجود دارد، و روى اين مسأله نقد ميگذارد، بلشويکها را به داشتن يک موضع دوپهلو نسبت به کنترل کارگرى و بخصوص نسبت به کميته کارخانه متهم ميکند. من ميخواهم ماهيت اين موضع بلشويکها را توضيح بدهم. ببينيد در کنفرانس کميتههاى کارگرى، بلشويکها با يک قطعنامهاى ميآيند که بله کنترل کارگرى مهم است، بايد در سطح کارخانه هم باشد، با ابتکار از پايين هم باشد و بايد در اين کنترل کميتههاى کارخانه، اتحاديهها و شوراها و حتى احزاب سياسى دمکراتيک و سوسياليستى شرکت بکنند در اين کنترل. همچنان فرمولبنديى که ميدهند فرمولبندى همه جانبهترى از اين نوع دخالت است. کميتههاى کارخانه خودشان با اين مخالفتى ندارند. يعنى اين اشتباه است اگر تفسير آنارشيستها را از جنبش کميتههاى کارخانه قبول کنيم. فکر کنيم يک عدهاند که الا و باالله ميخواهند در سطح کارخانه و خودشان اين کار را بکنند. آنها تلاششان اين است که اين کنترل محلى منحل نشود و خُب واضح است که جناح آنارشيستى اين کميتههاى کارخانه هميشه به آن طرف ميکشد، ولى کل کنفرانسهاى کميتههاى کارخانه حرفهاى بلشويکها را به هر حال تأييد ميکند. و آن چيزى که بعنوان خواست کميتههاى کارخانه داريم يعنى مصوبات کنفرانسهاى کميتههاى کارخانه در طول اين يکسال، يکسال و نيم، لااقل حرفهايى است که بلشويکها آنجا مطرح کردهاند و قطعنامههايى است که بلشويکها آنجا دادهاند. ولى خود آن قطعنامههاى بلشويکى با قطعنامههاى بلشويکى که در کنگره اتحاديههاى کارگرى داده شده فرق ميکند. اين يکى از آن جنبههايى است که موضع دوپهلوى بلشويکى از آن استنتاج ميکنند که اين در کميته کارخانه يک چيزى ميگويد، ميرود در کنگره اتحاديه يک چيزى ميگويد. در کنگره اتحاديهها اسمى از کميتههاى کارخانه نميبرد، در کنگره کميتههاى کارخانه البته اسم از اتحاديه ميبرد ولى محورش را خود کميته کارخانه قرار ميدهد.
لنين در کنفرانس کميتههاى کارخانه، مدافع سرسخت کنترل کارگرى است. بلشويکها اکثريت داشتند آنجا و آن چيزهايى که لنين به هر حال ميگويد اينها است: تنها راه گريز از فلاکت فورى برقرارى کنترل مؤثر کارگرى است و اين به اين معنى است که کارگران بايد اکثريتى حداقل سهچهارم آراء در تمام مؤسساتى که صاحبانش هنوز سر کار هستند داشته باشند (در مديريتشان). کميتههاى کارگرى، شوراهاى مرکزى و محلى و اتحاديهها بايد در کنترل شرکت کنند و تمام دفاتر بازرگانى و بانکها براى بازرسى بايد باز باشد، احزاب دمکراتيک- سوسياليستى هم از همين حق برخوردار باشد. اين موضعى است که بلشويکها در خود کنفرانس کميتههاى کارخانه ميگيرند. يکى از بلشويکها که اتفاقاً رفت در شوراهاى مرکزى کميتههاى کارخانه به اسم "نوموف" يک کارگرى است بيست و چند ساله که هنوز در حزب بلشويک است ميگويد "اين حزب بلشويک آبروى ما را بُرده"، قبل از اينکه عليه کميتههاى کارخانه برميگردد، اين آدم که ظاهراً رهبر عملى خود کارگرها است ميگويد "کنترل بايد از پايين باشد و دمکراتيک نه از بالا و بوروکراتيک". اين شيوه برخورد بلشويکها است در آن کنفرانس. به هر حال کنفرانس قطعنامهاى مشابه نظرهاى لنين تصويب ميکند. نمايندگان کميته کارخانهها، شوراها، اتحاديهها بايد دو سوم هر ارگان کنترل را تشکيل بدهند و کميتههاى کارخانه و اتحاديهها هر دو در کنترل محلى بايد شرکت کنند، يعنى اتحاديهها هم بايد بيايند در محل شرکت کنند.
در اين دوره تأکيد لنين و بلشويکها از کنترل دولتى کم ميشود و به کنترل کميتههاى کارخانه اضافه ميشود. اما به هر حال تعريفى از کنترل به دست داده نميشود. البته در اين کنفرانس تصميم گرفته ميشود که شوراهاى مرکزى، شوراهاى مافوق، که قبلاً صحبتش را کردم، بوجود بيايد که همين دو سوم، و يک سومهايى که گفتم بايد داخل آن تشکيل شود و آنها بايد در سطح محلى کنترل بکنند و بالاى سر کميته کارخانه هم هست.
در ٤ ژوئن لنين بعداً يک موضع ميگيرد وقتى به او ميگويند بلشويکها دارند از سنديکاليسم دفاع ميکنند (٤ ژوئن ١٩١٧ يعنى بعد از انقلاب فوريه در ماه ژوئن). لنين دفاع ميکند در مقابل اتهام سنديکاليسم از طرف بلشويکها و ميگويد ما هم بر کنترل از طريق شوراها تأکيد ميکنيم. کنترل کارگرى کنترل از طريق شوراها است.
در کنفرانس سراسرى سوم اتحاديهها نماينده بلشويکى، يعنى "ميليوتين"، اعلام ميکند که ارگانهاى کنترل نه کميتههاى کارخانه بلکه شوراها و اتحاديهها هستند. بلشويکها يک تزى ميدهند به کنگره که درباره نقش و رابطه کميته کارخانه و اتحاديهها در تنظيم صنايع که ميگويد کميتههاى کارخانه و اتحاديهها هر کدام وظايف معيّن خودشان را دارند اما کميتههاى کارخانه بايد به تبعيت اتحاديهها در بيايند؛ سلولهاى اتحاديه ها، کميسيونهاى کنترل اقتصادى متصل به ارگانهاى اجرايى بالاى اتحاديهها شوند، ستاد آنها شوند. که البته عناصر کميتههاى کارخانه در اين ستادها و در اين ارگانها بايد عضو باشند. اتحاديهها و کنفرانس کميتههاى کارخانه فراخوان ميدهند و ميتوانند انتخاباتش را تجديد کنند و غيره نه شوراى مرکزى کميتههاى کارخانه. در تمام طول سال اينطورى است. بار ديگر بلشويکها در ماه اوت يعنى حوالى شورش کورنيلف، بطور قطع از کميتههاى کارخانه دفاع ميکنند و رسماً ميروند پشت شوراى مرکزى خود کميتههاى کارخانه نه رهبرى کميتههاى کارخانه، که اصلاً يک چنين چيزى در قطعنامهشان ميگويند: "وظيفه کنترل کارگرى از طريق سازمانهاى تاکنونى، يعنى سازمانهايى که جامعه بورژوايى به دست داده، ممکن نيست بلکه توسط کميتههاى کارخانه و اتحاديههاى محلى آنها و شوراهاى محلى کميتههاى کارخانه. اتحاديهها هم بروند بازار کار را کنترل کنند". بحث شان اين است.
واقعيت اين است که اين برخورد ادامه دارد تا بعد از انقلاب اکتبر. گفتم کميتههاى کارخانه در انقلاب اکتبر شديداً فعال هستند. بعد از انقلاب اکتبر بحثهايى که مطرح ميشود ديگر از آنجا بلشويکها بطور پيگيرى اما بتدريج ميروند پشت سر کنترل از بالا، کنترل توسط اتحاديهها، بعد کنترل توسط شوراها و بعد کنترل توسط شوراى عالى اقتصاد و تبديل کردن شوراى عالى اقتصاد به ارگان عاليتر کنترل اقتصادى. و در تمام طول اين مدت کميتههاى کارخانه تلاش ميکنند که در مقابل اين خط مشى، خط مشى خودشان را قرار بدهند. وقتى او ميگويد شوراى عالى اقتصاد، اين ميگويد اين شورا فىالواقع بايد رأس هرم کميتههاى کارگرى، کميتههاى کارخانه باشد. او وقتى ميگويد برنامهريزى و کنترل، اين ميگويد اين برنامهريزى و کنترل را بايد اين هرم انجام بدهد. او ميگويد وزارت اقتصاد، اينها ميگويند اصلاً وزارت اقتصاد نميخواهيم. همين خود وزارت اقتصاد و شبکه کميسارياى اقتصاد و صنعت همين است که ما تشکيل دادهايم و بايد اين باشد. اتحاديهها هم بايد بيايند داخل خود اين ادغام شوند. به هر حال اين پروسه ادامه پيدا ميکند تا حدى که سال ١٩٢٠ ديگر بحثها از اين حد فراتر رفت. اتحاديهها رسماً وظايف مربوط به کنترل را گرفتهاند و بعد هم در کنگره هشتم حزب بلشويک و در کنفرانس نهم اتحاديهها ديگر از مديريت تکنفره، تايلوريسم Taylorism، "فرد نماينده اتوريته طبقه است"، "بخصوص در پروسه توليد" و غيره صحبت ميشود که لنين هم نقل قولهاى اينطورى دارد. به هر حال اين فاکتها را من نوشتهام، نميخواهم بخوانم چون ممکن است جلسه را کسل بکند.
واقعيتش اين است که اين پروسه اينطورى اتفاق ميافتد. آنچه که آخر سر از آب درميآيد در مقطع شروع برنامه پنج ساله اول ١٩٢٩، کنترل حتى مديريت دستجمعى نيست. يعنى تا سالهاى ١٩٢٠تا ١٩٢٢ هم هنوز ايده مديريت دستجمعى بر خلاف خط مشيى که گاه و بيگاه در کنگرههاى حزبى اعلام ميشود يا مطرح ميشود و حتى صادر ميشود، آن هنوز طرفدار بيشترى دارد. حتى بر خلاف بحث ميليتاريزه کردن محيط کار از طرف تروتسکى، بحثهاى کنترل اتحاديهها توسط حزب و غيره، هنوز ايده رايجتر ايده مديريت دستهجمعى است. اما ديگر در برنامه پنج ساله بعدى که از سال ١٩٢٨ به بعد بوجود آمد ديگر اينها رسماً معلوم است مديريت تکنفره است. سطح معيّنى از توليد را از ايشان ميخواهند و کارگرها حقوق خاصى ندارند در پروسه توليد.
من بحثم را ميبرم سر نکاتى که اول گفتم و ربطش به اين مسأله و بحثم را تمام ميکنم. نميرسم فىالواقع به اينها رجوع کنم و حتى بحث کنم. آن چيزى که اينجا اتفاق افتاده بنظر من نا آمادگى بلشويکها است روى کنترل کارگرى در درجه اول. اين نا آمادگى بنظر من باعث ميشود که ايدههاى منشويکى بتواند پيروز شود و از اين طريق بورژوازى بتواند سُکان صنعتى شدن روسيه را به دست بگيرد. بلشويکها، پراتيک خود بلشويکى از مواضع بلشويکى نميبايست قاعدتاً به يک اقتصاد ديکتاتوريال روى طبقه کارگر منجر بشود، اگر ما داريم از فاز دوم حرف ميزنيم (آن چهارچوبى که گفتم). فاز دوم ديکتاتورى پرولتاريا از لحاظ اقتصادى، نميتواند به اين نحوى باشد که عملاً انجام شد. بنظر من تأکيد لنين و تأکيد بلشويکها روى تايلوريسم، تايلوريسم هم يعنى همان پروسه محاسبه حرکات کارگرها که اين دستهايش را زيادى تکان بدهد اين قدر انرژى صَرف ميشود، بايد خط توليد چطور باشد و غيره، به عنوان دستآورد غرب و مدل اقتصاد سرمايهدارى غربى، بنظر من اينها نشاندهنده ناتوانى حزب بلشويک از داشتن مدلهاى خلاق اقتصادى براى پيشبرد اقتصاد نوع خودش است.
بنظر من در فاصله سرمايهدارى و اَشکالى که به دست داده تا ائتلاف توليد کنندگان مستقلى که مارکس در نقد برنامه گوتا ميگويد و اصلاً اساس مانيفست کمونيست است بعنوان جامعه کمونيستى، يک اَشکال متنوعى از توليد انقلابى و روشهاى انقلابى توليد هست که اساسش بنظر من بايد متکى باشد به استفاده درست از تکنيک بعلاوه خلاقيت تودهها باضافه يک دمکراسى وسيع اقتصادى سياسى. اگر داريم از فازى داريم حرف ميزنيم که وظيفه ما نشان دادن يک اقتصاد برتر است. حتى اقتصاد دوره گذار ما بنظر من (در مورد لنين و دورهاش صحبت نميکنم) بنظر من ديگر "سرمايهدارى انحصارى دولتى" نيست. "سرمايهدارى انحصارى دولتى" بنظر من در عصر ما ديگر مطلقاً ارتجاعى است. در دوره لنين بنظرم اينطور نيست "سرمايهدارى انحصارى دولتى" ميتواند اين نقش را بازى بکند، بشرطى که دولت دولت شوراها باقى بماند و دمکراسى سياسى ضايع نشود. اگر دمکراسى سياسى شورايى وجود داشته باشد و شوراها بطور واقعى آن چيزى که در برنامه و شعار حزب بلشويکى قرار بود باشند باقى ميماندند براى فاز دوم ـ در اين صورت "سرمايهدارى انحصارى دولتى" به اين معنى که تمرکز اقتصاد در دست دولت ولى بقاء کار مزدى ـ با توجه به اينکه کنترل دست کارگرها است و از طريق شوراها اِعمال ميشود، بنظر من ميتوانست روش مطلوبى باشد براى صنعتى کردن پرولترى روسيه و پيشرفت اقتصادى روسيه. ولى براى ما ديگر نميشود حتى اين را هم گفت.
همان ايده "سرمايهدارى انحصارى دولتى" و جستجو نکردن اَشکال اقتصادىِ انقلابى متکى به ابتکار پرولتاريا و مرعوب سرمايهدارى غرب شدن و آلمان را مدل قرار دادن و فىالواقع تسليم شدن به دستآوردهاى بورژوازى در زمينه سازمان کار، بنظر من خودش گوياى اين است که بلشويکها از پيش آماده براى به دست گرفتن قدرت تحت اين شرايط نبودند. نميگويم نبايد ميگرفتند، ميگويم وقتى که گرفتند معضل واقعيشان اين است. در غياب هيچ الگوى کار شدهاى که بتواند يک انسجام فکرى حزب روى آن داشته باشد و کارگرها را روى آن انسجام آورده باشد، تنها اَشکالى که ميشد روى آن خم شد و الگو و سنت قرار داد يک سنتهايى است که بايستى جامعه بورژوايى امتحانش را پس داده باشد. اما اگر بنا بود بحث فاز دوم باشد بنظر من لنين همه اين مواضع را ميگرفت. يعنى بنظر من لنين در صورتيکه بحث سر توضيح يک اقتصاد برتر باشد (بطور پايهاى بنا باشد اقتصاد دوره گذار را توضيح بدهد) نميرود پاى اين. در صورتيکه در عبارات خودش اين هست که اقتصاد دوره گذار ما همين است ديگر. "خاصيت دوره گذار ما مديريت فردى است"، "خاصيت دوره گذار ما اين است که ديکتاتورى طبقه گاهى خود را بصورت ديکتاتورى فرد نشان ميدهد"، در فرمولبندى لنين بصورت نوعى اقتصاد گرايى و نوعى ساختن اقتصاد هست، ولى بنظر من اين صحبت کردن با زبان آن موقع روسيه است. و بنظر من خود لنين متدولوژى ديگرى دارد و متدولوژى خودش را جاهاى ديگرى عملاً نشان ميدهد که دارد به آن عمل ميکند ولى هيچ جا اين متدولوژى را توضيح نميدهد و يک جاهايى دقيقاً تسليم آن جوّ اقتصادگرايى بعد از انقلاب اکتبر ميشود و ناگزير است حرفهاى خودش را در يک چهارچوب اقتصادى هم توجيه بکند. در صورتيکه بنظر من ميتوانست در يک چهارچوب سياسى- انقلابى توجيه بکند و همان اقدامات را هم حتى تبليغ بکند، بنظر من.
بحث من اين است که روسيه وارد فاز دوم نشد. بنظر من لنين اين را ميدانست. روسيه وارد فاز دوم ديکتاتورى پرولتاريا (آن فازبندى که من کردم. ميتواند از بيخ غلط باشد)، با آن فازبندى که من کردم روسيه وارد فاز دوم نشد. به اين معنى که هيچگاه سرکوب استثمارگران که از آنها خلع يد شده باشد به پيروزى نرسيد، قبل از پروسه ساختمان اقتصادى. فىالواقع اگر شما بخواهيد پروسه سرکوب مقاومت استثمارگران را در مقابل هر چيزى در روسيه بررسى بکنيد بايد برويد در مبارزهاى که با کولاکها شد و خلع يد اجبارى که آن موقع از بورژوازى در مالکيت ارضى در روستا شد، آن موقع را بگيريم و مقاومتهايى که بوجود آمد و سرکوب و خشونتى که آن دولت حالا ديگر غير پرولترى بنظر من انجام داد. ولى تا سال ١٩٢٨ اولاً خلع يدى از بورژوازى صورت نگرفت که مقاومتش سرکوب شود، به آن معنى بنيادى. چون مصادره از پايينى که بخاطر اين است توليد نخوابد يک بحث است و همه بلشويکها به آن اذعان دارند که هيچکدام از اين "ملى کردنها" و "مصادره کردنها" برنامه ما نيست. لنين بارها قبلش ميگويد که بابا جان، اين "ملى کردنها"، بعضى چيزها را ما ملى ميکنيم و تمام تلاش دلدارى دادن به بورژوازى است که از آن تناسب قوايى که بوجود آمده بشود استفاده کرد و بخشى از بورژوازى را تقسيم کرد و اين کار را هم ميکند. منتها آن بخشى که تقسيم شده ميآيد با خودشان و پدرشان را در ميآورد. به هر حال بورژوازى تقسيم ميشود در مقابل حزب بلشويک. منتها واقعيتش اين است که حزب بلشويک در بدو به قدرت رسيدنش اعلام مالکيت اجتماعى نکرد.
کمونيسم جنگى يک اقدام تاکتيکى بود که همه ميگفتند "جنگ است" و "حالا بگيريم بعداً درست ميشود" و نپ بسادگى جاى آن را ميگيرد. يعنى کسى نميگويد آقا قانون اساسى مملکت ما ميگويد مالکيت خصوصى بر وسائل توليد ممنوع است، چه جورى ميخواهيد نپ بياوريد؟ اصلاً بحث در اين سطح نيست. خود کمونيسم جنگى يک سلسله اقدامات تاکتيکى و اضطرارى است. بعد از کمونيسم جنگى، نپ است که اصلاً لفت و ليس بورژوازى در آن دوره است اگر چيزى هم بوده و بعدش برنامه ٥ ساله ديگر دورهاى است که خبرى از حزب بلشويکى نيست و از سنت بلشويکى و از قول و قرارهاى بلشويکى و از برنامه بلشويکى. بنابراين روسيه وارد فاز دوم نشد و لنين بايد هميشه در نظر گرفت که دارد درفاز اول حرف ميزند. اما در فاز اول حرف ميزند در مقابل يک حزبى که از همان فرداى انقلاب انتظار دارد الگوهاى "نقد برنامه گوتا" را ايشان اجرا بکنند. در مقابل يک حزبى که انتظار دارد از فرداى انقلاب اکتبر و پيروزى در پتروگراد، حتماً از تک تک مردم شهر رأى بگيرند تا يک کارى ميخواهند بکنند. حزبى که اصرار دارد حتماً هر کارگرى در هر کارخانهاى روى برنامه اقتصادى نظر بدهد، وقتى مثلاً ارتش سفيد دارد پتروگراد را هم تهديد ميکند. لنين در اين فاز دارد حرف ميزند و تمام اين مواضعى که ميگيرد بنظر من توجيهاش حفظ قدرت سياسى طبقه کارگر در روسيه است، هيچ توجيه ديگرى ندارد. اما چرا پس از اين دفاع ميکند و از آن؟ بنظر من جوهر متدولوژى لنين (بعداً در يک بحث ديگرى بايد به آن برگردم) اين است که با کليشه سراغ جامعه نميرود. تئورى لنينى تئوريى است براى تشخيص موقعيت مشخص و بدست آوردن آن پروسه سريع و کم مشقت نزديک کردن طبقه کارگر به قدرت. چيزى که بنا به تعريف نبايد با اصول در تناقض باشد و از طريق استفاده از آن اصول. لنين طرفدار کنترل کارگرى است و طرفدار اينکه شوراها اين کار را بکنند و طرفدار اينکه دولت شورايى اين کنترل را عملى بکند. ولى جنبش واقعى که کنترل کارگرى را شعار ميدهد و حاضر است عملى بکند و جلوى بورژوازى ايستاده است، جنبش کميتههاى کارخانه است. لنين از اين دفاع ميکند و بايد بکند بنظر من. ولى نميتواند مدام به او يادآورى نکند که بابا جان کنترل در کارخانه محدود معنى ندارد، اقتصاد سرمايهدارى اقتصاد يک تک کارخانه نيست، دو ريال او بکِشد روى قيمت جنس خودش در فلان جا و نرخ بهرهاش در بانک، تمام کنترل تو بى معنى ميشود. اين را بايد يادآورى بکند و بنابراين مدام بحث شوراها، بحث دولت، تمرکز، حسابرسى و تشکلهاى ديگر طبقه کارگر را به ميدان ميکشد.
لنين خودش معلوم است که دولت متمرکز و داراى شاخ و برگ شورايى را ترجيح ميدهد و اين الگوى سوسياليستى در ذهنش است. ولى موظف است بعنوان يک انقلابى پرولتر از آن نوعى از تشکل پرولتاريا در آن لحظه که امر مشخصى از انقلاب پرولترى را به دست گرفته و پيش ميبرد دفاع بکند. و بنظر من اين نوسانها نه فقط طبيعى است بلکه ضرورى است. نوسان در موضعگيرى روى بحث کنترل کارگرى وقتى بطور واقعى است، يک پلميکى بر سر بطور کلى "کنترل کارگرى چه بايد باشد" نيست. بحث بر سر حفظ يک تناسب قوا، وحدت عمل و يک اشتراک جهتى بين تشکلهاى غير حزبى طبقه کارگر است و خود بحث کنترل يکى از مسائل گرهى آن است، بنظر من موضع بلشويکها درست است به اين خاطر که ميتوانند اتحاديهها، کميتههاى کارخانه و شوراها را همجهت بکنند عليه دولت موقت. در صورتيکه آنارشيستها آن موقع مبارزه اساسى خودشان را عليه اتحاديههاى کارگرى قرار دادهاند.
بنظر من همه اينها جزء متدولوژى لنين است. بنا به خاصيت متدولوژى لنينى هر حرکت انقلابى را تشويق ميکند. اين را در همه اسناد لنين ميشود ديد. هيج حرکت انقلابى نيست که به دليل نواقص و کمبودهايش مثلاً با بيزارى و انزجار و پشت کردن لنين و لنينيسم مواجه شده باشد. بطور واقعى در آن مقطع طبقه کارگر از نظر اقتصادى کجا متشکل است اين براى لنين مهم است و لنين آن جنبش را حمايت ميکند که دارد به اين تشکل دامن ميزند. ولى در عين حال نميتواند مستقل از مرزبندى بخاطر اينکه آن هم دارد از اين حمايت ميکند هر چه آوانس تئوريک و سياسى را به او بدهد. اِشکالى اگر هست بنظر من اينجا است که حزب بلشويک نميتواند اين دو فاز را در آن مقطع براى طبقه کارگر معنى بکند. بنظر من ما هم اگر در آن مقطع قرار ميگرفتيم با اين دانش بعد از ٧٠ سال (که اگر معلوم شود درست است) بايد اين کار را ميکرديم که موضع ميگرفتيم ما از جنبش کميتههاى کارخانه دفاع ميکنيم، اما کنترل واقعى سوسياليستى به اين ترتيب است، برنامه اين را نوشته. بايد نشان ميداديم که ما به درجهاى از اتحاديهها دفاع ميکنيم که خودشان را در مقابل "جنبش کنترل کارگرى کارگرها" در مقابل "دولت موقت" قرار ندهند. ولى از اتحاديهها دفاع ميکنيم. بايد ميگفيم براى اينکه کنترل واقعى کارگرى در اقتصاد ادغام شده سرمايهدارى، اقتصاد ارگانيک سرمايهدارى نميتواند يک کنترل محلى- کارخانهاى باشد. بايد اين را به کميتههاى کارگرى ميگفتيم که فردا انتظار اين را داشته باشد قدرت را که به دست بگيريد بايد وزارتش را تشکيل بدهيد. بايد کميسارياى آن را تشکيل بدهيد، که کارگر زير پاى آنارشيست را جارو بکند در سنديکا، که فرض کنيد ميخواست در فلان ريختهگرى حتما در توليد و توزيعش کنترل داشته باشد، که هيچ معنيى ندارد.
بنظر من آن نقد آنارکو-سنديکاليستى از پراتيک منشويکى، باعث ميشود که اين حرکت اصولى بلشويکها در اين وسط همهاش موضعگيرى دوپهلو و نوسان بنظر بيآيد. در صورتيکه بنظر من يک حزبى است که مدام دارد طبقه کارگر را مدام متوجه قدرت سياسى ميکند. و ناگزير است در اين قضيه با آن حرکتهاى اقتصادى طبقه کارگر بعضاً سازش بکند، بعضاً عليه آن ظاهر شود، بعضاً تشويقش بکند، بيش از حدى که بعداً خودش حاضر است تأييدش کند. و بنظر من اين تفاوت کيفى را براى طبقه کارگر باز ميکند که گرفتن قدرت يا نگرفتن قدرت توسط حزب سياسى، بالأخره يک فرقى در اصل ماجرا ميدهد. اما آن فرقى که داد بنظر من رفت به سَمت يک تفاوت منشويکى در اين مسأله. و اين بنظر من فشارهاى جنک، فشارهاى ارتش سفيد، تنهايى دولت شوروى، نبود انقلاب آلمان، تمام اينها باعث ميشود که اينها بخواهند از ماکزيمم امکانات موجود استفاده بکنند براى حفظ قدرت پرولترى. من موضع لنين و حتى تروتسکى را، البته تروتسکى کمتر چون تروتسکى يک اکونوميست است، به اين معنى که ديد او از صنعتى شدن نيروهاى مولده خيلى دگم است و حتى آدمى است آنطرفى. او حتى به ميليتاريزه کردن محيط کار ميگويد اين خصلت جامعه سوسياليستى است که به هر کس گفتى هر کار بکن، فوراً هم بکن و همين الآن هم بکن، بايد بکند. يعنى دولت به هر کس بگويد بايد هر کارى بکند ديگر! او يک چنين تصورى از سوسياليسم دارد. ولى لنين ميگويد اين خاصيتها، خاصيت دوره موقت گذار است. آن چيزى که بنظر من در لنين تفکيک شده نيست بطور مشخص، و اگر بود کلى موضعگيرى لنينى را توضيح ميداد و کار ما را آسان ميکرد، تفکيک بين دوره گذار سياسى و دوره گذار اقتصادى بود. يا دوره گذار سياسى داخلى و دوره گذار سياسى بينالمللى است، که متناظر با يک دوره گذار اقتصادى داخلى است. براى اينکه وقتى انقلاب ميکنيد بالأخره نان مردم را بايد تأمين کنيد.
بحث من اين است که آن خاصيت دوره گذار سياسى، يعنى دورهاى که بايد خلع يد کرد و بورژوازى را زد، خاصيتش اين است که اقداماتى که ميکنيد اولاً به نهايت درجه عجيب و غريب باشد و به هيچ يک از ارگانهاى قبلى شما هم متکى نباشد، اما بايد مؤلفههاى نهايى آن اين باشد: "خواستههاى کارگران برآورده شود، از بورژوازى خلع يد شود و مقاومتش کوبيده شود". از نظر اقتصادى بنظر من يک مشخصه و فقط يک مشخصه دارد و آنهم اينکه "مطالبات حداقل پرولترى بايد در آن دوره برآورده شود". حتى اگر پولش نيست بنظر من بايد اين مطالبات حق کارگران قلمداد شود و هيچ قانونى که اصل را بر کاهش روز کار، بيمههاى وسيع و غيره نميگذارد حق ندارد بعنوان شعار دولت مطرح شود. حتى اگر در واقع کارگران مجبورند ٢٤ ساعت کار کنند بايد آن دوره دقيقاً بدانند الآن ٨ ساعت کار وظيفهشان است، ٨ ساعت کار قانون مملکت است، ٨ ساعت کار توافق کارگرها با هم است. ولى خُب همه ميبينند ارتش سفيد دارد ميآيد و بايد ٢٤ ساعت کار کنند. آن چيزى که تفاوت کيفى فرداى قيام پرولترى با قبلش است بنظر من صدور بدون قيد و شرط تمام حقوقى است که ما از بورژوازى در همان يک ماه قبلش مطالبه کرديم، بعنوان قانون [اعلام ميکنيم] و اين کار را ميکنند. اين کار را در چند فرمان اوليه راجع به زمين و ملى کردن و غيره فوراً اين کارها را ميکنند ولى اين را به سطح قانون کار بسط نميدهند، و بايد ميدادند. بنظر من حق هر کارگر روسى تعريف ميشد که به اين ترتيب و به اين ترتيب و به اين ترتيب بهرهمند شود از محصولات توليد و روى اين هزار و يک مقاله ميشد نوشت و کار حزبى براى توضيح اينکه امکانات تحقق اينها نيست و اتفاقاً تحقق همينها را ميداديد دست خودشان. ارگانهاى پايين را موظف ميکرديد ببينند کى ندارد به او بدهند، دارد از او بگيرند، کى دارد سر ٨ ساعتش کار ميکند، به کى اجحاف نشد و غيره.
به هر حال بنظر من نقش مهمى که مطالبات دارد، آن دوره فراموش شد. يعنى بنظر من حزب بلشويک يک مقدار پرولتر بودن خودش را براى پرولتاريا فرض گرفت؛ هر کارى ما ميکنيم طبيعتاً طبقه کارگر با ما است ديگر و ميشود به او فهماند که بايد صلح کرد بايد جنگيش کرد، بايد اردوى کار درست کرد و غيره. بنظر من هيچکدام اينها نبايد بعنوان سياست دولت [تلقى] شود بلکه بعنوان الزاماتى که بطور عمومى توسط تودههاى وسيع مورد حمايت و بسيج گونه قرار ميگيرد عملى شود. ولى در فاز دوم بنظر من باز هم اتفاقى که در روسيه افتاد غلط است. يعنى در فاز دوم ديگر اين بحث را من نميپذيرم که "ديکتاتورى فردى" ميتواند سمبل ديکتاتورى طبقه باشد. اين را نميپذيرم که "مديريت تکنفره" اساس اقتصاد ما باشد. اين را نميپذيرم "تايلوريسم" است. و يک جايى در بحثهاى لنين اينطورى ميبينيد که لنين دارد از زاويه بالا بردن بارآورى کار گويا حرف ميزند. نقل قولى هم که برايتان خواندم اين بود که در فاز دوم وظيفهاش بارآورى نيروى کار است. ولى بنظر من بايد بين اين ديدگاه با بحثى که فىالواقع لنين بايد داشته باشد فرق گذاشت و آن در واقع انگيزه اصلى و متدولوژى اصليش است و آن اين است که او بارآورى کار را براى حفظ دولت روسيه ميخواهد براى يک دوره معيّنى است. آنچه که لنين بعنوان مديريت تکنفره و ياالله برويد سر کار و شنبه کمونيستى و به هر حال آن فشارهاى اقتصادى که بعداً بعنوان خصوصيات دوره گذار به طبقه کارگر توصيف ميشود، حتى اگر لنين به آن اشاره کرده باشد، بنظر من براى خود لنين خصوصيات آن نظام برتر اقتصادى نيست که اينجا از آن نقل کردم. دقيقاً باز خصوصيات دوره گذار بمعنى خصوصيات دوره سياسى گذار است. اين بحثهاى لنين تدقيق شده نيست و من انتظار ندارم شده باشد. براى اينکه حجم مسائلى که آن دوره براى حزب بلشويک و آن فقر رهبرى و فقر تئوريکيش مطرح است و آن انقلاب عظيمى که شده بيش از آن است که حزبش بتواند جواب بدهد (حالا تکليف ما معلوم است) ولى آنها هم با آن قدرتشان بنظر من هنوز نيرو و انرژى زيادى کم داشتند براى پاسخگويى اصولى به اين مسائل و يک مقدار جوابهاى سطحى و سريع دادند به مسأله. ولى آن چيزى که خصوصيت متدولوژى لنين در برخورد به کنترل کارگرى است، اينجا است؛ کاناليزه کردن نيروى طبقه به نفع منافع کل طبقه و بنابراين دفاع کردن از آن تشکلهايى از طبقه که اين نيرو را ميخواهد به راديکالترين شکلى به صحنه بکشد. هر جا اين امکان بوجود ميآيد که تشکلهاى پايدار و قديمى طبقه، انحاديه کارگرى يا شوراى کارگرى بتواند پا بگيرد، لنين از آن هم دفاع ميکند و بلشويک از آن هم دفاع ميکند.
بلشويک برخلاف آنارشيست طرفدار کميته کارخانه در مقابل اتحاديه نيست، طرفدار مبارزه براى کنترل کارگرى در عين حال مبارزه براى تشکل اتحاديه سراسرى کارگرها هم هست. اساسش هم باز شورا است، يعنى اگر شورا بخواهد اين نقش را بازى کند ممکن است بخواهد از کميته کارخانه يک خرده کنار بکشد. دفاع کردن از يک جنبش واقعى و قاطى نکردن اين جنبش واقعى با تعاريف و تجسمات از پيش ساخته شده و قضاوت کردن اين جنبش واقعى بر مبناى آن تجسم از پيش ساخته شده، بنظر من خاصيت لنين است. لنين فىالواقع دارد از واقعى به سَمت آن مطلوب ميرود، در صورتيکه منتقدين بلشويکها امروز از يک مطلوب تخيلى که نه در تاريخ ايران نه در تاريخ روسيه نه در تاريخ فرانسه، هيچوقت بدست نيامده سراغ پراتيک واقعى ميروند و بنابراين پراتيک واقعى را همواره از يک موضع طلبکار ليبرالى نقد ميکنند. در صورتيکه آنچه که واقعاً اتفاق افتاده اين است؛ در روسيه کارگرها در بحث کنترل کارگرى مسأله را زيادى کارگاهى ديدند، کميتههاى کارخانه به دلايل تاريخى اين مبارزه را به عهده گرفتند، ارگانهاى مطلوب حاکميت اقتصادى طبقه کارگر نبود. حتماً نقش داشت توى اين ارگان، ولى قرار نيست اقتصاد برنامهريزى شده سوسياليستى و يا اقتصاد جنگى طبقه کارگر در يک دورهاى بر مبناى توافق فدراسيون واحدهاى کارگاهى باشد. قرار نيست، براى چه؟ خيلى خُب، اين واقعيت آن دوره است. بايد مورد حمايت قرار بگيرد به درجهاى و بايد مورد حمايت قرار نگيرد به درجهاى. هر جا اميد بلشويکها به اينکه يک تشکل ديگرى دارد ميرود که نقشى در مقياس بالاترى ايفاء بکند، بدون هيچ تعصبى، بر مبناى اينکه کميته کارخانهها با اينها هستند، دنبال فرقه خودش را نگرفته بلکه دنبال تشکل واقعى طبقه را ميگيرد و جهت دادنش به سَمت بحث مسأله قدرت سياسى است. آن تلاشى که براى سازش دادن اتحاديهها و کميتههاى کارخانه بلشويکها ميکنند، که نه منشويکها ميکنند و نه آنارشيستها - هر دوى آنها ميخواهند که يکى از اين دو تا پيروز شود - ولى خود لنين در اولين قطعنامهاش بعد از کسب قدرت، باز دارد سعى ميکند اين دو تا ارگان را به نحوى در يک پروسه واحد کنترل ادغام بکند. اين تلاش بنظر من کلاً از آن خواست بسيج کردن طبقه کارگر سر مسائل اصلى و محورى ناشى ميشود.
اما انتقادى که بنابراين خودم به اين پروسه دارم اين است که بلشويکها با مشخص نکردن اولاً وظايف سياسى و محورى بودن اين وظايف سياسى در مقياس وسيع براى طبقه کارگر، ثانياً با روشن نکردن آن اَشکالى از سازماندهى انقلابى اقتصاد در فازى که داريم سرکوب ميکنيم و بنابراين اتکاء يکجانبه مدلهاى بورژوايى و مدل سرمايهدارى انحصارى دولتى و بالأخره با تفکيک نکردن فاز بعدى و نقش دمکراسى کارگرى و دمکراسى اقتصادى در فاز بعدى و روشن نکردن فاز بعدى در همان فاز اول، براى کارگران و آماده کردن حزب براى اين روش ابهامات زيادى در مواضعشان بوجود آوردند، که بنظر من اين باعث شد کادر متوسط بلشويکى که وظيفه دارد در يک بحثى کميته کارخانه را تعديل کند، در کنار آن منشويکى قرار ميگيرد که آن هم ميخواهد کميته کارخانه را تعديل کند که فردا بالکل ترتيبش را بدهد. و اين پروسه براى يک بلشويک متمايز نيست. يعنى وقتى بلشويک ميرود پشت متخصص که بايد بيايد سر کار، از خود آن متخصصى که ميگويد من بايد بيايم سر کار، بروشنى قابل تميز نيست. بخاطر اينکه اين تفکيکها در ذهن و برنامه حزب سوسيال دمکرات روسيه روشن نيست و اينها کاملا بنظر من بخصوص آوردن متخصصين در ارتش سرخ منطقى و لازم الاجرا بود.
بخش مهمى از انتقادها اين است که چرا متخصص آوردند توى ارتش سرخ؟! من بحثم اين است که اگر نميآوردند ارتش سفيد ميآمد داخل پتروگراد. خُب جواب اين بحث خيلى روشن است، هر کارى ميکنيد بالأخره آن يارو نبايد بيايد داخل پتروگراد، اين که روشن است ديگر. اگر کسى تئورى از قبل راجع به سازماندهى ميليشيايى طبقه کارگر که بدون تقه کردن ميتواند ارتشهاى بزرگ را شکست بدهد داشت، خُب همان را عملى ميکرديم. ولى وقتى نداريم مجبوريم به اَشکال موجودى که دَم دست هست رجوع بکنيم. همينطور در مديريت همينطور در متخصصين و محيط کار همينطور در سياست خارجى. اينها همه اَشکالى است که ضعفهاى قبلى روى آن دوره دارد اثر ميگذارد، نه متدولوژى نادرست آن دوره و نه ميشود گفت هر يک از اين حرکات در آن دوره نادرست است بنظر من. اين حرکات نادرست است اگر بخواهد بعنوان سوسياليسم تئوريزه شود، نه حتى بعنوان سوسياليسم، بعنوان خصوصيات اقتصادى دوره گذار. و بنظر من اينطورى ميشود. و بلشويکها بدون اينکه اين دو تا فاز را بطور جدى از هم تفکيک بکنند و بدون اينکه بطور واقعى در فاز اول قدرت کارگرى را از طريق خلع يد دنبال بکنند، عملاً باعث ميشوند که وقتى پروسه تکامل اقتصادى روسيه، که همهاش از روى معيارهاى اضطرارىِ معيّنى است، درون کل توده وسيع کارگران و کادر حزب بلشويکى خودِ پروسه گذار بنظر بيايد. يعنى بگويند قوانين دوره گذار يعنى همين ديگر! اول کمونيسم جنگى ميگذاريد، بعد نپ، بعد آوانس ميدهيد، بالأخره دهقان اينطورى ميشود! در صورتيکه هيچکدام اينها قوانين مادرزادى دوره گذار نيست. قوانين مادرزادى دوره گذار اتفاقاً آن چيزى است که اگر بگوييد کميتههاى کارخانه را بدرستى با خودتان آوردهايد. دمکراسى وسيع کارگرى در برنامهريزى، تمرکز برنامهريزى، تمرکز کنترل و حسابرسى، بعلاوه وسيعترين دمکراسى اقتصادى و سياسى. اين خاصيت کارکرد طبقه کارگر در دورهاى است که از لحاظ سياسى تهديد نميشود، يا زياد تهديد نميشود. بنظر من در اين دوره ديگر اَشکالى که در حزب بلشويک مطرح شد خيلىهايشان ديگر انحرافى است. ولى ديگر آن موقع حزب بلشويک هم بنظر من ماهيتش دارد قلب ميشود و رسماً بورژوازى از زبانش حرف ميزند.
به هر حال آنچه که اتفاق افتاد اين بود که کنترل کارگرى، حالا چه از پايين چه از بالا، ماليد. يعنى فقط به همان درجهاى کنترل کارگرى وجود دارد که دولت، کارگرى باشد وجود دارد. اگر دولت کارگرى است که حتماً کنترل وجود دارد. اگر هم نيست که وجود ندارد. به هيچ معنى اخص کلمه کنترل کارگرى، يعنى دخالت توده کارگر توليد کننده در کنترل آن پروسه کار و پروسه گردش آن جنسى که توليد ميکند، اين از سال ١٩٢٨ به بعد وجود خارجى ندارد. و اگر بازرسىهايى هست و غيره عمدتاً روى شرايط کار و تفهيم نقشه و اين چيزها است تا کنترل واقعى. و بيشتر مسأله برنامهريزى برايش مورد نياز است. در دوره نپ هم که اصلاً همه شيرازه اين قضيه اصلاً پاره ميشود و کارگرها به بيحقوقترين قشر جامعه تقريباً (تا آنجا که از کارگرهاى معيّن حرف ميزنيم نه دولتشان) تبديل ميشوند. واقعيتش اين است در پايان پروسه اتفاقى که افتاده اينست که اضطرار طبقه کارگر در سازماندهى وضعيت، بنحوى که بتواند قدرتش را حفظ بکند او را به معيارهايى وادار ميکند که اين معيارها از آرمان سوسياليستى ناشى نشده، بلکه از امکانات موجود و درجه آمادگى از پيشى و يا عدم آمادگى از پيشى حزب و اَشکال واقعاً موجود جنبش طبقه ناشى شده. ولى اين شرايط اضطرارى براى بورژوازى شکل معيّنى از صنعتى شدن را بدست ميدهد. اين اقدامات اضطرارى در عين حال از آنجايى که اَشکال واقعاً موجود در جامعه قبل از انقلاب بوده، از آنجا که به باورهاى واقعاً موجود اتکاء ميکند به همان درجه ابزارى است که بورژوازى بتواند در کنارش آن پروسهاى که گفتم، صتعتى کردن خودش را انجام بدهد و روسيه را به يک کشور قدرتمند بورژوايى تبديل بکند. اين آرزوى قديمى بورژوازى روسيه بود. اين پروسه کنترل کارگرى وقتى به پايان ميرسد عملاً خط بلشويکى هم به اين معنى شکست ميخورد. خط بلشويکى که سعى ميکرد جلوى آنارشيسم را بگيرد - در هر سطح برنامهريزى اقتصادى فعاليت سازماندهى اقتصاد - در اين مرزبندى با آنارشيسم متوجه جريان بورژوايى نيست که آن هم از اين مرزبندى با آنارشيسم به نفع احياى سنتهاى اداره اقتصادى بورژوازى استفاده ميکند و عملاً آن سنتها را بعنوان اصل و اساس دوره گذار تثبيت ميکند. اين کار به دست خود حزب بلشويک با توجه به فشارهاى واقعى متخصصين و منشويکها و روشنفکرها و خود وضعيت عينى انجام ميشده، تا وقتى که ديگر پايان بحث کنترل کارگرى، يکى دو سال بعدش، پايان هر جور دولت کارگرى در روسيه هم هست.
در مورد متدولوژى لنين گفتم بنظر من متدولوژى لنين صحيح است. ولى فعاليتش مُهر نيازهاى اضطرارى يک دوره و همينطور عدم کفايت کار از پيشى تئوريک حزب خودش را با خودش دارد. و تا آنجا که لنين را من ميفهمم متدولوژى او حفظ انقلاب، گسترش انقلاب و تابع کردن اقتصاد به انقلاب است. بنحوى که ميتوانيم در اقتصاد حتى سر خودمان را کلاه بگذاريم به شرط اين که در سياست قدرت داشته باشيم. اگر لنين ناگزير ميشود يا بطور عملى متوجه نيست که اين فرمولبندىهايش در يک لحظاتى دارد بيش از حد شمول پيدا ميکند، بنحوى دارد فرموله ميشود که اين محدوديتها تا حدودى بعنوان خاصيتهاى دوره گذار و بخصوص فاز اقتصاد برتر ممکن است تئوريزه شود، بخاطر اينکه بلشويکها در فقدان يک چنين فازبندى اساساً بعد از انقلاب اکتبر تماماً به اسم فاز دوم حرف زدند. هر کارى کردند به اسم فاز دوم است. فقط لنين به رهبرى حزب بلشويک دارد از "قدرت را بچسب"، "عيب ندارد" حرف ميزند. از همان "بوخارين" بغل دستش ميخواهد سوسياليسم را با همه آن خواص عالى و آرمانى که دارد پياده کند. و لنين در همان سنت و در همان چهارچوب دارد حرف ميزند. بنظر من يک اِشکال اساسى کار لنين اين است که متدولوژى بعد از کسب قدرتِ حزب پرولترى را باز نميکند، و اين را بدرستى تثبيت نميکند و انتظارى که ميرود اين است که بعد از قيام پتروگراد دولت سوسياليستى مستقر شود و کارهايى هم بکند که از سوسياليسم انتظار ميرود ديگر. در صورتيکه تمام انقلابات به ما نشان ميدهد که اينطور نيست. مادام که امکان اعاده وجود دارد، دست زدن به اقداماتى که تنها در شرايط ثبات دولت پرولترى و قدرت سياسى پرولترى ممکن است، مقدور نيست. اين را بايد ملت بدانند.
بالأخره بحث "سرمايهدارى انحصارى دولتى" است که بنظر من لنين آنچنان مسأله انحصارى و دولتى آن برايش مطرح است، در مقابل سرمايهدارى که منشويکها مطرح ميکنند يا به هر حال وجود دارد در اروپاى غربى، که جنبه شورايى و نقش شوراها در اين "انحصار دولتى" به آن اندازه باز نميشود. اين بخاطر اين است که اين زير سؤال نيست، اين ديگر شعار هميشگى حزب است؛ "قدرت بدست شوراها". ولى آن مکانيسمهاى واقعى که شوراها را در قدرت نگهميدارد، در اين دوره باز نميشود و به همين خاطر خود بحث کنترل کارگرى اصولى لنين، من فکر ميکنم درست است. کنترل کارگرى به آن معنى وسيعش اگر بخواهد جزئى از آرمان سوسياليسم باشد از طريق شوراها عملى ميشود. واحدهاى تک کارخانهاى هر کدام جايگاه خودش را دارد ولى آن شبکه "شبکه شورايى" است. اين فرمولبندى اصولى وقتى خود شورا از مضمون خالى شود واضح است چه به سرش ميآيد. يعنى طبيعتاً با مسخ بحث شوراها است که ممکن است موضع لنين را بشود تبديل کرد به آن عملکرد منشويکى که آخر سر از آب در آمد.
به هر حال اين مجموع حرفهاى من بود. دلم ميخواست ميتوانستم بيشتر روى خود کميتهها، بافتشان، شعارهايشان در دورههاى مختلف و اين چيزها که که اينجا يادداشت داشتم صحبت کنم. منتها ديگر هم مفصل ميشد و هم شايد زياد لازم نبود.
٭ ٭ ٭
من يک توضيح بيشترى ميدهم راجع به آن تصورى که گفتم از دو تا فاز در ديکتاتورى پرولتاريا دارم، که بنظر ميآيد يک مقدار بحثهاى حاشيهاى مبهم است. بنظر من در آن نقل قولى که خواندم بحث لنين اين بود، يعنى فقط همان پاراگراف را من خواندم، رجوع کنم به لنين احتمالاً بتوانم نمونههاى ديگرى از اين متدولوژى را در بياورم که لنين عملاً دارد به آن عمل ميکند. اينکه اولين وظيفه دولت پرولترى سرکوب مقاومت استثمارگرانى است که دارد از آنها خلع يد ميشود و به درجهاى که اين کار را ميکند و پس از انجام اين کار به يک معنى، قادر ميشود که يک نظام اقتصادى برترى را سازمان بدهد. لنين نظام اقتصادى برتر را با بارآورى کار بيان ميکند، يعنى يک نظام اقتصادى که بارآورى کار را بالا ميبرد. اين به يک مفهوم عميق اقتصادى حرف درستى است، ولى کامل نيست. ميشود گفت براى يک نظام اقتصادى برتر دقيقاً از بين بردن منافع خصوصى در اقتصاد ضرورى است و دقيقاً تعاون و مساعدت طبقه کارگر ضرورى است و دمکراسى کارگرى در اقتصاد ضرورى است. بنابراين نظام اقتصاد برترى که بشود بعد از سرکوب مقاومت بورژوازى ساخت، نميتواند نظامى باشد خالى از دمکراسى کارگرى در قلمرو اقتصادى. اينکه دولت کارگرى است يک بحث است اين که اين دولت کارگرى در سطح محلى با چه درجهاى از دمکراسى دارد امور پروسه کار را سازمان ميدهد يک بحث ديگر است. اين دومى بنظر من خاصيت آن نظام برتر اقتصادى است که نه فقط بارآورى کار را بالا ميبرد، بلکه درک ميکند که از طريق دخيل کردن نيروى واقعى کار، يعنى طبقه کارگر در پروسه کار بايد انجام بدهند.
يک مقدار از اِشکالات و انحرافاتى که حزب بلشويک دچارش ميشود بخاطر اين است که مطلقاً به بارآورى کار فکر ميکند. و در بارآورى کار من اينطورى گفتم از آنجايى که الگوهايى از پيش آماده شده و فکر شدهاى روى اقتصاد انقلابى و سازماندهى اقتصاد انقلابى با ابتکار طبقه کارگر ندارد و مسأله را عمدتاً در يک سطح حقوقى ديده - در سطح ملى کردن و خلع يد و جايگزين کردن دولت پرولترى (به مفهوم کلى آن) بجاى دولت بورژوايى - نا آماده است در معرفى اين الگوها. و به همين خاطر تمام بحث بلشويکها و اختلاف نظرها روى اين الگوها است. آن چيزى که روى بحث "کنترل کارگرى" دارد اتفاق ميافتد هم بحث دو الگوى سازماندهى اقتصاد در حال دوران گذار است که قرار است برتر باشد. بلشويکها نهايتاً به دليل اين ناآمادگى و به دليل اضطرار شرايط، روشهايى را الگو قرار ميدهند که بورژوازى براحتى ميتواند خود را از طريق آن مجدداً تثبيت کند.
"اوسوسکى" از اپوزيسيون چپ اين را ميگويد ولى چيزهاى ديگرى هم ميگويد که رويش حرف است. "اوسوسکى" ميگويد اين ميرود به سَمت احياى سرمايهدارى اگر اين کار را بکنيد. اين گوشه حرفش درست است. ولى باقى پلاتفرم نظريى که آمد بنظر من درست نيست. ولى کل اين بحث درست نيست آنجا بنظر من، در آن فاز بسر نميبريم که "اوسوسکى" مطرح ميکند. بنظر من اشتباه جريان بلشويکى يا خط اصلى بلشويسم اين است که در آن مقطع آن ديدگاه را با اين ايده مطرح نميکند که اين براى طرح مسائل شما زود است. که او هم متقابلاً ميتوانست بگويد "پس بايد به هر حال پايههايش را در اين دوره گذاشت" بحث ميرفت سر جاى اصليش. ولى به هر حال بحث نرفت سر جاى اصليش.
فاز اول بنظر من فازى است که در آن اولاً دولت پرولترى وظيفه خلع يد از بورژوازى را دارد، و مقاومت بورژوازى را در مقابل اين خلع يد بايد قاطعانه در هم بکوبد. اين فاز ممکن است يکى دو سال باشد ممکن است ٥ تا ١٠ سال باشد ولى در هر حال يک فاز است. خصوصيت ديگر اين فاز اين است که بايد عميقترين پيوند بين حزب و طبقه بوجود بيايد بنحوى که حزب بطور واقعى توسط طبقه پذيرفته شود و تودهاى شود و شرط لازمش اين است که حزب بدون قيد و شرط، بدون چون و چرا و بدون هيچ مصلحتهايى، تمام مطالبات کارگرى برنامه حزب را بعنوان قانون اعلام کند. اين مسأله بنظر من اهميت حياتى دارد که پرولتاريا بداند قانوناً از لحاظ نُرمهاى تعريف شده و تثبيت شده جامعه، داراى اين حقوق است. اما عملاً به دلايل شرايط معيّن و قابل درکى انجامش عملى نيست و حتى خودش نيرويش را بسيج کند براى انجام آن امور. بنظر من ايده "رقابت سوسياليستى" خودش فرمولبندى خيلى بدى است که بين کارگرها و واحدهاى مختلف رقابت شود. ولى هر جور ابتکار زدن و تلاش در روى دست هم بلند شدن موقعى معنى دارد که نفس ابتکار نزدن گناه نباشد. يعنى من موظف نباشم شنبهها کار کنم، حتماً بايد روى کارم بايستم، اضافه کارى مفتى بکنم، ابتکار هم بزنم و بگويم اين يعنى کارگر در اين جامعه! بگويد نه آقا جان من کارگرم. موقعى که در جامعه تزارى بودم تو ميگفتى من بايد ٨ ساعت کار کنم بروم خانه به زن و بچهام برسم يا به خانوادهام برسم يا هر چى. حالا انقلاب کردى خُب يالله تحويل بده! آن چيزى را که گفتى تحويل بده. بنظر من اين را بايد تحويل داد و هيچ کارگرى نبايد دچار سرشکستگى باشد يا فشار دولتى در جامعه سوسياليستى يا فشار حقوقى در جامعه سوسياليستى - تا جامعه گذار در فاز اول ديکتاتورى پرولتاريا است - که موظف باشد استانداردهاى کارگر انقلابى پيشرو را پياده بکند. بنظر من تمايز کارگر انقلابى پيشرو و توده کارگران در فاز اول باقى است. و آن کسى که دست ميزند به ابتکار و دوندگى ميکند در آن دوره، او گارگر انقلابى پيشرو است در صورتيکه توده وسيع کارگران بايد به حق برنامهايى که اين حزب برايش قائل شده برسد.
يک خلع يد بايد از نظر نظامى- سياسى در هم شکسته شده باشد، اين مقاومت است. مقاومت ايدئولوژيک- عادتى که بنظر من به اين راحتى درهم شکسته نميشود. ولى آن چيزى که مهم است اين است که حزب از آن مقطع بتواند به ثبات يک دولت پرولترى، روى ثباتش حساب بکند - روى ثبات نظاميش. تمام بحثهايى که براى تغيير روش سازمان کار و غيره در طول دورهاى که دولت شوروى تحت فشار و در خطر سرنگونى و اعاده اوضاع قبل از انقلاب هست، تمام بحثهايى که در مورد تغيير سازمان کار بشيوه دمکراتيک انجام ميشود اگر بخواهد خودش را مستند بکند به اينکه سوسياليسم آخر اينطورى است، وعدههاى ما اينطورى است، بنظر من همهاش ديگر بيربط است. بايد نشان دهد چطور اين دمکراسى سطح بارآورى کار و اقتصاد پشتوانه انقلاب را بالا ميبرد، که اين را نتواند نشان بدهد استدلالى ندارد. بنظر من بلشويکها ميتوانستند اين را نشان بدهند، ولى نتوانستند نشان بدهند، يا آمادگى آن را نداشتند که آن الگوهايى را کشف کنند که اين رابطه را نشان بدهد که هر چه دخالت داوطلبانه و آزادانه کارگرها بيشتر باشد، بارآورى کار واقعاً بالاتر ميرود. تجربه کميتههاى کارخانه نشان داد اينطورى هست. يعنى هر جا مديريت دست کميته کارخانهها افتاد اينها بارآورى را بالا بردند، بدون اينکه کسى حقش ضايع بشود. ولى واقعيتش اين است که در مقياس سراسرى و صنايع نظامى و در مقياس عظيم روسيه اين به ثبوت نرسيده و يا خط مشى آلترناتيو اين برنامه اقتصادى را نداشت، به دلايل خودش. و بنظر من بحث رفت سر جاى غلطش؛ "تقابل سوسياليسم نقد برنامه گوتا با عملکرد بلشويسم در حال اضطرار". بنظر من اين تمام اِشکال بلشويکها است. نتوانستند بحث را از اين پلميک بين سوسياليستها - کسانى که ظاهراً طرفدار سوسياليسم هستند و ميخواهند معيارهاى سوسياليستى برقرار شود و وعدههاى سوسياليستى تحقق پيدا بکند، با کسانى که گويا معتقدند سرمايهدارى دولتى درستتر است - را از اين بيرون ببرند و بحث خصوصيات دوره اضطرار و قبل از تثبيت قدرت را در حزب مطرح بکنند و مسأله را تفهيم بکنند.
بنابراين فاز اول مشخصاتش اينها است: اولاً اعلام خلع يد از بورژوازى که بنظر من ميتواند درجات مختلفى بخودش بگيرد، ولى بايد بگويد خلع يد از بورژوازى مبنا است. و قانونى کردن مالکيت اشتراکى، و شروع درهم کوبيدن هر جور مقاومتى که بورژوازى در مقابل اين خواسته و اين سياست ما ميکند. شما بخواهيد حکومت را بگيريد بالأخره مقاومت ميکند، زدن آن بنظر من تعريف ديکتاتورى پرولتاريا نيست، زدن آن مقاومتى که بطور سيستماتيک در مقابل خلع يد انجام ميدهد حياتى است. بلشويکها با بيشترين توطئههاى بورژواها جنگيدند، با ارتشهاى نظامى آنها در چهار سو جنگيدند، تمام مدت هم اين را ميخواستند بگويند ما سوسياليسممان را ميخواهيم پياده کنيم. نميدانم اگر ميگفتند ميخواهيم پياده کنيم چقدر به نيروى نظامى "دنيکين" و "کلچاک" اضافه ميشد يا چه خطرات بيشترى بلشويکها را تهديد ميکرد؟ من روشن نيستم واقعاً. گفتم بورژوازى را دو دسته کردند ولى آيا بطور واقعى اين دو دستگى محور پيروزيشان بود يا ارتش سرخ و حمايت توده وسيع کارگران؟ اين بحثى است که بايد روى آن صحبت کرد. بنظر من اين دومى قابليت شکست دادن اولى را دارد و اگر در انقلاب روسيه هنوز اين مورد شک بود در ايران اين ديگر نخواهد بود، در انگليس ديگر اينطور نيست. قدرت مستقل کارگرها قدرت شکست دادن بورژواها را دارد وقتى قاطعانه خلع يدشان را مطرح کنند. بايد اينطور باشد.
به هر حال سرکوب مقاومت در مقابل خلع يد از بورژوازى يک اساس است و بعد تکامل اين فاز آنجايى است که دولت پرولترى بتواند به خودش بعنوان يک دولت با ثبات نگاه کند. ثانياً در اين دوره يکى از محورهاى شناخت اينکه اين فاز را داريم درست طى ميکنيم اين است که اتفاقاً چون دوره اضطرار است و چون بيشترين اعتماد طبقه کارگر به حزب سياسى خودش ضرورى است و چون بيشترين توطئه بورژوازى عليه حزب طبقه کارگر متمرکز است و چون اتفاقاً شرايط بحرانى اقتصادى و همه اينها وجود دارد، نبايد اقتصاد را به معضل حزب تبديل کرد و اقتصاد را کرد به معضل رابطه حزب و طبقه. بايد از نظر اقتصادى و سياسى تمام مطالبات کارگرى را بعنوان قانون اعلام کرد. همان کارى که بلشويکها با دهقانها کردند ولى با طبقه خودشان نکردند. گفتند بيا اين هم برنامهات ديگر بفرما. بنظر من همانطور بايد با طبقه کارگر برخورد ميشد. اين برنامه شما ديگر اين قانون کار شما، اين هم حقوق و اختيارات شما، اين هم اين قضيه. حالا اگر همان قدرى که قانون ارضى باعث شد همه دهقانها زمين پيدا کنند، در شهر هم قانون کارگرى باعث شود همه کارگرها بيمه پيدا کنند. نميدانيم چقدر ميشود ولى به هر حال جزء قانون است. آن دهقانان را کشيد پشت سر بلشويکها ولى مابهازاء کارگرى اين سياست وجود نداشت. خصوصيت دوره فاز اول دقيقاً اين است که انسجام حزب و طبقه را که قبلش بورژوازى مانعش بوده، اين را برقرار ميکند، بيشترين اعتماد و تشکل داخلى در صفوف طبقه کارگر بوجود ميآورد. در غير اين صورت شکست انقلاب حتمى است. يعنى شورش بخشى از طبقه کارگر که با انتظارات معيّنى آمده در اين جنبش عليه دولت کارگرى طبيعى است و چسبيدن بورژوازى به توطئههايش طبيعى است.
عنصر بعدى اين فاز بنظر من ميدان دادن، اما در ظرفيت معيّنى، به آن ارگانهاى تودهاىِ کارگرى، به آن ارگانهاى کارگرى کشورى است که قرار است در فاز بعدى نقش مهمى در اداره جامعه بعهده بگيرند. من ميگويم ميدان دادن، به اين معنى ميگويم ميدان دادن، که اينها بايد در دامنه عمل معيّنى تشکل پيدا کردن و سنت کردن خودشان را شروع بکنند. اگر اتحاديه کارگرى چيزى است متعلق به جامعه بورژوازى که ساخته و پرداخته، آيا اين قرار است جامعه عاليتر و برتر از نظر اقتصادى روى دوشش باشد؟ بنظر من نه. شورا اَشکال بهترى را بدست داده و حتى کميتههاى کارخانه و مجامع عمومى. بنظر من بايد يک کمونيستى که وارد فاز اول ميشود بداند و دقيقاً در آن مدت مجمع عمومى و شورا و کميته کارخانه را بطور طبيعى بعنوان ابزار فعاليت طبقه کارگر تقويت بکند، بنحوى که وقتى اين فاز تمام ميشود، حزب قادر مطلق که نيست هيچ، با يک شبکه جا افتادهاى از سازمانهاى کارگرى روبرو است که نميشود تکانشان داد از جايى که پيدا کردهاند در حيات اقتصادى و آرتيکولاسيون سياسى و آرتيکولاسيون اقتصادى طبقه کارگر، خود-فرموله کردن طبقه کارگر، آن طورى که کميتههاى کارخانه بودند در يک دورهاى و بسادگى نميشد کسى به سراغشان برود.
بنظر من در فاز اول تا آنجايى که به تشکلها و دمکراسى و اين نکات مربوط ميشود، اولاً بايد هر اقدامى که ميخواهد از دمکراسى بعنوان ابزار حفظ قدرت استفاده بکند، مثل هر اقدامى که ميخواهد از ديکتاتورى بعنوان ابزار حفظ قدرت استفاده بکند، بايد نشان دهد اين کارآيى دارد. بنظر من طرفدارهاى بحث متخصصى در ارتش نشان دادند بحثشان کارآيى دارد. آن طرف که ميگويد هر کسى براى خودش انتخابات بکند، نتوانست نشان بدهد که با اين کار يک ارتش قوىترى خواهيم داشت. مائو تسهتونگى هم که ٥٠ سال بعد آمد نشان بدهد نتوانست نشان بدهد. بالأخره ارتش را بايد بدهند دست يکى که برايش اسلحه مدرن بياورد. جنگ پارتيزانى و ارتش خلقى به آن معنى تفنگ حسن موسى به کار جنگ آن موقع جنگ طبقه کارگر نميخورد. اگر بايد هم ياد گرفت توپ شليک کرد بايد ياد گرفت توپ شليک کرد. اين يک مقطع معيّنى است. طرفدار هر سياستى، اعم از دمکراتيزه کردن رابطه حزب با ارگانهاى تشکيلاتى ديگر طبقه کارگر، يا ديکتاتورى کردن و اتوريتاتيو کردن اين رابطه، بايد مبنايش اين باشد که چطور پروسه سرکوب بورژوازى را تقويت ميکند. ولى آن چيزى که حزب بايد آگاهانه برايش تلاش بکند بنظر من اين است که آن سازمانها و آن اَشکال اقتصادى و سياسيى را که طبقه کارگر بعدا قرار است اساساً به آن متکى شود را در اين دوره راه برايش باز کند. ولى هر جا که بحث مرگ و زندگى پيش بيايد، بين اين هدف با هدف حفظ اتوريته حزب پيشرو، بايد اتوريته حفظ حزب پيشرو را انتخاب کرد. درست است ما ميگوييم کميتههاى کارخانه و شوراها بايد اين قدرت را بگيرند و فلان کنند و فيسار کنند ولى اگر در فلان شورا به هر دليلى به منشويکها رأى بدهند در آن را ميبنديم - اگر جنگ و مبارزه براى سرکوب بورژوازى اين را ايجاب ميکند - و اگر ميبنديم بايد بدانيم که ١٠ تا کار ديگر بايد بکنيم که اثرات اين کار ما به لغو شوراها بطور کلى تعبير نشود.
ميخواهم بگويم تعيين کنندگى آنجا با حزب سياسى و عنصر پيشرو است در فاز اول ديکتاتورى پرولتاريا. همان حزب سياسى و عنصر پيشرويى که فاز اول را اصلاً امکانپذير کرده است، قدرت را گرفته که يک چنين فازى بتواند وجود داشته باشد، قبلش که نميآمدند. کنگره دوم شوراها اگر لنين و پيروانش قيام نميکردند که نميگفتند قيام کنيم باشد! گفتند بابا بگذاريم يک روزى قيام کنيم که اين يارو با کار انجام شده روبرو است! خيلى آسانتر است براى آن توده شورايى که بگويد "خوب کارى گرفتيد" تا اينکه بروند بگويند "ميخواهم قدرت را بگيرم" او هم بگويد بگير قدرت را. به بلشويکها نميگفت بگيريد، درون خودشان هم بحث برد. تازه خيلى کارگرهاى پيشرو انتخاب شده روسيهاند که رفتند در شوراهاى سراسرى. حتى همان او به اندازه کافى پيشرو نيست براى عمل مستقيم قهرآميز عليه بورژوازى.
بنظر من فاز اول، ادامه قيام است. قيام با کسب قدرت در پايتخت تمام نميشود. اين قيام بايد با درهم کوبيدن نيروى نظامى و فعاليت توطئهگرايانه بورژوازى تمام شود و آنجا تمام ميشود. و اين بالأخره يک موقعى در روسيه تمام شد ديگر. من ميگويم اگر چوبش را خوردند اين بود که در فاز اول آن ملزومات ديگر را [...].
اشتباهات بلشويکها در اين نبود که در فاز اول به کم کردن حقوق دمکراتيک اعضاء حزب حتى و يا کم کردن دخالت دمکراتيک کارگران رأى دادند. بنظر من اين درست بود - يا لااقل در آن مقطع تاريخى با توجه به آلترناتيوهاى آن موقع درست بود - اگر کسى در قلبش چيز ديگرى ميدانست که راه سرکوب دنيکين را بدون ارتش سرخ هم بلد بود، ميآمد لابد ميگفت و اينها هم قبول ميکردند، ولى نبود يک چنين چيزى در آن چهارچوپ تاريخى معيّن. شايد براى ما باشد ولى براى آنها نبود. اگر بلشويکها رفتند پشت سر سياستهايى که ظاهراً، از يک زاويه صرفاً آنارشيستى يا از يک زاويه صرفاً دمکراسى طلبى، بنظر ميآيد دارد دمکراسى را محدود ميکند، بنظر من تماماً...
قسمت سوم ١٠:١١ دقيقه
از اين انگيزه ناشى ميشد که اين نياز پيروزى حکومت پرولترى است. و در اين دوره بنظر من هژمونى با حزب است. حزب حق دارد خودش را يک درجه سفتتر بکند ولى باز هم به همان درجه توى خودش بايد بداند از اين فاز خارج ميشود و بنابراين مکانيسمهايى که ميتواند تضمين کند حتماً از اين فاز خارج شود را بوجود بياورد. ضامن اينها چه است؟ بنظر من تشکلهاى ديگر طبقه کارگر، حق طبقه کارگر براى داشتن تشکلهاى ديگر و حق طبقه کارگر براى فرموله کردن سياستهاى متنوع در درون حزب. بنظر من ماده فراکسيونيسم در کنگره ١٠ که فراکسيونيسم را ممنوع ميکند نادرست است. عکسالعمل افراطى جريان بلشويکى به دست و پا گيرى "دمکراسى طلبها" است. ولى عکسالعمل درست افراطى است. بنظر من اينطور نيست بايد به هژمونى معنويش براى ختم بحث متکى ميشد و بسيج تودهاى براى ختم بحث، و نه به لغو فراکسيونيسم.
به هر حال اينها چيزهايى است که بعداً در تثبيت حکومت بورژوازى مورد استفاده قرار ميگيرد. فراکسيون درست کرديد برويد بيرون از حزب! اصلاً از کشور برويد بيرون! اين شيوه برخوردى شد که بعداً بورژوازى به اين سنتها تکيه ميکند. من زياد اين را بسطش نميدهم چون هنوز هم آنطور خيلى روى آن کار نکردهام که بخواهم تمام جزئيات اين پروسه اول را باز کنم. ولى مشخصههاى اصليش گفتم اينها است. حرکت نهايى تا سرحد سرکوب نهايى نظامى آن هم در مقابل مقاومت در مقابل خلع يد از بورژوازى، نه هر جور مقاومتى، کافى نيست. بايد خلع يد را گذاشته باشيد که ببينيد کى مقاومت ميکند اصلاً. يک کسانى که از ١٩١٨تا ١٩٢١ مقاومت نکردند بخاطر اينکه کسى روى مالشان نگذاشته بود.
ثانياً حقوق کارگرى بايد به رسميت شناخته شود و اصلاً بشود قانون و فرمان پيروزى انقلاب. و بالأخره اَشکال ديگر تشکل کارگرى که بايد در فاز دوم ديکتاتورى پرولتاريا، ساختمان آن اقتصاد برتر را به دوش بگيرند، در همين دوره آماده شوند و آموزش ببينند و همينها ضمانتهايى هستند براى اينکه حزب که در دورهاى اتوريته زيادى از طبقه به آن داده ميشود، بتواند اين اتوريته را در يک پروسه واقعى منتقل کند به همان ارگانهاى ديگر طبقه، و با آنها سهيم بشود.
فاز دوم بنظر من فازى است که (هنوز هم داريم توى ديکتاتورى پرولتاريا حرف ميزنيم و دوره گذار. اين هنوز سوسياليسم و کمونيسم نيست. فاز دوم سوسياليسم منظورم نيست. فاز دوم خود ديکتاتورى پرولتاريا است.) مشخصهاش سازماندهى انقلابى و نهايتاً دمکراتيک و با برنامه توليد اجتماعى است. اما بر چه مبنايى؟ در اين دوره ميشود کارمزدى را حفظ کرد ميشود نکرد. در اين دوره ميشود از هر کس به اندازه هر چيزى گرفت و به هرکس به اندازه هرچيزى داد، ولى آن چيزى که مهم است در اين دوره اين است که يک نظام برتر اقتصادى و بارآورى بالاترى دارد بوجود ميآيد، که آن چيزى که در فاز اول حق اعلام کرديم و گفتيم براى اينکه اين حقها را متحقق کنيم بايد اين را اول بزنيم. حق شما است ولى خُب ميدانيد که نيست بايد اين را زد، در اين دوره بشود با نيروى کار واقعى انسانها توليد کرد و به آنها داد ديگر.
بنظر من در اين فاز دوم مهم است اقتصادى که سازمان ميدهيد؛ بر مبناى چه ارگانى است، چه درجهاى دمکراسى در آن است، کدام سازماندهى را برايش انجام ميدهيد، نقش حزب چه است، نقش شورا چه است؟ نقش کميته کارخانه چه است؟ و در اين دوره من ميگويم يکى از مِلاکهاى من دمکراسى در پايين هست از نظر اقتصادى، دمکراسى سياسى که بنظر من کل اين دوره بايد باشد و حزب آنجايى که اتوريته خودش را اِعمال ميکند بنظرم همان اتوريتهاى است که در طول قيام اِعمال کرد. نه از کسى رأى گرفت قيام کرد، نه از کسى رأى گرفت داد به شوراها، و دولت موقت را منحل اعلام کرد. اين کارها را کرد بعد طبقه کارگر را بسيج کرد. بنظر من خاصيت رابطه حزب و طبقه در دوره اول اين است. خاصيت حزب و طبقه در دوره دوم اين نيست دورهاى که ثبات دولت پرولترى بوجود آمده به همان درجه امکان دخالت توده کارگر در سرنوشت سياسى جامعه بيشتر شده.
به هر حال در آن دوره بنظر من از نظر اقتصادى اين را ميشود از نظر علمى نشان داد که با فرض ثبات سياسى و نبود شرايط اضطرارى، دخالت دمکراتيک وسيعترين تودههاى طبقه در امر توليد و بوجود آوردن آرايشهايى متکى بر اين دخالت تودهاى هميشه از سرمايهدارى برتر است. و آن نظام برترى که داريم صحبت ميکنيم در اين فاز ميشود بوجود آورد. من معتقدم اين ديگر براى ما سرمايهدارى انحصارى دولتى نيست. اقتصاد روسيه در طول کمونيسم جنگى هم سرمايهدارى انحصارى دولتى نبود، دوره نپ هم نبود، در برنامه پنجساله شد. حرف راجع به سرمايهدارى انحصارى دولتى زده ميشد ولى کمونيسم جنگى يک سِرى اقدامات بود. نپ يک سِرى اقدامات و آوانسها بود. ولى خُب برنامه پنجسال به بعد ديگر آن نظام تثبيت ميشود. اتفاقاً من در مقابل اين جريان است که ميگويم آن نظام اقتصاديى که در ديکتاتورى پرولتاريا - که حالا ميخواهد به اقتصاد بپردازد، که تازه اين را هم من بعنوان دوره صبر کردن براى انقلاب جهانى ميفهمم - اين ديکتاتورى پرولتاريا بايد اَشکالى از اقتصاد را بگويد که واقعاً برتر باشد و اينجا دمکراتيسم اين اقتصاد حياتى است. بنظر من اينجا ديگر نه تايلوريسم، نه هيچ شيوه ديگرى، نه حرکتهاى مديريت بورژوايى ديگر جوابگو نيست و اصلاً نميتواند اينجا پياده شود، در صورتيکه در حرکت بلشويکها بعداً اين، اصل و پاسخ وجودى اين دوره تعريف شد.
آنچه که حالا بنابراين نتيجه ميگيرم اين است که ميگويم در فاز اول بلشويکها نتوانستند مرز خودشان را با پشت سرشان ترسيم کنند. و آنقدر بى رويه در مقابل حرکتهاى آنارشيستى و انتقاد آنارشيستى، آنارشيست- ليبرالى و اتوپيک، نسبت به عملکرد حزب سياسى بى رويه موضع گرفتند و بى مهابا و بى توجه موضع گرفتند که در طى اين جريان اجازه دادند سنتهايى بوجود بيايد که بورژوازى از آنها براى تثبيت قدرت خودش در حزب استفاده کرد. بلشويکها در مقابل آنارشيسم به دفعات به استنتاجات و توجيهات منشويکى متوسل شدند. خُب اين تصادفى نبود بخشى از منشويسم و بلشويسم سنتهاى فکرى زياد مشترکى با هم داشتند و آن دوره انقلاب بورژوايى و سوسيالستى که گفتم هنوز نقش خودش را بازى ميکرد در ذهن هر اپوزيسيون روسى که در حزب بلشويک هم بود. بخش زيادى از متخصصين و غيره آمده بودند وَرِ دل اينها و نفوذ ميکردند روى افکار اين انقلابيون ديروز.
حزب ضربه ميخورد و افراد جديد ميگرفت و افراد کارآيىدار جديد، يعنى با سواد و روشنفکر ميگرفت، يا کارگر اگر ميگرفت تجربه انقلاب نداشت. اينها همه عواملى بود. ولى آنچه که مسلم است حزب بلشويک در اين دوره نتوانست در حين مرزبندى با آنارشيسم و دمکراتيسم سطحى آنارشيستى- ليبرالى مرزبندى جديى با اکونوميسم منشويکى و صنعتگرايى منشويکى و همينطور نظام بورژوا-ليبرالى که آنها طلب ميکردند بکند. بنظر من بلشويسم زود فاتحه منشويسم را خوانده شده تلقى کرد. آنچه که واقعاً درآمد از روسيه، تفوق سياست منشويکى بدست حزب بلشويک، بنظر من نماينده واقعى اين سياست بلشويکى را اگر بخواهيد در حزب پيدا بکنيد تروتسکى و استالين هستند. بوخارين به اين سنت منشويکى بمعنى اخص تعلق ندارد، از آنها راستتر است. تروتسکى در اپوزيسيون خط رسمى و استالين در خود خط رسمى آن سنت منشويکى را زنده ميکنند و پيش ميبرند، چه روى بحث اتحاديهها، چه روى بحث صنعتى شدن. و بعد از مرگ لنين بنظر من سياست بلشويکى نماينده سياسى معيّنى ندارد. حالا اگر هم داشته باشد من چيزى از آن نخواندهام.
ولى به هر حال منشويسم تثبيت ميشود و استالين و تروتسکى هر دو، يعنى هم حزب بلشويک و هم اپوزيسيون رسمى حزب بلشويک، در مقطع ١٩٢٢ هر دو منشويک اند. آن چيزى هم که ميگويم اين پروسه ديگر عاقبتش تسلط بورژوازى در سال ١٩٢٩ مسجل است، بخاطر اينست که سال ١٩٢٩ در عين حال پايان امکان هر نوع مبارزه درون حزبى براى هر نوع اپوزيسيون کارگرى و اپوزيسيون پرولترى در حزب بلشويک است. ديگر بحث اختلاف نظر سياسى در حزب نميتواند رشد کند و نميتواند ارتقاء پيدا بکند به تغيير سياست حزب. اين بنظر من کليد قضيه است و بحث صنعتى کردن و دست کشيدن از انقلاب جهانى و سوسياليسم در يک کشور (حالا صحبتش را جاى ديگر بايد کرد) همه تثبيت شده است با آن ديدگاه ناسيوناليستيش از سال ١٩٢٩. من منظورم از اين دو فاز اين است و آن را اينطور ميفهمم.
٭ ٭ ٭
من نسبت به بلشويکها سمپاتى دارم در مقابل تمام آن انتقادات آنارشيستى- ليبرالى که در طول فاصله کمونيسم جنگى و حتى بعد از آن، در مقابل اقداماتى که اينها ميکنند که علىالظاهر، نه علىالظاهر، اصلاً علىالباطن در جهت محدود کردن دمکراسى است. بنظر من بخش عمده انتقادات، انتقادات مسلط آنارشيستى- ليبرالى است. اما به بلشويکها سمپاتى ندارم در آن نوع دفاعى که در مقابل اين آنارشيسم ميگذارند و بنظر من با دست خودشان راه را براى منشويسم باز ميکنند. علت اين را گفتم نا آمادگى تئوريکى از پيشى حزب بلشويک، اتکاء يک جانبهاش به لنين بعنوان منبع تغذيه تئورى انقلابى، منحصر به فرد بودن متدولوژى لنين حتى در خود بلشويکها - احد ديگرى اين متدولوژى را نداشت، متدولوژى زنده و خلاقى که از موضع منافع طبقه کارگر شرايط را تشخيص ميدهد. وقتى لنين عملاً حالا يا سرش شلوغ ميشود يا از کار ميافتد، بنظر من ديگر حزب بلشويک تمام است از نظر امکان مقاومتش در مقابل گرايشهاى منشويکى. آخرين صحبتهاى لنين را اگر دقت کنيد راجع به بوروکراتيسم، جدايى حزب از طبقه و اين چيزها است. يعنى خيلى طبيعى است که فکر کنيم لنين است که در آخرين کنگره دارد حرف ميزند، لنينى است که اگر سالم و سرحال باشد چه جورى جلوى خط مشيى که بعداً تثبيت ميشود، ميايستد و چگونه دوباره ميخواهد دخيل کند کارگر را. اتفاقاً آن دورهاى است که از نظر سياسى خيالشان راحت شده و لنين ميرود سر بحث بوروکراسى.
نوبت چهارم ٢٣ دقيقه
يک چند تا نکته در مورد اين دو فاز و کنترل کارگرى در صحبتهاى رفيق تقى ميگويم. بنظر من بحث رفيق تقى همان نوع انتقادى از بلشويسم است که من ميخواستم در اين جلسه با آن مرزبندى کنم و گفتم من در مقابل اين ديدگاه از بلشويکها دفاع ميکنم.
ببينيد، رفيق تقى ميگويد "فاز اول فاز سرکوب نظامى است" خُب حرف من است ديگر. من گفتم سرکوب نظامى بورژوازى. نيروهايى که قادر به اعاده اوضاع قبل از انقلاب هستند، بطور نظامى در هم کوبيده شوند. ولى من در تکميل اين بحثم گفتم بلشويکها از اين فاز بيرون نيامدند. و گفتم آن چيزى که نهايتاً از اين پروسه بيرون آمد، منشويکها بودند و منشويسم از اين فاز بيرون آمد. رفيق تقى ميگويد "بلشويکها از اين فاز بيرون آمدند و سال ١٩٢٠ هم بيرون آمدند" بعدش ديگر پس بلشويکها به چه حقى اين کارها را کردند؟ در رابطه با اين رفيق تقى ميگويد "من از ١٩١٨ تا ١٩٢٠ را قبول دارم. هر کارى کردند خُب خوب کردند کمونيسم جنگى بود ديگر، هر توجيهى". من ميگويم اتفاقاً من اين را قبول ندارم. من ميگويم در فاز يک بلشويکها هستند که دارند اشتباه ميکنند. مرز خودشان را با منشويکها در يک مبارزه زنده فراموش ميکنند و اجازه ميدهند که وقتى واقعا سرکوب بورژوازى عملى شده در قبال اين مسأله، يعنى در قبال همان درجه از خلع يد و ملى کردن و اصلاً حکومت کارگرى که مطرح بود، اين منشويکها باشند که پروسه صنعتى کردن و خلع يد اقتصادى را فىالواقع دارند دنبال ميکنند که دنبال نميکنند. بحث من اين است. من نگفتم فاز اول سال ١٩٢٨ تمام شد، من گفتم فاز اول هر موقعى تمام شد که از سال ١٩٢٠ تا ١٩٢٨ را ممکن است شما در نظر بگيريد، بلشويکها از آن بيرون نيامدند. براى اينکه سنتهاى منشويکى به نُرم تبديل شد و لنينيسم در اپوزيسيون حزب بلشويک قرار گرفت. آخرين صحبتهاى لنين در حزب بلشويک صحبتهاى رهبر اپوزيسيون در حزب بلشويک است، که "بابا اين چه وضعى است؟! اين چه بوروکراسيى است؟! اين چه بالاى حزبى است؟! اين چه کميته مرکزيى است؟! اين چه مناسبات درون تشکيلاتيى است؟!"
اينکه لنين آن موقع به ياد اين مسأله ميافتد شايد ناشى از اين باشد که فرصتى داشته تعمق کند روى مسأله. روى مسأله ملى و برخورد استالين و اورژنکيدزه دقت کند يا روى مسأله بوروکراسى انتصابات درون حزبى دقت بکند. ولى به هر دليلى لنين تا آن مقطع نميآيد سخنگوى خط واقعيى شود که بطور عينى خودش در آن سال يا تا آن موقعى که زنده بود نماينده واقعى آن است. يا تنها کسى که ميتواند توده وسيع بلشويکى را، که آن هم طرفدار دمکراسى کارگرى است، که آن هم طرفدار کنترل، که آن هم طرفدار همه اين چيزها است، متقاعد بکند که بلشويک در اين مقطع اين کار را ميکند. با اينکه احتمالاً دمکراسى کارگرى آنجا لابد نقض ميشد، با آن معنى محدودش.
به هر حال بحث من اين است که بلشويکها از فاز اول، بلشويک بيرون نيامدند و پروسهاى که بلشويکها در اضطرار عليه آنارشيست از يک طرف، عليه بورژوازى از يک طرف ديگر و براى سازمان دادن بقاء انقلاب پرولترى و سازمان دادن دولت پرولترى در پيش گرفتند، آنقدر از نظر تئوريک روشنبين نبودند در آن، و از نظر سياسى آماده نبودند و طرح از پيشى برايش نداشتند و درکى از خود اين پروسه و فازهاى تکاملى آن نداشتند که وقتى از اينجا بيرون ميآيند با مرزبندى از منشويسم بيرون بيايند. تسليم سنتهاى موجود شدند، تسليم سنتهاى منشويکى سوسيال دمکراسى شدند، تسليم اتفاقاً همان کسانى شدند که به مقدار زيادى در رأس اتحاديهها و در رأس کميتههاى کارخانه به بقاء اين سنتها ادامه ميدادند. اگر جريانى قادر بود جلوى آن توليدگرايى و نگاه کردن به افق انقلاب از زاويه توليدى را بگيرد، بلشويسمِ لنين بود نه تامسکى رهبر اتحاديههاى کارگرى که خودش رهبر زدن کميتههاى کارخانه بود. حالا دور بعد باز ديده اتحاديههايش افتاده جلوى حزب، خُب واضح است جلوى حزب ميايستد. ولى تامسکى و لوزوفسکى کسانى هستند که سر کميتههاى کارگرى را زير آب ميکنند. نه فقط بعد از اکتبر، قبل از اکتبر. فشارى که رهبرى کميتههاى کارخانه و رهبرى اتحاديههاى کارگرى ميگذارد روى حزب بلشويک فشار اقتصاد است روى سياست، اشتباه نشود. فشار چپ سياسى نيست روى راست سياسى. فشار اقتصاد و منافع اقتصادى اعم از فورى يا ملى و جريان سياسى درون طبقه کارگر که ميخواهد قدرت را نگهدارد و اين فشار را بلشويک نتوانست هضم کند و جوابگو باشد. توانست دفع کند، توانست برخورد کند و تسليمش نشود، ولى نتوانست در جريان اين تسليم نشدن مرز خودش را با راست سياسى نگهدارد. چون راست سياسى هم از مواضع کمابيش مشابهى جلوى فشار اقتصادى از پايين طبقه کارگر مقاومت ميکرد.
براى همين است که من ميگويم بلشويکى که منافع سياسى را ميخواهد، بايد قبلا زير پاى راست سياسى و همينطور مبارزه اقتصادى و ديدگاه صرفاً اقتصادى کارگرى را با اعلام مطالبات اقتصادى بعنوان حق کارگران خالى کند. اگر يک نفر ميتواند بيايد به بلشويک بچسباند که خواست کارگرها را نداديد، بخاطر اين است که اولاً خواست کارگرها را محدود ميکند به خواست اقتصادى کارخانهاى مشخص آن روز و آن غروبش، و ثانياً بلشويک واقعاً اين را ندارد ديگر. من ميگويم اين دو تا است. تا آنجايى که اين دارد آن را محدود ميکند من مخالفم و رفيق تقى بحث کنترل کارگرى را يک جورى مطرح ميکند گويا حق تشکلهاى غير حزبى طبقه است. اول دست کميتههاى کارخانه بود بهش ندادند بعد رفت دست اتحاديه بهش ندادند. من ميگويم چرا از اول دست حزب نبود؟ تمام متدولوژى تفکر لنين روى کنترل کارگرى، کنترل ماوراء کارخانهاى، سراسرى از طريق ارگانيسم دولت پرولترى است، منتها دولت شورايى پرولتاريا. شما با فرضتان روى مسأله اينکه کنترل کارگر است يعنى " کنترل مستقيم خود کارگر بر آن پروسه فيزيکى معيّن کار در يک کارخانه"، داريد اصلاً اِشکال جريان اکونوميستى ظاهراً چپ در سالهاى ١٩١٧ تا ١٩٢٠ را با خودتان و در استدلالتان حمل ميکنيد. تمام بحث لنينيسم اين است سياست اصل است، کميته کارخانه، اتحاديههاى کارگرى، جريان کنترل پروسه توليد و غيره، تمام اينها جريانهايى هستند که اقتصاد را اصل ميگيرند. تروتسکى هم با ميليتاريزه کردنش، استالين هم با پروسه صنعتى کردنش. اگر لنينيسم بخواهد تفکيک شود، دقيقاً همانطور تفکيک ميشود که قبلش در انقلاب ١٩٠٥، در جنگ، در ماجراى استوليپين و در انقلاب فوريه خودش را تفکيک کرد. در استوليپين اقتصاديها رفتند پشت پشت استوليپين. اقتصاديها رفتند پشت آن واقعيتى که آمد زد زير پايشان خالى شد و از آن طرف گفتند ديگر مرحله عوض شده يا چيزى شبيه به اين. منشويکها آن پروسه را ديدند. يا در دوره جنگ ميروند پشت بورژوازيشان براى دفاع از اقتصاد و منافع اقتصادى کشورشان، بلشويکها ميتوانستند موضع سياسى پرولترى بگيرند. بگويند اين جنگ از نظر اقتصادى ممکن است پدر روسيه را در بياورد. به من چه؟ من خواستار شکست دولت بورژوايى هستم. بحث در هر انقلاب قدرت سياسى است. در جريان استوليپينى ميگويد اين را اگر عملى بکند امر مربوط به اقتصاد انجام شده شما غصه نخوريد! بحث من دهقانان است و نيروى سياسيى که دهقانان ميتوانند بگذارند پشت کسب قدرت پرولتاريا. موضع لنين تماماً اين موضع انقلابى سياسى پرولناريا است در يک دورهاى. اگر لنين کنترل کارگرى را سياسى ميفهمد من کاملاً با او موافقم. کنترل کارگرى يعنى آن درجه از کنترل روى اقتصاد بورژوازى که امکان خرابکارى بورژوازى در عرصه سياست، تحت فشار گذاشتن دولت پرولترى، و مضمحل کردن دولت پرولترى را از او بگيرد. هيچ قرار نبوده آييننامه داخلى را شما بنويسيد يا من بنويسم. اين مسأله باز است براى بلشويک، براى همين گفتم مانوور ميدهد. هر جا بطور واقعى اين قضيه "کنترل اقتصادى" و "کنترل کارگرى" توى گيومه از پايين، ميخواهد به ابزارى براى تفرقه سياسى در صفوف طبقه کارگر تبديل شود بلشويک مانوور ميدهد. هر جا ميخواهد حرکتى عليه دولت کارگرى تبديل شود، بلشويک يا جاخالى ميدهد يا ميزند. يکى از تشکلهاى برحق طبقه است ديگر، حالا آيه آمده حتماً اتحاديه تشکل طبقه است؟! کنترل از طريق اتحاديه کنترل کارگرى است؟! اين کليد بحث آن موقع است.
من ميگويم شما نميتوانيد فرض کنيد کنترل کارگرى يعنى کنترل اتحاديهاى و کنترل کميته کارخانهاى و لذا حزب، به هر حال کنترل را از دست اينها در آورد و بعد هم دمکراتيسمش را از بين برد! مگر خود دولت قرار نبود که منشأ دمکراسى و مبتنى بر شوراها باشد؟ اگر اِشکالى هست سر رابطه حزب و شوراها است نه سر رابطه حزب با پرولتاريا. من هنوز اين را فرض نکردهام يا اتحاديهها در جامعه سوسياليستى نماينده مستقل طبقه است، من نميتوانم اين را بفهمم. پس حزب چه است؟ اگر منظور مطالبات روزمره است، من ميگويم اين را با قانونهايى که اتحاديه تا ٥ سال ديگر هم مطرحش نميکند بايد روز اول بايد به او داد. تنها راهى که شما ميتوانيد زير پاى تشکل غيرلازم پرولتاريا يا تشکل هنوز بورژوايى را برنيد اين است که شعارش را از او بگيريد ديگر. شعارش را بدهيد دست تشکل پيشرو پرولتاريا. براى همين من ميگويم "اگر مطالبات را روز اول بگوييد"... رفيق تقى ميگويد "مطالبات اقتصادى مسأله نيست اتفاقاً مطالبات سياسى مسأله است"، در آن چند سال. من ميگويم آن دوره اتفاقاً سياست بطور واقعى مسأله آنهايى که مطالبه اقتصادى دارند نيست اولاً، و تمام تلاش بلشويکى اين است که مطالبات اقتصادى را تحتالشعاع سياست قرار دهد - که شما ميگوييد اينطور هست - واقعاً اينطور نبوده، تلاش بخاطر همين بوده. ثانياً جريان مطالبات سياسيى که در جامعه هست بطور عينى برقرار است. جلوى کسى را نميشود گرفت تا يک سال بعد از قيام که حرف خودش را بزند، متشکل شود، اعتصاب کند. اين مشکل کسى نيست. که تازه من ميگويم آن را بايد در قانون اعلام کرد. اين حقوق را بايد بطور رسمى اعلام کرد در قانون و تا حدودى بايد بيشترش هم ميکردند. آن چيزى که اتفاقاً مطرح است در رابطه با تشکلهاى غيرحزبى طبقه است. اصلاً غيرحزبى هستند دقيقاً بخاطر اينکه بقدرت سياسى فکر نميکند. جز اين تعريف چه جورى ميتوانيد تشکل غيرحزبى را مطرح بکنيد؟ پرولترى که طرفدار کسب قدرت سياسى طبقه است خُب در حزب است ديگر. دقيقاً به آن درجه تشکل غيرحزبى در طبقه کارگر فلسفه وجودى دارد، که اقشارى درون طبقه کارگر وجود دارند و بازتوليد ميشوند که منافع کل طبقه کارگر را نميتواند تشخيص دهد. وگرنه حزبى را ميشود تصور کرد تودهاى از بالا تا پايين، با همه کميتههاى محلى.
در مقابل اين جريان اکونوميست، در مقابل اين جريان توليدگرا، در مقابل اين جريان اقتصادطلب است که بلشويسم برحق است در محدود کردن دامنه عمل اين قضيه. و تبديل کردن معضل طبقه کارگر به معظلات سياسى دوران خودش. بنابراين گفتم بلشويسم وقتى تا آن موقع که اين است و لنين نمايندهاش است - من نماينده ديگرى در بلشويسم نميشناسم شايد بخاطر اينکه اسناد مکتوبش را نخواندهام - ولى بنظر من تروتسکى، استالين، بوخارين اينها هر کدام نماينده چيز ديگرى جز اين هستند در آن دوره. تامسکى، لوزوفسکى و آنارکو-سنديکاليستها که بجاى خودشان، نماينده منافع صنفى کارگرانند. آن جريانى که نماينده منافع کل طبقه است ميداند مهمترين دستآورد تاريخ طبقه کارگر در روسيه اين بوده که قدرت را از بالا بدست آورده. اگر شما قرار بود کنترلتان از پايين عملى باشد پس چرا رفتيد از بالا بدست آورديد؟ بيشترين استفادهاى که قرار است بکنيد از آن ابزارى بايد بکنيد که از بالا ديگر ميتواند نقش بازى کند. ولى بالا براى طبقه کارگر بايد يک معنى دمکراتيکى داشته باشد، اين است مسأله. نه اينکه حالا که باز هم با اينکه قدرت از بالا و دمکراتيک و مال خودت است هى از پايين برايش شاخ درست بکنى که از يک منافع قشرى دفاع بکند. اتفاقاً نقش پايين در چنين دورهاى بردن خط مشى کلى طبقه و معنى کردن آن به تمام جزئيات کنکرت زيست طبقه در گوشه و کنار کشور است و بسيج طبقه براى انجام آن وظايف.
رفيق تقى ميگويد "بعد از سال ١٩٢٣ و از آن به بعد ديگر اين چيز تمام شد و اينها بستند و گرفتند و اينها توجيه پذير نيست". خُب من هم همين را ميگويم اين تأکيدى بر حرف من است. من ميگويم اين ديگر بلشويسم نيست که آنجا دارد عمل ميکند. بعد از شکست نظامى بورژوازى - که البته دوباره خطر جنگ و تهديد انگليسها برايشان مطرح ميشود - ولى به هر حال ترس اعاده برطرف شد، ترس اعاده دولت تزارى و کرنسکى و منشويکى در سال ١٩٢١ برطرف است، ديگر حداقل ١٩٢٢ خيالشان راحت است. اينجا ديگر وقتى است که لنينيسم در اپوزيسيون است و سنتها سنت منشويکى است. اما چرا نميگويم حزب بلشويک تمام شد؟ بخاطر اينکه امکان مبارزه براى برقرارى سنتهاى بلشويکى وجود دارد. طبقه کارگر خاطرهاش از اهداف بلشويکى زنده است، مبارزه درون حزبى مقدور است، حزب با پليس سياسى چک نميشود، اولين بارى که پليس را فرستادند رفتند براى قضيه توطئه قتل فلانى را تحقيق کنند وگرنه تا آن موقع حزب دخالت زيادى نميکند. ميآيد سر جريان بيرون کردن اپوزيسون تروتسکى سالهاى ١٩٢٦- ١٩٢٧. ولى تا اين دوره، سالى که دارم صحبت ميکنم در حزب ميتواند مبارزه انجام شود.
رفيق تقى ميگويد "ميگرفتند، ميبستند و اينها"، ميگويم اينها درست، باز با شرايط آرمانى همه اينها را ميشود سنجيد. ولى با دمکراسيى که خود ما درش مبارزه ميکنيم، مهد دمکراسى است، حتى سال ١٩٢٦. مگر قانون فراکسيونيسم در کنگره سال ١٩٢١ تصويب نشده؟ همه اپوزيسيون متحد را برسميت ميشناسند و با آن به اسم اپوزيسيون متحد برخورد ميکنند، اپوزيسيون تروتسکى- زينوويف. قانوناً بله، عليه فراکسيونيسم است ولى قدرت واقعى فراکسيونها در حزب بلشويک آنقدر هست که کسى نميتواند قانون ضد فراکسيونى را يکروزه بياورد و باعث شود در فراکسيون تروتسکى را ببندند. اگر تروتسکى شکست ميخورد بخاطر ماده ضد فراکسيونيسم نيست، چون پراودا و همه از فراکسيون تروتسکى حرف ميزنند و کاريش نميتوانند بکنند. سران اپوزيسيون توى خيابانها راه ميروند و شعار ميدهند و غيره. يارو ميآيد ميگويد نکن آقا اين خلاف سانتراليسم و تصميمى است که خودتان پاى آن را امضاء کرديد. ميخواست امضاء نکند، ولى حالا که کرده ديگر بر خلاف امضاء خودش است. من نميخواهم همه آن چيزها را توجيه کنم، ولى بنظر من ليبراليسم يک درجه زيادى وقايع سالهاى ١٩٢٠ را بيش از حد از چهارچوب تاريخى و قدرت واقعى نيروها و عملکرد دمکراسى در هر شرايط واقعى منتزع کرده است. آن شرايط براى عضو حزب کمونيست ايران امروز، دمکراسى محسوب ميشود و خيلى هم محسوب ميشود. اگر مبارزه درون حزبى براى حزب ما ممکن است الآن، ١٠ مرتبه بالاترش براى آنها ممکن بوده است. طرف عضو دفتر سياسى در اپوزيسيون است ديگر، تا سال ٢٦ هم در دفترسياسى است و در اپوزيسيون، در کميته اجرايى بينالمللى، کارى نميتوانند بکنند. بوخارين است زينوويف است حرفش را ميزند. حرف حق ندارد بزند به جايى نميرسد. ولى اگر حرفش را داشت و ميزد که خُب کنگره بعدى تأثير ميگذاشت روى حزب.
اينکه کنترل را محدود کردند، من گفتم که تا کنترل چه باشد؟ بله، کنترل از پايين را محدود کردند به نفع کنترل از بالا. اگر شما فرضتان اين است که اين دولت کارگرى است، بحث ديگر به کنترل مربوط نميشود. اين جمله ديگر درست نيست که کنترل را محدود کردند. نه، اتفاقاً شايد گسترش دادند. با از بيرون آمدنش از قالب محدود کنترل از پايين، که در کارخانه جدا از بازار و قيمت و کمبود و واردات و صادرات ميخواستيد کنترل کنيد و ربط دادنش به يک شوراى عالى اقتصادى که از بالا دارد روى تمام مؤلفهها کار ميکند و ترکيب بالا و پايين، اين را گسترش دادند. اصلاً خود محور بحث اينجا است. يکى از نکاتى که در سؤالهاى اوليهام مطرح کردم گفتم "اينکه کنترل اصلاً چه است" يکى از بحثهايى است که ميتواند در ما بحث قطبى بوجود بياورد، کنترل چه است؟ من معتقد نيستم کنترل يعنى کنترل از پايين، بنظرم اين تعريف آنارشيستى است. کنترل يعنى کنترل از بالا و پايين و بنظر من لنين و بلشويکها زير اين نزدند. هنوز تا حدود زيادى تا مدتها بعد از اين قضيه، کميتههاى کارخانه، تشکلهاى کارگران در کارخانه است تعيين ميکند انضباط چه جورى برقرار شود - اصلاً ابزارى جز اينها ندارند - انضباط چه جورى برقرار شود، پروسه توليد چگونه سازمان داده شود و غيره و غيره. اگر بحث سر اين است که اينها طرف حساب بانک نيستند و مدير کارخانه نيستند، يک بحث است ولى اولش هم گفتم "کنترل" در چهارچوب روسىاش يک بحث ضعيفترى از نفس انجام واقعى وظايف مديريت تمام است. بله مديرها يک موقعى ميآيند ولى کنترل کارگرى به اين مديريت تا مدتها باز باقى ميماند.
رفيق تقى ميگويد "مطالبات اقتصادى را بورژوازى ميدهد پرولتاريا ممکن است ندهد". بنظر من برعکس است ديگر، خُب واضح است مطالبات را پرولتاريا نميدهد و بورژوازى بايد بتواند بدهد. و تمام بحث بر سر اين است ارزش حاکميت، ارزش قانون، واقعيت پديده کسب قدرت، خودش را در اين رابطه چه جورى نشان ميدهد؟ يک موقع است من از خواست ٤٠ ساعت کار دفاع ميکنم، در قدرت نيستم، وقتى در قدرت هستم دفاع من از اين خواست خودش را چه جورى نشان ميدهد؟ در تبديلش به قانون و هيچ چيز جز اين نيست. اينکه جامعه ميتواند ٤٠ ساعت کار بکند و نان خودش را در بياورد نه به من مربوط است و نه به آن بورژوا. به سطح رشد نيروهاى مولده و سازماندهى کار مربوط است. ولى آن چيزى که که کمون پاريس را از ديروزش متمايز ميکند اين نيست که از فرداى کمون، نانواها شبها سر کار نرفتند و توليد نان هم رفت بالا. ديديم که نانواها شبها سر کار نرفتند. اگر کمبود نان بوجود آمد و واقعاً نان کم شد اين مشکل کمون پاريس در بُعد اقتصادى است. تا آنجايى که به حکومت و قانون و نقش قدرت از بالا مربوط ميشود، تمام مسأله بر سر اين است که اين مطالبات را پرولتاريا ميگذارد جزو قانون، ولى از بورژوازى بايد بزور گرفت. تمام فرق اينجا است. اين داوطلبانه و رسماً ميگذارد جزو قانون. منتها سعى ميکند بدهد، ممکن است نتواند، بورژوازى ميتواند بدهد و نميدهد، نميگذارد توى قانون. چون اگر بگذارد توى قانون ميدانند که ميتواند بدهد و ميروند از او ميگيرند.
بنظر من اشتباه بلشويکها دقيقاً اينجا بود که به اين مطالبات اقتصادى که ميتواند زير پاى تمام بحث مربوط به اتحاديهها، تمام بحث مربوط به کميتههاى کارخانهها را خالى بکند، و حزب کمونيست را بطور عينى مدافع آن منافعى بکند که ظاهراً تشکلهاى غير حزبى و در مقابل حزب، بنا به تعريف، ميبايست پرچمش را بدوش بگيرند، اين کار را نکرد و در نتيجه کرونشتات را هم ببار آورد. وگرنه چرا خود بلشويکها مدافع ٤٠ ساعت کار نيستند؟ آيا طبقه کارگر قابليت اين را ندارد که در سطح وسيعى بفهمد شرط لازم ٤٠ ساعت کار و شرط لازم بيمه بيکارى و غيره اينقدر توليد است؟ خُب ما اصلاً براى همين ميخواهيم توليد را بالا ببريم. يا کار ميکند که آن را تأمين کند و يا کار نميکند و ميداند اين منافع و امتيازات را ديگر ندارد. يعنى رابطهاى که حزب و طبقه بايد در اين دوره برقرار کند اين است نه برعکس. مطالبات اقتصادى حالا وقتش نيست چون من حزبت هستم، از نظر سياسى هر چه ميخواهى رأى بده! حالا تو که نميخواهى اين قانون را بگذارى، چرا به ما ميگويى رأى بده؟! اگر کارگر است که دارد صحبت ميکند همان موقع مشغلهاش اقتصادى است.
بنظر من تمام بحث اين است که انقلاب واقعى را در مقطع واقعى با خواستههاى واقعى طبقه کارگر در نظر بگيريد. من ميگويم حزب بلشويک عنصر پيشرو طبقه کارگر روسيه در سالهاى ١٩١٨ تا ١٩٢٢ است، نه کميته کارخانه و نه جنبش اتحاديهاى و نه حتى شوراها، بخصوص شوراها که وسط آن دو تا قرار ميگيرد. و تمام بحث من اين است که آن دوره تقويت حزب و تحکيم حزب و نقش بازى کردن عنصر پيشرو و اتوريته پيدا کردن عنصر پيشرو درست است، اما بر مبناى اين شرايط. رفيق تقى وقتى گفت فازهاى من را قبول ندارد، نگفت آن ملاکهاى من را براى اين فاز قبول دارد يا نه؟
من نگفتم فازبندى من، از خلع يد تا وقتى که کسى ديگر اصلاً هيچگونه مقاومتى نکند - اعم از پشت چشم نازک کردن! من گفتم دقيقاً فاز اول فاز نظامى- سياسى سرکوب بورژوازى متشکل خارج از حزب و خارج از دولت است، اما شرط لازم و تحول درست و اصولى فاز اول اين است که در اين فاز اين دو شرط ديگر اصلاً عملى شده باشد. سواى آن سرکوب اين عملى شده باشد که کارگرها مطالباتشان را به قانون تبديل کردهاند و به نُرم جامعهاى که در آن هر بچهاى از فردا آموزش ميبينند بعنوان يک چيزى که درست است. و ثانياً توانسته باشند آن اَشکال ابتدايى مقدماتى تشکلهايى که بايد اقتصاد انقلابى دوره بعد را شکل بدهند بوجود بياورند. آذر ميگويد خُب اقتصاد همين دوره چه؟ من ميگويم اقتصاد همين دوره دقيقاً يک يک سلسله اقدامات اضطرارى است و جز اين نميتواند باشد. ولى در بحثم گفتم اگر واقعا کسى بتواند در آن لحظه نشان بدهد اين اقدام دمکراتيکتر اين هدف را تأمين ميکند من شخصاً از آن دفاع ميکنم. واقعيتش اين است که در تاريخ روسيه کسى اين را نشان نداد. ما پلميکى نداريم در روسيه بين طرفدارهاى تمرکز بخشيدن به تصميمگيرى و غيره و غيره که کار را ميخواهند راه بياندازند و طرفدارهاى دمکراسى و رأى گرفتن و بموقع بحث کردن و سر فرصت تصميم گرفتن که آنها هم ميخواهند کار را راه بياندازند. اصلاً دقيقاً بخاطر اينکه اين از دو زاويه مختلف دارد به مسأله برخورد ميکند. آن کسى که ميخواهد دمکراسى بگيرد ميگويد اين است اين مارکس است، اين طبقه کارگر اين خواست طبقه کارگر، آن کسى که ميخواهد کار را راه بيندازد ميگويد بابا سياست خاص طبقه کارگر. وگرنه هر موقع يکى ميآمد ميگفت بابا جان اين برنامه اقتصادى من. تا آنجايى که کميتههاى کارخانه مستقيماً طرح داشتند براى اقتصاد برنامهريزى سراسرى بنظر من حرفهايشان منسجم است و ميشود روى آن حساب کرد. گفتم کميتههاى کارخانه آلترناتيو ادارى اقتصاد را اصلاً ترسيم کردند گذاشتند جلوى حزب بلشويک، نپذيرفت. بنظر من بخشاً به خاطر اينکه امکان فنى تکنيکى اجرايش را نداشت. يعنى در آن طرح معلوم نبود بالأخره آخر اين پروسه چه جنسى توليد ميشود يا نه؟ بدون تکنيسينها، بدون مديران قبلى، بدون آن تماسها، بدون سرمايه خارجى. تا حدود زيادى حتى بلشويکها مجبور بودند به سرمايه خارجى آوانس بدهند و غيره و غيره. در فاز اول معمولاً فازى است که ممکن است به سرمايه خارجى آوانس بدهيد ولى قانون ملى شدن همه چيزها و مصادره همه چيزها است. ولى بايد اين اقدامات را بتوانيد توضيح بدهيد چرا و به چه دليلى داريد انجام ميدهد.
نوبت پنجم ٣٨ دقيقه
من به چند نکته اشاره ميکنم. اولاً در مقابل بحثى که مسأله شوروى را از سر دمکراسى ميگيرد و بحث کنترل کارگرى را هم از سر دمکراسى اجتماعى ميگيرد و دمکراسى اقتصادى. تِم بحث من اين است که ما داريم از ناسيوناليسم در روسيه حرف ميزنيم. آن بحثى که اول گفتم بين بورژوازى و پرولتاريا است که دوتايى وارد انقلاب اکتبر ميشوند يک اتفاقى است براى جفتشان دارد ميافتد و دقيقاً هر کدام سعى ميکنند بهترين حالت خودش را از اين انقلاب بيرون بکشد، يک رقابتى است در طول ١٩١٧ تا مه ١٩٢٨. و در اين دوره بورژوازى خُب يک دوره کوتاهى هست که تلاش ميکند بطرق قهريه اين حکومت را ساقط بکند. ولى دنباله اين قضيه به اينجا ختم نميشود، اينکه لنين هم گفته باشد "تثبيت شده" يک بحث است اينکه بطور واقعى انقلاب اکتبر پيروز شد يک بحث ديگر است. انقلاب اکتبر شرايطى را بوجود آورد که نه تنها سوسياليسم در آن کشور (حالا با اجازه رفقاى مخالف سوسياليسم در يک کشور) ميتوانست بالأخره يک جورى به نفع سوسياليسم در آن کشور و در دنيا باشد، ولى در عين حال شرايطى را هم پيش آورد که بورژوازى هم ميتوانست به آرمان قديمى خودش در روسيه دست پيدا بکند. اين چيز کمى نيست.
بورژوازى روسيه بورژوازيى بوده حلقه ضعيف امپرياليستها در اوائل قرن بيست، و مدام در تلاش قدرت گرفتن و قادر شدن به رقابت ملى با امپرياليستهاى ديگر، قدرتهاى سرمايهدارى ديگر. اين آرمان بورژوازى روسيه تمام اپوزيسيون روسيه را از مارکسيسم قانونى (Legal) گرفته تا منشويکها و حتى رگههايش در بلشويکها هست. وقتى که انقلاب فوريه ميشود استالين و سوکولنيلکوف و بقيه مينشينند و ميگويند خُب ديگر انقلاب بورژوا دمکراتيک است و حکومت کارگران و دهقانان، و وظيفهاش هم رشد سرمايهدارى! تزهاى آوريل ميآيد اين موقعيت را جابجا ميکند. ميگويد بابا اين ديگر خود انقلاب سوسياليستى است، بايد تبديل شود به اين و هيچ نيازى نيست که آن اقتصاد ملى روسيه و سرمايهدارى روسيه رشد کند. واقعيتش اين است که بورژوازى در انقلاب اکتبر اين را ميبيند که براى اولين بار يک شرايطى بوجود آمده در تاريخ روسيه (از سال ١٩٢١ تا ١٩٢٢ ديگر اين را براحتى ميبيند) که دولت متمرکزى که تمام عمرشان بورژواها سعى کرده بودند بوجود بياودند، دولتى که به اقتصاد فکر ميکند، دولتى که به مدرنيزاسيون فکر ميکند، اين بوجود آمده و بايد از آن حمايت کرد، دولت ماست ديگر. اگر ادبيات روسهاى مهاجر آن موقع را مثلاً نگاه بکنيد (من خودم اين ادبيات را نگاه نکردهام ولى تحليلى که از اين ادبيات هست را در "اى. چ. کار" خواندهام. تمام قضيه اين است که اين بورژوازى مهاجر و بورژوازى در رفته از مملکت ميگويد آنجا يک خبرهاى خوبى دارد ميشود. روسيه مقتدرى که ميخواستيم دارد بوجود ميآيد و اگر رمانهاى آنها را نگاه کنيد، ادبياتشان را نگاه کنيد، شعر و هنرشان را نگاه بکنيد، يک جريانى بوجود ميآيد در حمايت از آنچه که اتفاق افتاده، از موضع انتقادى به دولت بلشويکى، که اين بايد برود احياء سرمايهدارى، برود به سَمت راه دادن به افسرها و متخصصها و غيره، و برود به سَمت اينکه بالأخره آن صنعتى شدن را عملى کند. مدافع پيگير صنعتى شدن روسيه هستند اين روسهاى سفيد مهاجر. بعد از اينکه شانس نظاميشان را از دست ميدهند طبعاً.
بحث من اين است. بلشويکها از توى اين پروسه که دولت متمرکزى را بوجود آوردند، در عين حال با آن سنتهاى منشويکى را عملى کردند و بجا گذاشتند که ديگر نيروى محرکه صنعتى شدن روسيه را نه پرولتاريا بلکه بورژوازى و نه آرمانهاى پرولترى بلکه آرمانهاى بورژوايى تشکيل ميدهد. روسيه در جنگ دوم جهانى به اسم جنگ کبير ميهنى حرکت ميکند، وقتى که شرکت ميکند. هيچوقت صحبت از انقلاب اجتماعى نيست. در جنگ قبليش که يک حکومت کارگرى هم در دنيا نبود لنين ميگفت "همه جا بايد انقلاب شود". اين دفعه که جنگ شد و بايد قاعدتاً يک حکومت کارگرى با ارتش بفرض وجود دارد و ديگر حتماً همه جا انقلاب شود، اين دفعه گفتند نخير بايد بورژوازى ليبرال اين کشورها را حمايت کرد و جبهه ضد فاشيستى راه انداخت و از ميهن دفاع کرد. واقعيتش اين است که روسيه در جنگ دوم کارى ميتواند بکند که فرض کنيد "استوليپين" در خواب ميديد. که يک دولت مقتدر روسى با يک بازار صنعنى با يک توليد صنعتى پايه بوجود بيايد که قادر به رقابت با انگليس، فرانسه و آلمان و آمريکا باشد. اين چيزى است که عملاً از دل اين پروسه بوجود آمده است. اگر اين را از سر دمکراسى بگيريم، گويا بشيوه اختيارى، من، شما، ما اعضاى حزب خلق و خويمان را خوب بکنيم به دمکراسى بيشتر ارج بگذاريم، سعى کنيم تودهها را دخالت بدهيم، که معلوم نيست تضمين آن چه است، سعى کنيم به خودمان اجازه بدهيم فراکسيون تشکيل دهيم، حرف همديگر را نگيريم، يک پروسه انقلاب جهانى عوض ميشود! اينطور نيست. تمام بحث من راجع به پوچى بحث دمکراسى، اعم از دمکراسى درون حزبى تا بحث دمکراسى اجتماعى در فاصله ٥ سال اول انقلاب سر اين است که اينطور نيست. تمام قدرت بلشويکى ميبايست در آن موقع متمرکز شود با تفکيک خودش از پروسه صنعتى کردن بورژوازيى و رشد اقتصاد ملى در روسيه. اين را بلشويکهاى آن موقع نديدند. چرا که فکر ميکردند قال دشمن را کندهاند، تمامش کردهاند. لنين که ميبيند در توليد خُرد ميبيند. ميگويد اينها منبع احياء سرمايهدارى هستند. ولى بنظر من واقعيتش اين نيست. در تروتسکى و استالين بايد اينها را ديد. اين جريان را در تمام سنت منشويکى که ميخواهد روسيه را هرچه زودتر صنعتى بکند براى اينکه همه دنيا ميدانستند که جنگ اول به رقابتهاى کشورهاى بزرگ اروپايى غربى فيصله نداد. همه ميدانستند جنگ بعدى در کار است و همه آماده بودند براى جنگ بعدى. شروع کردند صنايع نظاميشان را ساختند، اين هم ساخت. يعنى واقعيت پروسهاى که در روسيه اتفاق افتاد با آلمان و انگلستان چندان متفاوت نيست از جنگ اول تا دوم. بسرعت اقتصادهايشان را ساختند براى تعيين تکليف قطعى تقسيم جهان. و در جنگ دوم اين کار را کردند. مسأله اين است که بورژوازى توانست اين پروسه را انجام دهد از طريق اين قضيه.
ولى اين حمل از کجا حمل شد؟ واضح است فشار توليد خُرد، فشار روشنفکران، فشار متخصصين، فشار سرمايهدارى جهانى، ولى در عين حال استعداد داخلى حزب بلشويکى و استعداد داخلى جريان منشويکى که به هر حال با اين قضيه ادغام شد. ما ميگوييم بلشويکها قدرت را گرفتند ولى چطور است که رهبرى اتحاديههاى کارگرى تا روز قبل از اکتبر منشويک است؟ اين آدمها که دود نشدند بروند هوا. همه آمدند در ارگانهاى دولتى و آمدند توى حزب بلشويکى. خود رهبرى حزب بلشويک يک نقد عميق و جدى عليه ناسيوناليسم اقتصادى در صفوف خودش نداشت. اين است واقعيت بنظرم. اگر چيزى در بلشويکها کم است اين نيست که چرا جلوى کنترل از پايين را گرفتيد، چرا نديديد دمکراسى چه است، چرا نديديد دخالت تودهها چه است. اتفاقاً اينها را خيلى ديدند و خيلى سعى کردند اينها را عملى کنند. آن چيزى که نديدند و سعى نکردند عملى کنند يک مرزبندى قاطع با آن ناسيوناليسمى است که از خلال اقدامات اضطرارى اينها پايگاه بدست ميآورد. در متخصصين، در بوروکراتها، در ارتش، در سازمان توليد اجتماعى و مديريت. در همه اينها پايگاه بدست آورد و وقتى حزب بلشويک سال ١٩٢٨ مينشيند فکر خودش را بکند، تمام فکرهاى بورژوايى مثل آب خوردن از دهان رهبران بظاهر سوسياليست طبقه بيرون ميآيد و کسى نميگويد چه شد آخر؟ آرمانهاى انقلاب سوسياليستى اينها نبود!
به هر حال بحث من راجع به دمکراسى اين است. روى کنترل کارگرى ميگويم اين هم يکى از آن پروسهها است. مشکل من اين است انتقادى که روى کنترل کارگرى گذاشته ميشود (از زاويه دمکراسى تودهاى و دمکراسى از پايين، روى تجربه منفى کنترل کارگرى در روسيه) دقيقاً نميبيند که آن چيزى که فىالواقع داشت مسخ ميشد نه کنترل از پايين بلکه خود خصلت کنترل از بالا بود. اگر ما بياييم کنترل را فقط از پايين تعريف کنيم و با مقولاتى که ليبراليسم و آنارشيسم ميخواهد راجع به اين مسأله صحبت بکنيم ناگزيريم بنا به تعريف کنترل از بالا را مساوى بورژوازى بگيريم و کنترل از پايين را مساوى پرولتاريا. در صورتيکه بحث من اين است که لنين اينطورى نميديد، لنين کنترل کارگرى را تلفيقى از کنترل از بالا و از پايين و رابطه مستقيم با ملى کردن و مقدمه ملى کردن و شرط لازم رهايى از فقر و فلاکتى که داشت جامعه را ميگرفت ميديد و براى اين ابتکار تودهها را ميخواست. بارها از اعجاز ابتکار تودهها حرف ميزند. لنين از کنترل و بازرسى در سطح پايين حرف ميزند. از دخالت مستقيم و باز کردن دفاتر بورژواها حرف ميزند. لنين اين را ميخواهد و آن چيزى که فىالواقع از دستش در ميرود اين است که در خود بالاى حزب و در خود حزبى که دارد دولت را تشکيل ميدهد، در "رابطهاش با دولت"، "رابطهاش با تودهها" از بالا دارد چه اتفاقى ميافتد؟ وگرنه حزب بلشويکى ناب در فرداى انقلاب اکتبر موظف بود جنبش کميتههاى کارخانه و کنترل از پايين را به نفع بازرسى متمرکز و کنترل متمرکز حرس بکند. در اين شکى نيست. ولى اين چيزى است که مورد نقد تمام بحثهاى عليه عملکرد بلشويکها در مسأله کنترل کارگرى بود. يعنى "نقد آنارشيستى" به عملکرد و "نتيجه غايى منشويکى" اين آن چيزى است که ادبيات امروز را راجع به کنترل کارگرى تشکيل ميدهد. ولى نقد بلشويکى به نقطه ضعف بلشويکى بنظر من چيزى است که وجود ندارد. من دارم به خيال خودم سعى ميکنم اين را توضيح بدهم.
نقطه ضعف بلشويکى اين نيست که مديريت تکنفره را حتى مطرح ميکند. در شرايط معيّنى ميشود ديد يک مدير کمونيست تکنفره بتواند کارها را اداره کند، من کارگر هم بفهمم. ولى خُب قابل عزل و نصب است. باز هم نفر بعدى هم تکنفره اداره کند ولى من ميروم اين کار را ميکنم. کسى نگفته ميخواهيم جنس بخريم حتماً ٥ نفر بياوريم عقلشان را بريزند روى هم. قابل عزل و نصب بودن مقامات شايد جواب مسأله باشد. ولى آن چيزى که ديده شد اين بود که بطور سيستماتيکى اين حزب بلشويک نتوانست مديريت تکنفره را از تيلوريسم و مديريت تکنفره بورژوايى و شيوه بورژوايى مديريت تکنفره و غيره و غيره جدا بکند و شرايط عينى نميگذاشت جدا بکند. من ميگويم نيروى عنصر ذهنى آنقدر قوى ميتوانست باشد که اين شرايط را عقب بزند. تجربه ديگرى نشد که ببينيم. ولى عملاً راههاى سازماندهى اقتصاد به طرق انقلابى و به طرق منطبقتر با نيازهاى طبقه و خصلتهاى واقعى طبقه کارگر عملى بوده. بلشويکها اينها را جستجو نکردند. در مقابل آنارشيسم سد بستند چرا که وظيفهشان اين بود در آن مقطع. يعنى جنبش کارگرى بر عليه دولت موقت جنبشى اقتصادى بود بجز تا آنجايى که بلشويکى بود. و بلشويکها به اين رويّه عادت کردند و قدرت را بدست گرفتند. وقتى قدرت را بدست گرفتند دقيقاً با همان فشار آن جنبش اقتصادى که در رابطه با توليد ميخواست در کارخانه "مديريت طبقه کارگر" را معنى بکند را سعى کرد دفع بکند. خُب مزاحم کار انقلاب سياسى طبقه بود، اگر هى اتحاديه و کميته کارخانه بخواهند پدر همديگر را در بياورند.
ولى بلشويک نتوانست در اين پروسه که دارد به تمرکز بالا تکيه ميکند و به خصلت متمرکز دولت پرولترى تکيه ميکند، با آن تمرکز قديمى مورد مطلوب بورژوازى که به آن احتياج داشت و نوع مشخصى از تمرکز بوروکراتيک است، مرزبندى کند و مرز خودش را با "تمرکز بورکراتيک قدرت" مشخص بکند. اين را نتوانست. چرا نتوانست؟ بخاطر اينکه بنظر من نه روى دمکراسى. آدم براى اينکه بوروکرات باشد فقط شرطش اين نيست که دمکراتيسمش ضعيف باشد. ميتواند انترناسيوناليسمش ضعيف باشد و بوروکرات از آب دربيايد. ميتواند انقلابيگرى و سياسيگريش ضعيف باشد و بوروکرات از آب دربيايد. اولويتها تعيين ميکند آدم به چه طرقى کارها را انجام ميدهد. اگر آن بلشويک متوجه اين مسأله باشد که هدف اقتصاد ملى - به معنى هدف درازمدت - تنها براى بلشويک وقتى مطرح است که واقعاً سر بورژوازى را به سنگ کوبيده باشى و طبقه بتواند فارغالبال اشتباه بکند در پروسه توليد، اگر بلشويک اين را بداند و بتواند بيان بکند و تز محورى حزبش بکند آن موقع برايش قابل درک است که اين ناسيوناليسم را اگر رد کنى ميتوانى جلوى بوروکرات بايستى. خُب درست است که اينجا شما توليد را در يک روز بهتر ميکنيد ولى با چه اقدامات مشخصى جبران ميکنيد اثرات منفى مديريت تکنفره را؟ با چه اقدامات مشخصى جبران ميکنيد اثرات منفى مثلاً آوردن افسرهاى تزارى را؟ با چه اقدامات مشخصى اين کار را ميکنيد؟ پادزهر شما براى اين پروسه چه است؟ بنظرم دنبال اين پادزهرها نگشتند و وقتى گشتند دير بود و به دنبال عناصر نه الزاماً مترقى و انقلابيى گشتند، که به طرق ديگرى گشتند بنظر من از طريق آنارشيستى گشتند.
اين بحث رفيق امير بنظر من درست است که بايد "ادامه قيام" را تأکيد کرد، ولى اتفاقاً کم جا گذاشت براى نقش تودهها در آن فاز. من ميگويم اين نقششان خيلى بيشتر از اين است. بنظر من فرق دارد حزبِ قبل از قدرت و حزبِ بعد از قدرت در رابطهاش با تودهها و در همان نوعى که سازماندهى تودهاى به اين حزبِ بعد از قدرت بايد يارى برساند. من بحثم اين است که اينجا آن چيزى که مهم است عنصر تصميم گيرنده و عنصر سياستگذار است. وگرنه آن چيزى که واقعى است مجرى آن تودههاى کارگرى هستند که بايد متشکل شده باشند. برعکسش غلط است. يعنى عنصر سياست گذارنده تودههاى ساده طبقه کارگر باشند و مجرى آن بوروکرات و عضو حزب باشد که بدود دنبالش که مثلاً گندم را از زير دست دهقان بکشد بيرون! اصلاً برعکس بايد باشد. آن کسى که ميگويد بايد گندم را بزور گرفت، حزب بايد باشد و نيازهاى سياستگذاريى که حزب بايد از طريق نفوذش روى طبقه کارگر، مجاب کردن طبقه کارگر و حتى يک جاهايى از طريق قرار دادن طبقه کارگر در مقابل عمل انجام شده، مثل همان قيام اوليش، انجام بدهد. آن بزور گرفتنش را بگذارند پسرخاله طرف که در شهر کار ميکند برود و از انبارش بيرون بيآورد. پروسه واقعى برعکس است ديگر. مأمورين دولتى ميآيند انبار غله يارو را ميکشند بيرون، شورا هم ظاهراً هيچ موضعى راجع به اين قضيه ندارد! شورا نگفته که حزب گفته! بنظر من اين پروسه کاملاً وارونه انجام ميشود.
آن چيزى که موضع بحث من است اين است که حزب در آن موقعيت بايد سياست بگذارد و سياستش را بقبولاند و اگر نقبولاند هم عملى بکند. و اگر شوراها و هر ارگان تودهاى و غير تودهاى ديگرى ميگويد "اين غلط است" حزب از بالاى سرش به توده کارگر بايد رجوع کند و عليه آن نيرو بسيج کند. اين يعنى اينکه مجرى تودهها هستند و تشکلى که حزب حتى اگر آنها به او ندهند حزب به آنها ميدهد. من بحثم اين است تشکل تودهاى از آسمان نيفتاده. آن دوره معيّنى که من حرف ميزنم تقدس با تشکل حزبى است و آن اَشکالى از تشکل غير حزبى است که حزب ميخواهد بدهد. اگر اتحاديه و کميته کارخانه و شورا ميخواهند اين نقش را بازى کنند فبها. اين راه بى مشقت است. ولى اگر نخواهند اين کار را بکنند حزب بايد مستقيماً برود با حوزه محله، حوزه فابريک و کميته دهش برود سراغ توده کارگر و زحمتکش و بگويد يک چنين سياستى را اجرا کنيد. شوراها آن موقع مثل مجلس مؤسسان آويزان ميشود.
ضمانت از پايين در اين دوره بنظر من مهم است. رفيق امير بنظر من جايى براى اين ضمانت نگذاشت. اتفاقاً برخلاف اين که آذر گفت امير ظاهراً بحث را روشن کرد، گويا من ضمانت نگذاشتم، اتفاقاً امير ضمانتى نگذاشت جز اينکه ما بدانيم و آگاهى را مِلاک اين ضمانت قرار داد که مسأله روشن باشد. بنظر من برعکس است. دقيقاً به درجهاى که در پروسه اوليه تودهها را دخيل ميکنيد، نيروى واقعى تغيير را ميکنيد خود تودهها، به همان درجه و بصورت متشکل، به همان درجه داريد ضمانت بوجود ميآوريد که حزب بدون تودهها نتواند از فردا حکومت بکند. اگر شما اين کار را بتوانيد بکنيد، معنايش اَشکال سازمانى معيّنى براى تودهها است. اين سازمانها اگر بطور واقعى شوراها هستند و دمکراتيک رفتهاى در رأسشان، باز بهتر. ولى اگر نه، بنظر من بايد آن اَشکال انقلابى تشکل تودهاى را بوجود بياوريد که در فردا يک نفر در دفتر سياسى يک چيزى گفت بالأخره معلوم باشد اگر رهبران محلى فلان جا ميگويند "اين ديگر اصلاً به کَت ما نميرود" مجبور شود روى آن تعمق کند ديگر و بالأخره طرف را بياورند در يک کنگرهاى بفهمند چه دارد ميگويد. درست است که رأس حزب است. مکانيسم واقعى براى انتقال از پروسه "فعال مايشايى حزب" - حالا توى گيومه - به پروسه اقتدار طبقه بمثابه يک کل، بنظر من دقيقاً بوجود آوردن آن رگ و پى از خود طبقه بصورت متشکل در طول اين دوره است که فعلاً به حيات اقتصادى مربوط است و بعداً بايد کاملاً آن را در دست بگيرد. ولى اينها را اگر بوجود نياوريد و طبقه کارگر را بصورت اتميزه در آخر اين پروسه داشته باشيد، بنظر من حزب اگر بهترين نيات را هم داشته باشد، ناچار بوروکراتيک عمل ميکند. بايد در پايان اين پروسه، حزب با طبقه کارگر متشکل، ولى ديگر نه فقط حزبى، روبرو باشد. طبقه کارگرى که در مصادره متشکل است، در صندوقها متشکل است، در تأمين مايحتاج متشکل است، در کنترل متشکل است و تمام اينها متشکل است. آنچه که تفاوت بحث من است با بحث آنارشيستى- ليبرالى اين است که حزب اينها را متشکل ميکند و حزب اين تشکلها را هدايت ميکند در عين حال حزب بدون اين تشکلها امرش پيش نميرود، در صورتيکه آن ديدگاه ميگويد حزب بايد صبر کند ببيند اين تشکلها راجع به آينده چه ميگويند. بنظر من حزب نبايد منتظر بماند ببيند اينها چه ميگويند، تا يک دوره طولانى نبايد منتظر باشد اينها چه ميگويند. وقتى ميشود تودهها وسيعاً دخالت بکنند که يک خطاى اقتصادى يکساله، مثلاً نتيجه محصول گندم يا تراکتور، يا يک خطاى نظامى معيّن، که ميتواند براحتى در پروسه دمکراتيک اتفاق بيفتد (وقتى آدمهايى که کمتر راجع به آن تعمق کردهاند دارند تصميم ميگيرند) مسأله مرگ و زندگى نباشد براى دولت پرولترى. جايى که جا براى خطا باز ميکنيد، بنظر من جا براى دمکراسى باز ميکنيد. اگر بنا باشد خطا نشود خُب مشخص است طبقه کارگر عقل دارد، آن عقلش بيشتر ميرسد، حالا اينهمه طرف ارتش فلان و فلان را شکست داده، امروز به تو ميگويد لطفاً اينطورى بايست و صف جمع کن ديگر. حالا تو کربلايى فلانى توى اين ده چه ميگويى در جواب مثلاً تروتسکى؟ خُب واضح است اين منکوب ميشود، مگر اينکه بالا واقعاً اجازه داده باشد که بگويد دقيقاً هدف من در اين دوره اين است که ديگر تودهها دخالت بکنند - حتى اگر با خطا و افت و خيز جلو برويم. اين فاز آن اعتماد بنفس سياسى را ميخواهد که دوره قبلش بايد بوجود آمده باشد و آن تربيت تودهها که بتوانند اين نقش را بازى کنند.
بنظر من بحث بنابراين سر اين نيست که شوراها در فاز اول قدرت را نگيرند. من راستش اينکه حزب بلشويکى ميرود به شوراها ميگويد "بياييد من را تأييد کنيد" اصلاً غلط نميدانم. بنظر من مبارزهاى که در سطح مشروعيت در هر دورهاى در جامعه بايد کرد را نميشود درز گرفت. حتى اگر بحث ما اين باشد "ما قدرت را ميگيريم و نگهميداريم" مشروعيت اجتماعى و دمکراتيکى دولت يک بحث ديگر است. بنظر من يک بُعد کامل مبارزه بلشويکها کسب مشروعيت است نه اينکه بروند مثلاً بگويند ترا خدا شوراها لطفا من را قبول کنيد! اگر ميگفت قبول ندارم ميگفتند "تو برو" نميگفتند من ميروم که! خيلى روشن است بلشويکها اگر کنگره ٢ ميگفت قبولت نداريم اسلحه را زمين نميگذاشتند، ميگفتند بيخود قبول ندارى، "تجديد انتخابات"! آى ملت اين "دولت قيام" را قبول ندارد! بنابراين واضح است که آنجا دارد مشروعيت ميگيرد نه اتوريته. مشروعيت خيلى فرق ميکند با اتوريته. بحث مشروعيت را هم براى چه ميخواهيم؟ براى اينکه مشروعيت دولت از طريق رأى همگانى يا در يک دوره انقلابى يا با آموزشهاى دمکراتيک جامعه بورژوايى در ذهن مردم بعنوان يک حقانيت ثبت است. تو نميتوانى با توده وسيع لجبازى کنى. بايد به طرق مختلفى نشان بدهى که اراده آنها و منافع آنها را نمايندگى ميکنى. وقتى شورا حاضر است قبول کند بايد حتماً برويد بچسبيد به شوراها.
اينکه مرز خود ما با عملکرد بلشويکها کجا معلوم ميشود - با آنارشيستها ظاهراً معلوم است، با بلشويکها چطور معلوم ميشود - گفتم فرقش در آن اقداماتى است که بايد ميشد بعنوان پيششرط طى کردن دوره سرکوب بورژوازى و دوره ادامه قيام. اينها بخشاً برسميت شناختن نهايت درجه دمکراسى در اين حقوق و پايهاىترين حقوق اقتصادى طبقه کارگر بعنوان قانون. بالأخره يک موقعى من ميگويم قانون اساسى اين است، اما نداريم. يک موقعى طبقه کارگر ميتواند بگويد خُب حالا داريم. براى اينکه بتواند بگويد حالا داريم و آن حرکت در طبقه بوجود بيايد که بخواهد حقوقش را بگيرد بايد بدواً اين حقوق به قانون تبديل شده باشد. وگرنه طبقه کارگر را نميشود نسبت به خود دولت کارگرى در اپوزيسيون قرار داد روى خواستههاى خود طبقه کارگر. اين تجربه لهستان است. ميگويد ميخواهم در قرن بيستم ٤٠ ساعت کار کنم ميزنندش! حالا بهتر است بگويند قانونش ٤٠ ساعت است ولى خودت، در شوراى خودت، در کميته خودت فهميدى اگر ٤٠ ساعت بخواهيد کار کنيد يک پنجم آن توپهايى که ما ميخواهيم هم بوجود نميآيد. بايد يک فکرى بکنيد به حال مسأله. بنظر من اين رابطهاى است که با طبقه برقرار شود. اهميت بحث قانون را من اينجا ميگيرم که طبقه کارگر طلبکار است از موقعيت نه بدهکار به موقعيت. طلبکار از موقعيت اجتماعى معيّن. ميگويد ٥ سال بيمهها را نگرفتيم، ٥ سال خودمان نخواستيم نگرفتيم الآن ديگر ميخواهيم بگيريم ديگر. حالا ديگر به بهانه چى ميخواهيد بزنيد زيرش؟
يکى از اولين آن تضمينها بنظر من اين است تمام حقوق اقتصادى را قانوناً تضمين کنند. من نگران نيستم دولت کارگرى قادر نباشد مثلاً بيمه بيکارى را بدهد. من خودم فکر ميکنم ٢ دقيقهاى ميشود کارگرها را توجيه کرد؛ بابا جان بيمههاى بيکارى که ميخواهيد در اين خانهها است که آن بالاى شهر ساختهاند، در اين قبضها، در اين اوراق قرضه، در اين پولهايى که در بانکهاى خارج است. براى اينکه آن را بگيريم، يک مقدار را بايد جنسى از او بگيريم يک مقدارش را هم بايد يک کارى کنيم پولش را بردارد بياورد تا بتوانيم از او بگيريم. وگرنه اين صندوق دولت، اين مقدار بودجه دولت، اين ارز، کارگران نفت شما اجازه ميدهيد من اينها را تقسيم کنم يا ترجيح ميدهيد بگذاريم صنعت نفت؟ بالأخره يک بحثى ميان خود کارگرها ته و توى مسأله را در ميآورد. ولى اگر آمد و گفت من گرسنهام، دولت موظف است به او غذا بدهد ديگر. اگر آمد و گفت من سرپناه ندارم بايد حتى اگر شده بورژوازى را با اردنگى از خانهاش بيرون کنيد اين را بگذاريد توى خانه. حق يعنى اين. يعنى در عين اينکه موظف نيستى عيناً همانطور، کامل و جامع و دقيق تا مراجعه کرد بگذاريد کف دستش بايد جامعه را جهت داده باشيد به اينکه به هر قيمتى نشان بدهد دارد تلاش ميکند اين را متحقق کند ديگر. فرق رفرم و غير رفرم اين است ديگر وگرنه ما توهّم نداريم يارو بگويد ٤٠ ساعت کار حالا حتماً ٤٠ ساعت از ما کار ميکشد. يعنى آنجا بايد نشان دهد که دارد سعى ميکند من ميافتم در موضع طلبکار. وگرنه هيچ رفرمى بنظر من بخودى خود به معنى گذاشتن آن رفرم در گلوى طبقه کارگر نيست. چه در جامعه بورژوايى چه در حکومت پرولترى. به معنى تثبيت آن در سطح قانونى است.
در اين شراط هم بنظر من اين مطالبات بايد قانون اعلام شود و حق کارگرها اعلام شود و ابتکار کارگرها براى کسب حقشان لااقل محکوم نشود. بلکه توصيه شود که در شرايطى از آن دست بکشد. بنظر من کارگرى که مسکن را حق خودش ميداند حق دارد بورژوا را بيرون کند و برود خانهاش بشيند - بورژوايى که دو تا خانه دارد. اگر ما مسکن را حق هر شهروند کردهايم، بورژوا هم حق دارد بگويد من کجا بروم؟ ميگوييم برو خانه خالهات! اگر اين جواب قانعش کرد بايد برود. اگر کارگر بى سرپناه است بنظر من حق دارد مصادره کند، براى اينکه هيچ دولتى و هيچ شوراى عالى اقتصادى نميتواند بگويد چرا مصادره مسکن از پايين ميکنيد؟ نکنيد مصادره مسکن! چون در آن شرايطى که من ميگويم برميگردد و ميگويد اِعمال واقعى حق ما است. هشدار هم داديم، اخطار هم داديم، شورا هم تصميم گرفته رفتيم خانه اين جماعت را از ايشان گرفتيم. حالا شما مسأله مسکن اينها را حل کنيد! قرار بود مال من را حل کنيد حالا مال اين را حل کن ديگر، بالأخره يک عده آدم توى کوچهاند.
آذر گفت آخر ما آرمانهايمان را که ميگوييم کى به کار ميآيد؟ من بحثم اين است يکى از آرمانهايمان را ما هيچ جا ننوشتيم و مشکل ما همين است و آن متدولوژى خلاق برخورد به مبارزات کارگرى و استفاده از ماکزيمم نيروى طبقه کارگر است. اين متدولوژى جزء اصولمان است اما اين را هيچ جا ننوشتهايم. اگر اين را هم در برنامه ما مينوشتيم که ميگفتند "خُب بکنيد ديگر اگر مُتد شما هست چرا ميآيى به من ميگويى"؟ ولى به هر حال اين بايد مُتد ما باشد. من ميگويم تمام فرق لنين با هر کسى که از موضع ايدهآليستى ميرود سراغ اين شرايط، از موضع اپورتونيستى ميرود سراغ اين شرايط، از موضع راست سياسى ميرود سراغ اين شرايط، اين است که ميتواند با يک متدولوژى روشنى تشخيص دهد که کدام مصالح طبقه کارگر در اين مرحله اولويت دارد ديگر. فرق ايدهآل و واقعى اين است که واقعى بايد زور بزند تا به ايدهآل تبديل بشود. ولى خود اين پروسه زور زدن يعنى چى؟ به طرف ميگويد آقا جان بين دولتت و مسکنت ميخواهى انتخاب کنى يا نميخواهى انتخاب کنى؟ اين را دارد به طرف ميگويد. بين دولتتان و اجازه مديريتتان ميخواهيد انتخاب کنيد يا نميخواهيد انتخاب کنيد؟ بين دولتتان و مثلاً فلان ميتوانيد انتخاب کنيد؟ دولت هم که درست است يعنى طبقه حاکم سازمانيافته، ولى دولت قبل از آن به معنى مجموعهاى از ارتش، زندانها و دادگاهها است ديگر. آن را من گرفتهام فعلاً. شما مطمئن باشيد کارگر بيايد در دادگاه اين دولت، کسى به استناد احکام بورژوايى خِرش را نميچسبد و بنا به تعريف او را مقصر نميداند مثل بورژوازى. چون دست ما است. ارتش هم اسلحه به روى کارگر نميگيرد، براى اين نيست براى يک کار ديگر است، دارد سفيدها را ميزند. در زندانها هم يک کارگر مبارز نيست، يک کارگر نيست، احتکارچىها در زندانند.
درست است دولت بمثابه تشکل طبقه بعنوان سازمانده جامعه را نداريد، ولى دولت بمثابه مجموعهاى از زندانها، دادگاهها و ارتش را الآن من دارم برايت نگهميدارم، دعوا سر اين دولت بمعنى اخص کلمه است. و بنظر من متدولولوژى لنينى يعنى تشخيص دادن اينکه کدام مصالح طبقه کارگر بايد در هر لحظه تحتالشعاع مصالح مهمترش قرار بگيرد. چه جورى؟ بنظر من بايد اين را نشان داد ديگر. اينطورى نيست که من ميگويم اين مصالحش. بنظر من مصالحى که بايد انقلاب را تسريع بکند، انقلاب را گسترش دهد و کم مشقتترين گذار را براى پيروزى طبقه کارگر بوجود بياورد. اين شاخصش است. و هيچکدام از حرکت عمليش، حرکت واقعيش، عليه هيچکدام از تمايلات واقعى و برحق طبقه کارگر نباشد. اين هم يک شاخص ديگرش است. يک نفر بگويد حالا فعلاً براى اين مدت از اينکه مزد بگيرى بگذر، بطور کلى مجانى کار کن براى ما. جواب اين است که خُب نميتوانم زندگى کنم ديگر. يعنى دارد ميگويد خودت را بکش. خُب واضح است اين استدلال با هيچ متدولوژى نميشود رفت سراغش. ولى ميشود برايش توضيح داد آقاجان اينکه کدام بخش از کارگرها کنترل از پايين را سازمان بدهد مسأله فرعى است نسبت به اين مسائل و من حق دارم بعنوان حزب سياسى بيايم سعى کنم ميان شما را جوش بدهم حتى حرف بحث اصلى خودم را الآن نزنم. چه لزومى دارد حزب بلشويک از سال ١٩١٧، بعد از فوريه الا و بالله بيايد موضع بگيرد و اين را بگويد؟ بنظر من. بايد اين را ميگفت ديگر. آقا جان کنترل در جامعه سوسياليستى سراسرى است، کميته کارخانه چه است؟ کميته کارخانه يک وظايف محدودى دارد که بيشتر همان انضباط سازماندهى کار ميشود و پياده کردن نقشه مرکزى و تلفيق کردن آن با ابتکارات محلى. اين را ميگفت تمام آن کميتههاى کارخانه ديگر با بلشويک نبودند ديگر.
چرا حزب را بايد وادار به موضعگيرى در شرايطى کرد که بورژوازى طبقه کارگر را دقيقاً به يک نکات فرعى معطوف کرده و ميخواهد جواب فرعى به آن را از حزب بگيرد و بکوبد به سينه طبقه کارگر؟ مثالهايش خيلى زياد است در عملکرد خودمان. هيچ اصلى بنا به تعريف نگفته است که يک عجم، يک فارس امروز در حزب کمونيست نبايد جواب حزب دمکرات را بدهد. هيچ اصلى به ما اين را نميگويد. بايد هر کسى بتواند مقاله بنويسد ما در نشريه کمونيست چاپ ميکنيم. ولى يک کمونيست ميداند وقتى طبقه کارگر کردستان در اوج ستم ملى است و در زير بار تبليغ ناسيوناليستى منتظر است ببيند فارسها برايش تصميم ميگيرند يا کُردها، بهتر است يک رهبر کُرد اين طبقه جواب حزب دمکرات را بدهد. اگر اين کار را بکند سازشى نکردهايم با کسى. ما دقيقاً داريم بازى را از آن جايى که بورژوازى ميخواهد در آن بازى کند، ميبريم به جايى که بايد در آن بازى شود. طرف ميگويد الا و بالله بازى سر اين است که اتحاديه يا کميته کارگرى! خُب ميگويم ما به اين روشهاى بورژوازى عادت داريم، تفرقه بيندازد توى طبقه کارگر، هم اتحاديه هم کميته کارگرى. اين را ببريد حلش کنيد ديگر. يا مثلاً بحث سر دولت موقت انقلابى است. در مورد زيگزاگهاى بلشويکها (که رضا گفت) که اتفاقاً زيگزاگ داشتند همان قبل از اکتبر. يک زيگ و يک زاگ نبود قبل و بعد از اکتبر. کلى در خود قبل از اکتبر زيگزاگ داشتند. يعنى ميرفت پشت کميته کارگرى بعد در کنفرانس ديگر ميرفت پشت اتحاديه، ميچرخيد يک مقدار. ولى بنظر من تمام اينها را ميشود توضيح داد که بلشويکها جوّ موقعيت را چطورى دارد تشخيص ميدهند. آيا کميته کارگرى زيادى دارد پافشارى ميکند و يکجانبه؟ آيا زمان آن رسيده که زير بغل اتحاديهها را بگيرد و نگذارد مضمحل شوند و کاملاً موضع منشويکى در آن تثبيت شود عليه کميتهها، يا بلشويک را در آن نگهدارى با تاکتيکتان؟ چون مسأله آنقدر برايتان مقدس نيست. بالأخره اتحاديه يا کميته کارخانه، کدامشان اصل است؟ به هر حال بنظر من اين يک بحث متدولوژيکى است که لنين و بلشويسم نيروى زنده تغيير را برسميت ميشناسد. حتى اگر از ظاهر و شکلى که اين نيروى زنده تغيير در اين مقطع معيّن خوشش نيايد، ميرود با آن. با جنبش کميتههاى کارخانه ميرود با اينکه معتقد است کنترل بايد سراسرى و مرکزى باشد. پشت اتحاديهها ميرود با اينکه نيروهاى کميتههاى کارگرى نيروى واقعىتر آن را تشکيل ميدهند. اين رابطه ظريف را بوجود ميآورد بين آن چيزى که ميخواهد و ميگويد درست است و آن چيزى که بطور واقعى قادر به تغيير است. باز هم در پروسه حيات حزب ما نگاه کنيم بارها مجبور شدهايم تصميمات اينطورى بگيريم ديگر. چهار تا پنج تا دشمن هست بالأخره بايد بگوييم آقا شما نه فعلاً، ايشان ديگر. وگرنه اصول ما که معلوم است راجع به هزار و يک چيز چه است.
ميخواهم بگويم آن متدولوژى که اين را روشن ميکند دقيقاً تشخيص اولويتها و موضوع مهم را از فرعى تشخيص دادن و از طريق اين کار بيشترين درجه تشکل، يکپارچگى داخلى، رزمندگى و سرعت عمل و روشنبينى به طبقه کارگر دادن، اين است هدف طرف. اگر يک آنارشيستى تصميم بگيرد الا و بالله حتماً بايد مسأله کنترل در سطح فابريک را مطرح کند بلشويک نميرود جلويش سد ببند و با او لجبازى کند. ممکن است يک مدت زيادى حتى بگذارد و به او ميدان بدهد. به هر حال ممکن است روى اين حرف باشد ولى اين متدولوژى قابل تبيين است و متدولوژى درستى است در فازى که لنين و بلشويکها دارند برخورد ميکنند. و تمام ايرادهايى که روى دمکراسى ميشود اتفاقاً برميگردد به متدولوژى لنين و اينها و اين بنظر من غلط است چون متدولوژى را نقض ميکند. ولى مضمون موضعگيرى سياسى لنين و اينها روى وظايفشان ناقص است. بخاطر اينکه عنصر ناسيوناليسم و احياى اقتصادى روسيه و اشتياق بورژوازى به صنعتى شدن و لذا کار کردن با حزب سوسياليست و تسخير داخليش را نميبينند به آن روشنى که بعدها ميشد ديد. مضمون روشى که پيشنهاد ميکنند بعنوان سرمايهدارى انحصارى دولتى يک کمى غير انتقادى است به همين سرمايهدارى انحصارى دولتى. جاى واقعى توده وسيع در اين سرمايهدارى انحصارى دولتى مشخص نيست، و خيلى لنين بنظر من بيش از حد ميگويد مدل آلمان، مدل آلمان. مدل آلمان خُب کارگر در آن نقشى ندارد اينجا هم نخواهد داشت، اگر شما بخواهيد اينطور يکجانبه فرمولبندى کنيد. اينکه لنين اين کار را ميکند بنظر من بخاطر اينکه ديگر ترسى ندارد از احياء سرمايهدارى بزرگ در روسيه و از طريق حزب و يا از طريق اين سنتها و بنظر من اين نقطه ضعف بلشويکها است. ناسيوناليسم و آمدن بورژوازى بزرگ پشت حزب بلشويک را نديدند. خُب ممکن است يک دفعه هم ديدهاند ولى بعنوان اينکه سنت حزب باشد که بطور سيستماتيکى در "پراودا" و "ايزوستيا" جلوى اين خط بايستد و کارگرها را توضيح بدهد، من شخصاً برايم نو بود وقتى اين ديدگاه را استنباط کردم از لاى يک عده اين نوشتههايشان. اينطورى نيست من ميدانم بلشويکها چقدر عليه کنترل از پايين قيل و قال کردند ولى نميدانم چقدر عليه ناسيوناليسم و آمدن بورژواها به پشتشان آمدند. هشدارهايى داده شده حتماً، خود "اوسوسکى" هم هشدارش را ميدهد، لنين هم ميدهد به موقعش، بوخارين هم که حتماً ميدهد. مسأله اين است که چه موقعى ميدهند اولاً، در آن دورهاى که دارد از مدل آلمانى و تيلوريسم تمجيد ميکند، اصلاً حواس لنين به اين مسأله نيست بنظر من. يا اگر حواسش هم هست فکر ميکنم مسأله برايش خيلى جزئى بود در صورتيکه بعداً اهميت بيشترى پيدا ميکند.
به هر حال نميدانم اين بحثها باعث ميشود يک مقدار تفاوت موضعهايى که اينجا عنوان شد روشن شود. وگرنه گفتم مسأله را نه از سر دمکراسى، از سر ناسيوناليسم و احياء ناسيوناليسم در حزب بلشويک بايد ديد و اينکه بلشويسمى که لنين نمايندهاش بود، يعنى بلشويسم انترناسيوناليستى که در جنگ آن موضع را گرفت، در انقلاب روسيه اين موضع را گرفت و توانست خودش را از منشويسم جدا بکند، چطور بعد از ختم مسأله جنگ جهانى و بعد از ختم حملههايى که به دولت پرولترى ميشود ديگر نميتواند مرز خودش را با همان منشويسم و ايدههاى منشويکى ترسيم بکند.
٭ ٭ ٭
تقى يک نامهاى داده که "آن مرزبنديى که ميگوييد با ساختمان اقتصادى ناسيوناليستى و بورژوايى چه بايد ميبود؟ دوم اينکه بلشويکها عملاً چه کردند که بورژوازى حاصل آن بود؟ و چه بايد ميکردند تا حاصل فعاليتهايشان جز اين باشد؟ مرزبندى قاطع با ديدگاه ساختمان اقتصادى مطلوب بورژوازى هنوز عملاً چيزى را نشان نميدهد (يعنى حرفى که من ميزنم)، يعنى سؤال مشخص آذر هم که نقد بلشويکى به ديدگاه و عملکرد بلشويکها مشخصاً چه هست"؟
من يک مقدار گفتم از نظر ساختمان اقتصادى، قبلش بايد فلسفه ساختمان اقتصادى براى بلشويکها روشن ميبود که نبود. بنظر من اين بحث مطالباتى که ميکنم شرط مادى روشن بودن اين فلسفه بود. هر ساختمان اقتصادى در جامعه پرولتاريا منظورش تأمين رفاه بيشتر براى پرولتاريا است. بنظر من اين اصل خيلى فراموش شده است در اين جامعه. ثانياً عملاً در اَشکال اقتصادى آن چکار بايد ميکردند که بورژوازى حاصلش نباشد بنظر من بحث شوراها است و دخالت دادن واقعى شوراها در اجراى اداره کشور. اين بنظر من بحث دمکراسى نيست نه، بحث بسيج است، بحث سازماندهى است. تفاوت دمکراسى و سازماندهى را بگذار اينطور بگويم. امروز بنظر من حزب کمونيست ميتواند به دمکراسى متکى باشد به اين معنى که با دمکراسى، خودش هم عزل و نصب شود، با دمکراسى سياستهايش تغيير کند، با دمکراسيى که تشکلهاى غير حزبى به هر حال رأى ميدهند تشکلهاى اقتصادى- سياسى و حقوقى در جامعه، حزب مجبور شود به اين يا آن سَمت هم بچرخد، اين دمکراسى روسيه است. ولى سازماندهى به اين معنى که بار وظايف خودش را ميگذارد روى دوش سازمانهاى غيرحزبى طبقه کارگر، بنظرم اين دو تا فرق دارد. اگر ميگوييد حزب دمکراسى را بايد رعايت ميکرد، مثلاً اگر ميآمدند ميگفتند لنين نخست وزير نباشد بايد ميگفت باشد قبول! من اين را قبول ندارم. ولى از آن طرفش هم قبول ندارم که چون لنين نحست وزير است بنابراين احتياجى به شورا براى اجراى حرفهايش نيست، و شوراها تسمه نقالههاى پيشبرد سياست اقتصادى روسيه نميبايست باشند. بنظر من بايد ميبودند. نه فقط شوراها و اگر شوراها توانايى آن را نداشتند بنظر من اَشکال متنوع سازماندهى اقتصاد انقلابى و دخالت واقعى و مستقيم خود توده کارگران. من مخالف بحث کنترل از پايين يا ابتکار از پايين نيستم، برعکس ميخواهم جايى را به اين بحث بدهم که اين را از دست و بال آنارشيسم بيرون بکشد. چون وقتى آنارشيست ميآيد ميگويد که "ابتکار از پايين، کنترل از پايين" تماماً با اين استدلال منشويکى و رويزيونيستى مواجه ميشود که نميشود ديگر. نميشود آخر شما بياييد با چنين استدلالى رأى بدهيد که لنين برود! حزب انقلاب کرده، حزب پيشرو است. بايد کار بکند. اين استدلال تا اينجايش جواب آنارشيست را ميدهد ولى يک منشويک هم اين چيزها را به آنارشيسته ميگويد ديگر. ميگويد حزب است سياست مال حزب است حزب بهتر تشخيص ميدهد دارد ميکند ديگر. سؤالى که بنظرم ميآيد اين است چرا پس اينطورى ميکند؟ خيلى خُب، لنين نرود ولى چرا شوراى عالى اقتصاد اينجورى امرش را پيش ميبرد؟ من مثال غلات را زدم. بنظر من عملى است بريگاردهاى کارخانهاى يک شهر مصادره دهقانى بکنند، عملى است بنظرم. بنظرم کاملاً عملى است خود کارگرها بصورت متشکل کارهاى ضربتى را انجام بدهند و به اراده خودشان انجام دهند. مجبور نباشند حتماً انجام دهند، ولى سازماندهيى بکنند که انجام بدهند. حتى اگر شوراها مخالف باشند بنظر من خيلى از اين کارها از طريق خود توده کارگران و سازماندهىشان عملى است.
دو حالت ميتوانيد دمکراسى را بگيريد، يک اينکه دولت بشيوه غير دمکراتيک انتخاب ميشود، و در ثانى دولت بشيوه غير دمکراتيک اجرا ميکند. بنظر من دولت پرولترى در اوائل شورش نميتواند جز بشيوهاى غير دمکراتيک انتخاب شود و تشکيل شود (دولت به معنى آن هرم و رأس دولت). ولى اجراى سياستهاى دولت لزوماً نبايد بوروکراتيک باشد و ميتواند نباشد. کميتههاى کارخانه دنبال رأى بودند، دنبال اجازه کار و فعاليت و دخالت در اين مسأله نبودند، اين را که مسلماً همه به آنها ميدادند. کسى ميگويد آقاى تومسکى شما بفرماييد، اين قانونش برويد پياده کنيد. اصلاً ابتکارش [...].
نوبت ششم ٢:١٧ دقيقه
يا يک مثال ديگر. فرض کنيد صحبت برنامه اقتصادى باشد، اصلاً پروسه دمکراتيک براى برنامهريزى بى معنى است بنظر من. براى برنامهريزى، ولى براى اجراى برنامه کاملاً حياتى است. پروسه دمکراتيک براى برنامهريزى به اين معنى که يکى ميگويد ٧ تا کفش توليد شود شما ميگوييد چند تا، يکى ميگويد ١٥ تا، اين ميگويد ١٦ تا، خُب حالا مثلاً رأى ميگيريم ١٧ تا. فولاد ميخواهيم، چقدر؟ ٧ ميليون تُن، يکى ميگويد ٨ ميليون تُن، اين بگويد ٣ ميليون تُن، چقدر رأى ميگيريم ٧ ميليون تُن. اين اصلاً نميشود برنامه اقتصادى. برنامه اقتصادى نگاه ميکند، حساب ميکند، علم است بالأخره. و علم را بايد فرض کرد در يک مراجعى مستقر است. آن مراجع را ميشود عزل و نصب کرد ولى وقتى رفت توى اداره، توى اداره است ديگر و دارد حسابش را ميکند. ولى اينکه برنامه ١٠ ميليون تُن فولاد را صنعت فولاد چه جورى توليد کند، يک راهش اين است که "گريگورى شيکم سيروويچ" را بگذاريد آنجا، برود زور بگويد و يک راهش هم اين است بسپاريد دست شوراى آن صنعت و بگوييد اين محصول شما، اين ملاحظات ما، اين حقوق کارگران، اين مشکلات و اين موانع، لطفاً اينها را به ما تحويل بدهيد آخر سر. ١٠٪ هم اين طرف و آن طرفش حق داريد بازى کنيد براى اينکه به هدف برسيد.
بنظر من هر دو اين پروسهها در روسيه بوروکراتيک است. اوليش اول انقلاب اصلاً بوروکراتيک نيست، دولت بشيوه بوروکراتيکى به قدرت نرسيده، ولى ميرود به يک سَمتى که بشيوه بوروکراتيکى پياده بکند. من ميگويم اين يعنى منشويسم. دولت بوروژوايى دمکراتيک انتخاب ميشود بوروکراتيک عمل ميکند ديگر. ايراد سر اين نيست که بوروکراتيک هم انتخاب ميشود، نخير. هر دولت بورژوايى دمکراتيک انتخاب ميشود، آنجايى شروع ميشود دولت بورژوايى ميشود که سواى هر منطق ديگرى، بشيوه بوروکراتيک عمل ميکند ( منظورم دولتهاى غربى است که همه رأى ميدهند).
تفاوت نقدم را به عملکرد بلشويکها گفتم. ساختمان اقتصادى مطلوب بنظر من دخالت واقعى تشکلهاى محلى کارگران و زحمتکشان در پياده کردن و پيشبرد سياستهايى است که حزب در آن دوره برايشان مطرح ميکرد.
اصل اين مطلب شفاهى است. اين نوشتهاى است که توسط دينيس مير (آزاد) از روى نوار اين جلسه پياده شده است - ١٢ر٣ر٢٠٠٩
hekmat.public-archive.net #3892fa.html
|