جمعبندى بحث در مورد وضعيت حزب
پلنوم دهم حزب کمونيست ايران
بحثى که من دارم يک جمعبندى از وضعيت حزب است و ميخواهم حزب و کمونيسم کارگرى را که در سالهاى اخير مطرح شده است در يک پرسپکتيو به هم ربط بدهم و کمى درباره آنها صحبت کنم. فکر ميکنم با اين کار اين امکان بدست ميآيد که مجموعه مسائلى که مورد بحث و يا مورد اشاره قرار گرفت مجموعا زير چتر يک دورنماى واحد در بيايند. ميخواهم بگويم که اين مسأله کجاى تصوير حرکت عمومى ما بايد قرار بگيرد، چه اهميتى بايد داشته باشد و کجاى برايمان مطرح ميشود. و به اين ترتيب معلوم کنم که حزب کجا ايستاده و کجا بايد برود و در ضمن ميخواهم به معضلات اين حرکت آتى در عرصههاى مختلف اشاراتى بکنم.
درباره اين که کمونيسم چطور پيدا شده است خيلى صحبت کردهايم و در مصاحبهاى که بعد از کنگره دوم با نشريه کمونيست داشتم نظراتم را در اين باره توضيح دادم که چطور حزب تبلور عناصر جديد و مؤلفههاى جديد چپ ايران است که بصورت يک چپ مجزا خودش را نشان داده و انعکاس نوعى راديکاليزاسيون چپ ايران و انعکاس درجهاى روىآورى به طبقه کارگر و انعکاس درجهاى تدقيق تئوريک و... است. در اين مصاحبه گفتهام که اگر اين حزب نتواند اين حرکت را تا انتها ببرد تا جايى که واقعا پايگاه اجتماعى تفکرش سياست ريزى و پايه اجتماعىاى که به آن رجوع ميکند را از خرده بورژوازى منتقل نکند و بطور قطع به طبقه کارگر نرساند - که اين خودش علامتها و شاخصهايى دارد - در تحليل نهايى حزب کمونيست يک حزب خوب چپ راديکال بوده، البته در يک دوره معين، ولى به آن سؤالات اساسى کمونيسم نتوانسته پاسخ بدهد. اين که چرا کمونيسم يک پديده غيره کارگرى شده، چرا کمونيسم نسبت به اوضاع سياسى و انقلابى کم تأثير شده، چرا دچار بحران است چرا تفوق با رويزيونيسم است و... نتوانسته شکافى را که در جنبش کمونيستى بوجود آمده يعنى شکاف بين جنبش کمونيستى واقعا موجود و طبقه اجتماعى که اين کمونيسم مربوط به آن است از يک طرف و با تئورى انقلابى که اين کمونيسم ميبايست از آن ناشى شود از طرف ديگر... چرا نتوانستهايم از اين شکاف عبور کنيم، اگر نتوانسته باشيم از سوسياليسم خرده بورژوايى به کمونيسم کارگرى گذار جدّى بکنيم. من اين را ميخواهم توضيح بدهم. اگر ما بخواهيم خوشبين باشيم و حزب را با آنچه که دربارهاش ميگوييم قضاوت کنيم اينطور ميشود مشخصات حزب را تعريف کرد: اول اينکه حزبى است در تلاش براى تحکيم کمونيسم کارگرى و اين دو معنى اساسى دارد يکى اين که کمونيسم به مثابه يک پديده کارگرى در تفکر و تعقّل حزب و يکى کمونيسم به عنوان يک واقعيت اجتماعى يعنى واقعا حزب کمونيست کارگران باشد. واقعا کمونيسم يک حرکت کارگرى، حرکت آچار بدستها باشد. کسانى که از پشت ابزار کار آمدهاند نه کسانى که کلا به پرولتاريا يک مفهوم فلسفى دادهاند و از کارگر بودنش انتزاع کردهاند و تبديلش کردهاند به ناجى عصر حاضر و حال ديگر هر آدمى ميتواند جزو اين پرولتاريا باشد به اين اعتبار که به اين روش اعتقاد دارد. بحث اين است که پرولتاريا با همان معنى مادى و روزمره که در اقتصاد از آن حرف ميزنيم و ارزش اضافه توليد ميکند، جنبش کمونيستى جنبش اين پرولتاريا باشد. اين يک حرکت اجتماعى است و در تفکر و تعلقش هم بايد کمونيسم تعبير و تفسيرى باشد از منافع اين پرولتارياى واقعى. مثالهاى زيادى راجع به وضع حاضر ميشود زد و نشان داد که چطور اينطور نيست. هميشه طبقه کارگر نسبت به کمونيسم بعنوان شخص ثالث در دستگاه فکريش ظاهر ميشود. کمونيسم واقعا موجود امروز حتى راديکالترينش اينطور است. اگر به تئورى پيوند نگاه کنيد، در اين ديدگاه، کمونيسم قبلا جدا از طبقه و گرايشاتش وجود دارد و طى يک پروسه بايد با دخالت عامل خارجى با آن پيوند پيدا کند. لحظاتى در تاريخ هست که ميشود از کمونيسم حرف زد قبل از اينکه اين هنوز حرکت کارگر باشد. اين حتى تا حدى تئوريزه شده. حتى وقتى به تئورى پيوند انتقاد ميکنى اين جدائى حتى در خود اين انتقاد هم حمل ميشود. ما ميگوييم اگر ما بخواهيم کمونيستهاى راسخى باشيم حزبمان را ميسازيم. من با اين نکته مخالفتى ندارم. اين درست است. اما باز در همين تعبير هم اينبار به اعتبار روشن بينى تئوريک و عزم جزم براى انقلاب اجتماعى ميشود کمونيسمى را تعريف کرد به عنوان يک حرکت اجتماعى که باز وقتى به آن نگاه ميکنيم بافتش کارگرى نيست. حتى در تبيين تئوريک خودش از رابطهاش با طبقه کارگر بارها و بارها طبقه کارگر بصورت شخص ثالث ظاهر ميشود. مثلا مقدار ادبياتى که اين کمونيسم بايد بنويسد که چطور به زبان کارگران حرف بزنيد خودش نشان ميدهد چطور کارگران نسبت به اين قضيه شخص ثالث محسوب ميشوند. هيچ جريان اتحاديهاى تا حال مجبور نشده چنين جزوهاى دربياورد که ما بايد به زبان کارگران حرف بزنيم. براى اين که جريان اتحاديهاى خودش به زبان کارگران تشکيل ميشود و به زبان کارگران شکل ميگيرد. کمونيسم شايد به خاطر - حتما به خاطر - رويزيونيسم در عين حال شايد به خاطر اين که يک ديدگاه فلسفى عميق پشتش هست و تعابير علمى پشتش هست، اجازه پيدا کرده که اينطور نباشد در حالى که تمام فلسفه وجودى اين قضيه اين ميبايست باشد که اين مبارزه اجتماعى را با اين تعابير علمى تقويت بکند و در جامعه سر جاى خودش بگذارد. الان به نظر من تعابير علميش نمايندگان خودش را دارند و طبقه جاى ديگرى کار خودش را ميکند. اولين مشخصه حزب ما بايد اين باشد که ميخواهد اين گذار را از کمونيسم و سوسياليسم طبقات ديگر به کمونيسم کارگرى بکند. نه فقط در نفوذ و تعداد اعضاء و محل پخش اعلاميه، بلکه در اين که اصلا افق و نگرش و تعلقش نسبت به خودش و خودبخودى خودش کارگرى است. اين بنظر من کارى است که ما نکردهايم ولى اگر بتوانيم جريانى را اسم ببريم که ميخواهد اين کار را بکند و اينطور حرف ميزند، حزب ماست. به نظر من اين بايد يکى از وجوهى باشد که آگاهانه وارد تعبير و تعريف حزب کمونيست از خودش شود. يعنى فعال حزبى بايد بتواند راجع به حزب اينطور حرف بزند که هدف ما بلند کردن مرکز ثقل کمونيسم واقعا موجود و گذاشتن آن روى طبقه کارگر است، آنطور که بايد قاعدتا باشد.
دومين مشخصهاى که ما ميتوانيم تلاشهايمان را با آن دستهبندى کنيم، دومين جدولى که ميتوانيم براى اينها بکشيم، اين است که ما ميخواهيم طبقه کارگر به يک آلترناتيو متشکل در مبارزه بر سر قدرت سياسى تبديل شود. اين را با بررسى اوضاع سياسى بينالمللى ميشود ديد. تاريخ جوامع را چقدر دارند کارگران و احزاب کارگرى تعيين ميکنند؟ تا چه حد کارگر با همان معنى انسانى و مادى که گفتم از پشت ابزار کار در هيأت خودش به عنوان کارگر در سياست دخالت ميکند؟ تا چه حد به عنوان نيروى کمکى احزاب و سياستها و طبقات ديگر...
در هر کشورى هميشه معضلات و مسائلى هست و صفبنديهايى هست که نيروى کارگران دارد ضميمه يا مايه تقويت جريانى ميشود که آن هميشه از طبقه کارگر به قدرت نزديکتر است. جناح چپ بورژوازى، دمکراسى خلق و... هميشه جريانى در اجتماع هست که آن طرف مسأله قدرت سياسى است و سعى ميکند قدرت را بگيرد و طبقه کارگر هم هميشه با اين انتخاب مواجه است که حمايت بکند يا نکند. و بالاخره از اين يا آن حمايت ميکند و هميشه هم اينکار را ميکند و شايد اين نزديکترين حالتى است که يک پيشروى برايش ميتواند داشته باشد.
بحث ما اين است که طبقه کارگر به عنوان طبقه کارگر با همه آلترناتيو خودش يک نيروى واقعى اجتماعى باشد که داعيه قدرت دارد، متشکل است و آلترناتيو دارد. اين معنى را بعدا ميگويم که اين معضلات تا چه حد به آلترناتيو همه چيز را داشتن، و نه فقط منافع خود را داد زدن، ربط پيدا ميکند. ولى به هر حال واقعيت اين است که کارى که حزب ما ميخواهد بکند بايد اين باشد که وقتى صحنه سياسى ايران را در پنج سال و ده سال ديگر ميچينند، اينطور نباشد که بين ارتجاع و رفرم دعواست و کارگران به عنوان نيرويى که انقلاب ميخواهد دارند روى رفرميستها فشار ميآورند که يک چيز بهترى به کرسى بنشيند، بلکه واقعا بين انقلاب و ضد انقلاب دعوا بشود و پيروزى انقلاب به معناى پيروزى اهداف انقلابى، روشهاى انقلابى و دگرگونيهاى انقلابى در جامعه باشد. اين فقط با حالتى ممکن است که طبقه کارگر خودش با حزب خودش و بر اساس سياست خودش اصلا به ميدان آمده باشد، نه اينکه شاه بايد برود او را به ميدان آورده باشد و وقتى شاه رفت اين سؤال باز بماند که چه کسى بايد بجايش بنشيند. خود طبقه کارگر با اينکه شاه بايد برود و حکومت بايد دست کارگران باشد هم از اول ميتوانست در ميدان باشد، البته اگر کمونيسم کارگرى يک واقعيت اجتماعى بود. بنابراين اين تفاوت اساسى ماست. ما نميخواهيم جوامع يک سير پلکانى را طى بکنند، از رفرم کمتر به رفرم بيشتر. يک جايى اين پروسه بايد قطع شود. جامعه چه بخواهيم چه نخواهيم همينطور راه ميرود. اصلا تمام تاريخ جوامع اينطور بوده. حالا فاشيسم ميآيد اين روند را بهم ميزند، اما اين سير پلکانى که در جامعه سرمايه دارى اصلاحات ميشود و افراد بشر همانها که روزى ١٦ ساعت در معدن تنگ و تاريک مجبور به کار بودند تبديل شدهاند به کسانى که ميتوانند ٣٥ ساعت در بعضى از کشورها کار کنند آنهم از سن بيست سالگى، اين دارد اتفاق ميافتد. اين نتيجه تبعى وجود طبقات است. ولى آنچه ما ميخواهيم اين است که اين سير پيوسته، راه نجات بشر نيست. ما ميخواهيم اين قطع شود و يک جايى با همان بورژوازى و سيستم بورژوايى واقعا موجود در تقابل قرار بگيرد، نه با يک پله بهتر از آن، بلکه با يک آلترناتيو دگرگون کننده. اين يعنى طبقه کارگر بعنوان يک نيروى مستقل در ميدان! تاريخ ايران را هم اگر نگاه کنيد ميبينيد که اين حالت تا همين امروز هم وجود نداشته و همين امروز هم بسختى وجود دارد.
نکته ديگرى که تلاشهاى ما را معنى ميکند و فىالواقع وقتى انرژيمان را تقسيم ميکنيم رويش نيرو ميگذاريم مسأله سرنگونى جمهورى اسلامى بر طبق استراتژىاى است که داريم. مسأله سرنگونى يک رژيم معيّن در يک کشور معيّن يکى ار مشخصههاى فعاليت ماست. بدون اين ميشود گفت بقيه روى هوا ميماند. در هر حال ما يک جريان درگير در مبارزه سياسى و نظامى هستيم. اين را توضيح بيشترى نميدهم چرا که برنامه داريم و درباره روش تاکتيکيمان بارها صحبت کردهايم. به معضلات اين جنبه دوباره برميگردم، به مسأله سرنگونى و معضلاتى که امروز برايمان مطرح است و حل مسأله قدرت سياسى در ايران در همين رابطه با جمهورى اسلامى مشخص.
و بالاخره چهارمين مؤلفهاى که ميتواند تلاشهاى ما برايش تعريف شود، دامن زدن به يک روند بينالمللى همفکر و همعمل با خودمان است. ما اين کار را الان نميکنيم، اما حزب کمونيست اگر بخواهد اين تصوير همه جانبه را از خودش به خودش بدهد تا تازه بفهمد که کجاهايش نقص دارد، يکى اين است که واقعا حيات و ممات ما بستگى به اين دارد که چقدر بتوانيم با بخشهاى ديگر طبقه کارگر بينالمللى به همين ترتيب پيوند برقرار کنيم و اين معنيش اين است که چطور آدمها و احزاب و گروهبنديهاى مثل خود ما ميتوانند شکل بگيرند. اين عرصهها را وقتى روى هم بگذاريم، به نظر من چهار کار متفرقه که بطور تصادفى گير ما آمده نيست، اينها جزئى از نگرش يکپارچه ماست از يک درک معين نسبت به اساس مبارزه طبقاتى که طبقاتى است، مبارزه سياسى و مبارزه انقلابى يک مبارزه طبقاتيست و اهدافش کسب قدرت سياسى و شرايط اجتماعى جهانى اين کسب قدرت سياسى و پيروزى اين مبارزه طبقاتى... همه اينها به هر حال يک تصوير مارکسيستى از کارهايى است که يک کمونيست بايد بکند ولى بطور مشخص حزب ما ميتواند اين تفکيکها را در فعاليتهايى که دارد بکند...
در شرايط مشخص امروز ما کدام خشت را بايد روى کدام خشت بگذاريم و کدام مانع را از سر راه برداريم؟ در مورد هر کدام از اين روندها چکار بکنيم؟ من اشاراتى به اين موضوعات ميکنم. ميخواهم بگويم که به نظر من کمونيسم کارگرى يعنى چى و حزبى که روى خط کمونيسم کارگرى باشد الان چکار ميکند و مشغول چه فعاليتى ميشود. براى اينکه بتوانم کمک کنم اين حزب همان فعاليتها را در دستور خودش بگذارد. در رابطه با مسأله کمونيسم کارگرى بعنوان يک نگرش بعنوان يک خودآگاهى و بعنوان يک بازخوانى تئورى انقلاب پرولترى ما احتياج داريم مارکس و انگلس و لنين را يک دستکارى اساسى بکنيم، يک بازيابى بکنيم، که به نظر من ماهيتا و از اساس با آنچه که من بعنوان يک مارکسيست آموختم (از منابع بعد از مارکس و انگلس و لنين) و بعنوان چيزى که در عملکرد احزاب چپ مشاهده ميکنيم بعنوان چيزى که قطبهايى رويش ساخته شده زمين تا آسمان فرق دارد. اين بنظر من براى پيدا کردن و بازيابى آن نه فقط به عنوان يک امر اشراقى که بفهميم مارکسيست هستيم بلکه براى تبديل کردنش به يک نگرش بيان شده در سطح جامعه که بتواند ديگران را دور خودش جمع کند، بنظر من احتياج دارد اولا به يک بازخوانى تاريخ جنبش کمونيستى و تاريخ جنبش کارگرى. اين تاريخ را براى ما نوشتهاند. و در تمام مقاطعش توسط طبقات و اقشار ديگر نوشتهاند. تاريخ روسيه را آنطور، تاريخ جنگ داخلى اسپانيا را اينطور، تاريخ تفرقه و انشعابات ديگر را طور ديگر... وقتى نگاه ميکنيد مجموع اينها بالاخر يک تصوير عمومى از آن تاريخ بدست ميدهد ولى انتقاد مورّخ را بدست نميدهد که مورّخ کيست و مورّخ تعلق بکدام طبقه اجتماعى دارد. آن چيزى که مثلا در بحث شوروى هست... به نظر من مسأله شوروى از آنجا حائز اهميت است که اين محور اساسى پيدا کردن يک خودآگاهى در عصر ماست، براى اينکه آن کمونيسمى است که پيروز شده، لنين هم همراهش بوده و به آن نتيجه رسيده. اگر کسى بخواهد بگويد که کمونيسم ميتواند پيروز شود، بايد تکليفش را با اين تجربه روشن کند و تمام درسهاى تئوريک و تاکتيکى و تشکيلاتى که اين تجربه با خودش واقعا بدنبال آورد، تکليف اينها را بايد روشن کند. معلوم کند که چه چيزى را قبول دارد، چه چيزى را قبول ندارد و اين تجربه چرا اصلا به اين ترتيب پيش رفت. بنابراين يک نگرش تاريخى لازمست براى مثال به مسأله شوروى، يک نگرش تاريخى لازمست براى تاريخ جنبش مبارزه خودبخودى طبقه. خيلى راحت همه اتحاديهها و سنديکاها و غيره را پذيرفتهايم يا لااقل به آن تاريخى که بما ميدهند اينطورى دستهبندى ميکنند اتحاديهها و سنديکاها تشکلهاى اقتصادى طبقه است و غيره. بنظر من اگر به اين تاريخ نگاه بکنيد ميبينيد که در هر مقطعى در هر دورهاى کنار هر اتحاديهاى که وجود داشته، کمونيستهايى وجود داشتهاند که ميگفتهاند از اين بهتر ميشود طبقه را از نظر اقتصادى سازمان داد و اشکال ديگرى را پيشنهاد ميکردند و يا حتى اگر همان اتحاديهها را هم پيشنهاد ميکردند مضمون ديگرى را برايش در نظر ميگرفتهاند. ولى جنبش کمونيستى امروز فعلا با همان مقوله اتحاديهاى فکر ميکند که از تعبيرات طبقات ديگر گذشته و آن تعبير جزو لغت شناسى اين شده و جزو تعريف از خودش و رابطهاش با جنبش کارگرى. بنابراين يک نگرش تاريخى به اين چيزها لازمست، همينطور به لحظات تعيين کننده تاريخ. فاشيسم در اروپا، پيدايش مجدد مذهب، پا گرفتن مذهب در بلوک شرق، رهايى آفريقا و بالاخره آيا همه به يکسان قرارست به ناصر بچشم خوب نگاه بکنند؟ به نظر من طبقه کارگر به عبدالناصر بچشم خوبى نگاه نميکند نبايد نگاه کند نماينده سياسى بورژوازى يک کشور است در عصر امپرياليسم در عصر انقلاب پرولترى يعنى در آلترناتيو قدرت طبقه کارگر است فقط آلترناتيو امپرياليسم و کولونياليسم نيست، يا مصدق و يا تمام رهبران ناسيوناليست شمال آفريقا، زامبيا و تانزانيا و... بالاخره نگرش مستقل طبقه کارگر به اين تاريخ بايد جاى تاريخى اينها را روشن کند جاى تاريخى اين وقايع مثل مبارزه ضد کولونياليستى مبارزه ضد استعمارى و ضد امپرياليستى ملل را روشن کند و به نظر من در آن چهارچوب يک روايت تاريخى بدست ميدهد و اين روايت تاريخى دادنش براى اينکه شما بگوييد من اينطورى فکر ميکنم ضرورى است، براى اينکه مارکسيسم خودش بدون اينکه برگردد و جهان معاصرش را اينطورى تفسير کند و حتى جهان خيلى گذشته خودش را اينطور تفسير کند پانگرفته.
بخش ديگرى از اين هويت و خودآگاهى کمونيسم کارگرى باز کردن مجدد بحث روى تئورى مارکسيسم است. به نظر من از فلسفهاش تا اقتصادش تا تعابير سياسيش دستکارى و کج و کوله شده است. جاى ماترياليسم ديالکتيک که همه ميدانند دترمينيسم نشاندهاند، دترمينيسم تکنولوژيک نشاندهاند، از يک طرف ديگر عرفان نشاندهاند. مثلا هر چه به شرق ميرويم و هيچ جا ماترياليسم پراتيکى مارکس - که خودش ماترياليسم پراتيکى را لااقل يکجا در ايدئولوژى آلمانى مترادف کمونيسم آورده است - هيچ جا اين معنى نشده که ماترياليسم ديالکتيک ماترياليسم پراتيک است نه به اشراق و آن مذهب جديدى که تحت نام مارکسيسم در خيلى از جاها اشاعه پيدا کرده ربط دارد، نه به آن تز تکنولوژى همه چيز را بجلو ميبرد و نيروهاى مولّد همه چيز را سر و سامان ميدهد که از رويزيونيسم روسى بيرون زده است. اين ماترياليسمى است که اجازه ميدهد شرايطى که در آن اين فعاليت و دخالت صورت ميگيرد بدرست شناخته شود. روى اين دوباره بايد کار کرد. من نميگويم که بايد رفت و روى فلسفه کار کرد ميگويم با متدولوژى فعلى جنبش کمونيستى بايد مرزبندى داشته باشيم، روشن باشد که کسى که عضو حزب کمونيست ميشود (نه اينکه اين متدولوژى را بپذيرد) يک جور ديگر بار آمده و کلّا نسبت به جامعه طور ديگرى فکر ميکند. دامنه اقتدار خودش و طبقه خودش را يک طور ديگر ميبيند و محک ميزند. تئورى دولت يک نمونه ديگر است، تئورى سوسياليسم، سوسياليسم چيست مثل روز روشن است چيزى که بخورد ٩٩ درصد مردم جهان داده ميشود سرمايهدارى دولتى است. اگر کمونيسم کارگرى آيندهاى دارد يکى از طرق آينده داشتنش اين است که بتواند اين که سوسياليسم سرمايهدارى دولتى است را جارو کند و کنار بزند، راجع به آن بنويسد که نه فقط سوسياليسم سرمايهدارى دولتى نيست به اين دلايل، بلکه اصلا اين است. درست است زمانى مارکسيستها ميگفتند نبايد براى جوامع الگو داد، براى اينکه اين کار ما نيست و تاريخ زنده خودش الگوهاى خود را بدست ميدهد، ولى وقتى الگو دادهاند ديگر بايد رفت سراغ آن الگوها و آنها را نقد کرد و گفت اين الگوها چطور با دهها تعبير ازپيشى و ذهنى يک مارکسيست درباره جهتهايى که جامعه بايد برود نميخواند. الان هيچ جا نيست که کسى بگويد سوسياليسم فورى، و فورى نگويد مالکيت دولتى و بعد از اصلا صحبت الغاء کار مزدى در بين نباشد، جورى که وقتى ميخواهى بگويى سوسياليسم الغاء کار مزدى است، مجبورى در حزب خودت پانزده سمينار بحث بکنى. سوسياليسم الغاء کار مزدى است. اگر بتوانيم از پيروزى انقلاب سوسياليستى حرفى بزنيم يعنى اين که توانست کار مزدى را لغو بکند، مالکيت اشتراکى برقرار کند و اگر شکستش را ميخواهيد بحث کنيد بياييد توضيح بدهيد که چرا نتوانست کار مزدى را لغو کند و مالکيت اشتراکى را برقرار کند. ميخواهم بگويم اينقدر عقب است ديدگاهى که بخواهد از سوسياليسم مارکس حرکت کند توى تعبير و تفسير تئوريک خود مارکسيسم که بايد سر اين ابتدائيات بحث بکند. به نظر من در دراز مدت ميتواند مجاب کند، ولى اين کمونيسم کارگرى نياز به کار در اين زمينه دارد و بالاخره تحليل مشخص نيکاراگوئه، آفريقاى جنوبى، اتحاديههاى کارگرى، رابطه انقلاب و رفرم، خلع سلاح... حزب کارگرى هم اگر بخواهد در جنبش چپ سرى توى سرها در بياورد، بايد حرف مستقل خودش را داشته باشد و اينها را بتواند نشان دهد که از يک نگرش متمايزى در ميآورد. اينها را قبلا بحث کرديم. آن عنصرى که خيلى جاها در حزب ما ميگوييم "طرف عقل دارد" من ميگويم اين آنجايى است که رفيق ما کمونيسم کارگرى را به درجهاى هضم کرده. وقتى رفيقى يا کميتهاى ميفهمد که هيچ اقدام سياسى او نميتواند وارونه تاريخ به نظر بيايد، جورى که اول مردم را آنقدر زجر و شکنجه بدهى و به گشنگى بياندازى اين راه دست رهائيشان است. من ميگويم وقتى رفيقى خيلى ساده ميگويد که اين که نشد، ما انقلاب کرديم که وضع مردم بهتر شود که از همان روز اول بهتر شود، وقتى اين حرف را ميزند دارد به يکى از مؤلفههاى خودآگاهى کمونيسم کارگرى متوسل ميشود. ميخواهم بگويم بسيارى از اين مؤلفهها در ما عمل ميکند بخاطر اينکه انتقادهايى به ديدگاههاى ديگر کردهايم. وقتى که پرنسيپهاى ديگرى مطرح ميشود، پرنسيپهايى که در آن هميشه آگاه کردن طبقه به هر منفعت ديگرى پيشى ميگيرد، وقتى متکى کردن طبقه کارگر به منافع خودش به هر منفعت ديگرى حتى منافع سازمانى پيشى ميگيرد، وقتى ما به اصطلاح پليتيک زدن را در عرصه مبارزه طبقاتى رد ميکنيم اينها همه خصوصيات پايهاى مارکسيسم است که امروز اگر کسى بخواهد سيستمش را بيرون بکشد کمونيسم طبقهاى که چيزى از اين روشهاى خرده بورژوايى ندارد بدست بياورد. ميخواهم بگويم که چيز گمى نيست. ولى تحليل مشخص از شرايط اگر بدهيم راجع به نيکاراگوئه، اينها در ما همين الان عمل ميکند. خب ميشود گفت اينهم يک حکومت بورژوايى است و نيکاراگوئه را هم گذاشت بغل دست تايلند و رفت. خُب حزب ما اين کار را نميکند. علت اين که اين کار را نميکند تحليل خيلى کنکرتى از نيکاراگوئه نيست، بلکه نقطه عزيمت اوست در مورد نيکاراگوئه، که وقتى مردمى جمع ميشوند و امپرياليسم آمريکا را ميزنند بايد نشست و دقيقتر دربارهاش حرف زد، بايد طورى حرف زد که هر مبارزهاى عليه امپرياليسم و سرمايه شده احترامش در سيستم فکرى تو محفوظ بماند و هر جا که بورژوازى خود نشان داده محکوم شده باشد. بايد اينطورى بتوانى حرف بزنى. اين خصوصيات در تحليل مشخص بروز ميکند. چپ ايزوله و منزوى روشنفکرى ميتواند بنشيند و راه غير اجتماعى به هر کسى که طرفدار تا آخرين نقطه برنامهاش و هر ديدگاه تئوريک او نيست، بگويد بورژوازى و اپورتونيسم و غيره و ديگر کارى به تاريخى که توسط آن اپورتونيستها و بورژواها نوشته ميشود نداشته باشد. کمونيسم کارگرى بايد بتواند موضع اصولى و راديکال و دگرگون کننده را به نحوى در رابطه با جهان واقعى و در رابطه با تأثيرگذارى بر آنها بگيرد. اين به هر حال در رابطه با نگرش و خود آگاهىاى که اين کمونيسم لازم دارد، در زمينه تاريخى در زمينه تئوريک و در تحليل مشخص جهان حاضر اينها بايد رويش کار بشود. اينجا صحبت ميشود که يک ليستى داده ميشود به ستاد سياسى و معلوم نيست که ديدگاه پشتش چيست. به نظر من اين ديدگاه را هميشه آدم نميگويد ولى خيلى معلوم است که همه اين ديدگاه مشترک را دارند. اين ليست از اينجا ناشى ميشود بخاطر اين است که همه فرض ميکنند که يک مقدار ديدگاه عمومى مشترک هست و حرف راديکال روى جنگ زدهاند. حال ما ميخواهيم حرفمان را با اين نگرش بزنيم. نکته دوم رابطه کمونيسم با خود طبقه کارگر است. يعنى تبديل کردن کمونيسم به يک جريان کارگرى. در واقع معضلات کارگرى شدن به معناى ملموس کلمه است. ميخواهم بگويم چه چيزهايى امروز بايد مشغله ما باشند و تا چه درجهاى مشغله ما بودهاند. يکى تبديل حزب و ساختمانش و شيوه کارش به پديدهاى متناسب با وجود اجتماعى طبقه کارگر. اين فقط يک جمله نيست. وقتى نگاه کنيد يک کمونيست با آن اخلاقيات و سنت فعاليتش چطور تبليغ و ترويج ميکند، چطور دست به اسلحه ميبرد، چطور نظير خودش را بازتوليد ميکند و همه اينها وقتى در سنت يک طبقه اجتماعى ديگر ساخته شده، به وجود اقتصادى و اجتماعى آن طبقه خودش را مربوط ميکند. عضو گيرى مثلا. وقتى عضوگيريش تئوريک ميشود، بخاطر اين است که با قشر اجتماعىاى طرف است که تئورى مسأله هميشگى زندگيش است و وقتى مشکلى ندارد بىمشکلى خودش را تئوريزه ميکند و از آن فلسفه در ميآورد. ميخواهم بگويم با يک قشر اجتماعى به اسم خرده بورژوازى وقتى کار ميکنيد، حتى مفهوم عضوگيريتان با توجه به آن قشر پرورش پيدا ميکند و دريافت ميشود. ما ميخواهيم کارکردمان، درک تشکيلاتيمان، فعاليت روزمرهمان با وجود اجتماعى طبقه کارگر متناسب باشد. و به نظر من گامهاى خيلى مهمى در اين زمينه برداشتهايم. اين يکى از عرصههايى است که به نظر من واقعا کار کردهايم.
جنبش کمونيستى مفهوم رهبر عملى را نداشت. جنبش کمونيستى ميگفت کارگر پيشرو و کارگر پيشرو را کسى تعريف ميکرد که حرف سازمان را قبول دارد. مفهوم رهبر عملى را ما به اين جنبش آورديم. مفهوم آژيتاتور کارگرى را ما به اين جنبش آورديم و همه تازه دارند ميفهمند که عجب مفهوم خوبى است. درست مثل اين که يک عنصر جديد شيميايى کشف شده باشد، يا بفهمى چيزهايى از اين عنصر جديد تشکيل شده و ميشود با آن کار کرد. درست مثل اين که پلاستيک را کشف کرده باشى، شروع ميکنند به استفاده کردن از آن. اين دستاورد مهم بود براى اينکه اين کانال ورود به بحث کارگرى شدن است. حوزهاى زيست و کار، کار در محيط زيست و کار طبقه و سازماندهى خود طبقه در محيط زيست و کار خود، يک دستاورد مهم در اين زمينه بود. بحثهايى که امروز راجع به عضويت در کميته شهر ما در جريان است مربوط به همين مسائل است. بحث اساسنامه ما به همين مسائل مربوط بود و به نظر من اين يکى از عرصههايى است که حزب ما مستقل از شدت و سطح فعاليتش خوب کار کرده و توانسته پيش برود. گامهاى خيلى بيشترى ميشود برداشت. ما خودمان راجع به اين که زبانمان را چکار کنيم، چطورى تئورى را به ميان طبقه ببريم و... خيلى حرف زدهايم. اين يکى از چيزهايى که بايد ادامه داد. بايد کارى کرد که بطور حزبى مبارزه کردن براى طبقه شکل آسانى باشد. من ميدانم خرده بورژوازى راديکال ميگويد مبارزه خونين است و هر کسى آماده نيست. ولى کى گفته که مبارزه حزبى هميشه بايد تکه خونينش باشد؟ چرا اعتصاب نميتواند جزئى از تجربه مبارزه حزبى باشد؟ جاهاى ديگر بوده... اين که کارگر معترض شد و سرش بوى قرمه سبزى گرفت، خواست برود و کارى بکند اولين کارش اين است که بفهمد حزب سياسى دارد و حزبى سياسى ميخواهدش يا نه، کارى به او ميسپارد يا نه، و چطور ميتواند آويزان آن حزب شود، قلابش را به آن حزب بند کند و به کمک آن حزب مبارزه کند. الان به هزار و يک طريق ديگر طبقه کارگر مبارزه ميشود، الا اين که در رابطه با حزبش و بکمک حزبش دست به مبارزه بزند. در صورتى که خرده بورژوازى اين کار را ميکند. خرده بورژوا تا اعتراضش را پيدا ميکند ميرود سازمانى خرده بورژوا پيدا ميکند و عضوش ميشود. کارگران ميروند محفل درست ميکنند. از ماشين شکستنش بگير تا محفل درست کردن و تا رفتن دنبال چريک فدائى اَشکالى است که نشان ميدهد طبقه کارگر نميتواند راحت با حزبش اعتصاب کند، زندگى کند، اعتراض کند، يک روز قيام کند ولى همه اينها را در رابطه با حزبش بکند. حزب ظرف اعتراض طبيعى طبقه کارگر نيست. اين بخاطر عقب ماندگى کارگر نيست، بخاطر مسائل تئوريک کارگر نيست، حزب جائى ايستاده است که دروازهاش دور از دسترس است. دروازه تشکيلاتى را نميگويم، بطرق حزبى مبارزه کردن براى کارگر دور از دسترس است. اين را ما داريم رويش کار ميکنيم و به نظر من اين معنى چيزهايى که در دستور ک.ش (کميته شهرها) بصورت شرح وظايف قرار ميگيرد. دارد اينکار را پيش ميبرد، دارد سعى ميکند حزب کمونيست ايران يک ظرف مناسب براى طبقه کارگر بشود، حال ممکن است هنوز براى خرده بورژوا هم مناسب بماند اين را خودش ميداند، ولى واقعا برايش خيلى طبيعى و ساده باشد. واضح است که اين مستلزم مبارزه جويى و فداکارى و تحمل مخاطرات است، ولى احتياج به درک چيزهاى ديگر که نه در زندگيش قابل لمس است و نه غير قابل محاسبه، ندارد. بايد آمادهتر و فداکارتر باشد، اما ميتواند به عنوان يک کارگر در اين حزب مبارزه بکند. اين را بايد بتوانيم بوجود بياوريم. گفتم که بحث عضويت يک نمونهاش است. بحث شکل آرايشى که بخودمان ميدهيم يک نمونهاش، راديوى ما يک نمونهاش است که چطورى اين راديو صداى کارگر شده، ميشود به آن گوش داد، ميشود تکثيرش کرد، ميشود حرفش را زد. چطورى روزنامه ما روزنامهاى است که خيلى ساده توسط کارگر گرفته ميشود، توسط کارگر پخش ميشود و توسط کارگر حولش بحث ميشود. اين را ميتوانيد از محتوياتش بگيريد، از فرمش، فرکانسش يا همه چيزش و يا شيوه منتشر شدنش. چند درصد روزنامه طرف حساب کارگرانست و دارد به سؤالات آنها جواب ميدهد؟چند درصد معضلات آنها در هيأت تحريريهاش مطرح ميشود و هيات تحريريهاش چه رابطه واقعى با رهبران کارگران دارد؟ اينها معنى دارد و ما بايد رويشان کار کنيم.
يک معضل ديگر معضل مبارزه اقتصادى است. ما چطورى خودمان را به مبارزه اقتصادى مربوط ميکنيم؟ به نظر من اين چيزى است که در دو سال اخير خيلى درش جلو رفتهايم. جهتى که گرفتهايم جهت تعيين کنندهاى است. اين حرفهايى که ما الان ميزنيم، اگر سال ٥٧ کسى ميزد يک مُهر اکونوميست بهش ميزدند و صدايش هم در نميآمد. ما امروز داريم بطور واقعى از مبارزه اقتصادى طبقه کارگر و اهميتش حرف ميزنيم و داريم سعى ميکنيم بفهميم مکانيسمهاى پيوستن به اين مبارزه و دخالت درش چيست. اولينش اين بوده که بگوييم اين مبارزه مهم است و اينکار را کرديم. امروز اگر شما مثلا به پراتيک تشکيلات کردستان که مسألهاى به وسعت مسأله ملى مبارزه نظامى جلويش هست نگاه کنيد ميبينيد که مشغله دائميش چقدر مسائل اقتصادى طبقه کارگر است. و چقدر در مکاتبات اين تشکيلات و چقدر در گزارش خود اين تشکيلات و سمينارها و کنگرههاى خودش منعکس است.
گفتم نکته دومى که بايد به آن در رابطه با کارگرى کردن حزب پاسخ بدهيم مسأله مبارزه اقتصادى تشکلهاى تودهاى و سازماندهى اشکال موجود اعتراض است که در اين زمينه هم گامهايى برداشتهايم. گفتم که چطور بحثهاى مربوط به مبارزه اقتصادى اهميت خودشان را در ميان ما پيدا ميکنند. مسأله تشکلهاى تودهاى دربارهاش بحثهاى خوبى شده. مسأله شورا و سنديکا. فکر ميکنم قطعنامهاى در اين باره در اين پلنوم تصويب ميشود. همينطور مسأله قانون کار. اينها کارهايى بوده که در اين رابطه کردهايم، ولى در اين عرصهها هم بايد خيلى بيشتر کار کنيم.
نکته بعدى چيزى است که فکر ميکنم بشود زير تيتر دخالتگرى و کلّا ايجاد يک تشکيلات دخالتگر از آن صحبت کرد، که اين اگر بناست حزب کمونيست بتواند با طبقه مرتبط بشود و مرتبط بماند، حياتى است. در مورد دخالتگرى پايه بحث درک رابطه رفرم و انقلاب است و رفرم بطور مشخص. مادام که حزب سياسى و کمونيستى طبقه نتواند پاسخگوى آن بخش از مبارزه باشد که در چهارچوب نظام موجود دارد شکل ميگيرد و چه بسا در چهارچوب نظام موجود بالاخره بايد فيصله پيدا کند و بحالت سکونى برسد، تنها جايى که انقلابيگريش معنا پيدا ميکند در دوره انقلاب خواهد بود. اين يک خاصيت چپ راديکال شده که در دورههاى انقلاب فعال و بلکه فعالترين احزاب سياسى است و در دورههاى رکود در دورههايى که هر کس سراغ کسب و کارش ميرود و طبقات در يک مبارزه روتين با هم ميافتند که هر کدامش پايههاى وضع موجود را زير سؤال نميبرد، آنجا اين چپ خيلى بيوظيفه ميشود. خيلى جاها اين بيوظيفگى تئوريزه ميشود، بصورت غيرممکن بودن رفرم در جامعه سرمايهدارى و غيره و آن ارزشى را که مبارزه در اين عرصه دارد، نه فقط براى کسب بهبود مادى براى طبقه کارگر بلکه از نظر آموزش طبقه کارگر براى نقد جامعه سرمايهدارى، براى متشکل کردن و متشکل نگهداشتن طبقه، براى رهبر تربيت کردن براى طبقه، اينها همه فراموش ميشود. بنابراين مسألهاى که ما بايد بتوانيم به آن جواب بدهيم و بخواهيم که حزبى در جهت کمونيسم کارگرى ايجاد بکنيم، اين است که تکليف خودمان را با اين مسأله روشن بکنيم. تکليف خودمان را با مسأله حزب و رفرم روشن بکنيم. يک جنبه اين کار برميگردد به موضوع کار علنى. من فکر ميکنم کار علنى در هر شرايطى حتى اختناق آميرترين شرايط معنى دارد. به خاطر اين که ديگران دارند ميکنند. نه ديگران به مثابه احزاب، هر قشر ناراضى حتى در بدترين شرايط اختناق به نحوى اعتراضش را نشان ميدهد از جمله طبقه کارگر. دخالت در اين سطح مبارزه معنى دارد و اين کارى است که ما بلد نيستيم. وقتى اين کار را در شرايط انقلابى در نظر بگيريم در شرايطى که تودههاى وسيع به ميدان ميآيند و ديگر اختناقى در کار نيست يا تناسب قوا جور ديگر شده، اين ضعف خودش را در مقياس چند برابر نشان ميدهد و باعث ميشود در چنين شرايطى چپ با اينکه فعال است عقب بيفتد. معمولا سياستمدارهاى بورژوازى در اين شرايط دست ميگيرند. خرده بورژوازى دست ميگيرد، بخاطر اين که چپ نميتواند خودش را با شرايط کار علنى وفق بدهد و آن گستردگى که اينچنين شرايطى لازم دارد را بخودش بدهد. معمولا ناتوانتر از آن است که در جائى که لازمست حضور پيدا کند و حرفى که لازمست بزند، آن تشکيلاتهايى را که ميشود به شکل علنى ايجاد کرد ايجاد کند، رابطه آنها را با هم نگه بدارد و در سطوح مختلف دخالت بکند، بدون آنکه يکى فداى ديگرى شده باشد. اينها خصوصياتى است که چپ امروز دارد و نميتواند ابعاد مختلف مبارزه را مرتبط نگهدارد. ربط اين با بحث رفرم اين است که بخش عمدهاى از مبارزه براى رفرم مبارزه علنى است. حالا کارى نداريم که در آفريقاى جنوبى مبارزه براى رفرم يعنى مبارزه عليه آپارتايد که مجبور است مبارزهاى قهرآميز و مخفى باشد. اما مبارزه اقتصادى طبقه بخش زيادش در دوره کارکرد متعارف جامعه بايد در هر حال در سطح علنى جلو برود. اگر کسى به ضوابط کار علنى، به کار تودهاى احاطه نداشته باشد در مقابل بحث مثلا مبارزه کارگران براى قانون کار هم ناتوان ميماند. يک مثال سادهاش اين است که ما درباره قانون کار و اين که کارگران بايد چه بگويند حرف ميزنيم ولى آيا آن آموزش پايهاى و آن حرکت غريزى در درون کمونيستهاى عضو حزب وجود دارد که واقعا در رأس جنبش قانون کار قرار بگيرند، طرف مذاکره ها باشند، سخنرانهاى اين قضيه باشند؟ عملا شوراهاى اسلامى ميشوند فورموله کننده بخشهاى مختلف طبقه کارگر، البته از لاى فيلتر منافع و محدوديتهاى خودشان. ولى کمونيسته يا بايد بشود گروه فشار روى يکى از محافل غير حزبى، يا دخالت نکند. اينها خيلى هم تئوريزه ميشود. اگر مثلا بحث مدخلىها را راجع به کارى که بايد در جنبش کارگرى کرد بخوانيد ميبينيد که کمونيسته خودش بى وظيفه است و در مقابل مبارزه کارش اين است که برود گروهى تشکيل بدهد که روى کس ديگرى فشار بگذارد که برود جاى ديگر چيزى بگويد. هيچ کمونيستى در اين دوره نميتواند رهبر سرشناس کارگران بشود. اين کارها را کردن، با خيلى از درکهاى تشکيلاتى خود ما تناقض دارد. نميتوانيم جواب مسائلش را بدهيم. نميتوانيم ادامه کارى و امنيتش را حفظ کنيم. در صورتى که يک جريان کمونيست کارگرى بايد ياد بگيرد که بتواند.
نکته بعد که باز امروز در همين رابطه در مقابل ماست برگشتن و زدن گرايشهاى خرده بورژوا سوسياليست است که يک دور ديگر در صحنهاى ديگر با آنها زد و خورد کردهايم و عقبشان راندهايم. امروز از يک زاويه ديگر بايد دوباره به سراغشان برويم. بحثهايى که ما با چپ خرده بورژوا سوسياليست کردهايم عمدتا راجع به تئورى انقلاب بود، ما از سر منافع متضاد طبقاتى که اين وسط درگير است به اينها برخورد نکرديم. امروز ميگوييم مبارزه اقتصادى و فقط اتحاديه کمونيستهاست که خيلى علنى ميگويد اکونوميست... ما بايد جواب اين را بدهيم، سرجايش بنشانيم و از يک موضع طبقاتى روشن کنيم که کسى که مبارزه اقتصادى طبقه کارگر را با يک لغت اکونوميست تخطئه ميکند، اينست و توى جامعه اينست، اين چه نيروى سياسى است و نقشش در مبارزه سياسى در جامعه چيست. همينطور هم برگرديم سراغ راه کارگر و گرايشات ديگرى که باصطلاح وجود دارند و زاده آن چپ قديمى ايرانند. و ايندفعه از اين دريچه دوباره به آنها نگاه کنيم و تناقضاتشان را بيرون بکشيم و منافع واقعيشان را بيرون بکشيم، چه در ديدگاههاى تئوريکشان، چه در عملکردهاى سياسيشان. اينکار را ما کم کردهايم و فکر ميکنم تا اينکار را نکنيم، براى خيليها بحث کمونيسم کارگرى خيلى کنکرت نميشود. يعنى معلوم نميشود که حزب کمونيست خيلى فرق دارد. حزب کمونيست که حرف ميزند در کنارش پانزده عيب ميتواند از راه کارگر و رزمندگان و مدخلىها و ديگران بگيرد، همانطور که در دوره ديگرى با حدت مرزبندى ميکرد با هر کارى که گرايشات و سازمانهاى ديگر ميکردند، از کار دانشجويىشان تا شيوه برخوردشان به مسأله کردستان، تا رابطه شان با جناحهاى حاکميت. امروز ميتوانند سر ديدگاههاى اقتصاديشان رابطه شان با تشکلهاى توده اى طبقه کارگر، رابطهشان با مسأله قدرت سياسى، درکشان از رويزيونيسم و غيره از يک زاويه عميق تر کارگرى نقد بکند و اين نقدها را بهشان احتياج داريم، اگر بناست اين حزب آن خودآگاهى را که گفتم پيدا کند. نکته بعد... (در تعويض نوار بخشهايى ضبط نشده)
... حالا رابطه کارگر با حزب متشکل شده با اقشار ديگر برايمان مطرح ميشود. اينهم يکى از عرصههايى است که خيلى رويش کم کار کردهايم. شايد ميشود گفت عامدانه کار نکردهايم. عامدانه کنار گذاشتهايم براى اينکه مسأله لوث نشود و بايد يک تعبير کارگرى از اين مسأله بدهيم که رابطه ما با اقشارى که منافعشان در جهت فلان نوع معينى از آموزش و پرورش است چيست و چطور بايد برخورد بکنيم - جواب دانشگاه و دانشگاهيان را چه ميدهيم، کسى که زمين ميخواهد - اولين نمونه کلاسيکش - دهقانان را چطور ميبينيم و غيره. اينهم خودش نوعى تبيين ميخواهد اين اواخر خيلى مختصر با ک.ش. بحث داشتهايم. اساس قضيه اين است که حزب کارگرى بايد بتواند مستقل از نيازها و انگيزههاى اقشار ديگر بر مبناى استراتژى خودش و تبيينش از جامعه و بر مبناى اين که چه چيزى مبارزه طبقاتى را و منافع عمومى را تسهيل ميکند مطرح بکند. با علم به اينکه اين منافع عمومى منافع اقشارى غير از طبقه کارگر هم خواهد بود. نمونهاش بيمه بيکارى است. خب بيمه بيکارى شامل حال خيليها ميشود و به احتمال قوى هر کسى کار گير نميآورد که اصلا به پرولتاريا بپيوندد و يا به هر قشر ديگرى در جامعه بپيوندد، در اين جامعه بيمه بيکارى ميخواهد. بيمه بيکارى يک شعار عام است که يک حزب کارگرى ميتواند مطرح کند. اما کمپينى است که رويش شکل ميدهد ميتواند فراتر از يک کمپين کارگرى باشد. از اين روشنتر مسأله جنگ است. همه ميخواهند صلح شود. اين را ما از نيازهاى اقشار ديگر در نميآوريم که ميتواند مردم را بسيج کند ولى حرکت ما براى دامن زدن به يک مبارزه براى صلح و ختم جنگ چهارچوبى براى بسيج اقشار غيرپرولترى هم ميدهد. ميخواهم بگويم بنابراين يک نگرش اين است که مثلا بگوييم دهقانان زمين ميخواهند، زن برابرى ميخواهد و غيره و بنابراين حزب کمونيست سازمانهايى براى اين جور کارها تعريف کند. يکى ديگر اينکه بفهميم خودمان چه ميخواهيم و چه بايد در جامعه بوجود بياوريم و چى درسته که بوجود بياوريم و چه شرايطى که علاوه بر طبقه کارگر ديگران درش بشدت ذينفعند. من فکر ميکنم اينطورى اگر سراغ مسأله برويم فعال ميشويم و لازم نيست وقتى راجع به اقشار غيرپرولترى حرف ميزنيم راجع به منافع غيرپرولترى حرف بزنيم. مشخصا راجع به منافع پرولترى حرف بزنيم و رابطهاش با اقشار ديگر. و تبليغات ما نسبت به اين اقشار تبليغاتى است که يک حزب رهبر ميکند. يعنى تو مستقل از اين که او چه ميخواهد از نقطه نظر منافع مستقل طبقه کارگر صلح و قطع جنگ را ميخواهى و ميتوانى نشان بدهى که اگر شما جامعه بهترى ميخواهيد حتى بطور فورى بايد بيائيد پشت حزب کارگران براى اين که مبارز راه قطع جنگ هم هست، که تو را دارند کرور کرور ميبرند. مسأله برابرى زن که جزء ارگانيک سوسياليسم است و جاى خودش را دارد. ولى مثلا اجحافات فرهنگى، ما بايد جدائى مذهب از دولت را اينجورى معنى کنيم که اين طبقه نياز حياتى دارد به اين براى اينکه در جامعه مستقر بشود و از اين طريق برويم سراغ مسأله، اينکه اديان اقليت هم فکر کنند که اين دفعه رأىشان را به کمونيستها بدهند چون تنها راهى است که واقعا مذهب از دولت جدا ميشود. ولى ما هيچوقت نبايد خودمان را بگذاريم جاى اقليت مذهبى که ميخواهد نمازش را بخواند. اين چيزها را بايد رويش دقيقتر بشويم و جلو برويم. بايد بتوانيم يک سلسله پرنسيپها و اصولى را در رابطه با شيوه برخورد به اقشار غيرپرولترى پيدا بکنيم و اين بما کمک ميکند.
اينها رئوس معضلاتى که در عرصه تحکيم رابطه مان با طبقه کارگر، به آنها نياز داريم. در رابطه با تبديل پرولتاريا به آلترناتيو متشکل در جدال قدرت چند تا گره اساسى به نظر من اينجا وجود دارد. يکى مسأله ايدئولوژى است. اگر ما نتوانيم يک تعبيرى از کمونيسم بدهيم و از کمونيسم طورى در جامعه حرف بزنيم که يک اعتقاد ايدئولوژيک ما نباشد و ديگر هر چه راجع به سياست ميشود گفت دمکراتيک است بلکه بگوئيم سوسياليسم را به عنوان يک راه حل واقعى معضلات جامعه مطرح کنيم و فورا بخواهيمش و کمونيسمى که در مارکسيسم تشريح شده است را با همان خصلت دگرگون کننده و رهائى بخشش تعريف کنيم به نظر من کمک ميکند که کارگر مستقلا کمونيست بشود، قبل از اين که دمکرات و ضد رژيمى بشود. اول کمونيست بشود و بعد به عنوان يک کمونيست برود آگاهيش را از منافع و جنبشهاى اقشار ديگر زياد بکند. مثالهايى بايد بزنم. مسأله برابرى زن را در نظر بگيريد. برابرى زن را مانيفست مستقل از مسأله دمکراسى مطرح ميکند. حتى مثال ميزند که به کمونيستها ميگويند ميخواهند زن را اشتراکى کنند، در صورتى که خود اين جامعه چه کرده و... مستقل از اينکه برود توى فمينيسم و از کانال فمينيسم بيايد به موضوع، توانسته از کمونيسم اين مسأله را توضيح بدهد و اين را جزئى از مختصات انتقاد کمونيستى جامعه بکند. بحث ما اين است که ما بايد بتوانيم انتقاد کمونيستى را همينطورى ببريم توى تبليغات روزمرهمان. اين يکى از شرايط تعيين کننده است که معلوم باشد کمونيستها چه ميگويند و آلترناتيو واقعىشان چيست و چه چيز در کارشان مرحلهاى است و چه برايشان تاکتيکى است. اهميت اين نکته اينجاست که گفتم به طبقه کارگر آگاهى خودش را ميدهد نه آگاهى راديکال جامعه را، آگاهى مستقل و طبقاتى خودش را ميدهد. اين کارى است که به نظر من خيلى به کار راديوى ما مربوط ميشود. مثال بحثهاى مانيفست در برنامههاى راديو مثال خيلى گويايى است. تأثيرى که آن داشت بيشتر از هر تأثيرى بود که صد تا برنامه باصطلاح مرحلهاىمان يا برنامه حداقلىمان داشته. بايد بتوانيم همان عنصر پرشورى را که در مانيفست کمونيست هست را بيرون بياوريم و تبديل به آگاهى طبقه کارگر بکنيم. روى اين موضوعات قبلا صحبت کردهايم. اينها حرفهاى جديدى نيست. ميخواهم بگويم اين هنوز به عنوان يک معضل جلوى ماست. کمونيسم را چطور تبليغ کنيم و چطور به درک خودبخودى بخش پيشرو طبقه تبديلش کنيم.
مسأله ديگر استقلال در تشکيلات است. اين را از تشکلهاى تودهاى از تشکلهاى حزبى و غيره. ما بايد کارى بکنيم که کارگر بتواند در هر مسألهاى که روبرويش ميشود تشکل کارگرى براى آن کار پيدا بکند. اعم از حزبى و غير حزبى. ما بايد طبقه کارگر را بطرق مختلف بهم ببافيم و اين را در رابطه با معضلات مختلفى مطرح کرديم، ولى الان بطور واقعى اينطور نيست. الان ما راهى جلوى طبقه کارگر براى اين که بر ضد جنگ متشکل بشود و ديگران را به ضد جنگ فرابخواند نميگذاريم. منظورم اين است که در رابطه با طبقه کارگر بايد کارى بکنيم که راه حل مبارزه متشکلش را در هر ابراز وجود سياسى داشته باشد. يک بُعد صرفا حزبى، آنهم حزب فعالين انقلابى کافى نيست. بحث تشکلهاى تودهاى اينجا يکبار ديگر مطرح ميشود. مسأله ديگر اين است که رهبران کارگرى را جامعه بايد بشناسد. بالاخره معلوم باشد رهبران عملى طبقه کارگر چه کسانى هستند و بايد اين رهبران پرورش پيدا بکنند. اين براى ما فىالنفسه مهم است که طبقه کارگر رهبرى داشته باشد و رهبرى سرشناس و سراسرى داشته باشد، سخنگو داشته باشد، قهرمان داشته باشد و...
در رابطه با اقشار غير پرولترى بايد سياست ما و خطاب ما (بعنوان خطاب طبقه کارگر) به اينها خيلى روشن باشد تا ما را بتوانند بعنوان آلترناتيو وضعيت موجود ببينند. در بحث در مورد قدرت سياسى و سرنگونى بنظر من اين روزها چند مسأله برايمان مطرح است. هيچکدام آنها باز نو نيست و ميشود از درکهاى قبليمان جاى خودش را پيدا بکند ولى بايد به مسائلى جواب داد. مسأله ماهيت جمهورى اسلامى، پان اسلاميسم و رابطهاش با امپرياليسم. بايد باز هم راجع اين حرف برنيم. چه فُرجه تاريخى که پان اسلاميسم پيدا ميکند. بايد کارى بکنيم که از زبان ما تفسير اسلام و پان اسلاميسم و حکومت اسلامى اشاعه پيدا بکند. بعنوان جريانى در چهارچوب امپرياليسم در رابطه با امپرياليسم، اما در حال اصطکاک با سياستهاى معين امپرياليسم در اين يا آن مقطع، اين را بايد خيلى روشن معنى کنيم. روى اين خط ابهامى نداريم، بحث اين است که بايد اين را ببريم. بحثمان در رابطه با تاکتيکمان در رابطه با جمهورى اسلامى از اين کانال بايد بيشتر باز بشود.
نکته بعد اين که ما بايد بتوانيم از حکومت کارگرى تجسم بيشترى بدست بدهيم، بعنوان آلترناتيو جمهورى اسلامى. مستقيما بعنوان آلترناتيو جمهورى اسلامى و بتوانيم دولت انقلابى و برنامه حداقل را در اين رابطه معنى بکنيم و حرفش را برنيم، خيلى مادىتر و ملموستر. کسانى آمدهاند و بحث جبهه واحد کارگرى، جبهه واحد ضد امپرياليستى را مطرح کردهاند، ما هم بايد بيائيم و بگوييم شرايط تشکيل يک دولت انقلابى با شرکت کمونيستها چيست، چه کسانى ميتوانند اين دولت را تشکيل بدهند، تحت چه شرايطى اين دولت را ميشود تشکيل داد و غيره. اين حرفها را بعنوان آدمهاى سياسى بعنوان کسانى که دارند به سرنگونى جمهورى اسلامى فکر ميکنند و درگيرش هستند، بگوييم.
نکته ديگر درباره جنگ و مرحله جديدى است که که پيدا کرده. معادلات منطقه يکبار ديگر دخالت ما را روى بحث جنگ ايجاب ميکند. اميدمان اين است که در اين پلنوم بتوانيم راجع به جنگ و وضعيت فعلى قطعنامهاى تصويب کنيم. نکته ديگر دخالت نظامى آمريکاست در منطقه. اين به نظر من با جنگ مربوط است اما تنهايى هم معنى دارد، چون سالهاى سال آمريکا هر جا پايش را گذاشته راديکالهاى آنجا جمع شدهاند و گفتهاند برو بيرون! چماقدارى نکن در آمريکاى مرکزى! نيا توى آسياى جنوب شرقى! حالا راست پاشده آمده توى خليج فارس. درسته که منافع اقتصادى و به اصطلاح مولتىنشنالها آنجا هميشه پايگاه امريکا بوده، اما اينکه کشتى جنگى آنجا بيايد و اشتباهى به کشتى هندى هم تير بياندازد، يک پديده جديد است. يعنى رسما اشغال نظامى منطقهاى از آبهاى بينالمللى است. يعنى همان امپرياليسم يانکى که پا ميشود ميرود اينطرف و آنطرف و دهان اين و آن را ميبندد. ما بايد موضع بگيريم. بخصوص اين که اين چند تا نتيجه ببار آورده جمهورى اسلامى فرصت پيدا کرده که بگويد من ضد آمريکايىام. اين لغت در جهان خيلى مهم است. يعنى در ذهن اکثريت طبقه کارگر جهانى و بخش مبارز طبقه و در ذهن هر خرده بورژوايى که مطالبات ضد استعمارى دارد ضد آمريکايى بودن يک مدال است. اين دارد خيلى راحت اين مدال را بخودش ميدهد. اين شايد يکى از خدماتى است که آمريکا به جمهورى اسلامى کرده. اين است که ميآيد آنجا و اين بابا دوباره از ميدان شهياد و خيابانهايش عکس مياندازد که آنجا ميليون ميليون آدم جمع کرده و شعار ضد آمريکائى ميدهد. عين اشغال سفارت در مقياس خيلى عظيمترى. درسته که مردم آنقدرها حالش را ندارند، توهمات آنقدر نيست ولى وضعيتى که پيش آمده اين است.
دوم اين که يکى از چپ بينالمللى که استعدادش را دارد و هميشه از اينطرف غش ميکند فورى ميرود پشت نيروى ضد امپرياليست مثل SWP انگليس که ميخواهد عليه بورژوازى خودى موضع بگيرد بنابراين بورژوازى خودى يک طبقه کارگر ديگر جلويش علم ميکند و الان ميرود پشت ايران. نميگويد ميروم پشت جمهورى اسلامى، ميگويد ميروم پشت ايران! انگار کشورها بدون دولتها و بدون هويتبندىهاى طبقاتى وجود دارند. ايرانى را ميشود ازش حرف زد که عليه آمريکا ايستاده. بخصوص وظيفه داريم قطعنامهاى در اين رابطه بدهيم که به چند زبان بينالمللى هم ترجمه بشود. براى اينکه اين جدال ما با اينها خواهد بود و اين قطعنامه را هم فکر ميکنم اينجا ميدهيم.
نکته ديگر در رابطه با وظيفه ما مبنى بر مبارزه با امپرياليسم آمريکاست، بعنوان يک نيروى راديکال در منطقه خاور ميانه. ما بايد محکوم بکنيم. اين بابا دارد در آمريکاى لاتين ملت را مياندازد بجان مردم نيکاراگوئه، چندين و چند کشور را کشيده در جنگ منطقهاى السالوادور اينکار را ميکند. دوباره پايش به ايران باز شده گرانادا را گرفته و ايستاده. دعواى ما با جمهورى اسلامى نبايد بگذارد اين فراموش بشود که ما با امپرياليسم آمريکا يک دعواى اساسى داريم و سکوت ما روى اين قضيه خيلى نادرست است. ما در قطعنامهاى بايد به اين مسأله جواب بدهيم و با بحثهايى که حولش ميکنيم.
در مورد کردستان به نظر من اگر حزب ما بخواهد اين مسأله را در رابطه با خودش توضيح بدهد اينها را ميشود گفت؛ انقلاب ايران يک انقلاب همگانى بود عليه استبداد سلطنتى و به درجه زيادى عليه احاطه امريکا به منطقه. اين انقلاب را جمهورى اسلامى سعى کرد سرکوب کند و عليهاش اسلحه کشيد آن چيزى که اجازه داد کردستان به طرق ديگر و اشکال ديگر جنبشش ادامه پيدا کند در اين ترديدى نيست که آن وجه مميزه کردستان بود. يعنى آنکه توانست براى تداوم اعتراضش قالبى پيدا بکند. قالبى که ريشه تاريخى داشت، قالبى که ميتوانست يک وحدت همگانىترى بين توده مردم بوجود بياورد، قالب ملى. شروع مساله اينطورى است و به درجهاى که اين جنبش ادامه پيدا ميکند، منافع طبقاتى درون همين قالب برجسته ميشود و حتى جائى اين قالب را ميشکند و خود همين واقعيت است که کومهله را رشد ميدهد، کومهله را تقويت ميکند و قطببنديهاى موجود امروز کردستان را بوجود ميآورد. اگر همين روند را بخواهيم برايش فکر کنيم آنوقت نتيجهاش اين ميشود که حزب ما بتواند مستقلا از موضع پرولتاريا در ايران و کردستان، سير از اين ببعد اين حرکت را بيشتر تحليل بکند و توضيح بدهد. بتواند تفسير کند و بگويد که دقيقا چطور به اينجا رسيده و بگويد که ميخواهد چکار بکند. در اين هم باز ما گيج نيستيم. اين يکى از عرصههايى است که ميتوانيم راحت رويش کار بکنيم. اگر سخنرانى رفيق ابراهيم عليزاده را در پلنوم کميته مرکزى کومهله بخوانيد خيلى از نکاتى که ميخواهيم بگوييم را گفتهايم. از آن سخنرانى بايد ده پانزده مقاله دربيايد و روى عرصه مختلفى بحث بشود. اينطور نيست که ما بگوييم به تئورى خيلى دست نيافتنىاى راجع به کردستان احتياج داريم. به نظر من سرنخ خيلى از اينها را بدست آوردهايم. مسأله اينست که بدانيم اين يکى از عرصههاى مهم است براى اينکه ما بعنوان يک حزب جدى روندى را که تا حال آمدهايم ادامه بدهيم. نميتوانيم بفراموشى بسپاريم يا اولويت به آن ندهيم. کردستان يکى از عرصههايى است که اعتبار اين جريان را تأمين ميکند. يکى از عرصههايى است که اين جريان را در عمل سياسى محک ميزند و يکىاز عرصههايى است که اين جريان را به قدرت سياسى نزديک کرده. کردستان تمام اينهاست. بنابراين مسأله کردستان بايد در مرکزيت حزب کمونيست ايران. نه فقط در کار ک.م.ک. يک جاى تعيين کننده داشته باشد. براى مثال غيبت اين از بحثهاى ستاد سياسى در طول يک دوره به نظر من خيلى موجه نيست، حتى اگر کسى ديگرى مأمور بوده در جاى ديگرى روى اين مسأله کار کند. منظورم اين است که اگر بخواهيم روندى که تا بحال آمدهايم را ادامه بدهيم، اينهم يکى از عرصههاست که حرکت ما در کردستان بايد به زبان خودمان خيلى روشن گفته بشود و مدام گفته بشود. تاريخ کردستان را به زبان خودمان مجددا بگوييم، ارزيابىهايمان را از نيروها و گرايشات موجود در اين جامعه بگوييم. يکى از مبارزاتى که بنابراين اين خط در کردستان بايد بکند، کندن کردستان از سنت تاريخى مبارزاتش است نه به اين معنى که گسستن از خصلت طبقاتى پيش از کومهلهاى جنبش در کردستان بطور واقعى جدا کردنش و اجازه ندادن که سنت ناسيوناليستى با سنت پرولترى در کردستان مدام بدنهايشان تماس پيدا کند و روشن نباشد که خيلى ساده مرزهاى اينها کجاست و مارکسيسم و ناسيوناليسم در کردستان هر کدام کجا هستند. به نظر من بحث مارکسيسم و ناسيوناليسم در کردستان يکى از آن گرهگاههايى است که ميشود کمک کرد براى پيدا کردن يک هويت متمايز و يک باور کردن جديد بخود در حزب کمونيست و ما ميخواهيم اينکار را بکنيم، کارى متفاوت و اساسى.
نکته آخرى که در آن چهار نکته درباره افق حزب گفتم مسأله روند بينالمللى بود. بنظر من اين واقعيت دارد که رويزيونيسم در بحران است. اگر تا ديروز گورباچف نيامده بود اين حرفها را راجع به آن ارودوگاه نزده بود معلوم نبود چطورى بايد و با چه فاکتى نشان داد. امروز اصلا اينها در بحرانند. گورباچف بيشتر از اينکه به بنظر بيايد دارد جامعه را به سمت باثباتترى ميبرد. فعلا بنظر ميآيد که دارد فرجهاى به اصطکاکهاى داخلى جامعه ميدهد که رشد کنند. ممکن است از قِبل اين حرکتها و بعضى چيزهاشان نشود کالاهاى مصرفى بدست مردم روسيه برسد، در نتيجه بقول خودشان اين اصلاحات. ولى واقعيتش اين است که مبانى ايدئولوژيک اين رويزيونيسم زير سؤال ميرود، شخصيتهاى رويزيونيسم دارند يکبار ديگر به ميدان کشيده ميشوند و به اصطلاح مورد انتقاد قرار ميگيرند. از نظر اقتصادى از نظر خود رهبرى در آنجا مورد سؤال است. اين بحران اضافه ميشود به آن بحران عمومى که اين خط جواب مسائل دنيا را نداشت و نيرو از دست ميداد و روسيه را بايد با دقت دنبال کرد. به هر حال بحران رويزيونيسم و بعد هم چين که ديگر از روز روشنتر است نشان ميدهد که اين قطببنديهايى که بطور تاريخى مانع رشد کمونيسم کارگرى بوده امروز در حزيز هستند. ممکن است بتوانند يا نتوانند خودشان را بيرون بشکند اما به عنوان قطببنديهاى پرنفوذ "پرولترى" (مدعى پرولترى بودن) در سطح دنيا ديگر کارشان ساخته است. بعيد ميدانم روسيه مگر در يک قالب سوسيال دمکرات يا در يک قالب رفرميستى آشکار و علنى بتواند نفوذى در احزاب چپ پيدا کند و بعد پس فردا در صحنه بين المللى تشخيص دادن احزاب پرو-مسکو يا اکونوميست يا حتى سوسيال دمکراسى مشکل ميشود. اين مانع دارد بطرق مختلف تَرَک ميخورد و بنظر من فُرجه براى رشد کمونيسم آلترناتيو خيلى بيشتر از مثلا ده سال پيش است. قطببنديهاى مثل تروتسکيسم و اوروکمونيسم هيچوقت موانع حياتى و تاريخى نبودهاند. يعنى اگر چين و شوروى را از اين تصوير کنار بگذاريد هميشه کمونيسم راديکال اين امکان را داشته که از اينها قوىتر باشد، منتها در جدال مجموعه اين شرايط است که انتقاد به شوروى لازمست و اين انتقاد را تروتسکيست مطرح ميکند که آگاهيها و تئوريها مخدوش ميشود و نيروها بدرست جابجا نميشود. من فکر ميکنم بنابراين اوضاع بينالمللى و اوضاع ايدئولوژيک در سطح بينالمللى مناسب است براى اينکه يک جريانى بخواهد کمونيسم آلترناتيو، کمونيسمى که با مانيفست کمونيست و لنينيسم خوانايى دارد را مطرح کند و برايش پايگاه پيدا کند، بتواند، بيشتر از سابق بتواند. اين يک وظائفى را در دستور ما ميگذارد در مورد آن ترندى که گفتم ميشود براى بوجود آوردنش کار کرد. در چيزهايى که من گفتم مشخصات آن ترند هم بنظر من هست. ترند بايد همان چيزهايى که من به آنها اشاره کرده مسألهاش باشد.
اگر بخواهم خلاصه کنم اينها را ميگويم. ما دنبال يک ترندى ميگرديم که مارکسيسم را از نظر تئوريک بدون تخفيف قبول کند و بدون دستکارى و آرمانش را لغو مالکيت خصوصى و کار مزدى قرار بدهد و ايدههايش از کمونيسم و سوسياليسم همانقدر رهايى بخش باشد که در مانيفست کمونيست هست و تبديل به يک چيز الکن و دُم بريده توسعه اقتصادى بطرق دولتى نشده باشد. دوم پايه اجتماعى خودش را در جنبش طبقه جستجو کند و بطور واقعى در پراتيکش ملحوظ باشد. اين جريان ترندى باشد که دارد سعى ميکند اين شکاف را طى بکند و از سوسياليسم روشنفکرى که به اصطلاح چپ راديکال اروپا در سطح بينالمللى به آن دچار بوده سوسياليسم خرده بورژوايى که در کشور تحت سلطله به آن دچار بود دارد به سمت کارگر و پرولتاريا ميرود به تعريفى که همه ازش داريم بحثى که کردم درباره پايه کارگرى کمونيسم. اين ترند بخصوص درک درستى از تجربه شوروى داشته باشد. چين آسان است. هر کسى ميتواند راجع به چين راحت موضع بگيرد. براى اينکه خودش يک بلوک بينالمللى باشد بايد درک درستى از تجربه شوروى در اين ترند شکل بگيرد. بعد اينکه دخالتگر باشد و جنبشهاى جارى برايش ارزش داشته باشد و آن رابطهاى که گفتم بين حرکت انقلابى خودش و خصلت انقلابى خودش و مبارزه براى اصلاحات برقرار بتواند نگهدارد. و بالاخره اين که بايد افق بينالمللىاش بر افق ملىاش تقدم داشته باشد و فکر ميکنم اگر بخواهيم تک عنصرى پيدا بکنيم که کمونيسم را در قرن بيستم به انحطاط کشيده اسمش ناسيوناليسم است. اگر بخواهيم روى يک لغت دست بگذاريم، اگر بخواهيم از بين همه مسائل يکى را دست بگذاريم و بگوييم که بقيه را ميشود از اين استنتاج کرد، بنظر من ناسيوناليسم است. در تاريخ روسيه در تاريخ اوروکمونيسم، تاريخ مبارزات کارگرى، تاريخ جنگهاى امپرياليستى همه جا آن عنصر اساسى که جلوى کمونيسم يا حتى در کنارش قد علم ميکند و آنرا ميخورد و ميبلعد و مفاهيم و ادراکاتش را به درون کمونيسم ميريزد، ناسيوناليسم است. بنابراين اين خيلى حياتى است که اولا حزب کمونيست خودش يک افق بينالمللى را بگويد و داشته باشد و با اين افق آدم تربيت کند و ثانيا ترندى که دنبالش ميگردد هم خودش چنين افقى مبناى کارش باشد. انقلاب کشورى که خودش ميخواهد تخصصش را در آن بگيرد را از آن افق بينالمللى استنتاج کند. اينها نکاتى بود که ميخواستم در رابطه با کمونيسم کارگرى بعنوان يک آلترناتيو واقعى و بعنوان يک ديدگاه که ميتواند بگويد حزب کمونيست چه بايد بکند و در چه عرصههايى چه ارزشهايى دارد بگويم. بنظر من ميتواند بگويد و کمونيسم کارگرى اگر رويش کار بکنيم و اگر اين ايدههايى که اينها مطرح کردم و ايدههاى خيلى بيشترى که ميشود مطرح کرد را پى بگيريم ما را به يک پايههاى فکرى و يک هويت يک خطوط هويتىاى مسلح ميکند که براى يک دوره به همان درجهاى که بحثهاى ضد پوپوليستى و ضد خلقىمان (خنده حضار)... منظورم "ضد خلق گرايانه"مان ما را به جلو برد اين ما را جلو ميبرد و فکر ميکنم بايد چنين تصويرى را دنبال کرد.
سؤال اساسى اين است که چرا دنبال گرفته نشده و رفيق امير هم در اين باره صحبت کرد. به نظر من نميشود به هيچ تاريخى ميانبُر زد و نميشود در هيچ تاريخى مفتخورى کرد از جمله در تاريخ مبارزه نظرى و اگر اين پى گرفته نشده بنظر من اينست که رويش کار نشده، عقايد ديگر را به مبارزه نطلبيده و تناقضاتشان را بيرون نکشيده و روى سفرهشان نگذاشته. هيچ حزبى با هيچ دستور و ابلاغيهاى نميتواند بگويد کمونيسم کارگرى مثلا چه بکند، لطفا ايدههاى کمونيسم کارگرى را اشاعه بدهيد. بايد ديد آنهايى که بهش معتقدند يا معتقدند اين يک سرنخى است چون هر تئورى فقط سرنخى است به تحليلهاى بعدى. هر دستهبندى و هر مقولهبندى يک سرنخ است. بايد آن رفقايى که معتقدند اين يک سرنخ است بکار آتى حزب، اولا بتوانند يک چنين تصوير شسته و رُفتهاى از مجموع مسائل اين خط آن عرصههايى که بايد برود درش پا بگذارد و چرا بايد پا بگذارد آن ارگانهايى که بايد درش فعاليت بکند و چرا آنجا فعاليت ميکند و آن جهتگيرى که بايد ارگانهاى حزبى را به سمتش هُل داد بدست بياورد و بعد هم به عنوان يک کانون فکرى پيشرو در حزب در کنار کانونهاى فکرى پيشرو ديگرى که ممکن است نگويند کمونيسم کارگرى و بخواهند اصلا روى خط ديگرى همين کارها را بکنند بعنوان يک کانون فکرى پيشرو و متعصب و با تعجيل بنشينند و ديدگاههايى را بياورند بيرون و با بقيه بحث بکنند. اگر اين بتواند وجود پيدا کند بنظر من حرکتهاى ما معنى دارد در غير اينصورت حزب کمونيست حزب است بدون اينکه به يک گرايش فکرى که اصرار دارد خودش را باز کند متکى باشد. اين حزبها ميمانند من در اين شکى ندارم و رشد هم ميکنند ولى به قيمت حل شدن به اصطلاح توى معضل عامه، به قيمت بدست گرفتن معضلاتى خارج از خودشان. علت اين که معضل SWP شده گىها بخاطر اين است که حرف خودش را ندارد بزند، فردا سياه ها تظاهرات کنند معضلش ميشود سياهها. صدها گروه چپ داريم که نگاه ميکنند ببينند معضل بقيه چيست و آن را دست ميگيرند و به اين اعتبار وجود دارند. بخاطر اين که الان ديگر تخصصش شده است مبارزه ضد فاشيستى در آمريکا، ضد جبهه ملى در آمريکا، فلان گروه تخصصش اين است، فلان گروه رفته در عرصه خلع سلاح و محيط زيست مسائلى را گرفته و الان ديگر به آن اعتبار وجود دارد. من معتقدم احزاب ميتوانند وجود داشته باشند وقتى صدها مسأله را بتوانند بگيرند و آدمهاى مترقى بنظر بيايند، ولى حرف مستقل اگر نداشته باشند و حرف مستقل خودشان را نخواهند در برابر کل ديدگاههايى که وجود دارند بصورت يک سيستم فکرى بزنند و پافشارى بکنند آنوقت اين احزاب بعنوان پديدههاى پويا و ديناميک وجود ندارند. من در آينده ستاد سياسى و يا هر ارگان فکرى در اين تشکيلات را اينطور ميبينم که گرهش باز شود. بايد بيفتد دست يک کانون فکرى پيشرو که اصرار دارد نظراتش را باز کند. آنوقت ديگر لازم نيست دنبال چيزى بگردم که قطعنامه پيدا کنم و مصوبهاى که به اينها اطلاع بدهد که شما حتما لازمست قطعنامه بدهيد. يا شما حتما لازمست مقاله بنويسيد. يا بياييد نشريهاى را بدست بگيريد. يک کانون فکرى که اصرار دارد حرفهايش را بزند دنبال اين است که چه نشريه جديدى را دائر کند که حرفهايش را بزند. ما بايد اين شرايط را بوجود بياوريم و اگر نياوريم البته واضح است که آلترناتيوهايمان همه يا هيچ نيست و به هر حال ميتوانيم روى خود اين مسأله بحث بگذاريم، خود اين مسأله را بگذاريم رفقايى که ميخواهند در ستاد کار کنند که ديدگاهها بالاخره چيست. شما که ميخواهيد برويد در ستاد سياسى آيا تئوريهاى تاکنونى با آنچه که از سنت مارکسيستى اخذ ميکنيم کافى است؟ اگر کافى نيست تکليفتان را نسبت به اينکه آن تبيينهايى که به چه چيزهايى که اخذ کردهايد اضافه ميکنيد روشن کنيد. به هر حال مسأله از نظر من در اين سطح است.
هدف من در اين بحثها همانطور که گفتم اين بود که همه رفقايى که در هر عرصه دارند کارى ميکنند آن تصوير عمومى را داشته باشند که اين يا آن کار کجا معنى خودش را پيدا ميکند. به نظر من اين کمک ميکند به اينکه اولا اولويتهايمان را بهتر تشخيص بدهيم و ثانيا آن کار را با دلسوزى و پشتکار بيشترى انجام بدهيم و بدانيم خيرش دارد به چه پروسههاى وسيعترى ميرسد. اين معنيش در عين حال اين است که ما ميتوانيم خيلى کسان ديگر را در اين پروژه دخيل بکنيم. کسانى که دارند روى تاريخ کمونيسم کار ميکنند، کسانى که دارند روى مسأله زن کار ميکنند، کسانى که دارند روى تئورى تشکيلات کار ميکنند يا خودشان دارند بطور عملى کمپينهايى را پيش ميبرند... اين حزب ميتواند همه اينها را در اين پروسه دخيل بکند و رويشان تأثير بگذارد تا جهت گيريهاى مطلوب ما را داشته باشند. چون همه اين مسائل که من گفتم خودش سلسله معضلاتى را مطرح ميکند و پاسخهايش را ميخواهد. اينطور نيست که فقط يک کميته مرکزى بتواند خودش اين را سازمان بدهد. به نظر من خيلى از رفقاى حزبى ميتوانند دخيل باشند.
متن پياده شده و تايپ شدهاى که پس از پلنوم دهم در اختيار ارگانهاى حزبى قرار گرفت
hekmat.public-archive.net #3839fa.html
|